فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

ما و خاطرات و آدمها و زندگی ... و یلدا .



زندگی ولگرد اما حافظه ساکن است و هر چقدر هم که پیوسته به هر سو پر کشیده باشیم یادهایمان ، میخکوب شده بر مکان هایی که خود از آنها دور شده ایم ، همچنان به زندگیِ خانه نشینانه شان آنجا ادامه می دهند...

مارسل پروست/ در جستجوی زمان از دست  رفته


با دوستی صحبت میکردم،  از گذشته ها تعریف می کرد.  گفتم: چقدر جالبه که خاطرات ریز و درشت گذشته اینقدر به یادت مونده. گفت : اصلا" خوب نیست. آدم  خیلی اذیت می شه. گفتم ولی من خیلی چیزها رو فراموش کردم،  چون خودم تلاش کردم بسیاری از خاطرات رو فراموش کنم. بسیاری از خاطرات گذشته ، حتی خاطرات شاد، آدمی را غمگین می کنه، جای خالی آدمها خیلی بزرگ و دردناک می شه. تلاش کردم که به خیلی از خاطرات فکر نکنم، اونقدر که از حافظه ام داره محو می شه.  یادمه هفت هشت  سال پیش یک خانمی توی خیابان پرید توی بغلم و کلی ابراز احساسات و حتی اسمم رو هم گفت و من هم گیج و مات و البته وانمود کردم که شناختمش و کلی سوال که کجائی و الان چیکار می کنی و چقدر خوشحال شدم دیدمت و من هم سعی کردم همه ی سوالها را کلی جواب بدم و بعد هم خدا رو شکر بدون هیچ آبرو ریزی خداحافظی کردیم و جدا شدیم ، همراهم گفت : کی بود این خانم؟ گفتم : نمی دونم ! و هنوز هم نمی دونم اون خانم قد بلند بالاخره کی بود. 


اما یک سری خاطرات هستند که هر کاری کنی پاک شدنی نیست.  حک شده در روح،  لحظه های اوج، لحظه های فرو ریختن، لحظه های دیدار پس از انتظارهای طولانی .  یک روز با یکی از دوستانم قرار داشتم ، دقیقا" دو ساعت و نیم توی برف توی ماشین نشستم تا برسه سر قرار و با هم بریم بشینیم یک جائی یک قهوه  بخوریم. ساعت  پنج شد هفت و نیم و من نمی دونستم دلخورم و یا عصبانی  ، سرد بود و بنزین هم نداشتم نمی تونستم دائم بخاری رو بزنم و داشتم یخ می زدم از سرما و نگاه های کنجکاو مردم هم از طرف دیگه عصبی ام کرده بود.  دو سه بار با موبایلش تماس گرفتم، هربار گفت دارم می یام. بالاخره رسید و سلام کرد، زل زدم توی چشمهاش و با دلخوری گفتم : می دونی ساعت چنده؟  گفت: معذرت می خوام، تمام این مدت داشتم بهت فکر میکردم که یخ زدی کنار خیابون، رفته بودم برات این رو بخرم  و یک بسته ی کادوئی قشنگ از توی کیفش در آورد ... یک عطر بود . هیچ مناسبتی هم نداشت، فقط به خاطر خودم خریده بودم. از یک حس قدرشناسی توام با شرمندگی و البته سرریز شدن خستگی های حاصل از  اون سختی های دوساعت و نیمه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... این از اون دسته  خاطراتی هستند که هیچوقت فراموش نمی شن. 


ما آدمهای خاطره ساز هستیم. یک اسم، می شود یک دنیا خاطره، یک جفت چشم،  یک جفت دست، یک صدا، یک مهربانی، می شود یک خاطره.  یک نام می شود، نمادی برای قشنگ ترین روزهای زندگی. به یاد آوردن یک قد و اندازه با مدلی از راه رفتن، تو را می برد به قسمتی از زندگی که باورِ بودنِ آن سخت است ... از بس که زیباست.  یادآوری یک رهگذرِ تلخِ زندگی ، تمام هاله های آدمی را خاکستری میکند. من سعی میکنم این آدمهای تلخ را فراموش کنم. می سپارمشان به همان گذشته ها و سعی میکنم به پشت سرم نگاه نکنم.  

اما یک عده ای هستند که ثبات ندارند، هر لحظه یک جورند،  کسانی که تکلیفمان را با آن ها نمی دانیم. نمی دانیم در پسِ ذهنمان نگهشان داریم، یا کلا" حذفشان کنیم. کسانی که خوشحال بودنت رنجشان می دهد، عمگین بودنت هم شاید.  از موفقیت ها و محبوبیت هایت در عذابند، انگار که در ذهنشان یک مسابقه ی دو گذاشته اندو نگرانند یک وقت عقب نیوفتند.  اینها آدمهای خطرناکی هستند، کسانی که در نهایت اعتماد، زهرآگین ترین خنجرها را از آنها خواهی خورد. به درد دلت گوش می دهند و به وقتش وسیله ای می شود به دستشان برای آزار تو. یا مثلا" یک لحظه آنچنان با تو در شورند که فکر میکنی عاشقت هستند و یک لحظه ی دیگر چیزی به جز بی تفاوتی از آنان دریافت نمی کنی ، کسانی که مجبوری تحملشان کنی، با احتیاط تمام ارتباط برقرار کنی و هرگز و هیچوقت به آنها اعتماد پیدا نخواهی کرد ...  بهتر است بگذاریمشان فعلا" کنار ! 


یک جفت دست که گرمایش تا قلبت نفوذ میکند،  آغوشی که مثل کوه پناهیست برای ترسها و خستگی هایت،  نگاهی که نیرویش تا عمق وجودت رخنه میکند،  این آدمهای دوست داشتنی، این آدمهای خوب ... حیف است که فراموش شوند. جایشان وسطِ وسطِ قلبِ ماست.  یادشان هر لحظه با ماست و شاید خودشان هم هیچوقت ندانند چقدر دوستشان داریم و چقدر مرورشان می کنیم...  خاطره سازانِ محبوبِ ما ...


«تو را دوست دارم بدون اینکه علتش را بدانم، محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا» 




پی نوشت (دوستان مخاطب) : بابک عزیز در رابطه با عکس ها که نوشتی ، می دونم که بعد از یک مدتی عکس های وبلاگم قابل دیدن نیستند. فکر میکنم اشکال از سایتی ست که عکس ها را آپلود می کنم و متاسفانه قابل دیدن نیست بعد ازمدتی - صنم عزیز پیغامت رو گرفتم حتما" برایت ای میل می زنم - رژیا عزیز خوشحال شدم برایم پیغام گذاشتی مطلبت رو خوندم. وبلاگت رو راه اندازی کردی آدرسش رو بده - رضا عزیز سوال شما را از قندک میرزا پرسیدم ولی متاسفانه جوابی نگرفتم. ببخشید جون من نویسنده ی اون مطلب نبودم از منبع اطلاعی نداشتم.    و مرسی حمید عزیز ;)


پی نوشت 1 :  آفتاب جان پیشنهاد داد در این پست از دوستان بخواهم هر کسی هر موزیکی که دوست داره لینکش رو در کامنت ها بفرسته.  می تونیم با هم ترانه ها و یا قطعات و موزیک هائی که هر کداممان دوست داریم گوش کنیم. اگر دوست داشتید و حوصله داشتید می تونید هم لینکش رو بگذارید در کامنت ها و هم ترانه را برای من ای میل کنید تا لینک کنم در صفحه ی همین پست.  


پی نوشت 2 :  یلدایتان مبارک  . آسمان طولانی ترین شب زندگیتان پرستاره باد  آرزو میکنم همیشه کسی باشد در زندگیتان که اگر دور است یادآوری دستها و نگاه و آغوشش لحظه لحظه های این شب سرد زمستانی تان را گرم کند. و اگر نزدیک حضورش محکم ترین دلیل برای شادی ها و امیدهایتان باشد. الهی آمین.




و پی نوشت 3 :

ادعای بی تفاوتی سخت است !

آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را
با او تجربه کردی ...

مارگارت آتوود




اینجا  ترانه ای ااز طرف  آفتاب عزیز  

اینجا  یک ترانه و اینجا یک ترانه ی زیبای دیگر از طرف پرنیان دلارام عزیز 

اینجا ترانه ی زیبای تک خوانی خانم مهدیه محمد خوانی از طرف رها عزیز 

اینجا ویلون حیب الله بدیعی همراه  با یک حس نوستالژیِ خوب از طرف ایرج میرزا عزیز 

اینجا را هم گوش کنید که واقعا" شنیدنیست ... از طرف ایرج  میرزا عزیز 

اینجا را گوش کنید . از طرف یک دوست .... عزیز.  زیباست ...

اینجا ترانه ی زیبا از غلامحسین بنان از طرف حضرت حافظ عزیز . جاودانه های موسیقی ایران ...

اینجا ترانه ی «افسانه» با صدای امین الله رشیدی از طرف حضرت حافظ عزیز .

اینجا هم یک ترانه برای دوست عزیزمان معصومه از طرف حضرت حافظ

نظرات 40 + ارسال نظر
معصومه جمعه 29 آذر 1392 ساعت 16:00

بسیار زیبا...یلدات مبارک عزیزدلی

مرسی معصومه جان

تو هم همینطور ...

یکتا جمعه 29 آذر 1392 ساعت 20:05

یک جفت دست که گرمایش تا قلبت نفوذ میکند ، آغوشی که مثل کوه پناهیست برای ترسها و خستگی هایت ....
با خوندن این جمله ها اشک هام سرا.زیر شد و دلم لرزید . داشتن یکی از این آدمها توی زندگی یعنی خوشبختی.
بینهایت زیبا مینویسید .

سلام یکتا جان
مرسی عزیزم ...

پرنیان دل آرام شنبه 30 آذر 1392 ساعت 01:14

سلام
یلداتون - زمستونتون مبارک

دوستی هاتون زلال - سپید مثله برف


این هم علی الحساب برای تبریکات یلدایی
هدیه ی تولد پارسالمه - کلی باهاش خاطره دارم


http://www.facebook.com/l.php?u=http%3A%2F%2Fdaliry.com%2Faudio%2Frastaak-yalda%2FRastaak-Yalda(FT-Aban).mp3&h=DAQEnEf6j

سلام پرنیان جان

مبارک باشه و ممنونم ازت برای همه مهربونی هات و دوستی های زلالت .

متاسفانه باز نشد. آلارم هم تازه می ده که
Please Be Careful
!!

پرنیان دل آرام شنبه 30 آذر 1392 ساعت 01:20

این کلیپ هم تقدیم به شما خوبان

کدوم کییپ ؟

پرنیان دل آرام شنبه 30 آذر 1392 ساعت 01:21

این کلیپ هم تقدیم به شما خوبان

http://www.persiancards.com/static/cards/18/114.swf

آخی چقدر بامزه بود . مررررسی

قابل توجه همه ی عزیزان

. شنبه 30 آذر 1392 ساعت 12:17

یلدا بر شما مبارک .

بر شما هم مبارک . ممنون

پرنیان دل آرام شنبه 30 آذر 1392 ساعت 13:40 http://with-parnian.blogfa.com

اِع!!!

اینا چیه فرستادم؟؟


نصفه شب کامنت گذاشتن این شکلی می شه دیگه


با عرض پوزش


این لینک آهنگ یلدا با صدای رستاک


http://daliry.com/audio/rastaak-yalda/Rastaak-Yalda(FT-Aban).mp3

کامنت های نصف شب اینجوری می شه ؟ خواب بودی ؟؟


خیلی زیباست . من هم لینکش کردم آخر همین پست.

مرسی پرنیان عزیزم

تقدیم به همه ی دوستانم ...

آرزوهاتون مبارک . شب یلداتون مبارک

پرنیان دل آرام شنبه 30 آذر 1392 ساعت 13:41 http://with-parnian.blogfa.com

و این آهنگ که اگر هزار بارم گوشش بدم باز منو لبریز از احساسم می کنه


http://tabasomekhoda.persiangig.com/audio/Aref%20-%20Aramesh%20%5B128%5D.mp3


آهنگ آرامش با صدای عارف

مرسی پرنیان عزیزم

من هم خیلی دوست داشتم . لطیف بود مثل خودت

رها شنبه 30 آذر 1392 ساعت 15:45

سلام پرنیان جان یلدات مبارک ...امیدوارم خوب باشی و سلامت و یک یلدای شیرین و خاطره برانگیز برایت ارزو میکنم ..من لینک اهنگ ندارم اما دیروز از خوشحالی کلی اشک ریختم ..وقتی تک خوانی خانم مهدیه مخمد خوانی را بعد ین همه سال در ایران شنیدم ...دقیقا نمیدونم چقدر این خبر درست اما تابوی 35 ساله شکست با صدای دل انگیز این خانم ....ایمیلش را برایت میفرستم ...گوش کن و لذت ببر و خوشحال باش که دیگه زنان ما محبور نیستند برای خواندن از مرز خارج شوند ....قربونت ...

سلام رها عزیزم
ممنونم برای آرزوی قشنگت . امیدوارم همیشه اشکهایت اشک شوق باشند .
مرسی برای این ترانه ی زیبا . من هم از این اتفاق خوب بسیار خوشحال شدم. ترانه ی بسیار زیبایت را لینک می کنم در آخر همین پست به نام خودت عزیزم
یلدا بر تو مبارک . لحظاتت پر از عطر تازگی و زندگی باشه ...

فرزان شنبه 30 آذر 1392 ساعت 20:25 http://withsunshine.blogfa.com/post/130

درود به پرنیان عزیز
امید که همیشه برقرار و پر انرژی باشیــ

سلام فرزان عزیز
ممنونم خیلی لطف کردی . سلامت باشی و پرامید.

ویس یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 01:57

شب طولانی یلدا نوید بلند شدن روزها را دارد. یلدایت مبارک
هر چه فکر کنی که بخشی از خاطراتت را فراموش کردی و یا پاک کردی ، به موقع مثل یک میهمان ناخواسته میاد .چه شاد چه غمگین.مخصوصاً امان از اون گوشه نشیناش . که می سوزونه آدمو.
در پاراگراف آخر ، باهات موافقم. آدم بعضی ها را از دیگران جدا می کنه ، ولی سربزنگاه خودشون را رو می کنند. کلاً آدمای بی ثبات ، دست هایشان برای گرفتن امن نیست.

سلام
مخصوصا" اگه قرار باشه تولد یک دوست خوب هم باشه .

تولدت مبارک

ممنونم برای کامنتت و برای به دنیا اومدنت

ایرج میرزا یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 06:37

سلام

یلدا خوش بگذره
صدا و ویولن مرحوم حبیب اله بدیعی رو میفرستم از طرف من بچسبونش وبلاگت

سلام

به به ... بسیار بسیار عالی

واقعا" جای این یکی خالی بود . مرسی

مرسی ایرج میرزا عزیز . یلدا مبارک

آفتاب دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 00:27 http://aftab54.blogfa.com/

هر آدمی انسان نیست!!!

وقتی آدم‌ها انسان می‌شوند، دیدن دارند!

آدم‌ها زندگی می‌کنند… انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!

آدم‌ها می‌شنوند… انسان‌ها گوش می‌دهند!

آدم‌ها می‌بینند… انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!

آدم‌ها در فکر خودشان هستند… انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!

آدم‌ها به نفس کشیدن فکر می‌کنند… انسان‌ها به استفاده از هر نفس!

آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند… انسان‌ها می‌خواهند درست شادی کنند!

آدم‌ها اسم اشرف مخلوقات را دارند… انسان‌ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می‌دهند!

آدم‌ها انتخاب کرده‌اند که آدم بمانند… انسان‌ها تغییر کردن را پذیرفته‌اند، تا انسان شدند!

آدم‌ها می‌توانند انسان شوند… انسان‌ها در ابتدا آدم بودند!

آدم‌ها… انسان‌ها…

آدم‌ها آدم‌اند… انسان‌ها انسان!

اما…

آدم‌ها و انسان‌ها هر دو انتخاب دارند…

اینکه آدم باشند یا انسان،

انتخاب با خودشان است!!!

سلام پرنیان جونم .. متن بالا رو یک نویسنده ناشناس نوشته .. جالب بود برام زمانی که داشتم مطلبت رو می خوندم این نوشته یادم اومد که جایی خونده بودم ...مثل همیشه قشنگ و دل نشین نوشتی عزیزم :

((اما یک عده ای هستند که ثبات ندارند، هر لحظه یک جورند، کسانی که تکلیفمان را با آن ها نمی دانیم. نمی دانیم در پسِ ذهنمان نگهشان داریم، یا کلا" حذفشان کنیم. کسانی که خوشحال بودنت رنجشان می دهد، عمگین بودنت هم شاید. از موفقیت ها و محبوبیت هایت در عذابند، انگار که در ذهنشان یک مسابقه ی دو گذاشته اندو نگرانند یک وقت عقب نیوفتند. اینها آدمهای خطرناکی هستند، کسانی که در نهایت اعتماد، زهرآگین ترین خنجرها را از آنها خواهی خورد. به درد دلت گوش می دهند و به وقتش وسیله ای می شود به دستشان برای آزار تو. یا مثلا" یک لحظه آنچنان با تو در شورند که فکر میکنی عاشقت هستند و یک لحظه ی دیگر چیزی به جز بی تفاوتی از آنان دریافت نمی کنی ، کسانی که مجبوری تحملشان کنی، با احتیاط تمام ارتباط برقرار کنی و هرگز و هیچوقت به آنها اعتماد پیدا نخواهی کرد ... بهتر است بگذاریمشان فعلا" کنار ! ))

من هم میگم : بهتر ه یه وقت هایی جانمان را برداریم و ببریم ، چون خطر کنار ما بودن این آدمها بیشتر آسیب می زند بر روح و روان ما ..

مرسی نازنین.. عاشق تو و فتح باغم .

کاش می دانستی
ما را مجال آن نیست
که روزهای رفته را از سر گیریم
و لحظه های بی بازگشت را
تمنا کنیم
کاش می دانستی فردا
چه اندازه دیر است
برای زیستن
و چه اندازه زود برای مردن
و « همیشه » واژه ای است پر فریب
کاش می دانستی یک آلاله را
فرصت یک ستاره نیست
و به ناگاه بسته خواهد شد
پنجره های دیدار در اجبار تقدیر
کاش می دانستی

سلام لیلاجان

راستش همین آدمها هم گاهی آدمیت خودشان را هم فراموش میکنند. درنده می شوند و خطرناک. کاش فقط آدم می ماندند.

متن خیلی قشنگی بود. حداقل من یکی خودم را با جمله به جمله ی آن آنالیز کردم .
هنر گوش کردن، هنر ماندن، هنر دوست داشتن و عشق ورزیدن و صبور بودن ، هنر «انسانهاست».
چند شب پیش با یکی از آشنایانم قراری گذاشتیم و تصمیم گرفتیم به دیدنِ یک دوستی برویم . این دوست عزیز آهسته آهسته شروع کرد به درد دل کردن و گلایه ها و شکایتهائی که از همین آدمها داشت و کم کم رفت به گذشته های دورترش و ..........
همراهم حوصله اش سر رفته بود و هر چند وقت یکبار با بی حوصلگی می گفت : بسه دیگه فکر نکن ، فراموش کن. و من می دیدم حوصله ی شنیدن نداره در حالیکه اولین بار بود که با این آقا مسقتیما" روبرو شده بود. عصبی شده بودم و هر از گاهی با یک نگاه خیره بهش حالی می کردم ساکت باش . وقتی خداحافظی کردیم بهش گفتم وقتی یک نفر شروع می کنه به درد دل کردن یعنی که نیاز داره که حرف بزنه و یعنی اینکه به تو اعتماد کرده که مسائل احساسی خصوصی اش رو مطرح کنه . اگر تحمل دیگران را نداری بهتره اصلا" معاشرت نکنی . خجالت کشیده بودم.
فردا اون دوست رو که دیدم کلی عذر خواهی کرد و گفت ببخشید دیشب پرحرفی کردم. بهش گفتم گوش های من همیشه آماده هستند برای شنیدن درد دل ها و حرفها. خیلی هم ممنونم برای این صمیمیت و اعتماد.
ما آدمها گاهی حتی حاضر نیستیم یک گوش مفت و مجانی را در اختیار کسِ دیگه ای بذاریم در حالی که خیلی هم ادعای بزرگی و دانائی می کنیم. ما آدمها گاهی وقتها فقط یک قدم با انسان بودن فاصله داریم ولی همین انسان بودن مثل یک سراب می شه و انگار که هر چه می ریم بهش نمی رسیم. چون حوصله نداریم، چون منافعی داریم که نمی خواهیم به خطر بندازیم، چون رسم عاشقی رو هنوز بلد نیستیم و چون درگیر تعصبات و عقاید کهنه ی خود هستیم همیشه و ........... خیلی زیراهای دیگر.
همین همراه من در همون لحظات که نشسته بودیم در ذهنش داشت به یک بیزینس فکر میکرد و من می دونستم ذهنش در گیر مسئله ی مهم تری هست تا بخواد به کسِ دیگری در اون لحظه فکر کنه.

از لطف و محبتت خیلی خیلی ممنونم . من هم عاشق تو و مهربانی هایت هستم .

فریناز دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 10:04 http://delhayebarany.blogsky.com

چند شب پیش خواب می دیدم توی یه باغ بودیم... کسی هی زمزمه می کرد فتح باغ... پرنیان
حتی تو خواب با خودم میگفتم اینجا باغ پرنیانه؟
می گفت بیا فتح باغ... انگار توی یه پستتون جواب سوالم باشه

که خب متاسفانه این هفته خیلی مریض بودم نتونستم بیام امروز یه دفه یادم افتاد و دیدم بیخود نبوده

یکی از همین پست های اخیرتون برام خیلیییی خوب بود بانو
هرچند همه ی پستاتون
همه حرفاتون
و همه ی انتخاباتون محشرن

خلاصه اینکه ما از سر مشغله نیایم شما میاین تو خوابمون دعوتمون می کنینا

فریناز عزیزم می دونم اینی که می خوام بگم باور کردنی نیست.

صبح امروز خوابت رو دیدم. باور کن می خواستم بیام بهت سر بزنم.
در تعجبم از این تله پاتی ها !!!

هیچ خواب پرماجرائی نبود که الان برات بنویسم ولی شاید یک لحظه آمدی و رفتی اونقدر که هیچی یادم نیست ولی اونقدر یادم موند که بیام و بهت سر بزنم و الان در کمال تعجب دیدم خودت اومدی ...
راستش الان حتی نمی دونم اون یک خواب بود یا یک تله پاتی.

چی شدی؟ چرا مریض شدی؟ امیدوارم کسالت زودتر برطرف بشه و هیچوقت در گیر هیچ بیماری نباشی . صد سال عمرکنی بدون بیماری ... الهی آمین

مرسی فریناز عزیزم . آمدنت غیر از اینکه خوشحالم کرد ، ایمانم را به قدرت احساسها بیشتر کرد !

گنجشکماهی دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 10:19

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان
امیدوارم روزگارتان آبی و گرم و دلتان آرام بوده باشد.
---
در جستجوی زمان ِ از دست رفته.
شاید یادتان باشد که یکبار گپی در این باره داشتیم، نویسنده ی خاصی ست مارسل.
---
متن ِ شما رو با دقت و عادت ِ همیشگی خواندم، بله اینگونه است. و شما، هم زیبا و هم مفید حرف را بیان کردید. آن زمان که انسان به شکلی نیکو پاسخ می دهد (زبانی و رفتاری)، آن لحظه هایی ست که یک قدم ِ دیگر به زیبایی نزدیک می شود، در ازای پرداختن ِ این بهاست که آدم ها اینگونه و این قدر با یکدیگر متفاوتند. قدمی که هم سخت است و هم زیبا. در ثانیه ها و ساعت ها و روزهای سرد، دست های آدم ها یخ می کنند، و بهره ی-عظیم-مندان از باورهای راسخ و صبورانی که در این مواقع طلوع کردند تا دست های ما را گرم کنند، شبیه ِ خورشید، نه پشت ِ ابر و غبار ِ روزها می مانند و نه در شب ِ فراموشی ها جان می سپارند. که نه ابرها و غبارها ماندگارند و نه شب ها به بلندای ابد.
قسمت های اول مطالبتان که رو به اتمام می رود، روشنایی دوباره سر می زند، این از همان خصلت های خوب در نوشته های شماست که من به آن علاقه دارم. به اینگونگی ها کلن علاقه دارم و چقدر برای شما لذت بخش خواهد بود و مایه ی دلگرمی که بگوییم بی شک شما هم برای خیلی از دوستان و همراهانتان و چه بسا رهگذران ِ کوتاه مدت، از "خاطره سازان ِ محبوب" بوده اید و هستید، و اگر خدا بخواهد خواهید بود.
و همیشه علتی داشته که جمله ای با مضمون ِ سطر ِ آخر این مطالبتان را گفته اید و بی شک علتی دارد که این جمله با همان مضمون ِ پیشین را، به عنوان ِ آخرین سطر ِ این مطلب آورده اید. من تا به امروز که در جوار ِ طراوت ِ این باغ و نعمت هایش (که بی شک دوستان ِ خوب نعمت های گرانقدری هستند و جای بسی شکر دارند) و پای درس ِ محبت ِ راوی اش (که سعی در انسانوار و مهربانانه و رو به رشد زندگی کردن داشته) بوده ام، مطالب ِ بسیاری آموخته ام، و یا لااقل فرصت و اندیشه برای آموختن و اندیشیدن فراهم آمده. این کلن نگاه ِ من به دیگران است و چونان شمایانی، برای آموختن هم کم اند و هم زیاد. کم اند از این جهت که انسان برای اندیشیدن و محبت آفریده شده (و این سطح ِ توقع ِ انسان را بالا می برد) و حیف که همگان اینگونه نیستند و زیاد اند از این جهت که بی شک همگان اینگونه نبوده و نیستند و نخواهند بود (و این سطح ِ توقع ِ انسان را پایین می آورد).
خیلی بارها شده که دلم می خواسته فرصتی پیش بیاید، تا در این باره نظری بدهم. درباره مضمون ِ این جمله. این جمله که پهلوهای مختلفی دارد. این سطر ِ آخر. من خیالم از بابت ِ شما راحت است (به اندازه ای که می شناسمتان). اما مضامینی از این قبیل اگر خوب پرورده نشوند، مثل ِ خیلی از امور دیگر که زیربنای هیجانی پیدا کرده اند، در روابط ِ ما گسترش می یابند آنگونه که اختلالی (گاهن مهلک) در روابطمان برای ما پیش می آورند. اموری که ماهیتشان مقدمتن عقلانی و سپس قلبی (و آن هم نه هیجانی) است. (از این جهت می گویم مهلک که زندگی ِ انسان یکباره است و همیشه نمی توان و یا همیشه میسر نخواهد شد در جستجوی زمان ِ از دست رفته کوشید و جبران ِ مافات کرد همان طور داستان ِ عشق ها و رابطه های بسیاری در این باره شاهد اند).
به نقلی از مولانا، از مقامات ِ تبتّل تا فنا، پله پله... تا آدم برسد به جایی که دیگر وجود ِ واژه بی معناست. معنا، بی واژه معناست. برسد به جایی که به قول ِ حافظ، حدیث ز حرف و صوت مستغنی ست.
حتا مصداق ِ پیشرفته ی زمینی اش هم به قول مشیری ِ عزیز می شود:
"من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه ِ دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری؟
قلب ِ من و چشم ِ تو می گوید به من: آری"
در گذر ِ زمان است و با افزایش تجربه ی آدمی و با مراقبه و مهربانی و محبت و در این راه بودن، که آنچنان ظرفیتی در وجود ِ آدمی شکل می گیرد تا به امور از راه ِ دل بپردازد، دلی که مظهر ِ معرفت و محبت گشته است و به زعم ِ من همان عقلی ست که مظهر ِ معرفت و محبت نیز هست. بشرطها.
آری، و این سهل ِ ممتنع است. رسیدن به این مقامات رنج دارد و زیباست. چون انسان را به اصالتش و هدف از آفریده شدنش نزدیک و نزدیک تر می سازد.
و من خیالم از شما راحت است و از چرایی و چگونگی ِ این باورتان (به حد شناختم از شما) سر در می آورم و با در نظر گرفتن هر آنچه تا به امروز درباره ی شما فهمیده ام این را می گویم: که خیالم قاعدتن باید راحت باشد. تا چه پیش آید و چه دریابیم از هم، در روزهای نیامده ی پیش ِ رو.
---------------

بگذارید با زبان ِ همیشگی ام از ابتدا حرف بزنم و آن سطر که این همه مقدمتن درباره اش نوشتم را دوباره بنویسم تا دوباره با هم به آن نگاه کنیم. می خواهم کمی راحت تر باشم. اگر چه برای شما می نویسم ولی واقعن اینبار خطابم تنها به شما نیست.
به نقل نوشتید، "تو را دوست دارم؛ بدون آنکه علتش را بدانم
محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا."

(((یه کم اذیتتون کنم. اگر تو را دوست دارم بدون ِ آنکه علتش را بدانم،(با این تعریف از دوست داشتن) یعنی اینکه تنها تو را دوست دارم؟! . پس این خودش علتی دارد، که چرا تو از میان ِ این همه؟! یا چرا عده ای از میان همه؟!
حالا نوبت ِ شماست که بگویید، اگر ما تنها دو نفر بودیم هم این اتفاق می افتاد. شبیه ِ آدم و حوا. این را به حقیقت نمی توانم پاسخ دهم، و تنها می توانم به حقیقت ِ سرشت ِ انسان و تربیت و تعلیم ِ خداوند و نیز طبایع و عوارضی که بر وجود ِ مادی اش وضع گردیده و او را از دیدن ِ زیبایی متوثر می کند اکتفا کنم. البته همین اکتفا خودش جدال مفصلی در پی خواهد داشت بی شک. به هر حال داستان آن دو نفر با داستان ِ ما و آدم ها (حداقل) در تعداد متفاوت است.
اگر تو، نوعی باشد (از "تو" ی نوعی که برایتان گفتم اگر یادتان بیاید) یعنی همه را دوست دارم، بی آنکه علتش را بدانم، در صورتی که آدم هیچ وقت همه را دوست نمی دارد و این طور نیست، اگر چه برای آفرینش انسان احترام قائل باشد. اگر همه حیقیقتن ایمان آورنده به انسانیت و مهربانی بوده و الاهی می ماندند این درست می بود. اما همه اینطور نیستند.
فرض می کنیم باز نوع ِ اول باشه. تکه ی دوم جمله می گوید، محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا. بگذریم از محدودیت ِ این علت آوری. محبتی که علت دارد دیگر محبت نیست؟
محبتی (دوست داشتنی) که علت ندارد چیست؟ محبت نیست؟ محبت هست؟ ) بگم نگم))

ولی اگر به علتی برسیم، مثلن به مصداق ِ جمله ی مولانا که می گوید "علت ِ عاشق ز علت ها جداست"، آنگاه آن علت و نوری که از علت تا محبت جریان دارد، مهم می شود، بررسی اش مهم می شود، فقدانش درد می آورد، رنج است، در خیلی مواقع مهلک است، آسیب است!
البته من بارها و بارها جملاتی با این مضمون را از شما شنیده اما، اما خودم بارها و بارها نه،
بلکه چندباری خدمت ِ شما عرض کردم (در واقع نوشتم) که این جمله ها و مضامینی از این قبیل اگر از این بابت مورد توجه قرار بگیرند، که انسان ها، باید دوست بدارند، چون وظیفه دوست داشتن است. و دوست داشتن ماورایی نیست که برای آن دنبال ِ هزار و دو دلیل گشت، عالی اند، خوب اند.
اغلب به نظر می رسد، آدم ها برای فرار از محبت (که فکر می کنند برایشان هزینه دارد، و فکر می کنند ...) یک فلسفه برای خودشان درست کرده اند: که باید دلیل ِ قابل ِ قبولی داشت برای محبت کردن. ولی این را تبیین نکرده اند که این دلیل ِ قابل ِ قبول چه هاست و خیلی جاها ساده از کنار ِ ساده ترین و کم هزینه ترین مهربانی ها می گذرند. و عده ای درست مخالف ِ این فلسفه قد علم کرده اند، و (به زعم ِ من البته) خیلی دلسوزانه می گویند، دوست داشتن دلیل نمی خواهد. تا اصل ِ مهربانی را زیبا و با ارزش جلوه دهند.
نمی دانم، چقدر به این فکر کرده اید و می کنید، که حرف های من از ابتدای آشنایی ِ مبارکم با شما، دارای خط ِ مشی بوده. درست است که فاصله ی طولانی از اولین پیام ِ من تا به امروز طی شده است، اما در ادامه ی حرف های همیشگی ام، می گویم (آن هم دوستانه، و نه از این باب که قصد ِ آموزش دارم که اینچنین نیست) دوست داشتن، هم چون بسیاری از امور، (امور ِ انسانی) دلیل دارد. دوست دارم روی این جمله کمی بیشتر زوم کنید، یا مثلن فونت ِ معنای حرفم را بیشتر کنید، من هم معتقدم دوست داشتن دلیل نمی خواهد!!!، چون دوست داشتن دلیل دارد. دلیل اش همین انسان بودن است، همین آفرینش ِ کنونی انسان دلیل است. اینگونه موجودی که انسان می نامندش اینگونه است که دوست بدارد. حالا این دلیل مهم می شود. چون می خواهد از انسان تا محبت جاری شود، پس پرداختن به آن از ضروری ترین ِ پرداختن هاست. گاهی به سیب فکر می کنم. می گویند سیب ویتامین دارد. اما من ویتامین های سیب را نمی بینم. اما سیب را می خورم. از خوردن سیب لذت می برم. سیب را که می خورم از ویتامین هایش هم خواه ناخواه استفاده خواهم برد، حتا اگر انکار کنم سیب ویتامین دارد، سیب اینگونه آفریده شده است. همین سیب را اگر بگذاری یک جا و استفاده اش نکنی، به موقع استفاده اش نکنی، نتوانی در جای مناسب نگهش داری می گندد، وقتی می گندد دیگر ویتامین ندارد. هیچکس سیب ِ له و گندیده را نمی خورد، سیبی که سیب نیست.
چرا دارم سرتان را درد می آورم. اصلن چه دغدغه ای دارم. باور کنید تمام ِ دغدغه ام این است (حتا اگر باور هم نکنید باز تمام ِ دغدغه ام این است) که ما بعد از خودمان به دیگران بگوییم، دوست داشتن یک لغت ِ عام است. انسان اگر نوازش نشود مخش می پکد اما همیشه نمی شود با هر نوع آدمی صمیمی بود، چون این، به دست ِ خود به خود ضربه زدن خواهد بود. شما همین را هم در قسمت های اول مطلبتان آورده اید، مثال زده اید. یک جاهایی هست که ادم چون خودش را دوست دارد از خیلی آدم ها اعراض می کند. در این موارد اگر دوست داشتن ِ عام و رایج ِ بی دلیل سرلوحه ی رفتار ِ انسان باشد، باید کسی را که حقوقش،عزتش و ... را خدشه دار می کند باز دوست بدارد، اما اینگونه نیست، اینگونه نیست که کسی را که آگاهانه بدی اش را انکار می کند و آگاهانه بد است را دوست بداریم چون انسان عزتش را دوست دارد، دلیل ِ محبتش را دوست دارد! (و این حب ِ ذات، در نهاد ِ انسان است، یک دلیل است).
منظورم این است که این دوست داشتن، برای همه ابراز نمی شود و این ساده ترین دلیلی ست برای اینکه دوست داشتن هم بی دلیل نیست. همین که گاهی نباید دوست بداریم و دوست نمی داریم هم دلیل است. و دیگر منظورم این است، که این دوست داشتن از بین نمی رود، و از شخصی به شخصی دیگر جریان می یابد. نمی توانی ظالم را دوست بداری. چون ظلم را دوست نداری، چون ظلم با سرشت ِ انسانی که قلبش تنظیم است و به واسطه ی خیلی از مسائل (که بی شک این مجال برای بیان ِ آن ها تنگ است) هنوز به شکل ِ قلب انسانی (گیرنده ای قدَر) باقی مانده و نیز با عقل ِ انسانی که ابزار ِ نیکوی اندیشیدن است در تعارض ِ آشکار است. حتا اگر آنکه ظلم می کند، منکر ِ زشتی و پلیدی ِ اعمالش باشد.
اینگونه است که با این جمله و اینگونه جملاتی نمی توانم کنار بیایم، هرچند به نیت ِ خیر ِ نویسنده اش ایمان دارم، و دغدغه اش را برای اشاعه دوست داشتن ارج می نهم. به همین دلیل است که گاهی به خودم می گویم اگر خیلی ها با این تصور و این معنا "خوب اند" و "دوست می دارند"، چیزی را از دست نمی دهند. و باز اگر چیزی می گویم، به این دلیل است، که می خواهم، بهتر باشیم، ماندگارتر باشیم! و باوری مرا به دست ِ نوشتن و بیان کردن می سپارد.
یکبار اگر خودتان یادتان باشد، به من گفتید، از فلسفیدن های شما می ترسم. روزی که گفتم بی دلیل نیست اگر دوست می داریم. ولی در واقع من هیچ وقت فلسفی حرف نزدم. کار ِ من فلسفه بافتن نیست، که کلن رشته کردن ِ خیلی از بافه هاست، بافه هایی که طناب می شوند برای حلق آویز کردن ِ احساس و قلب ِ انسان و سرکوب ِ عقل ِ معنوی و اخلاقی اش.
-------------------------

قبل از اینکه سه باره گویی کنم، می گویم، من نه طلبه ام نه روحانی و نه انسان ِ وارسته ای که داعیه دار ِ فهم ِعرفانی و غیره و ذالک باشد. فارسی زبانم، اما از آموختن زبان های دیگران، چه انگلیسی باشد، چه عربی باشد چه غیره ابایی ندارم. و از استفاده کردنشان هم همینطور، از ما گذشته که با استفاده از زبان هایی با کلاس برای خودمان شان ِ گفتاری کسب کنیم و حتا با استفاده از زبان هایی دیگر از شان ِ گفتارمان کم نمی شود. وقتی در جستجوی حقیقت باشی، این حرف و حدیث ها برایت بی معناست، همانطور که از خواندن شعری فارسی بهره می بری و لذت، از خواندن شعری عربی در حد ِ فهم، شعر ِ انگلیسی و غیره هم همین طور. همانطور که قرآن می خوانم از خواندن ِ انجیل و تورات هم ابایی ندارم. بشرطها.

"لا یزال التحدیق فی عینیک
یشبه متعة إحصاء النجوم فی لیلة صحراویة...
ولا یزال اسمک
الاسم الوحید "الممنوع من الصرف" فی حیاتی..
لا تزال فی خاطری
نهراً نهراً... وکهفاً کهفاً... وجرحاً جرحاً...
وأذکر جیداً رائحة کفک..
خشب الأبنوس والبهارات العربیة الغامضة
تفوح فی لیل السفن المبحرة إلى المجهول...
... لو لم تکن حنجرتی مغارة جلید،
لقلت لک ...شیئاً عذباً
یشبه کلمة "أحبک" ..."
در ترجمه می نویسند:
"اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم."
اما نمی نویسند و ننوشته اند چه حرفی!!!
بگذارید خودم با زبان ِ خودم برایتان بگویم، (ترجمه کنم، هرچه می خواهید اسمش را بگذارید)
یشبه کلمة "أحبک" ..." که اوج لطافت ِ ان شعر ِ زیبا را در بردارد حذف شده است و به زبان ِ من یعنی
برای "دوستت دارم" کلام ِ تازه ای دارم
هنوزم "دوستت دارم"، بگو پروانه می مانی
---
من از شما و درکتان خیالم راحت است، اما هستند خیلی ها که تا زبان، به زبان ِ دیگری می گشایی، به سنگ ِ طعنه ِ سنگسارت می کنند، بی آنکه حتا دردت را بفهمند، معنای کلامت را بفهمند، هدفت و دغدغه ات را بفهمند.
علت ِ این قسمت از حرف هام که شاید نوشتنش بی دلیل احساس شود در ادامه یا در ادامه ها روشن می شود. اگر خدا بخواهد.
---------------------------------

اگر می بینید، این همه واژه ردیف کرده ام، نه برای سرودن است، برای این است که تنها یک سطر نوشتید، سطری که حقیقتش باید تبیین شود. که تبیین ِ حقیقت ِ آن گرد از بسیاری از دانسته ها و علت های رفتاری و گفتاری ِ ما بر می دارد. و ما را شفاف می کند. و تنها به این جاختم نمی شود، که مسیری آنچان روشن برای ما ترسیم خواهد کرد که با گام برداشتن در آن پله پله بالا می رویم. اما خیلی سخت است که در یک مجال ِ اندک هر آنچه که در سرم و قلبم دارم را هم بگویم، هم آنگونه بگویم که باید.
مدت هاست مطالبی درباب ِ عقل و عشق، اندیشه و محبت و مودت در دفترم می نویسم. اما مدت ها طول خواهد کشید تا آنچه می خواهم از آن در بیاید. به همین دلیل گاهی حتا از اشاراتی نسبت به برداشت هایم و نظراتم هم خودداری می کنم، چون مجال ِ ناکافی فرصت دلیل آوری و استناد و شرح را در اختیار نمی گذارد و از همه مهم تر خیلی از دانسته ها را باید دید و نه فقط شنید. تا با دیدن ِ تاثیرش در اعمال پی به سهم ِ بیشتری از حقیقتش ببریم اگر چه حقیقت قائم به رفتار ِ ما نیست.
باید به عمل در راه ِ آن کوشید تا به چشم ِ معرفت حدیقه ی حقیقت را دید. آنگونه که همیشه گفته ام، دانسته های ما زیاد و ایمان ِ ما به آن ها اندک است و این را عمل ِ ما نشان می دهد.
اندیشه و محبت قرین ِ یکدیگرند و رشد ِ یکی رشد ِ دیگریست. خواهش می کنم به این مطلب بیشتر فکر کنید. اینکه "چگونه" دوست دارم یک بحث است، و اینکه "چرا" دوست می دارم یک بحث ِ دیگر. یقینن تن ز جان و جان ز تن مستور نیست و آن "چگونه" که گفتم در این عالم از طریق ِ تن ظهور می یابد و به ابزار تنی برای بروز مجهز است اگرچه حقیقت ِ آنِ جای دیگریست و حتا اگر چون روح ناشناخته باشد، ازآثارش به وجودش می توان پی برد. خلاصه کنم، که در باور ِ من، هم اعتبار ِ محبت به معرفت است، و هم دستآورد ِ معرفت، محبت. هم اعتبار ِ اندیشه به معرفت است و هم دستآورد ِ معرفت، اندیشه. این هر دو اوصاف ِ مشترک دارند، قلب ِ سلیم و عقل ِ سلیم، قلب ِ تسلیم و عقل ِ تسلیم و ... و این دو با هم اند و یکی می شوند در اوج.
...
دوبار ِ دیگر برای شمای عزیز گفتم خدای رحمان می گوید:
"ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات، سیجعل لهم الرحمن ودّا"
این علت.
این کلام را در کنار ِ سرشت ِ انسان، عقل معنوی اش، قلبش و دلش بگذارید، می شود دلیل ِ لازم و کافی.
خدای رحمان می گوید:
ان الله لا یحب...
چرا لا یحب؟
چه کسانی را لا یحب؟
زندگی ِ ما همین چرا و چگونه است، آمنوا و عملوا ست
ان الله یحب ...
چرا یحب؟
چه کسانی را یحب؟
که زندگی ِ ما بی شک همین چرا و چگونه است، آمنوا و عملوا ست
چرا آمنوا ،به چه آمنوا، چگونه عملوا، برای چه عملوا؟

تکه ی اول این کلام(ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات) عقل ِ معنوی و تکه دوم (سیجعل لهم الرحمن ودّا) دل را (قلب را) در ذهنم تداعی می کند، و انسان آمیخته ی این دو است. این هر دو بسته ی یکدیگرند، جدایی ناپذیرند. هرچه بیشتر به سمت ِ پرورش و تکامل پیش روند، به هم نزدیک تر می شوند، به یکی شدن نزدیک تر می شوند، تا جایی که در باور ِ من محبت ِ تمام، عقل ِ تمام ِ است و عقل ِ تمام محبت ِ تمام.
این جان ِ آبدیده و پوست انداخته، فرق می کند با جان ِ معمولی. با آدم های دیگر فرق می کنند آدم هایی که وقتی می بخشند و می گذرند، برای دیگران مایه ی تعجب و حیرت می شوند. اگر آن اصالت وجود حفظ می شد، چشم ها آنچه نادیدنی ست را می دیدند. این حفظ کردن، کار دارد (لحظه لحظه است). پوست انداختن کار دارد. روبروی یک مرتع ِ سرسبز ِ زیبا ایستاده اید، چمن، آسمان ِ آبی با ابرهای پراکنده، یک جاری ِ رود، و چند گوسفند و کودکانی دوان دوان با بادبادک هایی در دست و ... یکی کک ِ احساسش هم نمی گزد. خدا کند کژ طبع جانوری پاچه مان را نگیرد.
گاهی عظمتی که به واسطه ی اندیشیدن به زیبایی درک می کنیم، سر ِ تسلیم مان را در برابر زیبایی فرود می آورد.
محبت زیباست، اندیشیدن هم زیباست، علت هایشان زیبایند، علت هایی که از علت های رایج هم جدایند!!! متاسفانه این لغت ِ "رایج" است که در دنیای -هرجور دلم می خواهد- ِ آدم ها حقیقت ِ زیبایی را تعیین و تبیین می کند. در صورتی که رایج بایست عمل به انسانیت و اخلاق می بود و حقیقتی که خارج از نفس ِ ماست!!! که البته متاسفانه اینگونه نیست، همیشه و همه جا اینگونه نبوده و نیست.
پاییز را، زمستان را، بهار و تابستان، همه شان زیبا و ماهیت شان تکان دهنده است.
آدم ها فرق دارند، فرقشان هم در جسم و جانشان، عقل و دلشان هست، و این ها، بسته ی یکدیگرند.
به قول مولانا تن ز جان و جان ز تن مستور نیست، لیک چشم و گوش را آن نور نیست.
پس به جای با دلیل و بی دلیل، بهتر است دنبال ِ تعریف های درست و کاربردی از واژه ها برای هم باشیم و تعریف های ماورایی دوست داشتن ها و سکوت ها را در دست ها و قدم ها و چشم هایمان جاری کنیم، همین جایی کنیم که این مجال ِ اندک و زودگذر دنیا با معنای ان الانسان لفی خسر درس ها و حرف ها برای ایمان آوردن و دوست داشتن ها و مهربانی های و خوبی ها برای انجام دادن دارد.
-----------------------------------------
بهتر است به جای بی دلیل، از واژه ی گرانقدر ِ بی طمع استفاده کنیم. من سر تعظیم در مقابل ِ اینگونه محبت و دوست داشتن فرود می آورم و می گویم، آنان که بی طمع دوست می دارند، به معرفت ِ قلبی و عقلی می دانند که باید دوست بدارند آنان را که انسان اند و این را خدا دوست دارد، سیاه و زرد و قرمز و سفید ندارد. و نباید دوست بدارند آنان را که تنها به جسم انسان اند و به جان چون حیوان و چه بسا پست تر.
و ما در اوج نیستیم، و تمام ِ پراکندگی ِ ما از سوتفاهمات است و اختلافات و گرنه ما یکی بوده ایم. بر می گردم به پله ی اول. پله ی بخشیدن. او که صاحب ِ دل است، محبت را می بخشد، او که صاحب ِ عقل است، علم را می بخشد، او که صاحب ِ مال است، بخل نمی ورزد و... و این راه، راه ِ ضمانت ِ سعادت ِ ما انسان هاست. (تا آزموده شویم که کدامیک نیکوکارتیم، بخشنده تریم، صبورتریم ... و بدینگونگی ها، شکر ِ او به جا آوریم). اما در چه بی راهه ها که پا نهاده ایم و چه تغییرها که کرده ایم.
اگر چه حرف های مانده ام محدود است، اما نمی توانید تصور کنید که چه حرف ها که ماند. برای تک سطرهای دیگر،شاید.
---

در ضمن پی نوشت ِ 3 را دوست داشتم
هم سخت است و هم آشکار :)
سرتان را درد آوردم...
روزگارتان مبارک به یمن ِ _دوستی ها، دوست داشتن ها و دوست داشته شدن های_تان

سلام

اول از همه تشکر فراوان برای این دقت و تاملی که در خواندن نوشته های من دارید و بعد هم امیدوارم و آرزو می کنم که همیشه برای دیگران خاطره سازی خوب باشم ...

شما از من آموخته اید ؟؟ نفرمائید قربان! من شاگرد کوچولوی شما هستم . بدون تعارف و بدون اینکه بخواهم بازی کنم با کلمات .

...
.... من هرموقع می خوام کامنت های شما رو بخونم اول همه ی کارهای کوچولو رو انجام می دم که بشینم و با دقت و بدون هیچ مزاحمی مطلب شما رو بخونم . ولی متاسفانه گاهی یه چیزهائی یادم میره و یا اینکه یه چیزی خارج از اختیار منِ . مثلا" یهو یک نفر تلفن می زنه ! محبورم جواب بدم. یا یک نفر زنگِ در رو می زنه بدو بدو می رم به سمت آیفون ، یک نفر اشتباهی زنگ را زده !
یا کتری روی اجاق گاز شروع می کنه به سوت زدن (من یک کتری دارم که وقتی آب جوش می یاد سوت می زنه و اونقدر گوش خراشِ که هر جا باشم خودم را پرتاب می کنم به سمتش تا چائی رو زودتر دم کنم. یک روز یک مهمانِ شیطونی داشتیم وقتی صدای سوت کتری بلند شد هراسان گفت : وای این چیه ؟ گفتم : نترس داره میگه آب جوش اومده بیا چایی دم کن . گفت: خدا رحم کرد آب جوش می یاره مثلا" اگه می خواست قورمه سبزی جا بندازه لابد سونامی راه می انداخت .... این ها رو برای مزاح گفتم)
خوب حالا چایی رو دم کردم و انشاالله که نه تلفنی زنگ می زنه و نه کسی در خونه رو و من دارم ادامه می دم به خوندن ....

در مورد دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها خیلی قشنگ نوشتید . اینجاست که من بیشتر باور میکنم که شاگرد کوچک شما هستم. در مورد سیب خیلی قشنگ بود. و در مورد ظالمین. قطعا" ظالمین را نمی شود دوست داشت. یادمِ که یک روزی یکی از بستگانم بی مقدمه و ناگهانی ازم سوال کرد تو از کی توی زندگی ات متنفری ؟ جا خوردم چون در میان یک سکوت طولانی و بدون هیچ دلیلی این سوال را کرد. کمی فکر کردم و با دقت فکر کردم چون برای خودم هم یهو مهم شد. گفتم هیچ کس . گفت هیچ کس؟ یعنی تو اصلا و هرگز از هیچ کس متنفر نیستی ... گفتم هستم . الان مثلا" از هیتلر نفرت دارم که باعث مرگ هزاران هزار بیگناه شد. در این لحظه هیتلر به یادم اومد. ولی شاید از چندین نفر دیگه هم متنفر باشم که اونقدر برای من فکر کردن به آنها اهمیت ندارد که به یادم مانده باشد و همین شاید باعث شد که بگم هیج کس . همینقدر که به نفرت های خودمون خیلی فکر نکنیم جای شکر داره ولی وای به وقتی که اون موجود نفرت انگیز دائم و مکررا" باهات کار داشته باشه اونوقت باید نگران قلبت ، روانت ، روحت به اضافه اینکه نکنه مبتلا به سرطان بشم و یا افسردگی حاد یا مزمن ؟ و یا مشکل اعصاب پیدا کنم باشم. توی یک مقاله خوندم نفرت باعث مبتلا شدن به بسیاری از بیماری های جسمی می شود.

در مورد مکرر نوشتن هایم در رابطه با دوست داشتن ها الان باید یک توضیح بدم . گاهی وقتها دوستان معترض می شوند که مگر می شود کسی که دائم ما را اذیت می کند دوست داشت؟

من منظورم این نیست که حتی ظالمان را هم دوست داشت. الان باید توضیح بدهم که منظور چیست.

کسانی را که دوست داریم و خیلی دوست داریم و یا عاشقشان هستیم و بی مهری هایشان ، بی تفاوتی هایشان، نبودن هایشان در زمانی که بودنشان الزامی ست و ... دردمان می آورد، باید این درد را فراموش کنیم. چون ادعا داریم عاشقشان هستیم . چون حتما" قلب ما این را تشخیص داده، حالا اگر بی محبت می شوند گاهی، بی تفاوت و یا فراموشکار می شوند، ما برای قلب خودمان و احساس ارزشمند خودمان باید ندید بگیریم. ولی جائی که کسی ، با اهانت ها و بی احترامی ها و یا نادانی های مکرر خودش شان انسانی ما را زیر سوال می برد باید به کل در روح و روان و خاطر و یادمان بایکوتش کنیم. چون انسانهائی که قادر نیستند خودشان را دوست داشته باشند هرگز قادر نخواهند بود دیگران را عمیق و زلال و صاف دوست داشته باشند و بیشتر سر خودشان را کلاه می گذارند. من هدفم از ادامه ی دوست داشتنها در مورد کسانی هستند که دوستشان داریم و خیلی دوستشان داریم حتی با وجود تفاوت ها در نگرش ها و اعتقادات و ... ولی نه در منش های انسانی . هر کسی می تواند با یک اعتقاد مخصوص به خودش به انسانیت برسد. همه لازم نیست مثل هم فکر کنند. کافیست انسانیت رعایت شود... به هر روشی و هر اعتقادی .

(اینها را نوشتم که توضیحی بر نوشته های گذشته ام داده باشم) وگرنه اینجا همه استادان من هستند و من باید از دیگران بیاموزم . نوشتن های مکرر من در مورد مسائل احساسی ، دلیلش فراموش نکردن های خودم است . می نویسم که تکرار باشد و یادم نرود که به چه چیزهائی ایمان دارم. بخصوص وقتی به شدت رنجیده ام!

می دانید؟ یکی از بدترین سوال های زندگی «چرا؟» ست .
چرا من ... ؟ چرا برای من ... ؟ و یا چرا من این یکی را دوست دارم؟
خیلی وقتها از خودمان می پرسیم میان این همه آدم چرا من این یکی را دوست دارم اصلا؟ و این بدترین سوالیست که از خودمان می کنیم . چون همه ی ما می دانیم هزار دلیل وجود دارد برای این دوست داشتن. دلایلی که شاید فقط خداست که می داند. این آدم شاید آمده به ما درس صبوری بدهد. شاید آمد ایستادگی در عشق بیاموزد. شاید آمده که کمی در تعصباتمان در اعتقاداتمان تامل کنیم و باور کنیم که داریم خیلی اشتباه میکنیم. این آدم آمده تا درست عشق ورزیدن را بیاموزیم، اصلا" آمده تا تنهائی را با تمام وجود لمس کنیم و باور کنیم که ما انسانها چقدر تنها هستیم و .....................

و به قول شما هر کسی را یک جوری می شود دوست داشت. هیچوقت نمی شود یک دوست خیلی خیلی عزیز را مثل یک خواهر دوست داشت. یک خواهر یک خواهر است و یک دوست هم یک دوست ولو اینکه نتوانیم هیچوقت میزانی برای این دو شکل دوست داشتن قرار بدهیم. شاید هر دو در یک میزان باشند.
یا خودت را بکشی نمی توانی یک نفر را مثل برادرت دوست داشته باشی ، آن شخص مدل خودش دوست داشتنی است و شاید به یک میزان اما دو احساس کاملا" متفاوت.
اما نمی شود هر کسی را خاص دوست داشت!
یهو یک نفر خاص می شود ... به هر دلیل یا اصلا" همان بی دلیل!

من خیلی لذت بردم از خواندن نقطه نظرات شما. و قطعا" باز هم این کامنت را خواهم خواند و چندین بار خواهم خواند. مطالب ریز و مهم زیاد دارد. شما هم انسان جالبی هستید. مثلا" از آن انسانهائی که آدم دوست دارد یکهو در یک سمینار یا یک مهمانی غافلگیرانه ملاقاتش کند

شب یلدا مهمان بودم . یک مهمانی بزرگ بود. یک آقائی در میان جمع بود که خیلی به نظرم آشنا می آمد. از میزبان که آن آقا می شد شوهر عمه شان، پرسیدم چهره ی آقای ... خیلی به نظرم آشناست من کجا ایشون رو آیا دیدم؟ میزبان که می دونست من باشگاه انقلاب زیاد می رم گفت احتمالا" در باشگاه انقلاب چون ایشون در هفته چندین بار باشگاه هستند. یکدفعه تقریبا" فریاد زدم .... درسته .... درسته . وقتی هم بهش گفتم چهره من برای شما آشنا نیست آیا؟ گفت نه. آخه خانم ها با حجاب اسلامی اصلا" یه شکل دیگه هستند و همه هم شبیه به هم
دقیقا" حرفی که من همیشه در مورد آقایان که یادم نمی یاد می زنم آقایانی که ریش دارند به نظرم همه شکل هم هستند و من اصلا" دفعات بعد اون آقا رو یادم نمی یاد
و من همیشه این آقا را تقدیر میکنم که با این سن و سال شاید هفت دور جاده ی سلامتی رو بدون وقفه می دوند. و هیچ کس نتونست این هیجان من رو درک کنه . حتی خودِ اون آقا . چون بارها از روبروی من رد شده بود و من هر بار در دلم بهش میگفتم : آفرین ... آفرین بر این آقای ورزشکار.
امیدوارم شما حسم را درک کرده باشید اقلا"

سلام
در مورد خاطرات نوشتید و به یاد مادرم افتادم. خانم پرنیان؟ مادرم یک آبان امسال عمرشو داد به شما . منم حدود 11 ماه میشد که ندیده بودمش! شاید فکر کنید من چه آدمی هستم که اینهمه مدت ندیده بودمش ولی اینجوریها نیست. خونواده ام همه شهرستان هستن و من تو این 11ماه دوباری رفته بودم شمال تا ببینمش ولی متاسفانه هر دو دفعه بنا به دلایلی موفق به دیدنش نشده بودم. و حالا من موندم و خاطراتی که از اون دارم. . . خب؟ خب خانم پرنیان؟ میدونین چیه؟ اینم از آفات زندگی مدرن و ماشینه که آدم ها ناخواسته درگیرش مشن و همه ی وقتشون رو صرف اون میکنن غافل از اینکه زندگی این نیست!! یعنی . . . یعنی برام محرز شد که واقعا فلسفه ی زندگی ما آدم ها اینجوری نیست . . مدام کار و کار و کار !!! خب که چی؟ ها؟ به کجا میخوایم برسیم؟ مدام درس خودن و دنبال ارشد رفتن و دوجا کار کردن و آخرش چی؟ واقعا آخرش چی؟ کی میخوایم ازشون استفاده کنیم؟ مهمترین سوالم اینه: پس تکلیف حال چیه؟ زمان حال که این روزا، خیلی از آدم ها مثل من قدرش رو نمیدونن چیه؟ واقعا چیه؟ واقعا خیلی زیبا در مورد خاطرات نوشتید و من دارم نوشته تون رو با اعماق وجودم حس میکنم. مثل همیشه نوشته تون دلنشین و زیبا بود. مرسی

سلام
تسلیت میگم. می دونم که چقدر غمگین هستید. کاملا" این را درک می کنم ...
ولی یک خواهشی از شما دارم. دیگه به این قسمت موضوع فکر نکنید که چرا یازده ماه به دیدنش نرفتم؟ دیگه گذشته ها گذشته و افسوس خوردن و متاسف بودن برای کارهای نکرده برای یک عزیز هیچ دردی را درمان نمی کنه و من مطمئنم که روح ایشان عذاب خواهد کشید از این افسوس خوردن ها. ولی از این به بعد برای کسانی که زنده هستند و در این دنیا هستند غفلت نکنید.

دیشب تنها بودم خونه . فکر کردم شاید بعدها این تنهائی دائمی شود و یهو یک لحظه دلم لرزید از این تنها بودن ،(با اینکه تنهائی را هم خیلی دوست دارم. یک قرار ملاقات قشنگی با خودم دارم در این تنهائی ها ) و فکر کردم که ما آدمها دائم در تلاشیم به هم وابسته نشیم (حداقل من همیشه در تلاشم) اما زندگی با بودن ها در کنار همدیگه معنا دارد. اصلا" من بدون کسانی که دوستشان دارم چه معنائی دارم؟ من بدون دوست داشتن هایم چه معنائی دارم؟ هیچ ... هیچ ...
و تصمیم گرفتم اصلا" به این خلع فکر نکنم و دوباره با خودم قرار ملاقاتی شیرین گذاشتم تا بتونم فکرم را منحرف کنم.

ما به بودن هم زنده هستیم، به عاشق بودن هایمان، حتی اگر دور باشیم از هم ، باید عاشق هم باشیم تا نمیریم .

از این به بعد هیچوقت در گفتن دوستت دارم به کسی که دوستش دارید مکث نکنید. وقتی دلتان برای کسی تنگ می شود بدون لحظه ای درنگ بهش زنگ بزنید یا به دیدارش برید. حتی یک اس ام اس ...

گاهی یک شوخی، یک جک و یا یک حمله از طرف یک نفر با اس ام اس من رو خیلی خیلی خوشحال میکنه. چون فکر میکنم اون لحظه به من فکر کرده و توی دلم بهش میگم : مرسی

آفتاب دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 12:11

سلام عزیزم..دیشب یه اس ام اس داده بودی بدو اومده بودم نت..نبینم دلت بلرزه نازنین.

سلام
کدوم اس ام اس ؟ بذار برم گوش ام رو چک کنم ...

من دیشب اصلا" اس ام اس ندادم ولیا !

دیشب تو این را فرستادی :
برایت شور پاییزی
که برگ غم فرو ریزد
برایت یک غزل احساس
دو بیتی های عطر یاس
برایت هر چه خوبی هست
دعا کردم.

پس بگو چرا یهو حالم خوب شد !

مرسی لیلا جون . از دست دادن زمانهای مشترک با کسانی که عاشقشون هستیم یک عذاب بزرگیه. آدم فکر میکنه اصلا" برای چی زنده هستم؟ ولی بعدش فکر میکنم کسانی که دوستشون دارم همین که احساس کنم خوشحالند در کنار هر کس دیگه ای و در جائی که هستند من هم خوشحالم و واقعا" هم خوشحالم.

مرسی مهربون

آفتاب دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 12:33

عزیزم تو کامنت معجزه خاموش نوشتی که دیشب تنها بودی و یهو دلت لرزید..
من هم نوشتم که :اگه به من یه اس ام اس داده بودی بدو می اومدم نت دو تایی باهم کلی گپ می زدیم..یا اصلا پا می شدم گاز ماشین رو می گرفتم در خونه ات پیاده می شدم و می شدم (مهمان نا خوانده )

آهان ...

اون جمله ی آخرت خیلی خوب بود. به به عالی می شد ولی آیا من راضی می شدم این همه راه رو بیای ؟ و به زحمت بیوفتی؟

دیشب از لجم کلا" لپ تاپ رو خاموش کردم. با خودم لج کردم
شوخی کردم ...

مررررررسی .

ونوس دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 13:55 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام دوست عزیزومهربونم
هستم و می خونمتون اما هنوز مشکل سیستم رفع نشده اگه تو فیس صفحه داری بهم بگو اونجا بیام بهت سر بزنم
دوستون دارم

سلام ونوس عزیزم

من هم دوستت دارم. متاسفم که کامنت های پر از محبت ولطفت رو از دست می دم. ریحانه ی عزیزم رو حیلی ببوس

صنم دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 14:45

شما زیبا می نویسی زیبا فکر میکنی و زیبا برداشت میکنید
و من شما را خیلی دوست دارم چقدر خوشحال هستم که زن هستید چون خیلی راحت میتوانم احساسم را بگویم و برداشته بدی از احساسم نشود از صمیم دل شما را دوست دارم و چقدر خوشحالم دوستی مثل شما دارم دوست شما از استرالیا

سلام صنم عزیزم
مرسی برای این همه لطف و محبتت. راستی من رو چطوری پیدا کردی ؟

البته خیلی مهم نیست. همین که هستی خوبه.

نوشته های پراکنده سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 08:39 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال و احوال؟
خوبی؟
امیدوارم خوش گذشته باشه این مدت

سلام
ممنون و سپاسگزار

خدا رو شکر . بله خوش گذشته. امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه. خیلی لطف کردی . مرسی

ایرج میرزا سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 22:25

سسسسسسسلام
من اومدم

بگو خسته نباشی آخه تازه تموم شده
جوجو ها رو میگم . داشتم تا حالا می شمردمشون
راستی ... جوجوهای شما چند تا شدن؟؟؟

اینم از پاییز . کندیم قالشو رفت . یه پاییز دیگه از روزگار کش رفتیم . همچین پاییز دهنسوزی هم نبود امااااا ... اااای .... خدا رو شکر . همینشم خیلیها حسرتشو دارن . ببینیم زمستون چیکار میخواد بکنه . تو میگی میرسه اون روزی که برات کامنت بذارم بگم زمستون رفت و رو سیاهی به ...
خدایا برسون عمر حضرت نوحوووو

حالا که می بینم از آهنگ ارسالی من خوشت اومده و کسی هم تو صف نیست و هرکی به هرکیه یه آهنگ دیگه بفرستم؟ تو رو خخخدا ... اینبار از شجریان . من و تو قصه یک کهنه کتابیم مگه نه؟

سلام
من همش دارم فکر میکنم از پائیز سال گذشته تا این پائیز به زندگی چی بخشیدم ... به آدمها و به هستی . این یعنی شمردن جوجه ها؟

پائیز هر چی باشه معرکه ست . مخصوصا" آبان ماه امسال وقتی باران می بارید من رو دیوانه ی خودش می کرد. باید به همین چیزها دلخوش بود ...
انشاالله که عمر حضرت نوح داشته باشی و رو سیاهی ها هم پاک بشه و بره و هیچ اثری ازش باقی نمونه . ذغالها هم بمونند برای کباب درست کردن ... به به !

من این یک آهنگت رو هم الان لینک میکنم. عاشق آهنگ های قشنگم. تنها چیزی که می تونه این روزها پر و خالی کنه من رو از احساس ...

مرسی ایرچ میرزا «عزیز» !

ایرج میرزا سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 22:39

من عاشق خاطره هام . خاطره های زیبا و دل شیرین کن . دنیا مگه چقدر تاب باروری لحظه های ناب و زیبا رو داره . وقتی زیبایی و خوشی ای خلق میشه باید ازش عکس و فیلم گرفت و هر از چند گاهی مشام جان رو به شمیم خوشش نوازش داد . زیاد نباید از روزگار توقع داشت . آدمهای خالق زیبایی کم هستند و اونها هم همیشه تولید زیبایی نمی کنند . باید خوشیها را از روزگار قاپید و در ذهن و خیال سیو کرد تا در لحظات طاقت فرسای زندگی جرعه جرعه کام جان رو سیراب کرد .
اگر خیال نبود عقل از پا درمون آورده بود

امشب داشتم برنامه ی طونل زمان در شبکه های قبیحه اون طرف مرزی!!! رو نگاه میکردم. اشک هام رو جاری کرد. حس نوستالژی و ....

گفتی عکس باید گرفت. من دوربین از دستهام جدا نمی شد، توی سفرهام بیش از سیصد تا عکس میگرفتم دو بار دوربینم رو ازم قرض گرفتندو شکسته و داغون پس آوردند، بلافاصله رفتم دوباره خریدم. و الان ... چرا ساده رد می شم از لحظه های قنشگم؟ چرا پائیز امسال که بی قرار شده بودم در کوچه خیابانهای شهر و برگهای رنگارنگ و زیبا هیج عکسی نگرفتم؟ چرا مکث نکردم در لحظه های خوب؟ باید دوباره ثبت کنم لحظه ها رو به قول تو در لحظات طاقت فرسای زندگی با اونها جرعه جرعه کام جان رو سیراب کنم.

ببین با این ترانه ات چه کردی با من؟ پاک از دست رفتم


راستی دیشب یک آهنگ خودم لینک کردم از داریوش . بعد یادم اومدانگار قبلا" هم لینک کرده بودم در یکی از پستها برداشتمش.

داریوشِ دیگه ... نمی شه ازش بگذرم .

ایرج میرزا "عزیز" سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 23:11

در خیالت عکسهاتو سیو کن . عکسهای خیال زنده و چند بعدی و قابل دستکاری هستند . مثلا همین الان خیال یک کنار دریا و صدای امواج رو تصور کن . اگه بتونی صداشو بشنوی و همین الان دستگاه نوار مغز بهت وصل کرده باشند مطمئن باش نوار مغزت تغییر میکنه . مطمئن باش ترشحات هرمونهای مغز تغییر میکنه
تولد زمستان مبارک

الان بیشتر توی حال و هوای یک جنگلم . البته نه جنگل در شب ! خیلی ترسناکه
یک جنگل با صدای پرنده ها و راه رفتن روی برگها و خش و خش برگها و بوی چوب خیس خورده و ...
روی بک گراند گوشی ام یک دریا دارم که انیمیشنِ . هر وقت هوس دریا کنم بهش نگاه می کنم چون به هواشناسی کانکت شدم وقتی باران بباره دریای من هم بارانیه وقتی هم برف می باره توی گوشی من هم برف می یاد . اینا رو گفتم که دلت بسوزه


راستش زمستون رو زیاد دوست ندارم . خیلی سرده ...


ایرج میرزا «عزیز»

ایرج میرزا سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 23:50

دلم بسوزه؟؟؟ واسه یه عکس بارون روی گوشی موبایل؟؟؟

حیف نیست زمستون؟ دلت میاد؟ فصل سفید روی سال . آخرین ماه از آخرین فصل سال . پیش در آمد بهار . اسفند . ماه ماه سال . ماهی که با تولد یک گل ، تنها یک گل ، بهار میاد

صدای جوونیهای استاد شجریانه . داریوش بره بوق بزنه

داریوش بره چیکار کنه ه ه ه ه ؟؟؟؟؟

من عاشق استاد شجریانم . خیلی هم بهشون ارادت دارم ولی داریوش هم خیلی خوبه

زمستون دست آدم می شکنه! و چهل روز وبال گردن می شه.
می دونم که می گما!

من خیلی سرما اذیتم میکنه . برای همین ... ترجیح میدم همه ی فصل ها اصلا" پائیز باشه . بهار هم که همش آدم خمیازه می کشه

تابستونا هم سوسک داره

ببین امشب من توی تونل زمان گیر کردم . زیاد جدیم نگیر

فردا قول میدم خوب بشم

ایرج میرزا چهارشنبه 4 دی 1392 ساعت 00:08

شااااید یه روزی تو خوب بشی ، اما مطمئنم عمر من کفاف نمیده
اما اگه قول بدی دختر خوبی باشی بازم برات از این آهنگا میفرستم . خووووب؟
حالا برو یا بخواب یا بزن شبکه مستند این دو تا بزهای کوهی که دعوا میکنن نگاه کن تا چرتت بگیره

خوب می شم

ولی مطمئنا" دعوای بزهای کوهی رو نمی بینم

تا بعد ...

یه دوست.... پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 09:23

سلام...
میخواستم ترانه ای از کریس دی برگ... به نام بانوی قرمز پوش را آپ کنم... موفق نشدم... این ترانه رو به باغبان باغ مهربانی ... پرنیان عزیز تقدیم میکنم...
اگه پرنیان عزیز... براش امکان داره ... اونو هم برا همه بذاره... ممنون

من یک عالم ...

من یک عالم خاطره دارم با این ترانه

بالاخره هر زنی یک شال قرمز یا یک لباس قرمز داره که باهاش رقصیده باشه ... یا حتی نرقصیده باشه!
حتما" لینکش میکنم

The Lady In Red
این موزیک زیبا تقدیم به یک دوست .... عزیز و بقیه ی دوستان خوبم .

معصومه پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 10:51

سلام پرنیانکم...
خوبی عزیزدلی؟
دلم واست ی ذره شده
هیچ کس برای من مثل تو نشده و نمیشه
خیلی عزیزی

سلام معصومه جان

مرسی عزیزم . این از خوب بودن خودتِ . از بس که مهربونی .

معصومه پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 11:02

میدونی اینقدر خوبی ک ب حرف همه گوش میدی ولی ناراحتیاتو واسه کسی نمیگی؟
خوب من نگرانتم عزیزدلی

قرار نیست باری بر دوش کسی باشم .

من خوبم . موزیک های خوشگل خوشگل گوش می کنم. ورزش می کنم. کافی شاپ های خوب می رم، با دوستهام و بستگانم قرار های خوب خوب می ذارم . کتاب می خونم . جک می خونم و از ته دل می خندم اونقدر که اشکهام جاری می شن و اطرافیانم بهم میگن : تو دیووونه ای برای خودم خریدهای قشنگ می کنم وقتی پول کافی برای خرید دارم
گاهی هم دلم میگیره و کمی اشکهام می ریزن ...

من خوبم مهربون

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 13:23

سلام پرنیان عزیز و زیبا
هم زمستان زیبا به شما مبارک - اگر چه شما خیلی باهاش ارتباط برقرار نکرده ای و بیشتر به پادشاه فصل ها علاقه مندی - و هم پیشاپیش 8 دی مبارک
پرواز را بخاطر بسپار ...... پرنده مردنیست

به تاسی از عزیزان به ویژه ایرج میرزای عزیز - که نماز آیات ما باستجابت رسید - من هم ترانه زیبای انتخابی ام را تقدیم شما و عزیزان می کنم


gholamhosein banan - karevan_www.didarweb.ir.rar


http://s1.picofile.com/file/7685431498/gholamhosein_banan_karevan_www_didarweb_ir.rar.html

موچ

سلام بر شما

مرسی . بر شما هم مبارک . من یک بار توی برف دستم شکسته و از شدت دردِ شکستگی وسط خیابون تقریبا" بیهوش شدم! هنوز از دلم نیومده بیرون این کینه ی برفی

ولی یک دنیا خاطره ی قشنگی برفی هم دارم که باعث می شه هی ببخشمش .
و سرمای زمستان همیشه من رو به استیصال می رسونه . هیچ مدلی گرم نمی شم بدبختی

هشت دیماه
و من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم ...
روحش شاد . و تولدش بر همه ی دوستدارانش مبارک .
ممنون که یادآوری کردید. دیگه چیزی اضافه تر ندارم بنویسم در مورد فروغ . همیشه نوشتم و فکر کنم تکراریست اگر بنویسم . اگر چه فروغ هرگز و هیچ وقت تکرار نخواهد شد .



......
من تمام این ترانه هایی که شما و بقیه ی دوستان لینکش رو گذاشتند ریختم روی فلشم و گوش میکنم. حتی اگر قبلا" داشتم .
اینها یادآورد دوست های خوبم می شن در حین گوش کردن.


ممنون برای این ترانه ی زیبا . خیلی زیباست ...

گر زد دل برارم آهی آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد

به کجائی ای غمگسار من ؟


لینک شد.

و قابل توجه ایرج میرزا عزیز
راستی من هر چی فکر کردم موضوع این نماز آیات رو یادم نیومد. شیطونی کرده یه جائی یواشکی ؟

ایرج میرزا این ترانه رو خیلی دوست خواهد داشت. می دونم .
اگر چه من سعی میکنم اون جمله اش را فراموش کنم که گفت : بره بوق بزنه

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 14:34

پرنیان زیبا

1- پیشنهاد میکنم برای آشتی با فصل نقره ای زمستان و سپیدی برف یه قرار دستجمعی بگذارید با دوستان وبلاگی ات در کوه های شمیران یا دربند و یه صبح تا عصر میهمان برف ها باشید تا مهربانی فصل نقره ای و زیبا و سفید و پاک و بی آلایش زمستان از نزدیک ببینید - البته فکر میکنم برف ها اگه شماها را ببینن آب میشن - چون شما خیلی گرم هستین و اونا رو آب میکنید!!!!
2- قصه ایرج میزای عزیز هم مربوط به دوران ماضی است که گرفته بودند و روی در نقاب برده بودند و گشاده رو نبودند!!! و کسوف بودند و ما هم برای رفع کسوف ایشان نماز آیات توصیه کردیم و به شکر خدا نمازمان مورد قبول واقع شد و ایشان از کسوف بیرون آمدند و دوباره به هم لبخند زدند و دنیا زیبا شد و فصل خزان رفت و فصل نقره ای پیدا شد و دیر نیست اگر بوی بهار بیاید و نسیم دل انگیز فروردین.
بقول فیلم دلشکسه : عاشقتم ، قربونت برم جهان سوم ، وای جهان سوم من چقدر دوستت دارم ، خدایا شکرت که ما جهانسومی هستیم
می بینی پرنیان زیبا ، فقط در جهان سوم ما میتوانیم اینجوری قربون صدقه هم بریم و همدیگر رو ناشناس و غریب یا آشنا دوست داشته باشیم

مرسی برای این کامپلیمنت . «زیبا» رو میگم.

همچین می رم توی فاز خودشیفتگی که تماشائیســـــــــــــــــــــــــــت

شما چشمهاتون زیبا تجسم می کنه . مرسی

بالاخره این جواب کامنت قبلی من ثبت شد؟ صد بار تلاش کردم تا
بالاخره ثبت شد و یه جاهایش حذف می شد هی .

قرار دسته جمعی کوه ؟ هر کسی یک طرف دنیاست. یکی کرجِ یکی آلمانِ یکی آمریکاست. یکی شیرازِ یکی اصفهان، یکی تبریزِ یکی مشهد. یکی هم ترانزیت بین قم و تبریز و تهرانِ دائم در رفت و آمده (باران) ........
به نظر شما چه جوری می شه یک قرار کوه گذاشت؟

ایرج میرزا عزیز هم یک دنیاست برای خودش. خیلی گلِ و خیلی نازنین . فقط گاهی وقتها می ره تو ژست
اگه می دونستم نماز آیات اینقدر حاجت می ده خودم دست به کار می شدم زودتر

(اسم این آیکون کلافه است ) اسم دارن آخه همشون . گفتم شما هم بدونید

ما ایرانی ها خیلی احساسی و مهربونیم . نه اینکه حالا خودمون از خودمون تعریف کنیم . خارجی ها بهمون میگن.
ولی کاش جهان سومی نبودیم ... ای کاش !

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 15:26

پرنیان عزیز

لینک ترانه کاروان باز نمیشود لطفا این لینک اگر باز شد جایگزین کنید
با تشکر

http://s2.picofile.com/file/7172583224/Karevan_banan_.mp3.html

اول من هم نتونستم باز کنم ولی بعد متوجه شدم یک پسوورد می خواد که پسوورد رو خودش داده بود. ولی با اینحال عوض کردم و این لینک جدید رو گذاشتم که دوستان برای شنیدن این ترانه به مشکل برنخورند. که این لینک دومی که فرستادید هم کامل تر هست و هم کیفیتش بهتره .

مرسی

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 15:39

پرنیان زیبا

این لینک را برای روزهای تعطیل شما انتخاب کردم تا هنگامیکه در شور و رقص و سماع هستی وپر انرژی ، آن را گوش بدهی
من فکر میکنم زبانحال خود خود خودت هست - من اشتباهر نمیکنم و مطمئن هستم که یی کسی در دهه اوایل پنجاه این ترانه را برای دهه اخیر شما ساخته است

خوب ... کدوم لینک ؟!

نیستش که ! فراموش کردین بذارین . فردا تعطیلِ ، پس من چیکار کنم بدون این آهنگ ؟

ایرج میرزا پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 20:49

سلامدیدم گوشم زنگ زد فهمیدم دارید غیبتمو می کنید

حضرت حافظ مال چند سال پیش هستند حافظه ندارند ، شما دیگه چرا؟
باباااا اونی که خسوف کرده بود قندک میرزا بود نه ایرج میرزا .
که ظاهرا کمپلت مفقود شدند ایشان .
حالا جا داره بگیم : آسمان بی ماه مانی ماهم از دستم گرفتی

خوش به حالت گوش هات زنگ هم دارند.

من یادمه صحبت یک ستاره ی هالی بود .
ما هم که شما و باران خان فرمودید دویست سالمونه . از یک آدم دویست ساله چه انتظاری داری آخه. بپرس شام دیشب چی خوردم !


ایرج میرزا! ماهت قندک بودند ، آسمانتان بی ماه ماند؟

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 23:29

http://s1.picofile.com/file/5866433215/06_Afsaneh.mp3.html
با سسلام به پرنیان زیبای عزیز ، لینک تقدیم شد

من خود سرتا پا شررم
آتش کم زن بر بال و پرم ...
دیوانه منم دیوانه عشقم

سلام عرض شد
فکر کنم شما هم متوجه دیوونگی های من شدین دیگه

قشنگ بود خیلی . دوستش داشتم. فکر میکنم توی اون سی دی پنجاه سال موسیقی دارمش ولی وسط هزار تا ترانه چطوری باید پیداش کرد؟ مرسی . فردا خیلی گوش می کنم بهش.
و البته الان هم . مرسی

لینکش کنم؟ لینکش میکنم. قشنگه

حضرت حافظ پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 23:49

سلام پرنیان زیبا و عزیز

خوشحالم که پسندیدی ، در مورد سئوالت هم باید بگم مگه تو وبلاگ شما جایی برای عقل مانده است؟ همه اش جنون است و شوریدگی و مستی و دیوانگی = یعنی عاشقی

این لینک هم برای معصومه عزیز

http://www.4shared.com/audio/IkkSu89-/01_-_Do_Seh_Shabeh.html

سلام
آخ آخ خدا کند این بیماری مسری نباشد فقط.

به به ... حتما" خیلی خوشحال می شه. راستی کجاست؟ معمولا" پنج شنبه شبها خیلی حضور داشت.

الان براش لینک میکنم.

معصومه جان بدو بیا که هدیه داری .

من نتونستم گوش کنم. کلا" با 4shared مشکل دارم . ولی لینک میکنم شاید بقیه این مشکل را نداشته باشند.
احتمالا" آهنگِ دوسه شبِ که چشمام به درِ مرضیه باید باشه .
...
درست شد ... با صدای جهان .

حضرت حافظ جمعه 6 دی 1392 ساعت 00:15

پرنیان زیبا

نیاز به آن نیست لطفا" بعد از اینکه صفحه باز شد کمی تامل کنید نوار موسیقی رسوای زمان می آید کافی است روی آن play
کنید و نیاز به سیو کردن نیست

بله متوجه شدم . ممنون برای راهنمائی

ولی من خودم با صدای مرضیه رو بیشتر دوست دارم . خیلی قشنگه

این پرنیان زیبا رو هم خیلی دوست دارم ضمنا"
توی دنیای واقعی وقتی ازم تعریف میکنند میگم : چی نشنیدم یه بار دیگه بگو! الان کلا" از تکرارش لذت می برم

شوخی کردم ... مرسی که من رو زیبا می بینید بهتره بگم زیبا تجسم میکنید. این تجسم شما جای خوشحالی داره برای من .

حضرت حافظ جمعه 6 دی 1392 ساعت 00:34

پرنیان زیبا

من فکر میکنم زیبایی روح خیلی زیباتر از زیبایی جسم باشه و سیرت زیبا به از صورت زیبا
من مطمئنم کسیکه اینهمه روح زیبا دارد باید از صورت زیبایی هم برخوردار باشد چون در این وبلاگ همه صورتها زیبا هستند صورت ظاهری وبلاگ، صورت موسیقی های انتخابی ، صورت موضوعات انتخابی شما در هر هفته ، صورت نوشته های شما و دوستان تان ، صورت مسئله ایکه همه شما را گرد هم آورده است ، صورت شکلک هایی که گزینش میکنید و.......... کافیه یا بازم بگم؟؟؟
اگر زیبا نبودید که اینهمه لبخند نمی زدید .....مگه خودتان نمی گوئید یا نمی نویسید که همیشه لبخند میزنید و با لبخند با همه برخورد می کنید؟ خوب اگر زیبا نباشید که اینهمه لبخند نمی زنید....درست میگویم یا هنوزم بهانه جویی می کنید؟
بگذربم خوشا بحال کسانیکه اطراف شما هستند .

بله . من هم معتقدم به قول شما سیرت زیبا به از صورت زیبا. اصلا" انعکاس زیبائی روح در صورت قابل لمس و قابل احساسِ. ممکنه یک نفر خیلی هم زیبا نباشه ولی عجیب به دل می شینه برای اینکه روحش روح قشنگیه.
شما خیلی به من لطف دارید. ممنونم که من رو اینقدر خوب می بینید. بذارید برم یه دور توی آینه نگاه کنم ... ببینم ...

مردبارانی جمعه 6 دی 1392 ساعت 13:12 http://www.green-dream.blogfa.com/

سلام دوست عزیز..... درست میگی ما آدم ها با خاطره هامون زنده ایم.... خاطره ی یک دیدار، یک نگاه گرم در سرمای پرسوز روزگار، خاطره ی یک سلام ، اولین قرار ، اولین بوسه .... خاطره گرمای شعله ی زندگیه اما گاهی حرارتش آدم و می سوزونه و خاکستر میکنه. دنیا برای آدمای خاطره باز همیشه سخت و تلخ میگذره.

سلام بر شما

رویای سبز ...
باید چیزهای قشنگی باشه.

همین ها ، آدمی را امیدوار می کنه به ادامه ... شاید امروز و یا فردا یک روز خاطره ساز باشند ...

مرسی . لطف کردید.

فریناز شنبه 21 دی 1392 ساعت 09:17 http://delhayebarany.blogsky.com

شما اینقدر خوبید و مهربون و خوش قلب که تله پاتی ها رو هم می گیرید حتی
فرقی نمی کنه تو خواب یا بیداری تا هر جای دیگه

یه نکته جالب براتون بگم بانو؟
مثلا این پست رو خونده بودم ولی از اون روز چیزیش یادم نمونده
حالا یه اتفاقی تو همین مایه ها برام افتاده بود این دو سه روزه که الان خوندم انگار جوابم رو گرفتم

کلا حرف ها و واژه هاتون کم از غزل های حافظ ندارن
خسته نمی شی
اگه یه غزل رو بارها هم بخونی
بارها تو فالت بیاد
باز هم می خونی
همشو

و اینکه مرسی که همچنان هستید و می نویسید و خب این آهنگ گذاشتن های جدید که خیلی خوب بود

ممنون بانو

سلام
یه سلام زمستونی گررررررم

سلام فریناز عزیزم ممنونم برای تمام حرفهای قشنگت. نمی دونم چی باید بگم در مقابل این همه محبت ...

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد