فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

راهی نمانده است ،مگر راهی ، که مرا ، به من می رساند ...




دختر بچه که بودم کفش های پاشنه دار مامان را می پوشیدم و از این سمت خونه به اون سمت خونه راه می رفتم.  اون هم مرتب تکرار می کرد : بچه جان می خوری زمین آخر با این کفش ها.  عاشق کفشهای تق تقی بودم. ما بهش می گفتیم تق تقی و صدای تق و تقش موقع راه رفتن احساس بزرگی بهمون می داد.    هیجده سالم که شد و رفتم سر کار اولین چیزی که با اولین حقوقم خریدم یک کفش تق تقی بود، دیگه اندازه ی پاهام بود و لف لف نمی کرد. خیلی طول نکشید تا راه رفتن با کفشی با پاشنه ی هفت سانت و بعد هم ده سانت و دوازده سانت رو یاد گرفتم. حتی خیلی هم طول نکشید که یاد گرفتم با یک کفش ده سانت ساعتها سرپا باشم و توی مهمونی ها برقصم.  انگار که یک اصالتی به زنانگی می ده.  ولی دیگه هیچوقت اون حال و هوای تق تقی ها را نداشت. فقط یک کفش بود و یک زنانگی، همان زنانگی که هر دختر بچه ای با آرزوش آروم آروم بزرگ می شه و توی رویاهاش چقدر برای زن بودن خودش نقشه می کشه. زندگی آنچنان آدمی را گیج خودش می کنه  که خیلی وقتها یادش می ره  زنانگی امروزش ، همون رویای دیروزش بوده. شاید هم تقصیر زندگی نیست، ما عادت داریم تمام تقصیرها را به گردن زندگی می ندازیم. تقصیر خود ماست، ما فراموشکاریم، رویاهامون رو خیلی زود فراموش می کنیم و تمام زنانگی و مردانگی هائی که یه روزی آرزوش رو داشتیم. 



من هنوز هم عاشق کفشم.  هنوز هم هر وقت حالم بد باشه می رم برای خودم یک جفت کفش می خرم و مدتها با اون خوشحالم . شاید که کودک درون من ، هنوز در رویای یک کفش تق تقیه !  


روزهای من
مانند مورچه های گرسنه از بغلم گذشتند
آن قندها کجاست
که بویش را نشنیدم.


نظرات 44 + ارسال نظر
ایرج میرزا شنبه 15 تیر 1392 ساعت 20:26

نهههههه .... خداییش هنوز حالت خوب نشده . فردا نری سرکارااا
.
.
.
.
صد جفتتتتتت

خجالت کشیدم . زشته آدم صد جفت کفش داشته باشه. اصلاح شد :))


حالم خوبه ! :(

آناهیتا شنبه 15 تیر 1392 ساعت 21:13 http://chiara.blogsky.com

وای من از کفش پاشنه بلند متنفرم.
فقط توی عروسی ها به اجبار می پوشمشون. اصن نمی تونم درک کنم چجوری می شه بهر روز پوشیدشون و رفت توی خیابود

من فکر میکنم ، کفش با پاشنه های بلند برای راه رفتن توی خیابون و خرید و پیاده روی اصلا" مناسب نیست.هم قشنگ نیست هم به ستون فقرات و زانوها خیلی آسیب می رسونه .

آفتاب شنبه 15 تیر 1392 ساعت 22:45 http://aftab54.blogfa.com/

خوش به حالت !

منم انقدر دوست دارم کفش پاشنه 10 سانت بپوشم

بلد نیستی ؟ :))

آفتاب شنبه 15 تیر 1392 ساعت 23:01 http://aftab54.blogfa.com/

نوشته ات منو برد به کودکی .. کفش های تق تقی قرمز که مادرم مخالف خریدشون بود به خاطر این که لیز می خورم زمان حرکت .

اما پدرم منو یه بعد از ظهر برد اون مغازه .. در حالی که به شدت تب داشتم .. با وجود تب زیاد رفتم و کفش ها رو خریدیم .. هیچ وقت یادم نمی ره ..

یادش بخیر ..

پدرها همیشه همینطوری هستند. مهربونی هاشون خیلی قشنگه.

کفش های قرمز تق تقی ... خاطره ی قشنگ کودکی.
آیا یه کفش یه پسر بچه رو هم اینقدر خوشحال می کرد ؟

آفتاب شنبه 15 تیر 1392 ساعت 23:29

اگه بپوشم باید تو ابرها سیر کنم دیگه زمین رو نمی تونم ببینم..
...
به پسر بچه ها باید توپ فوتبال بدیم تا خوشحال بشن.

فکر کنم رویای پسر بچه ها اول یک دوچرخه بوده.
ویا یک توپ فوتبال ...

نمی دونم .

تنها شنبه 15 تیر 1392 ساعت 23:31

انتهای کدامین هزاره جا مانده ای؟

لا به لای کدام قرن

نزدیکی خدا ایستاده ام

کنار " یکی نبود"

.
.
.
دلت همیشه گرم خدا باد...
___________________________________________
زیبا بود :)))

سلام تنها جان

مرسی از تو

تنها شنبه 15 تیر 1392 ساعت 23:50

کاش یک جایی زندگی می فروختند،
آنهم به شرط چاقو
دنیا قد آرزوهایم کوچک شده و فاصله قد نیامدنت بزرگ . بیا کلافه ام ، کلافه ام از روزهایی که نیستی ؛کلافه ام از روزهایی که نمی آیی . بیا و ببین که پنجره های دنیا بسته است روبه رو آرزوهایم . برایم چه فرقی می کند از کجا می آیی . چشم های من همه جا منتظر تواند و گوش هایم تنها قدم های تو را صدا می دادند . بیا و نجاتم بده از آرزوهایی که روی دست های دنیا از دست رفته اند . بیا لباس دنیا تنگ است برای آرزوهایم و جاده تنها راهییست که تمام نمی شود . بیا که باز نگویم نیامدی . بیا.
غرور شکوفه ها را ندیده نگیر . عاشقی کار سختیست . به ابر وقت گذر از خورشید ف به کوه که هیچ صدایی را در دلش نگه نمی دارد . به دریا که دنیای امن ماهی هاست ، به خاطره هایی که خاطره هایی که از رویای امدنت دارند سالخورده می شوند . منتظرم . مدام فکر می کنم که اگر بگویم بیا ، می آیی ؟
_____________________________________________
علیک سلام دوست عزیز :)))

عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب دریای طوفانی ست دنیا

تنها یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 00:06

برید توی سایت رگبار آرامش ترانه ی روی وب خـــــیلی قشنگه
:)))

گوش کردم و مرسی که گفتی . قشنگ بود

پرنیان دل آرام یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 00:35

امشب اصلا حس کامنت گذاشتن نداشتم

اما پستت برام خاطره ی عزیزی رو زنده کرد

درست یادمه با آبجی م که دو سال ازم کوچیکتره - دو جفت کفش مخمل بنفش تق تقی خریده بودیم هر دوومون ابتدایی بودیم

قرار بود برای عروسی ای که توی شهرستان دعوت شده بودیم بپوشیمشون

بعد از چند ساعت طی مسیر که رسیدیم به مقصد - متوجه شدیم کفشای من تهران جا موندن

قرار بود چند روز رو اونجا بمونیم به مناسب عروسی و مناسبات بعدیشون

من یعنی پرنیان خانووم به ظاهر دل آرام بلایی سر مامان بابام آوردم که فردای عروسی جمع کردن اومدن تهران بخاطر کفشای من

به آبجی مم می گفتم حق نداره کفشاشو تو عروسی پاش کنه چون من کفشامو تهران جا گذاشتم

اون گریه که من می خوام کفشامو بپوشم
من گریه که کفشامو می خوام

الان که یادم می افته از شخصیت اون موقع م و پافشاری م خنده م می گیره

اگه من مامانت بودم ، مجبورت می کردم از اون جا تا خونه پابرهنه باشی تا دیگه از این قرشمال بازی ها در نیاری :))))

شوخی کردم.
طفلکی کوچولو ! چقدر دلش پیش کفش هاش بوده :(

. یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 15:39

کودکی و بی خیالی ، کودکی و قهرهای لحظه ای، کودکی و شادی های بی بهانه

و چه زود تمام شد

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ...

ویس یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 16:15

سلام دوباره اومدم.

به ! هورااا

چه اتفاق خوبی ی ی ی ی

هوراااا

november یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 17:02 http://november.persianblog.ir

سلام و عرض ادب.

با اینکه کفش تق تقی سفید با یه پاپیون دخترونه قرمز که گوشه کفش جاخوش کرده بود رو هیچوقت از یاد نمیبرم ... اما دوست داشتم کفشهای عروسی مامانم مال من میشد ولی خواهرم زودتر پاهاش اندازه کفشها شد یا شاید کفشها اندازه پاهاش و پای من فرصتی برای ابراز علاقه پیدا نکرد ، (هرچند به پاهای ایشون خیلی میاد و برازندس وهنوز زیبایی خودش رو حفظ کرده) و اینکه لباس عروسی مامان و کت شلوار دومادی پدر تقریباً به مالکیت من دراومد ولی کفشهای پاشنه میخی دوازده سانتی قدیمی که مدلشون تک زمانه اند هیجان دیگه ای داره ...

یــــــهـــو
یاد کفشهای صورتی زهرا افتادم که صدای تق تق خیلی ریزی داشت. زهرای فیلم بچه های آسمان فیلمی که هیچوقت واسم تکراری نمیشه و همیشه از دیدنش لذت میبرم.

بخاطر عکسی که گذاشتین ویژه

و
چه خوش گفت شاعر :
تق تق گام تو بر سنگ چه آوای خوشی ست
کاش این آمدنت تا به ابدیت می رفت...

سلام نوامبر عزیزم

فکر کن آدم کفش های عروسی مامانش رو بپوشه! چه حس قشنگی ...

بچه های آسمان رو یادمه که یک روز تونستم نصفه نیمه ببینم و دیگه نشد که نشد تا آخرش ببینم .

و این شعره چقدر قشنگ بود.

هیچی مثل پائین اومدن از پله ها با کفش تق تقی شاهکار نیست .
یواش ... یواش و بی سر و صدا . مخصوصا" اگه از یک مهمانی شب و دیر وقت بخوای برگردی و آسانسور میزبان خراب باشه و مجبور شی از طبقه پنجم با کفش های تق تقی ساعت یک و نیم نیمه شب بری پائین . اونوقت وسط های راه ، وسط هاش که نه ، همون اول هاش ، مجبور می شی کفشهات رو در بیاری و بگیری دستت و یه نفس عمیق بکشی و پله ها رو دوتا یکی بپری پائین !


این هم از مشکلات لاینحل زنان :))))

دعا کنیم که هیچ آسانسوری هیچوقت خراب نشه !

ایرج میرزا دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 00:07

سلام

مجلس زنونه است ما هم که چادر نداریم بیاییم تو
میشه زودتر یه پست مختلط بزاری

یعنی شما خاطره ی قشنگی از دوران کودکی ندارین ؟

آرزوئی ؟ رویائی ؟ هیچی ؟

قندک دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 07:40

با سلام و درود فراوان.خاطره جالبی بود از دوران کودکی و کفش های معروف تق تقی.همون کفش هایی که اعصاب مرا بهم می ریختند.می گویند شب جمعه یکی پول گم می کنه و دیگری پیدا.حالا حکایت من و شماست.

سلام
حق دارید. خوب صادقانه باید گفت، این صدا وقتی مدام تکرار بشه زیاد خوش آیند نیست .
توی خونه هر کفشی می پوشم بقیه ایراد میگیرند. می گن تق تق صدا می ده . مرتب دارم کفش عوض می کنم و می پرسم این خوبه ؟ می گن : بد نیست ! ولی گاهی وقتها هم پیش می یاد که وقتی راه می رم سنگینی نگاه رو روی خودم احساس می کنم ! :)))
گاهی مجبورم وقتی خونه در سکوته با نوک پا آروم راه برم که به قانون طبیعیت بر نخوره ! :))))
ما خانم ها کلا" مخل آسایشیم قندک میرزا عزیز
:))

قندک دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 07:41 http://ghandakmirza.blogfa.com

بله روزهای ما
مانند مورچه های گرسنه از بغلمان می گذرند.درود

ممنون و متشکر .

هدی دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 10:30 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز

راستی چرا اینطوریه؟ گاهی با کسی یا چیزی آرامش بهمون دست میده که با هیچ کس یا چیز دیگه ای تکرار نمیشه؟ حتی پدر و مادر یا خواهر آدمم نمی تونه همچین آرامشی بهت بده که یه نفر یا یه شیء خاص! با این که با اونا یه عمرت رو زندگی کردی اما با اون یه نفر خاص نه به اون اندازه!

تو میدونی چرا؟؟؟
(نمیدونم شاید به این پستت ربط نداشته باشه اما سوالی بود که خیلی مهمه!)

راستی اون چه موهبتیه که در وجود بعضیا هست که بهت آرامش میده؟ با وجودی که اون شخص شاید خودش اصلا همچین احساسی رو نسبت به خودش نداشته باشه!

سلام هدی جان

چون آن شخص و یا آن چیز ، می شود آینه تمام نمای احساساتی که قبل از آن دائما سرکوب شده اند، می شود عاملی برای جریان احساسات زلال و نابی که در درون ما به هزار و یک دلیل یخ می زند ، منجمد می شود و در سکوتمان بی صدا پنهان می گردد. چون آن شخص و یا آن چیز ما را به خودمان ثابت میکند، می شناساند، رفیق میکند و ما در کنار آن با خود به صلح و آشتی سرشار از آرامش می رسیم.
به خاطر اینکه در کنار آن ما می توانیم خود واقعی مان باشیم. چیزی که کمتر جرات و جسارتش را پیدا می کنیم.

به خاطر اینکه یک نفر یا یک چیزی ناگهان می آید تا ما به درک ، زیبائی زندگی برسیم. و از عمق وجود خود به خود بگوئیم :
آه ... چقدر اینک و در این لحظه زندگی زیباست!

تنها دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 11:10

مهربانم ، اے خوب
یاد قلبت باشد؛
یک نفر هست که دنیایش را،
همه هستے و رویایش را، به شکوفایے احساس تو ، پیوند زده
و دلش مے خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد ...

مرسی تنها جان برای قطعه ها و اشعار قشنگی که می نویسی .

آفتاب دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 11:37

قربون پرنیان و باغش و پست های زنونه اش ..

قابل توجه بعضی هااااااااا

خدا نکنه .

مرسی لیلا عزیزم.
بعضی ها کی بودند اونوقت ؟ ;)

november دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 15:12 http://november.persianblog.ir

تقدیم : گـــُــــل


پرنیان جان واقعاً این حسی که گفتی خیلی تکه ...


(راستی شعری که در کامنت پیشین اورده شد کلمه « به » رو باید حذف کرد اضافه تایپ شده! )

مرسی برای این گل زیبا

متاسفانه نمی تونم کامنت ها رو ویرایش کنم. یعنی بلاگ اسکای این امکان رو نداره ولی با به یا بدون به فرقی نمی کنه با هر دوش قشنگه

حمید دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 15:44

سلام
وقتی خیلی بچه بودم آرزوم داشتن یه مدل کفش فوتبالی بود که نوکشون پلاستیک فشرده بود(تقریبا تموم انگشتها رو پلاستیک میپوشوند) و خیلی خوب میشد با نوک پا توپ رو شوت کرد .دیر هم پاره میشدن .البته الان دیگه تولید نمیشن متاسفانه .
کمی که بزرگتر شدم آرزوم داشتن یه توپ بود ازونا که تو فوتبالهای تلوزیونی باهاش بازی میکردن , توپ شماره5(سایزشه) , سنگین , سطحش کمی لیز که هرچی باهاش بازی کنی ظاهرش خراب نمیشه .
اون موقع خیلی دوس داشتم از اون کفشهای فوتبالیستا که فکر میکردیم زیرش پیچ داره داشته باشم ولی متاسفانه چشمهام نامردی کردن و با ضعیف شدنشون مجبور شدم فوتبال رو رها کنم و برم سراغ تنیس روی میز و این دوتا آرزو , درحد آرزو موندن .
بچه که بودم عاشق تیم میلان بودم و بابام یه روز دستمو گرفت گرفت رفتیم برام لباس تیم میلان رو گرفت , یه دونه بازوبند کاپیتانی هم خریدم !!! اون موقع لباسها شماره نداشتن مثل الان . خودم براش شماره گرفتم و دادم خیاطی که یه شماره 7 بزنه پشتش .
یادش بخیر شاید 7سال میشه که تو کوچه فوتبال بازی نکردم .دوران بچگی کوچمون آسفالت نشده بود و تو زمین خاکی بازی میکردیم و سرتاپا خاکی میشدیم .

راستی من هم با کفش تق تقی بدم میاد :(

سلام
جالب بود. آرزوهای پسرانه خوندنش برام جالب بود.
عاشق فوتبال و هر چیزی که به فوتبال ربط داشته باشه .
من همیشه فکر می کردم پسر بچه ها اول از همه عاشق دوچرخه هستند . آخه من خودم که بچه بودم وقتی سه چرخه می خواست به دو چرخه ارتقا پیدا کنه دل توی دلم نبود و یک سال که به مناسبت کادوی تولدم برام دو چرخه خریدند انگار که تمام دنیا رو بهم داده بودند. الان هم ماشین و رانندگی یکی از علایقم هست .
ولی هیچ وقت نسبت به توپ و فوتبال احساسی نداشتم . به جز بسکتبال که خیلی دوست داشتم و دوران دبیرستان توی تیم مدرسه بودم و خاطرات خیلی شیرینی از اون روزها برام مونده .
کفش تق تقی که خیلی خوبه :))))))

خسته نباشی برای امتحانات. امیدوارم همه ی امتحانات رو به خوبی سپری کرده باشی

ونوس دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 17:08 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام گلم
خوبی؟
با این نوشتت یاد یه خاطره از بچگیم افتادم منم عشق کفش به قول خودت تق تقی بودم نمی دونم3یا4ساله بودم که مامانمینا برام یه جفت می خرن منم می پوشم و دراولین لحظات می خورم زمین وپاشنه فرو میره توی تنم...دیگه فکرش و بکن دیگه...
وبعد منم که ناراحت شده بودم وحسابی دردم گرفته بود وقتی توی ماشین بابم بودم یه لنگه کفش و از پنجره می دازم بیرون وقتی پیاده میشیم مامانم بهم میگه کفشت کو ...منم جواب میدم دردم گرفت انداختمش بیرون
به همین راحتی

سلام ونوس جان
مرسی . امیدوارم تو هم خوب باشی

آخی ... طفلکی ! آخه خیلی زود بوده برای یک بچه ی سه چهار ساله کفش تق تقی ! من هیجده سالگی تازه صاحب یک کفش تق تقی شدم! یک بار توی پانزده شانزده سالگی کفش خواهر بزرگترم را که پوشیدم ،دیدم مثل کلاغ دارم راه می رم ، کلا" فکر داشتنش رو از سرم دور کردم . :))))

حمید دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 18:07

ممنون , خداروشکر هفتخان رو پشت سر گذاشتم و دیو سپید هم از پا درومد .
دوچرخه جز آرزوهام بود ولی خیلی زود کم رنگ شد . دوران بچگی با پسرهای دو تا کوچه باهم بازی میکردیم و تعدادمون خیلی زیاد بود , گاهی که دور هم نشسته بودیم , تصمیم میگرفتن برن با دوچرخه دور بزنن ولی فکر اونهایی که دوچرخه ندارن رو نمیکردن .بعضیا هم چندتا برادر بودن و چون باباشون یه دونه دوچرخه بیشتر نتونسته بود براشون بگیره , فقط یکیشون سوار دوچرخه میشد و برادرهای دیگه پیاده میموندن .
وقتی خیلی بچه بودم اونهایی که دوچرخه نداشتن , پای پیاده میدویدن پشت دوچرخه ها , خیلی از این صحنه دلم میسوخت و احساس بدی پیدا کردم به دوچرخه .
دوران بچگی من داشتن دوچرخه "دنده ای" یه آرزو بود برای خیلیا . اسپرت کردن دوچرخه هم مزه ی خاص خودش رو داشت , گلگیر پرشی , چراغ سوزن , ابری کردن دسته هاش , آویزون کردن انواع اقسام چیزها به سیمش و ...

موفق باشی.
دوچرخه شاید یک آرزوی دور بوده برای خیلی از بچه ها.
گلگیر پرشی و چراغ سوزنی و ... دیگه من ازش سردر نمی یارم :)

از نظر من دوچرخه یه زین داره و دوتا رکاب و دوتا دستگیره . همیشه ی خدا هم ترمزش خرابه و صاف می ری توی یه دیوار ، یا فریاد می زنی آهای یکی من رو نگه داره :)))

محمد دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 19:06 http://mohamed.blogsky.com

پرنیان عزیز باور کن هر چی فکر میکنم رویای خاصی از کودکی یادم نمیاد.رویاهای من تازه بعد از جوانی شروع شد...

خدااایش چرا دختر کوشمولوها اینقده کفش تق تقی دوس دارن؟وااقعا یعنی دارن برای زنانگیشون رویاپردازی میکنن؟سارای منم گاهی میپوشه ازین کفشا.)

من همییشه میخونمت و لذت میبرم.از عکسای زیبا و شعرهای زیبا و نوشته های خوبت.آخه تو چقققققققققققققققد با سلیقه ایییییییییییییییییییییییییییییی....حرصم گرفته.حسودیم هم شدههههههههههههه...))

سلاااااام محمد عزیز
چه عجـــــــــــــــــــــب بابا! حالا دیگه خاموش می یای و خاموش می ری؟
همیشه از آمدن ها خوشحال می شم. آخه هنوز من همون دختر لوسه با کفشهای تق تقی ام ! هنوز یک بچه ام که با هر چیزی زود خوشحال می شم و با هر چیزی زود غمگین :))

مرسی که از سکوت در اومدی . خوب تو توی دوران جوانی تازه شدی یک کودک معصوم با رویاهای قشنگ. اشکال نداره کمی دیلی داشتی
:))))
خدا حفظش کنه سارا کوچولوی تو رو . بذار بپوشه . نمی دونی چه لذتی داره کفش تق تقی مامانا رو پوشیدن .

مطمئنم که حسود نیستی ;)
با محبتی .

ایرج میرزا(بعضیهااا) دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 19:18

سلام
باشه . ما هم از کودکی خودمون یادی بکنیم
اااااااییییی یادش بخیر
تابستون که میشد درختها پر میشد از کرمهای ابریشم . صبح زود که هنوز سگها خواب بودن میزدیم بیرون . کوچه پر بود از بچه های قد و نیم قد . ننه هاشون هنوز زیر لحاف بودن اونوقت بچه ها داشتند کرم بازی میکردن . رنگشون سبز بود و وقتی لهشون میکردیم به شعاع چند سانتیمتر همه جا سبز میشد . میچسبوندیمشون بهم و باهاشون قطار درست میکردیم . یه نوعشونم بود که توی جوب بود . رنگ کرم داشت و خیلی دراز بودن . مینداختیم جلوی مرغ و خروسها بخورنشون . مگس مگس . بعضیهاشون رنگهای براق و قشنگی داشتند . اگه میخواستی یه مگسو بگیری باید یه وجب اونطرفترو نشون میکردی بعد با یه حرکت سریع دست مگس توی مشتت بود . مسابقه میزاشتیم کی مگسهای بیشتری شکار میکرد . بعد بالهاشونو میکندیم و برامون راه میرفتند . میرفتیم دهات ملخ میگرفتیم ده بیستاشونو میکردیم تو قوطی کبریت و آتیش میزدیم . دیگه طولانی شد . داستان سوسکها بمونه واسه بعد

سلام
آفرین . می خواستم ببینم مخاطب آفتاب جون خودش بالاخره به صدا در می یاد یا نه ! :))

:))))))))))))))))))))))))))
یعنیا ! مردم از خنده . خدائیش رویاهات و کودکی هات هم مدل ایرج میرزائیه .

باورم نمی شه این کارها رو کرده باشی. یعنی ایرج میرزای ما با این روحیه ی مهربون ، گذشته ای آین چنین پر از خشونت داشته ؟؟
یعنی واقعا" بالهای مگس ها رو می کندین؟ کرم ها رو له می کردین؟

یا علی !

(من از دست این بلاگ اسکای شاکی ام که آیکون های شکلکش رو در جواب کامنت ها برداشته . من الان به شدت نیاز به چند تا از این شکلک دارم تا احساساتم رو بروز بدم)

خدای من ... ملخ ها رو آتیش می زدین ؟ باور کنم ؟

در مورد سوسک ها نگو . من شب تا صبح اونوقت خواب سوسک می بینم
:(

حمید دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 19:59

اگه میخواید در جواب نظرات از شکلکها استفاده کنید , وبلاگ رو باز کنید و وارد نظرات شید و شکلک مورد نظر رو انتخاب کنید , یه کدی نمایش داده میشه مثلا کد خندیدن [ :S007:] هستش . این کد رو کپی کنید تو بخش جواب کامنتها و دقیقا شکلک مورد نظر نمایش داده میشه .



اینجوری ؟

راستی راستی شد !

مرسی

ایرج میرزا دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 20:04

تا تو باشی دیگه از این پستها نزاری . وگرنه داستانهایی از سوسکها میگم که تا چند روز از غذا خوردن بیوفتی.
راستش من بچگی و نوجوونی شر بودم . اهل دعوا و بزن بزن . کشتی کچ کار میکردم . از بیست و سه سالگی با شعر و موسیقی آشنا شدم و روحیه ام اوا خواهری شد . و همه اینها رو اول مدیون استاد شجریان بعد حافظ هستم .

در مورد سوسک شوخی نداریم !

مرسی استاد شجریان عزیز . مرسی حافظ عزیزم
عاشقتونم . یک انسان را متحول کردید و از عاقیتی نافرجام رهانیدید.


روحیه شاعرانه هم اوا خواهری بود و ما تا امروز نمی دونستیم!

رمز آیکون ها رو بهم گفتند

آفتاب دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 22:32 http://aftab54.blogfa.com/

خوشمان می آید که "بعضی ها "اعتراف می کنند :)))))



سلام لیلا جون .

ایرج میرزا دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 23:31

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود...
برام یارکشی میکنی؟ هااان؟؟؟
بگم تاریخ تولدتو؟ بگم؟ بگم؟

ویروسش مسریه ؟ بگم بگم رو میگم!

آفتاب سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 00:54

باز می آید 20تیرررررر
قابل توجه بعضی هااااااا

اوه اوه چه اتفاق مهم و میمون و مبارکی !

صادق (فرخ) سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 01:19 http://dariyeh.blogsky.com

پرنیان عزیز
کلاس دوم و یا سوم دبستان بودم که یه روز بطور اتفاقی یه پوست گوسفند خورد به تورم ... دو رنگ بود . سیاه و سفید!
مال کسی بود که دیگه اونو نمیخواست . با دقتی عجیب و باور نکردنی تکه هایی از اون رو بریدم و برام ریش و سیبیل درست کردم و چسبوندمشون روی صورت و بعد رفتم توی کوچه ... دخترها کرکر میخندیدند و من اصلا حواسم نبود . واقعا تصورم این بود که شبیه یه مرد واقعی شدم . مادرم که به جنگولک بازیهام عادت داشت ، چیزی نگفت و خواهر بزرگم منو مسخره کرد ... اما من حس یک مرد رو داشتم و این برام لذت بخش بود . بعدها که ریش و سبیل دراومد ، از اصلاح کردن و این حرفا دلم خون بود و هنوز برام سخته ... من هم اونطوری بودم و به گمونم با شما فرق چندانی ندارم .
اما شما به معنای حقیقی یک زن هستی ... اینو از نوشته هات میشه فهمید . زنها میتونند بیش از حد مهربان و صبور و پرحوصله و البته تکیه گاه باشند . برای همینه که مردها وقتی دلشون گرفت میرن سراغ مادر و خواهرشون تا دلی سبک کنند ... و تو دوست عزیزم همینطوری . اشتیاق شما به کفش تق تقی فقط ظاهری از تمایلاتت به زنانگی و زن بودن بود . من فکر میکنم علاقه دخترها به عروسک و محبتی که در باره عروسکهاشون نشون میدن ، حس نزدیکتری به عوالم زنانه اونهاست . یادمه توی یکی از یادداشتهای اخیرت از نگاه برادرهات نوشته بودی ... نگاههایی که عشق و وابستگی اونها رو بهت نشون میداد . همین ثابت میکنه که پرنیان زنی با احساسات کامل و زنانگی بی نقصی است .
مردها هم در غیرتمندیها و گذشتها و شکیباییهای پدرانه و برادرانه ، تعریف میشن ... نه با چسبوندن پوست گوسفند روی صورت و پشت لبهاشون

سلام
وای چه کار بامزه ای
تصورش من رو کلی به خنده انداخت.

گفتید عروسک، یادمه یک عروسک داشتم که خیلی بهش وابسته بودم. از بس موهاش رو شونه کرده بودم تمام موهاش کنده شده بود و تبدیل شده بود به یک عروسک کچل. یک لحظه از خودم دور نمی کردم. آخر هم نفهمیدم چطوری سربه نیستش کردند!

در مورد برادرهام ... آخه خیلی مهربونند . یه جور قشنگی مهربونند.
متاسفانه یکی از برادر های دوست داشتنی ام رو سالها پیش براثر تصادف از دست دادم و عکسش همیشه توی کیف پولم بود تا اینکه یک روز کیف پولم رو یک جائی دزدیدند. همیشه و هر روز عکسش رو می بوسیدم یک شب به خوابم اومد و بهم گفت تمام بوسه های که برام می فرستی می رسند بهم .

ممنونم فرخ عزیز از محبت شما. همیشگی ه .

مریم سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 02:33

خیلی نوشته هاتونو دوست دارم خیلی بهم نزدیکه بااجازتون بعضیا کپی کردم راضی باشید

خواهش می کنم . چه خوب که دوست داری .

نوشته های پراکنده سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 12:30

سلام
حال شما؟
خوبید؟
من نمی دونم چرا اینقدر دنیای دخترا با پسرا متفاوته
البته ما هم کفش دوست داشتیم
اما کفش فوتبال و اسپک دار و ....
منم یه همچین رویاهایی دارم که هنوز از بچگی باقی مونده. البته یکم زیاده
شاد و پیروز باشید

سلام
ممنونم دوست عزیز

البته ما هم کفش اسپرت دوست داشیتما . گفته باشم
ما خانم ها کلا" همه جور کفشی دوست داریم

november سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 15:10

چه خاطره بازی شده اینجا

اتفاقی کع ونوس عزیز گفتش واسه منم افتاد با همون کفشهای تق تقی سفید که پاپیون قرمز داشت، اونارو پوشیده بودم توی ایستگاه قطار واستاده بودیم وقتی قطارو دیدم کاملا یادمه که بطرف قطار شروع کردم به دویدن و بعدشم افتادم زمین نفسم تنگ شد کلی دکترُ عکسُ رادیولوژیُ اینجورچیزا دادم ... اما چیزی نشده بود

هنوزم عاشق اون کفشامم

شماها چقدر اتفاقات براتون افتاده با این کفش های تق تقی .
من هم یاد یه خاطره افتادم ولی نه از دوران کودکی بلکه همین شش هفت سال پیش. از سفر برمیگشتیم یک صندل با پاشنه ی بلند پوشیده بودم . بین راه کنار جاده رسیدیم به یک استخر کوچک که آبی از یک لوله ی بزرگ با موتور آب می آمد داخل استخر و از اونجا یک راهی باز کرده بودند تامسافت زیادی ، آب می رفت برای زمین های کشاورزی . من هم مشغول قدم زدن شدم روی لبه استخر . خیلی شیک و خیلی باوقار و صاف شروع کردم قدم زدن.یکی از اعضا خانواده مشغول گرفتن فیلم از منظره و از این ژانگولر زدن من و یکی هم مشغول خوردن چایی ، یک دفعه پام پیچ خورد و یکی از صندل ها افتاد توی استخر و با فشار آب رفت و رفت و رفت ، من هم فریاد می زدم ای وای کفشم ... یکی از اعضا خانواده بدو بدو دنبال کفش یکی هم مشغول گرفتن فیلم از این صحنه ی خنده دار . آخر کفش رو با هزار مصیبت تونستند بگیرند . فیلمی شد دیدنی ... و جای شما خالی که چقدر خندیدیم . من خودم از شدت خنده دل درد گرفته بودم .
این هم یک خاطره ی تق تقی دیگه !
هنوز دارمش تق تقی ها رو

هاتف سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 15:21

زندگی امروز ما خیلی از اتفاقاتش همون آرزوهای دیروز ما هستن که به واقعیت رسیدن و اما ما نمیفهمیم و همیشه طلبکار دنیاییم که ما رو به آرزوهامون نرسونده...
کاشکی کمی بیشتر قانع بودیم...

شاید به خاطر اینه که گاهی خیلی دیر گاهی خیلی سخت بدستشون می یاریم و یادمون می ره آرزوهای دیروز بوده .

ایرج میرزا(بعضیهااا) سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 17:31

سلام آفتاب خانوم
ما که با یه رز زرد دین خودمونو ادا میکنیم . دلم برای شما میسوزه که باید برای دوست جونتون کفش جیک جیکی بخرید

منظورت همون کفش هاست که برای بچه های نوپا می خرند تا تشویق به راه رفتن بشه ؟!!

باید تقریبا" سه چهارم پاهام رو اره کنم

دوست دارم

اشکال نداره واسه ی گرفتن هدیه ی به این قشنگی اره اش می کنم
تا حالا از اینا نداشتم

آفتاب سه‌شنبه 18 تیر 1392 ساعت 22:49 http://aftab54.blogfa.com/

سلام به بعـــــــــــــــضی هااا"

پرنیان جون من هر چی بخواد می خرم .. می رم دور دنیا رو می گردم تا کفش جیک جیکی بخرم براش ..

جون بخواد .. لب تر کنه در خدمتم .. بله

آخی عزیزم ...
جانت سلامت باشه .
برات آرزوی عمر طولانی همراه با سلامتی و یک دنیا دل خوش دارم

باران چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 01:56

..


ای کودکی من
کودکی خوب ..

.
.

سلام بر صداقت ..

:)

سلام بر دوست عزیز و خوب

ویس چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 14:18

سلام عزیزم
داستان کفش های پاشنه بلند و کودکی را همه ی ما تجربه کردیم و با این پست ما را بردی به کودکیمان.
همیشه کفش اسپرت می پوشم . برای همین در عروسی ها ، از وسط مجلس من پابرهنه هستم. نمی تونم راه برم.
به نظرم یک نوع بند بازیه این پاشنه های 12 سانتی. آفرین داره

سلام به دوست عزیز و خوبم

آره خوب آفرین که داره

قندک چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 14:50

با سلام ودرود فراوان و عرض ادب.طاعاتتان قبول و التماس دعا

سلام عرض شد
متقابلا" . محتاجیم به دعا

ایرج میرزا چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 15:34

چه نوشابه ای باز میکنن اینا واسه هم
از لج شما میرم آپ میکنم به رفیقام میگم بیان رو کم کنی

لجباری خوبیه . شما آپ کن من خودم می یام روی خودم رو کم می کنم اونجا

Roj پنج‌شنبه 20 تیر 1392 ساعت 07:48 http://rojna.blogfa.com

این عشق به کفش در وجود همه ما انگار هست ! جالبه نه ؟؟

من هم عاشق کفش تق تقی بودم. ولی هیچ وقت یاد نگرفتم با کفس پاشنه ۷ سانت و ۱۰ سانت راه برم! ذهن من در همان کفشهای تقتقی ۳ سانت مادرم ماند که ماند !

اتفاقا" نوشتن این پست به من نشون داد کفش تق تقی رویای همه ی دخترها بوده و فقط من نبودم که در این رویا بودم.

کفش هفت سانت هم تمرین می خواد . مثل رانندگی می مونه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 تیر 1392 ساعت 23:48 http://abnabatchobii.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
بسیار زیبا می نویسید
سلامتذ و شاد باشید همیشه...

ممنونم دوست عزیزم.

سایه چهارشنبه 26 تیر 1392 ساعت 20:05

پرنیان جان این مدت که گودری رفته و لینکها رونداشتم چقدر عقب موندم از پست های خوبت
امشب همه شون و می خونم مهربون <3

سلام سایه جون
فکر کردم شاید اصلا" از وبلاگستان رفتی .

حبیب صلحی زاده چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:19

سلام بر شما . خوبید خواهر . همیشه زنده باشید :) ممنون از مینیمال ها و مونو لوگ های زیباتون همشون قشنگن :)

سلام آقای صلحی زاده عزیز
خیلی محبت کردید . ممنونم از لطف شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد