فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

موسیقی بهشتی اما ویرانگر

 

 

 

نمی دانم برایت دعا کنم که عاشق شوی یا نه!   

 

عشق چندین دریچه دارد که هر کدام دنیائی را می گشاید برتو! 


دریچه ای دارد که وقتی باز می شود با حجمی از نور مواجه می شوی به طوریکه  در تصورت نمی گنجد. با این چشمهای زمینی نمی توانی به آن بنگری ،در توانش نیست. اما چون قلبت بزرگ است با نگاه قلبت می توانی حجم نورانیش را تماشا کنی!


دریچه ای دارد که وقتی گشوده می شود با هجوم بی قراری ها روبرو خواهی شد. وقتی به تو رسید دیگر یک لحظه هم آرام نخواهی بود. بر زمین و زمان بند نخواهی شد. نمی دانی دردت از چیست!‌ از کجاست ... درمانش چیست! 

 

در عشقت آنقدر باید سرزنش شوی، و آنقدر باید به قضاوت این و آن بنشینی که این ها شاید خودش تطهیرت کند. 

 

عشق یک دنیا تنهائی برایت به ارمغان می آورد. تنهائی هائی که گاهی خیلی دوستش داری، گاهی هم به دنبال چاهی می گردی که با تمام وجودت در آن فریاد کشی.


عشق با یک بهانه ی زمینی، با یک موجودی انسانی در تو  رخنه می کند گرمت می کند آنقدر داغ می شوی که بتوانی تا ذره ی آخر بسوزی و خاکستر شوی و آن چه که از این خاکستر باقی می ماند هویت واقعی توست بعد از تمام هر آنچه رخ داد! 


اگر بتوانی این خاکستر را به باد ندهی و ویرانش نکنی تا آخرین نفس مدعی خواهی بود که عاشقی ولی اگر رنجهایش طاقتت را به ویرانی کشد، هر قسمتی از تو به همراه باد به گوشه ای پرتاب خواهد شد و آنچه بوده عشق نبوده!   

 

می توانی هر روز ... هر روز و هر بار بی نهایت اشک بریزی، در خلوتت زار بزنی، گاهی حتی به مرگ برسی اما دوباره باید بلند شوی و لبخند بزنی و ادامه بدهی.

 

نهایت عشق هجران ست و فراق، اگر چیزی غیر از این باشد بعید می دانم عشق بوده باشد!  

زیرا که همین فراق است که تو را خاکستر خواهد کرد. در وصال که سوختنی نیست.  

 

اما ای کاش عاشق شوی ... 

نظرات 30 + ارسال نظر
اعظم جمعه 3 دی 1389 ساعت 22:16

ممنون پرنیان واقعا عالی بود. دوستش داشتم.

خواهش می کنم عزیزم ... همین چند دقیقه پیش نوشتمش. در واقع سربزنگاه رسیدی!

خوشحالم که دوستش داشتی

اعظم جمعه 3 دی 1389 ساعت 22:34

نمی دونی من تو وبلاگت بست نشستم.
شب بخیر عزیزم.

این لطف و محبت بی نهایت تو رو می رسونه و من نمی دونم چطور باید ممنون این همه مهرت باشم.
اگه نزدیکم بودی یک شاخه گل رز زرد باکارا برایت ارسال می کردم عزیزم.


شب به خیر شنبه خوبی در پیش داشته باشی

فرید جمعه 3 دی 1389 ساعت 23:57 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام...
عشق.... و چه سحری دارد این واژه آسمانی که ما در خود می پیچاند و بلند می کند.... همچون نیلوفری در خود می چرخد و دور می زند و آرام آرام بالا می رود....
عشق.... و چه رمزی دارد این راز سر به مهر که جز به پاکی نگاه دل گشودنی نیست و بی پروا عرضه می کند تمام آنچه می طلبی و نمی طلبی... می خواهی و نمی دانی... می دانی و نمی توانی به زبان آوری....
می خواهدت وقتی خواستن را فراموش می کنی....
می راندت وقتی به سویش می روی....
می سوزاندت در یخزار لحظه های تمام ناشدنی هجران...
می باردت با تمام قطره های احسان....
تبخیرت می کند با گرمای مداوم لطف...
می فشارتت با نیروی شوق و دوباره فرومی ریزدت....
و آنقدر می باری و تبخیر می شوی....
می سوزی و خاکستر می شوی....
خرد می شوی و می بندی....
تا بیابی رمز آگاهی را از آب....
رمز پاکی را از آتش و ....
رمز تواضع را از خاک....
مدام رمزها را می یابی و سر به دامان رمز دیگری می سپاری...
تا عشق را مدام تجربه کنی...
عاشق عشق می شوی و درمی یابی جز عشق چیزی برای عاشق شدن نمی یابی....
می بینی عاشق و معشوق و عشق در نگاهت همه یکی می شوند....
می بینی همه همان عاشقی
همه همان معشوق و همه عشق....

متن زیبایتان مثل همیشه با خودم تنهایم گذاشت
یا حق

سلام فرید عزیز
آنچه شما نوشتید خودش یک پست بسیار زیباست در مورد عشق.

و من را هم باخودش برد برای دقایقی ...

ممنون

ز-حسین زاده شنبه 4 دی 1389 ساعت 07:46 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام دوست ارجمند .
خیلی جالب و زیبا به مطلب پرداخته اید. خیلی ... من که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است.
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و لطیفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر گفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و حورشید و نسیمش مهر است
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیارایید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم ، بسراییم به آوای بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان ،گلباران باد .

پایدار باشید.

سلام جناب آقای حسین زاده

ممنونم از لطف شما.
و همچنین شعر زیبائی که نوشتید . این شعر از اون شعرهائی ست که هر چقدر بخوانی باز هم تازه است و خواندنی.

اعظم شنبه 4 دی 1389 ساعت 08:12

سلام عزیز دلم
به قول شکسپیر عشق در حقیقت عذاب است ولی محروم بودن از عشق مرگ است.
پس گلم دعا کن کاش عاشق شویم.
صبح اول هفته ات بخیر. امیدوارم هفته ی خوبی داشته باشی.
کامنت های فرید هم عالیند. همیشه از خواندنشون لذت می برم.

سلام عزیزم
دعا می کنم عاشق شوی و اگر عاشق شدی توانائی تحمل رنجهایش را هم داشته باشی.
بله کامنتهای ایشان همیشه پر بار و خواندنی هستند.

نرگس شنبه 4 دی 1389 ساعت 08:36 http://w-infinite.blogsky.com/

سلام

سلام نرگس جان
خیلی وقته نیستی و من چون آدرس قبلیت را اضافه کرده بودم به لیست برایم قابل دسترس نبودی ولی الان درستش می کنم

مرسی

حریر شنبه 4 دی 1389 ساعت 09:12 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز
زیبا نوشتی و توصیفت از عشق کامل بود
عشق خیلی خوبه اما یه مشکلی که هست هر کسی از دید خودش مفهوم عشق رو درک می کنه و گاهی این حس با هوس اشتباه گرفته میشه
هر کسی خودشو عاشق ترین عالم می دونه و هر کسی یه راه رو اشتباه رفت فکر می کنه چون اذیت شده عاشق بوده...
اما درد عشق هم تلخ و هم شیرین و تمام تلخیش به اون شیرینیش می ارزه چون انسان رو به تکامل می رسونه
به نظر من هر کسی تو این دنیا عشق رو تجربه نکرده باشه هنوز طعم زندگی رو نچشیده
پاینده باشی دوست من

سلام حریر جان
ممنونم
عشق واقعی از همان روزهای اولش با یک احساس سطحی و معمولی فرق می کنه. اصلا احساسش خیلی متفاوته!

گذشت زمان به خود شخص ثابت می کنه که آیا این یک عشق راستین بوده یا یک سرگرمی یا یک هوس یا فقط ایجاد یک رابطه ی عاطفی نزدیک!

از نظر خوبت ممنونم و لطفت هم سپاسگزارم

فرینوش شنبه 4 دی 1389 ساعت 10:03 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

...

پرنیــــــــــــــان ِ مهربان!
خوشحالم سرخی ِ آغاز ِ زمستان را با کلمات ِ تو، آرام و نا محسوس، تجربه کرده ام ...

بنویس ، کلمه کلمه
دانه دانه

...

راستی، نام تارنمای من، "ســــارای" است
به احترام و عشق نام یکی از افسانه های آذربایجان!
قصه اش را می گویم برایت ...
می برد تو را تا خروش ِ رود های آذربایجان

سلام فرینوش عزیز
قلمت را دوست دارم. خیلی زیبا می نویسی.
ببخشید اصلاحش خواهم کرد و مشتاق شنیدن داستانت هستم.

از محبتت و لطفت بسیار سپاسگزارم.

قندک شنبه 4 دی 1389 ساعت 10:53 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلاااام و درود.عجب بحث تفکر بر انگیز و در ضمن غمناکی؟ اینها همه گویای حقیقتی محض هستند.عشق هم شیرین است و هم عذاب آور. عشق ساخته شده از واژه هایی مثل ع یعنی عذاب ش یعنی شور و بی تابی و ق یعنی قفل یعنی قهر و دوری و هجران.یعنی قیدشو بزن.درست به آن خطی می ماند که بر دیواری کشیده و نوشته اند سر خط را بگیر و بیا ووقتی کنجکاو می شوی و می روی و می روی و میروی به کوچه بن بستی می رسی که روی دیوارش نوشته بابا جون بن بسته کجا می آیی؟! و تو می مانی طی این همه راه کشکی و بیهوده!درود برشما

سلام حال شما؟

غمناک اما شیرین! که از هر زبان که می شنوم نامکرر است!

اما در بیهوده بودنش شک دارم! باید بار معنوی داشته باشد برای ما و ما را بسازد تا بیهوده نباشد.

ممنونم ازتون

ققنوس خیس شنبه 4 دی 1389 ساعت 11:34

همیشه عاشق باشی و همیشه با لذت وصال دوست خوبم
سلام :)

مرسی ققنوس عزیز

برای مهربانی های همیشگی ات نسبت به خودم ممنونم

و ... سلام

سحر شنبه 4 دی 1389 ساعت 12:42 http://saharstar1.blogfa.com

سلام با من نوشت 4 به روزم...
و منتظر شما...[گل]
راستی آپت جالب بود...

سلام و ممنون

[ بدون نام ] شنبه 4 دی 1389 ساعت 12:45

با نوشته هایتان ناخودآگاه این غزل حافظ مرا لبریز کرد.....

نیست در شهـــــــــــر نگاری که دل ما ببـرد
بختــــــــم ار یار شود رختـــــــم از اینجا ببرد
کو حـریفی کش سر مست که پیش کرمش
عاشق سوختـــــــــــه دل نام تمنــــــــا ببرد
در خیال اینهـــــــــمه لعبت بهوس میـــــبازم
بو که صاحب نظـــــــــــــــری نام تماشا ببرد
باغبــــــانا ز خزان بیخبرت می بیــــــــــــــنم
آه از آنروز که بادت گل رعنــــــــــــــــــــا ببرد
رهـــزن دهــــــــــر نخفـتست مشو ایمن ازو
اگر امـــــــــروز نبردست که فــــــــــــردا ببرد
علــــم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بیغــــــــــــــما ببرد
سحر با معجــــــــــزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببـــــرد
جام میــــــــــنایی می سد ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببـــــــــرد
راه عشق ار چه کمینــــــــگاه کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعـــــــــــــدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمـــــــــــــزه مستانه یار
خانه از غیـــــــــــــر بپرداز و بهل تا ببــــــــرد

....که فکر می کنم هم جوابی برای شما داشت و هم من....

این غزل خیلی بجا بود.
روح حافظ در میان ارواح فکر می کنم یک روح نابغه است!!!

با اینکه نامتان را فراموش کردید ولی شناختمتان

ممنون

قندک شنبه 4 دی 1389 ساعت 14:26 http://ghandakmirza.blogfa.com

آن خط دیواری را که گفتم به این خاطر بود:
رشته ای بر گردنم افکنده دوست/ می کشد هرجا که خاطر خواه اوست!

آهان! بعله.

وقتی کسی، شخص دیگری را بی دریغ دوست دارد وقتی به او بگوید بمیر هم حاضر هست بمیرد و تا ته رفاقت با او خواهد رفت.

دلارام شنبه 4 دی 1389 ساعت 14:51 http://delaram360.blogsky.com

روز اول در عشق نور دیدم مهر دیدم دوستی دیدم
روز دوم بی قراری و انتظار که گویی تمامی نداشت
روزهای بعد اندوه ، انزوا و خیانت و بی وفایی چاشنی آن شد
.
.
.
و نمیدانم تا به این روند ادامه خواهد داشت


اما من می خواهم عاشق باشم



عشق از روز اول تا بی نهایتش نور است ...
اینجا الان صحبت از خود عشق است نه نوع یک رابطه.
این نظر من است!

خود عشق ، حتی اگر اندوهش هم زیاد باشد ، هیچ ظلمتی درآن نیست.

مرسی عزیزم

مریم شنبه 4 دی 1389 ساعت 16:22 http://www.2377.blogfa.com

عاشق نشدم هنوز !
دلم برای خیلی ها می تپد اما ! برای خیلی ها !

خیلی ها؟!
فرصت زیاد هست. خودش به وقتش می آید.

نه دوری دلیل صیوری بوَد
که بسیار دوری ضروری بوَد

سلام
درسته که میگن وصال گورستان عشقه
و درسته که در باب فراق قصه ها ساختند و شعرها پرداختند
و درسته که هجران همیشه رجحان داشته در تاریخ ادبیات
اما همه ی ایتها برخاسته از نظر شعرا و ادبایی که وصال رو کامل تجربه نکردن و برای آروم کردن خودشون در وصف فراق سرودند
وگرنه وصال همراه با عشق حقیقی و پیدا کردن نیمه گمشده خیلی هم سازنده ست و زیبا مثل رابطه ای که شاملو با آیدا داشت هرچند پلاتونیک بود ولی از باغ آینه به بعد تغییر رو در اشعارش کاملا حس می کنی...نمونه های داخلی و خارجی زیادی رو سراغ دارم که اینطور بودند...
در هر حال شناگران ماهر بدون آب هنرشون رو نمی تونن نشون بدن!!!
تا بعد./

سلام
به شرط اینکه این عشق تبدیل به عادت نشود.
تجربه نشان داده که مسائل مالی و مادی که بین دو نفر بوجود آید آن رابطه را تخریب می کند. امیدوارم این طور نباشد.
ممنونم از نظرتان

کوروش شنبه 4 دی 1389 ساعت 21:32 http://korosh7042.blogsky.com

کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
فقط می توانم این دو بیت خاقانی را بیاورم که می گوید

چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر

او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش

خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر

بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته

ایکاش خاکستر می توانستم خود به باد بسپارم پیش از آنکه این جسم فرتود را بر دوش دیگران ببینم

پرنیان عزیز سحر قلم داری بانو
بقول اعراب
مرحبا

خدا نکنه کوروش عزیز امیدوارم سالهای سال زنده و سلامت باشید.
اما دیگه بعد از رفتن چه فرقی می کنه که با باقیمانده ی ما چه کار کنند. بگذارید هر کاری که دوست دارن باهاش بکنند . مهم همون رهائیه و جدا شدن از تمام قیود سخت و وحشتناک زندگی این کره ی خاکی . (اینائی رو که گفتم منظورم خودم بود شما که امیدوارم سالهای سال زنده باشید)

و ممنونم از لطفتون

در یک رابطه عاشقانه واقعی (نه این عشق های کاهگلی معمول) هر روز حداقل یک معجزه اتفاق میفته،و اینقدر تنوع ذاتی همراهشه و غرفت میکنه که حتی اتفاقات تکراریش واست جذابیت داره...باور کن دوست من./

باور می کنم. مطمئن هستم که تجربه کردید که می گید و این خیلی برای من جالبه ... چون باور نمی کردم قبل از این.

محمد شنبه 4 دی 1389 ساعت 22:27 http://mohamed.blogsky.com/

همین امروز جایی خوندم:
عشق مثل روح میمونه!خیلیها ازش حرف میزنن اما خیلی کمن کساییکه درکش کردن!

ترجیح میدم نظرات دوستای عزیزم رو اینجا بخونم.واااقعا اونقد زیبا برات نظر میذارن که من شرمم میاد از عشق برات بنویسم.اونم با زبان الکن و ناقصم.
دعام کن.

پرنیان دنیات چقدر قشنگه!خوش به حالت! ذهنت چقدر دوس داره آزاد باشه!چه چیزایی مینویسی!نوشته هات رو وااااقعا دوس دارم.

محمد عزیز این حرفها چیه ؟
شما هم همیشه کامنتهای خوب می نویسید و خیلی صادقانه.
هر جور که راحت هستید اما خوشحال می شم نظرات شما رو هم بخونم.

و ممنونم از لطف شما و خوشحالم که دوستشون دارید.

فرخ یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 00:13 http://chakhan-2.blogsky.com

پرنیان عزیز ... سلام! در وصال هم سوختن است گاهی!!
من در این راه بارها آزمودم و دیدم و حس کردم!
دلم میخواهد در این باره کتابی بنویسم .. اما کجا چاپش کنم!؟؟ من از عشق خاطره ها دارم و چیزها دیده ام... در وصال هم ماجراهایی پیشامد میکند که شگفت آور است ... با این همه به تو که دغدغه ی عشق داری و از عشق میگویی درود میفرستم.

سلام
سوختن در وصال رو که فکر می کنم اکثر آدمها تجربه کردند.
نمی دانم این استنباطی که من از این جمله ی شما کردم آیا همان است که منظور شما بود!
گاهی در کنار یکدیگر بودن و حرمت برای دل و حریم یکدیگر قائل نشدن هم یکجور سوختن است.
لحظاتی که از درون فریاد می زنیم: زندگی خیلی کوتاه است ای کاش با همدیگر مهربانتر باشیم.
ممنونم فرخ عزیز.

احسان یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 01:13 http://www.bojnourdan.blogfa.com

باز هم سلام
« هجوم بی قراری ها » «نهایت هجران است و فراق»
در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است.

سلام احسان عزیز
جمله ی آخرت خیلی کامل بود.

ممنونم

رها یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 04:46

سلام عزیزم امیداورام همیشه عاشق باشی ....

سلام رها جان
من هم متقابلا این آرزوی خوب را برایت دارم. زیرا بدون عشق همچون مردگان زندگی خواهیم کرد.

موفق باشی

قندک یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 10:28 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود. صبح بخیر.
بله عاشق همه کار می کند.حتی تمام خطاهایش را هم می بخشد و هجرانش را تحمل می کند
عشق شوری در نهاد ما نهاد/جان ما در بوته سودانهاد
گفتگویی در زبان ما فکند/جستجویی دردرون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد/آرزویی در دل شیدانهاد
قصه خوبان بنوعی بازگفت/آتشی در پیر و در برنا نهاد
عقل مجنون در کف لیلاسپرد/جان وامق برلب عذرا نهاد
بهر آشوب دل سودائیان/خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
از پی برگ و نوای بلبلان/رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
فتنه ای انگیخت شوری در فکند/درسرا و شهر ما چون پانهاد
فخرالدین عراقی

سلام جناب قندک
شعر قشنگی از عراقی آوردید اینجا. واقعا هزار تعریف و تفسیر دارد این عشق. شگفت انگیز ترین احساس خلق شده ی خداوند است.

مرسی

آذرخش یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 12:48 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
حال شما؟خوبی؟
ممنون از اینکه سر زدین بهم.خیلی واسم مهمه که به یادم بودین. خیلی
راستش چند روزی مسافرت بودم و نتونستم درست و حسابی بیام سراغ اینترنت.
نوشته هاتم کم و بیش خوندم. مثل همیشه زیبا و دلنشین. اما فعلا زیاد روبراه نیستم که در مورد تک تکشون بنویسم. وقتی سرحال تر شدم حتما بازم میخونم و بیشتر لذت میبرم
موفق و شاد و سلامت باشی همیشه
بازم ممنونم

سلام آذرخش عزیز
امیدوارم این روبراه نبودن چیز مهمی نباشه. خوشحالم که دوباره برگشتی و امیدوارم هر چیزی که درگیرش هستی به زودی برطرف بشه.

ممنون

مهرباران یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 16:31 http://darya73.blogfa.com

قصه عشق و عاشقی... قصه ای است به درازای روزگار... به رنگ تمامی رنگها... به شیرینی همه لذتها ... و تلخی همه زخمها...
... من فکر می کنم تنها معشوق یگانه است که لایق عشق است و هر کسی که از او نشانی دارد و دلش با اوست...
همیشه عاشق بمانید اما معشوق بودن نیز خود دنیای دیگری است...
...
در پناه حق

کمتر به حال و روز معشوق فکر کرده بودم.

جالب است که در یک عشق راستین هر دو «معشوق» هستند.
ممنون زیبا بود.

مرتضی یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 17:29

سلام دوست کربلایی من زیبا وساده نوشتید موفق وسربلند باشید زیر سایه امام حسین (ع) ان شاالله.

ممنونم

فرخ یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 17:50 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام کامنتهای این بخش رو با دقت خوندم و حالا به این نتیجه رسیدم که .... عشق بهترین کلمه ای است که این روزها همه با آن بازی میکنند!! و تکیه کلامی است در وب که همه در تعبیر و تفسیرش ید طولایی دارند.... امان از مظلومیت عشق!!

فرخ عزیز
نمی دونم چی بگم!
هستند کسانی هم که حرفشان همان تجاربشان است.
من برای نظرات همه ی دوستان احترام قائلم.

ویس دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 16:04 http://lahzehayenab.blogsky.com

عشق سنگ محک انسان است. با آن عیار انسان تشخیص داده می شود.عشق مخصوص انسان است .فقط انسان.اصلا خدا از روی عشق ما را آفریده.هزاران حرف و حدیث در نوشته های مختلف ،چه عرفانی و چه علمی در باره ارزش عشق نوشته شده است.کوتاه سخن.همیشه برای همه آرزوی عاشقی کن که اگر نه ،زندگی بی ارزش می شود.تمام همان رنجها برای روح انسان حکم کوره ای دارد که آهن سخت و سیاه را تبدیل به مایع گداخته قرمز رنگی می کنه که شکل پذیره واز انجماد خارج شده است./من خفته بدم به ناز در کتم عدم//حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

اونائی که آمدند و سالها زندگی کردند معنای عشق را نفمیدند با خودشان چه بردند ؟ اصلا بر فرض اینکه قرار نبوده کسی چیزی با خود ببرد پس چگونه زندگی کردند؟ خیلی باختند.

پاییزطلایی چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 22:26

عشــــــــــق آتشی است که چون در دل اوفتد،همه را بسوزاند...


نوشته بودم کاملش را از لمعات عراقی بانو روزی برایتان و شما به من گفتید...
یادتان هست؟

در این روزهای آشفته بازاری ،باید بگویم یادم نمی آید ... شرمنده!

پاییزطلایی سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 12:38

لمعات عراقی!!!!!!!!!

ای وای!!!! پرنیان از دست رفت!

نگران نباشید هستم در خدمت شما!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد