فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

دنیای بیگانگی ها ... شاید!

در انتهای هر سفر 
در آینه 
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان 
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه به جز دو بیکرانه ی کران
به جز زمین و آسمان 
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا؟
 حسین پناهی


چقدر کار دارم ... باید خاطره ها را  یکی یکی پاک کنم. باید قلبم را به سنگ تبدیل کنم و چشمانم را بی فروغ کنم   باید زندگی را از سر بگیرم آنوقت شاید بشود اسم این چیزی را که اشتباها زندگی گذاشته اند، زندگی گذاشت.  فقط می ماند یک من بی هویت ... نمی دانم با آن چه کار کنم؟! 


تا وقتی باری روی شانه هایت سنگینی میکند هر چقدر هم که زیر این بار دست و پا بزنی و له شوی خیلی درد را نمی فهمی. همین که بار را بر می دارند همین که همه جا آرام میشود تازه می فهمی چقدر درد کشیده ای، زخمهای تازه بماند!  تازه می فهمی زخمهای کهنه ات هم سر باز کرده اند. تازه می فهمی چقدر خسته ای چقدر خسته ای و همه چیز با این خستگی گم می شد. گاهی توی این همه چیز ایمانت وامیدت هم می رود. می دانی که باید خودت را جمع و جور کنی وگرنه تبدیل خواهی شد به روحی سرگردان. باید با همه ی این خستگی ها به دنبال ایمانت باشی که دور نشود و امیدت حتی اگر کورسوئی می زند رو به خاموشی نرود و خدائی که می دانی همین نزدیکی هاست ، نگاهت می کند و منتظر است ببیند چگونه انسانیتت را ثابت می کنی. 

به راستی آدم بودن خیلی درد دارد.



نظرات 53 + ارسال نظر
دانیال یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 18:28 http://www.danyal.ir

غیر از خدا ، وجدان هم همین نزدیکی هاست
او را چه کنیم ؟!

سلام دانیال عزیز
گاهی وقتها این دیگران هستند که باید پاسخگوی وجدانشان باشند، نه ما!
وقتی به اصول انسانی معتقد باشیم همیشه مراقب وجدانمان هم خواهیم بود که زخمی برندارد. اگر چه انسان همیشه ممکن الخطاست.
اما خداوند هم بخشنده است. مهم این است که هرگز فراموش نکنیم انسانیم همراه با رسالتهای انسانی و اصول انسانی.

همیشه مراقب اصولم هستم اما گاهی در مقابل خودخواهی های دیگران کم می آورم و دائما نگرانم اصولم را زیر پا نگذارم. اگر کمی حواسم به خودم نباشد من هم می شوم مثل «همان دیگران»!

فرید یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 19:02 http://fsemsarha.blogfa.com

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست .او جانشین همه ی نداشتن هاست.

خداوندا :فقط تو می دانی که انسان بودن و انسان ماندن چه قدر سخت است.
(شریعتی)

غبطه می خورم به آنهایی که کارهای سخت را به آسانی انجام می دهند....
و به خود امیدوار می شوم وقتی می بینم بعضی ها، کارهای آسان را چه سخت انجام می دهند...
بگذریم... ممنون زیبا بود

...
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج ...

ممنونم . سخن شما هم زیبا بود.

مهرباران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 19:15 http://darya73.blogfa.com

در آخرین سفر/ به جز زمین و آسمان/ چیزی نمانده است...
سلام... باید این نوشته عمیق رو چند بار خوند...

ای آخرین رنج
من خفته ام بر سینه خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج
برخیز برخیز
از من بپرهیز

ممنون .

یک زن یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 22:16

چقدر با این پست غمگینت من احساس نزدیکی کردم وچقدر ناراحتم برای اینکه تو انقدر خسته ای. پرنیان عزیز می خواستم با وجدان باشم و با انسانیت زندگی کنم انقدراصول اولیه رو رعایت کردم وخودم رو فراموش کردم که سراز ناکجا آباد دراوردم.

سلام عزیزم
با وجدان زندگی کن اما خودت رو فراموش نکن. دیگران باید همیشه به یاد داشته باشند که تو اول یک انسانی با احساسات مخصوص به خودت.
هر چند وقت یک بار به یادشان بیاور اگر فراموش می کنند.

باران یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 22:18

شما فقط یه کم خسته ای!

ایمان دارم که زودی خوب میشی!

خوب میشیم...

معمولا می گن صد سال اول سخته!
ممنونم

چشمه زارزندگی یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 23:19 http://Taleb-kh.mihanblog.com

خوب وخوندنی بود افرین. مخصوصا شعری رو که گذاشته بودی

ممنون

ویس دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 00:02 http://lahzehayenab.blogsky.com

همیشه نگاه خدا را بر خودم حس می کنم.ومطمئن هستم که دستم را در دستانش گذاشته ام.ولی جریانات زندگی روزمره،بسیار آزار دهنده است.خاطرات دور و نزدیک.تلخی ها و شیرینی ها.می گویند دعا در حق غیر،مستجاب می شود.بیا برای هم دعا کنیم که آرامش داشته باشیم.دعای سختی است.ولی اینکار را بکنیم.بیا بار تلخی ها را برای هم آسان کنیم.بیا باور کنیم که خدا مهربان است وخودمان را به این صفت او نزدیک کنیم.خدایا دلخوشی های دوستم را زیاد کن.آمین.

کاش زندگی جاری بود بدون تمام روزمرگی ها. لحظات سرشار بود از تازگی ها . خالی از ظلم ها و ستم ها، خودخواهی ها و ... بیمارها و دردها و نبودنها.

اما با تمام این ها امید است که سختی ها را قابل تحمل می کند. امید به فرداهای روشن.
و من هم برایت دعا می کنم ... درست مثل تو.

افشین دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 00:36 http://rooidad1.blogfa.com

[گل] درود --- به روزم با "

دوستان آریایی من :

روشن کردن و پریدن از آتش برای ما نوعی میراث به جا مانده از گذشتگانمان

و این شب تقدسی بزرگ و بجا ماندنی دارد .

با آوردن مواد منفجره و صدا دار این شب زیبا را نا امن و شلوغ نکنیم [گل]


[گل] ** خداوند نگهدار ایران باد ** [گل]

سلام
سنتهای زیبا و دیرینه ی ما هم با خشونت توام شده است. متاسفانه
ممنون لطف کردی دوست عزیز

حریر دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 06:04 http://harirestan.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
چقدر قشنگ نوشتی و رنگ احساست رو تو تک تک نوشته هات میشه دید
راستش با خوندن این نوشته به این فکر کردم که چطوری میشه یکی یکی خاطره ها رو از حافظه دلیت کرد و قلب رو به سنگ...
گاهی وقتا به خودم میگم کاش حافظه آدمی هم مثل کامپیوتر قابل پاک شدن بود و با یه دکمه همه می رفت
به نظرت میشه پاک کرد؟
واقعا چه جوری؟

سلام حریر جان
نمی شود دلیت کرد. خاطرات جزوی از وجود خود ما هستند. می شود آیا قسمتی از خودمان را حذف کنیم؟! اما من خیلی وقتها دلم می خواست ری استارت می شدم ... همون وقتهائی که خیلی هنگ می کنم.
باعثش هم ویروسهای ناشناخته است که یه دفعه حمله می کنند و هر چی نرم افزار و سخت افزاره می زنه دربه داغون می کنه!
آنتی ویروس هم هر چقدر آپ دیت باشه ولی ویروسها خیلی موذیانه و سریع عمل می کنند ...
شوخی کردم ... اما جدی هم بود یه کم!

سهبا دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 08:08 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

آدم بودن چقدر درد دارد !
با تمام وجود درکت می کنم ...

ممنون سهبا عزیز و خوش آمدی

[ بدون نام ] دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 08:35 http://azymusic.persianblog.ir/

کاش این همه کارهایی رو که گفتی(پاک کردن خاطره ها....) میشد براحتی انجام داد. من که فکر کنم غیر ممکن باشه. مگه با یه هیپنوتیزم درست و حسابی. یا یه بار فرمت کردن مغز

سلام دوست عزیز
خوبی؟
امیدوارم لحظه هات بخوبی سپری بشه
خوش بگذره و خوش باشی

سلام آذرخش عزیز
نامت رو فراموش کردی بنویسی

غیر ممکنه . خاطرات تا واپسین لحظاتی که نفس می کشیم همراه ما هستند. حتی کسانی که دچار آلزایمر می شن می بینیم که یک سری خاطراتشون رو هرگز فراموش نمی کنند.

ممنونم ازت . من هم اوقات خوش برایت آرزو می کنم.

فریناز دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 10:10 http://delhayebarany.blogsky.com

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشواراست!

چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...

سلام پرنیاان عزیز...حالتون خوب باشه همیشه

گاهی تو قرار میگیری در پس سربالایی های کوهستان زندگانی ات...
تو انسانی
انسان بودنت تو را سزاوار بالارفتن ها میکند

تو میتونای همچون هر زمان دیگری به قله های آرامش دست یابی

آنجا که دیگر انسان بودن میشود افتخارمان و لذیذ ترین حلاوت روزگار سفر از کوهستان زندگانی

موفق باشی
شاد
آرام
و پرتلاش



سلام فریناز عزیز
همین که تصور کنیم رفتن این سربالائی ها در نهایت رسیدن به قله های آرامش است خودش سختی های راه را هموارتر می کند.

مرسی عزیزم زیبا بود کامنتت.
روز بسیار قشنگی برات آرزو می کنم و برای مهربونیت ممنون

سعید دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 11:03 http://www.khatehfasele.blogfa.com

سلام
خیلی با احساس نوشتین.
میگن:
زندگی محبس بی دیواریست
که تو محکوم به حبس ابدی
یا اینکه:
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
به هر حال از نوشته هاتون لذت بردم
منتظرتونم.

سلام
یا زندان بدون مرز ...
ولی این حبس ابدش خیلی ناجوره!

مرسی دوست عزیز . لطف کردید

مهرباران دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 13:54 http://darya73.blogfa.com

دیروز را دانسته آمده ایم
امروز ندانسته عاشقیم
و فردا روز ... ای رند مانده بر دوراهی, دریا و دایره
خدا را چه دیده ای ...
(سید علی صالحی)

پ ن 1 : از بس که در این دیده خیالت دارم / در هر که نگه کنم توئی پندارم
پ ن 2 : باران که بیاید از چترها کاری ساخته نیست . ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم.

سلام عرض کردیم جناب آقای امیری
زیبا بود پستتان
......
امیری: البته نه به زیبایی قلم و نوشته های شما.... سپاس

e ... این که کامنت خودمه!!!

اینجا چیکار می کنه؟

لطف کردید جناب آقای امیری. ممنونم

مهرباران دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 14:02 http://darya73.blogfa.com

اونقدر قشنگ بود... گفتم اینجا بنوسیم خوانندگان بلاگتون هم لذت ببرند...
ممنون

ای بابا ... (ایکون خجالت )
نقل قول بود قربان . از خودم نبود که!
به هر حال لطف کردید ممنونم .

احسان دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 14:19 http://www.bojnourdan blogfa. com

هر که را آگاهتر پردردتر
هرکه را پردردتر رخ زردتر

چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا
حمید مصدق

یک زن دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 15:15

چقدر کامنتی که برای وبلاگ مهرباران نوشتید زیبا بود چند دفعه خواندمش. ممنون از شما وآقای امیری.

مرسی عزیزم . لطف کردی

lilita دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 17:00 http://lilitaa.blogsky.com/

گاهی اوقات
مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم...


امیدوارم زودی خوب شی

پس این اشکها چه بارهائی رو باید به دوش بکشند با تمام این ظرافت و لطافتشان.

عزیزم من خوبم! از همون خوبهائی که این روزها دائما به همدیگه می گیم!!!

اینها دردهای مزمنی هستند که هر چندوقت یکبار سرباز می کنند.

ممنونم از محبتت لیلیتا عزیز

فرخ دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 17:16 http://chakhan-2.blogsky.com

آدم بودن خیلی درد دارد؟؟؟ سوالی بس زیبا و در عین حال درد آور بود ... پاسخی نمیتوانم داد دوست عزیز

پس ... به احترام سکوت شما من هم سکوت می کنم.

فیروزه دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 17:25

آدم بودن درد داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قاعده زندگی روی شناخت وعمله!!!!!!نشناسی میترسی ودرد میکشی.....شناختی دیگه باهاش اسباب تفریح ومهمتر از آن وسیله بالا رفتن خواهی ساختاگه بالا باشی شروع به تکمیل میکنیقاعده رو هم تیز ببینی و هوشمندی کف دستت میذاره...یادت باشه درمان رو از دل درد باید بیرون کشید...هرکس از من میخوادکاری برایش بکنم میگم ابزار دست خودت فقط میتونم به کمک خودت نشونت بدم..حتی نباید ابزار را دست کسی داد. خم شدن گشتن و .... باعث ورزیدگیست ....شرش وجود نداره مگر اینکه نخواهی خیری از ان بیرون بکشی

زندگی همیشه سرشار از غیر منتظره هاست. گاهی قبل از شناخت چیزی درگیرش می شی. گاهی وقتها می شناسی اما وقتی ملموس میشه برات تازه می فهمی دردناک بودنش را ...گاهی وقتها اصلا شناختی نیاز نیست ... سیلی می آید و آدمی را با خودش می برد.

نمیشه برای همه چیز یک نسخه پیچید.

گاهی وقتها دردها درمان نداره ولی تا دلت بخواد درس داره .

شبنم دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 19:15 http://shabnambahar.blogfa.com

دلتنگ بوی ناب آدمیتم پرنیان

سلام شبنم جان
این لحظه که می خوام جوابی بنویسم برات ماجراهائی شنیدم (که برای دوستی اتفاق افتاده) هنگ کردم. یک سری ماجراهائی که در آدم بودن بعضی از آدمها دچار شک شدم. چی بگم آخه ؟؟!! وقتی خودم توی بهت و ناباوریم.

کوروش دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 22:53 http://korosh7042.blogsky.com

به راستی آدم بودن خیلی درد دارد.

وقتی که نهال را بی آنکه باغبان باشند قطع میکنند در صورتی که خود علف ها یی هرزند
بارهائی بر دوش گذاشته اند از ندانم کاریها
گاه ممکن است این بار نه بر دوش من که همنوعم
باعث میشه کار نکرده و بار نکشیدی
گاه در عین خوشی
احساس خستگی کنی

خدا نیز به مرخصی رفته است

دراین شرایطی که شما فرمودید دیگه اصلا خوشحالی معنائی داره؟ وقتی خوشحال باشیم دیگه خستگی ها خیلی خیلی کمرنگ می شن.
این روزها بیشتر خوشحالی نایاب شده.
ممنونم کوروش عزیز . درسته حرفهای شما رو کاملا قبول دارم.

رها سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 07:05

سلام عزیزم ....................

سلام رها جان
امیدوارم در کنار مهمانان عزیزت خوشحال و سرحال باشی.

فرزاد سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 07:38

سلام.
پرنیان عزیز شاید به خاطر همین دردشه که خیلیا ترجیح میدن ادم نباشن

سلام
ای بابا! پس این ها چی می خوان از آمدن و رفتنشون بگیرن از زندگی؟!

س سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 09:47 http://eisila.blogfa.com

پرنیان
دست های هر کس در کاربرد کیبورد، آزاد است من نخواسته ام فقط صدای من شنیده شود.
بیا بگو بشنو بگیر ببر بایر به ما هم ثنا بگو من باید به هر سه سکانس جواب می گفتم جداجدا تا پاسخی جدا جدا دریابم عزیز دلنشینم.
می خواستم تمام حرفهای دانیال نبی!! خوانده شود.
آن اولش هم که بازی قهر و آشتی بود.
الآن من برای این پست حرف دیگری نداشتم و اینجا به خاطر تو سخن گفتم.
من و همه ، دوست داریم شما زیبارویان عالم جدید سخن بگویید.اصلا سرمان برای شما درد می کند عزیزم.
البته شاید هم با من نبوده باشی! ولی بودی مگر نه؟

سلام

خوشحال شدم این کامنت را خواندم ...

دعا گویتان هستم . ای کاش همه مثل شما فکر می کردند.

راستش یه گم گیج شده ام

س سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 09:50 http://eisila.blogfa.com

پرنیان تو آغاز راهی قوی باش!
تاب بیاور !
بمان
نرو!
دیدی خدا نگاهت می کند؟!

گاهی نگاهش را حس می کنم ... اما گاهی نیست ... هست من نمی گیرم . آنوقت هست که دلم خیلی می گیرد.

مهرباران سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 10:16

در هر حال تو بهترینهایت را به دنیا بده .
......

همواره در تلاشم ...
اگر بگذارند!
شما هم دعا بفرمائید ما را

س سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 10:46 http://ei

بله . نظر شما را که خواندم از همانجا یکراست آمدم اینجا. نگران نباشید



خوش آمدید.

فریناز سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 13:11 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز

منم واستون روز خیلی خوب و آرومی رو آرزو دارم...

گاهی اون قدر لذت بخشه وقتی میبینی خود الانت با خود چند وقت پیشت تغییر کرده...
به خصوص اگه در راه صعود گام برداشته باشی

سلام عزیزم
آره خیلی با ارزشه . حتی اگه لذت بخش هم زیاد نباشه!
اگه عشق باعث بزرگ شدن بشه که هم با ارزشه و هم لذت بخش.
معمولا عشقه که آدمها رو خیلی بزرگ می کنه .
ممنونم عزیزم .

قندک سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 14:14 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود. بنده بالاخره موفق شدم وارد وبلاگ بلاگ اسکای بشوم. خدارا شکر. ولی از مطلب گذشته عجب عکسی را به حسن انتخاب انتخاب کرده اید خداگواهه

سلام جناب قندک عزیز
من کم سعادت شده ام. دوست داشتید این عکس رو هم ...

خوشحالم

قندک سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 14:17 http://ghandakmirza.blogfa.com

وقتی که دل تنگه فایدش چیه آزادی؟
زندگی زندونه وقتی نباشه شادی
پرنده که بالش می سوزه دل من به حالش می سوزه

کامنتهای شما همیشه یک حس نوستالژی در من ایجاد می کنه.
و چقدر خوبه این حس!

قندک سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 14:25 http://ghandakmirza.blogfa.com

وقتی به دکتر مغازه ای گفتم یک سال و نیم پیش پانکراتیت شدم گفت : یک سال ونیم از اینوضع گذشته و تو هنوز زنده ای؟ خیلی تعجبه؟ بیچاره نمیدونست این زندگی نیست که من می کنم!هرکس نفس می کشد که زنده نیست

قندک عزیز کدوم یک از ما الان به طور واقعی زندگی می کنیم؟
کدوم یک؟
ما همه روحمون دچار سرطان شده ... هیچ کس هم اهمیتی نمی ده.
بابا این مردم دارن دق می کنند.

انشاءالله سلامت باشید و دل خوش. با یک عمر طولانی

یک زن سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 14:46

سلام عزیزم دلم هوات رو کرد.امیدوارم خوب باشی .
راستی پرنیان عزیزم اینجا جای آفتاب خالیه. خیلی نیست.

سلام
مرسی خوشحالم کردی. من هم دلم برات تنگ شده بود.
آفتاب رو براش ای میل زدم ولی خبری ازش نیست هنوز!

آفتاب سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 17:48 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان من
ببخش منو
ایندفعه عزیزم حتما با گواهی پزشک و اولیام میام برای بخشش !!
من مقصر نبودم !
می دونی که !
الان دارم مطلب زیبات رو می خونم
از یک زن عزیز هم کمال تشکر را دارم
ممنون که انقدر لطف دارین ...

نمی بخشم

خوب نگرانت شدم دیگه

اما می بخشمت گواهی پزشکت رو اسکن کن زودی برام بفرست

آفتاب سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 18:17 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان جان زمانی که رو شونه هامون بار غم سنگینی می کنه اون موقع به قول خودت متوجه نیستیم !
اما بعد که به خومون میایم می پرسیم که آیا ما بودیم با این همه توان !
چطوری تونستیم تحمل کنیم !
همون موقع است که از همه چی و همه دنیا بیزار میشیم ...ولی باز نور امید خداوند با ماست..
با اینکه اشرف مخلوقاتیم ولی گاهی واقعا کم میاریم ..
ولی همیشه در گوش ما خوانده اند که رنج بخشی از زندگی ما آدمهاست ...با رنج و درد زندگی ما غنا پیدا می کنه ...
چقدردنیای حسین پناهی رو دوست داشتم ...خوش به حالش ..

من فکر می کنم بعد از تمام شدن بحرانها ، آدمها به انرژی بیشتری نیاز دارند برای ادامه. ولی خدا یه جورائی تحمل همه چیز رو به آدمها می ده فقط وقتی توی آینه خودشون رو نگاه می کنند ناگهان متوجه می شن چقدر زود پیر شدند. خطهای عمیق روی صورت و چشمهای خسته خودش بیانگر تحمل رنجهاست.
یه وقتهائی که می شنوم که می گن فلانی دق کرد ، تنم می لرزه! چون ما فقط یه چیزی می شنویم حالا چه گذشته بر همان فلانی ، خدا فقط می دونه.
امیدوارم خدا همیشه تحمل زیاد برای بارهای سنگینی که بر دوش آدمهاش می ذاره رو هم بده ، بهشون.

آفتاب سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 21:16 http://aftab54.blogfa.com/

نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها


فروغ فرخزاد
پرنیان من احساس کردم این شعر به مطلبت نزدیکه ...برای همین گذاشتمش اینجا تو این وب پر از مهر صفات ای بهترین انسان ..پرنیان من

مررررررررررررسی عزیز دلم.

و
باز به گفته ی فروغ :
جهان پر از صدای گام مردمانیست که همانطور که تو را می بوسند طناب دار تو را در ذهن خود می بافند...

باران سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 22:12

منم گواهی پزشکی دارم خانوم مدیر!

شما سابقه اتون خرابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ه ه ه ه ه ه

غیبتهای غیر موجهتون زیاد شده

حالا می گین چیکار کنیم؟

محمد سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 22:37 http://mohamed.blogsky.com

پرنیان عزیز باور کن ذات نوشته هات یه جوریه که من شاید ده بار میام و میرم ولی نمیتونم نظر بذارم. آخه حس میکنم هممه چی رو خودت گفتی...

سرگردانی و خستگی مفرط و جستجو و درد و انتظار را میفهمم.همین.

سلام محمد عزیز
نمی تونم بگم خوشحالم که حرفهای منو می فهمی و درک می کنی چون به قول خودت سرشار از خستگی و سرگردانیست.

ولی خوشحالم که می یای و می خونی .

آزاد سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 22:52 http://pirahan.blogsky.com

سلام بر پرنیان عزیز
زیبا نوشته ای . درد دل هایت را همیشه دوست دارم


دوست دارم که بگویم سهراب ،
زندگی رسم خوشایندی نیست
زندگی بالش یک خواب بلند ابدی است
زندگی چیدن یک سیب هوس آلود است
زندگی لذت یک فاحشه از ثانیه است
زندگی طیف سفیدی است که آن سوی نهایت پیداست
زندگی تلخترین لحظه ی یک مردودی است
آری آری سهراب ،
زندگی هر چه که هست
زندگی رسم خوشایندی نیست ...

سلام آزاد عزیز
ممنونم . خیلی لطف داری

زندگی رسم خوشایندی نیست ...
لحظه ها را باید دریابیم ... لحظه ها!

کوروش چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:13 http://korosh7042.blogsky.com

سلام کوروش عزیز
خیلی لطف کردید. ممنون

باران چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:43

سلام..

آخی! خجالت نکشید .... ما دوستیم با هم ... همیشه

و سلام و روز بارانی شما بسیار خوش

پرنیان - دل آرام چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 20:18

هر آدمی دو قلب دارد. قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است، همان قلبی است که در سینه می تپد، همان که گاه می شکند، گاهی می گیرد، و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه، و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم، با این دل است که دعا می کنیم، و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بددل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست. قلبی که از بودنش بی خبریم. این قلب در سینه جا نمی شود. و به جای آن که بتپد، می وزد و می بارد و می گردد و می تابد.
این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد. سیاه و سنگ نمی شود. از دست هم نمی رود. زلال است و جاری، مثل رود و مثل نسیم. و آن قدر سبک که هیچ وقت، هیچ جا نمی ماند، بالا می رود و بالا می رود و بین....
... این همان قلبی است که وقتی تو نفرین می کنی، او دعا می کند، وقتی تو بد می گویی و بیزاری، او عشق می ورزد، وقتی تو می رنجی او می بخشد ....
آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند. به خاطر قلب دیگرشان، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.
(عرفان نظر آهاری)

سلام نازنینم
پرنیان عزیز
چقدر دلم برای خونه دلت تنگ شده بود
و چقدر این دردهایی که نوشتی حقیقین
اما نوشته ی خانوم نظر آهاری می گه اگر می خوای دووم بیاری و به ادامه زندگیت فکر کنی و با آغوش باز فرداتو بپذیری باید با یه قلب دیگه ای زندگی کنی امتحانش کن خیلی وقتا جواب می ده
در پناه آفریدگار دلهای آرام

سلام پرنیان عزیز
قلب اولی ، قلب جسمانی ماست و قلب دوم ، قلب روحانی ماست.
نوشته ی زیبائی بود برایم گذاشتی با اینکه خوانده بودمش ولی تر و تازه بود و عمیقا لذت بردم از آن.

سراغت را گرفتم از دوستان . چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
البته چرای من کنجکاوی نبود ، تعجب بود! حتما لازم بوده که این کار را انجام دهی . اما خوشحالم که آمدی پیشم .
آرزوی آرامش و شادی برایت دارم از صمیم دلم.

میله بدون پرچم چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 23:57

سلام
ای بابا ! مردم ما همینجوریش رمیده اند دیگه اگه بگیم درد هم داره که اصلا و ابدا قید آدم شدن رو می زنند

زده اند. مگه نزدند؟

سلام
به قول این آقای بفرمائید شام . «چه بی اعصاب» !!! (خودم رو میگم.)

حالا اینا که شوخی بود . اما خیلی موافقم با جمله ی شما در مورد رمیدن!

باران پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 01:04 http://paieze89.blogfa.com

سلام
درسته که غایبیم
ولی زنده ایم
و به روز!

که فرمود:
روز باران است و ما جو میکنیم..

زنده باشید و سلامت و همواره نویسا

روز باران است و ما جو می کنیم ...

ز- حسین زاده پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 07:54 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام .
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر
یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

....
همیشه شاد و سرافراز باشی .

سلام
چقدر قشنگ بود ... خیلی .
تا حالا نشنیده بودم

مرسی.

کوروش پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 12:11 http://korosh7042.blogsky.com

دلهای گر گرفته را به آّب یاد ها
و یاد گارها باید بخشید
به آرامش
آن روزهائی که در خوشی
اگرچه اندک گذشته است
به یاد روزهائی که اگرشیطنتی نبود
شاید روزگارمان بهتر از این بود
که بر ما رقم زدند
بگذریم
شاید
روزی بیاد که دلهای
تبدار ما نیز در کنار یارانمان
به آرامش برسد



زیبا نوشتید کوروش عزیز
هر چیزی تاوانی دارد . حتی دوست داشتنها

محسن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 17:55

همسایه ی خوب ماه سلام
مدتی می شود از شهر وادمهایش بریده ام وبه بیابانی پناه برده ام در کوره راهی در میان برف وجنگل در روستایی بدون امکانات غافل از دنیایی وب/وحتی ورق پاره ی روزنامه ی سیاه
مجبورم که ذهنم را از گرفتاریهایم پاک کنم/حالا بعد از چندی دوباره امدم وشاید دوباره بروم ولی قبل از رفتن سری به باغ زدم وسراغ از شما گرفتم /دلتنگ بودیم /دلتنگ تر شدیم بانو وقتی دل نوشته ها را دیدیم.
یاداشت اول
پاک کردن خاطره ها کار ادمهای نیست که دیگران را دوست دارند.
چرا چشمانت را بی فروغ جلوه می کنی وانطور که نمی نمایی رخ می نمایی .
بارهای سنگین شانه هایت را ارام برداروکنار ادمهای بی هویت وکفتار همچون اهوان سبک بال بی صدا گذر کن دردهایت را گوشه ی جمع کن ورویش خاک روبه ی از گل بریزو فراموشش کن.
برای زخم هایت مرهمی بسازاز گل وگلاب وروی تاولهایت نیلو فر تازه بگذار/حالا کمتر خسته ای باید ارام گیری وبه تمام محبت های که پروردگارم به تو ارزانی کرده فکر کنی /تمام ایمانت را جمع کن ویکجا بگذار و به تمانم راه های نرفته فکر کن/ ادم بودن سخت است.سخت.
ولی سخت تر از ان حیوان بودن است. نگاه کن چطور تمام هد یه های او را برباد می دهند وبرای دمی زندگی جان هم را می گیرند.
پرنیان عزیز چقدر درد ادمی داری تو که راه را می شناسی وبی راهه را می دانی/ کمی دلت را پیش ما بگذار/حالا راحتر زندگی می کنی..
این عین زندگی است ادمهای زمینی همین هستند همسا یه تو اسمانی باش ...اسمانی....پایان یاداشت اول.............محسن....

سلام قربان
فکر کردم اینجا را فراموش کرده اید اما گویا در مراقبه به سر می برید!

هر جا هستید آرامش برایتان آرزومندم.
خدا نکند دلتنگ باشید. مثل همیشه زیبا بود و من بسیار لذت بردم. خوشحالم کردید و ممنون

پری چهره کاتب یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 19:53

از هر زبان این دردها نامکرر است رفیق

...

مژگان شنبه 22 بهمن 1390 ساعت 21:30

سلام گلم شعرات خیلی زیبا بود ولی چرا این قدر غمگین حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی در هجر وصل باشدو در ظلمتست نور دوست دارم بد جنس

سلام
من بدجنسم ؟

چرا ؟

[ بدون نام ] شنبه 22 بهمن 1390 ساعت 21:33

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد