فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...

 

 


آقا اجازه هست   

باز کنم پنجره را به سوی وسوسه ی نور  

و چشم بدوزم به زندگی  

ازهمین فاصله ی دور؟  

آقا اجازه هست   

که یکروز   

از این سیصد و شصت و پنج روز  

خودم باشم؟  

 

از هر چه باید و نباید   

رها باشم؟  

جاری تر از آفتاب بخوانم  به روی سبز علف  

فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت  

با یاد کبوتر و ماهی  

ماهیان خوشبخت آفتابی  

با رودخانه و شرشر باران یکی شوم.  

 

از هر چه ایست! 

مکن ! 

نه ! 

جدا شوم؟   

 

آقا اجازه هست خوابِ عشق ببینم  

و زندگی را بسپارم به   

آیه های بوسه و شهامت و نور ؟   

 

از نخ و سوزن  

رخت و اتو   

اجاق و سماور بپرهیزم  

با آسمان و خیال  

شعر و شعور لحظه های دور درآمیزم؟   

 

آقا اجازه هست  

به همسایه ام بگویم : 

سلام! 

و شال ببافم برای رهگذری   

از نسوج گریه های غروب   

 

آقا اجازه هست   

بدون اجازه از این دیار   

کوچ کنم به سجده گاه گل سرخ  

و در دشت های بهار؟ 

 

  

آقا اجازه هست   

اجازه   

اجازه  

اجازه  

اجازه هست    

 

بخندم به هر چه هست  

و بگویم یاس های تو خطاست  

این عدل نارواست؟  

ناهید کبیری

  


زندگی یعنی سراسر مبارزه ، برای بقا!  برای موجودیت یافتن! برای تحقق رویاها و آرزوها!  برای بودن ... و برای ثابت کردن خود ، هم برای مرد و هم برای زن !

و من نمی بینم زنی را که بدون ترس ، ترس از اشتباه دیده شدن، ترس از ندیده شدن، ترس از قضاوت و صدها ترس دیگر وبدون خستگی ، پیروز از این مبارزه بیرون آید.   بسیاری از زنان دیده نمی شوند، یا در نقابهای خود فرو رفته اند، و یا دیگران به عمد نمی بینند و متاسفانه برای زنی که در حال جنگیدن است برای خود بودن،  گاهی رفتن یا نبودن ، آخرین  و تنها راه  خواهد بود. حتی اگر مجبور باشد فیزیکش ، جسمش و پوسته ی بیرونیش را جا بگذارد !  

و فاجعه وقتی ست که یک زن ، خودش را  فراموش کند ، از تنبلی وا دهد!  اصلا" مبارزه ای در کار نباشد که پیروزی در آخر وجود داشته باشد. زن تماما" می شود یک ابزار ! مثل یک سبد در آشپزخانه!   

 

و من می دانم زنی مثل من با این حرفها ، یک زن خطرناک است برای یک مرد معمولی و یک قهرمان دوست داشتنی ست برای یک مرد بزرگ ...

تو را دوست دارم چون لحظه ی شوق و شبهه و انتظار و نگرانی ...


دیروز یک برش هندوانه خریدم به اضافه یک طالبی و گذاشتم توی یخچال . از دیروز در یخچال رو که باز می کنم بوی خوش هندوانه و طالبی می زنه توی مشامم. بوی تازگی، خنکی، بوی خنکی در گرمی تابستان . بوی خوش زندگی

درست مثل تاثیر افکار ما بر هاله  های ما و بر تمام پیرامونمان در هستی. بوی خوش عشق می پیچه در اندام ما، در نفس ما جاری میشه، در نگاه ما جریان پیدا می کنه و فقط نگاه نمی کنیم ، ما میبینیم. طبیعت را آنچه که هست حقیقی و به درستی میبینیم، گلها را میبینم و نگاه نمی کنیم، کودکان را با تمام معصومیت و زیبایی شان، آدمهای خوب اطرافمان را با تمام وجود و خدا را در ذره ذره ی هستی میبینیم. 

عشق به قلب ها قدرتی می بخشد تا دریچه اش باز شود برای تمام دوست داشتن ها و به چشمانمان قدرتی برای دیدن تمام زیبایی هایی که همیشه به سادگی از کنار آنها عبور می کردیم، عطر عشق درست مثل عطر خوش و تازگی یک برش هندوانه و یک طالبی در فضای سرد یخچال و هوای گرم و خفقان آور تابستان است. 

دوست داشتن یعنی زندگی به راستی زیباست ... با تمام رنجهایش.

دلم می سوزد برای کسانی که دوست داشتن را دارند فراموش می کنند و خود را و زندگی را


صیح امروز به خدا گفتم کجاست آن دنیایی که تمام انسانهایی که عمیقا" همدیگر را دوست دارند در کنار هم باشند و نه فقط در رویا و در خیال و در یادهای خود و نه فقط برای مدت زمانی کوتاه ؟ کجاست آن دنیا که دور شوند آدمهایی که با هم تاثیر عسل و خربزه را دارند . عسل خوب است ، خربزه هم خوب است ولی درکنار هم و آمیخته با هم می شود سم، سمی کشنده و ویران کنتده. کجاست آن دنیائی که دیگر کسی خربزه ای  نباشد کنار عسلی؟  شاید پس از بیدار شدن از خواب زندگی ، در آن بالاها فقط عشق باشد و یکی بودن و وحدت ...  


اما خودم به جواب رسیدم . فاصله هم قانون زندگیست . باید دور باشی از کسانی که قلبت برای آنان می تپد ، تا روحت صیقلی شود و باید نزدیک باشی با کسانی که تو را قوی تر می کنند . با نگاه متفاوتشان ، با افکاری از دو جنس، با تفاوتها یاد می گیری که مقاومت کنی در آنچیزهایی که به آن ایمان داری و ایستادگی بر افکار زیبایت ... با وجود تمام سختی ها ، بعضی ها می آیند ایمانت به عشق و دوستی را کم رنگ کنند ولی یاد میگیری در کنار آنان با سرسختی بایستی که باز هم دوست داشته باشی و باز هم افکارت بوی خوش تازگی بدهد. اینها تو را قوی تر می کنند کافیست فقط عشق ورزیدن را بلد باشی . عشق خودش هدایتت می کند به سمت راهی که تمام مسیرش معطر به غطر قشنگترین گلهاست.  راهی سبز پر از عطر خوش هندوانه و طالبی که می آمیزد در نفست ، در نکاهت ، در فکرت و در گامهایت برای قدمهایی مصمم


دوست داشته باشید . جسارت داشته باشید برای عشق ورزیدن ، این کار ساده ترین و زیباترین کار دنیاست با وجود تمام سختی هایش ...

دوست داشتن و عشق را از اولین شاخه ی گلی که می بینید آغاز کنید . با تمام وجود نگاهش کنید ، با نگاهتان لمسش کنید، و با تمام قدرت استشمامش کنید.  عشق یعنی همین. نقطه ی آغاز عشق را نوشتید ...


تو را دوست دارم 

چون نان و نمک

چون لبان گر گرفته ای 

که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب

بر شیر ابی می چسبد

تو را دوست دارم 

چون لحظه ی شوق و شبهه  انتظار و نگرانی 

در گشودن بسته ی بزرگی که نمی دانی چیست

تورا دوست دارم

چون سفر نخستین هواپیما 

بر فراز اقیانوس 

چون غوغای درونم 

لرزش دل و دستم

در آستانه ی دیدار استانبول 

تو را دوست دارم

چون گفتن : شکر خدا زنده ام.


ناظم حکمت

زندگی فهم نفهمیدن هاست...

 

 

مدتی ست می خواهم بنویسم ، توان نوشتن نداشتم.  جمعه شب مصمم شدم بر نوشتن، حس نوشتن با قلم بود نه تایپ با کیبورد. 

دفترهای یادداشتم را یکی یکی آوردم و به هر کدام که نگاه کردم به خودم گفتم : نه این دفتر حیف است !!! به خودم گفتم: نوشتن حقیر شده یا دنبال بهانه ام برای در رفتن ؟!  

در آخر چند ورق کاغذ یادداشت برداشتم و یک خودکار و رفتم سراغ یخچال و یک ماست میوه ی لیوانی برداشتم و باز کردم به همراه یک قاشق کوچک که بنشینم و بنویسم و هر از گاهی یک قاشق ماست چاشنی آن کنم. به محض اینکه آمدم ظرف ماست را بگذارم روی میز، وسط زمین و هوا از دستم سر خورد و میز و رومیزی و فرش و مبلهای اطراف در یک چشم بر هم زدن شد مملو از لکه های ماست .  

کاغذ و خودکار را گذاشتم کنار و تمام وقتم صرف تمیز کردن شد و  کلا" منصرف شدم ...  

 

دوستم آمده بود به دیدنم ، دو فنجان قهوه ی ترک دم کردم و نشستیم به گپ زدن و نوشیدن.  به هیچ فالی اعتقاد ندارم و اگر هم گاهی فالی برایم گرفته می شود فقط به دید یک سرگرمی به آن نگاه می کنم . وقتی قهوه ام تمام شد دوستم گفت فنجانت را برگردان برایت فال بگیرم . فکر کردم سرگرمی خوبیست و کلی با هم می خندیم .  وقتی فنجانم را بعد از دقایقی برداشت و نگاه کرد با وحشت گذاشت سر جای خود و گفت: ولش کن امروز روز فال نیست!  کنکجاو شدم و اصرار کردم دلیلش را بگوید. فنجان را نشانم داد و گفت چه می بینی؟ شوک شده بودم ، چون به وضوح یک دیو با چشمانی بسیار وحشتناک تمام فنجان را پر کرده بود. آنقدر واضح و آشکار که من ناشی هم بلافاصله تشخیص دادم . حالم بد شد و به دوستم گفتم:   به فال اعتقادی ندارم ولی به این موضوع اعتقاد دارم که یک پیام معنوی می تواند به هر طریق خودش را به من برساند، یک پیام معنوی می تواند از رهگذری که از کنارت در خیابان عبور میکند به گوش برسد، می تواند به محض روشن کردن تلویزیون به طور کاملا" اتفاقی از طریق یک گوینده به گوش برسد، می تواند از زبان یک دوست باشد، می تواند از زبان هر کسی باشد. می تواند مثل یک طرح در ته یک فنجان باشد، بستگی به میزان دریافت و  هوشیاری ما دارد که درک کنیم و یا بی توجه از  آن بگذریم.   دیو نقش بسته ته فنجان با آن چشمان وحشتناک ، افکار درهم و برهم و آشفته ی خودم بود.  و نقش شمع روشنی که کنار آن دیو بود نشان می داد که راهی وجود دارد برای از بین بردن این دیو با آن ترکیب مشمئز کننده. نور ... درون من می بایستی نوری اغاز به تابیدن می کرد.  تلنگر سختی بود و بلند شدم از روی صندلی و شروع کردم به راه رفتن و به دوستم گفتم ممنونم که من را به خودم آوردی . تو فرستاده ای از طرف خدا بودی در این لحظه برای رساندن پیامی.  

  

دلخوری ها هست، بی اعتمادی هم گاهی هست،  دلسردی هم گاهی می آید به سراغمان، باید و نبایدها هم اذیتمان می کند، مثلا من باید  تجدید نظری در دوست داشتن ها و دوست نداشتن هایم بکنم، این یک قانون تحمیلی نانوشته است، برای داشتن یک زندگی به ظاهر عادی ... همه ی اینها باعث تحلیل رفتن میشود.   همه ی اینها گاهی باعث می شود تپش قلب بگیریم و نفسمان تنگ شود و اکسیژن کم بیاوریم ، باعث می شود اشکهایمان جاری شود و به زندگی بگویم :‌ آه لعنتی دست از سرم بردار  ... همه ی اینها باعث می شود کم بیاوریم،  باعث می شود خنده هایمان رنگ ببازد و دچار خشمی غیرقابل کنترل شویم و خیلی هنر کنیم مودبانه خشم خود را بر سر این و آن خراب کنیم و بعد پشیمانی و افسوس و ناراحتی که من با خودم و اطرافیانم چه می کنم؟

 

 انتظار دارم احساسم درک شود و وقتی درک نمی شود عصبانی می شوم، از خودم و از زمین و زمان! اما یک لحظه فکر نمیکنم شاید این احساس از جنس خودٍ من است و ممکن است برای دیگری قابل درک نباشد.  تلاش میکنم یک رابطه را هر جوری شده نگه دارم و حفظش کنم و در آخر می بینم تلاشی بیهوده بوده است و دچار ناامیدی می شوم و به خودم میگویم:  بی فایده است ...  بعد با خودم فکر میکنم ، شاید بعضی رابطه ها تاریخ مصرف دارند.  من یک زنم ، کمی باهوشم ، بسیار احساساتی هستم، پرانرژی و عاشق گل و گیاه و پرنده و شعر و ترانه و دوستی و مهربانی و هر چیز زیباست هستم ، گاهی هم سره سره بازی میکنم ، حالم خوب باشد روی جدول خیابانها راه می روم ، وسط یک عروسی می پرم دسته گلی که عروس پرت می کند را وسط زمین و هوا میگیرم ، چون همیشه خودٍ واقعی ام هستم ، گاهی دوست دارم کودک درونم پروبال بگیرد،  در دوست داشتنهایم بسیار وفادار و ماندگارم ، کسی را که دوست داشته باشم بارها و بارها می بخشم ، برای از بین نرفتن دوستی ها غرورم را نادیده میگیرم ، به راحتی عذرخواهی میکنم، اما وقتی بارها و بارها نادیده گرفته می شوم به یکباره فرو می ریزم، و  یخ می زنم، پس تحمل چنین موجودی کار ساده ای نیست.  مردم با زنان ساده خیلی راحت زندگی می کنند ، زنانی که بی حاشیه هستند و آشپزی و خانه داری و یکی دوجفت النگو و  یه مشت طلا کاملا شادشان می کند. من  هیچوقت  آشپزی و  النگو و  هر پولی که قراره به خودم آویزان کنم به اندازه ی گرفتن یک شاخه گل شادم نمی کند. شاخه ی گلی که به خاطر من انتخاب شده و خریده شده است.  من درک شدن و تفاهم و صداقت و یک رنگی در هر رابطه را به ده ها النگو ترجیح می دهم .... و می دانم تحمل و زندگی کردن با چنین زنی کار ساده ای نیست . چون من یک زن دیوانه ای هستم که پول هدر ده و  سربه هواست.   

اما یک خوبی هم دارم ،‌وقتی به شدت ناامید شده ام، صبح که از توی حیاط صدای آواز یک پرنده ی خوش صدا بیدارم میکند تمام صورتم می شود یک لبخند ، پنجره را باز می کنم و عطر محبوبه ی شب و پیچ امین الدوله داخل حیاط به یادم می آورد خدای ما  همین جاست ... درست همین جا و با صدای زیبای پرنده ای و عطر خوش گلها حضورش را اعلام میکند. همان خدایی که بهترین تکیه گاه من در رنج هایم است و من همیشه دیر ... خیلی دیر به حضورش در آن لحظه ها آگاه می شوم ، وقتی که زمان گذشته است و احساسات تند و تیزم فروکش می کند تازه می فهمم خدا اینجا بوده و خدا هست ... هر زمان که با دلی پرشور و یا دلی شکسته صدایش کنم ...

 چقدر زیبایی وجود دارد و  ما مچاله می شویم در دستان دیوهای درونمان.   یک گلدان یاس دارم بیشتر روزها غرق گل می شود ، عاشقش هستم.  چون احساس میکنم با چه شور و شوقی دارد به زندگی ادامه می دهد، گاهی هم که گل نمی دهد به خودم میگویم دارد انرژی اش را ذخیره می کند ... مرد پیر همسایه ی طبقه ی بالایی که سال گذشته لگنش شکست و یک سال است با واکر راه می رود را صبح های زود که به سر کار می روم میبینم که در سربالایی تند خیابان ما با چه مشقتی دارد تمرین راه رفتن می کند و دردلم می گویم آفرین بر این اراده برای ماندن، خوب ماندن  و زندگی را دوست داشتن ... و این شاید قدرشناسانه ترین کاری باشد که برای شانس آمدنش به دنیا،‌ از میان هزاران سلول، انجام میدهد.  ما که با اولین رنج ها آرزو می کنیم بمیریم هیچوقت فکر نمی کنیم آمدن به دنیا فرصتی بوده که به ما داده شده و  یا  هیچوقت فکر نمی کنیم کسانی که زود از دنیا رفتند، شانس نیکی کردنهای بسیار را از دست دادند ، نیکی کردن به هم نوعان و تمام موجودات زنده ، تا بلکه بتواند در این دانشگاه زندگی با نمره های بالاتری این دنیای خاکی را ترک کند و دست پرتر به عالم ملکوت باز گردد و من هنوز این شانس را دارم... 

 

زندگی خیلی سخت است ،  گاهی خیلی غم انگیز و غیر قابل درک و کمر شکن است ولی گاهی هم خیلی خوب است ... خیلی خیلی خوب ...

  

مثلا یکی از قشنگ ترین اتفاقات زندگی  خوردن یک لیوان چای و عسل و یا بدون عسل و یک کیک شکلاتی توی یک کافه با یک دوست خیلی خیلی زیباست.  چای بهانه ست. حضور دوست زیباست...  حضور دوست زیباست .......

 

 


 پی نوشت : در پاسخ دوست عزیزی که این پیام خصوصی را برایم نوشته است :

سلام پرنیان عزیز... من امشب تازه با وبلاگتون آشنا شدم. دلنوشته هاتون خیلی شبیه حال و هوای منه... با اجازه نوشته هاتونو برای دوستانم کپی میکنم. .. ممنونم ازتون. من هم تهران هستم و دوست دارم با شما معاشرت و دوستی داشته باشم.. اگر مایل بودید بهم میل بزنید.

  

 

باید بگویم خیلی خیلی ممنونم و خوشحالم که نزدیکیم به یکدیگر . راستش برایم ارتباط ای میلی زیاد راحت نیست ، یعنی فرصت  چک کردن ای میل هایم را زود زود ندارم ، با امدن این شبکه های اجتماعی مختلف و مشغله های زندگی متاسفانه  بازار ای میل کساد شده است و فقط برای پیامهای ضروری و مهم از ای میلم استفاده میکنم و پیامهای اداری و مهم را می خوانم . عذر مرا بپذیرید و  اجازه بدهید ارتباط وبلاگی در محیط وبلاگ باشد.  حضورتان و محبتتان قطعا" برایم مهم است ولی مجبورم هر چیزی را تقسیم بندی کنم. حتی بسیاری از پیامهای وایبری را وقت نمی کنم بخوانم و بسیاری وقتها به ضررم شده .

 

مبارکتان باشد روز زن

 

زنانگی یعنی زلالی 

زنانگی یعنی بخشش ، ایثار 

زنانگی یعنی ظرافت، زیبایی، مهربانی 

زنانگی یعنی داشتن شادی های با دلیل و بی دلیل 

زنانگی یعنی حضور حتی در سکوت 

زنانگی یعنی عاشقی ، عاشق گل ، عاشق باران، عاشق حیوانات، عاشق کودکان ... پیرمردان و پیرزنان، عاشق مخلوقات 

زنانگی یعنی ناتوانی در تحمل رنج دیگری 

زنانگی یعنی عاشق رنگ بودن... قرمز پوشیدن، زرد پوشیدن، سبز و نارنجی پوشیدن 

زنانگی یعنی معطر بودن 

زنانگی یعنی ریزش ستاره ها از نگاه های گرم از دوست داشتن ها

زنانگی یعنی دوست داشتن برای دوست داشتن  

زنانگی یعنی داشتن دستانی گرم حتی در لحظات انجماد 

زنانگی یعنی بارها و بارها بخشیدن معشوق برای حفظ حرمت عشق و برای بزرگی معشوق اش  

زنانگی یعنی نماینده ی مهر بر روی زمین  

زنانگی یعنی شکستن و خورد شدن و فرو ریختن در بی مهری های معشوق  

زنانگی یعنی عشق دلیل تمام انگیزه ها   

زنانگی یعنی اشکهای پنهان دلتنگی و خنده های فریبنده ی آشکار 

زنانگی یعنی مادر بودن .... و عجز و ناتوانی من در شرح آن ... عظمتی ست مادر، خودِ عشق است مادر... بی همتا و بی نظیر  

زنانگی یعنی گاهی نه گفتن با قدرت هر چه تمام به تیرگی ها، ظلم ها و خشونت ها . زنانگی یعنی قدرت   

 

زنانگی یعنی دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم تا هرکجای ناتمام  


 

هیچ وقت دوست داشتن و عشق های یک زن را نگذارید به پای تنهایی اش و نیازش ، نگذارید به پای ضعفش ، این قدرت اوست اگر شما را دوست دارد  واگر شما را زیاد دوست دارد .   

می توانست کسی دیگر را به جای شما دوست بدارد، این  هنر اوست ، هنر عاشقانه هایش، من جنس دوست داشتن زنانه را می دانم ، خودم یک زنم، یک زن چه در جایگاه مادر باشد ، چه در  جایگاه همسر، چه درجایگاه معشوق ... خواهر ، دوست، فرزند ... تو را با تمام وجود و هستی اش دوست دارد ، مگر اینکه هر کدام از این زنانگی هایش را از یاد برده باشد.  انوقت حتی قادر نخواهد بود خودش را دوست داشته باشد.  

 

روز زن مبارک بر خانم ها و آقایان عزیز

 

 

باز آمد بهار و گلٍ سرخ بشکفت ...

 

 

 

سال نو مبارک  دوستان عزیزم ، اونایی که  می یاین و توی خصوصی برام پیام های مهربانی می ذارین و من می خونم و خوشحال می شم ... خوشحال می شم ... خوشحال می شم و باور می کنم زندگی هنوز هم خیلی وقت ها پر از مهربانی های  بی توقع و  بی انتظاره ،  رندگی پر از انسانهای خوب و دوست داشتنیه ،  اونایی که می یاین و یه نگاه می ندازین و می روید، اونایی که  هی بهم می گین : آهای چرا برای سال نو هیچ چی ننوشتی  هنوز؟  اونایی که  هستین  ولی دیگه نمی یاین به فتح باغ ، سال نو همه تون مبارک  

 

 هر جای دنیا که هستین ، مدام خوشی بیاد و تلنگر بزنه به احساستون.    

 می دونید ؟  ما با همدیگه زندگی رو زیبا می کنیم. من هرچی هم برای دل خودم لباسهای گل گلی بپوشم و هر چقدر هم برای دل خودم رژ قرمز  و عطر بزنم  و لاک گلبهی بزنم و هر چی هم برای دل خودم موزیک های خوشگل بذارم و گوش کنم و گاهی توی خلوت خودم والس بیام و هر چقدر  برای خوش آمدن خودم کفش تق تقی بپوشم و موهامو بالا ببندم و پائین باز کنم ... و توی فنجون خوشگل قهوه بخورم  وقتی هیچ کسی رو نداشته باشم ، دیگه دلی ندارم که این همه کار رو براش بکنم.  

زندگیٍ ما با هم قشنگه ...  زندگی خیلی قشنگ تره که  دوست داشته باشی و زندگی معرکه می شه وقتی که عاشق باشی  

 

عاشق باش  و  طبیعت را  دوست داشته باش و  زندگی را با مهربانیت نوازش کن ، بذار زندگی پر بشه از گلهای سرخ بهاری  با عطر مهربانی و رنگ خدایی

عاشقی هایتان بر شما مبارک و پایدار ...

 

 

ما به هم فقط بابت تمام دوستت دارم هایی که دریغ کردیم بدهکار نیستیم ، ما بابت از بین بردن باورهای یکدیگر به هم بدهکارتریم ، ما به هم بابت خراب کردن دقایق زندگی یکدیگر هم بدهکاریم ،  ما  به دلیل منطق های لحظه ای و متعصبانه ی خود، با خشم های کنترل نشده ای آنی خود، ما با باور به خود بزرگ بینی خود خیلی به هم بدهکاریم . ما با خودخواهی های خود به راحتی لحظه ها و دقایق و روزهای یکدیگر را خراب می کنیم و با افتخار به خود می گوییم : خوب از عهده اش برآمدم.  

لحظه های زندگی هر انسانی ، باارزشترین و گرانبهاترین دارائی اوست. لحظه ای که رفت دیگر برنمیگردد و درکنار این عمر گذران ، باورهای انسانهاست که با ارزشند.  خراب کردن باورهای یک انسان یعنی نابود کردن ، اصول و اعتقادش به زندگی، به زیبائی و به هر چیزی که رنگ و بوی بهشتی دارد.   

 

ما آدمها عاقبت همدیگر را در یک جا ترک می کنیم ، یا می میریم و با مرگ یکدیگر را تنها میگذاریم ، یا اینکه به دنبال شرایط و آدمهای بهتری می رویم،‌  یا شرایط زندگی ناخواسته ما را وادار به ترک می کند،‌ یا چیزی برای بدست آوردن از یکدیگر نداریم و به جای اینکه بر  یکدیگر اضافه کنیم از یکدیگر کم می کنیم و ترجیح می دهیم  یک دیگر را رها کنیم و یا ما تحمل دیدن یک بعد از وجود خود را در دیگری نداریم.  ما وقتی با کسی خیلی نزدیک می شویم ، با اعتمادی که بدست می آوریم ، محرمانه ترین و خصوصی ترین لایه های درون خود را با او به اشتراک می گذاریم و چون یک عمر این رازها را در ناخودآگاه خود پنهان و یا سعی در نادیده گرفتن و  یا وانموده به وجود نداشتن آنها کرده ایم ، اگر قدرت پذیرش حقیقت های خود را نداشته باشیم ،‌ با وحشت از  پذیرش حقیقت خود تلاش میکنیم آن رابطه را تمام کنیم. زیرا که  تاب و تحمل پذیرش و روبرو شدن با ابعاد حقیقی پنهان شده در خود و یا نیازهای سرکوب شده ی خود را  نداریم.  و این حقیقت ها شاید هم هیچ وقت و به هیچ وجه حقایق زشتی نباشند ولی جامعه . فرهنگ ، باورهای غلط ،‌ تابوهای اشتباه را در ذهن ما خواسته یا ناخواسته خلق کرده اند.  من از کسی که روزی بسیار دوستش داشتم و یا نه ، دوست داشتن مهم نبوده است،‌ به او اعتماد داشتم چون می توانستم بدون هیچ پرسونا و یا نقابی خود واقعی ام باشم فرار میکنم ،‌به این دلیل که از آگاه شدن به ابعاد سانسور شده ی خود، به خواسته ها و نیازهای درونی خود وحشت کرده ام.  

گاهی ما یکدیگر را ترک می کنیم ، چون خود را برتر می دانیم ، گاهی ما یکدیگر را ترک میکنیم چون هیچ محبت و هیچ احساس دوست داشتن عمیقی ما بین ما و آن دیگری وجود ندارد ، هیچ ریسمان محکمی برای نگه داشتن دو قلب در کنار یکدیگر وجود ندارد . ما یکدیگر را به راحتی ترک میکنیم چون زحمتی بابت عشق هایمان به خودمان نداده ایم،‌ چون مفت و ارزان بوده و هر چیز مفت و ارزانی به راحتی کنار گذاشته می شود.

ما حتی اگر در بدترین شکل یکدیگر را رها کنیم، باز هم آن لحظه های مشترک صمیمیت و اعتماد ارزش ماندگاری در قلبمان را دارد، آن لحظه های گرم دوست داشتن ... کینه زَشت ترین بعد وجودی آدمیست ولی نمی شود منکر وجود دلخوری ها بود. دلی که با رفتاری و حرف و سخنی شکست ، روحی را زخمی میکند و این زخم هرگز التیام نخواهد بخشید ، بخصوص که هر چقدر دوست داشتن ها عمیق باشد زخم ها عمیق تر و ماندگار تر خواهند بود.  

زمانی من فکر میکردم بدترین نوع از دست دادن عزیزی ، مرگ اوست ولی امروز فکر میکنم بدتر از آن ، از دست دادن او به همراه تمام باورها و تمام اعتمادهایی که با او ساخته بودم است.  

من تحمل مرگ عزیزی را به این شکل ندارم ، برایم تلخ و دردآور است، مرگ باورهایم است ،‌مرگ روحم است و ... برای همین در گوشه ی قلبم با آنچه که از او ساخته بودم قصر کوچکی می سازم ، او را با تمام آنچه که روزی تصور میکردم ، با تمام مهربانی هایش، وفاداری هایش ، صداقت هایش و عشق هایش نگه می دارم ،‌شاید فریبی باشد ، شاید هم نباشد ،‌ ولی کمترین تاثیر خوب آن این است که بر این باور خواهم ماند عشق چیز بیهوده ای نبوده است . اگر من این زیبایی هستی را باور داشته ام روزی ، پس حقیقت داشته است.  حداقل برای من حقیقت داشته است اگر در دنیای سخت و تلخ و گزنده ی بیرون از درون من سراسر دروغین و پوچ بوده است.  

تلاش میکنم او  را بابت تمام رنج هایی که به من در این راه اعتماد و دوست داشتن داد ببخشم ، زیرا که شاید من برای او کوچک و حقیر بودم ،‌شاید نگاه من  به زندگی و عشق و دوستی اشتباه بوده ... همیشه یک جایی را به کسی که مرا رنجاند حق می دهم ، شاید من خیلی کوچک بودم و او خیلی بزرگ ...   

من سعی میکنم ... من همواره برای رسیدن به این آرمانها تلاش می کنم ... و آرزو میکنم خشونت زندگی ، بی معرفتی غیر قابل درک انسانها و یا ضعیف بودن خودم مانع رسیدن به آرمانهایم نگردد.  

 

درکنار تمام این گذشت ها و آرمانهای زیبا ، تلخی های یک رابطه ، بی مهری ها و کم لطفی ها را هم فراموش نخواهم کرد ، زیرا بخشیدن دلیل بر فراموشی نیست ...  بعضی رنجش ها فراموش نشدنی ست ...

 

من یک زنم ، با خلقتی پیچیده و عجیب و شاید گاهی غیر قابل درک ، حتی شاید گاهی آنقدر پیچیدگی ها زیاد باشد که برای هم جنس خود نیز  قابل درک نباشد. شاید نوع خلقتم ، نگاهم به هستی ، احساسات عمیق و مایه دارم ، شوریدگی هایم ، ایثار و گذشتم ، فراموش کردنهایم ، فراموش نکردنهایم برای دیگری قابل درک نباشد ... پس شاید حق با اوست ...

 

امروز  روزیست به نام عشق ، و من برای تمام خوانندگان خاموش و غیر خاموش خود لحظه هایی سراسر عشق و گرما آرزو میکنم ،‌زیرا که در لحظه های عاشقی همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد، همه چیز به طرز شگفت آوری زیباتر است، گلها، نسیم ، باران ، باد ، لبخند و نگاه معصومانه کودکی در خیابان،‌ نگاه مهربان پیرمردی رهگذر ، شعر ، موسیقی، سفر ، تنهایی، حضور عزیزان،‌ یاد عزیزانی که دیگر نیستند، خواندن ،‌ نشستن ، خوابیدن ، سکوت و ..... همه چیز پراز معناست و پر از رنگهای قشنگ و هوای تازه ... وقتی که عشق باشد.  

 

و دوست داشتن هرگز کار بیهوده ای نیست ،‌ دوست داشتن هرگز اشتباه نیست ، حتی اگر ارزشی برای آن کسی قائل نشد.  خود دوست داشتن زیباست و ارزش هر انسانی به اندازه ی قلب بزرگ اوست ...  

 

در سرزمین قدکوتاهان  

معیارهای سنجش  

همیشه بر مدار صفر سفر کرده است 

چرا توقف کنم؟ 

من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم  

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم 

کارحکومت تدوین نظامنامه ی قلبم  

کار حکومت محلی کوران نیست ... 

...

 مرا تبار خونی گلها به زیستن ، متعهد کرده است  

تبار خونی گل ها را می دانید؟   

 

روز زیبای عشق و روزهای عشق همواره بر شما مبارک

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت ... دیدار ما نتیجه ی این اتصال بود

 

 

 

 

آدمهای بیرون از زندگی ام دنیای من اند، وقتی در بینشان پرسه می زنم انگار با  نگاه کردن به هر یک از  آنها ، احساس می کنم  یک بعد از وجودٍ خودم را تماشا می کنم.  بچه ی کوچولو گریه می کند و من چشمهایم  پر از  اشک می شود. پیرمردی  گوشه ای نشسته و می خندد ، تمام وجود من لبریز از خنده می شود.  زنی خیره شده به نقطه ای نامعلوم و من را می برد به دوردست های خودم، مردی با عجله  رد می شود و ...   وقتی نگاه می کنم به دور و برم دیگران آینه ی تمام نمای من اند، هر کدام یک بعد از وجودم. 

    

تماشای آدمها برایم لذت بخش است. کنارشان در خیابان راه رفتن ، در جایی که منتظرم ، نگاه کردنشان و  دقیق شدن در نگاه و حالاتشان  برایم  سرگرمیست .  و چقدر من این مردم را دوست دارم ...

چقدر این دوست داشتنهای بی دلیل خوب است. بخصوص در این عصر یخبندان ...   

 

بوده اند شبهایی  که با بی مهری کسانی که دوستشان داشتم آشفته حال بوده ام. با بی انصافی ها  ، گاهی تا صبح خواب و بیدار  غمگین از خشونت دنیا و عصبانی از بی طاقتی خودم به پنجره  و سقف خیره می شوم . و صبح که از تخت آمده ام بیرون  به خودم گفتم:   امروز یه روز دیگه ست و سعی می کنم  اندوهم را یک جایی ، جا گذارم ، توی یه گوری ولو موقت چالش می کنم...  

تمام اینها شاید به خاطر دوست داشتنهای عمیق بوده ، دوست داشتنهای بی مرز که هر کدامشان رنجی به دنبال داشته. 

 

آدمها چه گناهی دارند؟ شاید هیچ ... این ما  بوده ایم  که بلد نبودیم سطی و سرسری و بی مایه دوست داشته باشیم ، باید انتظار خود را از آدمها کم کرد تا کمتر رنج کشید تا بیشتر آرامش داشت.  باید تکلیف را با دیگران روشن کرد. که همین اند آدمها ... اما  بوده اوقاتی که  چیزهایی باعث آزارم شده اند.   باعث اندوه های عمیقی که لحظه های من را سخت و سنگین کردند ، لحظه های با ارزش  و گران ، لحظه هایی که مشت کوبیدم توی دیوار، یا برای کنترل خشمم لیوانی شکستم ، بالشی پرت کردم ، کیلومترها دیوانه وار راه رفتم و دویدم ، زیر دوش اشک ریختم  و بخشیدم و گاهی هم فراموش کردم . اینها به نظر می آید بی ارزش ترین لحظه ها بوده اند ، اما پرمعنا و عمیق.  گاهی تکلیفم را با کسانی که مدام فریبم دادند ندانستم  ... نتوانستم کامل ببخشمشان ، برای اینکه بارها به فهم من ، به شعورم و به احساسات نابم توهین کردند ... کسانی که جای بخشش برای منٍ رقیق القلب نگذاشتند ... کسانی که سکوتم را حمل بر نفهمیدنهایم کردند و این فریبکاری ها را بارها ادامه یافت ...  

هر کسی هم که آمد و نشست در دلم ،  از او ممنون بودم ... زیرا با دوست داشتننش فرصت زیادی برای دلخوری از کسانی که نتوانستم ببخشمشان باقی نگذاشت .  آنقدر مشغول دوست داشتنشان شدم که بسیاری از اوقات فراموش کردم کسی دیگر را دوست نداشته باشم .  آنقدر فراز بود که زمانی برای فرود باقی نماند.

این از خصوصیات دوست داشتن است ، مطمئن باشید وقتی به کسی عشق می دهید چیزی بالاتر از دوست داشتن به او داده اید . چیزی مانند بخشش  یا فراموشی یا  گذر کردن ... 

 

زندگی یک چیز پوچ و بی ارزش است ، اگر عشق نباشد!   زندگی سرتاپایش بی معناست اگر دوست داشتن نباشد!   خیلی وقتها فکر میکنم زندگی یک خواب است ، هر کسی از دنیا می رود از این خواب پر تنش  بیدار می شود و حقیقت چیزی به جز تمام این شبها و روزهاست که ما سپری می کنیم . زندگی حقیقی و راستین باید چیز شگفت انگیزی باشد ، نه فریب نه بازی ... تمام اینها یک خواب است.  فریب ها یک خواب است ... و خوشا خوابی که با شیرینی عشق ها به بیداری انجامد.

منتظر می مانم تا لحظه ای که از این خواب بیدار شوم و کسانی را که دوستشان دارم با تمام وجود در آغوش بگیرم . کسانی که آرامش  آغوششان برایم حال خوبیست تمام نشدنی ...  در دنیایی که حقیقی ست . 

آری کسانی که آرامش آغوششان رویائیست و  کسانی که در این خواب بودنشان  برایم نفسی بود و با نبودنشان هر نفسم آهی  و  هر بار  به من نزدیکتر و نزدیکتر شدند ، تا اینکه شدند خودٍ من ...

  

 

یک عمر دل اسیر کمند خیال بود

یک عمر چشم خیره به نقش زوال بود

گفتند گوش کن سخن اهل علم را

ما گوش کرده ایم ، فقط قیل و قال بود

پرسیدم از حکیم ، عدم هست یا که نیست؟ 

دیدم جواب مسئله اش هم سوال بود

پا بر صراط عشق نهادند بی رهان

زاهد هنوز در کشش حرف ضال بود

واعظ ز عقل دم زد و پرسیدمش که چیست؟

با آن زبان سفسطه، گویی که لال بود

زخمی به ماندگاری زخم زبان که دید

آئین شیخ یک سره بر این روال بود

تا شهروند خویشتن خویش بوده ایم

دنیای ما حکایت سنگ و سفال بود

جستیم عافیت ز خم و پیچ زندگی

دیدیم عاقبت که خیالی محال بود

آهی ز دل کشیدم و تا کوی دوست رفت

دیدار ما نتیجة این اتصال بود

ارفع مجال و فرصت هر کس به عمر خویش

تنها به قدر گفتن یک شرح حال بود 

ارفع کرمانی

اندر حکایت عشق گربه

 

 

 

غروب هنگام که از اداره به سرای می شدم، مادینه گربه ای را بدیدم که کنج برزن بنشسته با نرینه گربه ای چرکین و ژولیده موی روی در روی بی قرار حال ، فیس تو فیس نرد عشق می باختند چنان به خود بر جای جستم که کار و زندگی خود را رهانیده  و  بر روی پلکانی به تماشا بنشستم. متحیر ، حیرت انگشت بر دهان که چگونه محبت آن ژولیده نر بر دل این دلبر گربه بنشسته و چگونه این دو چون دو مغز بادام در پوستی مناظره پیوسته . با خود اندیشیدم که این نرینه چرکین ژولیده موی بد ریخت خز و خیل را چگونه توانستن مشتاقی ؟
و نالیدم که ای نادان گربه ، تا به این حد قحطی نرینه شهر را گرفتار آمده است؟
مادینه غرید که دست عتاب از دامان دلم بردار که با درشتی تو به جان رنجیدم . سخن تو یک دم نمی ارزد و مشورت با کور مادینه ای چون تو تباهی دل است.  مرا دمی طاقت نماند از این بی معرفت گربه چونانکه خواستم سخت ضربه ای بر دیده ی این وقیح گربه بنوازم ، اما اندیشیدم به حرمت عاشقی اش ،  سخن نگفتن در این زمان مصلحت باشد .
و باز غرید که تو چه دانی که :
هر چه به دل فرو آید
در دیده نکو آید
تو مگر مجنون لیلی ندیدی که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده و زمام عقل از دست داده ؟
مرا رها کن که با همین ژولیده موی و چرکین روی سرخوش باشم .دیگر زبان کوتاه که خامشی به که ضمیر دل خویش و نصیحت از دل فارغ پذیرفتن خطاست ، اگر چه شنیدن رواست تا به خلاف آن کاری کنی
من متعجب چشمان و متحیر حالان در وی ، التجا به دیواری کردم و ناگاه طاقت دیدنم نماند چون رعد غریدم که دیوانه گربه ، آخر چگونه ممکن، ماه رویی زیبا با نرینه زشت ژولیده این گونه لاو تو لاو بنشسته؟ ای ماه روی و موزون شمایل آیا اندیشیده ای در آینده ای نه چندان دور از قبح مشاهده او مجاهدت فراوان خواهی برد؟ آن هنگام که آتش اندرون دلت از آن چیزی جز خاکستر برایت باقی نگذارد؟
بیچاره گربه ! تو را چنان دل از دست رفته ، ترک جان کرده که با این دلدادگی دمی تامل نبرده ای که عاقبت از چنگ عقوبت هپاتیت و ایدز خلاصی نیابی ؟
تو اینک اگر عهد دل گسلانی و مطاوعت دل نکنی ، ویکتوریا سکرت کمپانی ، صاحب جمالی چون تو را مشتاق گردد به ملوکی و مدلینگ  ؛با حسن کبیره ی تو معاملتی نماید که جز زیبائی در آن نمی بینم.
دیدم چونان به محبت این نرینه گربه گرفتار ، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار ...
و در آخر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر

و یک تیپای بر سنگی زدم و سوت زنان راه خود را بگرفتم و برفتم بر سرای و بر مطبخ ورود کردم برای طبخ یک کلم پلوی چرب و چیل و تند و تیز جانانه  

 


پی نوشت :  طنز بالا در سبک گلستان سعدی است  و بعضی جملات از گلستان میباشد. امیدوارم آقای سعدی بنده ی حقیر را عفو نمایند  

او مرا برد به باغ گل سرخ ...

 

 

در سرزمین قدکوتاهان 

معیارهای سنجش  

همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند  

 

چرا توقف کنم؟ 

من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم 

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم  

کار حکومت تدوین نظامنامه ی قلبم  

کار حکومت محلی کوران نیست  

 

سالروز میلاد فروغ فرخزاد مبارک

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ... پرواز شیرین خاطره ها دوست دارم ...

 

 

آدمها می آیند و می روند و عشق ها متولد می شوند و  اما نمی میرند.  حتی اگر با گذر زمان عشق ها بر جان آدمی  یاد و خاطری از خود باقی گذارند، زخمی ابدی بر روان به یادگار می گذراند که هرگز و هیچوقت درد دوست داشتن فراموش نگردد.  دردی گرم و شیرین و دوست داشتنی و سوزاننده تا آدمی فراموش نکند با  هر دوست داشتنی دردی تازه با جان و تنش خواهد آمیخت و آدمی می آموزد ققنوس وار  بسوزد و خاکستر شود و باز هم دوست داشته باشد.  آنچه میان انسانها اتفاق می افتد ورای تمام مصلحت ها و اماها و اگرها و باید ها و نبایدهاست.  آنچه در میان عاشقی دو انسان رخ می دهد تماما" نور است و انرژی که به سمت آسمان می رود و موجب می گردد که خورشید بتابد و ستاره بدرخشد و باران ببارد و باد بوزد  و نسیم روح را بنوازد.  تا زمانی که عشق ها وجود دارند زمین گرم است. وقتی دیگر عشقی نباشد ظلمت جهان را درخواهد نوردید و  روز را انجماد و تاریکی فرا خواهد گرفت و در شبانگاهان ستاره ای نخواهد درخشید.  ستاره ای که در آسمان شب می درخشد، دلی ست که برای نفس دیگری می تپد  و حسٍ گرمای دلچسب خورشید بر پوست تن، نشانی از  این است که آدمیان بر روی زمین هنوز فراموش نکرده اند دوست بدارند و این گرمای عشق آدمیست که بر تمام سلول های هستی و کائنات نفوذ کرده است . 

و باران ... و باران اشکهای پنهان و یا فروخورده ی بغض های دلتنگی ست. خداوند عجیب نمایشی با آدمهایش بر صحنه هستی می آورد!  

 

زمانی که قطره های باران بر گونه هایت فرو افتاد ، بیاندیش که دل کدام عاشقی در کدام نقطه ی دنیا دارد می بارد ...  

 

تمام اینها را کسی می فهمد که دلش برای دلی پر می زند.