فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی شاید خاطره ی یک نگاه باشد ...

 

 

  

 

به نگهبان ورودی بیمارستان مفید گفتم :‌ برای یک کودک سرطانی هدیه آوردم،  سرتاسر خیابان جای پارک نیست می تونم ماشینم را بذارم توی پارکینگ بیمارستان؟  مثل همیشه با خوشروئی در آهنی بزرگ رو باز کرد و آمدم داخل.  نگهبان داخل بیمارستان یک مرد اخمو با صورتی پر از ریش سرتا پای من را ورانداز کرد و  با سردی گفت:‌ چی آوردی؟ گفتم شکلات. با همون اخم و نگاه سنگینش  به علامت اینکه برو بالا سرش را تکان داد.  رفتم  طبقه دوم تا دوست کوچولوی مریضم را ببینم . هــ ... دختر کوچولوی تکیده و لاغر و رنجوری که هر چند وقت یک بار از راهی دور و شهری دیگر  برای شیمی درمانی می یاد. از طریق جمعیت امام علی دوست شدیم با هم و شروع دوستی مون با ویولونی بود که دوست عزیزی هزینه اش را تقبل کرد و تهیه شد و برایش بردم (آرزویش داشتن یک ویولون بود).  سرزده رفتم،  مامان هـــ ... که یک ساعت قبلش با هم تلفنی صحبت کرده بودیم وقتی من را دید تعجب کرد، رفتم نشستم در اطاق بازی تا هــ.... از اطاقش بیاد . یک دختر کوچولو کنارم نشسته بود و نقاشی می کشید.  هر چه تلاش کردم  توی اون فرصت کمٍ چند دقیقه ای باهاش ارتباط برقرار کنم ،موفق نشدم. بهش گفتم این آدمی که کشیدی خیلی خوشگله ولی فکر کنم یادت رفته موهاش رو بکشی. دستش رو طوری گذاشت روی نقاشی اش که من نتونم ببینم و کاملا خم شد روی نقاشی که از نگاه من دور بمونه ، حواسم بهش بود داشت موهای آدمکش رو نقاشی می کرد، و هر از گاهی سرش رو بلند می کرد و نگاهم می کرد، توی چشمهاش  چیزی بود که قلبم را به درد می آورد، خجالت کشیدم، نمی دونم از چی! از اینکه سلامتم؟  از اینکه درد ندارم؟  از اینکه اومدم برای یکی از این بچه های معصوم که هر لحظه از زندگیشان به اندازه ی یک قرن طولانیه  از بس که درد می کشند شکلات بیارم؟   از اینکه کجای دنیا ایستادم؟  از اندوه هایم؟  از اینکه این کودکان معصوم چرا اینقدر زود بزرگ  می شوند؟ از اینکه پشت این جثه های کوچک چه روح های بزرگی پنهانه!  نمی دونم ... نگاهش  هنوز در جانم تیر می کشد.  دختر کوچولوئی که اونقدر بیمار بود که نمی تونستم تشخیص بدم چند سالشه،  به نظر ۵ ساله می اومد ولی  با جثه ای خیلی کوچکتر از یک بچه ی پنج ساله.  هر چقدر لبخند زدم و باهاش صحبت کردم  باز هم با من ارتباط برقرار نکرد ، فقط دزدکی  نگاهم میکرد، درست مثل یک بازی.   وقتی داشتم خداحافظی می کردم چند لحظه ایستادم و با یک لبخند عمیق خیره بهش نگاه کردم و گفتم دفعه ی بعد که اومدم باید با من دوست بشی .   

ظهر عاشورا بود ... دیروز ...  تمام مسیر بیمارستان تا خونه به خاطر دسته های عزاداران امام حسین بسته بود و من هیچ گله ای نداشتم . نیاز داشتم که در آن فضا بمانم .  چشمهای دخترک مثل یک تصویر به هر کجا نگاه می کردم به دنبالم می آمد. دسته های عزادارن و نم نم باران و همینطور مردمِ  بسیاری که ظرفهای یک بار مصرف غذای نذری دستشان بود و این طرف و آن طرف می رفتند...  و من در اطاق بازی بخش آنکولوژی بیمارستان مفید جا مانده بودم ...  

شاید دخترک  فکر می کرد که هیچ آدمی نباید مو داشته باشه  و ای کاش نگفته بودم آدمکت مو نداره  ...


پی نوشت :   تمام پیامهای خصوصی شما را با دقت می خوانم و در خاطرم می ماند.  دوست عزیزم که نوشته بودی کسالت داری و با وجود بیماری ات به من سر می زنی ممنونم و  آرزو می کنم :‌  

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد 

وجود نازکت آزرده ی گزند مباد  

 

You Are Pain ... You Are peace

 

 

تو مثل یک غروب پائیز غم انگیزی اما زیبا ...  

تو مثل خورشید سوزانی اما مثل آرامش دریا ناتمام ... 

 

تو دردی  ...  

و  

پیکر من بدونِ این درد ، در تمام لحظه های بی دردی هر بار  هزاران بار فرو  می ریزد...    

 

حافظ

 

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت ... 

  

 

 

روز بزرگداشت حافظ بر تمام دوست دارانش مبارک باد.

 

 

آدمها ...

   

 

دوست داشتن هر کسی منحصر به خودش است.  غلط و درست بودنش یا غلط  و  درست بودن عمق و اندازه اش، برای هیچ کس به جز آن شخص قابل توجیه نیست.  بعضی ها  ظرف عاشقی شان عمق کمتری دارد ، سرشتشان این است. بعضی ها هم این ظرف ته ندارد.  دوست داشتن در گنجینه ی دلشان خانه می کند و در رگهایشان جاری می شود و در تمام سلول های هستی شان نفوذ می کند و دلتنگی هایش و دلگیری هایش می شود آفت جانشان.  دیگری می شود خون در رگهایشان ، هوا در ریه هایشان ، رنگ در لحظه هایشان و بزرگترین اندوه در تنهای هایشان، عده ای دیگر دوست دارند، اما زندگی شان را می کنند، هر از گاهی هم یادی میکنند از کسی که برایشان خیلی مهم است. اینها هم سرشتشان این است.   

آدمهای زندگی ما هر کدام یک کتاب خوانده و ناخوانده اند.  باید اول مرورشان کرد و سر فرصت مطالعه شان کرد. آدمهای زندگی ما هر کدام یک درس اند. عده ای می آیند که به ما ثابت کنند بی معرفتند!    و تو در نهایت ناباوری معنای بی معرفتی را درک خواهی کرد.    

عده ای دیگر می آیند که قشنگ ترین و دور از دسترس ترین خاطرات را برایت بسازند و نیز می آیند که به تو ثابت کنند مهمی،  تو بی نهایت مهمی!    

 

عده ای می آیند که در پس سکوت و چشمانی نگران و قلبی پر از عشق و ایثار ، عاشقانه دوستت داشته باشند. اینها پدران و مادران اند.    

 

عده ای می آیند که به تو یاد آور شوند جاده ی بعضی از عشق ها یک طرفه است و یا اگر دو طرفه است تعادلی بین آن نیست ، قرار نیست همانقدر که می دهی بگیری . اینها فرزندان اند. 

عده ای می آیند که تو معنای دوست نداشتن را به بدترین شکل ممکن تجربه کنی.   دوست نداشتن کسی که مجبوری  تحملش کنی زجرآور ترین حس انسانیست.   آدمها بی دلیل مورد دوست نداشتن واقع نمی شوند، هزار بار تو را می شکنند تا از عشق به نفرت می رسی و سخت تر زمانیست که مجبوری وانمود کنی که هنوز دوستشان داری.  و این نه بزرگ می کند و نه روح را صیقل می دهد.  مثل یک تومور مغزی اند که باید با وجود تمام دردها و عارضه هایش تحملش کنی و به آن دست نزنی که اگر دست بزنی متلاشی می شوی.  و اینجاست که استیصال معنا می یابد.   

 

آدمهای زندگی ما عشق می خواهند، احترام می خواهند، صبوری می خواهند، دیده شدن می خواهند و البته بسیاری ... بسیاری از اوقات دیده نشدن. هیچ انسانی بی دلیل و  اتفاقی وارد زندگی ما نمی شود.  همیشه دلیلی هست برای حضوری. در اجتماع انسانی برای رسیدن به تعادل مابین این خوب ها و بدها، نیاز به قدرت زیادی است. تفکیک کردن احساسات و مدیریت کردن رابطه ها.  نمی شود  باری به هر جهت از کنار انسانها رد شد. یا نابودشان می کنی  با دوست داشتن هایشان و یا  نابودت میکنند، با نگاه و تفکرات متفاوتشان،  با انتظارات بیش از اندازه و حس مالکیت های احمقانه شان،  با نامهربانی هایشان و بی معرفتی هایشان.   

در نهایت  

عشق بزرگترین انتقامی ست که از دردها ، رنج ها و تنهائی ها و غربت ها و مرگ ها  میگیرد.  عشق جسارت می خواهد. عشق ظرف دوست داشتنی نامحدود می خواهد.  عشق بارها و بارها نادیده گرفتن خود و غرور خود را می خواهد، تحمل می خواهد و صبوری ... اما بزرگترین انتقام است از هر کس و هر چیزی که روح ما را می خراشد ..............     

 

«عشق ، قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال .  با این وجود عشق یک کالای مصرفی ست ، نه پس انداز کردنی. »       نادر ابراهیمی

 


پی نوشت : دوستان عزیزی که این مطالب را کپی برداری می کنید و در جاهای دیگر به ثبت می رسانید، بد نیست با ذکر منبع باشد. راستش خیلی حساسیت روی این قضیه ندارم که منبع دل نوشته هایم حتما" ذکر شود ولی اگر این ما بین ما عادت شود کار بسیار قشنگی ست.  نشان از همدلی ست و هم فکریست  و نشان از امانت داریست.  اگر  هم دوست ندارید، خوب... اشکال ندارد.  دل نوشته های آدمی اگر چه مهم اند ولی در زندگی چیزهای مهم تری  هم هست که باید دست و دل آدمی برایش خیلی بلرزد و دیگر فرصتی نیابد برای لرزیدن دل و دستش برای سرقت  های  ادبی ... ممنون 

...



زندگی شبیه لیسیدن عسل از لبه ی تیغه! 



دوست داشتن ...

می بویم گیسوانت را  

تا فرشته ها حسودی کنند  

شانه می زنم موهایت را  

تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا  

شعر می گویم برای تو  

تا کلمات کیف کنند  ... 

مست شوند ... 

بمیرند .   

 


تعبیر ما از دوست داشتن چیست؟  آیا چیزی نیست به جز بخشیدن قسمتی از روح  و قلب خود به انسانی دیگر؟   

تعبیر من از دوست داشتن ، بخشش است و رنج ، بزرگ شدن است و رنج،  اوج گرفتن است و رنج،  نفس کشیدن است و رنج ، طلبیدن است و رنج، داشتن و نداشتن است و  رنـــــــــــــــــــــــــــــج ... 

دوست می داری و نادیده گرفته می شوی. دوست می داری و  فراموش می شوی، دوست می داری و از دست می دهی، از دست می دهی، تمام آن چیزی و آن کسی را که با ارزشترین قسمتی از هستی ات را به او بخشیدی ... روحت و قلبت را.   قلبت را می بخشی و بارها و بارها نادیده گرفته می شوی، بی ارزش و بی مقدار می شوی،  قضاوت می شوی و رنج می کشی و باز ادامه می دهی ...

دوست داشتن یعنی رنج ... رنج ... رنج  و زندگی بدون رنجِ عشق ، بی ارزش ترین اتفاق هستی ست.  تمام ما دقایق دردناکِ دوست داشتنهایمان را تجربه کرده ایم.  دلتنگی هایش را،  نادیده گرفته شدن هایش را و خودِ دوست داشتنش را. تمامِ ما شکسته شده ایم، فرو ریخته ایم و اندوه،  آسمان دلمان را خاکستری کرده است ولی باز هم ادامه می دهیم ...  

 

و من هر بار به دنبال تکه تکه های خودم  میگردم  در این زمینِ سرد ، تا آنها را دوباره کنار هم ببچینم  ... در این انفجارهای پی در پی و دوبار ببپاخیزم و باز آماده گردم برای قطعه قطعه  شدنی دوباره ....    

 

 

بهشت




اگر کسی را یافتید که حاضر بود  

برای حفظ رابطه تان 

از بدترین شرایط عبور کند 

هرگز عشقش  را دست کم نگیرید. 

موریس مترلینگ


زمان یا همه چیز را ثابت میکند یا یک چیزهائی را حل می کند.  زمان کمک می کند به رنجهایت عادت کنی،  زمان کمک می کند صبور باشی و زمان ثابت میکند که برای چه کسانی ارزش واقعی داشته ای و چه کسانی ماندند با تو اگر چه بارها رنجاندی و رنجاندند.  در این عصر یخبندان و زمانه ی مصلحت ها و  منفعت ها و کسالت ها و بی حوصلگی ها ، اگر کسی در کنارت ماند ، فرشته ای ست که از سوی خداوند برای آرامشت آمده است. اگز بود ، اگر داشتید ، روی چشمانتان نگهش دارید. 

روزگار روزگارِ رفتن است و نماندن. 


جمله ای که خیلی با خودم تکرار میکنم : ای کاش کسی بیاید که موقع رفتن نرود!    در آرزوی بهشتم، بهشتی که تمام کسانی که دوستشان دارم را در آنجا بیابم بدون ترس از دست دادن ...



...

 

به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …
و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!
با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست
نمی شد … حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت …  

حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را   

با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!  

تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ،  

می توانست حس من را در آن لحظات، درک  کند! 

زنی ناتمام / لیلیان هلمن  

 

 

صحبت از نیمه ی گمشده نمی کنم، چون اعتقادی به این دو کلمه ندارم.  هیچ کس نیمه ی دیگری نیست. هر کسی منحصر به خودش است.  اما خیلی وقتها دو آدم در کنار هم تشکیل یک اتحاد روحی ، قلبی و روانی زیبائی  می دهند.  شرط اول دوست داشتن است، تا کسی بر دلت ننشیند نمی توانی نقطه های مشترک را در خود و او بیابی. دوستش داشته ای ...    

 

و این دوست داشتن ها ، آغازی ست بر رنج های بسیار ...

 


پی نوشت : شعر شادی عزیز در کامنت های  پست قبلی خیلی قشنگه  (یکی مانده به آخرین کامنت). توصیه می کنم بخوانید. از بقیه ی دوستان هم برای پیامهای پر از لطف و مهربانی شان و شعرهای زیبا و ترانه های قشنگ ممنونم  

پی نوشت :  خانم سیمین بهبهانی عزیز هم ... دقیقا" نمی دانم در آی سی یو هستند و یا الان از میان ما رفته اند.  سایتهای خبری زیاد قابل اعتماد نیستند . دلم عجیب گرفت .  حیف و صد حیف که دیگر  او را نخواهیم داشت  ... 

  

که چی ؟ که بمانم دویست سال
به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد
که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشه ها
دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ
نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصه ی دیوان بلخ را
دوباره مرور از خبر کنم
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس
هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم
دوباره لچک را به سر کنم
کجا ؟ به خیابان ناکجا
میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود
ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خوانده اید باز
ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
که چی ؟ که نشاطی دگر کنم
که چی ؟ که پزشکان خوبتان
دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود
بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر
دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف
سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم ، عزیز من
به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر کنم
اگر به عصب های خشک من
نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانه ها
بود که تنی بارور کنم  

سیمین بهبهانی
 

عشق آن چیزی نیست که در نقطه ای متوقف شود و پایان یابد! باید ادامه یابد تا بی نهایت ... تا ابد.

 

 

قرار بر خداحافظی بود و رفتن، اینکه اینک می نویسم ، نوشتنم  دلیلی است برای سپاسگزاری از مهربانی های شما. دور از انسانیت بود مانند سایه ای عبور کنم از کنار این مهربانی و همراهی شما.  از اینکه خوانندگان خاموش بزرگ و خوبی همراهی مان کرده بودند در این مدت  بسیار مشعوفم ساخت. از اینکه دوستان همراهم در اینجا آنقدر خوب هستند که قادر نیستم در حد مهربانی آنان ، بزرگ باشم شرمنده ام.  

گاهی سکوت بی احترامی ست، ارج ننهادن به خوبی هاست .

و من سکوت را شکستم .   

وقتی دستی می رود برای خلق واژه های خوب، جاری می شود بر صفحه کلیدی و  گاهی بر روی کاغذ سپیدی،  وقتی قلبی می تپد ، نه ... قلبها که همیشه می تپند، وقتی قلبی کوبنده تر و شتابان تر می تپد با یاد و خاطر کسی ، وقتی عطر گلی کسی را می برد تا خود بهشت ، با حس حضور خدا، و با  حس حضور کسی ، وقتی نم باران و بوی خاک خیس خورده مست می کند آدمی را ،‌ وقتی کسی دلتنگ می شود و به حال انارها و انجیرها حسرت می خورد که :«‌خوشا به حال انارها و انجیرها که وقتی دلتنگ می شوند می ترکند» ، وقتی عاشق می شود ... آه وقتی عاشق می شود  آدمی، وقتی دوست می دارد و رنج می کشد و وقتی  آدمی محبت میکند ، با باور اینکه وجودش خلق گردیده برای محبت  ، بی انتظار ، بی توقع و  سخی، نمی شود سکوت کرد.  وقتی همه ی اینها هنوز هست ،‌سکوت شکسته می شود.

 

دل است دیگر ،‌گاهی میگیرد... آدمی ست دیگر گاهی سرد می شود و  آرام قامت ایستاده اش خمیده می شود و فرو می ریزد، و هزاران قطعه اش یخ می زند ... یخ می زند، همان آدمی که قلبش تپنده تر می نوازد و  باران و  یا رقص آرام  برگهای سبز درختان در یک بعداظهر گرم تابستان مدهوشش می کند ، حس می کند که کسی از میان این برگها عبور کرده که برگها به رقص درآمده اند، حس می کند کسی هست در این لحظات سخاوتمندانه ی آسمانی، کسی هست و  اینک نیازی به چشم نیست برای تماشای کسی ، نگاه دل است که تا ماوراء را می بیند و حس میکند ... همان آدمی که سجده می کند بر گلبرگهای یاس و فکر میکند خدا اینک اینجاست و چقدر خدای بزرگ من خوب است، حسش میکنم ، هوای من پراز شمیم بهشتی اوست و ... 

همین آدمی حق دارد گاهی دلش بگیرد... 

 

دنیای ما ،‌دنیای خاکی ما،  هر روز که می گذرد بیشتر رو به سردی می رود، آدمهایش قدرت طلبی را بر عشق مقدم می دانند، خودشان را بر دیگری مقدم تر می دانند،  با این جمله که خوبی کردم و همان قدر خوبی ندیدم خود را بر بی تفاوتی هایشان توجیه می کنند.  محبت چیزی نیست که در جایی متوقف شود، باید ادامه یابد تا بی نهایت.  منتی بر سر دیگری هم نیست ، محبت خود آدمی را بزرگ می کند. کسی را دوست داری که او بسیاری چیزها و افراد دیگر را بر تو ارجح تر می داند، و این را با تمام احساست درک میکنی، خوب بدارد ... تو ادامه بده به دوست داشتنت ،‌ اجازه نده احساسی ، رنگهای زیبای اطرافت را به بی رنگی تبدیل کند، اجازه نده آن احساس یاس های زیبا را برایت به  مشتی کاه تبدیل کند.  و نم باران برایت خیسی چندش آوری گردد.  آدمها غرق شده اند در ضعف هایشان، قدرتهایشان، خودخواهی هایشان، نگاه های سطحی هایشان  به زندگی ، غرق شده اند در خودشان، خط کش گذاشته اند بر دوست داشتن هایشان، تفکیک کرده اند آدمها را  که این را بیشتر باید دوست بدارم آن یکی را کمتر و  آن دیگری را که هیچ ، و معیارشان برای خودشان منطقی ست، ... و ما هم جزو همین آدمها هستیم، من هم شاید جزو همین آدمها هستم. خط کش می گذارم برای دوست داشتن هایم؟  دنبال دلیل و منفعتی هستم برای آدمهایی که قرار است دوستشان داشته باشم؟  کلکسیونی از آدمهای کوچک و بزرگ را دور خودم جمع می کنم تا به خودم ودیگران ثابت کنم  محبوبیتم را ؟!  هر کاری میکنم که مورد تمجید قرار بگیرم ، حتی اگر پوچ باشد و تهی ؟!  چه میکنم با خودم و زندگی ام؟‌!!   من آیا  در این سفر زندگی سرگرم  بخشیدن به خودم هستم  یا به زندگی؟   لبخندی که می زنم به دیگری تا کجای وجودم از گرمای این لبخند موج می زند؟   قلبم تا کجا برای دوست داشتن هایم  می لرزد؟ چقدر می لرزد؟    

خوردن و خوابیدن و عبور از روزها و شبها کار چهارپایان هم هست و تنها تفاوت ما با  آنها  در لرزیدن دلهایمان است و  اشکهای دلتنگی هایمان و آه های اندوه های بی پایان عاشقی هایمان.  

 

راستی تا به حال به گلبرگهای یاس رازقی سجده کرده اید؟   تا به حال چند بار باران مست و مدهوشتان کرده است؟  چقدر با تماشای رقص ریز برگهای درختان در یک سکوت تابستانی به وجد آمده اید؟  چند بار زیر بارش باران زار زار گریستید ؟  چند بار با یک کلاغ  نشسته بر بلندترین شاخه ی درخت کاج درد دل کرده اید؟  چند بار عطر یک رز زرد زیبا شما را از زمین کنده است؟  چند بار برگهای زنده ی گیاهان را نوازش کرده اید؟  چندر بار سکوت یک قبرستان شما را به ماوراء  برده است ؟ به دنیای دیگر؟ به جایی به نام هستی ؟  چند بار عاشقانه نفس کشیده اید؟ چقدر ؟ چند بار؟ ...

 

وقتی دلتنگ کسی هستی ، بسیار شادمان باش. زیرا  این یعنی که انسانی.  وقتی اشکی بر گونه هایت می لغزد از بی مهری معشوق، آن قطره ی زلال جاری شده از قلبت متبرک است. متبرک شده ی عشق هایت.  و این قطرات متبرک روحت را می شوید و جلا می دهد.  دلت نگیرد از نامهربانی ها،  تا نامهربانی نباشد،‌ دقایق سرشار از مهربانی ها زیباترین خاطره ها نمی شوند.  تا سردی نباشد،  گرمای یک لحظه  و اتفاقی لمس دست معشوق شعله ورت نمی کند.  و خوبی زندگی  این است که اگر شادی ها ماندگار نیست ، اندوه هایش هم می گذرد ... 

 

 

بابت مهربانی هایتان باز هم ممنونم ، بی نهایت ممنونم. دوستان خاموش عزیزم پیامهایتان را با دقت و علاقه خواندم. گاهی وقتها در این دنیای بی در و پیکر ما آدمها چقدر به هم نزدیکیم !‌و این اتفاق شگفت انگیز و ارزشمندی ست ...   

 

من گاهی تاریخ تولد نزدیکترین هایم را در خم و پیچ مشغله های بی ارزش زندگی گم میکنم و نمی دانید برای آدم فراموشکاری مثل من  چقدر دلنشین است که کسانی را داشته باشیم که روز میلادمان آنقدر برایشان مهم باشد که هیچ وقت در هیچ پیچ و خمی فراموش نکنند.  

 

واژه هایم بسیار حقیر تر از احساس قلبی من میباشند.  با این واژه های حقیر می خواهم بگویم کسانی را که دوستم دارند دوستشان دارم ، نه به این خاطر که دوستم دارند، به این دلیل که کمکم می کنند تا به سوی انسانیت گام های مصمم تری بردارم . زیرا که دنیا هنوز قشنگ است ...

 

 

وقتی پای دستهای نگاهت  

در میان باشد  

خدا مهربان می شود  

مرا از بر میکند  

دیگر یادش نمی رود ... 

 

«عباس معروفی»

 

 

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

 

 

دوستان عزیزم و همراهان همیشگی ام  در لحظات شادی ، غم ، خستگی ، بی قراری ، شوریدگی و حیرانی،  در این مدت که با هم بودیم در این جمع دوستانه ی زیبا ، بسیاری چیزها آموختم از تک تک شما.  بسیار لبریز شدم از مهر و لطف های پی پایان شما و خدا می داند تک تک آنها چقدر برایم شیرین و ارزشمند بوده است.  

با انسانهای خوب زیادی آشنا شدم، با افکار و عقاید متفاوت، گاهی به خودم بسیار نزدیک و گاهی کمی دور، و باید بگویم تماشا و خواندن و مرور افکار انسانهای خوب ، بهترین تصاویری بوده است که از پنجره های باز خانه ی دوستی نظاره کرده ام. 

 

اگر کسی را رنجاندم ببخشد مرا. اگر گاهی کم بودم ، زیاد بودم ، دور بودم و یا کوچک ببخشید مرا.  تمام انسانها را دوست دارم و انسانهای صادق و یک رنگ و صمیمی ، انسانهای مهربان و با گذشت، انسانهایی که قضاوت نمی کنند، انسانهایی که با زبان تلخ خود باعث رنجش دیگری نمی شوند را با تمام وجودم و هستی ام دوست دارم.   زندگی با همین هاست که سبز سبز است و حضور اینهاست که باغ زندگی ام را معطر و تازه و فرح بخش کرده است.  و با خودم تکرار میکنم اگر کسی تلخ بود تو نباش، اگر بی مهر بود، تو بر مهربانی هایت  پایدار تر باشد. جفا و بی وفایی دیدی تو بر وفاداریت ثابت قدم تر باش.  اهمیتی بر قضاوت دیگران نسبت به خودت نده،  هر کسی با دریچه های نگاه خود به تو می نگرد.   خوشم به این که هر کسی را تا به امروز دوست داشتم، با تمام وجودم و بدون انتظار دوست داشتم و خوشحالم که همین دوست داشتن ها بال پرواز به من داد.  حتی اگر میانه ی دوست داشتنهایم بارها و بارها بالهایم شکست و باز ترمیمش کردم و باز هم دوست داشتم و دوست داشتم.  بودند کسانی در زندگی ام ، علی رغم اعتقادم و باورهایم مجبور شدم بگذارمشان کنار، بگذارمشان در پستوی ذهنم و درش را محکم ببندم،  آنقدر جفا دیدم و مهر ورزیدم و ادامه دادم تا اینکه عاقبت به این نتیجه رسیدم که کنار گذاشتن بعضی از انسانها ، دلیل بر بدی نیست، باید عده ای را کنار گذاشت تا تردیدی بر ادامه ی مهر ورزی بوجود نیاید.  از زندگی بدون رویا،  بدون عشق می ترسم، گاهی از خودم می ترسم ، می ترسم که با فراموشی سقوط کنم. فراموشی در دوست داشتن و رویا داشتن، فراموشی برای زیبا دیدن و زیبا نفس کشیدن و زیبا عاشق بودن...

 

 دیگر نمی توانم از احساساتم در اینجا چیزی بنویسم . دلیلش را هم نمی دانم.  شاید یک روزی باز هم برگردم ، شاید هم نه!  دور از رفاقت دیدم که بدون خداحافظی این کتاب دوستی را ببندم.  برای تک تک همراهانم در اینجا چه همراهان حاضر و چه همراهان خاموش بهترین های زندگی را از صمیم قلب آرزو میکنم . خدا نگهدارتان باد همیشه و همیشه

 

سبز سبز سبز باشید ...  

 ... 

بعد نوشت :‌ از مهربونی هاتون خیلی خیلی ممنونم و از صمیم دلم دوستتون دارم