آسمان همچون صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بر روی دفتر خویش ...
دلیلی باش برای بودن من ...
صبح که چشمانم را بر روی آفتاب باز می کنم، خوشحالم که تو هستی! ضربان قلبم را می شنوم مطمئنم دلیلی دارد این تپشها.
هر خریدی در پشتش انگیزه ای می شود برایم. وقتی سوال می کنم شال گلبهی بخرم یا شال طوسی با گلهای صورتی به من بگوئی: هر چه که بپوشی برای من زیباترینی. وقتی خرید می کنم به من بگوئی همیشه انتخابت بهترین است. دیر می کنم می دانم نگرانم هستی ... می دانم دیوانه خواهی شد. وقتی دلخور می شوم از تو، و اشکهایم را با زحمت زیاد فرو می دهم نگاهت و کلامت بهترین مرهم دنیا می شود برای کوچکترین دلخوری های دنیا.
شب می شود، خوشحال می شوم که شب هست و تو هستی و در ظلمت شب چقدر خدا پیداست و چقدر نور است و گرما . باز آفتاب سر می زند با بودنت احساس می کنم امروز هدیه ی خداوند است به من. کودکی می شوم پر شر و شور و به هر چیز مضحکی از ته دل می خندم. احساس نفس می کشد، بالا و پائین می پرد و گاهی نیز می رقصد.
به آسمان نگاه می کنیم و به تغییر شکل ابرها یک عالمه می خندیم گاهی به شکل غول بی شاخ و دمی در می آیند و هر دو فکر می کنیم چقدر این غولها بی آزارند ... و ما به ساده ترین چیزها چقدر می خندیم!
وقتی تو هستی زندگی بهترین دلیل برای زندگیست.
وقتی نیستی همیشه سردم است و هیچ چیز مرا گرم نخواهد کرد. گلها مصنوعی می شوند و می دانی چقدر از گل مصنوعی بیزارم، درست مثل جنازه های مومیائی شده می مانند. و درخت، گل، نسیم و احساس ناتمام می ماند. باش که در کنار تو احساس کنم در زمان گمشده ایم و دیگر حتی به دنبال یافتن لحظه های گمشده مان نباشیم. تو که هستی گنجشکها چقدر دوست داشتنی اند و کلاغها سمفونی شماره ۳۱ موتزارت را برای شادی روحش تکرار می کنند.
شاید هم این منم که دیوانه میشوم از این حجم بودن.
اما تو باش و دلیلی باش برای بودن من.
پ ن : این پست مخاطب خاص ندارد. فقط یک احساس زنانه است.
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی؟
گفتم که همین خواهم
از دوست داشتن نوشتم و پاک کردم ... باز نوشتم و پاک کردم. از دلتنگی هم نوشتم و پاک کردم. نیازی نیست اینجا خیلی به نوشتن های زیاد... آن کس که همین دو سه جمله را می خواند خودش تا ته آن را از بر است.
گاهی دلتنگی ها یعنی ویرانی. یعنی دلت می خواهد همه ی وجودت یک مشت شود و بزنی بر دهان این زندگی. قصه اش طولانیست ... کوتاهش کنم بهتر است!
اما تصور کنیم نه کسی را دوست داشته باشیم، نه رنجی داشته باشیم و نه دلتنگی! زندگی چه معنائی خواهد داشت؟ زندگی گیاهی هم حتی اینقدر پست نخواهد بود.
تا ته ته دوست داشتنها باید رفت، حتی اگر قرار باشد بشکنیم زیر بار آن.
این یعنی انسان بودن.
جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!
برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری!
خدا را سپاس که دنیا پر از آدم است اگر از کسی می رنجم، او تمام دنیای من نیست.
با هر بی مهری هر بار دلم می شکند با هر قضاوت اشتباه هر بار می شکنم. اما ... باز هم خدا را سپاس که آموخته ام فراموش کنم و آموختم دوباره تکه های قلبم را کنار هم بچینم و با عشق و مهری دوباره قلبم مثل قبل زنده و دقیق بتپد.
و روزی اگر دیگر کسی را نداشتم برای دوست داشتن، آن روز پایان قلبم و پایان زندگیم خواهد بود.
و دوست دارم اگر کسی را رنجانده ام او هم فراموش کند .... درست مثل من!
ببخشیم یکدیگر را تا با هر بخشش هر بار بزرگتر شویم.
ببخشیم هم را ... گاهی رها کنیم یکدیگر را تا در خلوت خود بتوانیم خود را بازیابیم ... و با مهر خود تنهائی های یکدیگر را مرهمی باشیم ....
امروز صبح فلش مموریم ناگهان از بین هزار آهنگ ایستاد بر روی یکی از آهنگهای زیبای هایده ...
اگر پائیزیم از برگ تا قعر
اگر از درد تو خسته ترینم
اگر از کوچ تو خانه نشینم
اگر از تو به تن جامه دریدم
اگر از تو به خودسوزی رسیدم
تو رو می بخشم ای مغرور شبگرد
...
نمی دانم چرا دلم خواست متن اهنگ را اینجا بنویسم ... شاید به این دلیل که خیلی از آن پر شدم ... پر از احساس!