فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

نمی دانم عنوان این پست را چه بنویسم!


پدر با خدا ... روی سجاده عشق بازی میکرد 
و مادر از حسادت به سرباز های سربی کشور همسایه گل میداد 
من و تو در تختخواب های جدا ، خواب مشترک میدیدیم 
و به هم قول میدادیم ، خانۀ رویاییمان 
نه سجاده داشته باشد 
نه سرباز سربی

«هومن شریفی»


تصویری که از کودکی در ذهنم زنده تر از هر چیزی باقی مانده، یک حیاط نسبتا" بزرگ که در باغچه های آن پر است از گلهای اطلسی ، رز ، کوکب ، تاج خروسی و یک پیچ امین الدوله کنار یک دیوار بلند ، یک درخت مو در ته حیاط و یک قسمت باغچه پر از انواع سبزیجات ... تره، شاهی، تربچه، پیازچه و ریحان. ظهر است و صدای اذان موذن زاده می آید و طناب هم همیشه پر است از ملحفه های سفید شسته شده ، چون مادرم یک زن تمیز و وسواسی است.  در میان این ملحفه ها با یک عروسکی که تمام زندگی من است می چرخم و فکر میکنم الان پشت ملحفه ای که روبرویش ایستادم یک فرشته ای ایستاده تا من را به یک سرزمین عجایب ببرد اما  هیچوقت نه آن فرشته را دیدم و نه پیدایش کردم. 


مادرم در اثر یک  تصادف رفت ،  و با رفتنش یک سکوت غم انگیز و یک بهت و ناباوری ابدی و یک اندوه ناتمام باضافه ی جای خالی به وسعت دنیا، تمام خانه را فرا گرفت. معشوق پدرم مرد، اما عشق در قلبش هرگز نمرد، هر روز کمرش خمیده تر شد و هر روز در سکوتی ژرف تر فرو رفت.  

و هر روز صبورتر شد ... آنقدر صبور که قلب من را به درد می آورد.  گریه های نیمه شبش، اشکهای یواشکی اش، مرور خاطراتش با صدای بغض آلودش و بی انتظاریش از همه کس و همه چیز هر بار مچاله ام میکرد.  او هم رفت ... عاقبت در یک روزی از فصل بهار و من با دلی شکسته بوسیدمش و خیلی آهسته که فقط من بگویم و او بشنود ، گفتم دیدارت با معشوق مبارکت باشد.


و این زیباترین کتاب عاشقانه ای بود که سالها خواندمش ...




چون وضو خواستم از باده کنم چون حافظ
حیف دیدم که شود روح شراب آلوده

وقف کردم دل خود را به حساب خوبان
تا شود نامۀ اعمال،ثواب آلوده

بهاء الدین خرمشاهی 



دوش رفتم به در میکده خواب آلوده

خرقه در دامن و سجاده شراب آلوده ...

حافظ



پ ن :  دیشب یک مطلب تازه گذاشتم،غزلی از حافظ که متاسفانه در اثر یک اشتباه حذف شد.

کَس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست

آنقدر هست که بانگ جَرسی می آید


...

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ... 

نظرات 55 + ارسال نظر
h@m!d جمعه 8 آذر 1392 ساعت 11:31

هآخ ..
:بغض :بغض :بغض ...

حمید عزیز
وقتی این مطلب را می نوشتم اشکهام بی وقفه جاری شد ... الان توی آینه که نگاه میکنم خودم را کمی نمی شناسم.
قصه های عاشقانه متاسفانه بیشتر وقتها غمگین اند ...

مریم جمعه 8 آذر 1392 ساعت 11:51 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خدایشان بیامرزد
چقدر غم داشت این نوشته ات پرنیان عزیز
تعجب نکن
من خواننده خاموش همیشه وبلاگن هستم بانو

آخی مرسی که اومدی . همیشه به صدا درآمدن یک خواننده ی خاموش خوشحالم می کنه. نمی دونم چرا!

مرسی که می خونی من را.

ساجده جمعه 8 آذر 1392 ساعت 14:12

حالم خوب است مثل مادربزرگ که هربار میگفت خوبم ولی رفت...
از آخرین دوشنبه بودنت دورتر ودورتر میشویم وهر روز دلم تنگ تر وتنگ تر میشود...
مراقبت گلدان هایت هستم ولی خیلی پژمرده شده اند خب به چه زبانی بگویند که تورا میخواهند...
چند روزی است که از چهلمین روز هم گذشته است ولی هنوز هیچ کداممان باور نکرده ایم...
باور نکرده ایم که هنوز هم تلفن را برمیداریم وشماره خانه ات را میگیریم ...انقدر بوق میخورد تا قطع شود...
وبعد پناه می بریم به اخرین پیام صوتی ضبط شده ات روی تلفن....


سلام...
رضوان حق بر پدرومادر عزیزتان باد....

سلام ساجده عزیزم

بعد از چندین سال که بابا فوت کردند، شماره اشون رو از توی گوشی موبایلم حذف نکردم. با اینکه از اون سال تا الان چندین گوشی عوض کردم. گاهی به اسمش که نگاه میکنم حس میکنم هست و ناخودآگاه آن سلام کشدار و پر از شوق می پیچه توی گوشم. ولی زنگ نمی زنم که باورم خراب نشه ... حتی اگر این باور پوچ باشه.
همان لحظه و همان احساس قشنگه. دیگه به بعدش نباید فکر کرد.

و ممنونم عزیزم . از متنی که نوشتی فکر می کنم مادربزرگت را به تازگی از دست دادی . شاید هم این متن را از جائی نوشتی. امیدوارم عزیزترین هایت همیشه سلامت و سالهای زیادی در کنارت زندگی کنند.

پرنیان دل آرام جمعه 8 آذر 1392 ساعت 14:38

رفتنت رنج بزرگیست

که می کشمش پای تمام دفترهای شعرم ..



کاش میشد دست داشت تو نگه داشتن زمان - دیشب تو یه مکان زیارتی - بی اختیار وقتی نگاهم رو به ضریح بود - تو دلم گفتم خدایا به همه ی اونایی که دارن ازت می خوان برای نگه داشتن عزیزاشون و زنده موندنشون بهشون شانس دوباره ی زندگی بدی - رحم کن

اگر خیرشون تو موندنشونه - بهشون فرصت دوباره بده

کاش خدا صدامو شنیده باشه - حتی اگر برای یک نفر باشه


خدا پدرو و مادرتو بیامرزه پرنیان عزیز

و بهت صبر بده وقتای دلتنگیت

سلام پرنیان عزیزم
ای کاش می شد تقدیر را عوض کرد.
امیدوارم هیچ کس مرگ نابهنگام عزیزش رو نبینه . هیچ چیزی وحشتناک تر از این نیست.

ممنونم عزیزم . رفتگان تو رو هم همینطور

hami جمعه 8 آذر 1392 ساعت 19:13

حضرت حافظ جمعه 8 آذر 1392 ساعت 19:51

....
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ ات، کودکی‏ هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاط مان، پنهانی، غصه‏ هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن‏ های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده‏ ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ ات بزنم. سایه‏ ات کم مباد ای پدرم!
آن روزها، سایه‏ ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏ های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می‏ریزد.
دلم می‏خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی‏ ات را که نگاه می‏کنی، یادم می‏آید که وقت غنچه‏ ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.

بر گرفته از سایت بیتوته

چقدر این متن زیبا و با احساس بود. اشک من رو جاری کرد.
شانه هایش یک جوریِ که انگار به کوه تکیه کردی ... حتی اگر روزگار خمیده اش کرده باشه. باز هم برای یک دختر کوهِ .

حضرت حافظ ...
چه نام زیبائی

صادق(فرخ) جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:08 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... من هم درماندم که چه باید نوشت؟
گاهی راننده ای را میبینی که در هنگام راندن ، فقط به جلو توجه دارد و کاری ندارد که در حاشیه ی خیابانها و جاده ها چه میگذرد و زیباییها و زشتیهای کناره ی راهها کم هستند یا زیاد؟
گاه راننده ای را میبینی که در موقع رانندگی تلاش می کند تا به حاشیه ی راهها نیز نظری بیفکند و برخی را که برایش جالب و یا لازم است به خاطر بسپارد . ما در مسیر زندگی نیز مثل همان رانندگانیم . بعضیها علایق و دلبستگیهای مشخصی دارند و پای همه ی آن دوست داشتنها می مانند و با همان ها به خواب ابدی میروند . . . و برخی نیز دلبستگیهای شان در طول مسیر زندگی تغییر می یابد و گاه در متن و گاه در حاشیه هستند . پدرت پای عشق و خاطرات و دلبستگیهای خود ماند ... خدایش رحمت کند . همیشه اینطور مقاومت کردن و پایمردی ، غم انگیز است . گاهی این ماندنها انسان را خاموش می کند و انگار او در انتظار لحظه پایان خویش نفس میکشد .
نمی دانم ... براستی نمیدانم؟!! در بسیاری موارد انسانها دو دسته اند ... مثلا عده ای قول میدهند و پای قول خود میمانند و عده ای هم بنا به هر علتی و شاید از ناچاری ، قول خویش را زیرپا میگذارند . با این همه دلم برایت سوخت پرنیان عزیز!
دختری که بی مادر بزرگ می شود ، همواره بخش مهمی از عواطف و زیباییهای زندگی را گم میکند . شاید منظورم را بد نوشته باشم ... ولی من دخترکی را به یاد آوردم که روی بالکن خانه ی خود ایستاده و منتظر بود تا پدر ، مادرش را از بیمارستان بیاورد . پدر آمد ... با تویوتای آبی رنگ خود ... تنها بود و مادر هم در ماشین نبود . دخترک 12 ساله نگران شد و عروسکی را که در دست داشت از بالکن به پایین انداخت و دوید به سوی پدر .... لحظه ای در برابر هم ایستادند و سپس پدر گریه اش گرفت ... و دخترک فهمید که مادر از دنیایش رفته است . آن لحظه صدای ضجه ی دخترک در تمام کوچه پیچید و حتی گنجشکانی که بر روی سیمهای برق و شاخه ها نشسته بودند ، فهمیدند که دخترک برای همیشه طعم شیرین مادر را از دست داده است . خدایشان بیامرزد ... البته تردیدی ندارم که مهر پدر تا حدود زیادی جای خالی مادرتان را پر کرد ... و اگر چنین نبود ، پرنیانی که ما میشناسیم ، اینطور اهل مهر نبود .

سلام
عشق و وفاداری پدرم یک چیز بود و مادرم یک چیز دیگه. اون زنی بود که مردش باید عاشقش می ماند. یک زنِ به تمام معنا بود. اون زنی بود که مردی را تا ابد عاشق خودش نگه داشت. فصه ی این عشق یک طرفه نبود، سمت دیگر این عشق ، زنی بود که لایق عشق بود.

چقدر صحنه ی دردناکی بود این قضیه ی تویوتای آبی رنگ و .... من وقتی مادرم تصادف کرد تا دو سه روز فقط ما را آماده می کردند و میگفتند دست و پایش شکسته و در بیمارستانِ ولی من لحظه ی اول حقیقت را فهمیدم. از غمی که ته چشمها بود ...

دلم نمی خواست در مورد این چیزهای غم انگیز بنویسم . هدفم از نوشتن این پست ، نوشتنِ یک قصه عشق بود.
چون اصلا" دوست ندارم کسی که می یاد اینجا نوشته های من را می خونه غمگین بشه . اگر هم غم انگیز شد این پست ، به این دلیل بود که کلمات بدون اینکه من بخوام دخل و تصرفی درش داشته باشم جاری شدند... انگار که یک نفر غیر از من داشت می نوشت .

معصومه جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:17

ما به هم نمیرسم
اما
بهترین غریبه ات می مانم

که تو را …
همیشه دوست خواهد داشت…
به این می اندیشم که ، چگونه دوستی پیدا کنم که در زمان تنهایی همراهم باشد !
اما . . .
می توان دوستی پیدا کرد که درتمامی لحظه ها کنارم باشد ؟
من در تمام لحظه هایم تنها هستم . . . تنهای تنها !
اما . . . باز هم ازاندیشیدن دست بر نمیدارم . . .
همچنان در مخیله ام به دنبال دوستی شایسته هستم . . .

امیدوارم اون کسی که بتونه بهت آرامش بده رو پیدا کنی.

معصومه جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:17

لبخند که می زنی
از پس رنج ها …
چنان شیفته ام می کنی
که بهار را با مهربانی ات تاخت می زنم
و باز هم پیروزم !!
------------------------------------------------------
بخند پرنیانکم...بخند

مرسی عزیزم . می خندم. اصلا" می شه من نخندم؟

معصومه جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:18

داستان من و تو از اونجا شروع شد
که پشت شیشه ی بی جون مانیتور به هم جون دادیم
با دکمه های سرد کیبرد دستای همو گرفتیمو گرماشو حس کردیم
با صورتکا همدیگرو بوسیدیم و...
دلیل خاصی نداشت نوشتن این متن...فقط زیباست
تو بخند

لبخند زدم ... برای چیزهای زیبائی که می نویسی .

معصومه جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:19

خوندن این پست...
....
..........................................
.......................................................
....تسلیت به قلب صبورت عزیزکم :(
عزیزدل من

مرسی معصومه جان . دیگه سالها گذشته و من خیلی چیزها را پذیرفتم ... توی این سالها بزرگ تر شدم . امروز صبح صدای یک پرنده روی درخت بید داخل حیاط باعث شد من یک دفعه یاد خاطرات کودکی و اون حیاط و تمام اون چیزهائی که نوشتم بیوفتم . یک پرنده یک عالم خاطره را با صدای قشنگش برام زنده کرد .

Reza جمعه 8 آذر 1392 ساعت 20:33

همیشه سرم بالاست چون بالا سرم خداست!
بانوی خوش قلم!ازخواننده های همیشگی چندباره مطالبتان هستم
حس خوبی بهم میدین،بخصوص مطلب پزشک بداخلاقتون!
(این مطلب باعث برگشت درخود برام شد،چون پزشک هستم)
کامنت آخرتون دلچسب بود،منتظردستخط بعدی شما هستم

من هم همینطور .

سلام
مرسی که اینقدر لطف دارین . در مورد خانم دکتر هم بگم ، خیلی خوش اخلاق شده، اصلا" متحول شده انگار . البته ناگفته نماند که بهش تذکر جدی داده شده از طرف مسئولین .

حالا پس یک خاطره ی بامزه بگم . دو ماه پیش من به یکی از درمانگاه های محل کارم، که نزدیک منزل هست در یک روز پنج شنبه مراجعه کردم برای تعیین گروه خونی . وقتی به پذیرش مراجعه کردم توضیح دادم که پرونده من در یک درمانگاه دیگه هست ولی چون اینجا نزدیک منزل هست آمدم برای تشخیص گروه خونی برای تمدید گواهینامه رانندگی. آقایی که مسئول پذیرش بود گفت شرمنده ام روزهای پنچ شنبه آزمایشگاه تعطیله و فقط در موارد اورژانس کار میکنند. من هم گفتم خواهش می کنم اگه ممگنه این کار رو برام انجام بدین من فقط پنج شنبه ها تعطیلم و درمانگاه محل کارم هم آزمایشگاه نداره باید برم بیمارستان برای این کار کوچولو. گفت اصلا" شما نیازی نداری آزمایش بدی چون گروه خونی ات O+ هست. من شوک شدم ، گفتم : چی ؟؟؟؟ شما از کجا می دونین؟ گفت از چشمهات، از نگاهت . گفتم شوخی نکنین . گفت حالا برای اینکه مطمئن بشی شوخی نمی کنم برو بالا من به آزمایشگاه می گم کارت رو راه بندازن. حالا از کجا فهمید من نمی دونم . شوخی هم اگر کرد خیلی درست بود حرفش و من هنوز هم فکر میکنم چطوری این شوخی بامزه درست بود.
می خوام از برخورد خوبش بگم که اینقدر این آقا خوش اخلاق بود که من رو صبح اول وقت پنج شنبه کلی سرحال کرد.
و بعد هم برام توضیح داد که دخترش مسئول پذیرش درمانگاه خودم هست . الان هر بار می رم پیشش میگم سلام مخصوص من رو به بابا برسون بگو همونی که نگاهش O+ بود سلام رسوند.

سلام جمعه 8 آذر 1392 ساعت 21:50

کسی سنگینی اشک هایت را بر شانه هایش احساس می کند،
اشک هایی که از حوصله ی چشم ها سر می روند.
نه مگر چشم ها، وسعتی دریایی اند، پس چگونه؟
کدام اشک ها هستند، که چشم ها را تاب و گنجای نگه داشتنشان نیست؟ و کدام شانه ها هستند، که ...
این اشک ها ...
این شانه ها ...
این نشانه ها ...
---

تنها می توانم یکی دو سه سطر بنویسم که به آن ایمان دارم، و معتقدم این ایمان را لمس خواهید کرد.
ما آدم ها همیشه همتجربه گان نیستیم و چون چنین است، زیاده گویی ها گاهی ما را از هم دور می کند! اگر بخواهم بیش از این بنویسم، بی شک از شما دور می شوم!
اینجاست که فقط می توان گفت،
شما بگویید، من می شنوم.
شما گفتید، من خوب شنیدم!
---

یکبار یادم هست در این همین خانه نوشته بودید (به مضمونی مشابه)، مادر که رفت دیوارهای خانه قد کشیدند، بلندتر شدند.
من دیوارهای بلند را می شناسم. اما دیوارهای بلند هم با هم فرق دارند. گفتن ِ این جمله هدف نبود چون همه این را می دانند که خنده با خنده فرق دارد. گریه با گریه فرق دارد. دیوار با دیوار فرق دارد.
مراد بیان ِ این بود که من می شنوم؟ حرف های شما را می شنوم، و خوب به خاطر می سپارم، این سیره ی من است، که خیلی از حرف ها را خوب به خاطر بسپارم، خیلی از حرف ها را خوب بشنوم.
نه مراد این هم نبود،
آمدم بگویم که ما همانطور که از بیان شادی ها متشکریم، از بیان ِ این نوع دلنوشته ها هم متشکریم، چون در هر دو سهمی از زیبایی برای ما وجود دارد، و برای هر کسی که خوب می شنود. متناسب با هر نوشته، شما را به رنگ ِخاص ِ آن نوشته دعا می کنم.
---
کتاب های زیبا را دوست دارم، و زیباترین کتاب ها، اینگونه انسان ها هستند. قلب های عاشق را نمی شود پنهان کرد، سعی در پنهان کردنشان کار ِ بیهوده ایست.
یکبار دیگر هم گفتم، بی دلیل نیست اگر می گویم، باغبان ِ گل و ریحان!
---
غروب ِ این جمعه گذشت،
غروب های جمعه همیشه می گذرند
اگرچه در گذشتن مشترکند
اما هر کدام حس و حالی دارند، حس و حالی که می ماند
و در وجود ِ انسان، با کد ِ مخصوص ِ خودشان بایگانی می شوند.
---

برای آرامش دلتان، و آرامش انسان های پاک سیرت و مهربان دعا می کنم
و برای رفتگان ِ اینگونه، جوار ِ محبت و لطف ِ او را طلب می کنم
---------------------------------------------------------------------

درانبوه فایل های صفحه فولدری هست که انیمیشن های کوتاهو در اون نگه می دارم، این پست رو که خوندم، یادم افتاد که انیمیشنی در اون هست به نام ِ
father and daughter
که دوستش دارم (زیاد). بعید نیست دیده باشید، با این حال بیان ِ اینو از بیان نکردنش بهتر دیدم.


آنگاه که دلتان لرزید ما را بسیار دعا کنید

سلام
شما چقدر خوب می خوانید وچقدر خوب به خاطر می سپارید. این دیوارهای بلند مالِ خیلی وقتِ پیشِ و شما به یاد دارین.

شاید من با این متن غروب جمعه تان را دلگیرتر کردم. ببخشیداگر این اتفاق افتاد. باید دقت کنم که مطلبی که می نویسم اگر غم انگیز از کار در می آید حداقل به غروب جمعه نخورد. چون این عصر جمعه خودش مثل کوه سنگین است. بخصوص برای کسانی که دلشان یک جورایی تنگ است.

انیمیشنی که گذاشتید رو دیدم . لینک های زیادی بود ولی من فکر میکنم همان انیمیشن Anima Mundi بود.
دیدمش خیلی قشنگ بود . چقدر بغض کردم ولی چقدر خوب تمام شد. آخرش خیلی خوشحالم کرد.
ندیده بودم قبل از این . مرسی . البته اگر لینک دیگه ای مد نظر شما بوده که من اشتباه این را دیدم قطعا" بهم میگید.

و البته موزیک پل سیمون رو هم گوش کردم .

مرسی برای همه چیز .

راستی : اشکهائی که از حوصله ی چشمها سر می روند ... این جمله خیلی قشنگ بود.

ایرج میرزا جمعه 8 آذر 1392 ساعت 23:23

سلام
یعنی میشه بعد از ما هم کسی به خوبی از ما یاد کنه ؟؟؟

خدا همه رفتگان را بیامرزد بخصوص این زوج عاشق را

سلام
انشالله که صد سال دیگه زنده و سلامت باشی .
بالاخره بعد از من یک نفر باید باشه برگها رو جمع کنه

می بینی من نمی تونم جدی باشم؟
در جدی ترین حالت هم ... . یادته اون جمله ی : «ببخشید که مرد» را؟

گذشته از شوخی ... مرسی

ایرج میرزا جمعه 8 آذر 1392 ساعت 23:56

هر کاری میکنم تو ملاء عام نگم نمیزاری که حقته پس
کووووفتتتت



من می دونم عظمت این کلمه را ...

صادق(فرخ) شنبه 9 آذر 1392 ساعت 00:12

در پاسخ ایرج میرزای عزیز باید بگم که هر قدر در مردن و رفتن تعلل کنیم ، کارمون خراب و زاره . . . افرادی مثل من و پرنیان عزیز گهگاه از پدر و مادر و رفتگان یادی میکنیم و عده ای هم میان برای دلسوزی و تسلیت و تسلا ... اما در آینده ای نزدیک از این خبرها نیست . من خودم امروز در یک مراسم تدفین بودم و خیلیها داشتند با موبایلشون ور می رفتند و خیلیها دستپاچه بودند که زود جیم بشن و عده ای هم داشتند یه گوشه حرفهای بامزه میزدند و با احتیاط می خندیدند . دیگه کم کم از این خبرها نیست و تا موقعیت در حد همین شرایط مهیاست باید فلنگ رو بست تا بلکه چند نفر بیان و دلی بسوزونند و اشکی بریزند . ضمنا کیفیت غذاها در مراسم عزا هم خیلی تعیین کننده است ... کافیه غذا خوب و یا مطابق سلیقه ی بعضیها نباشه ... اون وقت اگه بهترین آدم روی زمین هم که باشی ، پشت سرت که دیگه دستت از دنیا کوتاه شده دری وری میگن . ما که چند بار خواب دیدیم داریم میریم برای مسافرت آخرت و هنوز لامروت تعبیر نشده ... الهی به امید خودت

خدا نکنه. انشاالله که شما هم صد سال دیگه زنده و سلامت باشید.

فرخ عزیز ، ما مردمی هستیم که مرده ی یکدیگر را بیشتر از زنده دوست داریم. توی ایران اگر کسی می خواد عزیز بشه باید بمیره . دور از جان شما البته و دور از جان بقیه ی دوستان.

قابل توجه ایرج میرزا عزیز

مهرباران شنبه 9 آذر 1392 ساعت 00:54

جای خالی برخی هیچ وقت پر نمی شود...
روحشان شاد...
درود

معلم همیشه میگفت : جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید، اما نمی دانست بعضی جاهای خالی با هیچ چیز پر نمی شود.

این اس ام اس را دیروز گرفتم .

ممنون . محبت فرمودید استاد عزیز

رها شنبه 9 آذر 1392 ساعت 01:30

سلام پرنیان جون خیلی قشنگ بود و به قول خودت حرف دلت بود ..به دل نشست و اشک ها را جاری کرد و برای ارامش و پدر و مادرت و برای ارامش دل خودت دعا کردم ...موجودات نازنینی هستند والدین ...خدا برای هر کسی که داره نگه دار و برای کسی که از دست داده صبر و ارامش بده ...

سلام رها جان
ممنونم. از صمیم دلم آرزوی سلامتی و پایداری مامان و بابا رو برات دارم. سالهای زیادی از حضورشان گرم باشی.

حضرت حافظ شنبه 9 آذر 1392 ساعت 03:03

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان


یاد باد آن که زِ ما وقتِ سحر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ی ما شاد نکرد
...
دل به امید صدائی که مگر از تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

حضرت حافظ شنبه 9 آذر 1392 ساعت 03:23

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطیی را به خیال شکری دل خوش بود     ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قره العین من آن میوه دل یادش باد          که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی             که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار        چرخ فیروزه طربخانه ازین کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ        در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ        چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد


حافظ این شعر را درباره مرگ پسرش که مرده است می گوید و مرادش آن است که چون خدا نخواست من (حافظ) به چیزی علاقه داشته باشم، برق غیرتش فرزند مرا از من گرفت و خود را به بلبل، و پسرش را به گل، و خواست خداوند را به برق که مایه از بین بردن گل  شده است تشبیه   مینماید

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
...

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

این یکی از غمگین ترین غزلیات حافظِ . وقتی که می خوانمش انگار که دنیا در دلم ویران می شود... و فکر میکنم حافظ در چه حالی بوده که این غزل را سروده ؟

[ بدون نام ] شنبه 9 آذر 1392 ساعت 03:41

آن یار کز او خانه ما جای پری بو د سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بو یش بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود

این غزل را نیز حضرت حافظ برای از دست دادن همسر والامقامش سروده است امیدوارم ثواب خواندن این دو غزل برسد به منزلگاه آسمانی همه پدرها و مادرهای آسمانی که از آسمان ها هم مراقب ما هستند

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست ؟


الهی آمین . شاید که نوشتن این پست الهامی بود برای یاد کردن تمام پدران و مادران عزیزی که امروز نیستند در کنار فرزندانشان.

تلخک قند پهلو! شنبه 9 آذر 1392 ساعت 09:35

سلام پرنیان مهربان.من دیروز اولین نفر بودم که پست جدیدت را خواندم اما نظر نگذاشتم. چون احساس غریبگی شدیدی بهم داست داده بود. چون دیدم شما دیگه تمایلی به نظر گذاشتن پستهای من ندارید. من که جز دو نفر کس دیگری را نداشتم اینجا.اصلا این وب را مخصوص شما ایجاد کردم.اما.... فکر کردم لابد اینطوری بهتر است . مثل خودتان.آخر ما با تعامل با یدکدیگر از یکدیگر چیزها می آموزیم!
ولی خواندم. خواندم و بغض کردم .خواندم و گریستم. به خاظر همه چیز. به بخاطر بد بختی هام بی چارگی هام بی سرو سامانی هام. بیاد مادر خودم افتادم که روزهای اول عید با خودمان به مسفرت آمد و تنهایی برگشت. وبر گشتیم بی او.فکرش را هم نمی کردیم.. خواندم وخاطرات گذشته گذشته گذشته. را بیاد آوردم.خواندم و یک دل سیر در خفا گریستم. خب دله دیگه می سوزه. سنگ که نیست. الان هم درست نمی تونم بنویسم .شرمنده.می آیم اما در خفا. می آیم اما در سکوت.

سلام
واقعا" متاسفم که شما را تا به این حد به هم ریختم.

نیامدن من را حمل بر بی توجهی نکنید. گاهی وقتها اونقدر مشغولم که فقط فرصت دارم بیام و کامنت ها را جواب بدم و می دانم که این خیلی بی ادبیست و امیدوارم شما و بقیه من راببخشید ولی باور کنید حتی اگر کمتر و با فاصله بیام به وبلاگ دوستان سر بزنم محال است که از یادشان غافل بشوم.
دیروز از صبح تا شب من سه جا دعوت بودم . هر بار فقط فرصت می کردم بیام خونه لباس مناسب اون جائی که دعوت شدم را بپوشم و دوباره برم . برای همین فرصت نکردم به وبلاگ دوستان سر بزنم .

ببخشید این کوتاهی من را .

خدا رحمت کنه مادرتون رو . می دونم که زمان طولانی نگذشته که بتونید این غم بزرگ را بهش عادت کنید و آرام تر بشید. زمان می بره ... گاهی وقتها حتی سالها زمان نیاز داره برای پذیرش نبودن کسی که عاشقش بودیم و دیگر نیست.

تلخک قند پهلو! شنبه 9 آذر 1392 ساعت 09:56

با سلام و درود مجدد و متقابل. اجازه بدهید تنها کمالات شما در بنده اثر کند . بنده که کمالاتی ندارم. شما هم که اشتباه نوشتید... الته احساس می کنم به عمد بوده و خواسته اید بر لبهای غمگین حقیر شادی بنشانید که فرمودید زبل خوان! و نه زبل خان! هدی کجاست که ؟...درود بر شما که همیشه خوب بوده اید و هستید و همواره خواهید بود. خداوند رحمت کند والدین گلتان را که حتم دارم در آن سرا در سایه رحمت الهی قرار دارند و فقط وفقط حواسشان به شماست.روحشان شاد.

سلام
شما استاد بنده هستید . خودم را مسخره کرده بودم. من که خان نیستم قربان .

ممنونم برای دعای خوبتان .

هدی شنبه 9 آذر 1392 ساعت 10:39

سلام پرنیان عزیز
خدایشان رحمت کناد!

برخورد با عشق شبیه برخورد با روح است ... هرکس داستانی از ارواح بیان می کند اما
تنها تعداد کمی هستند که واقعا روح دیده اند!

عشق واقعی چیزی نیست که با گذر زمان کمرنگ یا محو بشه ...

سلام هدی جان

هر کسی انتخاب نمی شه برای تجربه ی عشق. لابد باید پیش خدا خیلی عزیز بود .

مرسی هدی جان

سلام
نوشته قشنگی بود
امیدوارم آخر هفته خوش گذشته باشه

سلام
ممنونم . خدا رو شکر خوب بود.
کم پیدا بودی . البته می دونم که من نباید این حرف رو بزنم که خودم خیلی شرمنده ام .

تنها شنبه 9 آذر 1392 ساعت 15:37


من چجوری بوست کنم؟؟؟
شکلک بوس نداره ...کنار صفحه

عوضش من اینجا یک آیکون بوس دارم که هر چی نگاهش می کنم هیچ شباهتی بهش نداره ولی خوب برات می فرستمش :

احتمالا" لبهاش رو پروتز گذاشته و یا ژل و یا از همین کارها که می کنند .

مرسی معصومه جان .

ویس شنبه 9 آذر 1392 ساعت 15:54

خدایشان بیامرزد . کسانی که تعریف عشق را در زندگیشان عملی می کنند ، لذتی را بردند که دیگران نبردند ، کامل تر شدند ، انسان هایی که هرگز مفهوم عشق را نمی فهمند ، ابتر هستند و درکی ازین شور ندارند.

لذتی توام با رنج .

خدا رفتگان تو رو هم رحمت کنه و روحشون شادباشه.



ممنون

آفتاب شنبه 9 آذر 1392 ساعت 18:13

سلام عزیزم..
خدا رحمت کنه پدر و مادر خوبت رو ..می دونم که یه چیزی شده که دلتنگی شون رو کردی..دلت آغوش گرمشون رو می خواد..اونها هم حتما می خونند مطالب قشنگی که اینجا می ذاری..اما دست تقدیر رو هیچ کار نمی شه کرد نازنینم..سخته..

اما بهت قول میدم همیشه هستم ..کنارت..حتی تو فضای مجازی..هر جا که باشی پرنیانم.

سلام لیلا عزیزم
مرسی برای این دنیای مهربانی ات.
یک پرنده، یک پرنده ساعت 7 صبح جمعه آمد و نشست روی درخت بید زیر پنجره ی اطاق من و شروع کرد به خواندن و من با چشمان بسته سالهای کودکی آمد جلو چشمهام و خاطرات و تصاویر و بعد هم داستان یک عشق واقعی ...
من دیگه بی نیاز شدم به هر دو آنها. اما دلتنگی ها جای خود را
دارند.

تو خیلی مهربانی . هر زمان که لازم بوده حضورت را ثابت کردی.

قندک شنبه 9 آذر 1392 ساعت 19:14

ببخشید می تونم یه کوچولو فضولی کنم؟
خواهش می کنم ای حرف ها چیه؟
چرا اسم وبلاگتون تنها در باغه؟ بهتر نبود از شعر فروغ الام می گرفتین و میذاشتین فتح باغ
چه جالب! خب راستش اصلا فکرشو نکرده بودم فکر وپیشنهاد خوبیه؟ ممنون
خواهش می کنم..........
و درود بر صاحب فتح باغ عزیز و مهربان
فقط دقیقا یادم نیست جه سالی بود؟!

واقعا" ؟ ولی فتح باغ رو خودم انتخاب کردم تا اونجائی که یادمه ها.

علت هم داشت این انتخاب . ضمنا" قبلی هم تنها در باغ نبود که . یه چیز دیگه بود.
یادمه بهم می گفتین این وبلاگ اسمش غمگینه ، اسمش رو عوض کن . من هم گفتم چشم.

قندک شنبه 9 آذر 1392 ساعت 19:29

یه جایی خونده بودم که وقتی کودکی می میره یک فرشته مخصوص وظیفه نگهداری از اونو به عهده می گیره و هر از گاهی اونو میاره پیش مادرش و مادرها اینو کاملا حس می کنن.
با گذشت زمان رفته رفته حس نزدیک بودن به والدین از دست رفته کمرنگ و کمرنگ تر میشه.تا جایی که فقط یاد و خاطره میشن.اما برای اونه اصلا چنین حالتی وجود نداره.آنها مدام مثل گذشته مدام به فکرو اد ما هستند .غصه که می خوریم و یا وقتی دچار مشکل می شویم بسدت نگران حالمون می شن.از کجا که اون پرنده یکی از اون خدا بیامرزها نبوده باشه؟
من حتم دارم که بوده.روحشان شاد.

خدا کنه فراموشمون نکنند. من هم فکر میکنم هستند در کنار ما.

احساس می کنم ....

قندک شنبه 9 آذر 1392 ساعت 19:39

7می گویند مردی آمد خدمت رسول ص که ای پیامبر خدا مدتی است به مشکل و رنجی عظیم و الیم دچار شده ام.برایم دعایی بکن.فرمود من می توانم دعایت کنم.اما آیا دوست داری به بهتر از دعایم رهنمونت کنم؟ عرض کرد چگونه؟ مگر امکان دارد؟فرمود بله برو بر سر مزار ولدینت برایشان فاتحه بخوان و از ایشان بخواه تا برای حل مشکلت دعا کنند.عرض کدو ای رسول زادگاه من با حجاز بسیار بسیار فاصله دارد و من قادر نیستم که بدانجا بروم! فرمود برو در یک قبرستان با سنگ یا شی تیزی دوتا قبر مجازی درست کن برروی یکی اسم پدر وبر روی دیگری نام مادرت را بنویس.سپس برای هریک فاتحه بخوان ومشکلت را بگو.،او رفت انجام داد ودمشکلش حل شد.

خقندکخ شنبه 9 آذر 1392 ساعت 19:46

اآره آره یادم آمد.خب پرنیان عزیز پیری گفتن! جوانی گفتن! شمای 19 ساله خودت را من 50 و چند ساله قیاس نکن.فسفر مغز ما بکل تحلیل رفته.حالا اگر گفتی چه سالی بود؟!

سال 89 من این جا را راه اندازی کردم.

من با شجاعت تمام میگم سالهاست که دیگه نوزده ساله نیستم.

قندک شنبه 9 آذر 1392 ساعت 23:34

من حاضرم با دلیل و مدرک ثابت کنم که شما 19 سال دارید.گرچه نامتان ترانه نباشد.و مگر این که ضاحب اون عکس شما نبوده باشید.مگر آن که آن همه خوش سلیقگی در انتخاب لباس و ایجاد هارمونیبا محیط را یک دختر 19 ساله برایتان در نظر گرفته باشد.بازهم دلایل دیگری دال بر 19 ساله بودنتان دارم.

محبت دارید . ممنونم

قندک شنبه 9 آذر 1392 ساعت 23:50

در بین ماه های تولدی که وجود دارد هیچ زنی به پای یک زن تیر ماهی نمی رسد در مهربانی.در بزرگواری.در حس خاص همدلی.در حس پیش دستی در کمک به دیگران بدون توقع به تلافی متقابل.در خوش سلیقگی و ایجاد هارمونی.در درک خوب موسیقی.در درک گل و گیاه و حرف زدن با آنها.گیاهان در پیش او رشد بهتری دارند تا جاهای دیگر.یک زن تیر ماهی خصوصیاتش بیشترین شباهت را به قرص کامل ماه دارد.جاژبه اش همه اطرافیان دور و نزدیک را به خود جذب می کند.دریا هنگامی که ماه کامل است بالاترین جذر را از خود بروز می دهد.زن تیر ماهی هنگامی که قرص ماه کامل است کاملا از خود بی خود می شود.معلوم نیست چه رابطه عجیبی بین زن تیر ماهی با قرص کانل ماه و دریا وجود دارد.این سه در کنارهم تکمیل می شوند.وکلید اشک زن تیر ماهی از کودکی خراب می سود. او قادر به گنترل احساسات و اشک خود نیست.از هرکسی رقیق القلب تر است.یک ایراد کوچولو هم دارد و آن با ظرافت دروغ گفتن اوست.که البته هیچ عیبی ندارد .چون انقدر محاسنش زیاد است که این در مقابلش نا پیداست.تنما کسی است که ابدا حاضر نیست روی کسی را زمین بزند. اما از دیگران هیچ شانسی ندارد.مدام دلش را می شکنند

طالع بینی چینی یا هندی . فکر کنم قبلا" در یکی از این کتابها خوندم. جقدر تعریف کرده از زنان تیر ماهی .

ممنون برای تمام کامنتهائی که نوشتید. انشاالله که همینطور باشه.

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 08:17

سلام. صبح بخیر

سلام صبح جنابعالی هم متعالی

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 08:21

ایتن مواردی را که من گفتم همه تجربه شده است مربوط به کتاب و طالع بینی چین و هند نیست.من سه۴ نفر تیر ماهی را که یکیش خواهر خودم است را دیده وخصوصیاتشان را بررسی کرده ام.همگی تقریبا مشابه هم بوده اند .

به هر حال خیلی ممنونم . محبت کردید.

پرنیان یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 08:56

دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می‌ماند.
سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.
بعداز مدتها که فرصت شد اینجا بنویسم (گفته باشم که همیشه می خوانمت ولی...) جز اشک وبغض وسکوت نمی دونم چی بنویسم ... خدا رحمتشون کنه عشقشون با وجود تو که به همه ی ما عشق و دوست داشتن رو یاد می دی سبز شده و پایدار مونده... می بوسمت مهربونم.

سلام
یهو میخکوب اسم شدم. فکر کردم روحم اومده اینجا یه چیزی نوشته

مرسی دوست عزیزم

می بخشی من را که این پست کمی غم انگیز بود . قرار نبود غم انگیز باشه ، ولی انگار شد .

نازنین یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 09:19

شرمنده وقتی به شدت سرماخورده باشی و کلی کار تو اداره روی سرت ریخته باشند از این اشتباهات می کنی...
خودم کلی خندم گرفت به این سوتی...

تو بودی به اسم پرنیان نوشتی ؟

گفتما ! پرنیان دیگه نداشتیم .
چی شدی؟ چرا سرما خوردی؟ بلا دور باشه انشاالله . مراقب خودت باش .

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 09:35

چه جالب! من اصلا این شعر پروین را با صدای عصار نشنیده ام.حتما پیداش می کنم و می شنوم ومقایسه می کنم با صدای همای.ممنون از راهنمایی تون

بله . آقای عصار هم خوندن . اسم سی دی یادم نیست داشتمش ولی ازم بردند ، یعنی به سرقت رفت .

پرنیان دل آرام یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 10:27 http://with-parnian.blogfa.com

آخ یکی اومده که اسمش قندک خانه کلی حقایق در مورد تیرماهیا گفتن ایشون

چه مرد شریفی - اصن آدم سر ذوق میاد باهاشون هم کلام می شه

اصن چرا همه ندونن تیرماهیا چقد می تونن ماه باشن

عزیــــــــــــــــــــزم قربونت برم

(من خجالت می کشم این آیکون بوسه رو می ذارم ، از بس زشته، به خوشگلی خودت ببخش)

خودتی ماه

باران یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 11:58

..

وقف کردم دل خود را به حساب خوبان ..

.
.


شاید این مصرع بهترین عنوان باشد برای این دل نوشته ی عاشقانه ..

من هم
با تمام دلم
شریک در این وقف،
دوست ..

سلام

دلتان خالی از تمام اندوه ها. حیف است دلِ به این بزرگی اندوهی در آن خانه کرده باشد.... دوست

پرنیان دل آرام یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 12:13 http://with-parnian.blogfa.com

این آیکون بوسه هه عجب بوسه ایه ها - یعنی هرکسی و اینطوری بوس کنه باید بشینه تا جاش خوب شه

منو یاد بعضی ازین خواننده های زن آفریقایی می ندازه


حالا اگر اصلا" زشتی ایکون را در نظر نگیریم ، شدت و عمقش من رو یهو یاد خاله هام می ندازه . آخه خاله هام اینجوری بوس می کنند. شالاپ شولوپ ... مهربونا

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 13:12

آخرین بار در مراسم ختم مادر ایشان را زیارت کردم امسال. همونی که بوده هیچ فرقی نکرده.

خدا حفظشون کنه. سلام من را به عنوان یک شهروند به ایشون برسونید.

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 13:15

با گفتن جمله مهربونا خوتونو از غیبت پشت سر خالجاننها مبرا نکنید .آخه چقدر ناقلایی شما؟!

باور کنید خیلی مهربون هستند. همه شون . مهربون و مدل شالاپ شولوپی .

ونوس یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 18:10 http://httpwww.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام عزیز ئل خوبی بی معرفت نبودم به وبلاگ همیشه خوبت سر می زدم اما نمی دونم چه مشکلی پیش اومده نمی تونم کامنت بزارم وچه درد بزرگیه به یه دوست سر بزنی و اما نتونی باهاش حرف بزنی
خوش باشی دوست دارم

سلام ونوس جان
مرسی ازت که اینقدر بامعرفت ومهربونی . ریحانه کوچولو رو ببوس

قندک یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 21:11

چای دم کن،خسته ام از تلخی نسکافه ها

قندک دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 10:20

سلام
صبحتون بخیر

سلام صبح شما هم به خیر

فرینوش دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 13:23

.
.
.

علت عاشق ز علتها جداست

...

سالها قبل، دنبال هدیه ای برای روز تولد مادرم بودم
در یکی از کتابفروشی های کوچک شهر، کتاب بسیار کوچکی دیدم به اسم «جمیله»
زیر اسم کتاب نوشته بود: «عاشقانه ترین داستان دنیا»
و من، یک نوجوان خوره ی کتاب، با اشتیاق کتاب را گرفتم و قبل از دادن به مادرم، آنرا خواندم
قصه ی کتاب در روسیه یا جایی از روسیه قدیم اتفاق افتاده بود
و توصیفهای زیبایی از چشم اندازهای سبز و دشتهای گندم کاری شده داشت
و یک آواز!
که در میانه راه می ماند ...

کتاب را خواندم، اما راضی نشدم آنرا خشک و خالی به مادرم بدهم
یک کارت تبریک خودم ساز رویش گذاشتم و دورش را با شمع سوزاندم (به همراه انگشتانم البته!!!) و نوشتم: این کتاب که هیچ، هیچ داستانی در دنیا به اندازه نگاه تو عاشقانه نیست

آن موقع ها خیلی کوچک تر از الان بودم، شاید 19 ساله مثلن... البته 19 ساله الان و آن سالها می دانید که چقدر فرق دارد!
و خوره ی کتاب بودم (و هستم خوشبختانه!)
اما هرچه فکر کردم دیدم هیچ چیزی به اندازه مادرم عاشقانه نیست. انگار که یک تابلوی امپرسیون است، در هاله ای از رنگهایی که می درخشند و پشتشان خیلی معلوم نیست؛ اما معلوم است که چیزی خوبی آن پشت ها نشسته است!

یادم نمی آید آن جمله که برای آن روزهایم خیلی قلمبه بود، چطور آمد و نوشته شد؛ اما یادگار خوبی برای من ... و شاید برای مادرم ...

حالا نمی دانم چرا اینها یادم آمد!
شاید چون خانه ای با باغچه گل کاری شده نداشتیم، یا پیچ امین الدوله که هنوز هم شیفته ام می کند، یا جوانه های تربچه و ریحان
اما مادرم جای همه اینها را پر می کرد، و می کند شکر خدا ...

خانه کوچک آن روزهایمان پر بود از گدانهای کوچک و بزرگ که بعضی هایشان هم سن من و برادرم هستند!
خانه بزرگ امروزمان پر تر شده و البته حیاطی هم داریم که مادرم تویش گوجه فرنگی گیلاسی بکارد و کدوی تزیینی و بوته انار و دهها بوته گل رز و ...
اما هنوز چیزی که آنها را، قناری های زرد و نارنجی مان را، گلدان پیچ مومی را، آن کاکتوس وحشی گنده را، و محبوبه شب را زنده نگه داشته، مادرم بوده و نازی که از آنها می خرد


...

ببخشید اگر پراکنده و بی ربط بود
ببخشید اگر کلامی مناسب نوشته تان نداشتم
ببخشید اگر گفتن جملات همدردانه را هنوز یاد نگرفته ام

اما شما را، قوی و خندان و مقتدر می شناسم!
و می ترسم از کلمات دیگری استفاده کنم

...

عشق اسطرلاب اسرار خداست

:)

خیلی قشنگ بود.
هر مادری با داشتن دختری مثل تو بهشت همین الان زیر پایش است.

خدا تو را حفظ کنه برای مادرت.

خیلی کامنت قشنگی بود. واقعا" لذت بردم از این احساس قشنگ.
آدمهائی که روح پاکی دارند را خیلی دوست دارم . مثل تو فرینوش جان

زهرا دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 21:51 http://MOHAJER61.BLOGFA.COM

سلام من تازه به جمع خوانندگان شما پیوستم و چه مبارک پیوندی البته خیلی دیر هر چند که من تازه یک هفته است که به دنیای مجازی وارد شده ام شما کی هستین؟چطور تونستین این همه بنویسید؟ با دیدن وب شما دهنم باز موند قلبم از جا کنده شد از خودم خجالت کشیدم بخاطر وبم روم نمیشه که بگم به وب من سر بزنید سر شما کجا و سرای من کجا اگر قابل دونستید تشریف بیارید تا سرسرایی قابل موندن بشه منتظرتون هستم

سلام زهرا عزیز
حتما" می یام می خونمت . خیلی هم محبت کردی .

فاطمه سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 00:45

پرنیان مهربون...

من همیشه خاموشم اینجا...همیشه با باز کردن وبلاگت انگار موج مهربونی سمتم میاد!...
امشب با خوندن این نوشته بی اختیار فقط اشک ریختم...

پدر و مادر مهربونت از داشتن دختری مثل تو، قطعا در آرامشند...

مراقب خودت باش همیشه...

مرسی فاطمه جان . لطف می کنی همیشه .

تو هم همینطور دوست ندیده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد