فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

در دل شب، درپناه ماه،خوشترزحرف عشق وسکوت و نگاه نیست!

  

هر چه کمتر گمان کنیم که هستیم ، بیشتر تحمل می‌کنیم و اگر گمان کنیم که هیچ‌ نیستیم، همه چیز را تحمل می‌کنیم   «آنتونیو پورکیا»

 

هر چقدر که خودم را جدی تر می گیرم زندگی سخت تر می شود.   من چیز زیادی نیستم . یک ذره ی کوچک در جهانی عظیم . چیز چندان مهمی هم نیستم. روزی که نباشم خورشید مثل هر روز از مشرق طلوع می کند و از مغرب غروب خواهد کرد . هیچ ستاره ای از آسمان نخواهند افتاد . حتی نانوای سر کوچه مثل هر روز سرساعت تنور خود را گرم خواهد کرد و مثل هر روز همان تعداد نان لازم را خواهد پخت .  بطور قطع و یقین عزیزانم سوگوار خواهند شد اما هرگز خنده های خود را فراموش نخواهند کرد . من نخواهم بود اما ... آنها خواهند خندید و این اگر چه بزرگترین امیدواریست برای من  اما شاید یکی از واقعی ترین حقیقت های دشوار زندگیست .    

  

بدتر از مرگ است آن دردی که باز  زندگی می خندد و ما نیستیم!‌   

 

اما دوست من!  با پذیرش این که چیز چندان چشمگیری نیستم و با پذیرش این حقیقت بی مهری های اطرافم را به ریشخند می گیرم ... می بخشم و گاهی فراموش می کنم ... اما  به دنبال یک کلام ... یا یک نگاه مشترکم تا بتواند عمر کوتاهم را رنگ ببخشد!  زیرا که حس تنهائیست که نفس های آدم را در سربالائی ها می گیرد و توان رفتن را  ... من را همان که هستم ببین همان که هستم بخواه نه آن چیزی که می خواهی  ... و این یعنی ، تنها نیستم! و وقتی در یک روز پائیزی زیبا در یک خیابانی در زیر باران اشکهایم را لابه لای قطرات بی دریغ باران پنهان می کنم و یا در یک روز آفتابی و گرم تابستان در کوچه ای گام برمی دارم وقتی نشسته ام و به نبودنها فکر می کنم، وقتی قلبم به درد آمده است ، وقتی شانه هایم زیر بار فشاری مچاله شده است  و ... در نهایت تنهائیم تو حضور داری !   و این برای منی که کوچکترین ذره ی خلقتم بزرگترین داشتن است. و خواهم دانست که تو نیز گاهی خیلی خسته ای ...  و نگاهت خواهم کرد آنطور که دوست خواهی داشت ... نگاهت خواهم کرد تا دردی مشترک زبان مشترکمان گردد!  

 

در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم 

یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن 

تا درد مشترک 

زبان مشترکمان باشد  

اردلان سرفراز  

نظرات 48 + ارسال نظر
یکتا یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 14:02

«من را همان که هستم ببین همان که هستم بخواه نه آن چیزی که می خواهی»

قصه ی جدایی من و او از همین جمله آغاز شد
من ، خودم را می خواستم
و او منی را می خواست که
خود ساخته بود و میخواست


هنوزم بر این باورم
که جدایی ها ،تلخی ها و سختی ها کار روزگار نیست بانو
همه را ما می سازیم
همه را ، نگاه ما سخت می کند
همه را ، دل ما جدا میکند
همه را ، حرف های ما تلخ میکند


روزگار بی تقصیر ست بانوو
نمیگویم 100% اما درصد بیشتر را
به آدمها اختصاص میدهم



مثل همیشه صداقت و عشق بود که موج میزد در این دلنوشته ها

سلام بانوووی مهربونم
روزگارتون خوش
دلتون شاد
و لبتون خندون




ممنون برای این پست زیبا

سلام یکتا عزیزم
راستش من خدا رو شکر تجربه ی از دست دادن این مدلی رو نداشتم ولی می دونم چقدر تلخ و سخته . اولش که دوستی می یاد طرفت به خاطر خودت می یاد ولی با گذشت زمان انگار نگاهش تغییر می کنه و می خواد چیزی باشی که خودش می خواد. ولی توی زندگی روزمره تجربه کردم که آدمها وقتی که در کنارت هستند هم حتی تحمل ندارن چیزی باشی که اونا نمی خوان و این ما رو با یک دنیائی از تنهائی مواجه می کنه . باهات موافقم این جور فاصله ها رو روزگار ایجاد نمی کنه بلکه خودما هستیم که بوجود می یاریمش .
امیدوارم هر کسی که تو رو دوست خواهد داشت فقط برای خودت باشه که خودت یکی از قشنگترین خلقت روزگاری با این روح لطیف و بزرگت.

یکتا یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 14:14

راستی بانووو
عکس هم زیبا بود مثل همیشه

مرسی یکتا جونم خوشحالم دوستش داشتی .

نازنین یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 14:21

سلام مهربونم
پرنیان جون دیشب خوابت رو دیدم واسه ی خودم خیلی جالب بود ندیده خواب کسی رو دیدن.
پستت رو خواندم کلی چیز نوشتم و پاک کردم. بگذریم دوباره برمی گردم.

سلام نازنین عزیزم
آخی !‌ این به خاطر اینه که تو به من همیشه لطف داری و یادم می کنی . مرسی که خوابم رو دیدی

چرا پاک کردی ؟؟؟ دوست داشتم احساست رو بخونم

قندک یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 14:29 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی مهربان.ممنونم از لطف و دعاتون. در خصوص این پستتون باید نکته ای را ذکر کنم و اون اینه که خداوند فرموده بنه من همه کهکشانها و موجودات را برای تو وتورا برای خودم خلق کردم.ودر جای دیگر می فرماید: من هیچ چیزی را بیهوده و عبث نیافریدم.مااگر بی ارزش بودیم خداوند ۱۲۴ هزار پیامبر و امام و هدایتگران بی رشماررا برای هدایت ما خلق نمی کرد.

سلام جناب قندک عزیز و دوست داشتنی
راستش منظور خاصی داشتم از اینکه گفتم من چندان چیز مهمی نیستم.
لازمه که یه کم توضیح بدم :
وقتی که از حرفها و گفته های دیگران مدام شاکی می شیم از تلخ زبانی هاشون از بی توجهی هاشون و از بی احترامی هاشون و گاهی پیش می یاد که این مدام تکرار می شه، باید به این باور برسیم که «من خیلی چیز مهمی نیستم» که بابت هر حرف سرد یا حرکت تلخ ناراحت بشم و دائما بگم چرا فلانی این کار رو کرد چرا فلانی این حرف رو زد. وقتی به این باور برسیم که توی این جهان بزرگ ذره ای بیش نیستیم و در مقابل این همه آفریده ی کوچک و بزرگ و زیبای خداوند فقط یک ذره ایم ،بنابراین به این باور هم می رسیم که نباید از هر رفتاری به خودمون دلگیر بشیم وگرنه که باور دارم که انسان اشرف مخلوقاته و هر انسانی از روح خداوند هست. یه وقتهائی که دچار غرور میشیم و یا دچار منم های مکرر باید یادمون بیاد که در این کائنات یک ذره ایم و بد نیست یه کم از منم هامون کمتر کنیم. امیدوارم تونسته باشم منظورم رو رسونده باشم .
به هر حال از کامنت خوبتون ممنونم . همیشه از حرفهای پخته و از تجربیات خوبتون استفاده می کنم و خوشحالم که هستین.

ارکید یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 15:09 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرنیان عزیزم
گاهی وقتا به آدمایی فکر میکنم که هیچوقت فرصت آخرین نگاه و خداحافظی رو نفهمیدن. آدمایی که موقع رفتن گفتن به امید دیدار ولی هرگز دیداری رخ نداد. به بچه هایی که گفتن مامان زود برگرد و هنوز خیره به در منتظر مادر نشسته ان. به تمام آدمایی که بدون داشتن اثر و نشونه ای از مرگ، ناگهانی و ناغافل چشم از دنیا فرو بستن کسانی که....
ولی خوب چه میشه کرد؟!
باز هم نانوا به پختن ادامه خواهد داد و ....که اگر غیر از این باشه سنگ رو سنگ بند نخواهد شد. یه روز هم نوبت ما میشه...
درسته. حقیقت تلخیه
از برگشتنت خوشحالم
همیشه شاد و سلامت باشی



سلام ارکید عزیزم
همیشه همینطور بوده ... هیچوقت هیچ کس نمی دونه که این آخرین خداحافظیش ممکنه باشه. برای همین گاهی وقتها که بعد از مدتهای طولانی به دیدن دوستی یا اقوامی می رم فکر می کنم شاید این دیدار آخر باشه و شاید این آخرین خداحافظی و سعی می کنم در رفتارهام و حرفهام یک خاطره ی خوش بذارم برای اون آدمها.
اما خیلی وقتها پیش اومده که بهم الهام شده که این آخرین خداحافظیه و موقع خداحافظی به شدت قلبم فشرده بوده ولی نمی دونستم دلیلش رو ... بعد متوجه شدم که ضمیر ناخودآگاهم داشته بهم میگفته این آخرین دیداره ... چندین بار برام اتفاق افتاده .
آدمهائی رو که دوستشون داریم هرگز باور نداریم که شاید بعد از این دیدار مرگ بینمون فاصله ی ابدی می ندازه و دیگه حتی به پیامی که ضمیر ناخودآگاهمون می ده توجهی نمی کنیم . همیشه بر این باوریم که کسانی رو که دوستشون داریم تا زمانیکه زنده هستیم «باید» زنده باشن ولی متاسفانه خط پایان رو کسی دیگه ای تعیین می کنه و دست ما نیست. بعد از رفتن عزیزانمون زندگی به شدت جریان داره و این گاهی وقتها خیلی آزار دهنده میشه و با هیچ منطقی نمی تونیم خودمون رو آروم کنیم دلمون می خواد خورشید از روز بعد دیگه طلوع نکنه یامثلا آسمون از هم دریده بشه ... امیدوارم برای هیچ کس این تجربه ای تلخ پیش نیاد ...

و ممنونم ازت دوست عزیزم برات یه دنیا آرزوی خوب دارم .

آزاده یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 16:20

خیلی زیبا می نویسید. وقتی می ام تو وبلاگتون از کار و زندگی می افتم.


مرسی آزاده عزیز .ای کاش اگه وبلاگ داشتی آدرسش رو برام میذاشتی.

سلام
حالتون چطوره؟ خوبید شما؟
دلم گرفته خیلی هم دلم گرفته
متاسفانه هنوز نتونستم این نقطه ضعفم رو کمی برطرف کنم حتی سر سوزنی! نمی دونم چرا یه دفعه ای دلم میگیره و در چنین مواقعی هیچ کاری هم نمی تونم انجام بدم ! ! اونقدر هم تابلو دلم میگیره که همه ی همکارانم متوجه میشن ! حتی دوستان و بستگانم موقع تماس تلفنی با شنیدن صدام متوجه میشن که . . . . . .
نمی دونم شاید باید در مقابل این نقطه ضعفم تسلیم شم چون حس میکنم دربرابر این موضوع خیلی ضعیفم
فقط به عکس این پستتون نگاه کردم چون متاسفانه دل و دماغ خوندن هیچ نوشته ای رو ندارم حتی پست خانم پرنیان عزیز را

سلام آقای محمودی عزیز
متاسفم ... نمی دونم چی بگم ! اگه مرور گذشته هاست که آزارتون می ده سعی کنید کمتر توش دست و پا بزنید . یه وقتهائی خاطرات تلخ رو باید گذاشتش توی یک صندوقچه و درش رو یک قفل محکم زد و گفت که فعلا باشن توی اون صندوقچه بعدا سرفرصت بهشون فکر میکنم . شما هم باید همین کار رو بکنید . فردا و فرداها وقت زیاد هست برای مرور گذشته های تلخ و ریختن اشکهای مکرر. اگر هم شرایط فعلی هست که آزار می ده باید یه راهی براشون پیدا کرد.
به هرحال متاسفم که کاری نمی تونم بکنم . همه ی آدمها توی زندگیشون یه دنیا راز دارن که براش بخندن و یا گریه کنند . فکر کنیم که فقط ما تنها نیستیم .باید یادمون نره که خدا این لبها رو آفریده برای خنده ... اگه می خواین از زندگی انتقال بگیرید ، بیشتر وقتها بخندید و بی دلیل شاد باشید. از یک دکتر روانپزشک یک بار شنیدم که می گفت روزی نیم ساعت توی آینه بایستید و بخندید ، از ته دل و بی دلیل بعد از مدتی خندیدن براتون می شه یه عادت خوب.
بخندید و از روزگار انتقام بگیرید ...

باران یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 18:04

"در دل شب، درپناه ماه،خوشترزحرف عشق وسکوت و نگاه نیست!"
.
.
تمام حرف دل این روزهای من بود
زیر اینهمه باران
بی بهانه
بی چتر..

شما که بععععععله خوب !
این روزها هیچ حرفی نباید باشه براتون به جز عشق و سکوت و نگاه و البته سکوتش کمتر و حرفهای قشنگش بیشتر .
امیدوارم این لحظه های قشنگتون پایدار باشه ... برای سالهای سال .

راستی دیروز چترم رو توی خیابون گم کردم! و البته با کمال میل بی بهانه و بی چتر در یک شب پائیزی زیبا از زمین و آسمان لذت بردم. اما چتره حیف بود ! دوستش داشتم

باران یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 18:06

و
سلاملیکم قربان!!!
ما اصلن یه چیزی نگیم چیز میشیم!!!!
دقت کردین چند وقتی هست که تعداد کامنتاهاتون روی ۵۹ فیکس میشه!!!!؟!!! ها؟!!!
و دیگه اینکه
محک
۲۰ ساله شد امروز!!!!!!!!!!!!!!
مبارکه..

و علیک سلاملیکم
شما بگید ... هر چی دوست دارین .
یاد دوست عزیز «ایرج میرزا» افتادم . توی یکی از کامنتهاش نوشته بود تو مگه فراماسونری هستی که کامنتهات روی ۴۲ تا مونده!!!
ولی الان فکر کنم شد ۶۰ تا !

و دیگه اینکه ، امیدوارم روزی برسه که هیچ کودکی از سرطان در رنج نباشه . یعنی ممکنه ؟

آفتاب یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 18:31 http://aftab54.blogfa.com/

تو ای دوست من
تو ای پرنیان عزیز من
ای مهربون یارم!
ازتمام خاطراتم با توخواهم گفت...تو را دوست دارم. هرکجا که باشم... به تو می بالم ..

سلام آفتاب عزیزم
من هم خیلی دوستت دارم ... خیلی خیلی زیاد .
و گاهی که دور می شم خیلی دلم برات تنگ می شه و متوجه می شم که چقدر کم دارمت .
باشی همیشه عزیز دلم .

آفتاب یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 18:38 http://aftab54.blogfa.com/

خدا رو شکـــــــــــــر برای این دوستیهای خوب ..
برای بودن پرنیان ، ویس ،الهام ،مهر باران ،پرنیان دل آرام ،جناب باران و عروس باران ،بهشته ،یکتا ،رها و...

لحظاتتان طلایی .. نور امید همواره در وجودتون ...دل هاتون سر شار از مهر و صفا و لبتون خندون

تحویل بگیرن دوستان فوق الذکر !
من هم به نوبه خودم : مررررررررررررررررررررررسی

سایه یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 20:11

هر ت میام اینجا ، دستم و می زنم زیر چونه و با حوصله می خونم و عکسهای زیباتون نگاه می کنم ...
ممنونم

مرسی سایه عزیزم
یه لحظه تجسمت کردم توی ذهنم و مرسی عزیزم . خوشحالم این جا رو دوست داری. اگه کمتر می یام وبلاگ خوبت ببخش منو دسترسی من به نت کم شده . اگرچه اگر اشتباه نکنم یک بار اومدم قسمت نظراتت رو بسته بودی !

الهام تفرشی یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 21:10

سلام صاحب خونه ، باغبون ِ مهربونم

چقدر قشنگ تعریفش کردی .. توصیفش کردی ..
یه وقتایی
یه جاهایی ، منم وقتی کم میارم ، بعضی وقتا که میخوام خودمو آروم کنم ، خودمو میذارم جای خدا و مثلا از بالا به همه چیز نگاه می کنم . خدا که میگم منظورم یه جایگاه ِ بالای بالای بالای همه چیزه . بعد تصور میکنم کره ی زمینو ، نه اصلا منظومه ی شمسی رو . میگم چقدر کوچیکیم واقعا . دقیقا حرفی که تو زدی . بعد مناسباتِ ریزی که واسه آدما گاهی خیلی کَلانه بینمون برقراره . واقعا چقدر کوچیکیم در مقابل اینهمه عظمت . و چقدر چیزای بزرگتر میتونه وجود داشته باشه برای درگیر شدن و فکر کردن ، به جای اینکه درگیر و گرفتار ِ مسائل کوچیک بشیم .
شاید خیلی هم کار درستی نمیکنم ها . اما خیلی کمکم میکنه به آرومتر بودن و رام کردن ِ سرکشی های روحی که گاهی یاغی میشه .

این مضمون از متنت خیلی برام قابل فهم بود ...

سلام الهام جونم
خوشحالم که منظورم رو به خوبی گرفتی . برای کوتاه اومدن توی یه جاهائی بد نیست گاهی هم اینجوری فکر کنیم . یه وقتهائی اونقدر دچار خودبزرگ بینی می شیم که تمام حق ها رو فقط به خودمون می دیم.
مرسی الهام عزیزم

پرنیان - دل آرام یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 21:12 http://www.with-parnian.blogfa.com

روزی به این نتیجه رسیدم که مرده ام

از کوچک و بزرگ شنیدم که مرده ام



جاخوردم ، آنچنان که دلم ذره ذره شد

با ترس و لرز نعره کشیدم که مرده ام



یک اتفاق خوب بود که منجر به مرگ شد

بعد از وقوع حادثه دیدم که مرده ام



مـَردم سیاه بر تنشان کرده اند و من

فهمیدم از لباس سفیدم که مرده ام



یک عده گفته اند که تو خواب دیده ای

با این حساب فرض کنیدم که مرده ام


پست ناراحنی

برای زنده بودن نفس کشیدن زندگی کردن و رویای فردا رو داشتن یه بهانه ی کوچک هم کافیست

این روزا که آدما حتی به ادای لبخندی هم به همدیگه اکتفا نمی کنن
این روزایی که آدما بی تفاوتن به خیلی چیزای بزرگی که به چشمشون کوچیکه
همین روزای سردی احساس
یه بهانه کافیه تا به زندگی لبخند بزنی تا برای بودن و موندن کلی برنامه های بزرگ بچینی
برای من که اینطوره
امیدوارم برای شما هم بهانه های کوچیک امیدبخش لحظه های بزرگ و عمیق زندگیتون بشن

پرنیان عزیزم همیشه شعرهات تک اند !
اینا رو از کجا پیدا می کنی ؟!

گاهی وقتها فکر میکنم اونقدر فرصت کمه برای با هم بودن که حیف نیست توی همین فرصتهای کم لبخندها و حرفهای مهربانی خودمون رو از هم دریغ کنیم ؟! حیف نیست وقتی همدیگه رو دوست داریم از گفتن یک جمله ی کوتاه «دوستت دارم» چشم پوشی کنیم ؟! شاید فرداها به خاطر خیلی از حرفهای نگفته افسوس بخوریم.
ممنونم برای آرزوی قشنگت ... اگه حتی یکی دوتا از این آرزوهای خوب شما هم براورده بشه من می شم خوشبخت ترین آدم روی زمین .

کوروش یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 22:32 http://www.korosh7042.com/

مثالی عامیانه می گوید این پنج اگشت با هم هستند و بدون یکی بقیه کار می کنند .
اما آیا بدون یکی نقصانی در کار پیش نیامده و کیفیت همان است؟
در جامعه هم همین طور است اگر نانوا ، کفاش ،کارمندو...نباشند
کار انجام می شود اما کیفیت ؟؟
هرگلی بو دارد ،اما آیا همه ی گلها را ذ ائقه پسند می شود؟
سلام پرنیان عزیز
زیاد جدی نگیر که این سوالات برای خودم هست .گاهی پستی از عزیزی به فکرم وامیدارد. چیزی که این روزها کمتر پیش می آید و بقول اردلان سرفراز خامشی حضور یا حاضر خاموش هایمان می رود که همه گاهمان شود
ساکت و آرام سر در زانو فرو رفته

شادباشی و برقرار

اگه نانوائی سر کوچه ی شما مثلا به دلیلی تعطیل بشه که یک محله سرگردان می شن! تهران که اینجوریه
یا مثلا اگه من جائی که میرم معمولا یه سری وسایل شخصی ام رو می خرم ادرسش عوض بشه ماتم می گیرم چطوری حالا به آدرس جدید خودم را رو عادت بدم
یه سری چیزها هم گاهی عادت می شن. ما به یه آدرس یا یه فروشگاه خاص گاهی عادت می کنیم . عادت می کنیم مثلا یه صابون مخصوص رو همیشه استفاده کنیم و وقتی به دلیل تحریم دیگه اون صابون رو توی هیچ فروشگاهی پیداش نمی کنیم می گیم ای داد بیداد حالا چیکار کنم !‌ اما جالبه که بعدش هم خیلی راحت به یک صابون جدید حتی اگه به خوبی اولی نباشه عادت می کنیم .
خاصیت انسان همینجوریه انگار ... به هر چیزی عادت می کنه . حتی خیلی وقتها به بدی ها . مثل زندگی این روزهای ما که به تحریم داریم عادت می کنیم به نداشتن داریم عادت می کنیم به اینکه با یک چماق بالای سرمون بایستن و بهمون امر کنند چی بپوش چی بخور با کی برو چی بگو ... به همه این ها داریم عادت می کنیم! و متاسفانه چیزی که از دست می ره هویت واقعی ماست.
از پرحرفی هام عذر می خوام ... همیجوری اومدند این جمله ها !‌

نازنین یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 23:03

ما دنیا را
خیلی جدی گرفته ایم.
ما این جا
فقط مراقبِ همین حروفِ بیهوده،
هی پیر می شویم و باز خیال می کنیم
مشکلِ بعضی امورِ معمولی جای دیگری ست.

نه او که از پُشتِ سر می آید دشمنِ من است،
و نه او که از روبرو...،
خیالِ خاصی دارد.
من در صحبتِ قبل از این حادثه گفتم
او که در خانه با خود سنگ می آورد،
نخست پیشانیِ خود را خواهد شکست.

مراقب باش برادر من!
نانی که به خانه می بَری
از دعای باران به گندم رسیده است!

زنهار
دنیا دشمنِ دانایان است.
حالا پیراهنت را عوض کن
دست هایت را بشوی
زیر باران بیا،
جهان و هرچه در او هست
تفالی ی چای بعد از یک عصرِ آسوده است،
مزه ی قند را فراموش نکن!

پرنیان جون از ظهر که این پست رو خواندم یک قسمتهای از این شعرکه تو ذهنم بود رو زبونم افتاده بود. پرنیان جون ممنون که هستی و نوشته هات همیشه عالی و پرازعشق واحساسند.

شعرت خیلی قشنگ بود و راستش خیلی بهش فکر کردم . از نوع نوشتاریش به نظر می یاد مال سید علی صالحی باشه . نمی دونم شاید هم اشتباه می کنم. به هرحال مرسی عزیزم خیلی قشنگ بود و ممنونم ازت برای محبت هات .

نازنین دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 09:24

سلام صبحت زیبا عزیز دلم
امیدوارم خوب خوب باشی و امروزت رو بدزدی. خوشم اومد دقیقا درست گفتی،شعر مال آقای صالحی هست. پرنیان جونه منی دیگه. البته بگم قسمتهای کوچولوی این شعر تو ذهنم مونده بود و این پست زیبات باعث شد یادش بیافتم و بگردم و پیداش کنم.

مرسی نازنینم
جات خالیه اینجا ... هوا معرکه شده و من دائما می گم خدایا مرسی ... خدایا مرسی .
خیلی قشنگ بود این شعر و نوشتمش و گذاشتمش روبروم ... باز هم ممنونم .

آذرخش دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 09:27 http://azymusic.persianblog.ir/

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

سلام پرنیان عزیز
خوبید؟
حال شما؟
امیدوارم که زندگی قدر شما رو بدونه و همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه

اتفاقا دیشب پای صحبتهای اردلان سرفراز نشسته بودم. برای بار دوم

خوش باشید

سلام آذرخش عزیز
ممنونم به لطف شما خوبم .
و مرسی برای این بیت شعری که نوشتی . می دونی ! وقتی زندگی با تمام سختی هاش و سربالائی های نفس گیرش وقتی آدم فردائی رو تصور می کنه که دیگه نیست احساس می کنه چقدر دلش تنگ می شه برای این دنیا!
البته امیدواریم که اون طرف اونقدر خوب باشه که دیگه دلمون یه ذره هم تنگ نشه

من دیشب نتونستم اردلان سرفراز رو ببینم.

کوروش دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 13:08 http://www.korosh7042.com/

درود پرنیان عزیز
به خیلی از سوالات حتی نپرسیده ها پاسخ دادی
از حوصله ات همیشه ممنون بود ه و هستم

سلام کوروش عزیز
ممنونم از لطفتون .

آفتاب دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 13:29 http://aftab54.blogfa.com/

سلام روز بخیر پرنیان عززززززززززززززززیز من

به به ! سلاااااااااااااااااااااااااام
وقتی من هستم تو نیستی وقتی تو هستی من نیستم و دلم بیشتر برات تنگ می شه اینجوری !

پویا دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 15:38

قصه همان است که بود
قصه من و رفتن و رود

این شعر زیبا رو همیشه توی وبلاگ بانوی باران می خوندمش .

آفتاب دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 22:57 http://aftab54.blogfa.com/

اینترنت خونه وصل شده ؟!

آفتاب دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 23:02 http://aftab54.blogfa.com/

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ جون
مردیم دیگه از بس اومدیم در زدیم هیچ خبری نبود .. من اولم

یه چیزی خیلی کم بود ...
و ... تو همیشه جزو اولین هائی .

آفتاب دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 23:24 http://aftab54.blogfa.com/

شبت زیبا پرنیان من

صبح به خیر آفتاب مهربونم

باران دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 23:28

سلاملیکم!
چنتا چیز:
۱- گم شدن چترتون مبارک بادا!!!
۲- با تشکر از آفتاب بانوی مهربان!
۳- اوه! این الهامم فیلسوف شده!
۴- یکی شعر بانوی باران رو سرقت ادبی کرده!!
۵- ...
ما برمیگردیم!!!
مخلص ۶۰ تایی ها هم هستیم!!

سلام عرض شد ... صبح زیبای پائیزیتون طلائی

۱- مبارک ؟؟؟!!! یه چتر خوشگلی بود که از اون ور دنیا آورده بودمش و یه دنیا ازش خاطره داشتم !
۲- من هم همینطور البته
۳- الهام مهربون ـ بااحساس و شاعر وبلاگستانه . بله
۴- راستش من هم تعجب کردم ... به هر حال قشنگ بود و بازنویسیش پراز لطف ولی ای کاش با ذکر منبع باشه همیشه .
۵-

منتظریم

باران سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 00:23

...

بیست

ساله شد

محکــــــــــــــ ..!

[لبخند][گل]

مردم نیکوکاری که بچه های معصوم تحت پوشش این موسسه رو فراموش نمی کنند بسیار قابل احترامند . امیدوارم تمام کسانی که در این راه قدم برمی دارن هیچ کدام از عزیزانشون درگیر این بیماری نشن .
الهی آمین

پرنیان - دل آرام سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 01:57 http://www.with-parnian.blogfa.com

بچه ها

اینترنت خونه

راستی تولده ها نمیاین؟؟؟

تولد یه فرشته ی مهربون مثل خود خودتون

آره

حالا دیگه هر وقت فرصتی پیش بیاد می یام پیشتون !
تولدش مبارک باشه ... مرسی از دعوتت پرنیان جونم

آفتاب سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 08:32 http://http://aftab54.blogfa.com/

سلام عرض کردیم به بانو و تشکرات فراوان از دوستان بارانی
در ضمن یه کم آفتابی باشین همش داره بارون می یاد

یه آفتاب داریم توی وبلاگستان اونقدر گرمه که برای تمام کره ی زمین کافیه ...
دیگه بذار آسمون بباره ....
نمی دونی من چقدر خوشحالم . دیروز کوچه ی ما تماشائی بود حیف که حسش نبود عکس بگیرم . تمام کوچه شده بود پر از برگهای زرد درختان چنار اونقدر که دیگه آسفالت پیدا نبود و باران هم می بارید ... یک تابلوی بی نظیر بود و من رو کنار پنجره دقایقی مبهوت خودش کرد.
جات خالی بود آفتاب عزیزم ... البته می دونم که هوای آفتابی رو بیشتر دوست داری .

باران سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 10:11

سلااااااااااااااااااااام!!!
ما اومدیم!
گفته بودیم که برمیگردیم!!!
و
از قدیم گفته اند:
باران
باران
همیشه باران
بـــــــــــــــــــــــــاز ...!!!!
بعللللللللللللله! قابل توجه ی آفتاب بانو اینا..!

به به !
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان ...

باران سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 10:49

آخ!!!!!
لپاموووووووووووون..

ای واااای !

خوب بودن که خجالت نداره ... افتخار داره

شیوا فرازمند سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 11:01 http://sanva.blogfa.com

سلام...بی نهایت ممنونم از حضور مهربانتان...سر حوصله شما را خواهم خواند.

سلام
خواهش می کنم . لطف کردید .

ایمان سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 12:09

من درد مشترکم
مرا فریاد کن...

خلوت رو بیشتر از تنهایی می پسندم...باید بین این دو فرق گذاشت...
و چه تکه نابی از اردلان...ترانه های اردلان، احساس اردلان و رنج ها و سکوت هایش را بسیار دوست می دارم...

پیروز باشی

توی خلوت کم پیش می یاد تنهائی اذیتمون کنه ولی تنهائی یه چیز دیگه ست کلا . یه چیز آزار دهنده ی تلخ ... وقتی که احساس کنی هیچ کس نیست که حرفت رو بفهمه یا احساست رو درک کنه . آدمها توی یه دنیای دیگن و تو توی یه دنیای دیگه و دائما با خط کشهای خودشون هم دارن قضاوتت می کنن ...
من همیشه می گم خدایا توی این مدتی که قراره باشم و بمونم سه تا چیز رو از من بگیر : بی کسی ، بیماری و بی پولی
توقعم یه کم زیاده فکر کنم . اما میگن همیشه از خدا زیاد زیاد بخواین

مرسی ایمان عزیز لطف کردی .

فرزان سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 17:32 http://filmvama.blogfa.com/

درود بشما پرنیان عزیز
مثه همیشه با نگاهی آرام...

یکنفر دیشب مرد وهنوز نان گندم خوب است..
.....
قطره ها در جریان...برف بر دوش سکوت..
..وزمان روی ستون فقرات گل یاس...

سلام فرزان عزیز
ممنونم از کامنت قشنگت ...

واقعا ...
یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است .

نگار م سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 18:45

گاهی...
چرا بگویم "گاهی"... که تمام لحظه هایم...
احساس عمیق تنهایی در کثرت است...
--------------------------------------------------------------------
توی دنیای شلوغ و پرسر و صدا... یه سکوت عمیق و شاید بشه گفت "سهمگین" توی وجودم جا خوش کرده!
دست و دلم به قسمت کردنش نمیره... حتی با خودم!!!
شاید چون...
در خامشی حضورم...
هرگز گوش شنوایی نبوده...
---------------------------------------------------------------------
زیبا بود! زیبا به معنای حقیقی
همیشه سرو... همیشه نویسا

نگار عزیز انگار بهتره گاهی سکوت جایگزین تمام حرفهای بی ثمر بشن.
گاهی وقتها ما خلوتی که با خودمون داریم می شه یه دنیای قشنگ و نمی تونی با هر کسی اون دنیا رو بسازی . توی دنیای خودت عاشق ترین عاشق ها می شی بدون اینکه قضاوت بشی . کودک می شی بدون اینکه تحقیر بشی . بهانه جو می شی بدون اینکه کسی رو عصبانی کنی . پس سعی کن با خودت خوش باشی .

ممنونم ازت نگار عزیزم

آفتاب سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 19:13 http://aftab54.blogfa.com/

آفتاب اومد با یک عیـــــنک آفتابی
.
.
.
.
.
.

قابل توجه بارون اینـــــــــــــــــــــــا



در ضمن با تیم پرنیان جون اینا در نیوفتین .. نگین آفتاب نگفت جناب باران !

کدوم هوای آفتابی ؟؟؟!! جات خالی امشب چه قدمی زدم توی خیابانهای بارانی تهران ... نمی دونی چقدر بهم خوش گذشت . شهرمون خیلی خوشگل شده بود ...
باران هم که توی تیمه که !

یکتا سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 20:18

کمی که دور میشوم
آرامش ات
دوباره مرا جذب میکند

کاش آهنربای مهربانی ات را
من هم داشتم

تا هر وقت دور شدی
تو را جذب کنم و برگردانم

" یکتا "

سلام بانوووو
این کلبه
عجب آرامشی دارد
آرامش را تو می تابانی
ماه ِاین خانه !!

سلام یکتای عزیزم
آرامشش رو مدیون شما هستم ...
ممنون برای تمام خوبی هات و برای تمام خوبی هاتون

رها چهارشنبه 2 آذر 1390 ساعت 02:35

سلام عزیزم ...خیلی قشنگ ...ادم وقتی میاید اینجا انگار یک سفر اسمانی کرده ...کلی انرزی میگیره کلی چیز یاد میگیره و انگار یک اوج روحی میگیره و دنبال خودش میگره و اینکه کجای دنیاست ...همیشه سلامت باشی و شاد ...

سلام رها جان
نمی دونم در مقابل این همه لطف چی باید بگم . من هم خیلی چیزهای خوب از شما یاد می گیرم و از خدا ممنونم برای داشتن شما.

باران اینا! چهارشنبه 2 آذر 1390 ساعت 12:15

تهدید؟!!!!!
تهدید باران اینا؟!!!!!!
چشممان روشن!!!!


الان ترسیدین شما؟

گرگ درون

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید ، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب


فریدون مشیری

ممنونم برای شعر زیبای مشیری
هر توضیحی بخوام بدم در مورد این کامنت توی خود شعر هست دیگه من چیزی نباید بگم .

غریبه چهارشنبه 2 آذر 1390 ساعت 21:46 http://feelingofburn.persianblog.ir

من می دانم که هیچی نیستم اما بازم تحمل نمیکنم

تحمل کن دوست عزیز ... زندگی خیلی هم ارزش جنگیدن باهاش رو نداره . می دونم که یک رنج هائی هستند که هیچ شادی نمی تونه اونا رو محو کنه و تا آخر عمر با ما هستند ولی یه وقتهائی باید به شدت فراموشکار شد ... راه دیگه ای نیست !

الهام تفرشی پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 02:13

سلی ی ی ی ی ی ی

همینجوری

خواستم بگم من و خاله رها بیداریم .. شما آسوده بخوابید

شف خیییییییییییییییییییییییییییییل

آفتاب جونمم سلاااااااااااااام
البته الان که نیستی ، صبا در میای

بعدشم .. مِن باب ِ اطلاع و پیوند و تعامل ِ تیم های باغ پرنیانیم با اشک شیرینمون : همه ی شما میتونید عضوی از تیم ِ دارو دسته باشید به سرمربی گری ِ فروغ السلطنه ی جان ِ ما .. که اصولن خدا ساختتمون واسه سوسک کردن ِ تیم ِ بی استعداد ِ باران خان اینا !
نه !
میخوام ببینم با این حریفان قدر چه جوری میخوای در بیافتی کاپیتااااااااااااان ؟؟

سلی ی ی ی به روی ماهت الهام جونم
البته خاله رها که توی اون ساعت باید هم بیدار باشه ولی تو چرا خواب نداری ؟!
تیم باران خان اینا اعضاش کیا هستند حالا ؟
خود باران با خودش ؟

آذرخش پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 12:40 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
حال شما؟
خوبید؟
بازم یه پنجشنبه دیگه اومد.
روز خوب و آخر هفته خوبی داشته باشید و هفته پر از شادی و نشاطی رو آغاز کنین
خدا نگهدارتون

سلام آذرخش عزیز
الان که جواب کامنتت رو می دم ساعتهای پایانی روز پنج شنبه است و ممنونم برای محبت های مخصوص روز پنج شنبه . این کارت باعث شده که حتی اگه توی نت هم نباشم به یادت باشم ...
ممنونم ازت و من هم آرزوی یک جمعه خوب رو برات دارم .

قندک شنبه 5 آذر 1390 ساعت 11:55 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر مهربان پرنیان عزیز. ممنونم از راهنمایی بجا و مناسبتون. بله کاملا حق با شماست.ولی وقتی مدام این وضع پیش می آید چه باید کرد. یک بار این را بگوییم دوبار بگوییم صدبار بگوییم. آرش چی؟ چرا افراد خودشان نباید متوجه و یا متنبه بشوند. چرا مدام روی اعصاب ما راه می روند و ککشان هم نمی گزد؟!

ببخشید که این رو میگم ولی آدمهای اطراف ما هر کدومشون یک اندازه و یک حدی دارن .هیچوقت نباید از کسی بیش از اندازه اش ، انتظار داشت.
یه وقتهائی فقط باید بهشون گفت آره تو درست میگی ، حتی اگه باور نداشته باشیم حرفمون رو .

قندک شنبه 5 آذر 1390 ساعت 11:57 http://ghandakmirza.blogfa.com

من عاشق تمام اشعار استاد سرافراز هستم.الهی همیشه سلامت باشند و برقرار. ممنونم

شعرها و ترانه هاشون زیباست . من هم امیدوارم سلامت باشن هر کجا که هستند.

باران شنبه 5 آذر 1390 ساعت 12:07

بله! درست حدس زدین قربان!
ما کلهم خودمون با خودمون یه تیم کامل می باشیم!
خیلی هم تیم توووپی می باشیم!
.
.
سلاملیکم راستی
ما رو نمیبینین خوشین شماها؟!!!

اوه اوه ! یه تیم توپ

و سلام قربان ...
ما وقتی مطمئنیم شما خوشین اگه نبینیمتون هم از خوشی شما خوش خواهیم بود .

باران شنبه 5 آذر 1390 ساعت 16:00

ای بابا!!!



بله دیگه !

آفتاب شنبه 5 آذر 1390 ساعت 20:22 http://aftab54.blogfa.com/

سالها قصه ی شمع و پروانه را بارها گوش میدادم

اما هیچ وقت نمیدانستم چرا پروانه با اینکه

میداند شمع در فکر سوزاندن بال های اوست

باز هم دیوانه وار به دورش میچرخد یا چرا شمع با

اینکه عشق پروانه را میبیند باز هم به فکر سوزاندن بال های پروانه است؟؟؟



دروغ نمیگویم هنوز هم نمیدانم ولی حس پروانه را درک میکنم

آخر خودم پروانه ای شدم و تو

هر لحظه شعله کشیدی تا مرا بسوزانی

منی را که عمری در آتش عشقت سوختم ولی دم نزدم

منی را که ازآب شدنت گریستم

وبا نفس هایم شعله های پر شراره ات را فوت کردم تا اب شدنت

را نبینم اما تو پنداشتی من از ترس سوختن بال هایم تو را خاموش کردم

پس دوباره خود را برای سوزاندن من شعله ور ساختی!!!



من در فکر آب شدن تو بودم و اشک میریختم

که اگر اینگونه خودت را برای سوزاندن من شعله

ور کنی طولی نمیکشد که خود را برای ویران کردن من نابود سازی

ولی تو اشک های مرا به خاطر ترس از سوختن میدانستی

تو هیچ وقت مرا نفهمیدی بیا بال های من در اختیار تو بال هایم

را بسوزان من بدون بال باز هم با عشقت زندگی میکنم

ولی شمع من روشنی شبهای خاموشم

مواظب خودت باش که آب نشوی

بدون بال میتوان زیست ولی بدون تو نه !..........

سلام آفتاب عزیزم
خیلی قشنگ بود . چقدر متن زیبا و با احساسی بود ...
مرسی آفتاب جونم

فرید چهارشنبه 9 آذر 1390 ساعت 14:03 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
گاهی برخی نوشته ها اینقدر هست... که جایی برای حرفی نمی گذارد... بسیار لذت بردم از این همه یکرنگی و قلب طپنده نوشته تان" ...و این برای منی که کوچکترین ذره ی خلقتم بزرگترین داشتن است..."
همواره در اوج باشی
یاحق

سلام
خیلی لطف دارین . شما خیلی هم بزرگوارید ... ممنونم ازتون .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد