فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

 

بچه که بودم عصرها با بچه های هم سن و سال همسایه می اومدم توی کوچه برای بازی. خونه ی ما ته یک بن بست دراز بود که می تونستیم به راحتی هر چقدر دوست داشتیم دوچرخه سواری کنیم و حتی گاهی دو سه نفره مسابقه ی دوچرخه سواری بدیم . خونه ی روبروی خونه ی ما یک دیوار سیمانی  داشت که به صورت کج یک ترک بسیار عمیق از بالا تا پائین برداشته بود . الان که بهش فکر می کنم پهنای ترک شاید یه چیزی حدود شش هفت سانت می شد. بچه ی آخر خونه بودم و ناخواسته و ته تغاری، اون هم با تفاوت سنی نسبتا زیادی با خواهر وبرادرهای بزرگتر. شش خواهر و برادر بودیم که کوچکترین خواهرم ده سال ازمن بزرگتر بود، یعنی هست! بچه های ناخواسته معمولا با اشک و ناراحتی مادر در شکم مادر رشد می کنند و بماند که مامان هزار ترفند بکار برده بود برای سربه نیست کردن من!  از انواع و اقسام داروهای گیاهی و شیمیائی که هر خانوم و خانباجی توصیه کرده بود بهش عمل کرده بود تا پله ها رو ده تا یکی پریدن و پرش ارتفاع، پرش طول و عرض و ... .اما جائی که سرنوشت حکم می کنه آدمها هیچ کاره اند.  ولی خوب بچه های این مدلی وقتی هم می یان به دنیا یه جور عجیبی عزیز دردانه می شن. مامانه که دائما درصدد نابود کردنش بوده دچار عذاب وجدان می شه و تصمیم میگیره عشق دوچندان به این کوچولوی معصوم بده و پدر هم خوب همینطور و خواهر و برادرها هم که یک عروسک و اسباب بازی تازه وارد خونه شده بوده کلی خوشحال بودن.  خلاصه با اومدن من به این دنیای خاکی خوشبختانه همه احساسها یهو عوض شد !   

بگذریم ! صحبت از دیوار سیمانی بود.  یکی از برادرها همیشه نگران این بود که من زیر این دیوار ترک دار بازی نکنم و هر بار می اومد سرک می کشید ببینه من زیر دیوار هستم یا نه و همیشه با مهربانی بهم می گفت این دیوار خطرناکه هیچوقت زیرش بازی نکن و من هم تا جائی که یادم می موند حرفش رو گوش می کردم .  

سالها گذشت و اون دیوار با اون ترک عمیق پابرجا و استوار سرجاش ایستاده بود . اما!  برادر من در اثر یک سانحه تصادف متاسفانه برای همیشه از پیش ما رفت.  سالها گذشت و من بزرگ شدم و هر موقع که از زیر این دیوار رد می شدم ناخودآگاه چند ثانیه مکث می کردم و البته همیشه بغضی و گاهی اشکی و آهی ...  تا وقتی یک روز بعد از مدتها دوباره گذرم به اون کوچه افتاد وقتی که دیدم خانه ی قدیمی خراب شده و به جاش یک مجتمع چند طبقه ای ساخته شده یه حس خوش آیندی بهم دست داد .    خوشحال شدم از نبودن اون دیوار سیمانی.  

چند روز پیش وسایلم رو جمع و جور می کردم یه کارت پستال لابه لای کتابهام پیدا کردم که روش با خط بسیار قشنگی نوشته بود : تقدیم به فرشته ی کوچولوی آسمانی خودم  عیدت مبارک خواهر کوچولوی من ... می بوسمت .  و امضا  .   شاید حدود یک ساعت خیره شده بودم به تک تک حروف نوشته شده و تصویر کارت پستال . همه چیز برام مثل یک رویا بود . تمام گذشته ، هر چه که یک روزی بود و دیگه الان نیست همشون مثل یک رویا می اومدند جلوی چشمهام و می رفتن.  باورم نمی شد من کسی هستم که چندین سال پیش یه فرشته ی کوچولو بودم برای کسی که الان دیگه نیست. و این خط و این نوشته ها و انتخاب این کارت پستال زیبا ... 

خواهرم همیشه به من میگه تو توی گذشته ها همش زندگی می کنی.  ولی من توی گذشته ها هم گاهی زندگی می کنم.  آدمهائی که اومدند و رفتند توی زندگی من چیزهای زیادی بهم دادند ، با بودنشون و با رفتنشون خیلی چیزها بهم یاد دادند  و در کنار همه ی اون چیزها یاد گرفتم که ندیدن دلیل دیگه دوست نداشتن نیست .  نیازی نیست ما آدمها تا زمانیکه صدای هم رو می شنویم ، تا گرمای حضور هم رو حس می کنیم می تونیم همدیگه رو خیلی دوست داشته باشیم . ما می تونیم با یادآوری خیلی چیزهای قشنگ تاابد عاشق هم بمونیم ولی کاش می دونستم این انرژی چطور می رسه به کسی که دیگه نیست و یا هست و از من دوره ... چطور می تونه دوست داشتنهای منو رو بگیره وقتی نه من صداش رو می شنوم و نه اون شاید !  

 

و در آخر دلم می خواد این چند جمله رو اضافه کنم :

 

در زندگی هر آدمی 

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر 

به بعد 

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم  


 

پ ن : عنوان این پست رو که می خواستم انتخاب کنم ، ناخودآگاه رجوع کردم به حضرت حافظ و وقتی باز کردم غزلی آمد که اولین بیتش عنوان این پست هست. شما هم می تونید نیت کنید و بقیه ی غزل رو بخونید ... امروزمان را با حضرت حافظ می آغازیم ... 

نظرات 63 + ارسال نظر
آفتاب سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 08:49 http://aftab54.blogfa.com/

سلام عزیزم میام بعد حسابی می خونمت

سلام آفتاب جونم
این یواشکی اومدنات رو خیلی دوست دارم .

ز- حسین زاده سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 09:39 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام عزیز ارجمند. آرزوکردم که کاش قسمتی از این نوشته واقعی نباشد. حتما میدانی که منظورم کدام قسمتها است! یک دنیا شادی و نشاط همراه با کامیابی و موفقیت برای تو و خانواده ات و دوستان ات آرزومندم. سربلند باشید.

سلام جناب آقای حسین زاده عزیز
خوشحالم که گاهی بهم سر می زنید با اینکه احساس می کنم سرتون شلوغه .

تمامش واقعی بود ... باضافه اون چیزهائی که نوشته نشد.
از دعای قشنگتون ممنونم ... من هم زیباترین های زندگی را برای شما از خداوند خواهانم.

نازنین سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 09:54

تو هنوزم همون فرشته ی مهربون و دوست داشتنی برای من وخیلی از دوستات هستی عزیزدلم.
پرنیان جون با خواندن این پست نتوانستم جلوی اشکام رو بگیرم. با اینکه الان اداره م و ...
برمی گردم دوباره می نویسم.

سلام نازنینم
تو هم فکر می کنم همه ی وجودت یک قلبه! یک قلب که لبریز از مهربونیه ...

مرسی

سایه سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 10:05 http://shadowplay.blogsky.com/

خاطره ها که فراموش نمی شن ... یاد آوری اونها و یا در خواب دیدن گذشته ها ، زندگی در گذشته نیست ...


روح برادرعزیزت همیشه شاد ...



















سلام سایه عزیز
درسته ... گاهی وقتها خیلی قشنگه زندگی کردن با اونائی که دیگه نیستند.

ممنونم

سهبا سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 10:41 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

با شما سفر کردم به کوچه باریک و دراز کودکی و در اون با دخترخاله و پسرخاله بازی کردم و یادم اومد دری بود انتهای کوچه که اونورش خطرناک بود ، خطر سقوط ازاد ... یادم اومد همه نگرانی های پسرخاله ها رو ، مادر رو ، پدر رو .... یادم اومد همه شیرینی های کودکی رو ......
و چقدر قبول دارم حرفتون رو ... در زندگی هر آدمی ، از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر به بعد ، دیگه هیچی مثل سابق نیست ......

بغض غریبی دامنگیرم شد با این پستتون . همه حرفهاتون ، کلمه به کلمه ، با تمام احساس ، به دلم نشست ....
ممنون پرنیان مهربان و دوست داشتنی من .

سلام سهبا جان
متاسفم برای بغضت !
بچه گیهامون مملو هستند از یه دنیا خاطره ... تلخ و شیرین ... ولی خیلی خیلی دور ! به حدی که انگار اصلا مربوط به ما نمی شن شاید یه فیلمی بودن توسط یه گروه ساخته شدن و ما دیدیمش . اما حقیقت اند ... واقعیتی از خود ما. آیا امروزمان هم برای فرداهایمان همینطور خواهد بود؟! نمی دونم ...

مرسی سهبا عزیز

مخلص شما سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 10:53

سلام و درود بر پرنیان عزیز و مهربان. عجب خاطره زیبا اما غم انگیزی.خداوند روح برادر عزیزتان را قرین رحمت واسعه خودش قرار دهد.او مدام نگران شما بود بدون اینکه بداند مرگ در انتظار اوست.شاید هم خودش این را از خدا خواسته بود؟!

سلام
گاهی وقتها هر چقدر هم تا عمق هر چیزی رو در بیاریم و بهش فکر کنیم و دنبال منطقی توش بگردیم هیچوقت واقعیتهاش رو و یا مصلحتهاش رو نمی فهمیم.
برادرم مهندس برق بود در یکی از ادارات برق شهرستانهای دور که با هزار مکافات انتقالیش درست شد و اومد پیش ما. یه عالمه نذر کرده بود که باید نذرهاش ادا می شد ولی به یک ماه نکشید بودنش پیش ما و رفت ... شاید به قول شما خودش یواشکی یه چیزهائی از خدا خواسته بوده ...
روزی که داشت می رفت سفر باهاش قهر کرده بودم . من گاهی اتفاقات بد انگار یه جورائی بهم الهام می شه، هر چقدر بهم گفت بیا توی بغلم می خوام ببوسمت گفتم نمی خوام ... و نرفتم و قهر کردم . نمی خواستم بره و نمی دونستم چطوری این رو باید بهش بگم .اون رفت در حالیکه من باهاش قهر کرده بودم ولی از اون به بعد عکسش همیشه توی کیف پولم بود و هر روز می بوسیدمش . یک روز کیف پولم رو دزدیدند ... برای هیچ چیزی متاسف نشدم به جز اون عکس . تا اینکه دو سه سال بعدش لنگه اش رو توی خونه ی یکی از اقوام پیدا کردم و خواهش کردم اون عکس رو بدن به من .
من فکر می کنم تمام وجود ما ،تمام هستی ما فقط و فقط عشق هامون هستند و بقیه هیچ اند و پوچ.

ببخشید طولانی شد ... مرور خاطرات بود و انگار دلم خواست بنویسمشون .

مخلص شما سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 11:41

نمیدانم چقدر با شما تفاوت سنی دارم. اما انگار یه چیزی هست که مارو یه جورایی به هم ربط میده.گذشته ای شبیه به هم .وقتی از روزگار کودکی تعریف می کنید من آن را در ذهنم به تصویر می کشم.همون کوچه های بن بست همون ارتباط ها همون دیوارهای ترک خورده عمیق که با همه کوچکی پر بودند از صفا و صمیمیت و همدلی.یادش بخیر

چهل و سه سالمه قربان ! چهل و سه سال و دو ماه. نسل شما و من خیلی با هم اختلاف ندارن . تقریبا شکل زندگی هامون شبیه به هم بود .
این روزهاست که همه چیز به کل عوض شده . دیگه دوچرخه ها همیشه کنار پارکینگها مظلوم و خاک آلود و پنجر افتادن و کسی بهش نگاه نمی کنه ولی همه ی ما قشنگترین خاطره ی کودکیمون روزیه که برامون دوچرخه خریدند. من که توی پوست خودم نمی گنجیدم !

دانیال سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 11:57 http://www.danyal.ir

فرشتگان آسمانی می ایند و می روند و صدای بالشان در میان دیوارهای سیمانی می پیچد . خداوند برادر مهربونتون را در سایه امن و رحمت خود نگه دارد ... زیبا بود ، هر چند اشفته ام کرد

سلام
چقدر قشنگ ! صدای بالهاشون رو با گوشهای دلم همیشه می شنوم.
متاسفم که ناراحتت کردم . خودم وقتی می نوشتم اشکهام همینطوری بی وقفه می آمدند ...

ممنونم . خداوند رفتگان شما رو قرین رحمت خودش کنه .

آذرخش سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 11:57 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان عزیز
خوبید؟
خوش می گذره؟
پس معلومه خیلی عزیز دردونه بودین.اتفاقا من بچه اول بودم. بچه اول معمولا باید چک و چونه خرید خیلی چیزا مث اسباب بازی و دوچرخه و کامپیوتر بزنه. اما بچه های بعدی این مشکلو ندارن و همه چیز واسشون حاضر و آماده اس
خدا برادرتون رو رحمت کنه. همیشه برادرا خیلی هوای خواهرارو دارن.
خوبه که قبل از تولدتون اون اتفاقات نیوفتاد. وگرنه ما الان باید از خوندن نوشته های کی لذت می بردیم؟!؟!
راستی بالاخره من آپ کردم
خوشحال میشم بیاید
موفق و شاد و سلامت باشید
فردا هم که روز تبریک قبل از پنجشنبه اس

سلام آذرخش عزیز
آره دردونه بودم و الان اگه از خواهرهام بپرسی می گن : لووووووس !
ولی برادرهام هیچوقت نمی گن لوس بودی . اونا یه جور دیگه ان اصلا. همیشه نگاهشون حمایت گره.

توی خانواده های امروزی که معمولا دوتا بچه دارن من می بینم کهنه های بچه ی اولی می رسه به بچه های دومی ! طفلکی ها
ولی در عوض سخت گیری هائی که توی تربیت بچه های اولی می شه در مورد دومی ها خیلی کمتره .
مرسی برای محبتهای همیشگیت . واقعا ممنونم

و چقدر عالی ... بالاخره آپ شدی

ضمنا روزهای چهارشنبه روزهای مقدسی هستند همیشه برای من .

ایمان سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 12:45 http://mocha-paris.blogfa.com/

در سکوت خوندم...خوندم و بچگی هام رو مرور کردم...بیشتر از همه پدرم اومد توی ذهنم...مثل شیر بالای سرمون بود و مثل عقاب مراقبمون...تو خواب و بیداری...بعضی وقت ها از دست حساسیت ها و مراقبت هاش دیگه عصبانی می شدم...شاید چون می دونستم جبرانشون تقریبا غیر ممکنه...
حالا بازی عوض شده...پدرم ناخوشه و مثلا ما مراقبشیم...اما این مراقبت کجا و مراقبت های اون کجا...تا جایی که می تونیم سعی می کنیم خونسردیمون رو حفظ کنیم و غر نزنیم...اما نمی شه...بازم مثل اون نمی شیم...
بازی عوض شده و من این بازی جدید رو اصلا دوست ندارم...

روح برادرت شاد...
همه رفتنی هستیم...فقط ای کاش خوب بریم...طوری که یه نفر یه روزی یه جایی به خوبی ازمون یاد کنه...ته ته زندگی همین می مونه...
اون چند جمله آخر تکونم داد...از کیه؟ خودت یا شخص دیگه ای؟ اجازه می دی بذارم توی بلاگم؟...
چه قدر حرف زدم...بغضم گرفته...

پیروز باشی

سلام ایمان عزیز
قدرش رو خیلی بدون . خدای نکرده اون روزی که نباشه آرزوته که کاش بود و تو دستهاش رو بوسه باران می کردی ، بقلش می کردی و می بوسیدیش و بهش می گفتی چقدر زیاد زیاد دوستش داری. چقدر دلت برای نگرانی هاش تنگ شده ، برای نگاه های مهربانش ....
امیدوارم باشه برات و درد نکشه و تو مهربون باشی .

برای یکی از دوستان اس ام اس زدم و براش نوشتم که امروز صبح خیلی زود یکی از پنجره ها رو باز کردم و در سکوت و خلوت و تازگی صبح به آسمان نگاه کردم و دعا کردم برای خودم برای کسانی که یادم اومد و برای شادی روح کسانی که ندارمشون و فکر کردم که راهی هست که من هم باید برم و دعا کردم خدایا این راه رو برای من هموار کن! و همچنین من رو در این راه سبکبال ...
جمله های آخر رو خودم نوشتم. بذارش هر جا که دوست داری.

مهرباران سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 13:57

در زندگی هر آدمی

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر

به بعد

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم

سلام

فرزان سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 14:29 http://filmvama.blogfa.com/

درود بشما
پرنیان عزیز چه خوب شد که قبل از اومدن نرفتی و ما همچنان میتونیم از وجود شما استفاده کنیم ..
تجربه های گذشتگانمون الآن مال ماست ..وهرکسی اینو خوب درک نمیکنه اما وقتی این حسهای قدیمی رو با جزییاتش خیلی خوب منتقل میکنی یعنی درک این تجربه ها رو داری ..روح برادرت گرامی ومطمئآ باش که با این پست هر انرژی خوبی که میخاستی بهش رسوندی..


از این جمله ات خنده ام گرفته : چه خوب که قبل از اومدن نرفتی!
سلام
مرسی از لطفی که نسبت به من داری فرزان عزیز . من آدمها رو عمیقا می بینم مخصوصا کسانی رو که خیلی دوستشون دارم. هیچوقت ساده از کنار هیچ کس عبور نکردم. هر کسی بالاخره یه جایگاه قشنگی برای من خواهد داشت. حتی بوده کسی رو که خیلی ازش دلخور می شدم و الان نیست توی دنیا ولی براش طلب آرامش و شادی می کنم و سعی می کنم محبتهاش رو مدام مرور کنم تا بتونم ببخشمش.
برای همین الان از کنار آدمهای زنده ی دور و برمون نباید رد بشیم و بی توجه باشیم . بعدها شاید دلمون بسوزه که می تونستیم اوقات مشترک خوشی با هم داشته باشیم ولی سعی نکردیم.
برای جمله ی آخرت ممنونم . حس خوبی دارم از خوندنش.

فاطمه سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 15:15 http://prenceskocholoo.blogfa.com

فوق العاده بود پرنیان...به خصوص جملات آخر این پستت...راستی من تو رو لینک کردم اگه افتخاردادی تو هم لینک کن دوسی...

مرسی فاطمه عزیز
من اگه دقت کرده باشی هیچکدوم از دوستام آدرس لینکشون رو نذاشتم کنار وبلاگم ولی فکر میکنم باید این کار رو بکنم چون گاهی وقتها بعضی از دوستان رو که آدرسشون رو یادم میره کلی باید توی کامنتها بگردم دنبالش تا بتونم بهشون سر بزنم . سر فرصت می شینم همه رو لینک میکنم و همینطور تو رو . مرسی عزیزم

فاطمه سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 15:21 http://prenceskocholoo.blogfa.com

راستی آهنگ وبلاگت فوق العادست...من واقعاعاشقشم

مرسی . خوشحالم که دوست داری.
هدیه است از طرف یک دوست خوب یک روزی ... و من هیچوقت دیگه حاضر نشدم تغییرش بدم با هیچ آهنگ دیگه ای.

معجزه خاموش سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 16:19 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/

سلام.ناخودآگاه منو بردید به دوران کودکی ام . منم مثل شما فرزند آخر یه خونواده شش نفری بودم ! منم فرزند . . بودم و مادر مخالف و پدر موافق ورودم به این دنیای ک ث ی ف بود . خلاصه با هر مشقتی که بود وارد این دنیا شدم .چیزی نمونده بود که مادر در حین زایمان جانش رو از دست بده . . . . خب بگذریم .
یاد خونه ی دوران کودکی ام افتادم اونم یه کوچه بن بست بود پر از خاطرات تلخ و شیرین . . . .
یکی از تفاوت های کودکی من با شما اینه که خیلی زود سر و کله ی یه مهمون ناخونده به زندگیمون باز شد . حدس میزنین اون کی بود؟ بگم؟ بعید میدونم درست حدس زده باشین.اون نامادری ام بود فردی که جای مادرم رو گرفت و . . . . . .
بابت این پستتون بی نهایت سپاسگزارم. ؛یاعلی؛

سلام دوست عزیزم
متاسفم شدم برای اون جمله ی آخریت. سخته .
ولی شاید از همین اتفاق خیلی درسها گرفتی توی زندگیت. اگرچه تجربه ی تلخی بوده.

و کوچه های کودکی که چه خاطراتی توی خودشون دارن ... مخصوصا چهارشنبه سوری ها که چقدر آتیش می سوزوندیم و بابا و مامانها هر چی بهمون می گفتن بسه دیگه ول کن نبودیم.

مرسی ... امیدوارم دنیا از این به بعد برات هیچوقت جای بدی نباشه واونقدر شادی و امید و عشق داشته باشی که هر روز آرزو کنی خدا عمر خیلی طولانی بهت بده.

مهرباران سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 16:35 http://darya73.blogfa.com

بعضی وقتها ... یک روز، یک جا، یا یک نفر... مبدا عمردوباره آدمی می شود... یاد یکی از شعرام افتادم به نام "هجری تو" که همینجا تقدیم می کنم به باغبان این باغ مهربانی و همه میهمانان اینجا...

نه خورشید
نه مهتاب
روزگار من
با نگاه تو می چرخد
...
در پناه حق باشید همیشه

درسته بعضی ادمها می شن نقطه عطف توی زندگی ها !
اتفاقاتمون رو با سالهای بودن و آمدن آنها همش می سنجیم و اون سالها می شن معیار سنجشمون برای هر چیزی.
از شعر قشنگتون ممنونم

آفتاب سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 17:59 http://aftab54.blogfa.com/

هنوز بچه ناخواسته بودی انقدر همه دوستت دارند !

واویلا!!!

نمی دونستم !

بچه آخری ها که لوس میشن ؟
پس چرا لوس نشدی عزیزم ؟

اگه از خواهرهام بپرسی می گن بچه گی هاش لوووووووس بود!
آخه تا اونجائی که یادمه بالاخره هر بار یکی پیدا می شد نازم رو بکشه و هر اشتباهی می کردم یکی بود محکم ازم دفاع کنه. بالاخره یکیشون همیشه به دادم می رسید.

توی مسیر زندگی یه جاهائی مجبور شدم روی پای خودم بایستم هیچ کس نبود ... خیلی جاها می بایست تصمیم های مهم رو به تنهائی می گرفتم مسئولیتهام به دوش خودم بود . مرگهای عزیزانم من رو هم شکننده کرد هم قوی . زندگی خوب بلده با آدمها چیکار کنه آفتاب جون !!!

فرید سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 18:07 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
چه جالب! شرایط سنی و تعداد اعضای خانواده شما و ته تغاری بودن تان مرا کاملن یاد خودم می اندازد!؟... همدردیم!؟...
******
گاهی همه چیز از یک اتمام شروع می شود... قتی بابا رفت اول فکر می کردم خب... او هم مثل یکی آمد و مثل یکی هم رفت.... اینکه پدر من بوده نباید دلیل بر متفاوت بودنش باشد...
اما چیزی نگذشت که فهمیدم که درسته که پدر من بوده و طبعا برای من متفاوت بوده آمدن و رفتنش... اما همیشه هم ااینطور نیست که یه آدم توی زندگیش فقط بوده که بوده باشه...
بعدها وقتی در موقعیت های مختلف... بین آدم های دور و نزدیک .. در لحظاتی که فکرش رو نمی کردم بهم ثابت شد...
هر آدمی مثل یه اثر انگشته....
مثل یه اثر هنری تک و بی مشابه گرانقدر....
مثل یه نگین درخشان در هستی...
که فقط بعضی اوقات جلوه هاشون با هم فرق می کنه...
یکی می درخشه و یکی کدریشه که قشنگش می کنه...
یکی رنگ روغنه و یکی مداد شمعی...
اما همشون تک هستن و بی تکرار...
بعدها وقتی که می دیدم یه آدم داره از دنیای کوچولومون هجرت می کنه... پیش خودم می گفتم... یه رنگ قشنگ دیگه از هستی کم شد... یه فرصت... که از دست رفت... اما هنوز فرصت زیادی هست تا من خیلی چیزها رو یاد بگیرم....
******
هر آدمی توی هر لحظه همه چی هست...
برای یکی فرشته...
برای یکی آیینه دق!
برای یکی گل گلدون و برای یکی خار چشم....
اما بالاخره کدوم شون خود خودش هست.... به کدوم شون باید دل بست...
به نظرم به هیچ کدوم... اگه خودمون رو با چشم دل ببینیم اونوقت دیگه نباید منتظر تحلیل دیگران از خودمون باشیم... قبل ازینکه محاسبه مون کنن.... خودمون سر از حساب و کتاب مون در میاریم....
****
خیلی حرف زدم... ببخشید... رفتم بالای منبر!؟

واقعا" ؟ همدرد بودن رو می گم؟ چه جالب !

ولی من از ته تغاری بودنم خیلی خوشحالم . هوام رو داشتند. هنوز هم گاهی حمایتها و دلسوزی هاشون رو حس می کنم که یه جور خاصیه !

ولی در کنارش یه سری چیزها در زندگیم زود اتفاق افتاد .
خیلی قشنگ گفتین : هر آدمی مثل یه اثر انگشته ، مثل یه اثر هنری تک ... واقعا همینطوره! هیچ کس مثل هیچ کس نیست.
تمام حرفهاتون منطقی و درست هستند و ناخودآگاه وقتی می خونمشون لبخند می زنم ... حرفهای خودم هستند که خیلی قشنگ بیان شده.
کم حرف زدین ! بیشتر می گفتین بیشتر لذت می بردم .
مرسی .
خدا پدر بزرگوارتون رو رحمت کنه روحشون شاد باشه ودعاشون همیشه بدرقه ی قدمهاتون باشه و خدا نگهدار مادرتون باشه و خواهر و برادرهاتون

باران سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 19:14

و
یاد گرفتم که ندیدن دلیل دیگه دوست نداشتن نیست!
.
.
سلام بانو
چندبار خوندمش
پر از حس خوب و صداقتی ناب بود
خیلی قشنگ بود..خیلی!
ممنونم..

سلام باران عزیز
خوشحالم که دوستش داشتی . مرسی

باران سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 19:16

در زندگی هر آدمی

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر

به بعد

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم

...

گاهی
چقدر زود دیر میشه!

آره باران عزیز گاهی خیلی زود دیر میشه.
ای کاش اونقدر به هم مهر بورزیم که وقتی یکی از ما یک روز نبود از خودمون راضی باشیم که حداقل توی محبتهامون و دوست داشتنمون کم نذاشتیم حتی اگه گاهی وقتها نتونستیم کارهائی که لازم باشه رو انجام بدیم .
همیشه حضور فیزیکی مهم نیست. گاهی وقتها با تلفن ها و حرفهای خوبمون می تونیم نبودنهامون رو هم جبران کنیم.
هیچوقت از گفتن جمله های قشنگ برای هم دریغ نکنیم. حرفهای قشنگ خرجی برای کسی نداره . مخصوصا برای پدر و مادر.

مشنگ خان سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 20:21

چه روان و زیبا مینویسی فرشته کوچک دیروز
روح برادرت شاد
خاطره ها گاهی جای ما زندگی میکنن

سلام دوست عزیز
چقدر این جمله جالب بود :
خاطره ها گاهی جای ما زندگی می کنند.

مرسی و ممنون برای لطفت .

باران سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 20:30

...
خدا قرین رحمت کنه
همه ی رفتگان عزیز شما رو ..
.
.
همیشه نگاهت میکنن
این خیلی خوبه
خیلی..

ممنونم باران عزیز
حس می کنم نگاهشون رو گاهی وقتها ... گاهی وقتها حضورشون برام خیلی ملموسه ولی گاهی وقتها هم از ناتوانی خودمه که کمتر احساسشون می کنم و در نتیجه بی نهایت دلتنگشون می شم.
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه . مرسی

معجزه خاموش سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 22:01 http://mmahmoodichemazcoty.persianblog.ir/


متاسفانه در سیستم ثبت نظرات وبلاگ شما نمیشه گل گذاشت خیلی دوست داشته و دارم تا یه دسته گل خوشبو بهتون کادو بدم . یه دسته گل پر از گل هایی که علاوه بر خوشبو بودن حس های دیگه ای رو هم با خودشون دارن مثل حس درک متقابل . . . حس درک مفاهیم نوشته های عمیق وبتون . . . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنین نوشته هاتون رو با اعماق وجودم حس میکنم و البته همه ی اینها رو مدیون بوی شرجی عزیزم هستم که وبلاگ شما رو بهم معرفی کرد.
یا علی

مررررررسی . شما خودتون گل هستین .
ممنونم برای این همه لطف و محبت . خوشحالم که این احساس رو دارید.
من هم از اعظم عزیزم ممنونم که دوستای خوبش رو با من آشنا کرد.

الهام تفرشی سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 23:30

سلام .. یه عالمه سلام به همه

حضوریمو بزن فرشته ی کوچولوی دوست داشتنی .. تا بعد برگردم !

الان سکوتم میاد!

یه عالمه سلام به الهام جان
واقعا از دست شیطونی های تو ...

نازنین چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 00:21

پرنیان جون هی میام ومیرم هی دلم می خواد یه عالمه حرف بنویسم ولی جز سکوت و بغض همه رو می خورم.
فقط دلم خواست همین الان بگم که خیلی برام عزیزی و خیلی دوستت دارم و از بودنت خوشحالم.

قربونت ... عزیزم
تو هم برام عزیز و دوست داشتنی هستی .
هر چی دوست داری بنویس ... بنویس من می خونمت

ویس چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 00:57 http://lahzehayenab.blogsky.com

ای وای،عزیزم خوب شد مادرت(خدا رحمتشون کند)موفق نشد.اگر تو نبودی ،ای وای چی میشد

خدا برادر عزیزت را هم رحمت کند.من هم با این شعر کاملا مخالفم:

از دل برود،هر آنکه از دیده برفت

دوست داشتن مثل یک درخت در دل آدم ریشه داره.

مررررررسی عزیز دلم . شاید اگه نبودم یکی دیگه می اومد جای منو می گرفت یه جای دیگه ! دنیای انیجوریه دیگه ! وقتی نباشی سریع جات پر می شه!


خدا همه ی عزیرانت که نیستند رو رحمت کنه . مخصوصا مامان که الهی بهترین جای ملکوت جایگاهشون باشه و شاد و رها و بی رنج در پرواز باشن.

کوروش چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 01:43 http://korosh7042.blogsky.com/

درود بر پرنیان عزیز و مهربان

ممنون گرامی


همراه سورپرایز عکس های سفر را خواهم گذاشت

ولی هرجا که باشم یاد عزیزان همراه من است



گویا هنوز همدردی با من (شب زنده داری ) بهبودی نیافته که نگرانم کرد.

سلام کوروش عزیز
با کمال میل می یام می بینم ممنون که اطلاع دادین.
شما هم که نباشید و در سفر باشید ما به یادتان هستیم چون همیشه پر از محبت و لطفید و وقتی که نیستید جای خالی تان خیلی زیاد معلوم می شه.

در مورد بی خوابی ها نگران نباشید . این مدت مشغله های فکری زیادی داشتم . یه سری تصمیم گیری ها و تغییرات که اجازه نمی داد زیاد در آرامش باشم . که اگه خدا بخواد به مرور داره همه چیز آروم می شه. واقعا ازتون ممنونم برای دنیای محبتتون.

کوروش چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 02:02 http://korosh7042.blogsky.com/

مقالات زیادی از تو دیده بودم و به نیوشیده بودم
ولی از جنسی دیگر بود
بی تعارف
برعکس تو من اولین بودم .بزرگ شده بازندگی کوچک زوجی که می خواستند سرپناهی به مهر برای هم بسازند
و برادری در هنگامه ای که فکر می کردیم
این زوج را دیگر زنگوله ی پا ی تابوت نیاز نیست
که اورا نیز در عنفوان جوانی ترک تصادفی دیواز از ما گرفت
میدانم که ناگفته هایی در دل می ماند به گاه گفتن حتی دراین دنیای مجازی

سلام یادم رفت
درود بر تو قلم توانایت

سلام کوروش عزیز
اولین فرزند خانواده بودن مسئولیتهاش بیشتره و همیشه سخت گیری های پدر و مادر هم بیشتر .
متاسفم که شما هم یک اتفاق بد در خانواده داشتید.
از تمام لطف و محبتتون باز هم سپاسگزارم.

آفتاب چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 07:53 http://aftab54.blogfa.com/

سلااااااااااامممممممممممممممممممممممم


صبح عالی متعالی !!

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام آفتاب قشنگم

صبح عالی نیز متعالی
یاد قندک عزیز افتادم . ایشون هم همیشه از این کلمات خوب استفاده می کنند .
عاشق سلامهای یواشکیتم!

ارکید چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 09:29

سلام پرنیان عزیز
زندگی تا بوده همین بوده. اومدن و رفتن. با و یا بی گذاشتن اثری. چه خوبه دیده شدن. خیلیا اندازه ذره ای وجودشون احساس نمیشه. هستن ولی با نبودن هیچ فرقی ندارن
خدا برادرتونو رحمت کنه. چه دست نوشته قشنگی از خودش برای شما به یادگار گذاشت
و حرف دلت خیلی به دلم نشست
از یک روز، از یک جا، از یک نفر
به بعد
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

سلام ارکید عزیز
درسته اصلا اگه بخوای حقیقتش رو بپذیری ، حقیقت اینه که اومدیم برای رفتن. اونائی هم که می گی بود و نبودشون هیچ فرقی نمی کنه به خاطر اینه که اونقدر بی محبت هستند و خودخواه که رنگی از خودشون به جا نمی ذارن یا بی رنگیه یا بد رنگی! اومدند توی دنیا که فقط طلبکار باشن از عالم و آدم . باید بیشتر براشون حس ترحم داشت تا کینه. نیاز به دلسوزی دارن . چون هیچی نمی دونن .

ممنونم ازت

آذرخش چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 12:35 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
خوبید؟
ممنونم اومدین و سر زدین
و خوشحالم که از آهنگه خوشتون اومده
امروزم که چهارشنبه هست و فردا پنجشنبه عزیز فرا می رسه
ما هم فکر کنم فقط هفته آینده پنجشنبه تعطیل باشیم و از اول مهر روزهای پنجشنبه هم باید بیایم سرکار. بد جوری به تعطیلیش عادت کرده بودیم
آخر هفته خوبی داشته باشید و خوش بگذره

سلام آذرخش عزیز
ممنونم . چه حیف شد که تعطیلی پنج شنبه رو از دست میدی . پنج شنبه روزهای بسیار خوبی هستند برای کارهای عقب افتاده و در کنارش استراحت . دعا می کنم دوباره تعطیلتون کنند. به من اگه بگن پنج شنبه ها بیا سرکار انگار که می گن برو به جهنم!!!

من هم امیدوارم تعطیلی آخر هفته ی دلنشینی داشته باشی. مرسی

بهارآرزو چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 14:07

سلام بانو.../

هر جا که باشم هر چقدر هم که سرم شلوغ باشه اینجا میام و نوشته های پر از مهر شما رو می خونم ...

در زندگی هر آدمی

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر

به بعد

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم


.... و این چند خط منو به فکر فرو می بره و ناراحت میشم

که خداکنه تو زندگی هیچکسی این اتفاق نیفته

دوستون دارم همیشه

سلاااااااام عزیز دلم
مرسی که می یای . آمدنت یه دنیا خوشحالم می کنه و خودت هم می دونی اینو.

ناراحت می شی ؟! عجیبه ! نمی دونم چی بگم ...

من هم یه دنیا دوستت دارم . بی نهایت جات خالیه کنارم . ولش کن بهش فکر نکنیم بهتره !

پسرک کوچولوی عزیزم رو ببوس .

آفتاب چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 21:37 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جون این منم نگاه کن ....

سلام آفتاب جون
معلومه سرحالی شکر خدا.

آفتاب چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 22:05 http://aftab54.blogfa.com/

صدا کن مرا
صدا کن مرا

صدای گل تنهایی من


اثرات رو داری عزیزم ؟

من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم ...

میله بدون پرچم چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 23:34 http://hosseinkarlos.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
یادشان گرامی...
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
...
غزل قشنگی بود ممنون

سلام
ممنونم
من هم غزلش رو دوست داشتم خیلی

بانوی آبان پنج‌شنبه 24 شهریور 1390 ساعت 07:16 http://www.poshtevazheganesokot.blogsky.com/

سلام




در زندگی هر آدمی

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر

به بعد

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم



چقدر زیبا گفتید...

سلام بانوی آبان عزیز
ممنونم .

یار پنج‌شنبه 24 شهریور 1390 ساعت 13:45 http://azarangeshgh.blogfa.com/

قلم زیبایی دارید...
چند جمله پایانیتان بسیار دلنشین بود

ممنونم دوست عزیز

النا جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 11:05 http://www.anaa.blogsky.com

از نظر من زندگی در گذشته خیلی هم بد نیست. بهرحال گذشته بخشی از تاریخ هر فردِ

سلام النا عزیز
البته زیاد هم خوب نیست! گاهی غرق شدن توی خاطرات زیبا و دور شدن از خستگی های روزانه خوبه ولی اگه دائما در گذشته زندگی کنیم مبتلا به افسردگی می شیم.

مریم جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 13:12 http://www.2377.blogfa.com

به نوشته ی کارت پستال که رسیدم اشک تو چشمامم جمع شد !
خدا برادرتو رحمت کنه پرنیان جان . روحشون حتما داره می بینتت !
سلام !

سلام مریم عزیزم
مرسی امیدوارم خدا همه ی عزیزانت رو برات سلامت و سرحال حفظ کنه.

مهتاب جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 14:20 http://shabhayenoghreyi.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز. ببخشید که دیر اومدم. فردای اون روزی که دیدم تون یه سفر غیر منتظره پیش اومد.
خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم. با خوندن اولین متن تون مطمئن شدم که خواننده همیشگی وبلاگ تون خواهم شد.
خدا برادرتون رو رحمت کنه. مگه میشه فراموش بشن آدمهایی که باهاشون زندگی کردیم، نفس کشیدیم، خندیدیم، اشک ریختیم؟
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

سلام مهتاب عزیز
امیدوارم مسافرت خوش گذشته باشه . و ممنونم از نظر لطفت

کوروش جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 15:27 http://korosh7042.blogsky.com/

درود برشما عزیزان ِ همراه،مهربانان ِ همدل

وب سایت من آماده شد

با همان نام ِ

سخن کوروش

از همه ی شما یاران

خواستارم

تا ضمن دیدار

مرا در امر

پرباری وزیباتر کردنش

یاری نموده وادرس جدید را در پیوندهای خود

اصلاح و بیفزایید

http://www.korosh7042.com/


چشم انتظار دیدن تان هستم

سلام کوروش عزیز
مبارک باشه وبلاگ جدید . اومدم وبلاگتون رو دیدم . همه چی عالی هست فقط من نمی تونم قسمت نظرات رو باز کنم. یعنی اصلا باز نمی شه .

الهام تفرشی جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 22:30

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -

به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

...

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور نیستی بمانی ...

ولی نرو


"مهدی فرجی"

سلام الهام جون
خیلی قشنگ بود شعرت مثل همیشه ...

ارکید شنبه 26 شهریور 1390 ساعت 08:48

سلام پرنیان عزیز
صبح شنبه اتون بخیر

سلام ارکید جون
مرسی عزیزم . صبح شنبه ی تو هم به خیر . هفته ی بسیار خوبی برات آرزو می کنم.
مرسی که اومدی

قندک شنبه 26 شهریور 1390 ساعت 11:52

سلام و درود فراوان وتجدید عرض ارادت

سلاااااام قربان
محبت فرمودید

رامین شنبه 26 شهریور 1390 ساعت 13:27 http://smile.persianblog.ir

فرقی نمیکنه که این داستان زندگی خودت باشه یا یکی از دوستات و یا یه حکایتی که خودت نوشته باشیش... این واقعیته که ته تغاری ها رو اگرچه همه میگند که میخواستن از دستش راحت بشن... ولی حقیقتش این نیست... ممکنه یه چیزایی بگن یا کارایی بکنن یا غر بزنن و از این چیزا... ولی همونطور که خودت گفتی همه عاشقش میشن بعدش... از همه شیرین تر میشه... و دوس داشتنی تر...

فکرشو بکن منی که هیچکارهء ماجرا هستم از ته تغاری حکایتت کلی خوشم اومد و دوسش داشتم... چه رسد به خود هنرپیشه های نقش اصلی...

ولی دلم سوخت که داداشی به این مهربونی عین یه پرستو پر کشید و رفت...

---

باز من دلم گرفت...

من اگرچه طفل ِ آخرین ِ خانه نیستم...
من اگرچه نازدانه نیستم...
گاهی از خودم سوال می کنم که کیستم...

من اگرچه اشک ریزم از دو چشم... دیدگان آسمان نمی شوم...
من اگرچه بال و پر زنم هزار بار... پرنیان نمی شوم...

کودکی بهار زندگیست... وقت غنچه چیدن است...
من کنون خزان خویش را نظاره می کنم... وقت، وقت رفتن است...

تیرگی برای چیست؟...
یا که ابر تیره ای در آسمان، نقاب آفتاب شد...
یا که شب فرا رسیده... وقت ماهتاب شد...

باز من دلم گرفت از غروب آفتاب...
باز شب شد و نگاه من نمیرود به حواب...

مثل آن گُلی که تشنه بود و، با نگاه خویش با تو گفت «آب، آب»
مثل من که از تو پرسشی نموده ام... و مانده بی جواب...

من دلم گرفت از نگاه بیگناه کودکی که شاخةء گلی بدست اوست...
تا مگر که عابری ز ره رسیده سکه ای به او دهد...

من دلم گرفت از برای آن کلاغ پرسیاه صبح...
آن پرنده ای که بخت او سیاه بوده است مثل من...
او که غصه میخورد چرا نشد کبوتری سپید یا که مرغ عشق...

کودکم هنوز...
در دلم گهی بهانه میکنم هرآنچه پشت شیشهء مغازه هست...
یا به رنگ کفش کودکی که زندگی کند یکی دو خانه آنطرف...
من اگرچه در درون خویش کودکم، ولی...
من دلم گرفت از تمام کودکی...

کودکم هنوز...
گرچه قدّ من به قد تو رسیده است...
قدّ من چه نیک بخت بوده است...
قدّ من به قدّ تو رسیده است و، من هنوز نه به تو...

کودکی هنوز انتظار می کشد برای سکه ای...
آن کلاغ، خویش را درون برف محو می کند...
من هنوز غصه می خورم...
روزی از فشار غصه من دو نیمه میشوم...
«را» و «مین» شوم، ولی...
من دوباره دل به «ویس» میدهم...

قلب من شکسته می شود ز «ویس» بی وفا...
بعد از آن منم وَ کنج خلوتیّ و ناله ها...

آه، ای خدا خدا...
کاش روح من شود، ز جسم ناتوان جدا...

باز قلب من ز سرنوشت تلخ خویشتن شکست...
باز من دلم گرفت...
باز من دلم گرفت...

سلام رامین عزیز
داستان ، واقعیتی از زندگی خودم بود. ممنونم برای نظر پراز لطف و محبت شما.

شعر خیلی قشنگی بود. متوجه شدم که خودتان سرودید. من اگر چه اشک ریزم ازدو چشم دیدگان آسمان نمی شود... خیلی قشنگ بود ... همش.

ممنونم .

آفتاب شنبه 26 شهریور 1390 ساعت 17:18 http://aftab54.blogfa.com/

سلاملیکممممممم !!

نت نداشتید یا به قول خودتون جزایر قناری تشریف داشتین

خانووووووووووووووووووووووووم ؟!
نمیگین این آفتاب این چند روز چکار می کرده ؟
دائم گل گلدون می خونده از دوری شما ..

سلام آفتاب جون
خدا از زبونت بشنوه. جزایر قناری رو میگم !
این که خیلی خوبه (خوندن گل گلدون)

آفتاب شنبه 26 شهریور 1390 ساعت 17:38 http://aftab54.blogfa.com/

این دفعه با هم می ریم گل گلدون می خونیم .

با کمال میل .

نانی یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 00:50 http://atlasi19.blogfa.com

سلام

باز هم با احساس و عمیق نوشتید

بله اینجا جاتون خالیه ...

ممنون از دل شوره قشنگتون ...نفیس بهم گفت

برادر ه تونو خدا رحمت کنه و بقای عمر شما باشه

مواظب خودتون باشید

به امید دیدار

دلم می خواد شما رو در یک قراره رمانتیک ببینم انگار که اولین باره

شما چطور؟!!

سلام نانی جان
یک قرار رمانتیک ؟! یک قرار رمانتیک می تونه خیلی خاطره انگیز باشه .

مرسی ... و به امید دیدار

باران یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 02:14

سلاملیکم!
ما برگشتیم البته..

به به ! رسیدن به خیر


خوش خبر باشی ای نسیم شمال ...
قصه العشق لا انفصام لها
فصمت‌ها هنا لسان القال

فرید یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 11:21 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام و فقط همین!

سلام

و یک دنیا تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد