فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

تا نیمه چرا ای دوست ؟‌ لاجرعه مرا سرکش!

 

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من  

گفتا که چه می خواهی؟  

گفتم که همین خواهم  

 

از دوست داشتن نوشتم و پاک کردم ... باز نوشتم و پاک کردم. از دلتنگی هم نوشتم و پاک کردم. نیازی نیست اینجا خیلی به نوشتن های زیاد...  آن کس که همین دو سه جمله را می خواند خودش تا ته آن را از بر است.    

 

گاهی دلتنگی ها یعنی ویرانی. یعنی دلت می خواهد همه ی وجودت یک مشت شود و بزنی بر دهان این زندگی.   قصه اش طولانیست ... کوتاهش کنم بهتر است!‌   

 

اما تصور کنیم نه کسی را دوست داشته باشیم، نه رنجی داشته باشیم و نه دلتنگی!‌ زندگی چه معنائی خواهد داشت؟  زندگی گیاهی هم حتی اینقدر پست نخواهد بود. 

  

تا ته ته دوست داشتنها باید رفت، حتی اگر قرار باشد بشکنیم زیر بار آن.  

این یعنی انسان بودن.   

 

جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز 
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!

برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»! 

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟ 

و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز! 

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش 

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز 

 

نظرات 28 + ارسال نظر
فرخ شنبه 6 آذر 1389 ساعت 10:18 http://chakhan.blogsky.com

سلام ... توانایی عشق ورزیدن و دوست داشتن ُ چنین انسان را متشخص میگرداند تا رنج ببیند در راه عشق و لذت ببرد و دم برنیاورد . این معجزه عشق است برای آدمی...
بارها ممکن است از عشق تهی شویم و باز در روزی نو بهاری زودرس میرسد و در صور میدمند و جانمان را تازه میدارند ...
و شگفت آنکه این نوشدن و دوباره روییدن سن و سال نمیشناسد.

معجزه ی عشق می سازد آدمی را.

ممنونم از نظر خوبتان فرخ عزیز

سحر شنبه 6 آذر 1389 ساعت 10:24 http://saharstar1.blogfa.com

سلام .خوبی ؟آپم و منتظر نظر قشنگت[گل]

سلام
مرسی

هادی امیری شنبه 6 آذر 1389 ساعت 15:05 http://darya73.blogfa.com

در بازی تکرار دنیا
شکستن
ارثیه ی دل سپردن
...
زیبا نوشتید... مثل همیشه... اما هرکسی یارای تا آخر دوست داشتن را نیست... و تفاوت انسان و بقیه همینجاست شاید...
شاد باشید و برقرار

چقدر قشنگ نوشتید...
در بازی تکرار دنیا شکستن ارثیه ی دل سپردن .

گاهی وقتها دوست داشتنها به طرز رقت باری تبدیل به عادت می شوند و متاسفانه به مرور زمان به دلخوریهای مکرر. و چقدر دلمان برای این احساسی که روزی زیبا بوده و ناب بوده می سوزد. اینجا نمی دانم کدامیک مقصرند : آدمها، یا بیش از حد نزدیک بودنشان به هم و تکرار و تکرار و یا نداشتن افکار و دیدهای مشترک. هر چه هست مرگ دوست داشتن تلخ است.
اما بعضی از دوست داشتنها هم جاودانه می شوند، فکر میکنم چونکه فارغ است از دنیای مادی.

ممنونم از لطفتان

دردو بر پرنیان عزیز و محمد علی بهمنی دوس داشتنی که با هم متحد شدند تا دوست داشتن رو مثل مسواک زدن به ما یادآوری کنند...مایی که غرق شدیم در روزمرگی های مکرر و دامن گیر و طعم شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن رو سالهاست فراموش کردیم.
چیزی که واقعا به آدم انگیزه می ده تا جوشش و کوشی داشته باشه...سنتزی داشته باشه و غیره...

سلام
ممنونم از محبتتان. حقیقتا" خیلی دو دل بودم برای گذاشتن این پست. وقتی که گذاشتمش یک آن تصمیم گرفتم حذفش کنم. فکر کردم شاید حرفهایم تکراری شده باشد و دوستانم را خسته کرده باشم از این تکرار.

