فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

دیوانه ای کوچک با دست هائی بخشنده به نام «زن»

 

 

کامنت دوست عزیز را عینا" اینجا اضافه می کنم :

سلام پرنیان مهربانی ها

با تشکر از شما و همه دوستدارانت فکر کنم مناسب است بهترین ها را انتخاب کنیم:
با سپاس از باغ بلور و مسافر که درخواست کردند که بغیر از آنان نفرات دیگری در مسابقه قرار گیرند بنظر من :

نفر اول: پرنیان دل آرام
نفر دوم : مهر باران
نفر سوم:آفتاب

پی نوشت 1: به همه مادران عزیز بابت داشتن این فرزندان با احساس و مهربان تبریک میگویم
پی نوشت 2: از همه دوستدارنت بابت پذیرش پیشنهادم و ارائه اینهمه جملات زیبا و قشنگ سپاسگزارم



دوستان عزیزم بابت تاخیر پوزش مرا بپذیرید. من تمام کامنت های خوب شما را ثبت کردم. انتخاب بهترین کامنت با من نیست.  تمام این کامنت ها را دوست دارم و هیچوقت نمی توانم بین آنها یکی را به عنوان بهترین انتخاب کنم . بنابراین هر کدام از شما به یکی از دوستان خود رای بدهید و یا کامنت عمومی بگذارید  یا در صورت عدم تمایل خصوصی اش کنید (در قسمت تماس بامن). بعد از اینکه برنده مشخص شد، شخص انتخاب شده لطف خواهد کرد و یک شماره حساب به من خواهد داد. از دوست عزیزی که این ایده را دادند سپاسگزارم

ممنون 



چه می شود گفت؟! باز تکرار کلماتی که تکراری نمی شود، یعنی حال و هوایش تکراری نیست، خیلی چیزها عادت نمی شود، عشق های شگرف هم عادت نمی شود، بعضی از دردها هم عادت نمی شود. بسیاری اوقات، زمان هم نه تنها برایت کاری نمی کند که شدت و عمق رنجهایت را بیشتر می کند. با دردهایت این طرف و آن طرف می روی و با خودت به هر کجا می کشانی بدون آنکه کسی از رازهایت خبر داشته باشد. شادی هایت گاهی فقط مال خودت است و باید در گنجینه ای محفوظ از آنها نگهداری کنی. گاهی آشپزی برایت بیهوده ترین کار دنیاست، یک مشت سبزیجات کنسرو شده را از سر بی حوصله گی در روغن زیتون و سویا سس و طعم دهنده های مسخره ی دیگر هم می زنی و دور از چشم دیگران محکم می کوبی روی میز، زمانی نیز پردردسرترین غذا را با زیباترین احساسات درست می کنی و زیر لب آوازی می خوانی و با یک تزئین زیبا می گذاری بر روی میز و بارها بشقاب ها و ظروف غذا را با وسواس مرتب می کنی. گاهی برای تهیه یک سالاد متنوع و لذیذ تا مسیری دور می روی و با خرید یک دسته کوچک کاهوی فرانسوی به خودت و میز شام و ناهارت یک حال اساسی می دهی. گاهی با یک شیشه ترشی بهروز سر وته کار را جمع می کنی. گاهی یکی یکی میزهای خانه ات را با وسواس و دقت گردگیری می کنی و در حالیکه ترانه ی دوست داشتنیت را زمزمه می کنی تمام خانه را جارو می کشی، گاهی هم با لگد زدن بالشی و پرتاب آن به چندین متر آن طرف تر خستگی های روحیت را بر سر و روی بالش بی زبان خالی میکنی. گاهی به بهانه ی خستگی می روی به تخت و سر در بالشت اشک می ریزی و بعد بالشت را پشت و رو می کنی و مثل یک هنرپیشه، بلند می شوی یک ترانه ی والس می گذاری و موهای درهمت را پشت سر جمع و با یک رژ لب لبهایت را رنگین میکنی و از این سمت خانه به آن سمت خانه قدم می زنی و قابهای روی دیوار را صاف می کنی و لبخند می زنی... و سعی میکنی در این لحظات هرگز به عمق چشمهایت در آینه خیره نشوی ... بازی می کنی و به بازی می گیری و اندوهت را تا درونی ترین لایه هایت پنهان می کنی تا باشد برای بعد و قبل از هر کسی از فریب دادن خودت بیشتر به رضایت می رسی. گاهی خستگی هایت وادارت می کنند یک لیوان را با شدت بکوبی کف آشپزخانه و بایک لبخند پیروزمندانه، با یک حس انتقام جوئی پیروزمندانه در میان خورده شیشه ها خودت را به یک فنجان قهوی تلخ بدون شیر و شکر مهمان می کنی و با نوک کفشت با شیشه های خرد شده روز زمین بازی میکنی و این درست زمانیست که دیگر حتی بغضت هم نخواهد ترکید، اشکی هم نخواهی ریخت ... سخت شده ای ... سخت!

زمانی هم می رسد که خستگی تو را به پوچی عمیقی رسانده است، بدجوری انتقام میگیری، خطرناک انتقام میگیری. پشت پا می زنی ، وحشی می شوی و ...


و زمانی دیگر خیلی راحت می بخشی و حتی فراموش میکنی.


گاهی دلت برای خودت می سوزد، برای استیصالی که در آن قرار داری بغضت می گیرد و راهی برای فرار نمی یابی، جامعه زور میگوید، قانون عادلانه برخورد نمی کند، اختیار پوششت را نداری، در بسیاری از مکانهای شهر امنیت نداری، نگاه چپ و راست مردم را تحمل می کنی، متلک های حقیرانه ساعتی از روزت را خراب میکند و یک وقتهائی هم در دلت به کوچکی آدمها می خندی ... گاهی نیز برای لحظه های عاشقانه ی زندگیت خدا را در آغوش میگیری و با چشمانی پر از اشک روی ماهش را می بوسی. می دانی که باید بجنگی، در سرزمینی که برای رسیدن به حق انسانیت تنها چاره جنگیدن است. گاهی جنگ نرم، گاهی هم خط و نشان اساسی و چنگالهایت را حتی تیز می کنی برای چیزی که ناجوانمردانه تو را به عصیان کشانده است. گاهی هم صبوری میکنی و به شکستن یک لیوان و پرت کردن یک بالش و سکوت اکتفا می کنی تا آرامش خودت و خانواده ات خدشه دار نگردد.


گاهی می روی و به مناسبتی و یا حتی بدون مناسبتی برای خودت یک هدیه ای می خری و از خودت برای تمام چیزهای ارزشمندی که در درونت وجود دارد و هیچ کس به جز خودت به آن واقف نیست سپاسگزاری می کنی. گاهی نیز از گرفتن یک کادو از دیگری اصلا" خوشحال نمی شوی، چون احساس می کنی داری معامله می شوی، گاهی گرفتن یک شاخه گل آنچنان دیوانه ات می کند که طرف مقابلت مبهوت حرکاتت می شود. گاهی هم با گرفتن هدیه ای که مدتها در آرزوی داشتنش بوده ای مثل بچه ها بالا و پائین می پری. گاهی دیده نمی شوی، حس نمی شوی، لمس نمی شوی، گاهی احساساتت نیاز به ترجمه و تفسیر دارد و این تو را به ژرفنای ناامیدی می کشاند، بعد دوباره آرام آرام خود را به بیرون می کشی و یاد جملاتی می افتی که میگوید: تو ببخش، تو هدیه کن، تو دوست داشته باش ... و ادامه می دهی با همان آرمانهای شگفت انگیز خودت ... و در سکوت عاشق می مانی و از دوست داشتنهایت در خیال به زیباترین مکانهای کائنات با بالهای گشوده پرواز می کنی و تمام این احوالات را هیچ کس نخواهد دانست ... هیچ کس هیچ چیزی نخواهد دانست ...


و زمانی به جای اعتراض ، دیگر سکوت می کنی، آن جاست که اوضاع خراب می شود. دیگر برگشتی در کار نیست، دیگر هیچ چیزی تو را به جایی که در گذشته در آن بودی برنخواهد گرداند. وقتی ست که چیزهائی که بارها ترک برداشته است برای همیشه شکسته است. تو دیگر توانی برای بازگشتن نداری و اعتقادی نیز ...


فقط مثل یک هنرپیشه زندگیت را بازی می کنی ...


گاهی آرام قدم برمی داری و آرام نگاه می کنی در حالیکه در درون تو کودکیست که آرام و قرار ندارد، بالا و پائین می پرد و از در و دیوار بالا می رود. شاید کسی آن شیطنت را در عمق چشمانت بخواند، شاید هم مثل بیشتر وقتها دیده نشوی و از این دیده نشدن راضی تر خواهی بود.

این ها همه دیوانگی زنانه است. ببخشیدش این موجود کوچک و پیچیده را با تمام دیوانگی هایش ... همین دیوانه ی کوچک قلبی دارد به وسعت یک عشق لایتناهی. کسی که همواره تمام احساسات نابش در کف دو دست زنانه اش می باشد برای تقدیم کردن به کسانی که دوستشان دارد، نادیده شدن توسط کسی که خیلی دوستش دارد قلبش را به درد می آورد. قلب این دیوانه ی کوچک با عشق می تپد. کارش، شغلش، موقعیت اجتماعی اش، پولش و چیزهائی شبیه اینها همیشه در مرتبه ی دوم است. اگر غیر از این باشد باید در زنانگی اش شک کرد.

این متن تقدیم به زنان عزیزی که بارها به خاطر زن بودنشان شکستند، به اوج رسیدند، بزرگ شدندو بزرگ کردند و همینطور تقدیم به مردان عزیزی که در کنج دلشان ستاره ی عشقی از زنی همواره می درخشد.

مادری ... خواهری ... همسری .... فرزندی ... دوستی ...


اگر سالی دوبار به مناسبت روز زن و گاهی نیز به مناسبتهای دیگر پستهائی زنانه می نویسم، هیچ وقت برای پر رنگ تر کردن جنس خودم نیست. من یک زنم که می نویسم، با یک دنیا احساس زنانه . قطعا" اگر در زندگی بعدی مرد باشم ، مردانه خواهم نوشت. 


و اگر ماه مرد بود

دل هیچ اقیانوسی

در تلاطم جزر و مد نمی افتاد

و اگر خورشید

اندام زنانه اش را عریان نمی کرد

کدامین آفتابگردان

سوی چشمش را

بر کشیدگی خط چشم آفتاب کش می داد!

و حتی وقتی برای انسانها

کلمه ی «زندگی»

با حروف «زن» آغاز می شود

دیگر این ملامت ما چیست

که چرا آدم

از دست حوا سیب خورد!

حبیب صلحی زاده



پ ن :

سلام دوستان 
روز مادر و روز زن و روز معلم به همه شما مبارک
پیشنهاد می کنم

«زیباترین جمله ای که با مادر می سازید را بیان کنید»

و  مبلغ پنجاه هزار تومان برای خرید کتاب هدیه بگیرید

مهلت هم تا عصر روز جمعه

«یک دوست»

نظرات 110 + ارسال نظر
ایرج میرزا شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 19:54

اینم ۱۰۰

هورااااااا
اولین کامنت سه رقمی

محاسباتت یه کم اشتباه دراومد ایرچ میرزا عزیز

این یکی شد 101

حالا به صدمین کامنت گذار چی جایزه بدیم؟

raha شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 21:04

لبخند یا اخم

هر دو کمان از عشق میگیرند


در چهره ی پر مهر مادر !!!

taghdim be hamye madaran khob ....

مرسی رها جون

کاش یه کمی زودتر می اومدی . اگر چه اشکال نداره

قشنگه ... قشنگ

تنها شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 22:41


وقـتـی
نـه
دسـتـی بـرایِ گـرفـتـن اسـت..
نـه
آغـوشـی بـرایِ گـریـه. .
نـه
شـانـه ای بـرایِ تـکـیـه. .
انـتـظـار نـداشـتـه بـاش
خـنـده ام
واقـعـی بـاشـد
مـادر !!!
مـی خـنـدم تـا تـــو آرام بـاشـی...
ایـن روز هـا
فـقـط
زنـده ام تـا دیـگـران زنـدگـی کـنـنــد....
هـمـیـن

چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
...

پرنیان دل آرام یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 09:32

سپاس دوباره از پرنیان فتح باغ عزیز و یک دوست مهربان و صمیمی:


با احترام تقدیمی:


با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است

...
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است


غلامرضا طریقی


ممنون از شما خوب مهربان - یک دوست گرامی

و پرنیان عشقانه های خوب

من فکر می کنم مخاطب اصلی این کامنت دوست عزیز باشند.

و ممنونم ازت پرنیان با احساس و مهربان ...

یک دوست یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 11:09

میتوان با یک نم باران عشق
هر کویر تشنه را سیراب کرد

میتوان با یک نگاه پر ز مهر
عشق را در هر کناری باب کرد

میتوان در شوق دیدار گلی
غنچه های بوسه را بی تاب کرد

میتوان در بوی یاس و نسترن
ازدحام درد را نا یاب کرد

میتوان در آرزوی وصل یار
شام های تیره را مهتاب کرد

میتوان از مهربانی تو گفت
گنج دل را تا سحر محراب کرد

سلام پرنیان مهربانی ها
سلام بر پرنیان دل آرام و
سلام به همه عزیزانی که در این پست نام مادر و مادر را جاودانه کردند

به پاس قدردانی از محبت بیدریغ شما عزیزان یکی از سروده های خودم را تقدیم کردم تا هدیه نا قابلی باشد به اینهمه مهربانی و عشق و پاکی

همانطوریکه در سروده ام گفته ام میتوان با یک نگاه ـبا یک نم عشق و محبت ـ با بوی یاس و نسترن ـو با خیلی چیز های ساده و عادی که در کنارمان هستند زندگی و زیبایی های اطراف مان را بهتر ببینیم و لمس کنیم

سلام بر شما

من از طرف خودم برای به اشتراک گذاشتن این شعر زیبا سپاسگزاری می کنم.


ممنونم که با بوی یاس و نسترن هوای این باغ را معطر کردید.

هوای دلتان همیشه معطر و آسمانش صاف و آبی آبی

میله بدون پرچم یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 17:46

سلام
چون ننوشته اید تا عصر کدام جمعه من فکر می کنم هنوز مسابقه برقراره!:
مادر در هیچ جمله ای نمی گنجد حتا در جمله پنجاه هزار تومانی.

سلام
نکنه واسه اینکه دیر رسیدین این جمله رو ساختین !

حالا اشکال نداره دفعه ی دیگه

اگر چه این جمله هم در جای خودش ، جمله ی قشنگیه

جولیت دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 20:07

عکس این پست چقدر شبیه خودته پرنیان. بخصوص موهاش ، تصویری که ازت توی ذهنم مونده دقیقا همین شکلیه

جدی ؟

چه جالب!

حبیب صلحی زاده سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 21:12 http://http:habibsolhizadeh.blogfa.com/92011.aspx

سلام خانم پرنیان خوشحالم که شعرم را در وبلاگ خودتون گذاشتید . سپاس . اگه میشه وبلاگ من را هم در وبلاگ زیباتون لینک کنید . سپاس . من هم شما رو لینک می کنم بعد از لینک کردنتان . یا حق .

سلام
شعرتون رو من خیلی دوست دارم و البته بسیاری از دوستانم هم .

و اگر ماه مرد بود
دل هیچ اقیانوسی
در تلاطم جزر و مد نمی افتاد
و اگر خورشید
اندام زنانه اش را عریان نمی کرد
کدامین آفتابگردان
سوی چشمش را
بر کشیدگی خط چشم آفتاب کش می داد!
و حتی وقتی برای انسانها
کلمه ی «زندگی»
با حروف «زن» آغاز می شود
دیگر این ملامت ما چیست
که چرا آدم
از دست حوا سیب خورد!

.................

قهر ها بهانه است
کسی که دوستت دارد
برای ماندن در بین هزاران نقطه ی سیاه شب
حتی اگر یک نقطه ی سپید بیابد دلیلش می کند برای ماندن


ممنونم

حبیب صلحی زاده چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 14:19 http://http:habibsolhizadeh.blogfa.com/92011.aspx

سلام پرنیان جان . جملات جدید گذاشتم . دوست داشتی برو بخون . راستی اگه میشه به دوستان هم بگو منو لینک کنن . خیلی احتیاج دارم که نوشته هام پخش بشه .اونم به اسم دلنوشته های حبیب صلحی زاده .
شما هم اگه میشه با این اسم لینک کنید دوست خوبم .
حتما به دوستات بگو لینکم کنن . مرسی.

سلام آقای صلحی زاده عزیز

حتما" در اولین فرصت می یام و می خونمتون . من دیشب شما را لینک کردم و به اسم خودتان هم لینک کردم . حتماهم به دوستانم آدرس وبلاگ شما را یک جوری اطلاع خواهم داد.

ممنونم

[ بدون نام ] جمعه 28 تیر 1392 ساعت 12:31

یکبار دیگر این پست رو خوندم
انگار باز جای خواندن دارد ...

فقط میتوانم الآن یک نفس تقریباً عمیق بکشم- همین

بدون نام و نشان !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد