فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

اندر حکایت خل شدگی!

 

یه وقتهائی شده یه عالمه حرف داشته باشید اما نتونید بگید؟

اولش می نویسی بعد آیتم بندی می کنی . بعد می گی نه پی نوشت یک و دو و سه و ... می کنم. بعد میگی نه ولش کن چی بگم ؟ سکوت بهتره . بعد می گی نه بابا سکوت چیه ؟ می شینی می نویسی  و آخرش اضافه می کنی ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام و ... بعد با دگمه Backspace دخل همش رو می یاری . بعد می ری تو آینه با چشمهای ریز شده و اخم به خودت مشکوک نگاه می کنی! بعد می شینی روی یک تکه کاغذ با خودکار سبز می نویسی : در اندرون من خسته دل ندانم کیست /که من خموشم و او در فغان و غوغاست. 

شاید این التهاب زدگی عصر جمعه ست. شاید تاثیر ورود یک خوشبختی و همزمان خروج یه خوشبختی دیگه ست. شاید جواب قلبت رو نتونستی بدی . شاید به قلبت بدهکاری و به چشمهات که بارونی می شن دم به دم به بهانه های مختلف. 

...

یه بچه مامانش رو می خواد بهانه ی شکلات و بستنی و پاستیل می گیره . همه چیز هم براش فراهم می شه ... اما اون مامانش رو می خواد فقط نمی دونه به چه زبونی بگه.

...

امشب از قفس تن خسته ام . همین!  


پ ن : خدایا نمی شد به جای عصر جمعه مثلا دوتا صبح پنج شنبه می آفریدی؟ و ما بندگان سرگشته ات هی نمی جهنمیدیم؟ 

پ ن : عکسه تکراریه . می دونم.بهتر از این پیدا نکردم که به این حال و هوا بخوره

آخرین پ ن :  ببخشید برای پراکنده گوئی های دوباره ام . چشمک

نظرات 20 + ارسال نظر
میله بدون پرچم جمعه 9 تیر 1391 ساعت 23:10

سلام
آره خیلی اوقات شده که اینجوری بشم...
...
حالا صبح پنجشنبه هم نشد لااقل عصر چارشنبه

آره !
...
عصر چهارشنبه ...
پس فقط من نیستم که ... !

ژولیت جمعه 9 تیر 1391 ساعت 23:22 http://true-life.persianblog.irr

کاش مثل اون همه وقتی که تو با حرفات به من آرامش میدی میتونستم حرفی بزنم که ذهن آشفته ات آروم بگیره. منو ببخش که هیچوقت نمیتونم باری از روی دوشت بردارم با اینکه تو همیشه کمکم کردی سنگینی باری که روی دوشم هست رو کمتر احساس کنم

همین جمله ها که نوشتی کار خودشون رو کردند.
همیشه حرفها نباید مستقیم باشه. و من احساس آرامش می کنم در این لحظه چون تو اینجا هستی و من حضورت رو به وضوح احساس میکنم.

...
مرسی

باران شنبه 10 تیر 1391 ساعت 00:09

..

بگردید بگردید
در این خاک
بگردید

در این خاک غریبید
غریبانه بگردید ..


همین!

درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید ...

بانوی شرقی شنبه 10 تیر 1391 ساعت 00:13

سلام منم واقعا امروز همین احساساتو داشتم هی تصمیم به نوشتن میگرفتم اما بعد ترجیح میدادم تو دلم بمونه در هر حال قلم زیبایی دارید

سلام دوست عزیز
ممنونم ازت .

ایرج میرزا شنبه 10 تیر 1391 ساعت 00:13

سلااااام

هااااااااااااااا.... نشد دیگه... اومدی نسازی . هم چیزو میخوای هم چیزووو؟ به قول بابا طاهر چه بد بی روز جمعه هر دو سر بی/‌ که عصر جمعه ما را دردسر بی .
صبح پنجشنبه یعنی خدا حافظ هفته زهرماری گذشته و سلام جمعه عزیز اما عصر جمعه یعنی سلام هفته کوفتی آینده و خداحافظ جمعه چیز .
بچه که به دنیا میاد اون لحظه براش عصر جمعه است . طفلک نمیدونه چه آینده ای جلوی پاشه . همینطور موقع مرگ برای محتضر هم حکم عصر جمعه رو داره . با تعطیلات دنیا خداحافظی میکنه و نمیدونه کجا قراره بره .
حالا اگه بدونی هفته ای که میاد قرار صفا کنی عصر جمعه برات میشه شب عید . مثل همون بچه ای که از دنیا اومدن میترسید و گریه میکرد ولی بعد که طعمشو چشید و بهش عادت کرد دیگه دلش نمیخواد بمیره .
سربازی هم همینطوره .
خلاصه خدا پدر مادر شریعتی رو بیامرزه که این حرفها رو یاد ما داد وگرنه ما کامنت برای گذاشتن نداشتیم
هفته آینده ات همش صبح پنجشنبه بااااااد

علیک سلاااااام
هاااا چرا خوب ؟
راستش من نگاهم به پنچ شنبه و جمعه این جوری که گفتی نیست. پنج شنبه ها رو دوست دارم چون اگر کسی برنامه هام رو به هم نریزه تنها روزی هست که کامل در اختیار خودمه . هیچوقت نشده که از آمدن شنبه ناراحت باشم . مگر در مقطعی از زندگی ام که عزیزانم رو از دست دادم و از شروع یک هفته ی جدید و زندگی و .... دل خوشی نداشتم . اما خوشبختانه زمان همه چیز رو به شکل منطقی در می یاره حتی احساس ما رو . البته تا حدودی . همیشه از شروع یک هفته ی جدید خوشحالم وهمیشه تصور می کنم خوب قراره چه اتفاقات خوبی توی این هفته بیوفته ؟
اما عصرهای جمعه یک غربت عجیبی داره . برای من که خیلی سنگینه و انگار دقیقه هاش باری می شن روی قفسه ی سینه ام و نفسم رو میگیره . مگر اینکه خیلی مشغول باشم توی اون ساعتها.
مطمئنم اگر دکتر شریعتی هم نبود تو می تونستی کامنتهای خوب بنویسی باز هم .
مرسی ایرج میرزا و برای این آرزوی خوبت هم ممنونم . من هم امیدوارم

گریه آخرین چیزی ست که باقی می ماند
و بغض
بکی مانده به آخری ست
تمام دلخوشی های پیش از این دو
یکی
یکی
می شکنند
مثل شیشه هایی
که من ِ دیوانه
بدجوری هوس کرده ام
یکی
یکی
بریزمشان پایین
و بنشینم بعد
یک دل ِ سیر
به دلخوشی های پیش از این
از لا به لای اشکِ شور
از لا به لای دل ِ شور
بخندم

مهدیه لطیفی

بغض خیلی وحشتناکه . خدا رو شکر که چشمها جورش رو می کشن.

مرسی پرنیان جونم

دنیا قالب تهی کرده است
از خوبی ها
مدت ها پیش
و مداد لازم است
برای کشیدن چیزهای خوب
تسکین ها هم باشد،
برای دل لرزه های بی وقتی که حرف آدمیزاد حالی شان نمی شود

بیهوده دور من نگرد،
به دنبال حرف تازه ای
من را از هر طرف که ببینی
چشم به راهِ دستی ام
که شانه شود شب ها
برای "تلخ گریه" هایی که دلیل ندارند
و چسبیده اند
با چسبِ سماجت
به راهِ گلو

مهدیه لطیفی

شاید آخر زمان رسیده !
شاید توقع ما از زندگی گاهی وقتها زیاد می شه. شاید ایده آلیست می شیم خیلی .
یا شاید رمانتیک !
نمی دونم ...

آذرخش شنبه 10 تیر 1391 ساعت 10:11 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
خوبی؟
خوش میگذره؟
ببخشید مدتی نتونستم بیام
اینترنت نداشتیم و حسابی از همه جا بیخبر بودم
خلاصه شرمنده اخلاق ورزشیت

پارکینگ های اینجا هم ارزون نیست. تازه میگن مسئولیت امنیتش رو هم قبول نمی کنیم
فکر کنم بتونم حدس بزنم این دلتنگی ها از کجا ناشی میشه. شاید به دلیل انتخاب موسیقی غلط باشه...حتما میدونی می خوام چی بگم.
روز خوبی داشته باشی و خوش بگذره

سلام آذرخش عزیز
غیبت داشتیا!‌ گفته باشم .
البته این اینترنت گل و بلبل سرزمین ما هم مثل بقیه چیزهاست . اومد نیومد داره

والا ماشین توی پارکینگ ساختمان رو می یان خوشگل ضبط و زاپاس و ... می برن دیگه از یه پارکینگ عمومی چه انتظاری می شه داشت.

و اما در مورد انتخاب موسیقی ....

... بله !

....
مرسی آذرخش عزیز . امیدوارم هفته ی خوبی در پیش رو داشته باشی.

نرگس(فانوس به دست) شنبه 10 تیر 1391 ساعت 12:57 http://fanuos.blogfa.com

منم زیاد دچار این حال و هوا میشم
اما دیگه نمینویسم
دیروز هم برزخی بودم
این قدر که غال حافظ جمعه ها رو 9 شب گذاشتم روی وب

حال دیروزت حتما مال دلگیری عصر جمعه بوده

باید اون کفشهای قشنگت رو می پوشیدی و می زدی بیرون

نرگس(فانوس به دست) شنبه 10 تیر 1391 ساعت 15:35 http://fanuos.blogfa.com

سلام عزیزم
عوض کردم سایت و الان پرشین گیگه نباید مشکلی باشه
اون کفش ها پوشیدنی نیست دکور شده با این وضع گشت ارشاد

سلام
این بار هم نشد .
ای بابا! به کفش آل استار هم گیر می دن ؟

ایمان شنبه 10 تیر 1391 ساعت 18:14

پراکنده گویی خاصیت جمعه هاست...
دوستش داشتم...

پیروز باشی

سلام ایمان عزیز
و ممنون

آفتاب شنبه 10 تیر 1391 ساعت 19:50 http://aftab54.blogfa.com/



شکلات می خوای ؟

شکلات ؟

آفتاب شنبه 10 تیر 1391 ساعت 19:59 http://aftab54.blogfa.com/

بله شکلات !

نوشتی : یه بچه مامانش رو می خواد بهانه ی شکلات و بستنی و پاستیل می گیره . همه چیز هم براش فراهم می شه ... اما اون مامانش رو می خواد فقط نمی دونه به چه زبونی بگه.


بخرم ؟

شکلات ؟؟!!

نمی تونم ازش بگذرم

نرگس(فانوس به دست) شنبه 10 تیر 1391 ساعت 23:32 http://fanuos.blogfa.com

رنگش جیغه خوب
عزیزم همه تقریبا شنیدن
این سایت مشکلی نداره
نمیدونم دیگه

از نظر اینا هر رنگی غیر از سیاه جیغه .

شنیدمش ...

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق
لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
...
مرسی

باران یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 11:02

سلام!

:)

سلام

خوبین ؟

سایه یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 21:38

جمعه ها کلا خوب نیستن ولی عصرش بدتره ولی شبهاش و دوست دارم منتظر فردا ...

هیچوقت نتونستم جواب قلبم و بدم خیلی بهش بدهکارم ...

من هم صبح شنبه رو خیلی دوست دارم . همش فکر میکنم خوب! توی هفته ی جدید چه اتفاقات خوبی قراره بیوفته .
آره می دونم سایه جون آدمهایی که خیلی دوست دارن ، خیلی بدهکار می شن به قلبشون ...

ویس یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 23:54 http://lahzehayenab.blogsky.com

جمعه های ساکت متروک....

جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز

جمعهء اندیشه های تنبل بیمار

جمعهء خمیازه های موذی کشدار

جمعهء بی انتظار

جمعهء تسلیم

...

فرید دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 00:05 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
عطش حرف های نگفتنی، به نگاه های خیره به انتهای نادیدنی آرام می گیرد... خیره به پایان... که شاید به پایان برسد....
جمعه ها برایم شیرین تر از همه روزهایند... چون غم شیرینش را دوست دارم... مرا به یاد غم زیبا می اندازد در این دنیای پر از غم های بی مقدار...

واقعا" ؟

سلام
اما من این غم جمعه ها رو دوست ندارم .
غم زیبا هم تحملش سخته آخه ...

قندک دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 08:37

وای چه جالب. من دقیقا این جوری هستم.چقدر بده اینجور در گیر بودن با خود! چقدر بعضی ها راحتند.خوش به حالشون.

آدمهای با احساس مثل شما درگیر می شن با خودشون . آدمهای بی تفاوت هم راحت زندگی می کنند.

فرزان پنج‌شنبه 15 تیر 1391 ساعت 02:12 http://bimarz000.blogfa.com/

درود..
میدونی پرنیان جان از وختیکه به خاستگاه احساساتم به ژدیده هایی مثه ایام هفته نگاه میکنم وعمده ی دلیلش رو مثلا برای عصر جمعه نگرانیِ درونی شده توی ساختار اجتماع میبینم ینی نگرانیهای دوره ی کودکی از این بابت که شنبه می تونه روز بدی باشه چرا که سیستم اموزشی همیشه به کودکان فشاری رو تحمیل میکرده وهمینطور پدرهای مشوشی که عصرهای جمعه اضطرابشون رو از شنبه ها و اول روز کاری بهمون منتقل می کردند (البته با دلایل زیاد) و ما که تکیه گاهمون رو ژرشون ونگران میدیدیم .این حس در وجودمون تثبیت میشدــ
...
این لبخند هم برای مطلب بالایی

سلام فرزان عزیز
شاید یکی از دلایلش همین باشه . شاید برمیگرده به سالهای قبل ولی من یادمه بچه که بودم همیشه پدرم عصرهای جمعه ما رو می برد به سینما و این برنامه ی بدون تغییر بود و تقریبا میشه گفت همیشگی . اما وقتی بزرگتر شدم این تاثیر عصر جمعه ها بیشتر شد و الان هم که دیگه به اوج خودش رسیده. دیگه نه پدری هست و نه عصر جمعه و سینمائی !
دیگه مگر اینکه خودم تصمیم بگیرم برای رفتن به سینما و کسالت عصر جمعه رو بالاخره یه جوری محوش کنم

از لبخند شیرین و قشنگت ممنونم
امیدوارم همیشه لبهات مملو از لبخندهای امید و شادی باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد