فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

دنیای بیگانگی ها ... شاید!

در انتهای هر سفر 
در آینه 
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان 
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه به جز دو بیکرانه ی کران
به جز زمین و آسمان 
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا؟
 حسین پناهی


چقدر کار دارم ... باید خاطره ها را  یکی یکی پاک کنم. باید قلبم را به سنگ تبدیل کنم و چشمانم را بی فروغ کنم   باید زندگی را از سر بگیرم آنوقت شاید بشود اسم این چیزی را که اشتباها زندگی گذاشته اند، زندگی گذاشت.  فقط می ماند یک من بی هویت ... نمی دانم با آن چه کار کنم؟! 


تا وقتی باری روی شانه هایت سنگینی میکند هر چقدر هم که زیر این بار دست و پا بزنی و له شوی خیلی درد را نمی فهمی. همین که بار را بر می دارند همین که همه جا آرام میشود تازه می فهمی چقدر درد کشیده ای، زخمهای تازه بماند!  تازه می فهمی زخمهای کهنه ات هم سر باز کرده اند. تازه می فهمی چقدر خسته ای چقدر خسته ای و همه چیز با این خستگی گم می شد. گاهی توی این همه چیز ایمانت وامیدت هم می رود. می دانی که باید خودت را جمع و جور کنی وگرنه تبدیل خواهی شد به روحی سرگردان. باید با همه ی این خستگی ها به دنبال ایمانت باشی که دور نشود و امیدت حتی اگر کورسوئی می زند رو به خاموشی نرود و خدائی که می دانی همین نزدیکی هاست ، نگاهت می کند و منتظر است ببیند چگونه انسانیتت را ثابت می کنی. 

به راستی آدم بودن خیلی درد دارد.



نظرات 53 + ارسال نظر
یبلاتنم شنبه 22 بهمن 1390 ساعت 21:47

لباتنم

لباتنم ؟؟!!

مژگان توپولی یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 22:36

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد روی تو بر اب می زدم

روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم

مژگان توپولی یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 22:40

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد