فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

...


گاهی سرنوشت مثل طوفان  شنی ست که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو بازمی گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود…  طوفان که فرو نشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. اما یک چیز مشخص است، از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی!
کافکا در کرانه/ هاروکی موراکامی  


زندگی شکستن های پی در پی و ساخته شدن های مکرر است. تا عشق های راستین وجود نداشته باشد، شکستنی نیز وجود نخواهد داشت. زندگی های آرام چیزی برای از دست دادن ندارند و چیز زیادی برای بدست آوردن!  همه چیز در یک خط صاف و به شکل دردآوری عادی در جریان است. انسان با قلبی بزرگ معنای واقعی زندگیست ...

گاهی دلت به وسعت یک آسمان ابری تنگ است و این یعنی زنده ای و توانائی باریدن و زندگی بخشیدن داری! 


تو که دستهات طوفان را مهار می کند ...




بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند

پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان


آدمها

بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
 پر از مرهم به هر زخم است ...


دیروز استاد سر کلاس از تمام دانشجویان پرسید برای چه چیزی از خدا ممنونید. هر کسی چیزی گفت .نوبت به من رسید.  گفتم: برای بودن تمام انسانهائی که آمدند در زندگی ام و رفتند و آنهائی که هنوز هستند ... و زندگی من را معنا بخشیده اند.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر



جوان که بودم از مردم چیزی می‌خواستم که نمی‌توانستند بدهند: دوستی پیوسته، عاطفه مدام.
حال یاد گرفته‌ام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه می‌توانند بدهند: همنشینی بی‌کلام.

«آدم اول/آلبرکامو»


متاسفم که باید اقرار کنم از زمستان متنفرم.  همیشه سعی کردم از کلمه هایی مثل «متنفرم» و یا «بیزارم» و یا هر چیزی که در من بیزاری بوجود آورد دوری کنم. اما خیلی وقتها هم فکر میکنم انسان موجودیست که اختیار دارد خیلی چیزها را دوست داشته باشد و از خیلی چیزها هم بیزار. حتی اگر مطمئن باشد در بودن آن چیز نفرت انگیز دنیایی از حکمت وجود دارد. انسان موجودیست که حق انتخاب دارد اگر چه جبر بسیاری از مواقع این حق را از او سلب می کند و در اکثر  مواقع درجائی ست که نباید باشد.  از زمستان بیزارم چون نمادی از سردیست . چون سردی مرا منفعل می کند. من اقرار می کنم که این فصل زندگی را دوست ندارم .


این فصل زندگی را دوست ندارم ولی جبر به من حکم می کند باید تحملش کنی، سردی هایش ، آسمان دلگیرش و زمین یخ زده اش و آدمهائی که انگار همیشه عجله دارند به جائی برسند که سرشار از گرماست . آدمهائی که به دنبال گرما هستند و خود کوهی از یخ اند.

یک وقتهائی در زندگی  دلت یک عالمه حرفهای قشنگ میخواهد که سردی لحظه هایت را گرمابخش باشد ، اما گاهی وقتها هم دلت هیچ حرفی نمی خواهد ، نمی دانی که این محبت ها و این گرمی نهفته در کلمات چه پلیدی را در پشت خود پنهان کرده است. کجا فریب خورده ای که حالا مستحق مهربانی شده ای. گاهی دلت می خواهد فریاد بکشی من این مهربانی را نمی خواهم، این لطف ارزانی خودتان ...  و لحظات بدیست ، لحظه هائی که ریسمان اعتمادت حتی به موئی بسته نیست.  پشت چهره ی واقعی آدمها یک چیزیست که دوستش نداری . یک چیزیست که نباید به آن پی ببری، باید در ناآگاهی باقی بمانی تا زندگی برایت تحمل پذیر تر باشد. خیلی وقتها ندانستن خوشبختی ست. آدمهائی که من بیشتر از آنکه دلگیر باشم از آنها حس ترحمم نسبت به آنها بیشتر است. دلم می سوزد برایشان به خاطر ندانستن ها و نداشتن ها و نبودن ها . شاید آنها هم در جایی که باید باشند نیستند...


در اتوبوس ، چهل نفر

در قطار ، هزار نفر

ما همه لحظاتی را که با هم گذرانده ایم با هم نبوده ایم.

ما تنها تنهائی مان را با هم بوده ایم. 

 

جائی که هر روز ماشینم را پارک میکنم یک خانه ی ویلائیست که یک سگ در حیاط آن زندگی میکند هر روز سهمیه ی خوراکیش پیش من محفوظ است . حتی گاهی وقتها یک انجیر خشک ، یا کشمش یا بیسکوئیت و هر چیزی که داشته باشم . نگاه مهربان این سگ و احساسی که در نگاه او و گاهی در عکس العملهای او می بینم من را به نهایت لطافت و مهربانی زندگی می برد. این سگ شاید بدون آنکه خودش بداند بیشتر روزها لحظه های سرد صبحگاهی زمستانی من را مملو از گرما و زیبائی می کند. 


مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه‌ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه زمزمه‌ام؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

پرواز را به خاطر بسپار . پرنده مردنیست


ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور

...

هشتم دی ماه سالروز تولد فروغ فرخزاد ، کسی که مثل هیچ کس نبود.


مثل سال گذشته هر شعری از فروغ را که بیشتر دوست دارید برایم بنویسید.