فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد !

 

 از هزاران راهروی تو در تو باید عبور کنی تا برسی به انتهای انتها ... 

اطاق بزرگی با شیشه های بزرگ  که گاهی پرده هائی کلفت درون آن را استتار کرده است .

ورود به داخل اطاق معمولا ممنوع میباشد و فقط میبایست از پشت شیشه داخل آن را نگاه کرد. آدمهای داخل آن از هر سن و از هر جنسی میباشند و فرو رفته در سکوتی مرموز! 

گاهی با چشمان بسته و گاهی با چشمان باز خیره به یک نقطه ای نامعلوم و بدون هیچ حرکتی .

اینجا آخر دنیاست .

دیدن آدمهای داخل اطاق شیشه ای تمام هستی ات را به درد می آورد . نمی دانی هر کدام چه احساسی دارند ، به چه فکر می کنند ... یا اصلا توانائی فکر کردن هم دارند !

دلت می خواهد هر کاری لازم است انجام دهی ، اما ... بی فایده است . 

تصور اینکه تمام امیدها و آرزوهایشان را برباد رفته می بینند قلبت را به درد می آورد .

اینجا آخر دنیاست .

امروز می روی و عاطفه را می بینی که زار می زند ... دختر جوانی که ملتمسانه مادرش را می خواهد و صدایش از پشت شیشه ها به گوشت می رسد که می گوید بذارید مامانم بیاد پیشم و می خواهی بلندترین فریادها را بر سر چیزی که به آن  سرنوشت می گویند بکشی ... و فردا که می روی دیگر عاطفه نیست !

اینجا آخر دنیاست .

بخشی در بیمارستان به نام آی سی یو ...

پسر جوانی در گوشه ای بر روی تختی افتاده که چهار سال است در کما میباشد . با بدنی دفرمه شده و چشمانی که همیشه به یک نقطه خیره مانده است. علی پسری که از خانواده اش می شنوی قبل از حادثه تصادف دانشجوی پزشکی بوده است .

اینها هر کدام قلبت را فشرده می کند ....

انسانهائی با یک دنیا آمال و آرزو که در سکوت و سکون فقط نگاهت می کنند و آنقدر از دنیای من و تو دور شده اند که  حتی اشکهایشان را هم دیگر نمی بینی ! 

انگار در آن لحظات دیگر هیچ چیز حتی ارزش اشک ریختن را هم ندارد. 

اگر  بیمارت خوش شانس تر باشد و به تو اجازه بدهند که بروی بالای سرش ، وقتی که برمی گردی از خودت یک چیز له شده و مچاله شده خواهی یافت.

حرف می زنی فقط نگاهت می کند ، خیره و گنگ ... التماسش می کنی که چیزی بگو ، حرفی بزن، فقط نگاهت می کند ... نگاهی که شاید ... گاهی ... بفهمی یه چیزهائی از آن  ! 


در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آیینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان 

صبور 

سنگین 

سرگردان

فرمان ایست داد !

چگونه میشود به مردگفت که او زنده نیست ...


پ.ن : اینجا که می رسی پیش خودت میگی خوش به حال اونی که زندگی را تا تونست دزدید ! 

پ.ن : تصویر بالا باشگاه انقلاب 

بعد نوشت : اگرزمانه مجال دوباره ام می داد"نفرتم رابر یخ می نوشتم وانتظار طلوع آفتاب رامی کشیدم" مارکز

نظرات 15 + ارسال نظر
پاییز طلایی شنبه 17 مهر 1389 ساعت 22:49

زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت
از یاد من و تو برود...
.
من فکر میکنم همه ی این دیدنیها و شنیدنیهای که فرمودید هم جزیی از همین زندگی ماست!
باید عادت کنیم که توی این دنیا
هیچوقت به هیچی
عادت نکنیم!

باید اونقدر قوی بشیم که در نهایت عشق و دوست داشتن نه به کسی وابسته بشیم و نه کسی را به خودمون وابسته کنیم که اگر روزی از هم جدا شدیم زندگی برای هیچ کس طاقت فرسا نشه .
باید بپذیریم که در کنار هم ماندنمان موقتیست !

پاییز طلایی شنبه 17 مهر 1389 ساعت 23:03

یاد شعر و ترانه ی زیبای زنده یاد فرهاد افتادم:
.
سپید پوشیده بودم
با موی سیاه
اکنون
سیاه جامه ام با موی سپید!
می آیم
می روم
می اندیشم که شاید
خواب بوده ام
می اندیشم که شاید
خواب دیده ام
اما...

ناگهان چه زود دیر می شود ...

فرید یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 08:32

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل‌ها را می‌گیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.
روح من بیکار است:
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین.
رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم.
مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد.
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم،
رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رخت‌ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاخته‌ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشته‌اند.
پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمی‌خواند.
پشت سر باد نمی‌آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد.

لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
(دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،
می‌رسد دست به سقف ملکوت.
دیده‌ام ، سهره بهتر می‌خواند.
گاهی زخمی که به پا داشته‌ام
زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون‌تر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است).
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا می‌شنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم.
هیجان‌ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است.
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

ممنون برای نگارش این شعر بسیار زیبا
...
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

قندک یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 13:42 http://ghandakmirza.blogfa.com

براستی ما درکجا قرارداریم؟ در قفسی محدود که نامش را دنیا گذاشته اند؟ اما که دیده که در یک قفس قناری را در کنار گربه و آهو را در کنار شیر بگذارند؟ما کجا هستیم؟چه حکم و اراده ای از خود داریم. چگونه و کجا می توانیم فرار کنیم؟ مادر جزیره رعب آور و محدودی که همه گریز گاههایش به دره های عمیق و وحشتناک منجر می شود بسر می بریم.اطرافمان را از چپ و راست گرگها و درندگان وحشی احاطه کرده اند نه تنها آنها که از هوا و زمین نیز مورد هجوم حمله قرار می گیریم. طوفانها سیلها و زلزله های مرگبار .چگونه و بکجا می توانیم پناه ببریم؟براستی گاهی چقدر الکی دلخوشیم!

اگر ایمانمان را هم از دست بدهیم دیگر همه چیز غیر قابل تحمل خواهد شد .
برای زنده ماندن و ادامه دادن باید دلخوش بود ...

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

آذرخش یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 13:53 http://azymusic.persianblog.ir/

جامیست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش

قولم یادم نرفته. فردا حتما

سلام ... مرسی

احسان یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 14:31 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلامُ شما را در وب بارن ( آذر مجاهد) دیدم واز سر فرصت

خواندمتان. روان وصریح و واقعی . بی هیچ حرفی

پرفروغ باشید

سلام ... ممنون

ققنوس خیس یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 16:58

سلام
و من با این شبیخونهای بیرحمانه که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر‌!
...
دلمون گرفت !
...
عکستم خیلی خوبه و جای حرف نداره ... به پستت هم خیلی می یاد ...

سلام
ئائید شد؟

پاییز طلایی یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 17:33

باز هم همان حکایت همیشگی !
آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی!
.
.
کاش بیشتر و پیشتر قدر عزیزانمون رو بدونیم...

ققنوس خیس یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 17:51

بله بله ;)

لی لا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 20:03

سلام عزیز مهربونم. مرسی که خبرم کردی. خیلی غمگین بود. از اون حقیقت ها که طعم تلخی داشت. میدونم میخواستی که باز قدر زندگی بیاد دستم از این دعوت. منم میخوام بدونی که الان دیگه بیشتر از پیش قدر لحظه هامو میدونم و سعی میکنم از بودنم لذت ببرم. خیلی وقتها توی خیال برای خودم این تصویرها رو میسازم که یادم نره زندگی خیلی کوتاهه و فرصت کم. ازت ممنونم که گاهی وقتها با یه تلنگر منو از خواب بیدار میکنی. می بوسمت دوست خوبم

می دونی که خیلی دوستت دارم لی لا جان ...

آفتاب یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 22:54 http://aftab54.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز ...
این واقعیت تلخ رو تجربه کردیم متاسفانه بعد از کما رفتن یکی از عزیزانمان
که امید به بهبودی اون داده بودند ولی متاسفانه درگذشت
فقط اینو میتونم بگم که: اجل گشته میمیرد نه بیمار سخت

سلام آفتاب عزیز
حقیقتی بالاتر ار این نیست که بالاخره همه یکروزی باید برویم و مرگ حق است اما بعضی ها حقشان را خیلی زود می گیرند ! و این کمی تلخه.
خدا رحمت کنه عزیز از دست رفته ات را و روحش شاد.

قندک دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 11:17 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام.خلی عالی گفتید ممنونم. بخصوص از شعر. درود بر شما

سلام
ممنونم

ویس دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 13:19 http://lahzehayenab.blogsky.com

کار به اینجا که می رسه انگار تمام دانسته های انسان می ره کنار و فکر می کنی خدا نشسته هی با آدما ور می ره مثل موش آزمایشگاهی.وگرنه یک دفعه می مردیم .خلاص.

کار به اینجا که می رسه شاید خدا می خواد ما به نداشتن و نبودن همدیگه یواش یواش عادت کنیم . و شاید دلایلی دیگه ای هم برای کارش داره .... شاید !‌ خداست دیگه صاحب اختیاره ... هر کاری دلش بخواد می تونه و می کنه !‌

فانوس به دست سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 15:11 http://fanuos.blogfa.com

بانو اگه میشه عکس هاتو از سایت دیگه ای آپلود کن


باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
کاش میدید انها را که روی تخت اند

باشه حتما
عکس پست بالائی رو از سایت دیگه آپلود کردم اون هم مشکل داره؟
...
فکر می کنی ندیدم ؟؟؟؟!
اگه ندیده بودم که این پست رو نمی ذاشتم ...
اینها همشون رنجنامه هام هستند...

تارا چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 22:05 http:///http://tara5331.blogfa.com/

سلام
برات حال خوب آرزو می کنم با کمی غم
احساس می کنم دلت به نازکی شیشه ست به همون شفافی
سالم باشی و خوشحال

سلام
ممنونم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد