فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

این نیز بگذرد ...

 

این روزها کمی خسته ام!  شاید یه وقتهائی که می خوای خیلی قوی باشی بعدش یهو از خستگی فرو می ریزی!  یه علامت سوال میان جلوی همه ی باورات !  همه ایمانت می رن توی یک فضای مه گرفته و هرکاری می کنی نمی بینی شون!  

یه وقتهائی میشه  خیلی خیلی خسته بشی و این عظمت خستگی یه احساس تنهائی عمیق برات بیاره!  فکر کنی کجای این دنیا هستی؟ چیکار باید بکنی؟  چیکار باید می کردی که نکردی؟  این حس تنهائی برای چیه؟  برای اینکه زندگی رو «خیلی» می خوای؟  آدمها رو می خوای «خیلی» داشته باشی ؟  ولی این «خیلی ها» که توی باورات نبودند!   

باورت بهت می گه وقتی می یای توی دنیای خاکی تنهای تنهائی و لخت و عریان و بدون هیچ تعلق مادی، وقتی هم که می ری درست به همون شکل تنها و عریان و بدون هیچ تعلق مادی، پس اگه واقع بین باشی فاصله ی بین اومدن و رفتنت هم چیزی به جز تنهائی نیست!   

آدمهائی که با هم هستند و کنار هم قرار می گیرند فقط هستند تا بر هم تاثیر بذارن و بعدش باید برن!   هیچ کس مالک هیچ کس نمی تونه باشه ، پس دلخوشی به بودن ها و داشتن ها چقدر بی معنیه!  اینا همون باورات هستند ولی باز هم وقتی خیلی احساس تنهائی می کنی دنبال یه جواب آروم کننده هستی برای سوالات!    

اونائی رو که می فهمن تو رو ، بی دریغ و بی توقع دوستت داشتن و نگرانت بودند به یه شکلی دور می شن تا باز یادت بمونه که باید روی پای خودت بایستی ! اونائی هم که اونجور که دلت می خواد نیستن و هستند در کنارت بهت راه و رسم درست زندگی کردن رو یاد می دن، یادت می یارن که به هر حال تنهائی، یادت می یارن که قوی باشی!    

 

این شعر آقای سید علی صالحی رو دوست دارم ...  

 

ما هرگز فرصت نمی کنیم 

تحمل از کوه و صبوری از آسمان بیاموزیم 

حالا سالهاست که دیگر ما  

شبیه خودمان هم از خواب نان و خستگی  

به خانه برنمی گردیم  

ما ملاحت یک تبسم بی دلیل را حتی  

از یاد زندگی برده ایم  

کاری نمی شود کرد  

کبوتر دور و کلمه تاریک و زندگی ،  

عطر غلیظ کبیریت سوخته ای ست  

که دیگر برای این چراغ بی چرا مرده  کاری نخواهد کرد  

حالا هی بی خودی بگو چرا خوابت نمی آید  ؟  

می گویم خوابم نمی آید  

نگاه می کنی  

ساعت پنج و نیم صبح سه شنبه است  

فقط سکوت ، سوال ، ماه  

پرده خستگی ، ملال  

احساس می کنی از گفتگوی بریده بریده ی دیگران  

چیز روشنی دست گیر این شب شکسته نمی شود 

شناسنامه ام را ورق می زنم  

جویده جویده چیزی به یاد می آورم  

سالها پیش مرا به دریا بردند  

گفتند همین جا  

رو به قبله ی گریه های بلند باد بنشین و  

ذره ذره و بی چرا بمیر  

و من مرده بودم  

او مرده بود  و دیگر او  

هرگز به آن گهواره ی شکسته باز نیامد. 

 

نه چندان مهم نوشت  : امروز صبح به دکترم گفتم دچار یک تجربه ی جدید شده ام !  Insomnia!  لطفا چند قرص ضعیف خواب آور!

نظرات 31 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 12:52 http://malikhulia.blogsky.com/

زاهدا من که خراباتی و مستم، به تو چه
ساغر و باده بُود بر سر دستم، به تو چه
تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه میخانه نشستم ، به تو چه
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
تو که خشکی چه به من ، من که تر هستم ، به تو چه

سلام علیرضا عزیز
ممنونم برای این شعر زیبا

بهار ِآرزو سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 13:01 http://www.bahar-e-arezoo.blogfa.com

سلام بانو .../

نبینم خسته و بی حوصله باشین

میدونم که می دونین خیلی دلم براتون تنگ شده .../

میدونم که میدونین زندگی سختیهای خودشو داره و این فشار ها میان و میرن .../

میدونم که میدونین تنها و تنها خبیه که میمونه و آدمهای خوب و مهربون مثل شما هیچ وقت تنها نیستن حتی اگه خودشون احساس تنهایی کنن .../

اینو بدونین که خیلی دوستون داریم ( من و پارسا)

سلام همیشه بهار من
نمی دونم خدا چرا آدمهائی که همدیگه رو خیلی دوست دارن همش دور می کنه از هم.
اما می دونیم دلهامون چقدر به هم نزدیکه و کافی یه کم اراده کنیم و بی خیال ترافیک خیابونها و کارهای مسخره روزمره بشیم و بتونیم همدیگه رو ببینیم.
می دونم که می دونی ... چقدر دوستت دارم.
پارسای عشقم رو می بوسمش
تو خودت ته ته خوبهائی ...

پارسا سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 13:05 http://www.bahar-e-arezoo.blogfa.com

سلام خاله جون خوبین

خاله جون راستی من دیگه به هیچکی نمگم که مماخم یه روزی خورده بود زمین آخه زمینو بخشیدم
مامانم میگه لذتی که تو بخشش هست تو زمین نیست نه نه نمیدونم تو چی نیست ولی بخشیدم

حالا نمیدوم این ببعی چرا هی میگه بع بع ...ولی وقتی مامانم میگه ببعی میگه ... من میگم نه نه

خاله خاله خیلی دوستون دارم ولی ممکنه اگه ببینمتون یهو موهاتونو بکشم چون باهاتون میخام شوخی کنم دیگه

قربونت برم عشق من
سلاااااام یا به قول الهام جونم سلی ی ی ی ی
فدای مماخت بشم .
مامانت همه ی حرفاش قشنگن . حرفاش رو گوش کن همیشه.
من هم عاشقتم عزیزم . دنیات پر از پاکی و معصومیته و خودت هم هنوز فرشته ای که از آسمونا اومدی.

سعیده سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 13:14 http://g-tanhayi.blogsky.com/

سلام. به وبلاگ من سر بزنید و اگه مایل به تبادل لینک هستید خوشحال میشم به من اطلاع بدید.

سلام سعیده عزیز
حتما در اولین فرصت می یام می خونمت . مرسی

دوستان سلام سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 13:57

دوستان سلام

پیشناد می کنم بجای قرص شبها هنگام خواب از داروهای گیاهی قدیمی مثل دم کرده گل گاو زبان با پرهای سیاه لیمو عمانی و عرق بهار نارنج استفاده کنید.

اولین باری هست که با یه همچین مشکلی روبرو شدم و نمی دونستم اینقدر وحشتناک می تونه باشه ! دکتر بهم کلردیازپوکساید 5 داده که خیلی هم ضعیفه خواب آور نیست فقط آرام بخشه و خیلی ضعیف .
ولی حتما توصیه اتون رو گوش میکنم اتفاقا دوست عزیزم بهم یه مقداری گل گاو زبان و سنبل الطیب داده که با لیمو عمانی و نبات درست می کنم و خیلی هم خوشمزه ست اما هیچوقت قبل از خواب این نوشیدنی رو نخورده بودم چشم حتما توصیه اتون رو گوش می کنم . مرسی برای این پیشنهاد خوب .

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 14:11

اگر دیگری را دوست می‌داری،

اگر می‌خواهی یاریش کنی،

کمک کن تا یگانه شود.

نه نباید او را اشباع کنی.

تلاش نکن با حضور خود بگونه‌ای او را کامل کنی.

دیگری را کمک کن تا یگانه شود.

چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضور تو نباشد

اهلام داشت براتون کامنت می نوشت
زوتی نوشتم که ابل شم

اگه اول نشدی ولی به نظر من تو یکی ... از اون یکی یکدونه ها

خیلی خوبه که یک نفر باشه حتی اگه حرف هم نزنه وقتی تا عمق نگاهش می ری خودت رو می بینی تا ته تهش! هیچی هم نگه می دونی که دلش با دلت هست .
این هم خودش یه دنیای قشنگیه .
مرسی پرنیانم

الهام تفرشی سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 14:16 http://elitata86.blogfa.com

پرنیانیم سلام

همین دیروز مورچه بهم میگفت که وقتی پرنیان نیستش دو حالت داره ... یا داره پست جدید می نویسه یا سرش شلوغه ...
ایشالا که همیشه مشغول خوبیها باشی و
انگار حدسش غلط نبوده..

حاج اسماعیل دولابی هم مثه تو ، میگفت تهش باید تنها بری .. تنهایی هم باید پای باورهات بایستی ..
ولی خب
همونه که خودت میگی .. همه ی وابسته ها و متعلقات ِ دیگه هستن تا تو یه چیزی بهت اضافه شه ..
و احسنت به آخرین جمله ی نثرت ..

انصافا کمی دلگیره وقتی به این جاش میرسه آدم . وقتی که خودت میشی و خودت .

سلام الهام عزیز و قشنگم
راستش رو بخوای می خواستم یه پست بنویسم دو خطی و بگم شاید چند روزی نباشم ... برم یه گوشه وقتی سرحال شدم برگردم ولی وقتی کامنت پرنیان عزیزم رو توی پست قبلی گرفتم امروز یه حس قدرشناسی نسبت به دوستای مهربونم بهم گفت : نرو ... حرف بزن!

مرسی الهام جونم ... دلگیره ... می دونم ... خودم هم حال خوشی نداشتم وقتی می نوشتمش!
اما ... این نیز بگذرد! خستگیه ... خستگی .

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 14:24

ما ملاحت یک تبسم بی دلیل را حتی

از یاد زندگی برده ایم


و
اینکه

(زندگی باور می خواهد
آن هم از جنس "امید"،
که اگر سختی راه
به تو یک سیلی زد
یک "امید" از ته قلب،
به تو گوید که خدا هست هنوز)...


و بعدشم که

حقیقت محضه حرفاتون و اینکه نمیشه اصلا انگار بدون این وابسته گیه بدون دلبستگیه زندگی کرد حتی اگر بدونی یه روزی همه آدمایی که دوسشون داری و برات عزیزن قراره نباشن قراره ترکت کنن قراره موقتی باشن حتی وقتی می دونی یه مسافر داری که قراره دیگه نبینیش باز هم یه طوری دلتو درگیرش می کنی که برات خاطره بشه حتی لحظات کمی که با هم داشتین
یه دوستی چند وقت پیش یه حرف قشنگی بهم زد و اون هم این بود که

سعی کن از آدم هایی که کنارتن لبریز خاطرات خوب بشی که حداقل اگر یک روز نبودن کنارت یا دیگه نداشتیشون لبریز باشی از مرور خاطره های خوبی که می شن عین تکرار روزهای شیرینت


و در آخر هم یک دعا کنم با هم آمین بگیم:
دلتون آروم و پر امید و زندگیتون پر از حضور تنها ماندگار همیشه دوست

مرسی پرنیان عزیزم
اگه امید نباشه که مرگ ما به طرز فجیعی از راه می رسه .
راهی بیمارستان روانی خواهیم شد خدای نکرده . من وقتی گلهای توی گلدونم برگای جدید می دن امیدم به زندگی پررنگ می شه ، حالم خوب میشه. خیلی راحت بهانه های ساده ی خوشبختی می تونه برای من جای امیدواری باشن .
تا شقایق هست زندگی باید کرد ...

از دعای معرکه ات ممنونم

آفتاب سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 15:13 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیز دلم .. آفتاب نبینه پرنیانش خسته و ناراحت باشه ..
یادمه تو یکی از پست هایت نوشته بودی نباید اجازه بدهیم کسالت ها ما رو از پای در بیارند .این نیز بگذرد عزیزم .برای همه ما این حالت ها پیش میاد اما بعد از مدتی دور میشه ..
خوشحال و خندان ببینمت پرنیان بارونی من

سلام آفتاب عزیزم
پیش می یاد گاهی ! باطری ما هم بالاخره شارژش تموم میشه
باید بزنمش به شارژ

یه کمی سرماخوردم و آنژین شدم این هم خودش باعث می شه انرژیم تحلیل بره . دیگه انگار یهو فرو می ریزم .
مرسی آفتاب مهربونم ... شارژ میشه مطمئن باش!

ایمان سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 17:52 http://mocha-paris.blogfa.com/

می دونی قضیه چیه پرنیان عزیز؟ اینه که یه اصلی هست تو آفرینش به اسم ناپایداری. یعنی عدم قطعیت. یعنی هر چیزی روزی تمام می شه. عشق، زندگی، کار، روابط و...همه چیز. آدم وقتی اصل ناپایداری رو پذیرفت تحمل بریدن ها و از دست دادن ها کمی براش آسون تر می شه. نمی گم خیلی، تاکید می کنم کمی.
اما خب تو دل همین ناپایداری خیلی چیزهای امیدوار کننده هم هست. این که هر پایانی باید و حتما شروع دیگه ای رو دنبال خودش داشته و این هم یکی دیگه ار اصول اساسی آفرینشه.
من کاملا بهت حق می دم یه جاهایی خسته باشی یا گله بکنی یا به قول خودت شارژت تمام بشه. اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. آدم که همیشه نمی تونه مثل روبات توی یک مود باشه! آدمه دیگه. مگه نه؟
شارژ می شی دوباره...مطمئنم.

پیروز باشی

سلام ایمان عزیز
من به ناپایداری و بی ثباتی هر چیزی توی زندگی ایمان آوردم. عزیزترین عزیزانم رو از دست دادم در حالیکه شاید یک روز تصورش رو هم نمی کردم!
مرگ حقیقی ترین واقعیت زندگیه یا بهتره بگم واقعی ترین حقیقت زندگی! شوخی هم با هیچ کس نداره.
چند روز پیش یکی از بستگانم دوربین کانن من رو که زمانی که خریدم جزو بهترین دوربینها بود از دستش پرت شد توی خیابانی که خانومی بهش تنه زده بود و دوربین خورد شد . خجالت می کشید بیاد بهم بگه خلاصه با هزار مکافات اومد بهم گفت: گفتم اشکال نداره یه آدم زنده با هزار تا آرزو و خنده و اشک و دلبستگی هاش یهو دست مرگ جداش می کنه از بقیه ، دوربین که میشه بعدا" جایگزینش کرد فقط دلم می سوزه که دیگه فعلا دوربین ندارم!
از اتفاقی که افتاد دلم نسوخت اصلا چون خیلی خیلی عزیزتر از ایناش رو از دست دادم ! فقط دلم یه جور دیگه سوخت ... که دوربین ندارم ! و برای اینکه خیال خودم رو راحت کنم بلافاصله رفتم یکی جدید خریدم.

اتفاقا توی یکی از کامنتهام و یا شاید پستهام نوشتم که هر پایانی به دنبال خودش یک شروع تازه داره. عکسی که گذاشتم برای این پست منظورم جاری بودن زندگیه ... همه چیز در حال عبور ... مثل رود !

ممنونم که درکم کردی ...

ایمان سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 17:54 http://mocha-paris.blogfa.com/

راستی...دوست خوبمون ؛نازنین؛ دوباره کم پیدا شده. اگه ازش خبر داری سلام منو بهشون برسون.

پیروز باشی

رفته مسافرت . فکر کنم آخر هفته بیاد انشاالله .
موفق باشی .

باران سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 18:23

حالا ببینا!!!!
دو روز رفتیم سفر..
.
.
سلاملیکم!
خب بابا جون مواظب خودتون باشین خب!!!!
این چه وعضشه آخه
پس این مورچه و اهلام و آفتاب و ... چه کار میکنن آخه؟!!!
ای باباااااااااااااااااا!!!

رسیدن به خیر !
سوغات ما کو ؟؟؟؟
دوستای من هستند ... همیشه ... مهربون و دوست داشتنی!

اتوبانش چقدر خوشگل بودا!

ملانغظ سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 20:40

سلام
اول از همه باید بگم از اینکه امروز داغونی خیلی خوشحالمچرا همش من باید اعصابم خرد باشه؟ مردم از دست این همکارام... بزار یه ذره هم پرنیان اعصابش خرد بشه کمی دلم خنک بشهآخیشششششششششششششش

بعدشم:
1- یه علامت سوال میاد(میان) جلوی باورات
2-همه ایمانت میرن؟؟؟ (همه ایمانت میره)یا( همه ایمانهایت میروند) ... دسته جمعی میرن؟؟؟
3-کبریت ... نه کبیریت(با لحجه ترکی نوشتی؟؟؟
4-یدگر برای این چراغ یعنی چیییییییییی

ازت تعریف کردماااااااااااااا بزار لااقل چند روز بگذرههههه

این کامنت خصوصی بود عمومیش کردم!
چون نویسنده اش عزیزه و کامنتهاش رو هم خیلی دوست دارم. بعد از مدتها منت به سرم گذاشته و چیزی برام نوشته ... عادت داره خاموش بیاد و خاموش بره (یواشکی)
امیدوارم اینجوری نشه !
یا اینجوری
یا بدتر اینجوری :

اشکال نداره خوشحالم که دلت خنک شد . حالا برای اینکه دلت بیشتر خنک بشه بگم امروز اشکهام همینطوری جاری شده بودند و نمی دونستم چیکارشون کنم اصلا!

بعدشم :
1- خوب چشه مگه ؟ اشکالی داره ؟
2- بالاخره کدومش درسته استاد بزرگ؟
3- اون هم به خاطر گل روی دوستای آذری زبانم
4- مرسی از دقتت درستش کردم .

آفتاب جون امروز همش بهم میگه چشمت زدنا ! پس کار تو بوده

آفتاب سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 21:42 http://aftab54.blogfa.com/

ببینم اینا کار و زندگی ندارن هی میان پرنیان منو چشم می زنن ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ای بابا !
قابل توجه :
فقط کافیه کسی از گل بالاتر به پرنیان من بگه اون موقع است که همه چی رو قاطی پاطی می کنم ...
ببخشین باران بزرگوار شما هم بجای اتوبان گردی یه کم هوای پرنیان منو داشته باشین لطفا .. چند روزه من گرفتارم حالا ببین چی میگن .. واویلااااااا

اوه ! خطرناک شد .
ملا جان مواظب باش.

باران خان ما موقع خداحافظی می گن ما رفتیم اتووووووبان بعد مبینیم یهو سر از جاهای قشنگ قشنگ در می یارن!

کلا این روزها تلگرافی کامنت میذارن ... همش هم می گن باید برم دیرم شده! همیشه دیرشونه .
چقدر غیبت کردم!
البته غیب تیست الان می یان خودشون به طور شایسته و زیبا جواب می دن.

سایه سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 22:57 http://shadowplay.blogsky.com/

همیشه می خونمت ... خوب می نویسی . صمیمانه !

مرسی سایه جون . خیلی لطف داری.
تو هم پس اکثرا خاموش می یای و خاموش می ری !

نادی سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 23:06 http://ashkemah.blogsky.com

شعر غمگینی بود.
خستگی سراغ همه ادمها میاد. و با خودش افکاری رو میاره که گاهی به نتیجه هم نمی رسی. و شاید تو را غمگین تر هم کنند

وقتی پشت این خستگی ها یه امید باشه . دوستائی باشن که بدونی دلشون بزرگه ، به یادت هستند و یه گوشه ی دل بزرگشت یه جائی رو بهت اختصاص دادن ... و وقتی توی خستگی هات بدونی آینده ای هست که روشنائی می بینی توش، خستگی هات رو زود فراموش می کنی و یا میذاریشون توی یک صندوقچه درش رو قفل می زنی تا جلوی نگاهت نباشن.

مرسی نادی عزیز

ملانغط سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 23:32

سلام
شیطون شدی ی ی ی
حالا خوبه حالت بده . تو سرحال باشی چیکار میکنی؟ هااان؟؟
در ضمن ما رو از آفتاب نترسون که این موقع شب دیگه آفتاب جونتم غروب کرده

به سفارش این دوستان سلام هم گوش نکن . مشکل تو با بهار نارنج و عرق مرق حل نمیشه . چاره درد تو فقط دست خودمه . ببین . به اندازه یه نخود تریاک با چایی بنداز بالا تسکینت میده حتما . اگر باز خوب نشدی شیره هم بد نیست . امتحان کن . بازم اگه افاقه نکرد یه راه دیگه هم هست . قرص برنج . حتما راحتت میکنه . جون خودم راست میگم . امتحان کن

سلام
ملاجان ! این آفتاب جان ما رو دست کم نگیر!‌ زبل خانوم این باغه! زبل خانوم همه جا هست ! کافیه فقط صداش کنم.
بله !

اتفاقــــــــــــــــــــــــــا دیشب دو سه استکان گل گاو زبان حسابی سرحالم آورد!
مواد افیونی ؟؟؟؟؟؟!
خودت هی می ری توی این ورزشگاهها و دوستات رو می فرستی سراغ این چیزها ؟! واقعا که !

شاید هم می خوای از شر من خلاص شی که قرص برنج رو پیشنهاد می دی! نخیر ... ما حالا حالاها هستیم در خدمتتون.

پرنیان دل آرام چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 00:36

الماس اشکاتو رو شونه هام هدیه بزار

مهربونم دلت آروم

کاش روزای شیرین و دل به خواهتون زود زودی از راه برسن اونقدر زود ک ندونین کی اومدن

پرنیان کوچولوی من
شونه هات بزرگترین مامن آرامشن . حرفات دنیای آرامشن .
از دعای خوب و قشنگت ممنونم ... من هم یه دنیا آرامش برات آرزو می کنم مهربونم.

ویس چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 01:27

سلام.این روزا خیلی کار داری و خیلی خسته ای.مواظب خودت باش عزیزم.برای بودنم در کنارت فقط کافیه دستت را دراز کنی.

می دونم ... می دونم!

مرسی که هستی.

کوروش چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 02:38 http://korosh7042.blogsky.com/

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای قلب دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است


درود بر بانوی مهر پرنیان گرامی
منم به شب بیداری خو کردم.ولی گله ای ندارم و دلخوشم
شب را دوست دارم
ولی به بیماری نگاهش نکرده ام
نمیدانم برای من طبیعیه و خواب دیگران غیر طبیعی
امیدوارم وضع مطلوبت را بدست آوری

سلام کوروش عزیز
ممنونم برای این شعر زیبا.

مشکل من اینه که صبح زود باید پاشم برم سرکار! بیدار موندن شب تا ساعتهای زیاد رو خیلی دوست دارم . شب پر از رمز و رازه برای خودش . سکوتش دنیای آرامش به همراه داره . هیچ کس دیگه به آدم کار نداره همش آدم رو صدا نمی کنند نه صدای ماشینی از دور می یاد نه صدای بوقی نه داد و فریاد آدمها ... سکوت و سکوت و سکوت ...
و روزهائی که دوسه روز پشت سر هم تعطیل باشه من از این سکوت شبها استفاده می کنم و لذت می برم . بماند که چون عادت ندارم روز بعدش یه کمی کسالت با خودش به همراه داره ولی می ارزه .
مرسی

الهام تفرشی چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 09:40 http://elitata86.blogfa.com

سلی ی ی ی ی ی ی ی

صُف خییییییییییییییل پرنیانیم ....

یه جا شعر خوب میخوندم .. دوس داشتم بیام برات بخونم


1)معلم کلاس اولمان می گفت :

صداقت خوب است

اما نگفت ،

سر این همه (الف) را چه کسی کلاه گذاشته !!!!


2) دراز کشیده ای در فکرم
چه تابستان غافل گیر کننده ای
صدا بزن کوچه را
با لهجه ی ترش و شیرینت
تا چار فصل نبودنت را آبغوره نگرفته ام ..



"علیرضا حاتمی"

سل ی ی ی ی ی ی به روی ماهت

خیلی خوشگل بودند هر دوشون ... مرسی که برام نوشتیشون

الهام تفرشی چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 10:55 http://elitata86.blogfa.com

..
تیر است ، کمان است ، نه ... ابروت تفنگ است
قربانی چشمان تو بودن چه قشنگ است
شرط است سر بردن تو بین قبایل
هر روز قمار است سر چشم تو جنگ است
ماه است که افتاده در این برکه ی بی تاب
این اوج تمناست که در خوی پلنگ است
ماه منی امشب به جنون تو دچارم
شور تو و شوق من و گیسوی تو چنگ است
من بی خبرم از دل تو با خبرم کن
مجهول ترین مسئله ها در دل سنگ است
بگذار برای تو بمیرم دم آخر
وقت من و آغوش تو قافیه تنگ است

###
ساحل که برای من دریازده خوب است
گاهی هدف مبهم یک دسته نهنگ است !

"فواد شاه میر ولد"




چه خوشگل بود . چه خوش به حالشه طرف .

و چه وحشتناکه که به امید ساحل باشی و ندونی یه دسته نهنگ نشستن منتظرت!

شقایق چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 11:23

:) آره عزیزم.
ولی قصه واقعی همینی هست که تو گفتی. یه روز می آییم و یه روز می ریم. و من از تجربه خودم می نویسم که حالا این وسط یکی آمد و رفت .. خیلی مهم نیست. خیلی جدی نیست زندگی کلا. :)) من اینو این وقتا که دلم می گه هی بخودم می گم و :))) می کنم به خودم و زندگی م. و گاهی بسیار جواب می ده.

دونه میخک از عطاری بگیر دم کن شبا تو آب جوش برای ۵ دقیقه و بخور. جای قرص رو پر می کنه.

با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

سلام شقایق جون
این قشنگ ترین جوابی بود که می تونستم بنویسم برای این کامنت خوبت .
توصیه ات رو هم حتما انجام می دم . جالبه که اون ور دنیائی و هنوز به روشهای درمانی سنتی پایبندی. این خوبه.

دانیال شاد چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 11:27 http://danialshad.blogsky.com

در مورد آدم ها ، با هم بودن و تنهایی و آموختن مطالب از دیگران باهاتون موافقم


بعضی وقتها آدم باید تنها باشه تا ادراکش نسبت به خودش، آدمهای پیرامونش و مسائل بیشتر بشه

شعر زیبای آقای صالحی هم به دلم نشست

پیروز باشید

سلام دانیال عزیز
ممنونم ازت و مرسی که تائید کردی .
موفق باشی .

آذرخش چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 14:48 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
حال شما؟
خوبید؟
اومدم مژده رسیدن پنجشنبه عزیز رو بهتون بدم
ما هنوز نمایشگاه هستیم و حسابی خسته
نمایشگاه علم تا عمل
تشریف بیارید خدمتتون باشیم
خوش و سلامت باشید

سلام آذرخش عزیز
ممنونم . مرسی که حتی وقتی اینقدر سرت شلوغه باز هم می یای و بهم سرمی زنی . خیلی خوشحالم می کنی .
نمایشگاه بین اللملی هستین؟
از صمیم دلم آرزو میکنم توی این راه موفق و سربلند باشی.
و من از شنیدن اخبار خوشش یه دنیا خوشحال بشم.

آفتاب چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 15:57 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز من
این دوستان منو دست کم گرفتنا !!!
هر وقت اراده کنی من اینجام .. خودت خوب می دونی عزیز دلم .

سلام آفتاب جان

بله ... می دونم !
قابل توجه بعضی ها !

نانی چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 16:32 http://atlasi19.blogfa.com

سلام

دلم برات تنگ میشه اینجا که میام

البته دسترسی با اینت تهران برام کم بود

شاید دسترسی به خیلی چیزا از نزدیک سخت تر از دوره

بوس






سلام نانی جان
چقدر دور شدی از نت این اواخر. معلومه که سرت حسابی شلوغه . امیدوارم شلوغ خوب باشه و نتیجه ی تلاشها موفقیت باشه و روزهائی بهتر از روزهای قبل. خیلی خوشحال شدم . من هم دلم برات تنگ شده .
و همچنین الان احساس میکنم دلم چقدر جزیره می خواد ...

میبوسمت .

باران پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 22:32

به آفتاب
سلامی دوباره خواهم کرد..

.
.
چقدر عکس این پست رو دوست دارم پرنیان!

آفتاب خودش وبلاگ داره! جهت اطلاع

قابل شما رو نداره.

فرید یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 11:44 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
خیلی وقت ها نیستیم آنگونه که باید ...
و این شعر استاد بهمنی را همیشه دوست دارم که به گمانم بی ربط با دل نوشته زیبایتان نباشد....
******
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بیقرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بیتاب از تو گفتنم، آوخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

سلام
زندگی یه وقتهائی یه جور غریبی ، غریب می شه.
خیلی قشنگ بود این شعر . وقتی این شعرها رو می خونم غیر از حسی که ازشون می گیرم ، فکر می کنم شاعر توی چه حالی بوده که این ها رو سروده!
مرسی

شقایق یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 15:47

آره شعر خیبلی زیباییه. راست می گی. می فهممت. نوشته اخیر رو که نوشتی حس کردم تا حدی بیشتر می تونم بفهممت - بخاطر شاید شرایط شبیه.

آره. من خیلی طب سنتی خوندم و بابت اکثر چیزا یه روش سنتی بلدم و واسه خودم همیشه اینکارارو می کنم. حیف که باید قرص اهن بخورم و حالم بهم می خوره و این دیگه راهی نداره :(

سلام شقایق عزیزم
چه جالب که طب سنتی بلدی. علمش اونقدر گسترده ست که خیلی باید مطالعه داشته باشیم تا بتونیم برای درمان دردها و مشکلات جسمانی بدونیم چیکار باید بکنیم. ولی خیلی نتیجه بخشه وقتی امتحان کردم. ممنونم شقایق جون امیدوارم زندگیت همیشه سرشار از بودنهای خوب باشه و امید برای فرداهات .

افشین پنج‌شنبه 19 آبان 1390 ساعت 10:56

نوشته هات زیبان. لذت می برم. امیدورام بتونم همشون رو بخونم ...
لحظه هات قشنگ

ممنونم دوست عزیز
لطف داری و خیلی خوش آمدی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد