فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

امشب منم و طواف کاشانه ی دوست ...

 

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم ؟

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست ؟ 


...

زیبا برقص

 

 

 

زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی ، اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص ... 

   

هر کسی که در زندگی من آمد و رفت و یا آمد و ماند، یک موهبت آسمانی بود برایم و هرکدام یک رسالتی به همراه داشت! آمد تا به من بگوید: باید انسان باشم و هرکسی به زبان خود درس انسانیت را به من آموخت. اگر شاگرذ خوبی نبودم ، این از کوچکی من بوده است .   

هر صبح که از خواب بیدار می شوم، به خود می گویم: امروز زندگی چه هدیه ای برای من دارد؟ و سپس  از پروردگارم با استیصال می پرسم: امروز قرار است چه چیزی را از دست دهم؟ زیرا زندگی بدست آوردن و از دست دادنهای پی در پی است. و سخت ترین شکل زندگی، آن است که هر لحظه با قلب خود زندگی کنیم. هر روز صدها بار به اوج می رسیم و سپس هزاران بار می شکنیم.  

اگرچه زندگی گاهی بسیار دشوار و طاقت فرساست، اما بودن کسانی که دوستشان دارم است که جشن زندگی ام را باشکوه کرده است.   بودن خوب ها بهترین هدیه ی پروردگارم بوده است به من  و اگر گاهی به شدت احساس تنهائی کردم دلیل بر بی مهری اطرافیانم نبوده، دنیای من متفاوت بوده با دیگران، دنیایی که گاهی خودم هم از حل پیچیدگی ها و معماهایش عاجز می شوم و روحی که گاهی ناآرام می شود و بی قرار ماندن.

 

و  کسانی که دوستم دارند تا زمانیکه زنده هستم همواره در نفس هایم و همچون گنجینه ای در قلبم حضور دارند، زیرا که مرا با تمام کمبودها و کاستی ها و ضعف هایم پذیرفته اند.       



من با توام 

می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم

این رد عطر توست 

که از حیرت بادهای شمالی 

شب را به بوی بابونگی برده است 

تو کیستی که تاک تشنه 

از طعم تو 

به تبریک می ... آمده است!   

 


 

فرقی نمی کند  

امروز هم  

ما هر چه بوده ایم ، همانیم 

ما باز می توانیم 

هر روز ناگهان متولد شویم 

ما  

همزاد عاشقان جهانیم ... 

قیصرامین پور

در حجمی از بی انتظاری



در حجمی از بی انتظاری 

زنگ بلند و سوت کوتاه 

سیمین!  تویی ؟

آوای گرمش در گوشم آمد زان سوی راه

یک شیشه می 

پر نشئه و گرم

غل غل کنان در سینه شارید 

راه از میان برخاست 

بوسیدمش گویی بناگاه

«آری منم»

خاموش ماندم ...

«خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چطور است ؟»

چیزی نگفتم ، راه دور است

«خوبم، خوشم، الحمدالله»

کودک شدیم انگار هر دو

شش سال من کوچک تر از او

باز آن حیاط و حوض ماهی 

باز آن قنات و وحشت چاه 

«قایم نشو! پیدات کردم

بیخود ندو! میگرمت ها!»

افتادم و پایم خراشید 

شد رنگ او از بیم چون کاه 

زخم مرا با مهربانی بوسید 

یعنی خوب شد خوب 

بنشست و من با اون نشستم 

بر پله یی نزدیک درگاه 

آن دوستی نشکفته پژمرد

وان میوه نارس چیده آمد 

آن کودکی ها حیف و صد حیف 

وین دیرسالی آه و صد آه 

«حرفی بزن! قطع است؟»

«نه نه! من رفته بودم سالهای دور 

تا باغهای سبز پر گل

تا سیب های سرخ دلخواه»

«حالا بگو قلبت چه طور است؟»

«قلبم؟ نمی دانم!  ولی پام

روزی خراشیده است و یادش

یک عمر با من مانده همراه...»

سیمین بهبهانی 


دلیل خاصی نداشت نوشتن این شعر. فقط  چون زیباست نوشتمش 

در یک عصر جمعه ی تیر ماه .

تصویری پر از شادی در یک روز برفی آن هم در یک عصر گرم تابستانی شاید مثل خوردن یک اسکوپ بستنی ایتالیایی مقابل پارک قیطریه باشد ... به همان شیرینی و لذیذی. شاید! 

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور ...

 

 

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر 


بابت تمام لبخندهایی که دریغ کرده ام از زندگی، به کسانی که دوستشان دارم  بدهکارم .  

اینجا دیگر پی نوشت و بعد نوشت و آخر نوشت هم ندارد در عوض عطر حضور کسانی را دارد که خیلی دوستشان دارم.  یک شبه می شود تمام بدهکاری ها را به زندگی پرداخت ؟ یک هفته چطور؟... تا دوباره  نجهنمیده ام!   چشمک   

 

عزیز من!  

این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران! 

من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم  

لبخندی در قلب ... علی رغم همه چیز. 

اندر حکایت خل شدگی!

 

یه وقتهائی شده یه عالمه حرف داشته باشید اما نتونید بگید؟

اولش می نویسی بعد آیتم بندی می کنی . بعد می گی نه پی نوشت یک و دو و سه و ... می کنم. بعد میگی نه ولش کن چی بگم ؟ سکوت بهتره . بعد می گی نه بابا سکوت چیه ؟ می شینی می نویسی  و آخرش اضافه می کنی ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام و ... بعد با دگمه Backspace دخل همش رو می یاری . بعد می ری تو آینه با چشمهای ریز شده و اخم به خودت مشکوک نگاه می کنی! بعد می شینی روی یک تکه کاغذ با خودکار سبز می نویسی : در اندرون من خسته دل ندانم کیست /که من خموشم و او در فغان و غوغاست. 

شاید این التهاب زدگی عصر جمعه ست. شاید تاثیر ورود یک خوشبختی و همزمان خروج یه خوشبختی دیگه ست. شاید جواب قلبت رو نتونستی بدی . شاید به قلبت بدهکاری و به چشمهات که بارونی می شن دم به دم به بهانه های مختلف. 

...

یه بچه مامانش رو می خواد بهانه ی شکلات و بستنی و پاستیل می گیره . همه چیز هم براش فراهم می شه ... اما اون مامانش رو می خواد فقط نمی دونه به چه زبونی بگه.

...

امشب از قفس تن خسته ام . همین!  


پ ن : خدایا نمی شد به جای عصر جمعه مثلا دوتا صبح پنج شنبه می آفریدی؟ و ما بندگان سرگشته ات هی نمی جهنمیدیم؟ 

پ ن : عکسه تکراریه . می دونم.بهتر از این پیدا نکردم که به این حال و هوا بخوره

آخرین پ ن :  ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام . چشمک

بردرمیخانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی/کاندرآنجا طینت آدم مخمرمی کنند


« امروز دل من پذیرای همه ی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکده ی بتان و صومعه ی راهبان و کعبه ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.» 

محی الدین ابن عربی


این روزها زیاد  پیش می یاد که با موضوعی مواجه بشم که متعجبم کنه ولی بعد از مدت زمان کوتاهی با خودم تکرار کنم : اشکال نداره ... آدمها در چارچوب معیارهای من نیستند و در چارچوبهای خودشون باید پذیرفتشون. 


می رم بیرون برای نیم ساعت توقف دارم . پارکبان می پرسه چقدر کارت طول می کشه می گم حداکثر یک ساعت . میگه 1500 تومن میشه ! میگم هان ؟   هزارو پانصد تومن برای یک ساعت؟؟؟!!!  میگه حالا شاید هم بیشتر شما برو برگرد تا حساب و کتاب کنیم.  به نظر شما من قیافه ام شبیه احمق هاست؟    یا شبیه دختر راکفلر؟  

با خودم میگم اشکال نداره. 

خواستم امشب یه کم از روزمرگی ها بنویسم و از «اشکال نداره ها» یی که این روزها خیلی دچارشم .  این یه نمونه ی خیلی خیلی ساده اش بود. و از بقیه اش صرف نظر میکنم . اگرچه همه ی اینها چه ساده هاشون و چه پیچیده ترهاشون وقتی کمی ازشون بگذره کاملا بی اهمیت می شن. آدمها همیشه برای من دوست داشتنی هستند حتی اگر دلخور بشم باز هم دوستشون دارم.   آدمها می تونند به هم پرواز کردن رو یاد بدن، می تونند همدیگه رو به اوج برسونن، آدمها می تونن در مورد هم معجزه کنن. آدمها با عشق معجزه گر می شن. تصور کن یک آدم بدون بال بتونه پرواز کنه ...

 ...


چشمان پرنده را که از او بگیرند،

پروازش بی نهایت می شود.

چشمهایم در دست توست،

بی نهایتم باش!


پ ن 1 :    عنوان پست رو دیشب توی یکی از غزلهای حافظ خوندم و دلم خواست به بهانه ای بنویسمش. شاید ربطی به متن نداشته باشد . خیلی قشنگه که حافظ به فرشته سفارش می کنه بر در میخانه ی عشق خدا را به پاکی ستایش کن و سجده کن زیرا که آنجا مکانی ست که گل وجود آدم را با شراب عشق خمیر می کنند ... 

پ ن 2 : پراکنده گوئی های دوباره ام را ببخشید ، این روزها یه کمی بیشتر مبهوت زندگی ام . و تنها عشق ... و تنها عشق مرا به وسعت زندگی ها برد ............... و عشق ... صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ......................