فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم!

 

  

 سلام
نمیدونم باور میکنی یا نه، اما روزی نیست که در خاطرم نباشی، نه اینکه نشسته باشم از صبح تا شب به شما و دوستان داشته و نداشته ام فکر کنم، اما هر روز، لحظه هایی وجود دارند که آدم فارغ از مشغله های روزمره فقط به دلش گوش میکند، من در این لحظه ها با خدا نیایش میکنم هرچند زمانش کوتاه است، اما در اینجور لحظه هاست که شما در خاطرم هستید و چه میتوان خواست از خدا برای یک دوست که هرچند ندیدیش اما بسیار عزیز و محترمه برات بجز سلامتی و شادابی قلب و روحش؟...
راستش دیروز میخواستم کلی از حرفامو برای شما بنویسم، اما نشد. دیروز زیر بارون پیش سارا بودم. یادش بخیر، هر وقت که ما با هم قرار میذاشتیم که با هم بریم بیرون بارون میومد. دیگه اینقدر این مساله تکرار شده بود که هر وقت بارون میومد مامانش میگفت فکر کنم اینا باز با هم میخوان برن بیرون...یادش بخیر، زیر بارون از میدون تجریش تا پارک وی رو توی ولیعصر پیاده روی میکردیم، زیر درختای چنار....خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم.....
چند روزه که داره بارون میاد، هم از آسمون و هم از چشمان من، بابام میدونه که 5شنبه ها من پیششم، بهم زنگ میزنه... دیروز زنگ زد، بهم گفت که دیشب خواب سارا رو دیده و بهش گفته که هر وقت بارون میاد منم میام پایین...
خیلی دلم براش تنگ شده، از نبودنش خسته ام.. چند روز دیگه میشه 2 سال.دست و دلم به نوشتن نمیره، نمیدونم میتونم چیزی بنویسم براش یا نه...هر وقت میخوام این کارو بکنم غرق در گریه میشم...
میدونم. میدونم باید یه رابطه جدید رو شروع کنم، آمادگیش رو هم دارم، به همه جوانبش فکر کردم که رابطه جدید به همون زیبایی و کیفیت رابطه اولم باشه. تا قبل از این اگر کسی بهم میگفت با یکی دیگه...میگفتم اصلا حرفشم نزنه، نه اینکه دوست نداشته باشم با کسی باشم، دوست نداشتم بخاطر تنهایی و اندوهم با کسی باشم، باید این مساله رو برای خودم حل میکردم که اگه بخوام با کسی باشم باید بخاطر خودش و شخصیتش و بر پایه دوست داشتن و محبت باشه تا اون شخص هم آسیبی نبینه. الان همه اینها برام حل شده. یکی دو باری هم سعی کردم یه رابطه رو شروع کنم اما متاسفانه فهمیدم کسانی نبودند که من بتونم خودمو به دست مهربونیشون بسپارم...
بگذریم
خیلی سرت رو درد آوردم. ببخشید. راستش دوست ندارم همیشه با کامنتام شما رو ناراحت کنم...شما بذارید به پای درد دل یه دوست (اگه لایق باشم البته)
وقتی هستید میدونم یکی هست که میشه باهاش حرف زد، میدونم که یکی هست که لاقل بدی تو رو نمیخواد...خدا رو بخاطر بودنتون شکر میکنم، اما به این فکر میکنم که من برای شما  چه کردم تا حالا... من به چه درد شما خورده ام؟ من چقدر شما و احساستون رو همراهی کرده ام... از خودم خجالت میکشم....ببخشید منو...دوست خوبی نبودم برای شما. درسته که با همه محدودیتهایی که داشتم سعی کردم که دوست خوبی باشم اما آنچنان که لایق شما باشه نبوده و امیدوارم از این بابت منو ببخشید. 

 

متن بالا کامنت خصوصی  دوست عزیزی هست که با اجازه خودش عمومیش کردم. برام می نویسه و من می خونمش وبا نوشته هاش گاهی اشکهام جاری می شن  و نمی دونم  که چطوری بهش بگم که می فهمم ... اندازه غمت رو می فهمم ... می فهمم که این رنج چطوری هر روز مچاله ات می کنه ... می فهمم که فریادهای بی صدائی  که از ته دلت سر دنیا می کشی  برام آشناست ... می فهمم که حق داری اگر هزاران بار از خدا پرسیده باشی : چرا؟  و خدا سکوت می کنه و بهت لبخند می زنه. سکوتش رو حس می کنی ولی لبخندش رو نه !  لبخندی که پشتش بهت می گه : باید این اتفاق می افتاد ... این بهترین پایان یک رابطه زمینی بود  برای تو و برای او ...  اما احساس منطق سرش نمی شه ، مصلحت براش معنا نداره !  دل آدمی اون چیزی رو می خواد که روزگارانی بهش یه دنیا زیبائی می داده ، دل آدم به دنبال اون آرامشه ست . گاهی وقتها یک احساس پاک لازمه که به جاودانگی برسه . آدمها در کنار هم به مرور زمان کمرنگ می شن . اختلاف سلیقه و اختلاف نظرها بین آدمها فاصله ایجاد می کنه . ولی وقتی یک احساس در یک رابطه جاودانه شد حتی اگر به قیمت بسیار سنگینی ، اون احساس یعنی ناب بوده و آسمانی ... که نیاز داشته به جاودانگی برسه ...   

