فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

زندگی ...


حمید عزیز در یکی از کامنت هاش برام نوشته : 


با یه دختر 19ساله آشنا شدم که هروقت اسمش به ذهنم میاد سریعا یاد شما میفتم .. هرجور فکر میکنم باید جوونی های شما هم اینطوری بوده باشه :)
کاش از زمان نوجوونی شروع میکردید به وبلاگ نویسی تا میشد از نوشته های اون زمانتون هم خیلی چیزها یاد بگیرم :)


این کامنت بامزه ، دلیلی شد که بنویسم : 



این جمله  باعث شد من برم به سالهای قبل و خودم را توی اون سالها تجسم کنم.  گذر زمان و اتفاقاتی که می افته در طی سالهای زندگی، آدمها رو می سازه. شاید من یک دختر ساده ی مهربون و شاد و شنگول بودم توی نوزده سالگی، ولی اتفاقاتی که خارج از اختیار ماست و بسیاری وقتها بر ما تحمیل می شه از ما یک آدم دیگه  می سازه.  بزرگترین و اصلی ترینش مرگ عزیزانِ و یا از دست دادن آدمها. کسانی رو که عاشقشون هستی و پیش خودت اونقدر از داشتنشون مطمئنی که فکر نمی کنی یک روزی ممکنه از دستشون بدی، وقتی از پیشت می رن، یک مدتی در بهت وناباوری باقی می مونی ، بعد که به حقیقت ماجرا واقف می شی ، یک مجسمه ی مرمریِ سفید را تصور کن ، که انگار از درون یک انفجاری در اون اتفاق می افته و بعد شروع به ترک خوردن می کنه و  یکدفعه به هزاران تکه تقسیم می شه و فرو می ریزه زمین. دقیقا" همینطوره که گفتم و بعد به هزار تکه های خودش نگاه میکنه و می بینه باید دوباره خودش رو بسازه و هیچ چاره ای نیست. شروع میکنه یکی یکی تکه تکه هاش رو از گوشه و کناری که پخش شده جمع می کنه و روی هم می چینه. این در مدت زمانی اتفاق می افته شاید سه ماه، شاید یک سال، شاید سه سال ، بستگی به این داره که چقدر قدرت و چقدر اراده داشته باشه و میزان تخریب چقدر بوده. این چیزهائی که گفتم اتفاقاتیه که برای روح و روان یک آدم می افته. 
و بعد که تکه تکه هاش رو جمع کرد و تقریبا" شکل ظاهریش شد مثل قبل، دیگه اون آدم قبل نیست. هرگز نیست.
یک نفر دیگه شده با یک نگاه دیگه به زندگی. دیگه خیلی چیزها رو عمیقا" حس کرده و می دونه. 


از دست دادن هم همیشه با  مرگ آدمها نیست.گاهی وقتها یک نفر رو که خیلی دوستش داری  با کارهائی که می کنه و تمام باورهات رو نسبت به خودش نابود میکنه ، باعث می شه به یکباره برات می میره ، اون هم یک جور از دست دادنه، یک جور از دست دادن تلخ. اما شاید نه به غم انگیزی یک مرگ واقعی .

و یک حقیقت را  بگم ، دونستن ، تلخ ترین اتفاق خوبیه که توی زندگی آدمها می افته. وقتی ندونی راحتی ، بی خیالی، توی عالم خودت زندگی میکنی، ولی وقتی یه سری چیزها رو با تمام وجودت لمس کردی و به اونا آگاه شدی، به حقیقت زندگی پی بردی و راستش رو بخوای حقیقت زندگی خیلی جدی تر از اون چیزیه که ما آدمها حتی فکرش رو بکنیم.  زندگی آدمهای ضعیف رو پس می زنه،  مچاله اشون میکنه، پیرشون میکنه. زندگی شوخی نداره، آدمهای قوی می خواد. بیشتر وقتها هم اتفاقات برای کسانی می افته که بیشتر عاشقشونی، حالا یا با مرگ و یا با شکسته شدن باورهات، شاید این هم یک مبارزه ی ناجوانمردانه ی زندگیِ با آدمهاست ... 

ضمنا" من هنوزم جوونما!
هنوز لی لی میکنم، هنوز می رقصم، هنوز یهو هوس چیپس و ماست و بستنی می کنم، هنوز وقتی می رم مسافرت یهو  می پرم بالای سرسره ها و سر می خورم می یام پائین و یه عالمه تاب بازی میکنم و از ته دل می خندم. هنوز می تونم مسابقه ی دو بدم ، البته هیچ تضمینی نیست که نفر اول  بشم 

ولی دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. چون چند باری  فرو ریختم و هزاران تکه شدم و دوباره خودم را ساختم.


...


هیچ وقت نمی توانی چیزی را که قرار است از دست بدهی نگه داری ... فهمیدی؟  تو فقط قادر هستی ، چیزی را که داری، قبل از آنکه از دستت برود، عاشقانه دوستش داشته باشی.  

کیت دی کاملو

 


نظرات 42 + ارسال نظر
هدی چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 11:18

شادی پرارزش ترین و کم ارزش ترین ماده در دنیاست ...
تنها کودکان آن را می بینند
کودکان
قدیسها
و سگهای ولگرد ...
تو شادی را در حین پروازش به دام می اندازی و بعد در همان لحظه آزادش می کنی!
کاری جز این نمی توان با آن کرد ...
و بعد تو می خندی ...
تو در برابر این شکوهی که اهدا شده
شکوهی که دریافت شده می خندی ...

حظ و فیض با قیمتی گزاف به دست می آیند

شادی بی نهایت تنها با شهامتی بی نهایت به دست می آید ...

