فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

ما و خاطرات و آدمها و زندگی ... و یلدا .



زندگی ولگرد اما حافظه ساکن است و هر چقدر هم که پیوسته به هر سو پر کشیده باشیم یادهایمان ، میخکوب شده بر مکان هایی که خود از آنها دور شده ایم ، همچنان به زندگیِ خانه نشینانه شان آنجا ادامه می دهند...

مارسل پروست/ در جستجوی زمان از دست  رفته


با دوستی صحبت میکردم،  از گذشته ها تعریف می کرد.  گفتم: چقدر جالبه که خاطرات ریز و درشت گذشته اینقدر به یادت مونده. گفت : اصلا" خوب نیست. آدم  خیلی اذیت می شه. گفتم ولی من خیلی چیزها رو فراموش کردم،  چون خودم تلاش کردم بسیاری از خاطرات رو فراموش کنم. بسیاری از خاطرات گذشته ، حتی خاطرات شاد، آدمی را غمگین می کنه، جای خالی آدمها خیلی بزرگ و دردناک می شه. تلاش کردم که به خیلی از خاطرات فکر نکنم، اونقدر که از حافظه ام داره محو می شه.  یادمه هفت هشت  سال پیش یک خانمی توی خیابان پرید توی بغلم و کلی ابراز احساسات و حتی اسمم رو هم گفت و من هم گیج و مات و البته وانمود کردم که شناختمش و کلی سوال که کجائی و الان چیکار می کنی و چقدر خوشحال شدم دیدمت و من هم سعی کردم همه ی سوالها را کلی جواب بدم و بعد هم خدا رو شکر بدون هیچ آبرو ریزی خداحافظی کردیم و جدا شدیم ، همراهم گفت : کی بود این خانم؟ گفتم : نمی دونم ! و هنوز هم نمی دونم اون خانم قد بلند بالاخره کی بود. 


اما یک سری خاطرات هستند که هر کاری کنی پاک شدنی نیست.  حک شده در روح،  لحظه های اوج، لحظه های فرو ریختن، لحظه های دیدار پس از انتظارهای طولانی .  یک روز با یکی از دوستانم قرار داشتم ، دقیقا" دو ساعت و نیم توی برف توی ماشین نشستم تا برسه سر قرار و با هم بریم بشینیم یک جائی یک قهوه  بخوریم. ساعت  پنج شد هفت و نیم و من نمی دونستم دلخورم و یا عصبانی  ، سرد بود و بنزین هم نداشتم نمی تونستم دائم بخاری رو بزنم و داشتم یخ می زدم از سرما و نگاه های کنجکاو مردم هم از طرف دیگه عصبی ام کرده بود.  دو سه بار با موبایلش تماس گرفتم، هربار گفت دارم می یام. بالاخره رسید و سلام کرد، زل زدم توی چشمهاش و با دلخوری گفتم : می دونی ساعت چنده؟  گفت: معذرت می خوام، تمام این مدت داشتم بهت فکر میکردم که یخ زدی کنار خیابون، رفته بودم برات این رو بخرم  و یک بسته ی کادوئی قشنگ از توی کیفش در آورد ... یک عطر بود . هیچ مناسبتی هم نداشت، فقط به خاطر خودم خریده بودم. از یک حس قدرشناسی توام با شرمندگی و البته سرریز شدن خستگی های حاصل از  اون سختی های دوساعت و نیمه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... این از اون دسته  خاطراتی هستند که هیچوقت فراموش نمی شن. 


ما آدمهای خاطره ساز هستیم. یک اسم، می شود یک دنیا خاطره، یک جفت چشم،  یک جفت دست، یک صدا، یک مهربانی، می شود یک خاطره.  یک نام می شود، نمادی برای قشنگ ترین روزهای زندگی. به یاد آوردن یک قد و اندازه با مدلی از راه رفتن، تو را می برد به قسمتی از زندگی که باورِ بودنِ آن سخت است ... از بس که زیباست.  یادآوری یک رهگذرِ تلخِ زندگی ، تمام هاله های آدمی را خاکستری میکند. من سعی میکنم این آدمهای تلخ را فراموش کنم. می سپارمشان به همان گذشته ها و سعی میکنم به پشت سرم نگاه نکنم.  

اما یک عده ای هستند که ثبات ندارند، هر لحظه یک جورند،  کسانی که تکلیفمان را با آن ها نمی دانیم. نمی دانیم در پسِ ذهنمان نگهشان داریم، یا کلا" حذفشان کنیم. کسانی که خوشحال بودنت رنجشان می دهد، عمگین بودنت هم شاید.  از موفقیت ها و محبوبیت هایت در عذابند، انگار که در ذهنشان یک مسابقه ی دو گذاشته اندو نگرانند یک وقت عقب نیوفتند.  اینها آدمهای خطرناکی هستند، کسانی که در نهایت اعتماد، زهرآگین ترین خنجرها را از آنها خواهی خورد. به درد دلت گوش می دهند و به وقتش وسیله ای می شود به دستشان برای آزار تو. یا مثلا" یک لحظه آنچنان با تو در شورند که فکر میکنی عاشقت هستند و یک لحظه ی دیگر چیزی به جز بی تفاوتی از آنان دریافت نمی کنی ، کسانی که مجبوری تحملشان کنی، با احتیاط تمام ارتباط برقرار کنی و هرگز و هیچوقت به آنها اعتماد پیدا نخواهی کرد ...  بهتر است بگذاریمشان فعلا" کنار ! 


یک جفت دست که گرمایش تا قلبت نفوذ میکند،  آغوشی که مثل کوه پناهیست برای ترسها و خستگی هایت،  نگاهی که نیرویش تا عمق وجودت رخنه میکند،  این آدمهای دوست داشتنی، این آدمهای خوب ... حیف است که فراموش شوند. جایشان وسطِ وسطِ قلبِ ماست.  یادشان هر لحظه با ماست و شاید خودشان هم هیچوقت ندانند چقدر دوستشان داریم و چقدر مرورشان می کنیم...  خاطره سازانِ محبوبِ ما ...


«تو را دوست دارم بدون اینکه علتش را بدانم، محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا» 




پی نوشت (دوستان مخاطب) : بابک عزیز در رابطه با عکس ها که نوشتی ، می دونم که بعد از یک مدتی عکس های وبلاگم قابل دیدن نیستند. فکر میکنم اشکال از سایتی ست که عکس ها را آپلود می کنم و متاسفانه قابل دیدن نیست بعد ازمدتی - صنم عزیز پیغامت رو گرفتم حتما" برایت ای میل می زنم - رژیا عزیز خوشحال شدم برایم پیغام گذاشتی مطلبت رو خوندم. وبلاگت رو راه اندازی کردی آدرسش رو بده - رضا عزیز سوال شما را از قندک میرزا پرسیدم ولی متاسفانه جوابی نگرفتم. ببخشید جون من نویسنده ی اون مطلب نبودم از منبع اطلاعی نداشتم.    و مرسی حمید عزیز ;)


پی نوشت 1 :  آفتاب جان پیشنهاد داد در این پست از دوستان بخواهم هر کسی هر موزیکی که دوست داره لینکش رو در کامنت ها بفرسته.  می تونیم با هم ترانه ها و یا قطعات و موزیک هائی که هر کداممان دوست داریم گوش کنیم. اگر دوست داشتید و حوصله داشتید می تونید هم لینکش رو بگذارید در کامنت ها و هم ترانه را برای من ای میل کنید تا لینک کنم در صفحه ی همین پست.  


پی نوشت 2 :  یلدایتان مبارک  . آسمان طولانی ترین شب زندگیتان پرستاره باد  آرزو میکنم همیشه کسی باشد در زندگیتان که اگر دور است یادآوری دستها و نگاه و آغوشش لحظه لحظه های این شب سرد زمستانی تان را گرم کند. و اگر نزدیک حضورش محکم ترین دلیل برای شادی ها و امیدهایتان باشد. الهی آمین.




و پی نوشت 3 :

ادعای بی تفاوتی سخت است !

آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را
با او تجربه کردی ...

مارگارت آتوود




اینجا  ترانه ای ااز طرف  آفتاب عزیز  

اینجا  یک ترانه و اینجا یک ترانه ی زیبای دیگر از طرف پرنیان دلارام عزیز 

اینجا ترانه ی زیبای تک خوانی خانم مهدیه محمد خوانی از طرف رها عزیز 

اینجا ویلون حیب الله بدیعی همراه  با یک حس نوستالژیِ خوب از طرف ایرج میرزا عزیز 

اینجا را هم گوش کنید که واقعا" شنیدنیست ... از طرف ایرج  میرزا عزیز 

اینجا را گوش کنید . از طرف یک دوست .... عزیز.  زیباست ...

اینجا ترانه ی زیبا از غلامحسین بنان از طرف حضرت حافظ عزیز . جاودانه های موسیقی ایران ...

اینجا ترانه ی «افسانه» با صدای امین الله رشیدی از طرف حضرت حافظ عزیز .

اینجا هم یک ترانه برای دوست عزیزمان معصومه از طرف حضرت حافظ

نگاهت ابدیتی ست ...



دوست داشتن خیلی وقتها دلیل نمی خواهد، گاهی یک آدم را دوست می داریم، برای اینکه دوستش می داریم،  ممکن است با وجود اختلاف نظرها،  تفاوت نگاه ها و ...  باز هم دوستش داشته باشیم، اصلا" گاهی وقتها این اختلاف نظرها خودش جاذبه ایجاد می کند.  دو ساز متفاوت (نه مخالف) خالق یک اثر هنری زیباست.  دوست داشتن ، وابستگی ایجاد می کند،  تمام قلبِ ما و یک قسمت بزرگی از ذهن ما بسته می شود به کسی، حل می شویم در او ، و این حل شدن خیلی وقتها تنهائی به همراه دارد.  یک حس تنهائی غم انگیز. اما اجتناب ناپذیر است. هیچ کس نمی تواند بر خلاف دلش، کسی را دیگر دوست نداشته باشد و یا کسی را که دوست ندارد به زور در قلبش بچپاند. مبارزه کردن با یک احساس شکست به همراه دارد  و البته  همیشه آمدن انسانها در زندگی یکدیگر بی دلیل نیست و چقدر خوب است این آمدن ها و  این بودن ها ...


و اما نفرت داشتن ...  نفرت داشتن و یا دیگر دوست نداشتن همیشه دلیل می خواهد.  و چقدر حیف و صد افسوس که کسی که به بیزاری رساند ما را ،  کسی بود که روزی روزگاری شاه نشین دلِ ما بود و حرمت این دل و این جایگاه را نگه نداشت. 


ای  کاش چیزی جز دوست داشتن وجود نداشت  ، اما نمی شود.  گاهی دنیاهای ما آدمها به اندازه ی دو سیاره در کهکشان دور است و تو نوری که از آن سیاره می بینی ، هیچ چیزی جز یک توهم نیست، تمامش ظلمات است و تاریکی، و ظلمت و تاریکی همواره نور عشق را محو و نابود میکند. و این دیگر فقط آن اختلاف نظرها و تفاوت نگاه ها نیست ، چیزی خیلی فراتر از آن است ...


وقتی هستی
در دلم قیامتی ست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمی‌خیزند
قامتی که زمین را
از ساق‌های گندمی‌
تا شانه‌ی آسمانی‌ات
بالا می‌برد
آمدنت همیشه
قیامتی ست
بلندبالا!
ای تیک تاک نبض!
ای لنگرِ بودن!
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
...
چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دست‌های تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم.
عباس معروفی


بگذار این مطلب با دوست داشتن ها تمام شود،  با حس های خوب ، با بودن ها،  با دوست داشتن ها ...



 پ ن : اینجا یک گپ خودماتی داشت ، که برداشتمش. چند نفر هم که خوانده باشند خوبه. یک وظیفه بود بر من که از طریق یک وبلاگ می تونم انسانهای خوبی را که ملاقات می کنم به دیگران معرفی کنم و چون زیاد ربطی به موضوع متن نداشت برداشتم. 


پ ن :  این موزیک  را آفتاب عزیز امروز  به دوستان فتح باغ هدیه کرده و  با چه زحمتی لینکش رو برای من فرستاد با اینترنت سرعت پائین و ... .   ممنونم آفتاب جان 

نام ها ...



از مخالفت ها نهراسید ، بادبادک ها با باد مخالف بالا می روند.


این جمله ی بالا  بر روی یک تابلو خیلی بزرگ از این طرف عرض خیابان تا آن طرف خیابان شریعتی ، حوالی ایستگاه مترو قیطریه، توسط شهرداری نصب شده   بسیاری از اوقات یک جمله که خونده می شه، یا یک حرفی که شنیده می شه، شاید هم خیلی ساده و معمولی ولی در یک لحظه ی خاص یک پیامِ.  در اون لحظه فکر کردم ، ترافیک الان و ماندن پشت ماشین ها و افتادن چشم من به این جمله ، مطمئنا" یک پیام است.... 

نتیجه : الان اگر تصمیم به انجام کاری دارید که می ترسید، نترسید این یک پیام است . و شما در میان بادهای مخالف بالاتر و بالاتر خواهید رفت .  شکلک های یاهو     کد لایک در فیسبوک


ضمنا" در بزرگراه مدرس یک تابلو تبلیغاتی از این سمت بزرگراه به آن سمت بزرگراه زده اند با این عنوان :  

هتل پنج ستاره درویشی .  من هر بار رد می شم نمی دونم هتل را باید هضم کنم یا درویشی رو.  اون هم از نوع پنج ستاره. یاد دوستی افتادم که میگفت : تا حالا رفتی کله پزیِ  ویکتور هوگو؟  




پ ن : 

نامت را به دست گرفته

به سرعت باد می دوم 

خاموش نمی شود

آتشِ نامت از درون است ... 


بعضی نام ها برای ما فقط یک نام نیست ، یک تقدس است ، نه فقط برای خود آن نام، بلکه برای احساس مقدسی که در مرور آن نام وجود دارد .


کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست ... آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


که زِ انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده ام فالی و فریاد رسی می آید 


این غزلی بود که دیشب چشمانم را بستم و بدون هیچ نیتی دیوان حافظ را باز کردم و خواندمش ...


هر کسی دوست داشت غزلی بنویسه ... چه چیزی زیباتر از این که دمی با حافظ باشیم 



کمی بی ربط با حضرت عشق :

گاهی وقتها یک شعر ، عطر حضور یک آدمِ. گاهی وقتها یک عطر حضور محضِ یک آدمِ . گاهی وقتها یک ترانه تمام احساس به یک آدمِ  و ما  چقدر خوب بلدیم جاهای خالی را پر کنیم ...


...

و گاهی تمام اینها حضور خداست ...



نمی دانم عنوان این پست را چه بنویسم!


پدر با خدا ... روی سجاده عشق بازی میکرد 
و مادر از حسادت به سرباز های سربی کشور همسایه گل میداد 
من و تو در تختخواب های جدا ، خواب مشترک میدیدیم 
و به هم قول میدادیم ، خانۀ رویاییمان 
نه سجاده داشته باشد 
نه سرباز سربی

«هومن شریفی»


تصویری که از کودکی در ذهنم زنده تر از هر چیزی باقی مانده، یک حیاط نسبتا" بزرگ که در باغچه های آن پر است از گلهای اطلسی ، رز ، کوکب ، تاج خروسی و یک پیچ امین الدوله کنار یک دیوار بلند ، یک درخت مو در ته حیاط و یک قسمت باغچه پر از انواع سبزیجات ... تره، شاهی، تربچه، پیازچه و ریحان. ظهر است و صدای اذان موذن زاده می آید و طناب هم همیشه پر است از ملحفه های سفید شسته شده ، چون مادرم یک زن تمیز و وسواسی است.  در میان این ملحفه ها با یک عروسکی که تمام زندگی من است می چرخم و فکر میکنم الان پشت ملحفه ای که روبرویش ایستادم یک فرشته ای ایستاده تا من را به یک سرزمین عجایب ببرد اما  هیچوقت نه آن فرشته را دیدم و نه پیدایش کردم. 


مادرم در اثر یک  تصادف رفت ،  و با رفتنش یک سکوت غم انگیز و یک بهت و ناباوری ابدی و یک اندوه ناتمام باضافه ی جای خالی به وسعت دنیا، تمام خانه را فرا گرفت. معشوق پدرم مرد، اما عشق در قلبش هرگز نمرد، هر روز کمرش خمیده تر شد و هر روز در سکوتی ژرف تر فرو رفت.  

و هر روز صبورتر شد ... آنقدر صبور که قلب من را به درد می آورد.  گریه های نیمه شبش، اشکهای یواشکی اش، مرور خاطراتش با صدای بغض آلودش و بی انتظاریش از همه کس و همه چیز هر بار مچاله ام میکرد.  او هم رفت ... عاقبت در یک روزی از فصل بهار و من با دلی شکسته بوسیدمش و خیلی آهسته که فقط من بگویم و او بشنود ، گفتم دیدارت با معشوق مبارکت باشد.


و این زیباترین کتاب عاشقانه ای بود که سالها خواندمش ...




چون وضو خواستم از باده کنم چون حافظ
حیف دیدم که شود روح شراب آلوده

وقف کردم دل خود را به حساب خوبان
تا شود نامۀ اعمال،ثواب آلوده

بهاء الدین خرمشاهی 



دوش رفتم به در میکده خواب آلوده

خرقه در دامن و سجاده شراب آلوده ...

حافظ



پ ن :  دیشب یک مطلب تازه گذاشتم،غزلی از حافظ که متاسفانه در اثر یک اشتباه حذف شد.

کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست

آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


...

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ... 

...


اینجا باشگاه انقلابِ تهرانِ. جائی که من شب هاش رو دوست دارم ، صبح های زودش رو دوست دارم، عصرهاش رو دوست دارم، پائیز و بهار و تابستان و زمستانش رو دوست دارم.  اینجا جائی هست که من عاشقش هستم.  اینجا من روزها دویده ام، ساعتها راه رفته ام و با درختانش حرفها زده ام و لحظه ها داشته ام ... اینجا خانه ی دوم من است .  زیباست ... زیبا.
این تصویر مربوط به امروز صبح است.




و ادامه نوشتِ بی ربط نوشت : 

ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...  اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید. حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید  دیگر ملعبه هوسبازی هایتان نکنید، ما به همان سهم هر چند کوچک ...  اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...


از کتاب جان شیفته .. رومن رولان ...


کتابهای این نویسنده را دوست دارم.  با آنت در جان شیفته لحظه ها داشته ام.  همیشه فکر میکردم یک مرد چگونه می تواند احساسات یک زن را به این خوبی به رشته ی تحریر درآورد . یادم می آید وقتی کتابِ جان شیفته را می خواندم هر چند صفحه یک بار می رفتم به آخر کتاب و به تصویر رومن رولان نگاه می کردم و در دلم به او می گفتم تو چه کسی بودی؟ چطور توانستی احساس یک زن را اینگونه زیبا بنویسی.  من هیچ وقت عمق احساس یک مرد را نتوانستم بفهمم، چون مرد نبودم، اما  خوب می دانم که  یک زن وقتی عاشق است به تمام معنا به احساس خود وفادار می ماند ، با وجود تمام رنج ها که متحمل می شود و تمام بی مهری ها ...


شاید ... شاید هم من درک درستی از عمق احساس یک مرد ندارم ، چون یک مرد نیستم. ولی این متنی که از کتاب جان شیفته نوشتم غمگینم می کند .