 

و به گفته ی حسین پناهی عزیز  :

چه مهمان بی دردسری هستند مردگان 

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند 

نه به حرفی دلی را آلوده 

تنها به شمعی قانعند  

و به اندکی سکوت  

 

و در آخر ... در این روزهای بارانی قشنگ اونائی که عاشق هستند عاشق تر می شن!‌ اونائی که غمگین اند غمگین تر و اونائی که روی زمین بند نمی شن می رن زیر باران و خودشون رو رها می کنند در بی فضائی .

نظرات 41 + ارسال نظر
شبنم... شنبه 7 آبان 1390 ساعت 11:20 http://shabnambahar.blogfa.com/

چه مهمان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

و به اندکی سکوت


سلام و سپاس پری جانم...دوستت دارم

سلام شبنم عزیزم
ممنونم ازت . تو هم دلت بزرگه ... من رو ندیده دوست داری!

پرنیان دل آرام شنبه 7 آبان 1390 ساعت 11:56

حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!


هووووم من بودم شیطنت خانوم که زودی شناخته باشیم

دل آدمی اون چیزی رو می خواد که روزگارانی بهش یه دنیا زیبائی می داده

منم موافقم با این جمله ی قشنگت عزیز مهربونم

پرنیان بودنت حس شیرینیه
وقتایی که برام پیام مهربونی می فرستی هنوز نخونده دلم می خواد بگم عزیزم پرنیانه
دلای هم جنس حتی اگر خیلی از هم دور باشن یه روزی یه جایی تو یه مسیری هم و پیدا می کنن
یاد جلسه ای افتادم که رفته بودم یه جور کارگاه شناخت بود با مدیریت استاد سیدا مرد حافظه ایران
کتابی داشت در مورد ازدواج موفق یا همچین چیزی
خیلی برام جالب بود وقتی پرسید کی این کتاب من رو خونده از تو جمع پنجاه نفری اون روز من و خانوم کنار دستیم دستمونو بلند کردیم فقط ما دو تا بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم البته این شد باب دوستی های بعدیمون اما می خوام بگم اینجوریاس گاهی حتی تو اتوبوس تو مترو تو کتاب فروشی دوستی کنارت قرار می گیره که انگار خیلی وقت بوده تو تنهاییهات دنبالش می گشتی
من خیلی دلشادم از اینکه یه چنین دوستی رو با نام پرنیان فتح باغ دارمش
و خدا رو برای داشتنش شاکرم

دیدی گفتم تو بودی ؟!!

مررررررسی عزیزم . با داشتن دوستای مهربونی مثل شما چقدر احساس خوشبختی می کنم.
خاطره ی قشنگی نوشتی از شروع یک دوستی ... انگار که بیشتر وقتها دوستی های قشنگ اتفاقی شروع می شن و احساسات عمیق ناگهانی خلق می شن .

مهم نیست شروع یک دوستی کجاست. توی خیابانه ، توی اتوبوس و مترو ، توی یک تور مسافرتی ، محل کار ، در همسایگی یا یک مهمونی یا وبلاگستان ... دوستی بی غل و غشش یه هدیه ست از طرف خدا و باید به بهترین نحو ازش مراقبت کرد .

باز هم ازت ممنونم پرنیان عزیزم . امیدوارم لایق مهربونی هات باشم.

آذرخش شنبه 7 آبان 1390 ساعت 13:24 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟خوبید؟
بازم مثل اون دفعه قبل (مطلب نامه به کودکی که هرگز زاده نشده) منو غافلگیر کردین و بعد از خوندن قسمت زیادی از مطلب فهمیدم که جریان چیه
متاسفانه زندگی خیلی بیرحم تر از این حرفهاس. همه یه جورایی درگیر این نامرادی روزگار هستن. وقتهایی که فکر میکنی خیلی خوشبختی، همه چیز بهم میریزه و ...
نوشتین "ا احساس منطق سرش نمی شه ، مصلحت براش معنا نداره..." درست گفتین. اما چه منطقی؟چه مصلحتی؟ اتفاقهای ناگوار رو همیشه به قسمت و سرنوشت و مصلحت تعبیر کردن. اما چرا؟!؟!
کاش میشد دنیا اونجوری که ما می خواستیم بود.یعنی کاش مصلحت اون چیزی بود که دوست داشتیم.
بقول خیام:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان

روز خوبی داشته باشید و خوش بگذره

سلام آذرخش عزیز
ممنونم . امیدوارم تو هم خوب باشی .
آره یادمه ... پست نامه به کودکی که هرگز زاده نشد!

راستش نمی دونم چی بگم! آدمها می یان و می رن توی زندگی های همدیگه تا به همدیگه خیلی چیزها رو یاد بدن . عشق ورزیدنها را یاد بدن ، صبور بودن ها و اینکه متاسفانه در رنج هاست که آدمها رشد می کنند. خوشی ها که باری به هر جهت می گذره و ما اونقدر توشون غرقیم که فراموش می کنیم درسهاش رو به خاطر بسپاریم . اما رنجها چون به دنبالش تنهائی عمیقی می یاره ما بیشتر فکر می کنیم و دنبال این هستیم که این اتفاق چی به من آموخت ؟ و حامل چه پیامی بود. رفتن عزیزانمون به ما یادآور می شه که زندگی از این لحظه به لحظه ی بعدش ثباتی نداره . به ما یادآور می شه وقتی همدیگه رو داریم قدر هم رو بدونیم وقتی هم که دیگه نداشتیم بپذیریم که قرار نبوده تا ابد در کنار هم بمونیم . ما همه مسافری هستیم که از کنار هم عبور خواهیم کرد. اگر به زندگی های متوالی اعتقاد داشته باشیم که می دونیم توی زندگی پس از مرگ همدیگه رو ملاقات می کنیم و در زندگی های بعدی نیز در شرایط دیگه ای در کنار هم دوباره قرار خواهیم گرفت.
ولی من تعجب می کنم از آدمهائی که می دونند بودن در کنار هم موقتیه و فردا به جای حضور حسرتی باقی خواهد ماند ، پس چرا همدیگه را دائما آزار می دن؟!

ایمان شنبه 7 آبان 1390 ساعت 13:30 http://mocha-paris.blogfa.com/

آدم به احساسش زنده س...اما خدا نکنه تنهایی آدم رو مچاله کنه...درد بدیه...
من ترجیح می دم زیر بارون باشم و رها بشم در بی فضایی و سیگار بکشم...آخر لذته...

پیروز باشی

من فکر می کنم همه ی آدمها این تجربه ی تلخ رو بالاخره یه جورائی داشتند . تجربه ی تلخ مچاله شدگی رو ...

.......

پس الان جون می ده برای رسیدن به بی فضائی ... برو و رها بشو و پرواز کن در اوج ...

و ممنون .

آذرخش شنبه 7 آبان 1390 ساعت 13:45 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان عزیز
ممنون از توضیحاتت و وقتی که گذاشتی
حرف شما کاملا درسته اما کاش زندگی با ما مهربون تر بود و پند گرفتن از روزگار با روشهای بهتری صورت میگرفت
شده حکایت درس خوندن اون زمان وقتی بچه بودیم و بچه های این دوره و زمونه. اون زمان با تنبیه و ترسوندن، این زمان با تشویق و انگیزه دادن
بجون خودم روزگار می تونه خیلی راحت تر و بی دردسر تر معنی دوست داشتن و صبور بودن و قدر همدیگه رو دونستن بهمون آموزش بده
توی هوای بارونی حسابی خوش بگذرونین. اینجا کم از دست گرما و شرجی و رطوبت می کشیدیم، گرد و خاک هم اضافه شد.
بهرحال بازم ممنون

سلام مجدد آذرخش عزیز
میشه روابط رو تغییر داد و زیباترش کرد ولی در مورد مرگ هیچ اختیاری نمی شه داشت . مرگ تصمیم و اراده ی خداست . آره زمان ما وظیفه بود که خوب باشیم و مسئولیت پذیر ولی الان بچه های این زمانه اگه خوب باشن و مسئولیت پذیر لطف کردن به بزرگترها . البته باید قبول کنیم که ما بچه های دیروز خیلی قدرشناس تر از بچه های امروز هستیم که در ناز و نعمت به سر می برند.

امیدوارم با یک باران خوب گرد و غبار بشینه و شما هم از یک هوای لطیف و تمیز لذت ببرید . این گرد و غبار هم معظلی شده در خوزستان و متاسفانه هیچ کس هم به فکر چاره نیست .
ضمنا بابت توجهت به اون مسئله ممنونم . اوامرت اجرا شد

فرزان شنبه 7 آبان 1390 ساعت 15:10 http://filmvama.blogfa.com/

درود بشما پرنیان عزیز چه صمیمی نوشتی!!

سلام فرزان عزیز
ممنونم از لطفت .

ارکید شنبه 7 آبان 1390 ساعت 15:57

سلام پرنیان عزیز
برای نویسنده کامنت خصوصی ات خیلی تاسف خوردم و از مرگ سارا خیلی متاثر شدم. واقعا این چه بازیه دردناکیه که زمونه با آدماش میکنه؟؟
یه نفرو با سرنوشتی کاملا مشابه با این می شناسم. حسب اتفاق اونم اسم عشق از دست رفته اش "سارا" بود. به چه سختی بعد از مدتها اختلافات دو خانواده بدستش آورده بود. چقدر همدیگرو دوست داشتن. مثل ماه که دور خورشیدش میگرده دورش می چرخید. به عمرم مثل اونا ندیدم. متاسفانه حسادت زمونه نتونست خوشبختیشونو ببینه. هنوز چند ماهی از ازدواجشون نگذشته بود در اثر حادثه ای خیلی خیلی اتفاقی سارا رفت زیر ماشین و مرد. دردناکترین لحظه اش زمانی بود که سارا تو بغلش جون داد.
تصور کنید روزایی رو که اون گذروند. شده بود مرده متحرک. شبا رو کنار قبر سارا صبح میکرد. پر پر شدنشو به هیچ وجه نمیتونست باور کنه. پریشونتر از اون چیزی شد که تصورشو می کنید.
ببخشید زیاد حرف زدم
بذارید به حساب همدردی من با اون دوست عزیز. با خوندن کامنتش خیلی دلم گرفت
فکر نمیکنم این دوستمون بتونه سارا رو فراموش کنه نباید هم اون گوهر رو از صندوقچه دلش بیرون کنه. فقط در آینده اون گوهرو برای به رخ کشیدن زیباییهاش از صندوقچه اش بیرون نیاره.

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند

شب سلیس است و یکدست و باز

شمعدانی ها

و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند

پلکان جلو ساختمان

در فانوس به دست و در اسراف نسیم

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

"سهراب سپهری"

سلام ارکید عزیز
خیلی ها ممکنه اطراف ما باشن که به خاطر از دست دادن عزیزانی بارها و بارها شکسته اند . و بعضی از این آدمها قصه شون مثل یک قصه ای میشه که به نظر واقعی نمی رسه ... یعنی در مخیله نمی گنجه از بس که سنگینه و سخت . مثل یک داستان که زائیده ی تخیله توی سرنوشتشون نوشته می شه و این رنجها برای دیگران بازگو کردنش و حرف زدن در مورد ساده ست . برای خود اون ادم هر لحظه هزار بار مردنه . شکستن و فرو ریختن و دوباره قطعه قطعه جمع شدن ...
ولی مهم اینه که باید اونقدر قوی بود تا بشه دوباره زندگی را از سر گرفت . زندگی به هرجهت ادامه داره و ما با رنجهای بی پایانمون و با اشکهای ناتماممون نمی تونیم زندگی رو متوقف کنیم .
ممنونم ازت برای کامنت و شعر زیبای سهراب ... از خوندن دوباره اش لذت بردم .

فریناز شنبه 7 آبان 1390 ساعت 18:26

سلام بانو

خوبی؟

سلام فریناز عزیزم
ممنونم ازت . امیدوارم تو هم خوب باشی . خیلی وقت بود نیامده بودی .

آفتاب شنبه 7 آبان 1390 ساعت 18:30 http://aftab54.blogfa.com/

تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…


سلام پرنیان عزیز من ..چقدر قشنگ این دوست عزیز احساساتش رو بیان کرده .. اینجا مامن آرامشه .. آرامش ..
باغبانی داره که دلش دریاست ..

فقط می تونم بگم خدا رو شکر برای اینکه هنوز دلهای خوب و مهربون زیادند .
همین .

سلام آفتاب عزیزم
احساس ایشون همیشه نسبت به سارا عمیق و لطیفه . دوست داشتم یک بار هم که شده یکی از کامنتهاشون رو پست کنم . که با اجازه خودش این کار رو کردم .
ممنونم آفتاب مهربونم برای محبت های بی پایان همیشگیت .

الهام تفرشی شنبه 7 آبان 1390 ساعت 22:51 http://elitata86.blogfa.com

تنها به شمعی قانعند
و به اندکی سکوت...

دوست دارم دلانه های پناهی رو ...

سلام پرنیانیم ..


این روزای آخر واسه اونایی که کلافه ان چه شکلی میشه ؟ کلافه تر میشن ؟؟


خدا منو ببخشه ! هی میام اینجا ازین کامنتای دربه داغون برات مینویسم ...
ولی ممنونم از پیامای قشنگت .. به قول مورچه ، هر وقت که پیامهات میاد آدم کلی ذوق میکنه که الان قراره یه چیز قشنگ بخونه ...
ممنون به خاطر همه ی بودنهای مهربون و صمیمیت ..

سلام الهام عزیزم
تو چرا آخه این روزها اینقدر ناآراممی ؟!! کلافه ی دلت شدی ...
امیدوارم دستی مهربان دستهات رو بگیره و قلبت رو گرم کنه و یک دنیا بهت آرامش بده .
خوشحالم که پیغامهام خوشحالت می کنند و من هم ممنونم ازت برای بودنت و برای تمام خوبی هات .

رها یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 02:15

سلام عزیزم .... کلی ترسیدم اولش ...:(:(ولی بعد فهمیدم نامه یک دوست بوده ..امیدوارم همه ما در زندگی دوست داشتن را برای همیشه در قلبهامون زنده نگه داریم .... حوشحالم که شما را دارم ..دوستان اسمانی من ...

سلام رها جان
و من هم امیدوارم هیچ کس در رنجهای بی پایان دوست داشتنهاش به طور مکرر و دائما فرو نریزه . عاشق باشه ... دوست داشته باشه و در عاشقیش آرامش داشته باشه .
اگر چه با قانون سخت زندگی زیاد جور در نمی یاد !!!
من هم از بودنت خوشحالم و از حس مهربانی هات از راه بسیار دور .

پارادیزوی کوچک یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 07:40 http://myparadiso.persianblog.ir

مثل همیشه مهربان ...

سلام
ممنونم ... لطف کردی .

سهبا یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 10:03

سلام . ممنون پرنیان عزیزم بابت همه حرفهای قشنگت ...

سلام سهبا جان
لطف داری ... ممنون

قندک یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 10:25 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود فراوان بر پرنیان بانوی مهربان.خب راستش نزدیک بود همینجوری اشکمون سرازیر بشه خدا گواهه .خب راستیاتش توی محل کار اگه یکی می دید خوبیت نداشت .پس بهش نهیب زدیم گفتیم که حالا وقتش نیست.همین قدر بگویم که این دل به این کوچکی گاه دلتنگ می شود به وسعت کهکشان.گاه می گیرد به اندازه همه ابرهای جهان و گاه می بارد بقدر همه بارانهای سیل آسای سرزمین های شمالی وگاه بایک نگاه از شادی لبریز می شود.راستی چه موجود عجیبی است این دل؟

سلام قندک عزیز
شرمنده که باعث ناراحتی شدم .
این دلی که در موردش صحبت کردید ، یک دل بزرگه که با غم دیگران زود میگیره و می باره و بعد هم با بهانه های ریز و درشت شاد می شه. این دل مال کسی هست که روحش بزرگه .
و من خوشحالم که صاحب این دل یکی از دوستای خوب منه .

انبساط ثانیه ها یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 12:07 http://enbesatesanyeha.blogfa.com/

همین است....اگر درگیر حسی شوند....برقرار

سلام
ممنونم . لطف کردید.

کوروش یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 14:09 http://www.korosh7042.com

زندگی آدمی نمایشی سه اپیزودی است بی معنا
نه اولش و نه آخرش پیدا ، اولش شادی عده ای از گریه ی تو
و اخرش گریه ی دیگران از شادی تو
بخش مهم و بی اهمیت ،لوس و ملال آور ، که تنها تماشاگرش خود آدمی است.
تنها دلخوشی دوستی و مهری است که می توان در نقش ظاهر شده ارائه داد. تا آنچه بماند زتو هم یادگار.
یاد یار تو همیشه بر قرار و از پناهی هم یه زیبا یی گفتی نیز . یادش گرامی

درود بر بانو مهر پرنیان مهربان

سلام کوروش عزیز
من همیشه می گم سه وقته که آدمها دور و برشون همیشه شلوغه یکی زمانی که به دنیا می یان همه می یان ببین و کلی ذوق می کنن و کلی تحویل می گیرن بعد زمان داماد یا عروس شدنه که باز هم همون داستانه سوم هم زمان مرگه که همه زود می یان و جمع می شن و کلی ابراز احساسات می کنن ... بقیه اش تنهائی محضه .
و توی این تنهائی محض داشتن دوست خوب و بودن آدمهای خوب اطراف ما یعنی خوشبختی .

ممنونم کوروش عزیز خیلی لطف کردید .

مهستی یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 15:49 http://www.mz991.blogsky.com

سلام .
خیلی برای دوستتون ناراحت شدم .
اما چاره چیه.باید تحمل کرد .

سلام مهستی عزیز
این موضوع تلخ ترین حقیقت زندگیه و برای همه ی آدمها به شکلهای مختلف اتفاق می افته . باید پذیرفت و باهاش یه جورائی کنار اومد اگر چه خیلی سخته ...
ممنونم

سلام.با خوندن این پستتون منو بردید به گذشته هامیه حسی درون من هست که میگه میشه به شما اعتماد کرد و باهاتون دردودل کرد. حالشو دارین براتون بنویسم؟ امیدوارم حالشو داشته باشین. " دیروز صبح حدود ساعت ۹ وقتی از خواب بیدار شدم دیدم چشم هام باز نمیشه! ! قبل از اون هم دو بار از خواب بیدار شده بودم. میدونین چرا؟ چون یهو حس کرده بودم که یه چیزی به چشم هام چسبیده و چشم هام سنگین شده و هر چقدر سعی کردم چشم هام باز نشد! خلاصه خودم رو به دستشویی رسوندم و چشم هام رو شستم ولی . . ولی دیدم چشم هام قرمزشده اونم چه قرمزی!! صلبیه چشمم شده بود عین لب های یه خانم رژ زده . خودم یه لحظه از خودم ترسیدم. خیلی وحشتناک شده بودم. خلاصه دیشب ساعت ۱۲:۰۰ شب دیدم دیگه خوب نمی تونم ببینم و یه جورایی همه چیز تار شده! رفتم دکتر. برام قطره چکان و پماد چشم نوشت و الآن کمی بهترم. ولی ؟ ولی؟ ولی وقتی رفتم دکتر دیدم دکتر شیفت خانمه! اونم چه خانمی! خانمی که منو به یاد پست های چادر وبم انداخت. با خوندن این پستتون رفتم به پارک لاله. همون جایی که برا اولین بار برا آشنایی بیشتر همدیگه رو دیده بودیم. همون خانمی که خیلی شبیه خانم دکتر دیشبی بود ! ! ! حالت صحبت کردنش ، حالت نگاهش ، فیزیک بدنیش ، بینی عمل کرده ، فرم موها و حتی دست خطی که برام نسخه نوشت! خدای من چرا؟ آخه چرا ؟ "
با خوندن این قسمت پستتون گریه ام گرفت و نتونستم بغضم رو کنترل کنم : " اما احساس منطق سرش نمی شه ، مصلحت براش معنا نداره ! دل آدمی اون چیزی رو می خواد که روزگارانی بهش یه دنیا زیبائی می داده ، دل آدم به دنبال اون آرامشه ست . گاهی وقتها یک احساس پاک لازمه که به جاودانگی برسه . آدمها در کنار هم به مرور زمان کمرنگ می شن . اختلاف سلیقه و اختلاف نظرها بین آدمها فاصله ایجاد می کنه . ولی وقتی یک احساس در یک رابطه جاودانه شد حتی اگر به قیمت بسیار سنگینی ، اون احساس یعنی ناب بوده و آسمانی ... که نیاز داشته به جاودانگی برسه ... "
شرمنده . حالم خوب نیست و بعدا براتون مینویسم.

سلام آقای محمودی عزیز
متاسفم برای مشکلی که برای چشمهاتون پیش اومده . امیدوارم هر چه زودتر بهبودی حاصل بشه . در مورد اون خانوم دکتری که گفتین اتفاقا برای خود من هم چند روز پیش عین همین اتفاق افتاد. رفته بودم به یک جائی برای یک کار اداری یک آقائی رو اونجا دیدم که به شدت شبیه یکی از عزیزانم بود که از دست دادم و وقتی ایشون رو دیدم بهت زده شده بودم و فکر میکردم خودش باید باشه ... شکی درش نیست . شاید از نگاه خیره و مبهوت من اون آقا هم تعجب کرد ولی وقتی بهت من تبدیل شد به بغضی که در حال انفجار بود سریع اومدم بیرون ...
شاید اتفاقی نباشه این چیزها ... من خیلی بهش فکر کردم که چطور ممکنه دو نفر اینقدر به هم شبیه باشن . شاید دلایلی پشت قضیه هست که بخوام بنویسم خیلی طولانی بشه ... بگذریم .
در مورد اینکه چرا به یاد پست حجابتون افتادین رو متوجه نشدم ! چه ربطی داشت این موضوع به موضوع حجاب ؟
ولی به طور کلی آدمها می یان و می رن توی زندگی ما تا ما انسان تر بشیم تا قوی تر بشیم و مهم تر از همه اینکه دست از قضاوتهای متعصبانه و خودخواهانه ی خودمون برداریم . اتفاقاتی که در طول زندگی می افته برامون و به دنبالش رنج ها و غمهاش باید به ما یاد بده که هیچوقت یک گوشه نشینیم و اطرافیان را قضاوت کنیم و یا به اظهار نظرهای بی مورد در موردشون بپردازیم . آدمها توی شرایط معنا می شن. نمی دونم منظورم رو گرفتید یا نه !

متاسفم که ناراحت شدید ... امیدوارم همیشه مرور خاطراتتون به جای غم براتون لبخند به همراه بیاره .

مریم یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 18:09 http://www.2377.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه .
زندگی باید کرد اما !
الهی که زندگی خیلی خوبی داشته باشیم همه !

امیدوارم خداوند برای هیچ کس مرگ نابهنگام عزیزانش رو نخواد . خیلی پذیرشش دشواره .
وقتی عزیزی به سن کهولت می رسه و از دنیا می ره هر چقدر هم سخت و دردناک باشه بالاخره قابل پذیرشه و فکر میکنیم خوب زندگیش رو کرده بود و بیشتر از این ماندنش توام با رنج و درد بود براش ولی مرگهای نابهنگام هیچ منطقی رو برای آروم شدن نمی پذیره .

قندک یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 18:51

به این عزیز باید گفت :یک شاعر دیگر هم در همون راستا فرموده: می خوام ازت دورشوم اما نمیشود/ مثل تو مقهورشوم اما نمیشود.

مرسی برای این شعرتون
همیشه یه چیز خوب در چنته دارین ...

آفتاب یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 19:15 http://aftab54.blogfa.com/

سلام به بهترین انسان خوب خدا



سلام آقتاب عزیزم
خجالت کشیدم ...

آفتاب دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 09:05 http://aftab54.blogfa.com/

من آقتاب نیستم
آفتابم !!

خاک تو سرم

ببخشید !

آفتاب دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 09:17 http://aftab54.blogfa.com/

خدا نکنه پرنیان جان ..تو سر اونهایی باشه که چشمت می زنن

مرسی آفتاب جونم

یک زن دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 09:38

پرنیان من سلام
امیدوارم همیشه خوب باشی و باشی و با بودنت و نوشته هات به تمام دوستان آرامش و عشق بدی. در مورد نوشته ی این پست چون حدس می زنم اون آقا رو می شناسم و از نزدیک شاهد غصه هاش بودم نمی دونم چی بگم شاید قسمت آخری که براش نوشتی ، زیباترین و واقعی ترین نوشته ای بود که می توان در این مورد گفت . یکدفعه به این آقا گفتم خیلی ها با همند و ولی انقد دچار روزمرگی شدند که دیگه یادشونم نمیاد یک زمانی همدیگرو دوست داشتند و عاشق هم بودندو وجودشون برای هم فقط یه وجود فیزیکی محض بدون هیچ حس و عاطفه ای هست. ولی مهسا با اینکه دیگه نیست هنوز تو قلب تو داره زندگی می کنه مهسا خوب بود وهمیشه تو خاطر تو و اطرافیانش جاودانه است.
پرنیان جون بازهم خوشحالم که هستی و دوستت دارم عزیز مهربونم.

سلام عزیزم
ممنونم ازت خیلی زیاد.
اونائی که به زندگی متوالی اعتقاد داشته باشن معتقد هستند که آدمها ئی که نسبت به هم احساس خاص پیدا می کنند توی زندگی های قبلی هم با هم بودند و در زندگی های بعدی هم در کنار هم قرار خواهند گرفت . مثلا شاید در زندگی بعدی اونی که پسر بوده دختر میشه و برعکس و یا پدر و دختر می شن و یا نسبت های دیگه ولی هر نسبتی که با هم داشته باشن همین احساس عمیق بینشون باقی خواهد ماند منتهی به شکلهای دیگه . کتابی هست به اسم «تنها عشق حقیقت دارد» نوشته ی دکتر برایان ال.وایس و یا از همین نویسنده کتاب «استادان بسیار، زندگی های بسیار» . توصیه می کنم این دوست عزیزمون این کتابها رو بخونند. حداقل اگر اعتقادی هم پیدا نکنند به اصل پیغامهای این کتاب ولی مطمئنم کمی آرومشون می کنه.
گاهی وقتها اگه بخوایم واقع بین باشیم : بهتره که یک عشق و یک احساس جاودانه بشه ... با تمام دردها و رنجهای بی پایانش تا اینکه به ماندن و مرگ احساس ختم بشه و بدتر از اون به نفرت !

خیلی لطف کردی عزیزم ... ضمنا منظورت از مهسا سارا بود دیگه ؟!

پرنیان دل آرام دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 11:28

آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو ورد کوچه خاموشی
امشب تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو
روشن نیست!

زنده یاد قیصر امین پور

گل

خیلی خیلی قشنگ بود ...
مرسی

گل

آفتاب دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 13:03 http://aftab54.blogfa.com/

سلام اعظم جون خوبی ؟

قابل توجه اعظم عزیز

بفرما ! دوستان سراغت رو می گیرن ... همینجوری میذاریشون و میری فکر نکن فراموشت می کنند!

اعظم دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 14:13

واییییییی پرنیان جون اینجا همه ی دوستات هم مثل خودت مهربون و دوست داشتنیند.
آفتاب عزیزم سلام مرتب سر میزنم و وبلاگهاتون رو می خوانم ولی یک مدت نظر دادنم نمی اومد بهتر شدم به زودی سر میزنم بهتون. ممنونم برای مهربونی ها و بودنتون. دوستت دارم.
راستی پرنیان جون، پرنیان دلارام عزیزشعر زیبای قیصر رو انتخاب کرده بود و من چون دیروز سالگرد وفاتش بود و متاسفانه با اینکه خیلی دلم می خواست برم سرخاکش نشد که برم و این شعرش رو هم بی مناسبت با پست ندیدم گفتم یادی از ایشون بشه. روحش شادو یادش گرامی.
حرف های ماهنوز ناتمام...‏
تانگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حدیث همیشگی!‏
پیش ازآنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت توناگزیر می شود
آی...‏
ای دریغ وحسرت همیشگی!‏
ناگهان
چقدرزود
دیر می شود!‏

قیصر هم از اون آدمهای خاص بود .
ممنونم برای شعر قشنگ ... انگار که همیشه زود دیر می شود.
خدا رحمتش کنه .

و البته ... قابل توجه آفتاب عزیز .

سلام.ممنون که جواب کامنتم رو دادین.
منظورم از چادر پستهائیست که من با عنوان "چادر " داشتم که از " چادر ۱ " شروع شد و به "چادر ۶ " ختم شد. دلیل اصلیش هم خوندن زندگینامه استیو جابز که البته توسط پست زیبای وبلاگ شما، من به این متن دسترسی پیدا کردم و بابتش هم خیلی ازتون ممنونم. سپس تو پست " استیو جابز " نوشتم که میخوام چه تصمیم یا تصمیم هایی رو برا آینده ام بگیرم. تو همین ایام بود که پرونده پست های چادر وبلاگم بطور کامل بسته شد. منظورم پست آخر فعلی ام نیست.

سلام
آهان ...متوجه شدم . لازم شد دوباره بیام و بخونمشون . ممنون

یکتا دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 22:15 http://www.sokote-sangin.blogfa.com

برگزاری نشست خبری فیلم "تولد دوباره" با حضور کارگردان و جمعی از بازیگران

خردسال . حضورتان را با قیمت دوستی خریداریم ... دعوتید با افتخار [گل][لبخند]



برای تماشای بنر اختصاصی نشست خبری فیلم "تولد دوباره" ,

به لینک زیر مراجعه فرمایید :

http://img4up.com/up2/88102827482776081537.jpg



اومدم خوندم یکتا جونم
واقعا زیبا بود ...

فریناز سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 06:18

چرا خانومی

خیلی وقته اینجام ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم...

میخونمت همیشه بانو
سر وقت

به قول ماها
on time

عجیبه که چرا دلت نمی خواسته چیزی بنویسی . شاید دلیل خاصی داره !

به هر حال ممنونم از لطفت فریناز جون

آفتاب سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 08:45

سلااااااااااااااامممممم صبح زیبای پرنیان من بخیر

به ! سلام آفتاب قشنگم .
صبح پائیزیت به خیر

خلیل سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:02 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام

چه دوست خوبی داری با این احساس مسئولیتش نسبت به دیگران . شاد باشید

سلام
من این حس را حس مسئولیت نمی بینم . حس مسئولیت گاهی وقتها از روی وظیفه ست و وجدان ولی عشق داستانش فرق می کنه . عشق یعنی وفاداری یعنی ایثار تا بی نهایت ...

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد ...

ممنونم ، موفق باشید همواره .

آذرخش سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 09:26 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان عزیز
حال شما؟
خوبید؟
اومدم بگم که چند روزی نیستم و نمی تونم مژده رسیدن پنجشنبه عزیز رو بدم
از الان آرزو می کنم خوش بگذره و آخر هفته خوبی داشته باشید

سلام آذرخش عزیز
ممنونم ازت برای این وفاداری و مهربانیت . امیدوارم هر جا هستی خوب و خوش باشی و سلامت . پاشو بیا تهران که هواش بی نظیره این روزها ...

خیلی خیلی لطف کردی ...

قندک سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 10:02 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان عزیز. صبح زیا و دل انگیز پاییزیتون بخیر و ایامتون بکام

سلام قربان
عرض ارادت ...
و ممنون . دارم از پنجره می بینم که آفتاب یواش یواش دارد سرک می کشد و من دلم شور می زند که باران دیگر نبارد !‌

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:14

باز آراسته پاییز بر و رویش را

دست بر چانه زده،شانه زده مویش را

مست مست است،درختان جوان صف بستند

تا بگیرند دمی مرمر بازویش را

برگ ها ریخته ی برق نگاهش هستند

آفتابی ست که برداشته ابرویش را...

زردی از ماست،به او تهمت زردی نزنید

اونشان داده فقط برق النگویش را



چشم بی سوی مرا راه به گیسویش نیست

ابرها کاش ببارند شبی بویش را...

ناصر حامدی

خوشمله مگه نه؟؟؟
چقدر این پاییز و دوست دارم
انگار همه چیز بیشتر از سالهای قبلم به چشم میان
همه قشنگیای طبیعت همه ی دوستیام نفس کشیدنام
حس می کنم سالای قبل گذشت فصل ها رو زیاد حس نمی کردم اما امسال لحظه لحظه ی روزهام برای یه جور خاصن نمیدونم شایدم بیخودی خوشبینم شایدم امروز زیادی خوبم
اما هرچی هست دوست دارم امسالمو با تلخی بدی شروع شد توش قهر و آشتی زیاد داشتم گریه و بغض خبرای بد اما نمیدونم چرا دوسش دارم
دیگه همین
تازه این روزا خدا داره دوستای جدید جدید میزاره سر راهم
اینه که بیشتر خوشحالم می کنه

خیلی ی ی ی خوشمل بود

من تمام این احساسات خوبت رو به فال نیک می گیرم . شاید داره اتفاقاتی می افته پرنیان جونم !!!

این چند روز اخیر که واقعا پائیز خوشگل آراسته بر رویش را
و دست بر چانه زده و شانه زده مویش را ...

امیدوارم لحظه لحظه هات سرشار باشن از دوستی های ناب که هر وقت دلت خواست بگیره ، نتونه !

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:14

اسمم و باز یادم رفت

هی وااای من !
فکر کنم اگه اون تیک ذخیره مشخصات رو بزنی مشکل حل بشه خانوم کوچولوی حواس پرت!

یکتا سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 11:16 http://www.sokote-sangin.blogfa.com

سلام بانووو
روز قشنگتون بخیر و خوشی
خوب هستید ؟ ما پست زیباتون رو خوندیم هااا همان اول و ببخشید که دیر داریم نظرمونو میگیم .والا از دست این دل که هرشب مزاحم شما میشه و حتی اگه چیزی هم ننویسه بازم دلش میخواد بیاد پیشتون , گاهی وقتا میگم بی سر و صدا بیایم و بریم

کامنت دوست عزیزتون رو خوندم و فکر میکنم داستان دلشون میتونه یه برگ از قصه ی طولانی تولد دوباره باشه و بدون شک ارزشمند ... اما نمیدونم ایشون دوست دارند سعادت نوشتنش رو به ما بدهند یا نه

بانوو یک دنیا سپاس از اینکه مثل همیشه بدون چتر به دیدنم اومدین
نمیدونم تا چه حد در نوشتنش موفق بودم
امیدوارم به دل دریاییتون نشسته باشه

دوستتون دارم بیش از همیشه
بودنتون بهترین و پرنیانی ترین لحظه ها رو به همراه داره

باشید برام همیشه

سلام یکتا جونم
ممنونم عزیزم . تو همیشه مراحمی و هر وقت که بیای من رو مسرور خواهی کرد.

امیدوارم این دوست عزیز این کامنت تو رو بخونن و اگه دوست داشتن حتما به و بلاگ یکتا جان با همین لینکی که گذاشته سری بزنند . یکتا جان ما خیلی قشنگ می نویسه . نوشته هاش رنگ و بوی آسمانی داره .

مرسی یکتا جونم برای دل دریائیت ... می بوسمت عزیزم

ویس سه‌شنبه 10 آبان 1390 ساعت 12:06 http://lahzehayenab.blogsky.com

همیشه یه دل فقط یه جای اختصاصی داره.بعضی ها تا آخر عمرشون لژ اختصاصی خالی می مونه ولی بعضی ها عزیزترینشون را اونجا می گذارند .و وقتی دیگه نیست حالا به هر دلیل،در قشنگ ترین لحظات تنهاییشون ،در لژ را باز می کنند و دمی با او خلوت می کنند.این خلوت ،ارزشمند ترین اوقات زندگی هر کسی هست.

ایشان هم کم کم شکل بیرون را رها خواهند کرد و قرار ملاقات ها را همانطور ،فقط در دلشان خواهند گذاشت.چون چاره ای جز تسلیم در برابر مرگ نیست.

آزموده ایم ما

من فکر می کنم گذشت زمان سنگینی اتفاق رو سبک تر می کنه . ولی یاد و خاطر اون آدم ذره ای کم نخواهد شد و به قول تو، توی بهترین و امن ترین جای قلب تاابد محفوظ خواهد ماند.

مرسی برای این کامنت خوبت.

باران دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 01:38

...
خوندمش و
و در آخر ... در این روزهای بارانی قشنگ
آرزو میکنم:
اونائی که عاشق هستند عاشق تر بشن!‌
اونائی که غمگین اند ،شاد
و اونائی که روی زمین بند نمی شن
برن زیر باران و خودشون رو رها کنند در بی فضائی ...

چه آرزوهای قشنگی ...

فرید شنبه 21 آبان 1390 ساعت 13:50 http://fsemsarha.blogfa.com

بگذار ببارند چشمان در این خشکسالی عاطفه روزهای غم... روزهای دوری... روزهای سرد اما قرمز....
بگذار نازنین که تلنگر کوچک باران به پنجره های بسته اتاق های خالی و دلگیر، گرمای ضربان حیات را به یادم بیاورد...
بگذار سوز هوا، ببارد بر پوست ترک خورده دست هایم تا یادم نرود که گرمای دستان تو را کم دارد...
بگذار نازنین... بگذار....
*****
سلام... بغض های کلمه ام را به مهابا باز کردید!... ممنونم

سلام
شرمنده ...
امیدوارم حالتون خوب باشه !

sevda پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 14:56 http://adabet-ko.blogfa.com

به نسیمی همه راه بهم می ریزد
کی ؟ دل سنگ تو را آه بهم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه بهم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه بهم می ریزد
هرچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه بهم می ریزد
آه ، یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک آه بهم می ریزد .

سلام دوست عزیز
ممنونم برای این شعر زیبا .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد