فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فراموش کن مرگ را

 

فراموش کن 

مسلسل را 

مرگ را 

و به ماجرای زنبوری بیاندیش 

که در میانه ی میدان مین 

به جستجوی شاخه ی گلی ست 

گروس عبدالملکیان  

 


یی ربط نوشت:  وقتی احساس کردی اعتمادت را به کسی یا چیزی از دست داده ای ، به احساست اعتماد کن ! 

 

می توان همچون عروسک های کوکی بود ...


می توان چشم تو را در پیله قهرش 

دگمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت 

می توان چون آب در گودال خود خشکید

می توان زیبایی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری 

در ته صندوق مخفی کرد 

می توان در قاب خالی مانده یک روز 

نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت 

می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند

می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت 

می توان همچون عروسک های کوکی بود 

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید 

می توان در جعبه ای ماهوت 

با تنی انباشته از کاه 

سالها در لابه لای تور و پولک خفت 

می توان با هر فشار هرزه ی دستی 

بی سبب فریاد کرد و گفت 

آه من بسیار خوشبختم !

فروغ فرخزاد


زندگی شاید احساس مزه ی شیرین یک هلو در دهان باشد. تازه ، نوشین ، دلچسب و معطر. یک هلو گذاشتم توی بشقاب و به چند قسمت تقسیم کردم و چشمهایم را بستم و تکه تکه و آرام آرام جویدمش و فقط به مزه و عطر خوب هلو فکر کردم و شدم پر از تازگی و این حس زندگی را در من بیشتر بیدار کرد. یک پرچم بزرگ روی تپه های عباس آباد یا همان پارک طالقانی تهران نصب کرده اند شبها از پنجره تماشایش می کنم یک پرچم بزرگ که تا آنجایی که می دانم صدو پنجاه متر ارتفاع میله ی آن است و هزار متر مربع هم وسعت پارچه.و با سرعت باد هفت متر در ثانیه .  در شب با نورپردازی قشنگی که دارد بسیار زیباست و من از آن فاصله ی خیلی دور هر وقت به آن نگاه می کنم حس ناسیونالیستیم بیدار میشود. آه وطن عزیزم ... وطن بیچاره ی معصومم ... . به نظر می رسد آقای قالیباف شهردار فعالی بوده اند . ایام عید نوروز گذشته چند باری که از روی پل میرداماد رد شدم احساس میکردم رنگ های گلها با چند روز  پیش تغییر کرده اند . ظاهرا گلها را هر چند روز یک بار عوض می کردند. و نصب این پرچم بزرگ یک کار بسیار قشنگی بود که در تهران انجام شد . حداقل من احساساتی را که تحت تاثیر قرار داده است.

...


یک زندگی آرام که خیلی به آن چیزی که قلبت را به تپش وامی دارد فکر نکنی ، به طعم لذیذ یک میوه فکر نکنی ، وطنت هم برایت آنچنان مهم نباشد،  در دوست داشتن هم خودت را هیچوقت به دردسر نیاندازی، فقط و فقط به خاطر قضاوتهای مردم زندگی کنی ، برای  خوشحالی خودت هیچ وقت هیچ هدیه ای به خودت ندهی ، به جایی برسی که خوشحالی دیگری به خودش مربوط است و رنجش هم، برای دلتنگی هایت هم یک قطره اشک خرج نکنی ، هیچ کس را نداشته باشی که لحظه ای آرزوی بودن در کنارش را داشته باشی بی تردید یک مردابی !  



حسرت نبرم به خواب آن مرداب

کآرام درون دشت شب ، خفته ست.

دریایم و نیست ، باکم از طوفان 

دریا همه عمر، خوابش آشفته است .

شفیعی کد کنی



از پیشی های ساکن پشت بام همسایه دیگه خبری نیست اما به جاش همسایه بالایی نوه هاش از خارج اومدند و ساعت های زیادی یکسره از این طرف خونه به اون طرف خونه می دوند و  من گاهی لذت می برم از شنیدن صدای دویدن دوتا موجود کوچولوی بامزه ی پر انرژی و خستگی ناپذیری که کاملا شبیه چینی ها هستند چون پدرشون چینیه! 

دلم خوش است به رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد ...


دست هایم خالیست 
و درونم سرشار... 

پرم از آرزوهای پوشالی 

و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو 
و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد... 

و چه زیباست، 
پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند! 

و چه خوب است، 
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت 
و نگذاری که بداند، 
بی نهایت تنهاست ......


این شعر بالا رو از بین صدها کامنت در فتح باغ درآوردم.  هر از گاهی یکی از کامنتها را پست می کنم اینجا. پیشنهاد هم بدین برای انتخاب یک کامنت پذیرفته می شه.  می دونم که بعضی از دوستان در اینجا  خواننده ی کامنت های بقیه ی دوستان هم هستند. 



چند روزی هست سه تا بچه گربه که تازه به دنیا اومدن باعث می شن من صبح ها دیرم بشه و بمونم توی ترافیک وحشتناک بزرگراه صدر ، حالا اگه شانس بیارم و یک جرثقیلی ، قطعه ی بتنی هزار تنی ، ابزار و اجل معلقی از اون بالا بر سرم نازل نشه. ساختمان بغلی خونه ی من یک ساختمان ویلائیه که من از یکی از پنحره ها به پشت بامش کاملا اشراف دارم. بازی ها و شیطنت های این بچه گربه ها اونقدر تماشائی هست که من سر به هوا رو از کار و زندگی بندازه . دیروز صبح یه لحظه فکر کردم ای کاش یه بچه گربه بودم!


وقتی آدمها آروزهاشون رو گم می کنند این نشانه ی خوبیه یا  برعکس؟ وقتی می گردی دنبال یه آرزو که مدتی خودت رو باهاش سرگرم کنی ، یا یه آرزو که بشه آرمانت ، ولی مدتیه که دیگه  به هیچ نتیجه ای نمی رسی این نشانه ی رسیدن به پوچیه ؟ یا رسیدن به حقیقت زندگی ؟  این که هر روز برای کسانی که دوستشون داریم دعا کنیم و از خدا براشون طلب خیر کنیم فرق می کنه تا اینکه برای خودمون یه چیز بزرگ بخوایم .  

...



گاهی وقتها زندگی ما وابسته می شه به یک مشت کلمات ، به یک مشت حروف . گاهی وقتها فقط این کلمات هستند که آروممون می کنند. می نویسیم و آروم میگیریم و شاید فکر میکنیم آروم شدیم!

صبح جمعه است و از 5 صبح ساعت بیدار باش مغزم شروع می کنه به نواختن قطعه ای از چایکوفسکی . دیگر نیازی به ساعت موبایل نیست . قبل از شروع اون قطعه ی زیبا، سایلنتش کرده ام. اگر چه تنظیم ساعت موبایل برای روز جمعه را خاموش گذاشته ام تا اگر بشود دو ساعتی بیشتر خوابید. فکر میکنم فضای اطرافم پر شده از افکار منفی . صبح کله ی سحر پامیشم و یک شمع و یک اوود روشن می کنم ، پنجره بازه و هوای مطبوع پائیزی دلنواز ، صدای پرنده ها ... و باز زندگی و باز یک صبح و یک آغاز .

یکی از بستگانم از اون طرف دنیا زنگ می زنه میگه : شنیدم می خواد جنگ بشه ایران ، خیلی نگرانم. بهش میگم : امروز جنگه ؟ می گه نه: میگم : پس بهش فکر نکن .مهم امروزه . و یک مشت حرفهای آروم کننده دیگه ! همین حرفهاست که خودم رو هم آروم می کنه و مدام تکرارش می کنم برای خودم. یه چیزی این وسط داره من رو نجات میده ، و اون «خودم» هستم. انگیزه ، شور ، لبخند ... هدیه ای به زندگی.هدیه ای به خودم ، در نهایت خستگی ها. اگر میخواستم برای مدتی ننویسم چون فکر کردم باید بروم و یه فکری برای خودم بکنم. اگر بخواهم بنویسم و اگر بخواهم مثل همیشه صادقانه بنویسم کمی مزه ی تلخی خواهد گرفت. اما باز خودم به نجات خودم می آید. خدا حفظش کند این کودک درون را ، خیلی مراقبش هستم. چون می دونم تا آخر عمرم بهش نیاز دارم . وقتی خیلی بالغ می شیم خیلی می فهمیم واین زیاد خوب نیست . مدام به خودمون می پردازیم ، و این دیوونه می کنه ما رو . « افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می پردازد. هر چقدر به زندگی بنگری به همان مقدار هم عمیق تر رنج می کشی - قطعه ای از کتاب : و نیچه گریست»


و وقتی عاقل می شیم دیگه فکر میکنیم علامه ی دهر شدیم و می خوایم عالم و آدم رو به راه راست هدایت کنیم. وقتی عاقل میشیم زندگی به شکل احمقانه ای جدی می شه.  

کودک رو من بیشتر دوست دارم!


راستی!  صبح های پائیز خیلی زیباست . درست مثل عصرهاش ...



درمن کودکی هست

ایستاده بر بام خانه

با دست های باز

با میل وحشیانه به پرواز

در من کودکی هست

نشسته بر لب حوضی قدیمی

زیر پلک هایش موجی از

ماهی و دریا و ساخلی حقیقی


در من یک کودک جسور

از ته تاریکی خیز برمیدارد

در آغوش میگیرد

کسی را که از تنهایی ترس دارد

کسی را که اندوه چشمهایش را

هیچ کس دیگر ندارد

کودکی که هر شب وقت خواب می پرسد :

گنبد به این کبودی

چرا من بودم و تو نبودی ؟

نیکی فیروزکوهی 

 


بعد نوشت :  این  را  اصلا از دست ندید.