-
آبی - خاکستری - سیاه
یکشنبه 2 آبان 1389 08:38
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر از پژواکم در کوه گردبادم در دشت ، برگ پائیزم ، در پنجه باد بی تو سرگردانتر ، از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سر و بی سامان بی تو اشکم ...دردم ... آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق ، نه مرا بر لب ،...
-
کمترین تحریری از یک زندگی ...
جمعه 30 مهر 1389 00:21
وقتی پرنده ای را معتاد میکنند تا فالی از قفس به در آورد و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد پرواز ... قصه ای بس ابلهانه ایست از معبر قفس نصرت رحمانی پرنده ، پروازهایش را به چه قیمتی می فروشد ؟ گاه پرنده زندانی عادتش می شود نه دلخوش شاهدانه ای . پرواز جسارت می خواهد و گاهی نیز پرنده...
-
نزدیک آی
سهشنبه 27 مهر 1389 13:47
گاه کوچکم می بینی گاه بزرگ، نه کوچکم، نه بزرگ. خودت هستی که دور و نزدیک می شوی. ... بام را برافکن، و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست. بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، که منم هسته ی این بار سیاه. اندوه مرا بچین، که رسیده است. دیری است، که خویش را رنجانده ایم و روزن آشتی بسته است. مرا بدان سو بر، به صخره ی برتر من...
-
لیلی نام دیگر انسان
سهشنبه 27 مهر 1389 09:24
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد . زیرا خدا در او دمیده است و هر کس که خدا در او بدمد ، عاشق می شود . لیلی نام دیگر انسان . لیلی بچرخ ! لیلی گفت :بس است . دیگر ، بس است و از قصه بیرون آمد . مجنون دور خودش می چرخید . مجنون لیلی را نمی دید ، رفتنش را هم . لیلی گفت : کاش مجنون این همه خودخواه نبود ....
-
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
جمعه 23 مهر 1389 22:37
دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال و در جنوب ترین جنوب همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت که بود با من و پیوسته نیز بی من بود و کار من ز فراقش فغان و شیون بود کسی که بی من ماند کسی که با من نیست کسی ... دگر کافی ست. گاهی...
-
جنونی نجیبانه !
سهشنبه 20 مهر 1389 10:34
اتوبانها چه میفهمند از اندوه زنی تنها در حجم سپید یک ماشین که فشار انگشتهای پای راستاش بر پدال بستگی به شدت فشار بغض در گلویش دارد اتوبانها چه میدانند از خاطرات دو طرفهی یک خیابان بلند با چنارهای غمگیناش که درست کمی پس از عزیمت تو یکطرفهاش کردند... اتوبانها که نمیدانند لختههای یاد تو ماههاست نومیدانه در...
-
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد !
شنبه 17 مهر 1389 21:54
از هزاران راهروی تو در تو باید عبور کنی تا برسی به انتهای انتها ... اطاق بزرگی با شیشه های بزرگ که گاهی پرده هائی کلفت درون آن را استتار کرده است . ورود به داخل اطاق معمولا ممنوع میباشد و فقط میبایست از پشت شیشه داخل آن را نگاه کرد. آدمهای داخل آن از هر سن و از هر جنسی میباشند و فرو رفته در سکوتی مرموز! گاهی با چشمان...
-
انسان این متعجب اعجاب انگیز !
پنجشنبه 15 مهر 1389 11:14
آرامش مدام نیز کسل کننده است . گاهی طوفانی هم لازم است ... لازم است امروز طوفانی بسازیم برای آرامش فردایمان . نیچه گاهی برای رسیدن به یک لحظه آرامش هوایمان بس طوفانیست ! پی نوشت : تصویر بالا - سواحل بالی تابستان ۸۸. به دلیل دور بودن سوژه تصویر کمی تاراست!
-
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...
سهشنبه 13 مهر 1389 23:21
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی دمادم تق و تق منقار می زد باز و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است و تنها می خورد هر کس که دارد در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد که در آن...
-
همزبانی هست تا برگویمش راز اندوه خویش را ؟
یکشنبه 11 مهر 1389 15:48
شعری از خانم غاده السمان شاعره ای از کشور سوریه آورده ام . اگر چه می دانم همه قبلا خوانده و یا شنیده اند اما انگار هر بار خواندنش مرهمی ست بر دل زخم خورده ی زنان امروز اگر به خانه من آمدی برایم مداد بیاور مدادسیاه می خواهم روی چهره ام خط بکشم تا به جرم زیبائی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیافتم یک...
-
پادشاه فصل ها
پنجشنبه 8 مهر 1389 14:33
حتی خاطرات هم در پائیز زیباتر می شوند. خاطراتی که از افقی دور هر روز در روح طلوع می کند و همانند رودی در ما جاری میگردد . دوستش دارم این فصل زیبا را ... پی نوشت : پست قبلی درد دل نوشتی بودکه دوست داشتم زودتر ازکنارش بگذرم .
-
اینجا همه چیز خوبست ... شبیه زندگیست !
چهارشنبه 7 مهر 1389 21:14
شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده درعمق انجماد یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها شاید ، ولی چه خالی بی پایانی ! خورشید مرده بود و هیچکس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته است ، ایمان است ! کمی فراموش کار شده ایم . مهربانی هایمان را فراموش...
-
No Subject
یکشنبه 4 مهر 1389 22:47
عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است و در اوج ایثارش به قساوت ! بعد نوشت : عشق دنیای بزرگیست که سرشار از فرازها و پروازهاست، اما "همانطور که شما را می پروراند ، شاخ و برگتان را هرس می کند" . سرشار از شادی هاست و رنج هاست . "همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازکترین شاخه هایتان را که در آفتاب می...
-
پیرو پست قبلی ... معصومیت کودکی
شنبه 3 مهر 1389 15:53
نامه ی پر سوز و گداز فرزندی به پدرش که امروز توسط ای میل از یکی از دوستان دریافت کردم و مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد . چندان بی ربط به پست قبل نمی باشد :
-
معصومیت کودکی
پنجشنبه 1 مهر 1389 16:51
ای هفت سالگی ای لحظه ای شگفت عظیمت بعد از تو هر چه رفت درانبوهی از جنون و جهالت رفت بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن میان ما و پرنده میان ما و نسیم شکست . بعد از تو آن عروسک خاکی که هیچ چیز نمی گفت به جز آب ... در آب غرق شد . بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود از زیر میزها به پشت میزها و از پشت میزها...
-
خدایا میوه ی کدام درخت باغت را گاز بزنم که از زمین رانده شوم !
سهشنبه 30 شهریور 1389 17:27
موجود زنده ای هستم که درتصادفی شگفت ویا از اشتباهی نامعلوم به صحرای عدم افتاده ام و نفس می کشم ! چگونه می توان حال خود را وصف کرد ؟ چگونه ؟ به دنبال کدام کلمه ، عبارت ، زبان ؟ تراژدی الهی ... تصویر بالا : باشگاه انقلاب
-
تو مادربی خوابی،من کودک بی آرام.لالائی خودسرکن از بهر خدا دریا
دوشنبه 29 شهریور 1389 00:09
عظمتش مرا به یاد عشق می اندازد و اینکه هرگز پایانی بر آن نمی بینی سواحلش بیکران است مانند عشق . آرامشش مرا می برد به لحظه های رهائی در بی وزنی ... سبکبال ... آزاد از تمام قید و بندها در بیکرانی ! برخورد امواج با صخره ها شوریدگی هایم را یادآور است که در زلال و جاری بودن خود را میکوبم به حصارهای زندگی که روح مرا سخت...
-
NO Subject
شنبه 27 شهریور 1389 11:29
برای خالی گلدان ها که هیچ گلی را ندیده اند و هیچ عطری را چه می توانم گفت من هرچه از شکوفه بگویم و هر چه از شکفتن گل های پیرهنم را هر چه نشان دهم وقتی که باغ بیرون از بهار ایستاده چه می توانم گفت شاید برای خالی گلدان ها امروز چند شاخه گل مصنوعی باشد روزها می گذرند و همه چیز سر جای خودش میباشد ، همه چیز همانطور که باید...
-
دفترچه ممنوع
شنبه 27 شهریور 1389 10:25
دفتری هست که من اصطلاحا به آن می گویم دفترچه ی ممنوع ! اگر کسی رمان دفترچه ی ممنوع خانم آلبا دسس پدسس را خوانده باشد می داند منظور من چیست . دفترچه ی ممنوع زنانه مردانه ندارد ، هر کسی میتواند صاحب یک دفترچه ی ممنوع باشد . تنها مشکلی که هست این است که دفترچه ی ممنوعش را کجا باید پنهان کند ! معمولا در آن یادداشتهای...
-
زندگی را شعله باید برفروزنده
شنبه 20 شهریور 1389 13:14
زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست . برای نظاره کردن زیبائی کدامیک از پنجره ها بر خیال شما باز خواهد شد ؟ خاطرات کودکی و بازیهای ساده ی گرگم به هوا و هفت سنگ ، قهر و آشتی های لحظه ای ، ناخنک زدن به ظرف شکلات و شیرینی روی میزهای پذیرائی دقیقه به...
-
راننده ی خسته !
پنجشنبه 18 شهریور 1389 16:05
در را محکم نبند ! صدای راننده ی تاکسی باعث گردید هندزفری را از گوشهایم درآورم و با تعجب نگاهش کنم . ساعت هفت صبح سوار بر تاکسی های خطی پیش به سوی محل کار ! از جائیکه به ندرت از خودروهای عمومی استفاده می کنم لذا عکس العملهای مردم همیشه برایم جالب و گاهی عجیب بوده است . همانطور که به صورت ناشایستی از همان صندلی کناری در...
-
هویت
سهشنبه 16 شهریور 1389 09:01
سالها پیش که به تاتر شهر رفته بودم دوبار و به فاصله زمانی کوتاه پشت تاتر شهر مقابل پارک دیدمش که بروی پلکانی مقابل یک ساختمان نشسته بود . با قامتی بلند و لاغر اندام ، لباسی چسبان ، ابروهای تمیز شده و نیمچه آرایشی ، پسری با ظاهر دخترانه ! در آن زمان نگاه کنجکاوم ثانیه هائی بر او خیره ماند و آنقدر برایم عجیب و غریب بود...
-
عشق یا تملک
شنبه 13 شهریور 1389 15:46
... به یکدیگر عشق بورزید ، اما از عشق بند مسازید . بگذارید که عشق دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید . با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ، ولی یکدیگر را تنها بگذارید . همانگونه که تارهای ساز تنها هستند ، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند . دل خود را به...
-
از تصویر تا واقعیت
چهارشنبه 10 شهریور 1389 20:53
زندگی بی شباهت به یک جشن بالماسکه نیست . دائما در رفت و آمد وهر بار با یک نقاب . آنقدر این نقابها مکررا عوض می شوند که گاهی فراموش می کنیم بی نقاب کدامینیم؟ گاهی در حس پرواز اوج می گیریم تا انتهای ستاره ی آخرین ، گاهی جاری می شویم در زلال زلاترین ، گاهی سکوت و نگاه و خاموشی ، گاهی خنده ... آنقدر که خودمان هم ناگهان...
-
انسان و آفرینش
یکشنبه 7 شهریور 1389 08:30
انسان مخلوق پیچیده ایست . از دوران کودکی تا پایان عمر اتفاقات و کنش و واکنش ها تاثیرات گوناگونی بر او به جای می گذارد . رشد می کند و مراحل مختلف زندگی را پشت سر می گذارد . می آموزد و دوران مختلف زندگی را طی می کند، به موازات آن پدر می شود یا مادر و در این حین گاهی خستگی او را به این احساس می رساند که بی شباهت به یک...
-
چه آرام و پر غرور گذر دارد ، زندگی چو جویباری غریب !
پنجشنبه 4 شهریور 1389 13:28
از لحظه ای که بیدار میشویم وچشممان به نور باز می شود تا زمانیکه سر بر بالین میگذاریم زندگی ما پر از سوال است ! بیشتر آنها آسان هستند و زود فراموش می شوند . اما بعضی از سوالها پرسیدنشان خیلی دشوارتر ، زیرا که ما خیلی از جوابهایشان میترسیم! پی نوشت : تصویر بالا جزیره ای در اندونزی
-
مناجات نامه !
دوشنبه 1 شهریور 1389 09:10
یارب ! از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ نا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است؟ خواجه عبدالله انصاری شوخی نوشت با خدا : خدایا به خاطر تمام چیزهائی که دادی ، ندادی دادی پس گرفتی ، ندادی بعدا؛ دادی ، ندادی...
-
دری هست دیواری هست دریائی هست
شنبه 30 مرداد 1389 09:22
وقتی یک جوری یک جور خیلی سخت ، خیلی ساده می فهمی حالا آن سوی دیوارهای بلند یک جایی هست که حال و احوال آسان مردم را می شود شنید یا می شود یک طوری از همین باد بی خبر عطر تازه ی چای و بوی روشن چراغ را فهمید تو دلت می خواهد یک نخ سیگار کمی حوصله ، یا کتابی... لااقل نوک مدادی شکسته بود تا کاری ، کلمه ای ، مرور خاطره ای...
-
چشمها را باید شست ... جور دیگر باید دید
چهارشنبه 27 مرداد 1389 16:15
این احساس زمانی در من فوران یافت که یکی از شبها به دلیل فراموش کردن تنظیم ساعت و آلارم موبایل صبح روز بعد خواب ماندم و زمانیکه چشم باز کردم باور نمی کردم آنچه در زیر عقربه های ساعت می بینم حقیقت داشته باشد در نتیجه با سرعت نور آماده و راهی محل کار شدم . خوب ! طبیعی ست وقتی که خواب بمانی باید ماندن در ترافیک خفقان آور...
-
این روزها ...
دوشنبه 25 مرداد 1389 22:30
گاهی می شود خیره شد در بلندای ترانه مرگ و در این همه ترانه که زندگی می خواند . گاهی می شود از کف داد و رفت ... گاهی می شود سکوت کرد و گذشت . گاهی می شود به زیر آسمانی ابرناک سر بلند کرد و در آینه گریست . گاهی می شوداز گشتن باز ایستاد ... گاهی می شود نیافت و پذیرفت . گاهی می شود رنجید و خندید ... خوش بود و گریست . گاهی...