فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

سوک سوک!

 

نه چراغی است در آن پایان، هر چه از دور نمایان است، شاید آن نقطه ی نورانی، چشم گرگان بیابان است ... 

بچه که بودیم وقتی چشم می ذاشتیم حتی اگه تا صد هم می شمردیم دوست هامون رو پیدا می کردیم. پشت دیواری، توی کمدی، زیر میزی یا پشت درختها. همین جا بود، همین نزدیکی ها، گاهی حتی صدای نفسهاشونو می شنیدیم. اصلا قایم می شدند که پیدا بشن ... که پیدا بشن و ما از خوشحالی جیغ بکشیم . امروز چی؟  همه چیز یه جور دیگه ست. حتی بازیها! 


یک لحظه چشم می ذاریم یک عمر خیره می مونیم به جاهای خالی ... یهو گم می شه. یه آدم! گاهی حتی یک احساس و بعضی وقتها یک معرفت!  بعد می دونید من چی کار می کنم؟  می رم خودم رو گم می کنم، یه گوشه کناری ، یه جائی توی خودم و با خودم لج می کنم به خودم پشت می کنم ... قهر می کنم و لج خودم رو یه جورائی دائما در می یارم. آخر سر چی می شه؟ مجبور میشم خودم ناز خودم رو بکشم و با یه شکلاتی ، شاخه گلی، خرید یک شیشه عطر خودم رو واسه هزارمین بار آروم کنم.  رژ لب قرمز برژوا می زنم که بمب هم توی صورتم بترکه پاک نشه و موهامو جمع می کنم و عطر می زنم و بلوز خوشگلترم رو تن می کنم ... یه کم خودم رو بیشتر تحویل میگیرم تا فراموش کنم آن نقطه ی نورانی چشم های گرگ بیابان است!



پی نوشت یه کم بی ربط نوشت ... شاید هم یه کم باربط نوشت : 

یه دسته گل روی میزه یه دست گل هم روی اون یکی میزه. گلهائی که وقتی نگاهشون می کنم از زیبائیشون روح می گیرم ... یه دسته گل بزرگ و زیبا آورد که بگه ببخشید!  

گلها رو  با لبخندی تلخ گرفتم و گفتم مرسی . آوردمشون و دو دسته کردم و توی دوتا گلدون جاشون دادم با چند تا حبه قند اما پرده ی اشک نمی ذاشت زیبائیشون رو به خوبی ببینم. اینجور وقتها نمی دونم باید چیکار کنم یه نفر اشتباه می کنه و می فهمه و می خواد از دلت دربیاره می دونه گل خیلی دوست داری واست یه دست گل زیبا می یاره. به خاطر تو رفته خریده و به یاد تو انتخاب کرده اینها می تونه توی یک دلخوری آدم رو شاد کنه. اما چند بار میشه یک نفر را بخشید؟   چند بار .... چند بار؟ 


من خسته شدم از بازی ... سوک سوک!   

  

نظرات 52 + ارسال نظر
آفتاب چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:06 http://aftab54.blogfa.com

سلام پرنیان عزیزم .
یادش بخیر وقتی چشم می گذاشتیم می گفتند سیب بیا گلابی نیا ...

نیش عقرب نه از ره کینه است اقتضای طبیعتش این است ...
گاهی بخشش برای چندمین بار میشود یه یک عادت !
و دوباره تکرار ...
فراموش کن عزیزکم ...

سلام آفتاب عزیز و مهربانم

یادش به خیر ...

فراموش می کنم ... هربار وانمود می کنم و تلاش می کنم تا فراموش کنم! اما ضمیر خودآگاه و ناخوآگاهم خیلی آگاه تر از این حرفهاست. کلک نمی خوره!

آفتاب چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:07 http://aftab54.blogfa.com

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت

جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم

ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم

آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
...

مرسی آفتاب عزیزم برای این شعر خیلی خیلی زیبا

آفتاب چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:11 http://aftab54.blogfa.com

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
ا ا ا ا ا ا✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
ا ا ا ا ا ✿ ا ✿ ✿
ا ا ✿ ا ✿ ا ✿ ا ا
ا ا ا ا ا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
ا ا ا ا ا ا
ا ا ا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿✿
ا ا ا ✿ ا ✿ ا ✿ ا ا ✿ ا✿


چون گل دوست داشتی

وای چه کردی آفتاب جونم!!!

من چه کار کنم با این ازدحام خوشبختی؟؟؟

اعظم چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:25

عزیز دلم از بس روحت بزرگه می دونند می بخشیشون. ولی کاش بفهمند که این رفتن و آمدن و اشتباهشون چه تاثیری روی روح و روان یک آدم می گذاره.
این روزا انگار همه چی یکهو گم میشه و گاهی امیدی به پیدا کردنشم نمی توانی داشته باشی. منم معمولا این جور وقتا با خودم لج می کنم و به ندرت خودم رو آروم می کنم.

عزیز دلم ای کاش همینطور باشه که تو می گی.

خودت رو آروم کن عزیزم.
به دل پناه ببر که آخرین پناهت اوست.

برزین چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:28 http://naiestan1.blogsky.com

سلام
زندگی با همین قهرها و آشتی ها زیباست پرنیان عزیز .
.....
قصه نغز تو از غصه تهی است
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم
و در خواب روم ...

سلام برزین عزیز

تا وقتی آشتی هست چرا قهر؟ چرا دلخوری؟ چرا دائما رنجاندن و له کردن همدیگر؟

مرسی برزین عزیز ... خوشحال شدم از امدنت

آفتاب چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:34 http://aftab54.blogfa.com

انسانها باید یاد بگیرند کسانی که آنها را مشتاقانه دوست دارند به آنها احترام بگذارند .
اما کسانی هستند که می تونند به یک گل نگاه کنند ولی اون رو متفاوت ببینند ...
تو یک گلی عزیز

قربونت برم عزیزم

می دونی چیه آفتاب جان بعضی ها خیلی راحت مهر دیگران رو نسبت به خودشون کمرنگ می کنند! خیلی ساده ... با یک جمله ی سطحی ، احمقانه و یا رفتار اشتباه تمام مهرها به یکباره شکسته می شود.
متاسفم برای این جور آدمها ...

پاییزطلایی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:37

چرا گرفته دلت...؟!

خسته شدم از بازی های قایم باشک دیگه نمی خوام بازی کنم... می خوام برم یه گوشه بگیرم بخوابم سالهای سال ...

پاییزطلایی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:06

یک لحظه چشم می ذاریم یک عمر خیره می مونیم به جاهای خالی ... یهو گم می شه. یه آدم!
.
.
دیشب یکی از شبای سخت من بود وقتی یه دوست باارزش و دوست داشتنی گفت که نمیخواد با من قایم موشک بازی کنه و گفت و گفت و گفت....
گیج شدم..یکه خوردم...یه چندساعتی گمش کردم و ترسیدم نکنه تا اخر عمر بمونم خیره به جای خالیش!
شکر خدا مثل همیشه آرام و بزرگوار برگشت و ...
خدا رو شکر که دارمش هنوز! هرجا و هرجور که هست در پناه خدا همیشه سلامت و خوشبخت باشه...همین بسه برای من

نمیدونم چرا دلم خواست بنویسم برای شما؟
شاید چون همیشه صادق و صبور گوش میدین و دلتون بخشنده است و وسیع...
مصداق بارز کلام سهراب:
وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخــــــــت...

پایدار و خوشبخت باشی خواهر خوبم..[گل]

خوب کردید نوشتید چون خیلی خوشحال کننده بود.
خوشحالم که برگشت.

دیشب وبلاگ شما اصلا باز نشد. فکر می کنم مشکل از بلاگفا بود

باران چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:30

؛من خسته شدم از بازی...؛
.
.
متاسفانه بازی نیست عزیز!
واقعیت دارد که بزرگ شده ایم...مثلا بزرگ!
حقیقت دارد که خودخواه و خودبین شده ایم و میشکنیم روزی هزاربار دل همدیگر را...
راست است که جنس دوست داشتنمان فرسنگها دور است از رویاهای پاک کودکی هامان
بدبختانه گم شدیم و دور...
لبخندهای زورکی..مات و مبهوت...تنهایان کنار هم!!!
.
.
خسته ای میدانم ولی تو خودت باش...مثل همیشه ات:ساده و صادق و عاشق و صبور!
و حوصله کن که از خودت آموختم:
حوصله کن، بلبل غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشت این قفل بدقول خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا..... که خدایی هست ...

پایدار و خوشبخت باشی همیشه!

حوصله کن، بلبل غمدیده ی بی باغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ زده نیز
شبی به یاد می آورد
که پشت این قفل بدقول خسته هم دری هست ... دیواری هست.

توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم این رو اما امسال چرا اینقدر خسته ترم؟
نمی دانم ...

مرسی دوست عزیز ... مرسی

کوروش چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:41 http://korosh7042.blogsky.com

چه بر ربط
دیگر گلها نیز با خارهای زهر آگینش خراشی دیگر ایجاد می کند
مگر از امدن به گلستان جز گل چه می خواستیم؟
کین نیز به کینِ ِ نامرادی آراسته شد

ببخش اثر بعضی موزیک ها وبلاگ ها کمی تلخ گویم کرده

همیشه همراه هر گلی خارهائی هم هست اما بعضی وقتها سختی و خراش خارها زیبائی یک گل را به کلی محو می کند.

چی شده کوروش عزیز؟ صدای بلند گوی کامپیوترتون رو کم کنید. چه موزیک گوش خراشی بوده که شما رو اینقدر ریخته به هم!

ممنونم

ققنوس خیس چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:53

ما همگان خسته ایم ... !

الهام تفرشی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:33 http://elitata86.blogfa.com

آره دیگه ... قایم باشکای امروزی همون دیروزی هان که شونصدهزارتا تبصره خورده بهشون !
راستش دلم از متنت گرفت ...
اگه اشتباه اولی همون اشتباه دومی نبود ، بازم ببخشش....

اگه بود چی ؟ نبخشمش؟؟؟؟؟

مرسی عزیزم ببخش که باعث دلگیریت شد.

فرخ پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:45 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام .... بنظرم هر آدم خطاکاری فقط حق دارد یک بار از سوی تو بخشیده شود .. نه بیشتر! ادامه دادن این شرایط تو را خواهد فرسود!! من در همه عمرم بخشیده نشدم ... چون نیازی نداشتم .. چون خطایی مرتکب نشدم !
البته قدری سخت است که محتاج بخشایش دیگران نشوی !!
اما سخت لذت بخش و زیباست!!

دارد می فرساید ...

مازیار پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 02:35 http://andisheye-mazyar.blogfa.com/Profile/

سلام
من که هر خطاکاری رو فقط برای یکبار و اونهم برای اولین خطایش می بخشم
همیشه با خودم گفتم / چرا انسانها معذرت خواهی میکنن؟!
چرا خطایی میکنن که بعد مجبور به طلب بخشش باشن؟!
برای من
بخشش / فقط بار اول معنا داره
و دفعات بعد / پوچ...

شاد باشی
_____________

در ضمن خواسته ای دارم
از دیشب هر چی سعی کردم کد این صدای بارون وبلاگتونو
بگیرم نشد / می گفت سایت دست تعمیر است
(یاد خیابونای شهرم افتادم که هر روز در گوشه و کنارش
با چنین تابلوهایی آذین شده) بگذریم..
امکانش هست که خودتون کد رو به من بدید؟
ممنون میشم
امسال هنوز بارون رو ندیدم / دلم تنگ شده براش
وقتی به وبلاگتون میام / این صدا منقلبم میکنه

سلام مازیار عزیز
اشکال نداره حتی اگر یک نفر چندین بار هم خطا کنه. به هر حال همه انسانیم و هیچکس کامل نیست. گاهی مرور زمان و تجربیات پخته تر می کنه ، گاهی مطالعه و گاهی معاشرتها اما تا آخرین لحظه ی زندگی فارغ از خطا نیستیم. اما بعضی خطاها در یک رابطه دیگر آنقدر تکرار می شود که منطقی نیست.

حتما می فرستم برایت

حریر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 05:25 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان همیشه عزیز
لذت می برم وقتی می بینم وقتی می بینم اکثر ما خانمها روحیاتمون مثل همه و حس فمنیستیم قوی میشه
می دونی پرنیان به نظرم این اتفاقها از دو طرف ایراد داره
اونی که اشتباه کرده مسلما کارش بد بوده اما اونی هم که هر بار بخشیده ناخودآگاه به طرفش فهمونده که هر بار اشتباه کردی اشکالی نداره من می بخشمت
یه جورایی ظالم پروری میشه دیگه
نمی گم نباید بخشید اما یه اشتباه رو اگر چند بار ببخشیم دیگه قبح کار از بین می ره و طرفمون نمی فهمه که با یه ماشین گل هم اون روح جریحه دار شده ترمیم نمیشه و مثل یه دمل سر بسته از زیر به خودش می پیچه تا یه روزی سر باز کنه
منم وقتی از دیگران دلم می گیره سعی می کنم خودمو دوست بدارم که تاثیر اون حس بدی که بهم دادند رو به دیگری انتقال ندم
ببخش کامنتم یه کم طولانی شد
بدرود

سلام حریر جان
وقتی احساس می کنی طرف مقابل چقدر دوستت داره دیگه نسبت بهش بیشتراحساس ترحم می کنی البته در کنار دلخوری هات.

اما من فکر می کنم بالاخره این صبر هم یک روزی تمام خواهد شد!

مازیار پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 05:34 http://andisheye-mazyar.blogfa.com/Profile/

دوباره سلام
خواستم بگم کد رو از سایتی دیگه گیر آوردم
بدرود

سلام
خوب چه .اگر چه فرستادنش برای من هم هیچ کاری نداشت.

آفتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:27 http://aftab54.blogfa.com

سلاااااام
صبح عاااااالی
متعاااااااااااااااااالی
امروزت اینجوری باااااااشه ☼

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلامی
چو بوی خوش آشنائی


مرسی عزیزدلم تو هم امروز همش این شکلی باشی یا این شکلی و این شکلی

بله

آفتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 09:34 http://aftab54.blogfa.com

خدارو شکر ...
این شکلهایی که برام گذاشتی هیچ کدومشون شبیه گ و ر ی ل ا ن گ و ر ی نبود !!!!

معلومه که نیست. این خداست که فکر کرده من و تو گوریل انگوری هستیم.
خودمون که دیگه می دونیم چی هستیم ؟!

ز-حسین زاده پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:32 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام . سکوت بی پایانی تقدیم این مطلب تان می کنم. من هم کودکی هایم را گم کرده ام. چشمهایم رابستم که با کودکی ام قایم باشک بازی کنم ولی... چه زود صدایم کردند که وقت بازی تمام شد!

سلام
اما ما همچنان مشغول بازی هستیم . اما این بار بازی خیلی جدی تر است!

ممنونم

مسافر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 11:46

سلام روز بخیر
نا آنجا که یادمه همیشه ۵شنبه ها را بیشتر دوست داشته ای ولی نمیدانم چرا این ۵شنبه را با کمی دلخوری شروع کرده ای؟
پرنیان عزیز
دوستی سفره مهربانی است
که در آن باید دلت را سر ببری
و در پیش نگاه دوست گذاری
و دوست لقمه خطا بر دارد
و تو لقمه اغماض

معبد دوستی
میگویند در گذشته های دور دو دوست بودند که در جوار همدیگر به کشاورزی مشغول بودند یکی تنها و دیگری همسری داشت و فرزندانی
موقع برداشت محصول شد شبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و انباشته محصول خود را دید و گفت : خدا چه مهربان است با من اما دوستم که خانواده ای دارد نیازمند غله بیشتر ی است
چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست خود رفت
آن مرد دیگر که خانواده داشت و همسر و فرزندان هم وقتی به مزرع خود نگریست با خود گفت : چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد
پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله های خویش را بر خرمن او نهاد
و صبح روز بعد چون که باز به درو رفتند هریکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است
و این تبادل همچنان ادامه یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان رو در روی یگدیگر قرار گرفتند و هر یک به دوستی بی ریای دوست خود پی بردند
« آنجا که این دو بهم رسیدند معبدی بنیاد شد بنام معبد دوستی »
راستی قرار ۵ شنبه ها یادت نرود
در طول زندگی خدا را شکر کردم که تمام دعاهایم را مستجاب نکرده است
تعطیلات خوبی داشته باشی

سلام همیشه مسافر عزیز

هنوز هم پنج شنبه ها قشنگه...
این پستی که گذاشتم مربوط به یک احساس چند روز قبل تره. نمی خواست م بنویسمش اما نمی دونم اینجا با من چه کرده که نمی تونم باهاش روراست نباشم. نمی تونم احساساتم را در این جا سانسور کنم. البته بودن دوستای خوب و همدل می دونم دلیل محکمیه برای این احساس من.

دوستی دو کشاورز نمادی از یکی از نادرترین دوستی های امروزه. دوستان من می دونند که من در یک رابطه ی دوستی دلم همیشه سفره ی مهربانی بوده حتی اگر گاهی جفائی هم دیدم. اصولی دارم که همیشه بهش پایبند هستم.
اما آدمهای دور و برم افرادی شدند که منو دائما به ورطه ی آزمایش می فرستند. و این صبوریه منه که مدام داره مورد آزمایش قرار می گیره!
هنوز به نقطه ای نرسیدم که بگم خدایا شکرت که دعایم را مستجاب نکردی.
شاید روزی رسیدم به این نقطه!

ممنونم ...
ممنوم ازتون برای همه چیز.

پاییزطلایی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:28

مردم اغلب غیر منطقی ،
خود محور و متعصب هستند.
کار خوب امروز تو را اغلب افراد
فراموش می کنند!
در هر حال تو کار خوبت را انجام بده .
بهترینهایت را به دنیا بده و
این ممکن است هرگز کافی نباشد
در هر حال تو بهترینهایت را به دنیا بده ...

.
نمیدونم آدم چرا تا میاد اینجا
دلش میخواد همش تقلب نمایـــــــــــــــد!

ســـــــــــــلام پنجشنبه ی دوست داشتنی!

سلام دوست همیشه مهربان

تقلب چیه؟ اینجا متعلق به خود شماست .
از یادآوری این جمله ممنونم. لازم بود دوباره خوندنش.

مرسی


سلام پنج شنبه های دوست داشتنی که خیلی زود تموم میشی...

پاییزطلایی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 13:28

راستی خانوم تفرشی رو هم من دعوت کردم به اینجا!
شاعری هستن واسه خودشون
هر ۳ ماه یه مصراع میسرایند!!!
باور نمیکنین برین خودتون ببینین!

ببینم شما من رو هم همینجوری به دوستهاتون معرفی کردین؟!

جالب بود. دلم تنگ شده بود برای شیطنت هاتون!

رفتم دیدم. قشنگ بود.

پ.ط پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 13:40

راستی دیشب تا دیروقت وب استاد پریزاد بودیم
جای شما خالی خوش گذشت...
اینم تقدیم به شما و دوستان:
http://khodaye-baran.persiangig.com/6.jpg

مرسی واقعا زیبا بود. خیلی خوشحالم برای ایشون و خدا را شکر

آصف پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 14:47 http://SEDAYE-DARYA.BLOGFA.COM

زمزمه ی عاشقانه با معبودم...
با این عنوان دعوتت میکنم تا به روزی که سالها انتظارش بودم بیای و با حضورت.. منو دراین جاده ی جدید زندگیم یاری کنی....
با امتنان[گل]
خیلی وقت نیومدی اما اینبار بیا!!!

میام آصف عزیز حتما

پاییزطلایی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 16:53

نماز مغرب و امشب...
آخرین پست ِ محمود !

به به چه خوب.

فیروزه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 18:03

سلام فتانه ی من
میبینی چه شانسی آوردم که نه حرف میخورم ونه گل میگیرم ولی جان خودم قهر بعد از منت کشی با گل والبته یک جهبه کوچولوی مخملی رنگین خیلی حال میدهبدون اون جعبه گل همون هرچی من میگیمم
تو لینک من برای همیشه میمونی چون با خوندن احساسات پاک همیشه آرام میگیرم عفت کلامت حرف نداره از اینکه منو جز دوستان گذاشتی ممنونم ولی گل نمیدم بجاش ماچمو بگیر

سلام عزیزم
فتانه ... هووووم

فتنه گر خوب یا فتنه گر بد؟! اصلا مگه فتنه گر خوب هم داریم ما؟
وقتی هی یه چیزی تکرار می شه لوث می شه قضیه یه کم! هی حرف بشنو بعد هی گل تحویل بگیر... چه کاریه ؟ خوب خودم می رم گل فروشی هر گلی دلم بخواد می خرم بی حرف!

اما گذشته از شوخی این کار قشنگیه که به همدیگه گل بدیم حالا یا برای عذر خواهی یا برای ابراز علاقه ... کلا" من خیلی این کار رو دوست دارم.

تو مدتهاست جزو دوستان خوبم هستی عزیزم و عاشق مدل حرف زدنتم ، مخصوص خودته این مدل حرف زدن!

مرسی از بوسه ...

کوروش پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 19:49 http://korosh7042.blogsky.com

پرنیان عزیز
نمیدانم این عکس زیبای دختربچه ای که دیوار سکوت را به حرافی ها ترجیح داده بود یا من ندیدم

بودش ... شما اونقدر رفتین توی نخ اون عکس پائینی قربان ، که عکس بالائی رو اصلا ندیدین!!!
شوخی کردم باهاتون ... ولی بود از اول .

مرسی برای توجه دوباره تون به پست.

پرنیان-دل آرام پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 21:23

سلام دوست هم نام خودم
چقدر نوشته هاتونو دوست می دارم
دلم می شناسدشون شاید یادآوری حرفایی باشه که از خیلی وقت پیشا تو دلم مونده بوده و نزاشتم بیان بیرون شاید
گاهی دلم برای دلم می سوزه همش آزارش می دم اونم فقط نگام می کنه یه جوری که آتیش می زندم یه نگاه با بغض که یعنی تا کی؟؟؟؟؟

راستی بیاید دل آرامم برام نظرم بزارید و
همراه همیشگیتان دست مهربان خدای همیشگی ها

سلام عزیزم
یاد این شعر افتادم که می گه : گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

خوش آمدی . حتما می یام پیشت.

اما به کدام آدرس ؟؟؟!

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 22:13

سلام پرنیان عزیز
اول این نصیحت خودت رو به خودت تحویل می دهم!
کار خوب امروز تو را اغلب افراد
فراموش می کنند!
در هر حال تو کار خوبت را انجام بده .
اما بعد و کمی متفاوت:
بازی قایم موشک خوبه ولی وقتی یکنواخت میشه جذابیتی نداره ...فکر کنم شما الان باید باهاش گرگم به هوا یا بالا بلندی بازی کنی ! نه نخند جدی می گم! اینجوری قدر بخشش های قبل رو می فهمند این همبازیان بازیگوش...
دوستی منو یاد سیب بیا گلابی نیا انداخت که پاک از ذهنم خارج شده بود / ممنون

از کجا متوجه خنده ی من شدید؟؟!!

سلام
پیشنهاد خوبیه. بازی رو باید عوض کرد. مرسی
...
در هر حال تو کار خوبت را انجام بده ... باشه ، همان روش قبل رو دوباره در پیش می گیریم. اما چند روز باید ازش فرصت بگیرم تا با خودم در این زمینه کنار بیام. طرف داره شاکی میشه! یه جورائی میگه بسه دیگه چقدر تو قیافه ای!

فانوس به دست پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 22:35 http://fanuos.blogfa.com

میدونی
من از چشم خودم هم پنهان شدم

از نوشته هات متوجه شده بودم یه جورائی!

پرنیان - دل آرام پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 23:24 http://www.with-parnian.blogfa.com

کنار دل آرامم کمی آهسته قدم بزن شاید از یاد ببریم چقدر زود به هوای آرزوهای بزرگسالیمان کودکی هایمان را پشت سر گذاشتیم تا زودتر قد بکشیم
افسوس آنقدر قد کشیدیم که یادمان رفت روزی روی چهار دست و پا گل های قالی را که می دیدیم فکر می کردیم دنیا را کشف کرده ایم کاش دنیایمان بزرگ و بزرگ تر نمی شد

هر چه بزرگتر شدیم خنده هایمان بی معنی تر و اشکهایمان پر از معنا شد!
میشه بایسته دنیا و من بپرم پائین؟! خسته نشد این بچه ی حرف نشنو رو اینقدر به کولش کشید؟!

آفتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 23:29 http://aftab54.blogfa.com

امیدوارانه دعا کنیم ...
ببار باران شادی برای پرنیان عزیز
سیب بیا گلابی نیا ...
.
.
.
.
.
من فقط میگم (سیب )برای تو

مرسی آفتاب جان
اونقدر یاد کردیم اینجا از بچه گی که من الان هوس گرگم به هوا کردم با یه عده بچه شر!

اونوقت سیب بخوریم یکباره از بهشت رانده نشیم؟!
حیفه خیلی داره توی بهشت خوش می گذره!!!

فرخ جمعه 17 دی 1389 ساعت 00:08 http://chakhan-2.blogsky.com

چقدر شما خانومها برای همدیگه تعارف و قربونت برم و بمیرم واسه ات و .... تیکه پاره میکنید؟!!
قربون مردها برم که که با یه قربونت و مخلصیم و ارادت ُ کار رو تموم میکنند!! خدا شانس بده والله

وقتی کسی رو دوست داریم باید بهش بگیم و ابراز علاقه کنیم وقتی بهش نگیم از کجا بدونه که دوستش داریم؟ مخصوصا اینجا که از دیدن نگاه و تصویر و حرکات هم محرومیم.
آقایان اینجا جزو دوستان خیلی خوب من هستند که همیشه هم به من خیلی لطف و محبت دارند و من گاهی زبانم قاصره برای قدردانی.
همین جا میگم برای من فوق العاده قابل احترام هستند و ببخشند منو اگر گاهی زبانم قاصره برای قدردانی از محبتهایشان.

محمد جمعه 17 دی 1389 ساعت 07:40 http://mohamed.blogsky.com/

سلام پرنیان خانوم
به نظر من آدماییکه راحت دل دوستاشون رو میشکنن خییلی خودخواهن.گل هممییییییشه زیباست و ارزشش به بزرگی و کوچیکی دسته گل نیست.گاهی یه شاخ گل کوچیک که با یه روبان ساده تزیین شده ( ترجیحا زرد)) روحت رو با خودش میبره به سرزمین رویاها و گاهی هم خروار خروار گل آرومت نمیکنه.
اوون آدم خودخواهه.چون حق نداره دل تو رو بشکونه .برای بار چندم... گلهاش رو بپذیر و لبخند بزن ولی به دلشکستناش عادت نکن.عادت نکن که هی بشکنی و هی گل بگیری.متوجهش کن که من هم هسسستم.اما هییییییچوقت خودت کسی رو نشکن.حتی خودت رو.که بعد بخوای براش گل بگیری.
یه چیز بگم باورت میشه تا حالا برا خودم گل نگرفتم.واااااااای چقدر همییشه دلم میخواد یکی بهم گل هدیه بده.فقط برای خودم.پرنیان جان چقدر حسهای فروخورده داریم ما...

سلام محمد عزیز
تو خیلی مهربونی.
من هم یک شاخه گل رو ترجیح می دم به یک دسته یا یک سبد گل.
ولی گاهی گرفتن یک دسته گل هم خالی از لطف نیست.
هر کسی که بهم گل میده خشک می کنم و نگهش می دارم الان توی سه تا ظرف کریستال شیشه ای پر شده از گلهای خشک شده که وقتی نگاهشون می کنم دنیائی از مهر رو در اون پیدا می کنم و گاهی غرق می شم توی خاطراتی خوش. حتی برای فوت پدرم دوستان و نزدیکانم که گل می آوردند یک شاخه از سبد یا دسته ی گل رو برمی داشتم و میذاشتم توی ظرف مخصوص.
معمولا خیلی دور و برم آدمهای زیادی رو نمی شناسم که برای خودشون گل بخرند ولی بهت توصیه می کنم این کار رو بکن .
به همسرت بگو چقدر از گرفتن گل خوشحال می شی. اونهم حتما استقبال خواهد کرد.

مهرباران جمعه 17 دی 1389 ساعت 09:50 http://darya73.blogfa.com

سلام...
زندگی همه اش بازی هست... توی این بازی یه سری بدها... یه سری خوبها... یه سر اشتباه می کنن... یه سری هم می بخشن... مناسفانه دست خودمون هم نیست که سوک سوک کنیم... و گرنه خودم خیلی وقت است که دنبال پایانش هستم... اما چه سود... فایده نداره...
اگر امید داری که دوباره اشتباه نکنه بیهوده است.... اگه میشد که نمیکرد...
زیاد به این چیزا فکر نکنید... تو این هوای خوب جمعه... اگر میتونید بزنید بیرون... با طبیعت همراه بشید... شاد و سلامت...
منتظر نوشته های زیبای شما هستم... همیشه... البته قدری گرمتر...
یا حق

سلام
زندگی بازیه ... زندگی قماره ، قماری بدون برنده... زندگی یک سفره ... زندگی یک محل آزمونه .... زندگی خیلی چیزهای سخت دیگه هم هست.

بعضی آدمها توی زندگیمون مثل در مسجد هستند نه می تونی بندازیشون دور نه می تونی نگهشون داری . تا آخرین نفس بازی جنگ و صلح داری باهاشون!!!

ممنونم از توصیه ی پر مهر شما. امروز ناهار مهمان هستم در یک مهمانیه فامیلی که بعد از مدتی دور هم همه جمع می شن. فردا هم عازم سفری خیلی کوتاه هستم امیدوارم وقتی بر میگردم همه چیز تغییر اساسی کرده باشه ...

ممنونم

اقدس خانوم جمعه 17 دی 1389 ساعت 12:11 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

سلام عزیزم ... باید ببینی که آیا ارزش بخشیدن رو داره اون طرف یا نه ؟؟؟
.....
پرشین بلاگ خیلی اذیتم میکرد و منم ا ومد بلاگ اسکای ....قال برو هم تو چند روز بعد عوض میکنم

سلام
اقدس خانوم جان

راستش هنوز خودم هم نفهمیدم که ارزش بخشیدن داره یا نه!!
برای همینه که همیشه توی یک بلاتکلیفیم .

من قبلا بلاگفا بودم ولی از بلاگ اسکای خیلی راضی تر هستم.
خوش آمدی به بلاگ اسکای و نویسا باشی ... همواره

مرسی از محبتت

بی یار جمعه 17 دی 1389 ساعت 15:40 http://www.talkhkade.blogfa.com/

شب چنان تیره که شب پیدا نیست...

پیروز باشی

ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند ...

ممنون موفق باشید.

مشنگ خان جمعه 17 دی 1389 ساعت 18:48 http://mashangzade.blogfa.com/

سوک سوک دیدمت افکارت را پندارت ... نوبت من است چشم بگذار و بدان که پشت کمدی پنهان میشم که دستهای هیچ مثل تویی به آن نمیرسد ... چشم بگذار بیتابم !

با من بودی مشنگ خان عزیز ؟

من ؟ من چشم بذارم؟ تازه مگه من چمه؟ که دستم نرسه ...

دیگه نه!
اگه به چشم گذاشتنه این بار من می رم قایم می شم ، بقیه چشم بذارن!

با من نبودی ...

سوک سوک

یک زن جمعه 17 دی 1389 ساعت 19:48

سلام پرنیان عزیزم
دلم گرفته بود طبق معمول اومدم اینجا. درضمن اگه قایم بشی من یکی که هرجوری پیدات می کنم.

سلام عزیزم
خوشحال شدم اومدی. خدا کنه هیچوقت دلگیر نباشی.

فعلا که قرار نیست قایم بشم اما چشم هم نمی ذارم

مرسی عزیزم ...

کوروش جمعه 17 دی 1389 ساعت 19:53 http://korosh7042.blogsky.com

البته پرنیان عزیز
حق با تست
واز سوئی حس غریب را که ان لحظه داشتم چنین نتیجه ای داشت که عرض کرده بودم

ممنونم

دیدین گفتم !!!

خواهش می کنم ... به هر حال بسیار ممنون

ویس شنبه 18 دی 1389 ساعت 01:37 http://lahzehayenab.blogsky.com

حضورم را زچشم شهر پنهان می کنم هر شب/می دونی خیلی وقته که کسی دنبالم نمی گرده.فقط وقتی کارم دارند پیدام می کنندوبعد دوباره من گم می شم وکسی پیدام نمی کنه.منم جایی قایم شدم که عمدا کسی منو نبینه.راحت ترم.

مدل دوست داشتنشون اینجوریه دیگه!

ویس شنبه 18 دی 1389 ساعت 01:40 http://lahzehayenab.blogsky.com

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب/حضورم را زچشم شهر پنهان می کنم هر شب//کسی دنبال پیدا کردن من نیست.وقتی کارم دارند سوک سوک می کنند وبعد دوباره گم می شم.

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
که بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

آذرخش شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:59 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
نمی تونم واست گل بفرستم، خواستم از توی شکلک های عکس گل بذارم که دیدم گل توش نیست
خلاصه شرمنده
یه آهنگ جدید گذاشتم. خوشحال میشم سری به وبلاگم بزنی
روزهای خوش و پر گلی داشته باشی

سلام آذرخش عزیز
من تصور می کنم که الان یه شاخه گل زیبا از شما گرفتم! ممنون

مرسی که خبرم کردی کامپیوتر محل کارم کارت صداش خرابه برسم خونه در اولین فرصت گوش می دم و خوشحالم از اینکه قرار یک موزیک خوب گوش کنم

ایلیا شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:54 http://no1but1.blogfa.com

بازی بازی بازی...

می دانم خستگی آور است بازی کردن با کسانی که قواعد بازی را نمی دانند و جر می زنند. من یکی از آنهایی هستم که سریع میزنم زیر گریه و به مامان میگم!آخر غیر از او که دیگر کسی را ندارم که نازم را بکشد...!

همه چیز بازیست اصل کار آن مادری ست که در انتها می ماند!می دانی...؟!

امیدوارم خیلی خیلی سالهای زیادی در کنار مامانت هی خودت رو لوس کنی واسش!!!
او هم برات یک تکیه گاه مهر باشه و عشق.

آره فکر می کنم می دونم منظورت کدوم مادر؟ چون در انتها هیچ کس نمی ماند. یعنی قرار نیست که بماند!

فرینوش شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:58 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

ده، بیست، سی ، چل ...
حالا که رسید به صد تا، دست می زنیم سی صد تا !

...پرنیان ِ آرام ِ ابریشمی!
دلگیر ِ این پیدا شدن نباش

یک لحظه بایست
شاید جایی قایم شده ای که کسی نمی تواند آنجا پیدایت کند
شاید نمی خواهی کسی پیدایت کند
آره؟!

پاشو!
شاید لازمه جات رو عوض کنی ...

تا صد صبر کنم؟ چقدر صدش طولانیه؟!‌

من که گفتم سوک سوک... چرا! گاهی خیلی دلم می خواد بعضی ها بعضی وقتها از پشت یه جائی پیدام کنند!

مرسی فرینوش عزیز

محسن شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:24

پرنیان عزیز سلام
ازهمجا خسته وشاید بی امید به اخرین نوشته هایت رسیدم .
باز غافلگیر شدم.جسورانتر !از خود نوشتی وگویی واگویه هایت دردهای پنهانت است از دل مشغولی ادمهایی که می شناسی و برایت مهم نمود می کند که دیگران چه بگویند وچه وادهند.
بی شک معرفتهاکم کم در حال گم شدن هستند.وما میان همین سطرها وکامنت ها گم شده ایم.
دیشب روبروی اینه نشسته بودم وهی برای خودم پپسی باز میکردم.ولی وقتی به خود امدم دیدم زیر نور موضعی اتاق که روی صورتم ریخته شده دارم به گناه کرده ونکرده اعتراف میکنم
از خودم بدم امد.دست چپم چنان به گلوم چسبیده بود که با هیچ قدرتی نمی تو انستم جدایش کنم
انگاری این دست مال این بدن نیست.هرجور بود با کمک دست راستم از دست چپم خلاص شدم چند قورت هوا نوشیدم ودست راستم را به علامتی که می خواهد کسی را صدا بزند به پشت سرم بردم وبا چند ضربه خودم را صدا زدم وقتی متوجه شدم کسی با من کار دارد
برگشتم ولی افسوس کسی نبود
به دستهایم نگاه می کردم و به اینه که نا گهان صدایی امد
سوک سوک سوک سوک.

احسان عزیز چقدر قشنگه که آدم بتونه توی آئینه روحش رو هم ببینه!

همه ی ما درگیریم ... درگیر گناه های کرده و ناکرده! فراموشش کن
فراموشی مثل یک دیازپام عمل می کنه!
زندگی جاریه ... شاید فردا هوای زندگی صورتی باشه ... دنیا رو چه دیدی؟
شاید هم آبی ... یا هر رنگی که ایده ال توست ....

مثلما" فردا مثل امروز و دیروز نیست ... من هم به این امید هنوز گاهی قایم می شم!

قندک شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:58 http://ghandakmirza.blogfa.com

سوک سوک داشت از دست قندک در می رفت که توی راه رو هوا قاپیدمش. خدا وکیلی از این نمی شد گذشت و نگذشتم. بخصوص از نوع قرمز بورژوازی اش! و گل سرخی دادی در سکوت خانه پژمرد و اینه.راستی شما تیر ماهی نیستید؟ علاقه شدید به گل و داشتن حسی عجیب در کنار دریا و ساحل زیر مهتاب و داشتن غم و شادی و اشک و اینا همه مختص تیر ماهی هاست.

قربان اوائل آشنائیمون یه بار همین سوال رو کردین از من ؟ یادتون نیست؟

و من گفتم بله...
شما طالع بینیتون خیلی خوبه ها!

فرید شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:04

سلام
ببخشید دیر بهتون سر زدم یکی دو روز پر مشغله ای بود...
صفحه تون رو که باز کردم دیدم دو تا پست جدیده و من از غافله عقبم....
طبق عادت اول رفتم سراغ قدیمی تره...
راستش رو بگم جا خوردم از خودندنش...
احساساتش خیلی خاص و ویژه بود....
ذهنم یاری نکرد چیزی بنویسم...
در اولین فرصت برمی گردم ... اما نمی دانم چه می شود....
این همه بار سوال....
این طوفان غم....

سلام فرید عزیز
خواهش می کنم . امیدوارم مشغله ها همشون خوب و مثبت بوده باشند.

می خونمتون و همیشه هم از خواندن کامنتهاتون بسیار لذت می برم .

ممنون

فرید یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 12:22

... کاش همیشه فرصت بخشیدن بود....
بخشیدن همه آنچه که رخ داد و چه ساده گذشت این فرصت...
چه راحت جان داد لحظه هیچ شدن همه آنچه شد و نباید می شد...
چه راحت جان داد همه هست های آن زمان و دیگر به هیچ راهی بر نمی گردد آن همه "بود"....
افسوس که چه راحت گذشتیم از جاده زمان و چه بی دغدغه خندیدیم به خاطر آزرده هم...
... کاش همیشه فرصت بخشیدن بود....
بخشیدن آنهمه حجم های سنگین اظطراب و ترس نبودنت وقتی باید می بودی و ندیدنت وقتی مردمک چشم جز تو کسی را سزاوار نبود....
بخشیدن آنهمه بار سنگین تنهایی را وقتی صدای خرد شدن استخوان ظریف احساسات ترک خورده ام، همه مجاری گوشم را پر کرده بود و صدایت نبود که آنگونه که باید بشکند این سکوت سنگین پرغوغا را....
... کاش همیشه فرصت بخشیدن بود....
که ببخشی و بگذری و به خاطر هم نیاوری که چه شد؟! چرا اینگونه شد؟!... و هزاران "چ" دیگر بی جواب....
...کاش همیشه فرصت بخشیدن بود.... شاید هم باشد زمانی که می گریزم ازین احساس نابخشودنی نبخشیدنم....
شاید می سپارم بار سنگین آن لحظات را به دوش پر قوت زمان....
شاید.... اما بدان...
زمان آن زمان بازنگشتنی ست....
و تو شاید هیچگاه نتوانی چینی ترک خورده دل نازک من را انگونه بند بزنی که دیگران که نه.... من و تو ترکش را نبینیم...
و اینگونه ست که سخت می پذیرمت اما...
با هزار اگر...
با هزار آیا...
با هزار شاید و شرط....
بگذار قلبم همین نزدیکی ها پیشت بماند....
اما نخواه که آنگونه که می توانست باشد.... باشد!
*****
نمی دانم چه ربطی داشت... اما شاید داشت....
یا حق

چرا ربط نداشت؟ داشت.
ومن چقدر احساس نزدیکی کردم با این متن شما .
اما ای کاش کمتر چیزی پیش آید که نیاز به بخشیدن داشته باشد.

وقتی می بخشیم که اشتباهاتی یا دلخوری ها باشد. اگر هم ببخشیم گاهی در یک گوشه دلمان برای همیشه زخمی باقی می ماند. خاطرات را که نمی شود به کل فراموش کرد!‌

ممنونم

شبنم دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 20:40 http://shabnambahar.blogfa.com

درود نازنینم...

مطلب جالب بود..بازی های کودکی واقعی کودکانه بود...

و اینکه گاهی دل مهربون داشتن تاوان سنگینی داره ...

سلام شبنم عزیز
سر فرصت حتما سری بهت خواهم زد
از نظر خوبت خیلی ممنونم

و از اینکه لطف داشتی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد