فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

مثل باریدن باران ...

 

 

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند ، فقط تنها به خاطر آورد . انسان نه قادر به تکرار لحظات  هست نه قادر به بیان آنها.  

هاینریش بل


چیزی که بیشتر از هرچیز دیگری در زندگی عذاب آور است، یادآوری لحظه های شیرین گذشته است و تلاش برای دوباره بدست آوردنش. در حالیکه باید پذیرفت که هر اتفاق مربوط به همان لحظه بوده است ، مربوط به آن روزها ، مربوط به آن سالها. شاید لحظه هایی که در راهند مثل بارش باران پر از تازگی و طراوت باشند و ما زیر چتر خاطرات به دور دستها می نگریم بدون آنکه حتی بتوانیم عظمت واقعی آنها را برای کسی بازگو کنیم!‌  در حالیکه آن آدمهایی که خالق آن لحظه ها بودند  دیگر نیستند،  یا شاید هم هستند اما همان آدمها نیستند. آن اتفاق خوب ، آن بودن ها ، آن داشتن ها برای آن لحظه ها ساخته شده بودند و امروز در حال ساختن لحظه های دیگریست که باید با تمام وجود پذیرایش بود.  

باید ... باید !   


پ ن : اگر بپذیری هر احساس عمیقی از هر جنسی روزی نقطه پایانی دارد ، در این صورت می توانی از لحظه  لحظه های آن لذت ببری و سیراب شوی و در آخر به خودت بگویی منتظر پایانش بودم و مجازی کمی غمگین شوی! 

هر روز چیزی آغاز می شود


اشکهایت را پاک کن 

و با همان چشمان غمناک ، لبخند بزن 

هر روز چیزی آغاز می شود

هر روز چیزی زیبا آغاز می شود 


آری! هر روز چیزی آغاز می شود . زندگی پر شده از غیر منتظره های گاه و بی گاه .  فقط باید دعا کنی که غیر منتظره هایت چیزی نباشد که بر دوش های خسته ات زیاد سنگینی کند. چیزی باشد که بتوانی با خودت به هر جا بکشانی. واگر غیر منتظره ات زیبا باشد و درست لحظه ای شگفت زده ات کند که روحت از خستگی مچاله شده است آنوقت روحت مثل یک کودک ساده ی معصوم به هوا خواهد پرید و از شوق فریاد خواهد کشید و آن چیزی که زیبا می نامی اش را محکم در آغوش خواهد گرفت  و تو می مانی و یک حجم خوشبختی . یک روح خسته با یک غیر منتظره ی زیبا و پاهایی که دیگر بر روی زمین قرار ندارند. 


یکی پرسید اصلا خدا اندوه را برای چه آفرید؟ خدایی که سرشار از مهر است و مهربانی؟  و دیگری پاسخ داد اندوه را آفرید تا تو کوچک نمانی ...  


آری!  هر روز چیزی آغاز می شود . شاید آن چیز زیبا باشد. شاید زندگی همان شادی بین دو اندوه باشد و نه اندوهی بعد از اندوه دیگر . اصلا شاید زندگی تمام عشق تو باشد به هر کسی که دوستش داری، آنجا که دیگر خودت را نمی بینی و فقط معشوقت،  زندگی تمام اینهاست ، شادی های گاه و بی گاه و  اندوه های وقت و بی وقت ، این جمله ها شاید کمی تکراریست ، اما امروز می گویم  زندگی وقتی است که تو از دوست داشتن مثل مرغ اسیری در قفس تنگ خود به در دیوار می کوبی تا رها شوی، رها از چه چیزی؟ رها از دوست داشتن ؟ رها از خود ؟ و در می یابی هر چه هست از توست ، از خود تو، اگر توانستی از خودت فرار کنی نه دوست داشتنی در کار خواهد بود و نه اندوهی. پس اگر می توانی از خودت دور شو، اگر توانستی از خودت دور شوی یک چیز دیگر خواهی شد، شاید چیزی که هیچوقت دوستش نخواهی داشت . 

زندگی هر چه که باشد شادی ، اندوه، عشق، اشکهای پنهان، تپیدن قلبها، انتظار ... انتظار، فاصله و ....... اما بازیگر جالبی هم هست. به طرز مضحکی تو را به تمام داشته ها و نداشته هایت عادت می دهد. عادت می کنی به همه چیز، اما در عمق روحت همیشه یک اندوهی باقی خواهد ماند ،به همان چیزی که بی رحمانه به آن عادت کرده ای. 


گاهی پراکنده می نویسم ... می دانم!  حرف زیاد و حروف کم ! کلمات همیشه عاجزند.

ما وقتی کم می آوریم از سه نقطه ها کمک می گیریم . و من گاهی از سه نقطه های آخر داستانها خیلی می ترسم ... 


هستم ...


 

جودی!  کاملا"  با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هر چه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آنقدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود در حالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد.

جودی عزیزم !  درست است ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم انها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود . پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم .

قطعه ای از کتاب بابا لنگ دراز 


گاهی که چشمانم را می بندم ، تجسم آدمها آغاز می شود. صورت آنها حتی با تمام خط و خطوط و خال های ریز و درشت شان، نگاهشان، لبخندشان، گرمایشان. کسانی که دوستشان دارم و کسانی که دوستشان داشتم و امروز نیستند. این تصویر به وضوح در مقابل دیدگانم قرار میگیرد. کسانی که قشنگترین خاطراتم را ساختند. و نیز گاهی فکر میکنم  شاید آنها زنده اند و این من هستم که هنوز مرده ام  و یک روزی به زندگی خواهم پیوست. به همان جائی که  امروز نگران از دست دادن ها در فرداهایم نباشم. آنجائی که رنج ها ، لذت زیبائی لحظه ها را محو نکند . آنجا که به سبکی روح ، بدون وابستگی ها تا افق های دور در پرواز باشم.  اما اگر خیال کنم اینک این منم که مرده ام  ، در مرده گی زندگی خواهم کرد. می خواهم خاطره ای زیبا از دوران مرگم برای خودم و دیگران باقی بگذارم . طوریکه وقتی زنده شدم ، به خودم بگویم : آفرین خوب در مرده گی زیستی. در میان هجوم حادثه ها خوب نفس کشیدی و در میان دردهایی که برایت بی نهایت درد بود ، خوب لبخند زدی . هر بار دقایق مرگبار تو را بر زمین کوبید ، آرام آرام دوباره ایستادی. بی مهری های آدمها از تو موجودی سخت نساخت. بخشیدی و در بخشیدن هر بار رهاتر شدی.
زندگی یک حکم است . و اگر بخواهیم کمی بدبینانه تصور کنیم، مثل حکم حبس ابد است. حالا که محکوم به این حکم می باشم می خواهم این سلول را با قشنگترین تابلوهای نقاشی و با زیباترین رنگها پر کنم. می خواهم در گوشه ی یک دیوارش میزی داشته باشم پر از گلدانهای زیبا و رنگارنگ که به من حس بودن بدهد. من می خواهم عطر گلهای زیبا تمام این سلول را پر کند . من می خواهم به زندگی بگویم هر چه هستی و هر چه با من می کنی،  من تو را با تمام توانم برای خود زیبا خواهم ساخت و هر چه را از من گرفتی ، من باز هم چیزی بالاتر از آن را بدست خواهم آورد . 
من بر تو پیروز خواهم شد ... با قدرت عشق. 

و ...
در این سلولی که محکومم به حبس ، حبسی موقت و پایان پذیر ، مدتی است کمی گیج شده ام، اما هر چیزی که مرا به هم بریزد مدت زیادی دوام نخواهد داشت . چون قدرت دوست داشتن باز هم به من انرژی می دهد برای ادامه ...  دور یا نزدیک ، هر کسی که در قلب من باشد ، نزدیک نزدیک است و من سرشار از زندگی . 
به قول مشیری عزیز ، مهر می ورزم ، پس هستم! 

بدون عنوان . هر عنوانی خواستم بنویسم برایش تلخ بود.


 

 

  من دوست دارم ، چون دوستم دارند .

مرا دوست دارند،  چون دوستشان دارم . 

من تو را دوست دارم ، برای اینکه به تو نیازمندم . 

من به تو نیازمندم ، چون دوستت دارم.  

  

به کدامیک از جمله های بالا معتقدید؟  بگوئید تا بگویم در کدام مرحله ی دوست داشتنید.  

 

همین جا هستم زیر آسمان گرد آلود و غبار گرفته تهران که به میمنت مدیریت  بی نظیر آقایان سونامی نمک هم در راه است .   

زیر آسمانی که دختر هیجده ساله ای که نوزاد سه ماهه در آغوش دارد و در خانه ام را می زند و لباس می خواهد و من انقدر از خود بی خود می شوم که چند تا از لباسهای مهمانی ام را در کیسه می ریزم و می فرستم برایش ببرند ، حتی قدرت دیدنش را هم ندارم . چون یک دختر هیجده ساله هم حق دارد لباس خوب بپوشد. و بعد ساعتها اشک می ریزم و به دنبال جواب چراهایم میگردم.  زیر همین آسمانی که سوار تاکسی می شوم و راننده ی تاکسی به مادرش می گوید مامان جان تاشب کار می کنم تا بتوانم هزینه های دارویت را تامین کنم و هر موقع دویست و شصت هزار تومن شد  سریع به سیزده آبان می روم و داروهایت را تهیه می کنم ، دلت شور نزند و من با بغض یک مشت پول ناقابل می ریزم روی صندلی و زود می زنم به چاک که چشمم در چشم این آقای پنجاه و چند ساله نیوفتد و گاه گاه به شیشه ی عطری که در کیسه ی خریدم هست نیم نگاهی می اندازم و از خودم خجالت می کشم و  دلم می خواهد فریاد بزنم خدایا من چرا نمی توانم معجزه کنم  ... برای تمام کسانی که نیازمنداند این روزها ...  

 

 اگر کم سر می زنم به وبلاگ دوستان همین جا عذر می خوام از همگی. بذارید به حساب خستگی ها . بذارید به حساب اینکه همیشه دوست دارم پرانرژی بنویسم برای همه.  و صادقانه بگم ،‌این روزها انرژی کم دارم . این روزها گم شده ام در برهوت . این روزها هوای اطرافم مه گرفته است و تا یک قدمی خودم را بیشتر نمی توانم ببینم . نیاز به تجدید قوا دارم . قلبم از دوست داشتن درد می کند...

 

 تلفن ها را یک درمیان جواب می دهم ، به خیلی ها که باید سر بزنم نمی زنم ، خیلی ها این روزها گله مندن از من، و سوالی که به طور مکرر این روزها می شنوم :‌کجائی ؟ معلوم هست؟   و در کل هیچ جا نیستم !  شاید ساعتی پشت یک پنجره و خیره به دوردست ها ، شاید ساعتها راه رفتن زیر آسمان خاکستری تهران و یا چرخیدن در اتوبانهای تهران و سکوت .... و سکوت ...  

 گاهی وقتها باید دور شد ، باید گم شد و باید نبود . نه برای اینکه در نهایت به خودت ثابت کنی که چند نفر در دوستی هایشان ثابت قدم هستند، برای اینکه باید گم شوی تا دوباره خودت را پیدا کنی. 

اینجا برای من یک پنجره است برای نفس کشیدن ، ریه هایم را پر می کنم از هوای دوستی . دوستی هایی که برای من هر کدومشون تا ندارند. کامنتها ، کامنتهای خصوصی و اگر نباشم ، اس ام اس ها و ...  بارها گفته ام و باز هم میگویم.

اینجا به من ثابت کرد که دوست داشتن دلیل نمی خواهد، اصلا دوست داشتن باید بی دلیل باشد. باید وقتی کسی از ما پرسید چرا من را دوست داری ؟ بگوئیم نمی دانم و به دنبال دلیل نباشیم برای دوست داشتن.حتی عزیزترینهایمان.  چهره و نوع لباس پوشیدن و طرز حرف زدن لایه های بیرونی ماست، آنچیزی که ماندگار است لایه های درونی ست . عمق دوست داشتن را از یک نگاه می شود فهمید و عمق سردی را از یک دست یخ و بی احساس .   پس آدمها را دوست دارم به خاطر نگاهشون و به خاطر دستهای گرمشون و این دو است که همه چیز رابرای من زیبا می کند.

 

و من  دوست دارم اینجا با صدای بلند  بگویم :  

عزیز من !‌  من به تو نیازمندم ،‌ چون دوستت دارم .

 

مگرنه خاک ره این خرابه بایدشد؟بیا که کام بگیریم از این جهان خراب

 

همیشه فکر میکنم وقت خیلی کم است. 

برای با هم بودن ، برای با هم خندیدن، برای با هم دوست داشتن ، برای با هم به رستوران رفتن و غذای محبوب خوردن ... با هم رفتن به یک رستوران یا کافه ، مهم نیست چه چیزی خوردن، مهم لحظات  با هم بودن است. برای داشتن چیزهای  مادی کوچک و دست یافتنی که آرزوی داشتنش را داریم.  

برای گفتن دوستت دارم ها ، برای اشتیاق دیدن ها ...  

همیشه فکر میکنم شاید صبحی دیگر  نباشد و می ماند یک عالمه کارهای نکرده و احساسات خرج نشده و آرزوهای دست نیافته ای که هرگز محال نبوده اند.پس اندازهای  حریصانه ، نداشتن جسارت در ابراز احساس ، تنبلی های کسالت بار  و ...  ویران کننده ی لحظه ها هستند.  

در نهایت زندگی رسیدن به مقصد است . مقصد مشخص است . مقصد برای من، برای تو خداست . 

مسیر باید شگفت انگیز باشد ...  

 

و اما آرزوها ... آرزوهای محال نداشته باشیم که تا ابد  در حسرتش بمانیم ، برای رسیدن به آرزوهای ممکن باید با تمام وجود و تمام انرژی خواهانش باشیم . دراینصورت خودش در زمانش ما را شگفت زده خواهد کرد.