فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

 

بچه که بودم عصرها با بچه های هم سن و سال همسایه می اومدم توی کوچه برای بازی. خونه ی ما ته یک بن بست دراز بود که می تونستیم به راحتی هر چقدر دوست داشتیم دوچرخه سواری کنیم و حتی گاهی دو سه نفره مسابقه ی دوچرخه سواری بدیم . خونه ی روبروی خونه ی ما یک دیوار سیمانی  داشت که به صورت کج یک ترک بسیار عمیق از بالا تا پائین برداشته بود . الان که بهش فکر می کنم پهنای ترک شاید یه چیزی حدود شش هفت سانت می شد. بچه ی آخر خونه بودم و ناخواسته و ته تغاری، اون هم با تفاوت سنی نسبتا زیادی با خواهر وبرادرهای بزرگتر. شش خواهر و برادر بودیم که کوچکترین خواهرم ده سال ازمن بزرگتر بود، یعنی هست! بچه های ناخواسته معمولا با اشک و ناراحتی مادر در شکم مادر رشد می کنند و بماند که مامان هزار ترفند بکار برده بود برای سربه نیست کردن من!  از انواع و اقسام داروهای گیاهی و شیمیائی که هر خانوم و خانباجی توصیه کرده بود بهش عمل کرده بود تا پله ها رو ده تا یکی پریدن و پرش ارتفاع، پرش طول و عرض و ... .اما جائی که سرنوشت حکم می کنه آدمها هیچ کاره اند.  ولی خوب بچه های این مدلی وقتی هم می یان به دنیا یه جور عجیبی عزیز دردانه می شن. مامانه که دائما درصدد نابود کردنش بوده دچار عذاب وجدان می شه و تصمیم میگیره عشق دوچندان به این کوچولوی معصوم بده و پدر هم خوب همینطور و خواهر و برادرها هم که یک عروسک و اسباب بازی تازه وارد خونه شده بوده کلی خوشحال بودن.  خلاصه با اومدن من به این دنیای خاکی خوشبختانه همه احساسها یهو عوض شد !   

بگذریم ! صحبت از دیوار سیمانی بود.  یکی از برادرها همیشه نگران این بود که من زیر این دیوار ترک دار بازی نکنم و هر بار می اومد سرک می کشید ببینه من زیر دیوار هستم یا نه و همیشه با مهربانی بهم می گفت این دیوار خطرناکه هیچوقت زیرش بازی نکن و من هم تا جائی که یادم می موند حرفش رو گوش می کردم .  

سالها گذشت و اون دیوار با اون ترک عمیق پابرجا و استوار سرجاش ایستاده بود . اما!  برادر من در اثر یک سانحه تصادف متاسفانه برای همیشه از پیش ما رفت.  سالها گذشت و من بزرگ شدم و هر موقع که از زیر این دیوار رد می شدم ناخودآگاه چند ثانیه مکث می کردم و البته همیشه بغضی و گاهی اشکی و آهی ...  تا وقتی یک روز بعد از مدتها دوباره گذرم به اون کوچه افتاد وقتی که دیدم خانه ی قدیمی خراب شده و به جاش یک مجتمع چند طبقه ای ساخته شده یه حس خوش آیندی بهم دست داد .    خوشحال شدم از نبودن اون دیوار سیمانی.  

چند روز پیش وسایلم رو جمع و جور می کردم یه کارت پستال لابه لای کتابهام پیدا کردم که روش با خط بسیار قشنگی نوشته بود : تقدیم به فرشته ی کوچولوی آسمانی خودم  عیدت مبارک خواهر کوچولوی من ... می بوسمت .  و امضا  .   شاید حدود یک ساعت خیره شده بودم به تک تک حروف نوشته شده و تصویر کارت پستال . همه چیز برام مثل یک رویا بود . تمام گذشته ، هر چه که یک روزی بود و دیگه الان نیست همشون مثل یک رویا می اومدند جلوی چشمهام و می رفتن.  باورم نمی شد من کسی هستم که چندین سال پیش یه فرشته ی کوچولو بودم برای کسی که الان دیگه نیست. و این خط و این نوشته ها و انتخاب این کارت پستال زیبا ... 

خواهرم همیشه به من میگه تو توی گذشته ها همش زندگی می کنی.  ولی من توی گذشته ها هم گاهی زندگی می کنم.  آدمهائی که اومدند و رفتند توی زندگی من چیزهای زیادی بهم دادند ، با بودنشون و با رفتنشون خیلی چیزها بهم یاد دادند  و در کنار همه ی اون چیزها یاد گرفتم که ندیدن دلیل دیگه دوست نداشتن نیست .  نیازی نیست ما آدمها تا زمانیکه صدای هم رو می شنویم ، تا گرمای حضور هم رو حس می کنیم می تونیم همدیگه رو خیلی دوست داشته باشیم . ما می تونیم با یادآوری خیلی چیزهای قشنگ تاابد عاشق هم بمونیم ولی کاش می دونستم این انرژی چطور می رسه به کسی که دیگه نیست و یا هست و از من دوره ... چطور می تونه دوست داشتنهای منو رو بگیره وقتی نه من صداش رو می شنوم و نه اون شاید !  

 

و در آخر دلم می خواد این چند جمله رو اضافه کنم :

 

در زندگی هر آدمی 

از یک روز ، از یک جا ، از یک نفر 

به بعد 

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها ، نه رنگها ، نه خیابانها ، نه همان آدم  


 

پ ن : عنوان این پست رو که می خواستم انتخاب کنم ، ناخودآگاه رجوع کردم به حضرت حافظ و وقتی باز کردم غزلی آمد که اولین بیتش عنوان این پست هست. شما هم می تونید نیت کنید و بقیه ی غزل رو بخونید ... امروزمان را با حضرت حافظ می آغازیم ... 

نظرات 63 + ارسال نظر
شقایق یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 15:44

سلام پرنیان جون. خوبی؟ حالت بهتره دفعه قبل گقتی.. یه طوری شدم پرنیان اینو خوندم .. واقعا الان تنم دستام سرد شد ...

منم یه شرایط شبیهی به تو داشتم - کم و بیش البته. شاید همین موضوع باعث شده که بیشتر به گذشته فکر کنی (فکر کنیم). نمی دونم تفاوت سنی باعث می شه ناخواسته حس تنهایی کنیم.

سلام شقایق عزیزم
پس تو هم ته تغاری خانواده هستی . یه خوبی ها داره و یه بدی ها ! یکی از بدی هاش اینه که آدم باید یه وقتهائی توی یه شرایط خاصی خیلی زودتر از وقت خودش بزرگ بشه!
ممنونم از احوالپرسیت ... بهترم خیلی شکر خدا.
امیدوارم تو هم خوب خوب باشی .

کوروش یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 15:59 http://www.korosh7042.com

خوشحال شدم که موفق شدید به بازگشایی نظرات
سپاس حضور دارم

بله ... یه کم بی دقتی کرده بودم ولی بالاخره موفق شدم. مرسی کوروش عزیز

باران یکشنبه 27 شهریور 1390 ساعت 18:56

سلام!
و به قول فروغ السلطنه ی جان:
از ین صورت قرمزا و ... اینا دیگه!
.
.
راستی منم ته تغاریم ها!!!

سلام
سلام بنده رو به فروغ السلطنه ی جان ابلاغ فرمائید. لطفا

آره ... شما هم که ته تغاری هستین ! دردانه ی خونه

باران دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 00:29

بنویس!
پرنیان..

باشه ...
حتما.

آفتاب دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 09:22 http://aftab54.blogfa.com/

سلاااااام

آفتاب دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 09:29 http://aftab54.blogfa.com/

داشته هایم را ذخیره خواهم کرد چون موری

و آنگه که تو خواهی گفت : من پر از نداشته هایم

خواهم گفت : بیا ،

آنچه را که دارم و ثمر یک عمر ماندم هست

همه برای تو

خیلی قشنگه . این جمله ها منو یاد یه نفر انداخت.

مرسی آفتاب جون . امیدوارم هر چه مهر می دی به آدمها دوچندان ازشون بگیری همیشه ...

نازنین دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 09:34

سلاممممممممممم دلم برات یک عالمه تنگ شده بود.
خیلی خیلی به یادت بودم عزیزم.

سلااااااام
چطوری ؟ معلوم هست کجائی ؟ چیکار می کنی ؟
همش شد سوال که !!

من هم به یادت هستم همیشه . و برات یه دنیا آرامش آرزو می کنم .
مرسی عزیزم

قندک دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 13:52

تجدید عرض سلام و ارادت حضور پرنیان عزیز

سلام عرض شد قربان
بزرگوارید شما. ممنونم

یکتا دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 14:12

سلام بانو
اجازه هست قدم بزنم نفس بکشم در سرزمین سراسر آرامشتان ؟؟
آسمان این سرزمین آبی تر از از آسمان ماست
مهربانتر و وسیعتر
اجازه هست قدم بزنم ؟؟؟

سلام یکتا جان
رسیدنت به خیر . لطف داری عزیزم هوای اینجا رو تازه تر می کنی با قدمهات ... مرسی

آفتاب دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 19:25 http://aftab54.blogfa.com/

اینم شصتمیش !

بذار دیگه مطلب جدید رو

چشم!

باران دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 19:50

سلاملیکم!
آفتاب که فرمودن
یکتا هم که اومدن
شکر خدا قالپاق و مورچه هم که نیستن
بنویسین خب
ای بابا!

چشم

دوستای من راستی کجان این روزا؟!!!

کوروش سه‌شنبه 29 شهریور 1390 ساعت 00:05 http://www.korosh7042.com

درود بر بانوی مهر
در وب سایتم قسمتی قرار داده ام که از این به بعد قصد آن دارم تا
مطالبی را که به دلم نشست را کپی پیس کرده و بنام خود آن عزیز
به یادگار بردارم .
با توجه به مهری که در شما سراغ دارم جسارت این پست را به سرقت می برم
اگر ناخوش آیند بود اشاره بفرمائید. تا رفع عیب کنم
شاد باشید و سلامت

سلام کوروش عزیز
لطف می فرمائید قربان.
ممنونم ...

محمد جمعه 15 مهر 1390 ساعت 08:56 http://mohamed.blogsky.com

پرنیان با نوشتت اشک ریختم.هق هق اشک ریختم.....

منو بردی به گذشته ی لعنتی...

ببخش منو ... متاسفم . از ته دلم برات شادی های بی پایان آرزو می کنم ... همیشه ... همیشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد