فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سرت را که بالا بگیری یک آسمان پر از امید آن بالاست!

 

 

  

دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می‌کند اندوه
شمس لنگرودی 

گاهی دلم میگیرد. نه از تنگی دنیا، نه از پوچی زندگی و نه از دنیائی که به آن تنهائی می گویند. 

دلم می گیرد از سردی، از فاصله ها،‌از بغض ها و از دور بودن آدمها از هم. 

 

به ستاره ای در آسمان نگاه می کنم و احساس می کنم  با هر چشمکش کسی دارد از آنجا به من لبخند می زند و  گرم می شوم.  

 

روی زمین چیزی به اسم جاذبه،‌آدمها را گرفته است. جذب شده اند به این دنیائی که یک مشت خاک است. اما آسمان حرف دیگری برای گفتن دارد. آسمان وسیع است مثل دل خوبها و بلند است و غیر قابل دسترسی مثل تمام خوبها. 

 

آسمان پر است از ستاره و هر ستاره را که نگاه می کنی انگار یکی دارد از توی آن  به تو لبخند می زند. اما روی زمین دور لبها مین گذاری شده است و آدمهایش وحشت دارند از لبخند زدن! 

این را که دیگر شاعر می گوید!‌ و شاعر ترس دارد از انفجار این مین ها و من قبل از این به دنبال پاسخ این سوالم بودم که چرا آدمها این روزها اینقدر کم لبخند می زنند؟!  

 

صحبت از گنجشکیست که آنقدر روی سیم برق نشسته که طفلک دیگر از شاخه ی درخت می ترسد و صحبت از زنبورهائی هستند که بر روی گلهای سمی می نشینند و ما کاممان شیرین می شود از شهدشان.    

اما من لبخند می زنم به همه ی آدمهای دور وبرم، حتی اگر از تمام فاصله ها قلبم فشرده باشد.  

حتی اگر مینهای اطراف لبهایم منفجر شوند!

 

بگذار بگذرد... شاید که  ما بندگان مقرب درگاه الهی هستیم!  شاید باید آنقدر رنج بکشیم که جزو متعالی ترین روحهای تاریخ بشریت گردیم!  

 

نگاه می کنم به ستاره ... دارد چشمک می زند!



پ ن : مدتیست در اتوبانها یک تابلو تبلیغاتی به چشم می خورد که بر روی آن نوشته شده است:  پشت هر لبخند زیبا یک مسواک خوب میباشد!

نتیجه گیری نهائی : اشکال از مسواک است. اورال بی هم اورال بی های قدیم! 

پ ن : قول می دهم پست بعدی از دلتنگی نباشد ... قول می دهم! 

موسیقی بهشتی اما ویرانگر

 

 

 

نمی دانم برایت دعا کنم که عاشق شوی یا نه!   

 

عشق چندین دریچه دارد که هر کدام دنیائی را می گشاید برتو! 


دریچه ای دارد که وقتی باز می شود با حجمی از نور مواجه می شوی به طوریکه  در تصورت نمی گنجد. با این چشمهای زمینی نمی توانی به آن بنگری ،در توانش نیست. اما چون قلبت بزرگ است با نگاه قلبت می توانی حجم نورانیش را تماشا کنی!


دریچه ای دارد که وقتی گشوده می شود با هجوم بی قراری ها روبرو خواهی شد. وقتی به تو رسید دیگر یک لحظه هم آرام نخواهی بود. بر زمین و زمان بند نخواهی شد. نمی دانی دردت از چیست!‌ از کجاست ... درمانش چیست! 

 

در عشقت آنقدر باید سرزنش شوی، و آنقدر باید به قضاوت این و آن بنشینی که این ها شاید خودش تطهیرت کند. 

 

عشق یک دنیا تنهائی برایت به ارمغان می آورد. تنهائی هائی که گاهی خیلی دوستش داری، گاهی هم به دنبال چاهی می گردی که با تمام وجودت در آن فریاد کشی.


عشق با یک بهانه ی زمینی، با یک موجودی انسانی در تو  رخنه می کند گرمت می کند آنقدر داغ می شوی که بتوانی تا ذره ی آخر بسوزی و خاکستر شوی و آن چه که از این خاکستر باقی می ماند هویت واقعی توست بعد از تمام هر آنچه رخ داد! 


اگر بتوانی این خاکستر را به باد ندهی و ویرانش نکنی تا آخرین نفس مدعی خواهی بود که عاشقی ولی اگر رنجهایش طاقتت را به ویرانی کشد، هر قسمتی از تو به همراه باد به گوشه ای پرتاب خواهد شد و آنچه بوده عشق نبوده!   

 

می توانی هر روز ... هر روز و هر بار بی نهایت اشک بریزی، در خلوتت زار بزنی، گاهی حتی به مرگ برسی اما دوباره باید بلند شوی و لبخند بزنی و ادامه بدهی.

 

نهایت عشق هجران ست و فراق، اگر چیزی غیر از این باشد بعید می دانم عشق بوده باشد!  

زیرا که همین فراق است که تو را خاکستر خواهد کرد. در وصال که سوختنی نیست.  

 

اما ای کاش عاشق شوی ... 

در سرزمین کوتاه قدان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

 

 

من اناری را، می کنم دانه، به دل می گویم :

خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.

می پرد در چشمم آب انار، اشک می ریزم...


این را من نمی گویم سهراب می گوید. من می گویم چه خوب است که گاهی این مردم دانه های دلشان پیدا نیست. بگذار دلت خوش باشد به همان لبخند ظاهری و یا آن دلم برایت تنگ شده بود سطحی و آن رفاقتهای بی ریشه!

وقتی دانه های دلشان آشکار می شود درمی یابی که گاهی به یک دیوار ترک خورده تکیه کرده بودی و بعد آن دیوار چطور بر سرت آوار می شود!

که چقدر بعضی از این آدمها تو را با منطق و معیارهای خط کشیده شده ی خودشان  می سنجند و چقدر راحت تو را برای دیگران قضاوت می کنند. همان آدمها، همان آدمها با همان لبخندها! 

همان آدمهائی که وقتی گرفتار می شوند خودت را به آب و آتش می زنی تا کاری برایشان انجام دهی. 

همان آدمهائی که وقتی غمگینند تا صبح ستاره های دلت را می شماری تا شاید بالاخره بی قراری هایت آرام شود و عاقبت به دنیای فراموشی راه پیدا کنی.  همان آدمهائی که چهار تا کتاب که می خوانند خود را علامه دهر می دانند و حرفشان می شود وحی منزل!    و تو باید کتاب مقدس افکار و عقایدشان را بخوانی و ببوسی و بگذاری بالای سرت که همیشه در دسترست باشد برای نیایش بعدی! 

و به هیچ چیز دیگر هم رو نیاوری ... آنوقت عزیز دلشان خواهی بود! 


همان آدمهائی که وقتی آدمهای خوبی دور و برت می بینند زیر پایت را آنچنان خالی می کنند که با سر بخوری زمین! 


همان آدمهائی که همیشه می گویند تا آخرش هستیم ولی اگر روزی به آخرت  رسیده باشی ناگهان گم می شوند.


همان آدمهائی که حکم می کنند همین باش که من می گویم و اگر غیر از این باشی ...


تلخ شده ام!  می دانم. 


اما در این تلخی دلم را خوش می کنم به آن آدمهای دیگر، همانهائی که دلشان مثل دانه های انار وقتی پیدا می شود می خواهی در دلشان باشی برای همیشه. همان هائی که وقتی غمگینی ، غم را در چهره شان آشکارا می بینی و می بینی چطور با شادیت شادند و با غمت اندوهگین!

و وقتی رفاقت شان را ثابت می کنند، یک کلمه می گوئی: ممنون!   اما خودت می دانی که برای بزرگی روح آنها این کلمه چقدر کم است.


هر کسی که مرا می رنجاند برایش دعا می کنم. برای خودم هم ...  این بهتر از هر کینه و کدورتیست! 


و هر اتفاقی، هر تصادفی، هر آشنائی و هر خداحافظی را پیامی میدانم از طرف پروردگار و از او می خواهم: خداوندا مرا از این آزمون، بی خطر بگذران بدون درجا زدن، بدون تک ماده ... اگر نمره ام صد نشود به هفتادش هم راضیم!