فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

اینجا همه چیز خوبست ... شبیه زندگیست !‌

 

 شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده درعمق انجماد  

یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود  
که در تلاش بی رمقش می خواست  
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها  
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی ! 
خورشید مرده بود  
و هیچکس نمی دانست  
که نام آن کبوتر غمگین  
کز قلبها گریخته است ، ایمان است !‌  


کمی فراموش کار شده ایم . مهربانی هایمان را فراموش کرده ایم  ! 
مثلا در گذشته های نه  چندان دور هر اتفاقی برای کسی می افتاد اولین کسی که به فریادش می رسید همسایگان بودند . یادم می آید زمانیکه بچه بودم هر موقع یکی از همسایگان مهمانی بزرگی داشت هر کدام از همسایه ها طبخ یک نوع غذا را به عهده میگرفت یک نفر دلمه درست می کرد یک نفر کوکو درست می کرد یک نفر فسنجان .... و به همین ترتیب هوای همدیگر را داشتند اما امروز متاسفانه وقتی که به من می گویند همسایه ی واحد 117 فوت کرده است با شرمندگی می گویم تا به حال ندیده بودمش یا اگر هم دیده بودم یادم نمی آید !
امروز با یکی از بستگانم که دچار آلرژی شده بود راهی درمانگاه شدیم برای تزریق آمپول ضد حساسیت .  از آمپول می ترسید و من ناچارا دائم با شوخی به او روحیه می دادم و شعر همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم رو براش زمزمه می کردم ! 

بعد از تزریق با سر به سر گذاشتنش به خیابان آمدیم که گفت حالم خوب نیست و ناگهان بیهوش  وسط خیابان ولو شد. متاسفانه من که این روزها در چنین مواقع دارای ظرفیت بسیار پائینی هستم دچار شوک شده بودم . مردم فقط نگاه می کردند البته خانمی مدام به شانه ی من می زد و مکررا" سوال میکرد خواهرته؟!  و الان یادم می آید که در جوابش می گفتم : نمی دونم ! 

در عرض یک دقیقه حدود سی نفر دورمان حلقه زده بودند و من دو زانو و بهت زده افتاده بودم توی پیاده رو ! ... مردم دلداریم می دادند و توصیه میکردند ناراحت نباشم چیزی نیست!!! 

انتظارم بی مورد بودهیچ کس تکانی نخورد عاقبت از آقائی که تازه متوجه شده بودم یکی از همسایگان میباشد خواهش کردم مراقب همراه من باشد تا بروم دکتر  بیاورم . ایشان توصیه کردند که مواظب خودم باشم !

خانم دکتر جوان گفتند من نمی تونم بیام بیرون از مطب مریض رو بیارش بالا . گفتم : خانم دکتر ، بیهوشه من چطوری بیارمش بالا ؟ 

خلاصه گذشت ... به خیر گذشت ، اما دلم گرفت یه چیزهائی در این بین گم شده است . مهربانی هایمان ، دوست داشتنهایمان ، حس نوعدوستیمان و خیلی چیزهای دیگر .

و در عوض حس کنجکاویمان و تمایل به دیدن صحنه های هیجان انگیز  بسیار قوی گردیده !

یادم می آید روزی از آقائی سوال کردم حالا که تمام بستگانتان در امریکا زندگی می کنند چرا شما نمی روید ؟ در جوابم گفت : توی کشور خودمان مثلا وقتی برای انجام کار اداری وارد اداره ای می شوم کارمندی که مشغول خوردن صبحانه است یک بفرمائی می زند ، هیچ کجای دنیا مهربانی مردم ما را ندارند . دلم می خواهد آن دوستمان را دوباره ببینم و باز هم سوال کنم هنوز هم بر این باور است که هیچ کجای دنیا مهربانی مردم ما را ندارد؟ 

No Subject

 

عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است و در اوج ایثارش به قساوت !  

 


بعد نوشت : عشق دنیای بزرگیست که سرشار از فرازها و پروازهاست، اما "همانطور که شما را می پروراند ، شاخ و برگتان را هرس می کند"  . سرشار از شادی هاست و رنج هاست . "همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازکترین شاخه هایتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند به زمین فرو می روید و ریشه هایتان راکه به خاک چسبیده اند می لرزاند". دوست داشتنهای بی انتهاست به شکلی که دیگر از خود غافل می شویم و فقط معشوق را می بینیم .  عشق سرشار از ایثارهاست . من از عشق حرف می زنم نه روابط احساسی ساده . 

عشق راستین در حقیقت یک بهانه ایست برای کنده شدن از زمین ، برای رفتن به اوج ، رسیدن به معبود . معشوق نیز واسطه ای در این بین . در عشق راستین که گاهی می توان حتی عشق افلاطونی نام برد وصالی وجود ندارد ... برداشت من این است !‌ 

در عشق های راستین حتی زمانیکه معشوق در کنار عاشق است باز عاشق در رنج میباشد زیرا که نگران لحظات بعدیست که معشوق دور خواهد شد . عاشق باید رنجهای بسیاری را متحمل شود وگاهی حتی  سرزنشها ... 

"عشق شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته می کند . می کوبدتان تا برهنه تان کند . سپس غربالتان می کند تا از کاه جداتان کند . آسیابتان می کند تا سپید شوید و ورزتان می دهد تا نرم شوید . آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند ، نانی شوید"

جدائی ویرانتان می کند ، ذوب می شوید اما ... وقتی که ذوب شدید به عمق خویش آگاه خواهید شد  .

رنجهایش ریشه هایتان را می لرزاند برگها و ساقه یتان را می سوزاند و این قساوت عشق است .

تمام این ها تجربه است . می دانم قابل لمس نیست مگر طعم واقعی عشق را چشیده باشید .  

در حقیقت عشق رازیست مقدس . 

برای خالی گلدان ها
که هیچ گلی را ندیده اند
و هیچ عطری را
چه می توانم گفت
من هرچه از شکوفه بگویم
و هر چه از شکفتن
گل های پیرهنم را
هر چه نشان دهم
وقتی که باغ
بیرون از بهار ایستاده
چه می توانم گفت
شاید برای خالی گلدان ها امروز
چند شاخه گل مصنوعی باشد    

·         مطالبی که داخل گیومه است از جبران خلیل جبران میباشد.

پیرو پست قبلی ... معصومیت کودکی

نامه ی پر سوز و گداز فرزندی به پدرش که امروز توسط ای میل از یکی از دوستان دریافت کردم و مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد . چندان  بی ربط به پست قبل نمی باشد :

 

معصومیت کودکی

 


ای هفت سالگی 

ای لحظه ای شگفت عظیمت 

بعد از تو هر چه رفت درانبوهی از جنون و جهالت رفت 

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن میان ما و پرنده 

میان ما و نسیم 

شکست .

بعد از تو آن عروسک خاکی 

که هیچ چیز نمی گفت به جز آب ...

در آب غرق شد . 


بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود

از زیر میزها به پشت میزها و از پشت میزها به روی میزها رسیدیم 

و روی میزها بازی کردیم 

و باختیم ، رنگ تو را باختیم ... ای هفت سالگی 



و هرگز برنگشت آن معصومیت های کودکانه ،

آن قهر و آشتی های بی کینه ،

آن شادی های ناتمام از گرفتن یک آب نبات چوبی 

و آن قلبهای بزرگ در کالبدهای کوچک 


پی نوشت : تصویر بالا شکار یه لحظه ... سواحل دریای مازندران نوروز 89  . آنقدر عکس از کودکان مختلف در شکلهای مختلف گرفته ام که نمی دانستم کدام را انتخاب کنم .