فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

پراکنده نویسی ....

  

 زندگی هر آدمی رو جمع و جور کنی ، خلاصه می شود در تپیدن چند ضربان دل!  هر چه زیستیم بیهوده بود به جز آن لحظه های تپیدن دل !  بیاموز عاشقی را که سهل می کند روزهای سخت زندگی را . تو از عشق های کوچک می رسی به  عشق بزرگ و همینطور از یک عشق بزرگ می رسی به بی نهایت عشق های کوچک دوست داشتنی . مثل لمس واقعی یک گل با روحت ات نه با نوک انگشتانت. 

 

.....

از مسافرت برگشتم دیدم دو تا از گلدونهام در حال خراب شدن هستند. قلبم درد گرفت.  این که میگم ، بزرگنمائی احساسم نیست،  قلبم درد گرفت. مقصر خودم بودم یکی دو بار آخر  کمی بیش از حد آب داده بودم . و این بی دقتی باعث از بین رفتن دو تا گلدون های  دوست داشتنی ام شد.  راستش  آدمها هم همینطورن ، با بی دقتی می کشیمشون ... به همین سادگی! 

رفته بودم دشت لاله های واژگون !  لاله هایی که  از زمان  تولد تا  زمان مرگ دو هفته بیشتر طول نمی کشد . این دشت زیبا فقط حدود دو هفته پر از لاله های واژگون قرمزه.  دسته دسته آدما می اومدند و عکس های سلفی و دسته جمعی میگرفتند و من به مردم نگاه میکردم و فکر می کردم که بین این همه آدم آیا  کسی هم هست بشینه و چند دقیقه به این گلهای قشنگ فکر کنه.  گلهای قشنگی که با عمر کوتاه خود زیبایی می بخشند و در اوج می میرند؟    

 

تو ماشین نشسته بودم و داشتم رد می شدم کنار جاده چند تا بز داشتند علف می خوردند ، یک دفعه یکی از اونا لگد زد به بز کناریش ، بز بیچاره پرت شد نیم متر اون طرفت تر ،   احتمالا" ضارب منظورش این بود که از علفهای من  نخور و من با تماشای این صحنه به  قهقهه افتادم. بزی های بامزه ...

 

می دونی ؟  زندگی رسم  و رسوم خودش رو داره . من فکر می کنم ساده گذشتن از کنار هر چیزی ، از دست دادن خیلی حقیقت هاست ، هر چیزی یک پیام داره ، یه درس داره ، درس هم نداشته باشه یه حس داره ، حس شادی ، حس اندوه .  و این حس هاست که از من  ، یک من می سازه . همین من احساساتی وقتی دلخورم  تبدیل می شم به یک موجود نچسب و نفرت انگیز ،  یک چیز غیر قابل تحمل و تلخ . خودم می دونم که چقدر نچسب و  بیخودم توی این حال .  اما زمان همه چیز رو حل می کنه .   بذار گاهی وقتها هم تلخ باشی ولی اینکه چقدر بمونی تو تلخی مهمه!  هستی ات رو با دوست داشتن که پیوند بزنی هیچ تلخی نمی تونه ماندگار بشه در تو.  باور می کنی  آدمها می یان که تو رو بسازند . سرت رو کلاه می ذارن تا تو بفهمی پشت این نقاب ها گاهی چهره های عجیب و غریب اند و بعد با احتیاط اعتماد می کنی و در نهایت  دلت براشون می سوزه که اعتماد و دوستی های قشنگ رو به فریب های حقیرانه می فروشن.  دلت رو می شکنند ، یاد میگیری صبور باشی . بعد از  بارها شکسته شدن قوی می شی و با هر وزشی نمی لرزی.  عاشق می شی و این آغاز داستانهای توست. عاشق می شی و ساده نمی گذری از کنار زیبائی یک گل، از خنکی وزش بادی که گونه هات رو نوازش میکنه.  حتی به کلاغ روی پشت بام ساختمان روبرویی  که زل زده به یک جایی.  اما تو هیچوقت دلی رو نشکن که اون آدم رو بزرگ کنی.  بذار این کار رو کسان دیگه بکنند. چرا تو؟

توی همون سفر و همون جاده که بزی ها با هم دعوا داشتند.داشتم  به موضوعی فکر می کردم ، به چیزی که دنبال جوابی براش بودم.... توی همون جاده و همون سفر ، از یک کامیون سبقت گرفتیم و در یک لحظه  نوشته ی پشت کامیون رو خوندم!  گرفتم جواب سوالهام رو . خدا به من جواب داد . جواب معمای خودم رو به همین سادگی گرفتم.  هر چیزی می تونه یک پیام معنوی باشه . یک نوشته پشت یک کامیون در لحظه ای که داری دنبال حل مسئله ای می گردی.  جمله های یک رهگذر به بقل دستی اش توی یک پیاده رو. دیدن لاله های واژگون درست در زمان کوتاه عمرش  و  هزار تا اتفاق و جمله و نوشته در طی روزها (و حتی تصویری که برای این پست انتخاب کردم) ... فقط باید بفهمیش  . 

والسلام    

 


دوستان عزیزم !  بارها نوشته هام از طریق پیامهای تلگرامی به خودم برگشته .  هر آدمی چیزی رو که خلق کرده می شناسه.  واژه هایی که از درون آدم براساس یک حس عمیق  برمی خیزن و کنار هم چیده می شن فراموش نشدنی اند ، ممکنه نمونه توی ضمیر خودآگاه ولی میره توی ضمیر ناخودآگاه و با دیدنش دوباره یادآوری می شه.  نوشته های من قابل هیچ کس رو نداره . از اینجا هم برداشته بشه حتی اگر با ذکر منبع نباشه ،  تاثیری که روی آدمها می ذاره برای من مهمه   و آرزو می کنم تاثیر مثبت باشه ، نقطه ی امیدی ایجاد کنه در لحظه ای سخت . آدمها رو بکشونه به سمت دوست داشتن هم .  

همین برای من یک دنیا ارزش داره .  خوب باشید همیشه

عطر نرگس، رقص باد،نغمه شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوترهای مست ... خوش به حال روزگار

  

 

چشم در راه کسی هستم  

کوله بارش بر دوش 

آفتابش در دست  

خنده بر لب ، گل بر دامن ، پیروز  

 

کوله بارش سرشار از عشق ، امید  

آفتابش نوروز  

با سلامش ، شادی  

در کلامش لبخند  

 

از نفس هایش گل می بارد  

با قدمایش گل می کارد 

مهربان ، زیبا ، دوست  

روح هستی با اوست  

قصه ساده ست ، معما مشمار  

چشم در راه بهارم  

آری ... 

چشم در راه  بهارم  

فریدون مشیری 

 

زمستان رفت و بهار آمد.  و این یعنی غم ها هم می روند عاقبت . رنجها هم دود می شوند از دودکش دل و از کلبه ی جان می روند سوی آسمان عاقبت .  خدای مهربان آنها را دسته دسته می کند و برای هر یک، مشتی  گل و شکوفه و یاس می ریزد بر سر و رویمان.  پاداش صبوری، پاداش دوست داشتن های پر رنج، پاداش گذشتن ها ... ناگهان سراسر وجودمان را یک شادی عجیب، یک شادی مبهم و مرموز فرا می گیرد. نمی دانیم  از کجا آغاز شد و چگونه آغاز شد و چطور سراسر وجودمان را گرما بخشید.  یک حالی یست ، یک حال غربب ...    

 

خدایا .... مهربان ، لطیف ، بخشنده و تکیه گاه من ! معبود من ! می دانم که زندگی خالی از رنج نیست ، خالی از احساس تنهایی ، دلتنگی و اشک نیست.  چه شبهایی بیدار ماندم و به آسمان لایتنهایی نگریستم و به نبودنها و بودنها و بودنهای نیمه فکر کردم ، چه شبها که قطره اشکی از گوشه ی چشمم غلطید و  ستاره ها  در نگاهم مات شدند و در سکوت نیمه شب دنبال پاسخی، دلیلی، منطقی گشتم برای هر چه از درکم خارج بود.  چه لحظه هایی به حقارت و ضعف خود آگاه شدم در نفهمیدن ها و ندانستن ها.  چه زمانهایی از دوست داشتن هایم مردم و باز زنده شدم و افسوس خوردم برای زمانی که میگذرد و عشق هایی که در سکوت و دوری و فراق هدر می روند. و تنها تو بودی در آن لحظه های عظیم و تنهایی. تنها تو بودی ....  و من چشمانم را می بستم و خود را در آغوش نورانی ات می رهانیدم.

 

و اینک بهار دارد می آید ، بید باغچه ی حیاط خانه ی ما سبز شده است ،  یک درخت سیب شکوفه زده است ، پنجره را که باز کنی نسیم خنک و دلچسبی  گونه هایت را می نوازد و آرام در گوش جانت زمزمه می کند .همه چیز در حال نو شدن است.  و چقدر نو شدن خوب است .  تازگی و طراوت چقدر شیرین است.  دلم را می تکانم ، آه .... چقدر غبار گرفته است ! چقدر غبار اندوه دیوارش را خاکستری کرده است.  باید بشویم و بزدایم و پاک کنم هر چه اندوه است. حیف است وقتی خدا دارد شکوفه بر سر آدم می ریزد دل آدم پر از اندوه باشد.  میدانم گامی که برداشته می شودوقتی با عشق بر کائنات ، عشق بر مخلوقات  بر زمین بنشیند، تمام کائنات برای آن عشق سر تعظیم فرو خواهند آورد. راستش یک چیزهائی را نمی شود با چشم زمینی دید ، باید با چشم دل دید .   

 

خدایا برای بودنت ، برای  وقتی بارها و بارها نامت را با دل و جانم صدا کردم و باز صدا کردم و باز کمک طلبیدم و باز گلایه کردم و  نیز گاهی قهر کردم و تنهایم نگذاشتی و دیدم و درک کردم حضورت را روزهای بعد و زمانهای دیگر  تو را سپاس...  اینک تعظیم می کنم به درگاهت ، و از تو می خواهم در این سال نو قدرتی به من ارزانی داری که دوست بدارم حتی کسی را که دوستم نمی دارد و بینشی به من بدهی که هیچ کس را در هیچ شرایطی قضاوت نکنم و  به من درکی عطا کن که فراموش نکنم هر انسانی مبتلاست ... مبتلا به  دردهای خود و  نرنجم ساده از دیگری که هر کداممان در این زیستن ها چقدر حق داریم ...  خدایا بینشی به من عطا کن به جای کینه ، به ادراک عظیم و پاک و حقیقی برسم ، نسبت به تمام انسانهای پیرامونم .  

 

الهی آمین

 

سال نو مبارک .

پرواز را به خاطر بسپار ، پرنده مردنیست .

 

 فروغ فرخزاد در چنین روزهایی در سالهایی قبل تر از این روزها رفت و هنوز هم خاک مزارش تاره است ... مزار آن دو دست سبز جوان. و  هر بار که می رود تولد دیگر اوست در لحظه های من  و تو .

زنی که از زمان خود قرنها جلوتر بود . او زمانیکه به جفت گیری گلها می اندیشید می دانست کلاغهای منفرد انزوا در باغهای پیر کسالت می چرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد. او از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها آمده بود و  به ویرانه های باغهای تخیل  ایمان آورده بود و دلش از تاریکی چراغهای رابطه سخت گرفته بود.  او دلش گرفته بود و به  تنهایی ماه می اندیشید و دلش برای باغچه می سوخت . 

 

آه که چه تلخ غم انگیزیست وقتی خورشید می میرد و زمانی رسیده باشد که کسی دیگر به عشق نیندیشد و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشد و چقدر غم انگیزتر است وقتی درغارهای تنهایی بیهودگی به دنیا می آید و خورشید می میرد ...   

وقتی اعتماد او از ریسمان سست عدالت آویزان بود و او از نهایت شب حرف می زد و از نهایت تاریکی ، میدانست  کسی که نامش مهربانیست  خواهد آمد با چراغی ، و او از درون دریچه ای به ازدحام کوچه ی خوشبخت خواهد نگریست. کسی که مثل هیچ کس نیست  و قدش از درختهای خانه ی معمار بلندتر و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر . او پله های پشت بام را جارو کرده بود و شیشه های پنجره ها را شسته بود ... می دانست کسی می آید.

 

او خیلی قبل تر از من می دانست که چقدر دور میدان چرخیدن خوب است  و گاهی مزه ی پپسی چقدر خوب است و  می دانست تمامی نیروها پیوستن به اصل روشن خورشید است و ریختن به شعور نور  و خیلی قبل تر از من و خیلی بیشتر از من میدانست  که زبان گنجشکان زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت  ست ... زبان گنجشکان یعنی :‌نسیم،  عطر،  برگ ، بهار . زبان گنجشکان یعنی نسیم ، ‌ عطر ،  نسیم ....  

و خیلی بیشتر از من می دانست که وقتی دل آدم به اندازه یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود خواهد نگریست.

 

 

او می دانست هنگامی  که از روزنه ی سرد عبوس باغ را می بینیم ،   نخواهیم ترسید و به چراغ و آب و آینه خواهیم پیوست . او اولین کسی بود که بقا را در یک لحظه ی نامحدود  که دو خورشید به هم خیره می شوند پیدا کرد .  

 

 


پ ن : ولنتاین مبارک .  عاشق باشید و عاشق بمانید که عشق زیباترین بهانه ایست برای بودن . نترسید و به چراغ و آب و اینه بپیوندید و گنجشکان را دوست بدارید ، دلتان را به اندازه ی یک عشق وسعت دهید ... روزهای عید و انتظار آفتاب و گل و روزهایی که دستی با یک گل از پشت دیواری دستی دیگر را صدا می زند هرگز نمی میرند ، تا زمانیکه زبان ساده ی گلهای قاصد را بدانید و تا زمانیکه قلبهایتان را به باغ مهربانی های معصوم ببرید و به درختان قرض دهید.

...

 

آدمها را به اندازه ی لیاقتشان دوست بدار و  به اندازه ی ظرفیتشان مهر بورز . بیشتر از حد که مهر ورزیدی خیال بد میکنند ُ تو را نشناخته و نفهمیده رها می کنند. 

ژوزه ساراماکو 

 

متاسفانه در دنیایی  زندگی می کنیم که  اکثر اوقات تا بیاییم  واقعیت وجودی همدیگر را کشف  کنیم  مرده ایم و زمان و ما و  زیباترین عشق ها به هدر رفته اند...   

 

او که شمشیرش به ابر می رسد ، در زندگی هرگز هیچ گُل سرخی نبوییده است (سید علی صالحی)

 

 

 

(توضیح :‌ قابل توجه دوستانی که برایم نوشته اند قسمت نظرات بسته است ُ  چک کردم قسمت نظرات باز است ) 

 

زندگی  را که نگاه می کنی  چیزی شبیه رافتینگ است .  نشسته ای در قایقی و با آرامشی  بی انتها  مسحور طبیعت زیبا  و سکوت  آرامش بخش  و  گه گاه  نیز نغمه ی   پرندگان از  لابه لای درختان سر به فلک کشیده ی  کنار رودخانه ... و  در آن لحظات شگفت انگیز خود را  در ثقل زمین  می  یابی .  

آرام آرام  صدای  ملایم  آب  تبدیل می شود به  غرش و خروشانی که  تو را  به هیجان می آورد. اگر فراموش کنی خود را محکم در قایق  نگه داری  ُ  اگر در مقابل تکان های شدید قایق  محکم  نباشی ُ‌  با جریان رود فرو خواهی رفت و احتمال غرق شدنت زیاد است ... آب سرد رودخانه و امواج خروشان و  تخته سنگ هایی که هر لحظه ممکن است پیکرت را تکه تکه کند  و  دور شدنت  از قایقی که مامن و پناهت بود تو را به ویرانی خواهد کشاند.  اما اگر خودت را محکم نگه داری  تمام آن امواج خروشان و  آب سرد رودخانه  که بر سر و رویت  می ریزد هیجانی شگفت انگیز خواهد بود.  

 

زندگی  از ما یک انسان قوی می خواهد .  باید محکم بود ُ  باید  سعی کرد همواره خود را  در ثقل  زمین احساس کرد ُ‌  باید به جوش و خروش  وحشیانه ی  رودخانه ای که زندگیست  هیجان انگیز نگریست اما محکم ... بسیار محکم . باید با دستهایی قوی قایق خود را محکم نگاه داشت وگرنه غرق شدن  و ویرانی و قطعه قطعه شدنت  حتمی ست.  

برای آدمهایی با قلب های حساس  کار بسیار بسیار دشواریست .  چون  هر حس ارزشمندی تنیده می شود در تار و پودشان ُ  چون  همه چیز را زلال می بینند ُ  باور  خشونت زندگی و امواج وحشیانه اش از  تصورات آنان دور است. چون همه چیز  را به همان تقدس و پاکی که احساس می کنند باور دارند.  این آدمها باید هزاران بار قوی تر باشند ُ  آنها به خیانت به جفا به دروغگویی باور ندارند.  آنها  به هیچ چیز بدی باور ندارند.  آنها  به  عشق  باور دارند . آنها  به  حضور روح مقدس الهی در  در  ذره ذره ی هستی باور دارند.  آنها باور ندارند که هر دوست داشتنی دوست داشتن نیست ُ  هر عشقی ُ عشق نیست . آنها  اگر جفا ببینند به طرز وحشتناکی فرو می ریزند و نمی دانند تکلیفشان با باورهایشان  چیست !  آنها باید قایق خود را محکم تر از هر کس دیگری چنگ بزنند تا  در  اوج زیستن نمیرند.

لحظات را جاودانه کنیم ...

 


می شود یک شب خوابید  
و صبح  با خبر شد ، غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند؟! 
که اگر اشکی هست  
یا از عمق شادمانی دلی بی درد است  
یا از پس به هم رسیدن های دور 
یا گریه ی کودکی  
که دست بی حواسش ، بادبادکی را بر باد می دهد  
کاش می شد  
یک صبح  
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید: 
با دست پر آمده ام  
با لبخند  
با قلب هایی آکنده از عشق  های  واقعی  
از آن سوی دوست داشتن ها  
آمده ام بمانم و  
هرگز نروم ...  
سید علی صالحی  
زندگی  خیلی بزرگ است،  اندازه ی یک مشت ، آنقدر بزرگ که با چشم زمینی  حقیقت آن را نخواهی دید ،  اندازه ی  یک مشت  و به وسعت یک وجود ... تپنده ، نامیرا، ابدی ...  زندگی  با تمام  عظمتش خلاصه می شود در یک قلب  ... با  روحی که خداوند دمیده است  در آن ، به همان پاکی  و تقدس
زندگی   چیزیست که باید حسش کنی  شاید  گاهی قادر به دیدنش نباشی  ...  
تو اغلب با قلبت  خواهی دید آنچه باید ببینی ... در لحظه های دلتنگی، در لحظه های تمنا ...  
شاید تمام  تصاویری که  از مقابل  چشمانت  می گذرد و با عقل زمینی  استدلال می کنی  خواب باشد. 
ما بیدار خواهیم شد روزی و یکدیگر را و حقیقت را درآغوش خواهیم گرفت... زندگی جنگ ، دیگر کشی ،  قتل  ، نابودی، خشونت ، تعصب نیست  ... زندگی سردی نیست، دوری، رنج ، اندوه  نیست ،  زندگی من نیست... زندگی ماست،  نور یا لطیف است، عشقی ست که خداوند از وجودش در تمام ما نهاد ....  زندگی  بیداریست با انبوهی از نور
و شاید عاقبت  روزی از این خواب سخت بیدار خواهیم شد و یکدیگر را با تمام قلب خود درآغوش خواهیم گرفت ، روزی که نگران نگاهی ، آهی، اندوهی ، انفجاری، ترسی ، اشکی، بغضی و فراقی نباشیم.
روزی که هیچ کس بین و من و تو نباشد به جز خدا ، که او نیز برای پیوند می آید نه برای فراق...
اگر این زندگی  تمامش  خواب است ... قرارمان باشد اولین لحظه ی بیداری ...
و در این  به ظاهر بیداری که هر روز،  زندگی می نامیمش ، خوابها و رویاهایت را که به خاطر داری؟ گاهی چه شیرین گاهی چه گرم ... بیا در این خواب سنگین گاه گاه بیداری کنیم... بیا در آغوشم گیر تا  در لحظات بی تعادلی مان نقطه ی ثقل یکدیگر شویم  ، حتی در زمانهای دوری از هم .... بیا برویم در شبی بارانی بادکنکی بخریم برای دل کودکمان ناگهان باد آن را بدزدد و ما بدویم  میان زمین و آسمان بگیریمش  و وقتی فریاد می زنیم  : آی  بادکنکم را باد برد  رهگذری از  تماشای  دو  آدم بالغ  با  دلهره ی ساده ی کودکی خنده اش  میگیرد و ما با خجالت  خواهیم گفت
  !  أخه باد داشت بادکنکم را میبرد  
بیا بی خیال چشمها و نگاه ها ، گاهی کودکی کنیم و زندگی را بدزدیم
بیا گاهی در یک شب بارانی پس بزنیم اندوهمان را هر چه دیوار است و هر چه سقف است رها کنیم و بی چتر بی سقف برویم بیرون تا باران بشوید اشکهای دلتنگی مان را و مانده اندوه مان را تا کنیم و بگذاریم گوشه ی یک میز دو در دو در یک کافه و غرق شویم در فنجان قهوه و نیم نگاهی هم به اندوه تا شده ی گوشه ی میز نیندازیم 
و گاهی در این خواب بیداری های قشنگ ببینیم ، عاشق شویم، اصلاً خود عشق شویم ، تپش شویم ، نفس شویم، آغوش شویم، امنیت شویم، رنگ شویم ، مست شویم و رها شویم
و آنقدر در یکدیگر ذوب شویم که هیچ بیداری نتواند ما را از یکدیگر جدا کند 
 
بیا بی خیال تمام اندوه ها  و  دردها گاهی زندگی را بدزدیم   
خواب یا بیداری ، رویا یا حقیقت ، زندگی را با قلب خود بسازیم و لحظه ها را جاودانه سازیم 

کسی هست که مثل هیچ کس نیست ...

 

گاهی آدم  دلش می خواهد بزند، بکوبد، بشکند،  ریز ریز کند  و پودر کند و لگد مال کند یک چیزهایی را، یک حس هایی را، مثلا بی اعتمادی هایش را،  اندوه هایش را،  توهین به شعورهایش را ... گاهی آدم دلش می خواهد یک چاهی  پیدا کند از ته دلش و با تمام وجودش فریاد بزند، داد بزند، هوار بکشد و بعد آخر سر هر چه  نازیبایی  دیده و  مزه مزه کرده است و رفته است توی حلق و ریه و  جریان خونش یک جا و یک باره بالا بیاورد.  و احساس کند که تمام شد ... تمام  شد هضم  کثافت هایی که مجبورم  ببلعم و  با درد در اندرونم  ادامه دهم.

گاهی آدم دلش می خواهد یکی باشد ...

آنوقت همه چیز خودش درست می شود !  

یک نفر که پشت و رویش همین باشد که  میگوید که می شنود که  حسش می کنی! بی کلک ، بی دروغ ، بی بازی  و   ساده و  این لحظه اش با میلیون لحظه ی بعدش همین  همین  باشد!  یک نفر که خود خودش است.  

آنوقت همه چیز  درست می شود.   

و  ایمان می آورم که  اعتماد عجب چیز خوبیست،  و  ایمان می آورم امنیت  عجب  چیز  بهتریست .   

آنوقت می توانم  با آرامشی بی پایان  بروم در آغوشش  و  از شوق داشتنش بمیرم و از  گرمای بودنش دوباره زنده شوم. 

 آنوقت می روم و به فروغ می گویم  ُ‌بلند شو و ببین خوابت تعبیر شد ُ‌ خواب ستاره ی قرمزت ُ   یک کسی هست که مثل هیچ کس نیست ُ‌  حتی قدش هم  از قد درختهای خانه ی معمار بلند تر است و اسمش ... اسمش  مثل  همان قاضی القضات و  حاجت الحاجات آخر نمازهای مادرت  است.  

و بگویم فروغ  ... آه فروغ ...  الان می فهمم که می گقتی  چقدر روشنی خوبست   

و بگویم : فروغ جان ! من دیگر آنقدر کوچک نیستم که در خیابان گم شوم  ...

 

و بگویم:  فروغ جان !  کسی آمد که نتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم ...

یک روز فرا خواهد رسید که ...

 

وقتی  عاشق باشی  بخصوص اگه یک زن عاشق باشی ،   (و شاید هم یه مرد عاشق ) ،  غریزه به تو یاد می ده  چطور یه هنرمند عاشق باشی.  غریزه  به تو میگه  الان وقتش اشکات  جاری بشن، چون دلت تنگِ ،  بهت می  گه  از خودت بگذر به خاطر اون ،  وقتی هست که هست ، تمام پیرامون و درونت را اونقدر پر کرده که خودت و  اطرافت در زمان متوقف می شن وقتی هم که نیست همون غریزه بهت میگه  هر جا می ری  و تو هر حالی هستی ، اون  با نگاهت و با نفست قدم به قدم دنبالته ،  بایدی در کار نیست!  خودش اتفاق می افته . 

غریزه  وادارت می کنه سراپا ایثار باشی ، چون  باید باشی ، اینجا بایدی در کاره!     

خیلی  کارها ، خیلی   حس ها  ، خیلی حال ها  ...  

و تو  یهو به خودت می یای و می بینی  دیگه خودت نیستی ، اونی !   با پاهای اون راه  می ری ،  طعم  لذیذ  هلو رو  وقتی داری  توی دهنت  مزه می کنی ، اونه که  داره  لذت می بره  ،  کنار پنجره  این اونه که داره   با  تماشای بارون  قشنگ پائیزی  می گه خدایا مرسی  ...  

با اون هزار بار می میری ،  هزار بار زنده میشی  و  میون زمین و آسمون  هم گاهی معلق  می شی   

خیلی حس ها ... خیلی خیلی حس ها  

 

بعد یه کم که میگذره  می فهمی که اون مثل  تو نیست ،  جنس دوست داشتنش جنس  دوست داشتن تو نیست .  تو براش  یکی هستی  کنار بقیه.  اون برات  یکیه  به جای  بقیه ...  اون تو رو خیلی هم دوست داره  ولی خیلی های دیگه رو هم مثل تو دوست داره .  اونوقت سخته برات که  بپذیری  دوست داشتن با عاشق بودن خیلی فرق داره .  تا اینجاش هم خیلی  غیر منطقی نیست.  دوست داشتن هم خوبه  ، از دوست نداشتن که بهتره !    

 

بعد یه کم که می گذره ، می فهمی  گاه گاهی هم بهت  هر چیزی رو نمی گه !   گاهی هم  راست هر چیزی رو نمی گه!  می فهمی  همونقدر که با تو خوشحاله با خیلی های دیگه هم حتی گاهی خوشحال تره  ،  می فهمی  انگار براش  بودی که فقط باشی  ... و خیلی چیزهای دیگه رو هم می فهمی  

 

و بعد  یهو  می ری !   رفتنی که اگر برگشتنی هم توش باشه  مثل  قوری عتیقه ی شکسته ی  برزن خورده است  که  کمر ترک خورده اش رو گذاشتی به سمت دیوار تا کسی  نفهمه این  دیگه اون قوری با ارزش نیست.   

وقتی می ری  ، دیگه بر نمی گردی !  

شاید بفهمه   که چیز بزرگی رو از دست داده ، شاید هم  هیچوقت نفهمه!   

 

ولی تو  برای همیشه  می فهمی که عاشقی  کار هر کسی نیست ، دوست داشتن را بیشتر آدمها بلدند! 

زندگی را دوست بداریم و بی ترس و انتظار اندکی عاشقی کنیم

 

 چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفته‌ایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم
  ...
  

   

چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ می‌کنیم  و چه ارزان می‌فروشیم لذت با هم بودن را  ،  چه زود دیر می‌شود ،  و نمی‌دانیم که ،  فردا می‌آید شاید ما نباشیم .

سبز باشید .

 


 

زمان

 

در زندگی  همه چیز بستگی به زمان دارد.  زمان تعیین کننده ی  هر چیزی ست.  زمان مشخص می کند چه کسانی ماندگارند و چه کسانی رفتنی!  زمان  آدمها را  در قلب ما  جاودانه می کند و برعکس  محو و محو و محو تر.    

بعضی ها مثل  هاله ای از یک خاطره اند، آنقدر اتفاقی  آمدند و اتفاقی رفتند و  از خود کوچکترین  مایه ای در رابطه نگذاشتند که  یک نقطه ی  بسیار کمرنگ و بی اهمیتی در خاطرات شدند.  عده ای هم اتفاقی آمدند و اصلا نرفتند ،  حتی اگر رفتند در قلب و روح ما جاودانه شدند.  این  ها  بزرگترین شادی ها و بزرگترین اندوه ها را به ما  هدیه کردند و نقش بستند در  لایه لایه  های روح ما. زمان بین ما و آنها به اشتراک گذاشته شد و  خاطرات  ارزشمند  مشترک شدند.  گاهی  یک روح در  دو جسم ،  گاهی دو روح در دو جسم تنیده به هم . و زمان ، همان زمان مشترک شد زمان مقدس زندگی ما.  همانی که زندگی کردن به خاطر آن ارزشش را داشت. 

و عده ای که کمرنگ ماندند  و  به طور مضحکی  رفتند ،  به  شکل جبران ناپذیری زمانهای باارزش ما را  هدر دادند. شاید می شد به جای  آنها کسی دیگر باشد که بتواند جاودانه شود. 

 ...

دوستی به من گفت  اشکال  بعضی ها این است که زندگی را خیلی جدی گرفته اند!  آدمها را  هم همینطور!  وقتی یک نفر را جدی دوست داشته باشی  همه چیز برایت  اندوه به همراه خواهد داشت. اگر احساس کردی امروز حضور کسی  باعث  رنجیدن های مداومت می  شود ،  حتی اگر مجبوری کنارش نگذاری،‌  جدی نگیرش.  با آدمهای شاد بگرد و دوستی کن ، با کسی معاشرت کن که  با لوده گی و مسخره بازیهایش  مدام تو را بخنداند،  با کسی بگرد که برایت مایه بگذارد و مفت و  ارزان از حضورت استفاده نبرد. ول کن  این آدم  چه درکی  از زندگی دارد!‌ ول کن آن  یکی  چطور به زندگی نگاه می کند!  ول کن  اصول و چارچوب گذاشتن برای رابطه هایت را .  زندگی را نباید جدی گرفت!  آدمها را هم ! 

دوست من باور ندارد که این شکل زندگی یعنی ابتذال و  آدمهای عمیق همیشه به دنبال جاودانه گی هستند  و این مستلزم درد کشیدن است ... هر درد خلق یک خط  از  عبور زمان  های سخت  بر  صورت ،  هر درد  خلق یک  تار  سپید از گذر زمان  در  لحظه ی دوست داشتن و  وفاداری  

و شاید نداند که با نادیده گرفتن آدمها، حتی کسانی که اندوه زیادی برای ما به همراه دارند ، بسیاری از اصول زندگی ، اصل ماندن، اصل رفاقت ، اصل دوست داشتن را زیر سوال خواهیم برد.  با نادیده گرفتن آدمها ،‌باورهایشان را نابود می کنیم و اصولشان را به ابتذال می کشانیم  و این بزرگترین جنایت یک بشر در حق بشری دیگر است ... به ابتذال کشاندن اصول و باورهای کسی .  باورهایی که شاید به آسانی بدست نیاورده است. 

 

من فقط نگاهش کردم و لبخند زدم !  لازم نیست باورهایمان را به خورد هم بدهیم ،  همانقدر که بتوانیم در این روزگار سخت حفظشان کنیم هنر کرده ایم. 

 

پی نوشت : مدتی شاید کمتر باشم. این را به احترام خواننده های وفادار و مهربانم نوشتم. کسانی که با این کلمات حقیر هم احساس من را درک کردند و به من امید دادند. من هرگز کسانی را که  به من محبت  داشته اند  فراموش نمی کنم ، لازم است بروم و دوباره پر شوم از احساسات خوب ، احساس دوست داشتن و  پر شوم از حس خوب زندگی و برگردم . از شعار دادن و تظاهر کردن خوشم نمی آید و همیشه حرفی که میزنم به آن ایمان داشته ام ... به قول دوست عزیزمان انسان ماندن سخت است ...  

 

به قول شاملوی بزرگ :  

زیباترین حرفت را بگو 

شکنجه های پنهان سکوتت را اشاره کن  

و هراس مدار از آنکه بگوید 

ترانه ای بیهوده می خوانید 

چرا که ترانه ی ما ، ترانه ی بیهودگی نیست  

جرا که عشق ، حرفی بیهوده نیست ................