اما آنقدر از این حس لبریز بودم که دلم نیامد حذفش کنم.

باز هم ممنون .

پاییزطلایی شنبه 6 آذر 1389 ساعت 17:41

سلام
خانوم اجازه؟! حاضر!
برمیگردم زودی!

سلام
کجا به سلامتی ؟!

آفتاب شنبه 6 آذر 1389 ساعت 20:30 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز
اگر که ما کسی رو دوست نداشته باشیم ...دلتنگ نشویم ...
رنج نداشته باشیم پس اصلا قلبی برای عشق و احساس نداریم ...زندگی معنایی نداشت
رنج و درد هم بخشی از زندگی ماست با رنج و درد است که زندگی ما غنا پیدا می کند ...
بهترین لحظات زندگی اوقاتی است که عشق و محبت را تقدیم یکدیگر می کنیم البته گاهی دوست داشتن یکطرفه اسراف کردن محبته

سلام آفتاب عزیز
با تمام حرفهات موافقم.
هیچوقت دوست داشتن یک طرفه را تجربه نکرده ام خوشبختانه. اما مطمئنا" همینطوره که میگی.
کسانی که نمی توانند با ما ارتباط برقرار کنند بهتر است که رهایشان کنیم به حال خودشان. هم خودشان راحت باشن هم ما. اصرار برای ایجاد ارتباط غیر از تحقیر شدن نتیجه ای نخواهد داشت.

آفتاب شنبه 6 آذر 1389 ساعت 20:31 http://aftab54.blogfa.com/

زندگی زیبایی است
چهار فصلش همه اراستگی است
دشت سرشار ز سرسبزی رویاهاست
می توان در دل این مزرعه بذری ریخت
میتوان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست

شعر زیبا و امید بخشیه خیلی، به شرط اینکه زندگی اون روی خودش رو نشون نده که دیگه ایمانت رو به زیبائیش از دست بدی.

رها شنبه 6 آذر 1389 ساعت 22:04

سلام عزیزم نمیخوام فکر کنم ادم از دوست داشتن خسته میشه ..همیشه باید به بهانه ای دوست داشتن را تازه نگه داشت ...نمیدونم شاید هم ما داریم عادت میکنیم ..و شاید ..نمیدونم ....؟؟!!!

سلام رها جان
هیچوقت از دوست داشتن خسته نمی شویم. عادت که جایگزین عشق می شود به جای دوست داشتن کسالت می آورد.
هیچوقت هم نمی شود دوست داشتن را به زور تازه نگه داشت. قلبها نه دروغ می گویند نه فریب می خورند. به نظر من هر موقع احساس کردیم دوست داشتن هایمان دارد کم رنگ می شود به همدیگر فرصت بدهیم و فاصله ای ایجاد کنیم تا دلتنگی ها باز عشقها را ترمیم کند اگر دائما به همدیگر آویزان باشیم همان عادت تبدیل به نفرت می شود.

لی لا شنبه 6 آذر 1389 ساعت 22:44 http://www.tar-did.blogfa.com

تا ته ته دوست داشتنها باید رفت. دارم میرم ولی قول بده هوامو داشته باشی.

هستم ... برو اما نه با این خشونت

آفتاب شنبه 6 آذر 1389 ساعت 23:02 http://aftab54.blogfa.com/

رنج و شادی؛ این سخن مرا جز با عاقلان مگویید، زیرا مردم عوام جز نیشخند کاری نمی توانند کرد.((گوته))

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ....

مرسی آفتاب عزیز جمله ی قشنگی بود.

کوروش یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 00:09 http://korosh7042.blogsky.com/

عشق انسان اگرچه زمینی روحی به پرواز در آسمان دارد
وفقط رنجها .تنهائی ها و دلگویه هایش را عجین دارد

این خاصیت عشق است، اگر غیر از این بود عشق نیست.

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلا کش باشد...

مرسی کوروش عزیز

nima یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 01:17 http://nimafatehi.blogsky.com

سلام.
به بظر من دوست بدار تا جایی که عزت خودت نشکنه.
عکس های نیمه از پلک های نیمه باز کوه های دور را میبیند.اما کوه ها گاهی دور گاهی نزدیک.
موفق باشی.

سلام

بله . بعضی از ارتباطات بهتر است ادامه پیدا نکند و دورادور همه همدیگه را به طور عادی دوست داشته باشند و به هم احترام بگذارند. تا به هم نزدیک تر شوند و همه چیز به یکباره بشکند.

عکسهای نیمه و پلکهای نیمه باز با کوه های دور و نزدیکش ....
با کدام بال می توان
از زوال روز ها و سوز ها گریخت؟
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
از پلکهای نیمه باز من خسته دل نگاه می کنم ....

محمد یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 05:14 http://mohamed.blogsky.com/

آفت دوست داشتن اینه که عادت کنی بهش.هر لحظه باید دنبال بهانه ای بود.دوست داشتن یه موجود زندس که نیاز به مراقبت داره وگرنه میمیره.روزمرگیها نمیتونن این حس انسانی رو بکشن بلکه فقط ماییم و عادتامون که به قتلش میرسونیم.
به قول یه دوست عشق واقعی تاریخ مصرف نداره.

حس مالکیت رو از خودمون دورکنیم تا راحتتر دوست داشته شویم.

انگار این نوشتن و پاک کردن هم ویروس جدیده!منم بهش مبتلام.)

وقتی از همدیگر زنجیر می سازیم برای خود همدیگر را از دست می دهیم.
در یک رابطه وقتی «من» وجود دارد رابطه را تخریب می کند ولی وقتی همیشه «تو» باشد این رابطه نه قربانی عادت می شود و نه خاموشی و سردی.
مرسی محمد عزیز لطف کردی

فرید یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 10:18

خیلی وقتست دلم برای کسی تنگ نشده
خیلی وقتست فرد خاصی را دوست تر ندارم
خیلی وقتست انگار همه چیز از برای منست و من از برای همه
خیلی وقتست دلم برای بازی کودکانه و شادمانی هر لحظه اش قنج(؟!) نمی رود...
خیلی وقتست دلم نمی گیرد از غروب مدام عصر جمعه ها....
خیلی وقتست شوق تعطیلی جمعه ها پنج شنبه را بهترین روزم نمی کند....
خیلی وقتست شنبه و پنج شنبه براایم یکسان شده اند...
خیلی وقتست فرد و زوج برایم یکی شده اند...
خیلی وقتست زاغ برایم پرنده دلنشینی شده و کشتن سوسک خیلی سخت....
خیلی وقتست همه چیز یکی شده....
خیلی وقتست شکسته شدن و له شدن را نمی فهمم...
خیلی وقتست ناسزا را نمی شنوم و درشت ها برایم کوچک و ندیدنی شده اند....
....
راستی من انسان هستم؟!.....

اگه اینطوری باشه که خیلی بده!
البته شعر قشنگیست از آقای امین پور ... اما امیدوارم فقط یک شعر باشد!‌

فرید یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 11:47

سلام
این که شعر نیست!؟....
تازه برای ایشان هم نیست... تراوش ذهن یه دوستدار ایشونه!
(تنشون توی قبر لرزید؟!)
اما.... شرح حال واقعی من بود.... اما بالاخره از کامنت تون جواب سئوال آخرم رو خوب فهمیدم... !!؟؟
ممنون

واقعا؟؟؟؟

اتفاقا خیلی هم قشنگه و چقدر نزدیکه به سبک شعرهای آقای امین پور
اصلا هم اینطور نیست و الان روح ایشون خیلی خوشحاله از این گله هائی که از خودتون دارید و اینقدر زیبا سرودینش.

نه! نباید این طور باشه ... نیاز به یک تغییر دارید.

با شناخت کمی که از شما دارم با اطمینان می گویم شما یک انسانید.


مگه میشه آدم دلش برای هیچکس تنگ نشه؟!‌امکان نداره.
مگه میشه فرد یا افراد خاصی رو آدم دوست تر نداشته باشه؟!

عوضش تا دلتون بخواد عصرهای جمعه برام عجیب دلگیره!
.... تا دلتون بخواد همیشه دلتنگم
همیشه بغضهام فرو خورده
همیشه فرد و زوج برایم خیلی فرق می کنه
همیشه هیچ چیزی برام یکی نیست

همیشه یه جورائی دیوونه ام خلاصه!

فرید یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 13:27

سلام
اول: ممنونم به خاطر نظر پر از لطف تون با همین شناخت کم
دوم: متاسفانه (برای ایشون) یا خوشبختانه(برای خودم) چند وقتیه که نوشته ها و گفته هام رنگ ایشون رو به خودش گرفته
سوم: "همیشه" هاتون عجیب نیست! اما "واقعیه"! حقیقی نیست به نظرم!
این نوشته شما و کامنت خودم به اون ذهنم رو به خودش مشغول کرده! می خواستم براش یه پست بذارم اما گفتم از فضای پرمهرو برکت "نظرات" وب شما، حرفم رو بگم. این جوری اصالت جرقه فکرم بهتر حفظ میشه!
اگه اجازه بدین این کا رو تا امروز عصر انجام میدم!
یا حق!

سلام
خواهش می کنم. واقعیت رو گفتم.
چه عالی!‌ حتما این کار رو بکنید.

دارم فکر می کنم تفاوت بین حقیقت و واقعیت چی می تونه باشه!
منتظرم.... بنویسید !‌

قندک یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 13:48 http://ghandakmirza.blogfa.com

لاجرعه چراجانا؟ما هست ترا خواهیم
ماطالب یک جرعه لاجرعه نمی خواهیم

مرسی
عجب استعدادی دارید در شعر ... و ما نمی دانستیم!
اون هم در تمام سبک ها !

پاییزطلایی یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 14:20

سلام
همینجام
حوالی آرامش!

سلام
کاملا معلومه !

فیروزه یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 16:12

تو کامنتی خوندم ادم میتونه تا بینهایت عاشق باشه وشکست بخوره وو و و و.....دلم سوخت که چرا نمیتونم بگم خودتو گول نزن!!!!تو هم نوشتی باید تا ته دوست داشتنها رفت ومن نمیتونم بگم اول و آخری در کار نیست تا ما بخواهیم ایستادگی کنیم که ما سیال در یک جریان ناپیداییم و ذاتم ما را مجاب به دوست داشتن میکند هرچند احساسمام با توجه به شداید دم ار نفرت و خشم وناامیدی میزند
چرا پرسیدی دوست دارم جز دوستان باشم یا نه .......
دوستی سند نمیخواهد همانطور که دوست داشتن دلیل.....تمام پستهاتو خوندم اما چیزی برای گفتن به ذهن کوچکم نمیرسید که هر چه میگفتم با زیاده گویی انحراف می زایید. ساکت خوندم که من دارم یاد میگیرم با فاصله از خود به خود برسم و تو هنوز داری با احساساتت دست وپنجه نرم میکنی....بازم به فکرم میمونی؟؟؟؟؟؟؟؟

در مورد اینکه بی نهایت عاشق باشه و شکست بخوره موافق نیستم. گفتم تا ته دوست داشتنها باید رفت یعنی که وقتی کسی رو بی نهایت دوست داری باید از خودت مایه بذاری باید فداکاری کنی باید از خودگذشتگی کنی باید خطر کنی باید جسارت کنی باید در ایثارت نبایدی وجود نداشته باشه باید وقتی احساس کنی حضورت برای اون آدم توی اون لحظه خیلی مهمه خودت رو بهش برسونی و بایدهای دیگه ای مثل اینها، اونوقت می تونی مدعی باشی که دوست داشتنت «خاصه».

برای این نوشتم جزو دوستان باشی یانه چون هیچوقت کامنتهات رو تائید نمی کنی یعنی دوست داری همیشه خصوصی بمونند. و وقتی کامنت میذاری آدرست رو نمی نویسی به این دلیل بود!

مرسی که نوشته هام برات قابل خوندن هستن. من هم از خوندن کامنتهات لذت می برم.
و در آخر
معلومه که به فکرت می مونم... قرار نیست همه مثل هم فکر کنیم.
گاهی متفاوت بودن هم قشنگه!

آفتاب یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 17:06 http://aftab54.blogfa.com/

سلام خانمی مرسی
این نشون دهنده اینه که به یادمی

بله که هستم پس چی ؟!!

ققنوس خیس یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 18:17

من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز ... چقدر جالب !
امیدوارم دیگه پاک نکنی دل نوشته هاتو دوست خیلی عزیز

سلام ققنوس عزیز
مرسی . از محبتت خیلی ممنونم

من بی او! یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 18:23

حقیقت او
او آمد....
خسته از گذر و خشنود از تنوع... غرق شور لحظه های اینجا و افسوس کوچک شدن....
آنقدر در خود پیچیده ای و این جان عزیز را که پیش از این حد وحصر نداشت را در کالبد جسم کوچک بزور چپانده ای که گویی هزارتویت به هم گره خورده اند.
می ترسی از این همه کوچکی و می هراسی از ضعف جسم ناتوان... آنقدر خوب می شناسیش که مدام می گریی! گریستنی آگاهانه از هجر و کوچ! از جداشدن و زندان تن شدن!
چه شد؟!... کجاست آنهمه زیبایی و وحدت کدام من! من جدا از من که من نمی شود... این همه کثرت... آه از غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا.....

او در آغاز...
گاهی میشد که فراموش می کرد که خارج از این کالبد تن هستند جاهایی و افرادی که ارزش دوست داشتن را دارند؛ ارزش مهر و محبت او و رنگ باختنش در فضای ضمیرشان را...
گاهی میشد اصلن به حساب نمیاورد که دست ها و شانه هایی برای تسلی دادن و گریستن در کنارش هستند و افسوس که او جز بازو و شانه های خودت چیزی را نمی دید و نمی انگاشت...
گاهی میشد آنقدر محو بودن خود میشد که از خاطرش پر می کشید همه خاطرات روزهای بودن با تمام کسانی که لحظه لحظه بودن شان با هم برگی بود در دفتر پاک نشدنی و پرمهر خاطرات دوران باشکوه زندگانی....

او در میانه راه ...
دفتر خاطرات جای مهمی دارد... می بینیش که
"جدا از همهمه کار و بار هر روز، زیر باران حرف های همیشگی به کجا؟ کی؟ چند؟...
لای کوله بار رنج ها و هجرها و شادی زمان پیش....
بی گدار ...
به آب خلوتی جدا.... رها و ساده می زنم
بی بهانه...
پای در جوی لحظه های حال، قند در دل از تمام شوق بودن
به ساحل تمام خوب ها، کناره می زنم"
می خواند و می راند.... می بیند و دم بر میاورد که آه این بود رمز آن جدایی
که با جدایی توان دریافتن رمز جدایی را
کدام شیرین سزاوار رسیدن فرهادست که اگر جزین بود جای شک بود
جدا و جدا تاکی آخر؟!....

او در ابتدای انتها....
خم به قامت جسمش بود اما عرش نیلگون کجا تاب قامت آسمانیش را می آورد
جزو نبود چون قطره وجودش یافته بود جولانگاه غلطیدنش را
نه بر گونه های بی گناهی بلوغ
نه بر دامان عروس هزار داماد دهر
نه بر مزار پر نذر اولیا.....
که بر پیکره تمام بودن می غلطید
می رقصید با نوای و ساز هستی
در دشت بی پایان تمام بودن ها و شدن
هم نوا و همراه با همه هر آنچه پیش ازین نبود.... بود و نمی دید.... نمی دید و کسی را توان دیدن نبود...
رقصی چنان میانه میدان.... که هیچش تا آنزمان نشانه نبود...
و نمی توانست باشد چون تا آنزمان چون اویی نبود که بخواهد چنان با ساز هستی بنوازد تار درونش را.... چون اویی این همه او نبود که وحدت بودن را درک و عظمت شدن را فریاد بزند....

نشانش را ندارم.... باید دنبالش بگردی لابلای این همه تن! با همه ولی هنوز برقرار... دوست دارد دوست داشتن را، کدام کسی حرف از دوست داشتن خود می زند وقتی غرق مهر خودست، غرق دریای عطوفت و رحمانیت مدام خویشتن پیکره واحد هستی که خود جزیی از اوست
عاشق عشق ست و برقرار از خواستن... نه برای تن ها! که برای همه آنچه هستی را رنگ می دهد و کدام کثرت و جدایی... که همه در کنار هم اقامه وجود او می کنند.... او چون همه است همه چون او
او از همه ست و همه از او...
همه با هم تازه معنای بودن را زیر دندان ضمیر واحدشان حس می کنند....
کدام دلتنگی.... که دل در کنار که نه، در دل دلدار، کی تنگ و گرفته می شود؟!...
نشانش را ندارم... گمش کرده ام این همه اوی بی من را!
در انتظار اویم... نشانش را یافتی، مرا بی خبر مگذار....
یا حق

خواندمش و ....
بگذارید نگویم از حالم .

نشانش را یافتی مرا «نیز» بی خبر مگذار ...
و ای کاش می دانستم حقیقتا" چه حسی باعث شد این متن زیبا را بنویسید.

فرید یکشنبه 7 آذر 1389 ساعت 19:44

...موجود فضایی گفت : "ما توی سیاره مان همیشه وقتی کسی سوال هوشمندانه ای بکند تعظیم می کنیم ."
این عجیب ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم نمی توانستن بفهمم تعظیم کردن چه ربطی به سوال کردن دارد . پرسیدم :" پس وقتی می خواهید به کسی احترام بگذارید چه کار می کنید؟"
او گفت :" سعی می کنیم سوال هوشمندانه ای مطرح کنیم ."
- "چرا؟"
چون سوال جدیدی مطرح کرده بودم اول تعظیم کوتاهی کرد و سپس جواب داد :
"ما سعی می کنیم سوال هوشمندانه ای مطرح کنیم تا طرف مقابل تعظیم کند."
آنقدر حرفش جالب بود که دولا شدم و با تمام قوا تعظیم کردم .
پرسید :" چرا تعظیم کردی؟" از لحن صدایش معلوم بود که دلخور شده .
گفتم :"چون به سوال من پاسخ هوشمندانه ای دادی ."
حرفی را که آن وقت زد هیچ وقت فراموش نمی کنم :"برای پاسخ که تعظیم نمی کنند . هیچ جوابی آنقدر صحیح نیست که شایسته ی تعظیم باشد . تو نباید در مقابل یک پاسخ خم شوی !"
- چرا نه؟
- "پاسخ فقط بخشی از راه است که پشت سر گذاشته شده . این سوال است که همیشه به پیش رو اشاره دارد."

یاستین گاردر . کتاب "سلام کسی اینجا نیست "

یا حق

جالب بود.
واقعیتی که هیچوقت به آن فکر نکرده بودیم : پاسخ فقط بخشی از راه است که پشت سر گذاشته شده ....

مرسی

رها دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 00:37

احسان دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 02:06 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام همراه با یک شاخه گل سرخ از نوعی که در قسمت نظرات شما نیست.

سلام
ممنونم از محبتتان.

آذرخش دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 08:56 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
منم موافقم
یا تا آخرش
یا هیچ

سلام
مرسی شما چطورین؟
خوشحالم از این تفاهم

یک زن سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 09:06

باهات موافقم تا ته دوست داشتن باید رفت حتی اگر بشکنیم.

معلومه که تو هم از جنس خودمی

Sahba چهارشنبه 7 شهریور 1397 ساعت 00:44

سلام معنی این بیت چیه?
تا نیمه چرا ای دوست لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز

سلام
یعنی دوست داشتن باید کامل باشه . شاعر دوست داشتن نصفه نیمه و یا دوست داشتن شرطی را رد می کند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد