فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست ... آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


که زِ انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده ام فالی و فریاد رسی می آید 


این غزلی بود که دیشب چشمانم را بستم و بدون هیچ نیتی دیوان حافظ را باز کردم و خواندمش ...


هر کسی دوست داشت غزلی بنویسه ... چه چیزی زیباتر از این که دمی با حافظ باشیم 



کمی بی ربط با حضرت عشق :

گاهی وقتها یک شعر ، عطر حضور یک آدمِ. گاهی وقتها یک عطر حضور محضِ یک آدمِ . گاهی وقتها یک ترانه تمام احساس به یک آدمِ  و ما  چقدر خوب بلدیم جاهای خالی را پر کنیم ...


...

و گاهی تمام اینها حضور خداست ...



نظرات 37 + ارسال نظر
ایرج میرزا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 21:51

همین الان داشتم آواز مرحوم محمودی خوانساری رو گوش میکردم که دیدم ذکر خیر حضرت حافظ به میونه . گلهای تازه شماره ۳۰
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها به آن تنها رساند
.
.
.

رفیقان قدر یک دیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ انداز هجران در کمین است


غزلی که باران نوشته رو خوندی؟

قندک سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 22:03

ساروان!بار من افتاد! خدارا مددی!
که امید کرمم همره این محمل کرد

. سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 23:03

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن وسر حلقه ی رندان جهان باش

[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 23:08

ای که زنجیرزلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 23:15

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

حافظ

در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغاست ...

قندک سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 23:16

خم ها همه در جوش و خروشند زمستی
وان می که در آنجاست، حقیقت نه مجاز است

ساقی به چند رنگ ، می اندر پیاله ریخت
این نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست

قنک چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 07:42

وقتی که خداوند بدجنسی را درون ذات بعضیا راه وقرار نداده پس چرا انقدر زور می زنند که بدجنس باشند؟ هان؟
باران که می آید..... یعنی این که خداوند خطاهایتان را پاک کرد .پس شما نیز کدورت هارا بشووید و از دل بدر کنید.یک دل جایی برای دو تضاد ندارد.یکی را بیرون کنید تا جا برای آن یکی باز شود. باران ببار..... باران ببار....باران ببار.... باران ببار..... باران تویی...

بدجنسی که زور نمی خواد . خیلی آسونه

نوشته های پراکنده چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 10:32 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
حال و احوال؟
امیدوارم فالت بخوبی تعبیر بشه و به آرزوهای خوب خوبت برسی
پیشاپیش آخر هفته هم مبارک

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

سلام

به به ممنون برای این بیتی که نوشتی . یادمه که اهل خیام بودی

مرسی . لطف کردی تو هم تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشی.

باران چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 11:16

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربائى همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتگارش
جاى آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف مى شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
اى که در کوچه ء معشوقه ما مى گذرى
بر حذر باش که سر مى شکند دیوارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد اى دل
جانب عشق عزیزست فرو مگذارش
صوفى سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش

شرحِ شکنِ زلفِ خم اندر خمِ جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
...
در کعبه ی کویِ تو هر آن کس که بیاید
از قبله ی ابروی تو در عینِ نماز است ...

...

قندک چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 11:23

دلم از صومعه و صحبت شیخ است ملول
یارترسا بچه کو؟خانه خمار کجاست؟

قندک چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 11:25

ببخشید استاد؟ بااین شعرهایی که از دیشب تا حالا واستون فرستادیم قراره ترشی بندازین؟!

ببخشید خیلی گرفتار بودم .

حضرت حافظ چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 15:02

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم
خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم
دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم
زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
__________________

آخ ...

....

گفتم که برخیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید ...

شیما چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 18:11

هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز


•~*♥*~•° •~*♥*~•° •~*♥*~•° •~*♥*~•° •~*♥*~•°

دلتنگتان بودم...
سلام پرنیان عزیزم.امیدوارم سلامت و با نشاط باشی چون همیشه.
یه مدت ازتون دور موندم ولی خدای من شاهده که نام و یاد و صداقت کلام شما در لحظات ناب زندگیم جای بود. بارها و بارها از تکرار نام زیبای شما لبخند به لبم اومد و هزاران بار تصورتون کردم، دلتنگتون شدم، و با همه ی وجود از خدا خواستم دلتون چون همیشه لبریز از عشق و محبت باشه و زندگیتون شیرین و زیبا...
نبودنم از سر بی مهری نبود.همه چیز دست به دست هم داد تا دور بمونم از جایی که برام دوست داشتنی و خاص بود.

متنها چون همیشه پر معنا و با شکوه بود چون پرنیانم زیبا می اندیشه.باید چندین بار بخونمشون...باید از شما آموخت...باید تمرین کرد و باید انسان شد...

واقعا و با همه وجود اعتراف می کنم: دوستت دارم پرنیانم. ماندگار باشی مهربون...

سلام شیما جان

خیلی خیلی خوشحالم کردی با آمدنِ دوباره ات. میدونی چقدر به یادت بودم؟ به وبلاگت هم اومدم سر زدم و چند بار پیغامی گذاشتم . آزاده عزیزمان خوبه؟ خودت خوبی ؟ اون مشکلت حل شد ؟ همه چیز روبراهه؟

من هم اعتراف می کنم که دوستت دارم . مهربون

گو شمع میارید در این جمع، که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست ، تمام است ...

دخت جوزا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 19:54 http://burned-smile.blogfa.com

منم خستم خیلی خسته..
مرسی از حضورتون .. :)

آرزو می کنم خوب بشی دوست عزیزم . از صمیم دلم برات آرزو می کنم.

. چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 20:20

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
مهرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟

ما به آن مقصد عالی نتوانیم رسید
هم گر پیش نهد لطف شما گامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کشِ خویش
که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند
حافظ از شوقِ رخِ مِهرِ فروغِ تو بسوخت
کامگارا ، نظری کن سویِ ناکامی چند

پاسوخته چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 21:24

گفتم سرش به گرزی چندان گران بکوبم
تا گم نماید این ره،از راه دیگر آید

با غزل حافظ شوخی ؟؟؟؟

اون هم این غزل ؟؟؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 07:39

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

این غزلِ مولاناست .

یادی از مولانا هم شد

آفتاب پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 12:37

سلام عزیزم..روز بارونیت بخیر..مگه باید غزل حافظ می ذاشتیم؟

سلام لیلا جون

تو بودی بی نام و نشان؟
مطلب در حال و هوای حافظ بود. ولی اشکال نداره غزلیات مولانا هم همیشه خواندنیِ .

روز برفی ... برف می باره و گاهی هم باران. روز تو هم به خیر عزیزم

پاسوخته پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 13:16

در کوی ما

شکسته دلی

می خرند وبس

امیدوارم هیچ وقت غمگین نباشید.

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 15:40

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﺍﻧـــــــﻪ ﯼ ﻣﻨﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ نیست اما
من به خودم می بالم که انتخابم غلط نبوده
-----------
کاش میشد آسمان را لمس کرد
کاش میشد زندگی را گرم کرد
کاش میشد تا بباری مثل ابر
کاش میشد سبز باشی چون درخت....
-----------------------------------------------------------------------
دوست من ! باران...! راستی یادم نبود بگویم تازگی ها با خودم خوب رفیق شدم .
دیشب که باران آمد ، میخواستم سراغت را بگیرم....عزیزمن

خوش به حالش که با انتخابش به خودت می بالی .

تا کسی با خودش دوست نباشه با هیچ کس نمی تونه دوست واقعی باشه. اگر این جمله ای که نوشتی فقط یک متن نیست پس باید بگم مبارکِ این رفاقت .

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 15:42

سلام پرنیانکم...
خوبی خانوم خوشگله؟؟؟

سلام

اوه! با من بودی الان ؟

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 17:34

آره.....
چیه؟خوب خوشگلی

مرسی عزیزم. چشمای زیبا بینِ توست که قشنگ می بینه.

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 17:35

راستی ب صادق هزاری بگو این پست جدید ک گذاشتن چون صفحه نظرات نداره من تو پست قبل نظر گذاشتم..
چون صفحه تماس ایمیل میخواد من ندارم
ممنون

هر کسی که وبلاگ داره تمام نظرات را می تونه ببینه. حتی اگر در پستهای قبلی و بعدی باشه . نگران نباش معصومه جان ایشان حتما" متوجه خواهند شد.

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 17:53

پس خوبی...خداروشکر

آره که خوبم . از صبح ورزش ، چند ساعت قدم زدن زیر برف و باران آن هم بدون چتر . بعد هم نشستن و یک ناهار مملو از سبزیجات خوردن در کنار دوستانی خوب ... میشه خوب نبود؟

مرسی عزیزم

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 18:37

پرنیانم دلم واسه موزیک روی وبت تنگیده...پلی نمیشه هرکاری میکنم :(

احتمالا" مشکلی براش پیش اومده. نمی دونم . اگر کدهاش رو پیدا کردم دوباره نصب می کنم.

سوته دل پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 19:32

ماهمه شیریم،شیران علم،حمله مان از باد باشد دم بدم
حمله، هان ازباد و ناپیداست باد،جان فدای آنکه ناپیداست باد
باد ما وبود ما از داد توست،هستی ما جمله ازایجادتوست

سوته دل پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 19:40

ببخشید،قبلی از مولانا بود،اما چون میددونم اوراهمچو خواجه دوست دارید نوشتم.

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

ممنون

سوته دل پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 19:44

منتظر بودم پست امروزتون در باره برف نوبرانه باشه!

توی حال و هوای نوشتن متن جدید نبودم امروز.

ویس پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 20:58

که برد به نزد شاهان زمن گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیا فروشی ، نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه ی پیامی ، نه به خامه ی سلامی
اگر این شراب خام است ، اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
زرهم میفکن ای شیخ ، به دانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد ، نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم ، بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد ، به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت ؟ به که گویم این حکایت ؟
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی
این غزل برای من دارای مخاطب خاص بوده و بسیار دوستش دارم و سال هاست که ورد زبان دلم است و اکنون برایت نوشتم. اولین بار است که آن را می نویسم. خواستم عزیز ترین گوشه ی ذهنم را برای تو که عزیزترینی نوشته باشم.

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت
اه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد
ساقیا ، جام می ام دِه ، که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که درپرده ی اسرار چه کرد
آن که پر نقش زد این دایره ی مینائی
کس ندانس که در گردشِ پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد


برای اینکه این من را شریک کردی در این احساس ، فاتحه ای خوندم و به نیتت حافظ رو باز کردم که این غزل آمد. می دونم غمگینه و حتی اشک من رو هم درآورد اما رسم امانتداری اجازه نداد ننویسمش .

هدی پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 22:10

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

سلام پرنیان جان.

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که اینکار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من ، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
...

سلام هدی جون

هستی پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 22:28 http://hastie.blogfa.com

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تقدیر ما به دست شراب دوساله بود

حافظ خیلی بیشهوره و دوست داشتنی
اونقدر که یه بار زد به سرم که لا اله ... نگم بهتره چون نکردم
ولی اگه زنده بود حتما خفه ش میکردم
اونقدر که همه ی فالام تعبیرش یکی یک و بیت به بیت اتفاق میافته
حتی گاهی خوب منظورشو نفهمیدم
بعد یه اتفاق به عمق بی شهوری فوق البته برای خودم رسیدم که چرا درست نخوندمش

حافظ خیلی چیه ؟؟؟



هستی عزیز جمله های آخرت رو هر چقدر خوندم نفهمیدم منظورت رو

شیما پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 22:44

سلام عزیزم.
خوندم پیامهایی رو که از سر لطف و مهربونی بی حد شما بود.ممنونم.عجیب دلم گرم شد...
متشکرم که جویای احوال میشید.آزاده خوبه و من هم.اون مشکل حل شد.نخواستمش ، نموند...
زندگی زیبا و پر شور اما لجام گسیخته ست!گاهی رو به راه، گاهی بیراه... میبره آدمو.فقط باید قوی بود تا دوام آورد.
به خودم میبالم که جایی هر چند کوچیک تو قلب پاک و بی ریای شما دارم.
بودن شما حتی از دور دست غنیمته.میخوام همیشه بمونی پرنیانم.

سلام شیما جان
خدا رو شکر که خوبین. مرسی شیما عزیزم . تو خیلی مهربانی
من چهره ی گرم ومهربون و خوشگلت هیچوقت از یادم نمی ره .

آرزو میکنم زندگی ات همیشه لبریز از آرامش باشه.

شیما پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 23:25

خوشحالم که هستی.اینطوری بیشتر احساستون می کنم
همیشه سعیم همین بوده اما وقتی می خونمتون تازه می فهمم مهربونی و عشق و انسان بودن چه مفهوم بالا و عظیمی داره.
زیبایی تو نگاه شما بوده عزیزه دل...
ممنونم از آرزوی خوبت.اونقدر بهت ایمان دارم که احساس می کنم می تونه تضمینی باشه واسه آرامشم.

شیما عزیزم
تو خیلی خوبی ...

من یه آدم خیلی معمولی ام که دوست دارم خوب باشم . همین

هستی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 17:21 http://hastie.blogfa.com

تا حالا شده به یکی که دوسش دارین بگین بیشعور
یا بنویسین خیلی بیشوهوووووووری که مثلا عقفت کلام داشته باشین؟

اینجا منظورم اونه

آخریشم ینی نفهمیدم تعبیرو تا سرم او.مد و گفتم خاکمی چوک که زود نفهمیدم و خیلی چیزا از دست رفت ولی من هنوزیش زنده بودم و جبران شد
بعد اون همه فالامو دقیق خوندم

خلاصه اینکه قبول داریمش حافظو
آخه گاهی مث چی میزنه وسط خال
میخوای خفه ش کنی

نه نشده . هیچوقت هم نشده

ولی کوفت رو میگم. چون کوفت خیلی مهربونی توش هست. به هر کسی هم نمیگم . باید خاطرش عزیز باشه. اگه خیلی صمیمی باشه باهام یک پسوند هم داره که اون رو بعدا" بهت میگم.

هستی جون، کلا" خوندن کامنت هات ، یک هتر خاصی می خواد
از بس که سخته . ولی خوب خدا رو شکر که زنده موندی .

هستی جمعه 15 آذر 1392 ساعت 18:14 http://hastie.blogfa.com

به خدا من مودبم
با همون کوفت موافقم
مصرف هم داره
ولی هر بار که دوستی عزیزی میگه بیشعور تا میخوام به مواضعش حمله کنم میگه نشانه ی محبته
بعد شکل گربه ی شِرِک رو میگیره که نشه کاریش کرد
ِ
اون هنر هم اکتسابیه و بسیار دقیق مورد اشاره قرار گرفت
همه ی دوستانم هنرمندن
میخونن تحمل میکنن و نمیرنجن و میفهمن هدایت نمیشویم و به ادامه ی مسیر دلخوش میشن که هنوز میشه با دمپایی نزد مرا

بیربط
به قول حافظ
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

هستی جان این بیش مرنجانت ... مالِ مولاناست عزیزم


ضمنا" هر کسی یه جوری ابراز محبت میکنه دیگه. مهم اینه که ابراز کنه

[ بدون نام ] شنبه 16 آذر 1392 ساعت 00:07

سهرابو عشق است...

کاش سهراب نمیرفت به این زودی ها ...

روحش شاد

مهدی شنبه 16 آذر 1392 ساعت 00:33 http://shabname-m.blogfa.com/

نه هر که چهره برافروخت....

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

دلم نیامد تا آخرش ننویسم . حیف بود

ممنون دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد