فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

لبی به خنده باز کن ببین چگونه از گلی خزان ما بهار می شود ...

 


چو چشم باز می کنی  
زمانه زیر و رو
زمینه پُرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد 
به دشت سبزه می‌زند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته‌رُفته آشکار می‌شود

به تاج کوه 
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره‌ها پر از سرود چشمه‌سار می‌شود

نسیم هرزه‌ پو 
به روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت‌رنگ
نفس‌زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان 
گروه گله‌های ابر
ز هر کنار می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

در این بهار...آه 
چه یادها
چه حرف‌های ناتمام
دل پُرآرزو
چو شاخ پُرشکوفه باردار می‌شود

نگار من 
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان ما بهار می‌شود

سیاوش کسرائی


پ ن 1 : زندگی شوق رسیدن به همان فردایست 

که نخواهد آمد 

تو نه در دیروزی و نه در فردائی  

ظرف امروز پر از بودن توست

زندگی را دریاب  (اول با خودم بودم بعد با شما)!  
و بخند به زندگی ... درست مثل من!  در نهایت خستگی به دنبال سوژه میگردم برای خندیدن!

پ ن 2 : سال گذشته سعی کردم خودم را سرپا نگه دارم . هر بار شکستم دوباره ایستادم. هر بار گریستم ساعتی بعد از ته دل خندیدم. هر موقع غمگین بودم  به داشته هایم فکر کردم.  هر موقع بی تاب عزیزانم که از دنیا رفته اند شدم با تصور اینکه هر نفس مرا به آنان نزدیکتر می کند عمیق تر نفس کشیدم.بارها در مقابل زشتی ها ازته دل گفتم : « به درک!» 
با یک رئیس زبان نفهم آنقدر مودبانه رفتار کردم تا کمی انسانیت را یاد بگیرد. با مردم عصبانی در خیابانها با سکوت پاسخ دادم. با عزیزانم در مقابل بی مهری شان تا توانستم گذشت کردم . زمانهای بی خوابیم از تکنیکهای شاواسانای یوگا که آموخته بودم استفاده کردم. گاهی به معنای واقعی ایستادم.  اما گاهی هم اشتباه کردم ...


و بارها و بارها تمرین تنهائی کردم!   
زن کولی  درست پیشگوئی کرده بود!
سرزمین تو
تو راترک خواهد گفت
و چشمان تو
خواب را و انسان ها را
نخواهد دید
تو
با دهان بسته
با بیگانه سخن خواهی گفت
تنها یار و مونس تو
تنهایی خواهد بود
تنها تنهایی
تورادوست خواهد داشت
تنها تنهایی
تو را درآغوش خواهد کشید 

گاهی خیلی شکستم ... گاهی خیلی غمگین شدم ... گاهی خیلی گریستم ... گاهی نفرت تمام وجودم را سیاه کرد و با تلخی آدمها به قعر چاه سیاهی رفتم! اما باز ایستادم و باز خندیدم  و باز گفتم خدایا مرا ببخش! 
و امروز بزرگترین آرزویم این است که:  یک انسان به تمام معنا باشم . 

خواب ...

 

 

خوابهایم برای تو  

از این پس 

با چشمهای باز می خوابم  

از این جا به بعد  

چشمهایم از غروب نگاه های آشنا می آید 

از این جا به بعد  

که تو چترت را نو می کنی  

من از راههای پر از چتر رفته برمی گردم 

ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید 

از اینجا به هر کجا 

من بدون ساعت راه می روم 

بدون هر روز که صبح را  

از پنجره به عصر می برد 

و پای سکوت ماه  

به خاطره خیره می شود 

از اینجا به بعد  

دنیا زیر قدم هایم تمام می شود 

و تو از دو چشم باز  

که رو به آخر دنیا می خوابد  

رو به چترهای رفته  

تمام خوابهایم را خواهی دید 

هیوا مسیح

 

 

چه رازهائی که در این خوابها نهفته است و چه رازهائی در بی خوابی ها!  رازهای بی خوابی را می دانم، می فهمم .    

چه شبهائی به صبح رسیده اند و آدمها در سکوت و خلوت و تاریکی شبانه با رویاهایشان ، با دلتنگی هایشان و خاطراتشان هر لحظه هزار بار زندگی کرده اند.  لحظاتی که هر کسی خودش قیمت واقعی آن را می داند!   

اما راز خوابها را نمی دانم!  


کمی باربط نوشت: دو روز پیش یک نفر خوابش را برایم تعریف کرد. خواب دیده بود که بر روی تختی دراز کشیده است و به او گفتند همین جا دراز بکش که زمان مرگت فرا رسیده است و تا چند لحظه ی دیگر فرشته ی مرگ بر بالینت حضور خواهد یافت تا تو را راهی دیار باقی کند. می گوید از اضطراب و وحشت تنم می لرزید و نمی دانستم با چه هیبتی روبرو خواهم شد از مرگ نمی ترسیدم از آنی که قرار است مرا با خود ببرد وحشت داشتم! تا اینکه تو آمدی و مرا درآغوش گرفتی و من در خواب از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم چون فرشته ی مرگ من تو بودی در خواب خدا را شکر می کردم. خوابش برایم  عجیب بود!  هم خنده ام گرفته بود از خوابی که دیده بود هم خجالت کشیده بودم. فقط به او گفتم : معذرت می خواهم که در رویایت من «فرشته ی مرگت» بودم!  

نتوانستم اشکهایم را از او پنهان کنم!  نمی دانم ریزش اشکها دلیلش چه بود! یا کدامین دلیل بود!

شاید هم از خستگی روزهای پایان سال بود! شاید!!!

خرگوش زیبای من ... (ما)!

  

 

 

ورود سیاره زحل به برج میزان ظاهر شما را به نظر مسن تر می نمایاند . با کمی اضطراب و دلشوره، از کارهای دشواری که ممکن است در پیش داشته باشید. نگران نباشید، با نظم و تفکر و  بدون شتابزدگی و با کمک نزدیکان موفق خواهید شد .  

باید از غوره های ترش ترسها، ترسهای بی دلیل ، حلواهای شیرین بسازید ...... 

 

متن بالا طالع من است (طالع یک تیرماهی)!   نمی دانم طالع بینی کجا و چی ... . طالع بینی هر چه که باشد برای من فقط یک سرگرمیست و هرگز نمی تواند تاثیری بر تصمیم گیری ها و نگرانی هایم داشته باشد. فقط به عنوان یک فان به آن نگاه می کنم.  

امسال سال خرگوش است. همکاری دیروز داخل آسانسور بی مقدمه از من سوال کرد میدانید امسال سال خرگوش است؟ و بعد پرسید می دانید خرگوش نماد چیست ؟ گفتم نمی دانم ولی هر چه باشد من به فال نیک می گیرمش.  

مخصوصا که خرگوش من، یک خرگوش دلبر و با سلیقه است که مشخص است به ظاهر خودش خیلی اهمیت می دهد. برایش مهم است که خوشگل باشد و احتمالا از اینکه مورد توجه قرار گیرد بسیار مسرور خواهد شد.   

 

 

امروز چقدر قشنگ است. از پنجره بیرون سرشار از زندگیست . باران می بارد و مه آلود. ای کاش می شد رها شد در این آسمان و زمین ... 

 

هی فلانی زندگی شاید همین باشد 

یک فریب ساده و کوچک  

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او  

و جز با او نمی خواهی  

من گمانم زندگی باید همین باشد ...  

 

روزی به نام «من»

 

 

چه کسی بر اندامت چاقو کشید؟

چه کسی بر آن تبر زد؟

آیا برگهای ابریشمینت تاراج کولاک ها شدند؟

آیا بازوان ظریفت هیمه ی اجاق ها شدند؟

از طالع تلخت قهر کردی آیا ؟

کنده زیبای بی سر

هر چند تو را از بلندی ها بر زمین زدند

شکوه و زاری نکن

نه نامها نه چاقوها و نه تبرهایشان 

هیچ کدام نمی ماند 

اما بلندی هائی که تو بر آنها زیستی همیشه می ماند. 


راستش زندگی زن‌ها سخته. بعضی زن‌ها. مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم‌هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه‌ی شما. من خسته‌ام.......

ویلیام فاکنر 

 

هشتم مارس روز جهانی زن نامگذاری شد. اگر از تفکیک جنسیتی خوشمان نمی آید (ما زنان)  نباید هم خیلی به چنین روزی شاخ و برگ دهیم. این روز هم مثل همه ی روزها من  یک زنم، با تمام خصوصیات زنانه ام! با قلبی که بی انتهاست اما شکننده . با چشمانی که گاهی خیس از عشق - از دلتنگی - از دلواپسی و از دردهای زنانه اش. همان زنی هستم مثل دیگر روزها . اما باز هم ممنون شاید زنی یا مادری با شاخه ی گلی در چنین روزی یاد شودو  این خیلی ارزشمند است.

یادم می آید مدتها قبل دوستی لطیفه ای برایم ای میل کرد که روزی خداوند به یکی از بندگانش می گوید هر آرزوئی داشته باشی برآورده می کنم  و آن مرد می گوید: از یکی از شهرهای آمریکا تا یکی دیگر از شهرهایش که فقط راه دریائی ست و مابین آنها کیلومترها فاصله هست یک اتوبان چهار بانده بکشد. خدا می گوید: این آرزوی تو خیلی هزینه بر است . کلی مواد و مصالح می خواهد در صورتیکه با همین هزینه شاید بشود آرزوی بهتری برآورده کرد. آن مرد به خدا می گوید : خیلی خوب صرف نظر می کنم از این آرزو فقط یک سوال بی جواب دارم که می خواهم جوابش را به من بگوئی خداوند منتظر سوال می ماندو آن مرد از خدا می پرسد : چرا زنان گریه می کنند ؟ و خدا می گوید اتوبانی که خواسته بودی چند بانده باشه ؟! 

 


اما من یک زنم ... می شکنم و دوباره ترمیم می یابم اما دیگر نه مثل قبل! هر بار که می شکنم ، بیشتر می آموزم درست مثل یک مرد. می دانم که باید همیشه یک زن باشم با ظرافتهای زنانه ، با شیطنتهای زنانه ،  با لبهائی که باید با لبخندی همواره زیبا گردد، با قلبی که باید بیشتر بخشنده باشد و شانه هائی که در حین ظرافتش بسیار قوی!  زیرا دردهائی را باید به دوش کشد که هیچوقت، هیچکس نباید از آنان باخبر گردند!  زیرا که «من» یک زنم!

 

قلب بزرگ ما، 

پرنده ی خیسی است
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر

جنگل!
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت.

ای کاش
تمام خیابان شهر
جنگل بود. 

 


یکی بود - یکی نبود

 

 

مراقب قلب ها باشیم

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم  

 

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم ...

هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند.     
ژان پل سارتر    

  

 


پ ن : تا بوده ... داستانهای شرقی با این جمله شروع شده : یکی بود یکی نبود!  وقتی همه ی داستانهایمان قرار است با این جمله شروع شود، پس چرا گاهی خود به پیشواز این واقعیت می رویم؟!  هیچ وقت شده که یکی باشد یکی هم باشد ؟  تا آخرـ آخر هم باشد؟  

همیشه رفتن ... و انگار زندگی این است.


در اطاقم همه چیز

چنان است که از اینجا میرفتی

گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است 

و رد پای تو زیباترین نقشهای آن 

پنجره ها با همان پرده هاست که بود

هنوز از همه چیز بوی دستهای تو را می شنوم

تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.

علی کمال آکار


چند سالیست  اسفند ماه که میشود می روم شهر کتاب فقط برای خریدن تقویم سال جدید. تقویم رومیزی اردشیر رستمی.  همیشه روی یکی ازمیزهایم باید تقویم اردشیر رستمی باشد. با طراحی های زیبا و شعرها و نوشته های خواندنی. وقتی می خرم بلافاصله ماه تولد خودم را باز می کنم ببینم اردشیر عزیز چه شعری برای این ماه انتخاب کرده است.  متن بالا بود. و عنوان تقویم امسالش «مهاجرت» ! 

دلم لرزید ...

یکی از بستگانم تصمیم به رفتن دارد. مشوق اصلی و قاطعش خودم بودم. اما هر چه موضوع جدی تر می شود اوضاع برایم دشوارتر می شود. دو سالیست بر روی وابستگی هایم خیلی کار کرده ام. اما کندن کار آسانی نیست.  می شود ؟  آیا می شود نسبت به همه کس و همه چیز و هر احساسی بی تفاوت بود؟ آیا می شود هی سنگ گذاشت روی دل ؟  پس تکلیف آدم با احساسش و این دلش چیست؟  من بدون دلم هیچم ... هیچ!  دل من با عشقهایم می تپد و چشمهایم با دیدن هر کسی که دوستش دارم پرفروغ است. نوری که از نگاهم به قلبم سرازیر می شود مرا اینچنین زنده نگه داشته است. 

...

به من بیاموز با پروانه هائی که در دلم کاشتی و هر لحظه شوق پرواز دارند چه کنم؟   

 


 

بعد نوشت :‌ 

این کودک درون منه!  عاشق پروانه هاست ... 

 

دنیای بیگانگی ها ... شاید!

در انتهای هر سفر 
در آینه 
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان 
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه به جز دو بیکرانه ی کران
به جز زمین و آسمان 
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا؟
 حسین پناهی


چقدر کار دارم ... باید خاطره ها را  یکی یکی پاک کنم. باید قلبم را به سنگ تبدیل کنم و چشمانم را بی فروغ کنم   باید زندگی را از سر بگیرم آنوقت شاید بشود اسم این چیزی را که اشتباها زندگی گذاشته اند، زندگی گذاشت.  فقط می ماند یک من بی هویت ... نمی دانم با آن چه کار کنم؟! 


تا وقتی باری روی شانه هایت سنگینی میکند هر چقدر هم که زیر این بار دست و پا بزنی و له شوی خیلی درد را نمی فهمی. همین که بار را بر می دارند همین که همه جا آرام میشود تازه می فهمی چقدر درد کشیده ای، زخمهای تازه بماند!  تازه می فهمی زخمهای کهنه ات هم سر باز کرده اند. تازه می فهمی چقدر خسته ای چقدر خسته ای و همه چیز با این خستگی گم می شد. گاهی توی این همه چیز ایمانت وامیدت هم می رود. می دانی که باید خودت را جمع و جور کنی وگرنه تبدیل خواهی شد به روحی سرگردان. باید با همه ی این خستگی ها به دنبال ایمانت باشی که دور نشود و امیدت حتی اگر کورسوئی می زند رو به خاموشی نرود و خدائی که می دانی همین نزدیکی هاست ، نگاهت می کند و منتظر است ببیند چگونه انسانیتت را ثابت می کنی. 

به راستی آدم بودن خیلی درد دارد.



جشنواره موسیقی فجر

 

 

 

من به سیبی خشنودم 

و به بوئیدن یک بوته ی بابونه 

من به یک آینه  

یک بستگی پاک قناعت دارم  

 

این روزها چقدر یافتن یک سوژه ی خوشحال کننده و ابراز یک احساس شیرین کار دشواری شده است !   

یا گم شده ایم در روزمرگی و یاغرق شده ایم در هر چیزی که رنگش چیزی تو مایه ی خاکستریست!  

و بالاخره یافتمش ...  

ارکستر سمفونیک تهران  

 خدا را شکر که هنوز روزنه هایی وجود دارد برای نفس کشیدن و جای خوشحالیست، اگر چه با دنیائی منت بر سرمان ، هنوز می شود لحظاتی دور شد از این زمین و زمان.  

دیشب ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد (شهرداد) روحانی دیدنی بود و شنیدنی .  

جای تمام کسانی که به موسیقی کلاسیک علاقه مندند خالی بود. البته تصور می کنم  اگر کسی هم زیاد به موسیقی کلاسیک علاقه ای نداشته باشد از هنرنمائی هنرمندان بزرگ این ارکستر لذت خواهد برد.  

اجرای این ارکستر، شامل کنسرتو پیانو اثر چایکفسکی - ارتوی اگمونت اثر بتهون - فیلینا لامدیا اثر سبسیونس - رقص محلی رومانیا اثر بارتوک و مارش اسلاو  از چایکفسکی بود. 

 

چشمانم را بستم و دقایقی خود را در آسمانها یافتم.  دیگر بیرون از تالار وحدت چیزی نداشت که نگرانش باشم یا بخواهد افکارم را مشغول خود کند.

  

پس از لحظه های دراز 
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند 
و هنوز من 
ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم 
که به راه افتادم 
پس از لحظه های دراز 
سایه دستی روی وجودم افتاد 
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد 
و هنوز من 
پرتو تنهای خودم را 
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم 
که به راه افتادم 
پس از لحظه های دراز 
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد 
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت 
و هنوز من 
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم 
که به راه افتادم 
پس از لحظه های دراز 
یک لحظه گذشت 
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد 
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست 
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم 
که در خوابی دیگر لغزیدم 
 
   

 

پ ن : اگر تمایل داشتید موزیکی از آقای شهداد روحانی گوش کنید  Beauty of love  را کلیک کنید.

بوف تنهائی من!

 
«در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش امدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سیبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.»

۲۸ بهمن سالروزتولد  صادق هدایت ، نویسنده مترجم و روشنفکر ایرانی بود.

صادق هدایت متولد: ۲۸ بهمن ۱۲۸۱  در تهران، و مرگ : در۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس.    
هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. برترین اثر وی رمان «بوف کور» است که آن را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند.   
   
«من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند.»

«از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازدهٔ بی مصرف قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.» 
 
پ ن : دوست داشتم در سالروز تولدش از این نویسنده یادی کرده باشم. روزهائی بوده اند که به این نویسنده ی بزرگ فکر کرده ام. به عادتهایش، به رفتارهایش و شرایط خانوادگیش و تحت تاثیرش قرار گرفته ام. چند سال پیش که کتاب «آشنائی با صادق هدایت» نوشته ی م. فرزانه را خواندم، حقیقتا آن روزها با او زندگی می کردم آنقدر که مرا بارها کشاند به کافه نادری، می رفتم که فقط حضور صادق هدایت را در آنجا تجسم و احساس کنم. انگار بر روی نیمکتی در گوشه ی باغ (جایگاه همیشگی اش) نشسته بود و به من لبخند می زد. 
زمانی که کتاب «فوائد گیاهخواری» را خواندم از تصور گوشتخواری حالت مشمئز وحشتناکی به من دست داده بود.  
هدایت از آن دسته نویسندگانیست که در کنار طرفدارانش، مخالفانش هم گاهی زیاد به چشم می آیند و به نظر می رسد دلیل آن، خودکشی هدایت بوده است. اما هرگز نمی توان در مورد خودکشی انسانها هیچ نظر صحیحی به طور قطع، ارائه داد. خودکشی فعلی است که در شرایط خاص انجام میگیرد و اگر کسی توانست خود را کاملا جای آن شخص و در شرایط خاص آن فرد قرار دهد آنوقت شاید بتواند اظهار نظر قابل توجهی ابراز نماید. 
«... این احساس از دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم. نه تنها جسمم، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند. همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم ... قسمتی از بوف کور.»  
 
یادش گرامی