من شهامت تو را در خنده ات می شنیدم ...

برای از دست دادن چیزی باید اول صاحب آن بود!

ماهیچوقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم

و چیزی را از دست نمیدهیم ...

در این زندگی فقط باید آواز خواند ...

باید با غبار روان های عاشقمان از ته گلو
از ته دل
از ته مغز
از ته روح آواز بخوانیم ...

(کریستین بوبن)

....
سلام پرنیان عزیز
گاهی همین دلتنگیها ... همین دلگیریها ... همین آبدیده شدن ها و سختیهای راهه که باید واقعا حرمت گذاشته بشن و پاس داشته بشن!
اگه نبودن ما مطمئنا قد نمی کشیدیم ...
و قادر به دیدن روح شفاف جاری در تک تک ابعاد زندگی نمیشدیم ...

و شادی واقعی رو قدر نمی دونستیم و احساس نمی کردیم ...

آره! آسون نیست گذشتن از برخی مراحل زندگی ...
اما
اگه موندی و ادامه دادی و خرده پاره های وجودت رو جمع کردی و همچنان عاشق و اصیل موندی هنر کردی ...

من فکر می کنم سختیا نمیان که آدما رو به دنیا بدبین کنن و از یه آدم ساده یه آدم شارلاتان بسازن!

من فکر می کنم سختیا میان تا روح ما رو نرم کنن و گوهری رو که در وجود همه ماست صیقل بدن و بیرون بکشن ...
تا به ظرفیتهایی در وجودمون پی ببریم که تا به حال مسکوت مونده بودن و از وجودشون خبر نداشتیم ...

تا بازم بخندیم و آواز زندگی رو زمزمه کنیم ...

تا بگیم که هستیم ... حتی با وجود زخمها و دردها ... و می تونیم زندگی رو به واقع زندگی کنیم ...

حظ و فیض با قیمتی گزاف به دست می آیند
شادی بی نهایت تنها با شهامتی بی نهایت به دست می آید ...
من شهامت تو را در خنده ات می شنیدم ...

سلام هدی جان

شعرت خیلی زیبا بود. همه ی حرفات درسته. اگه خوردی زمین و شکستی و هزار تکه شدی و دوباره بلند شدی و به زندگی خندیدی، اون درسته. من یادمه یکی از بستگانم که فوت کرده بود و اوضاع بسیار تلخ و وحشتناک بود و همه ی ما به طرز وحشتناکی شکسته بودیم، اولین شب بعد از خاکسپاری توی خونه دور هم که نشستیم با فامیل ، یک نفر پیشنهاد داد حافظ رو بیاریم و کمی حافظ بخونیم، به نوبت هر کسی یک غزلی رو خوند و نوبت یک نفر شد که خیلی شیطون و بامزه ست ، شروع کرد حافظ رو غلط و غلوط خوندن و بازی در آوردن، یادمه اونقدر خندیدیم از کارهاش که اشکهامون جاری شده بود. همون لحظه بود که به خودم گفتم بزرگترین اندوه ها هم می تونند با خنده های ما آدمها گم بشن. باید خندید، قانون زندگی آمدن و رفتن هاست. آمدنهای خوب و رفتن های بد، اجتناب ناپذیره، باید یاد بگیریم مبارزه کنیم . خیلی سخته ولی غیر ممکن نیست.

باران چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 12:24

..

و ایستادن
و دوباره ساختن
شاید زیباترین و واقعی ترین و شاید سخت ترین بخش زندگی آدمها باشه!
و خوشحالم که پرنیان ایستاده
و با همه ی سختی ها و مرارت ها
همیشه دوباره ساخته و ساخته و ساخته ..
و چقدر خوب
که هنوز نوزده سالشه
و سر میخوره روی سرسره و چیپس و ماست میخوره!
.
.
گرچه من یادم هست وقتی تازه میرفتم مدرسه
پرنیان داشت فوق لیسانس میگرفت!!
ولی خوب ایندفعه رو زیر سیبیلی رد میکنیم به رسم رفاقت!
سلام پرنیان ِ جوان و شاد و خوب!
خوب و صادق و مهربان باشی همیشه ..

سلام بر باستانی ترین استادِ خوب و دوست داشتنی

قربان اونی که شما می رفتین مدرسه و داشته فوق لیسانس میگرفته، خواهر نادر شاه افشار بوده .

ممنونم .

(گل آبی ؟؟!!! )

صادق(فرخ) چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 13:08 http://dariyeh.blogsky.com

سلام بر پرنیان جوان و مهربان که زندگی با همه ی بیرحمیهایش نتوانست او را بر خلاف دوران 19 سالگی ، از شادی و استحکام و قدرت دور سازد . اما اندوهی در نوشته ات بود . . . اندوهی که یاد آوری آن قلب هر آدمی را آتش می زند . شاید جوانان این مطلب را چندان جدی نگیرند و نخواهند که بدانند . شاید هم حق دارند که ندانند . . . ندانند ، بهتر است . وقتی خیلی چیزها را از زندگی یاد میگیری ، اعتمادت نسبت به فردا ترک بر میدارد . گاهی در اوج لذت و زیبایی روزها و شبها دلت هری میریزد که : نکند فردا بلایی نازل شود . زیرا قبل از اینها زندگی بارها بلاهایی را بر تو تحمیل کرده و تو را ترسانده است . کاش مثل قماربازی ماهر می توانستیم بر سر میز بازی با زندگی بنشینیم و دستش را بخوانیم و نگذاریم همیشه ببرد و نیشخند زهرآگین خود را نصیبمان کند . تشبیه آن مجسمه هم زیبا و درست و شایسته بود و مفهوم را رساند . . . چند سال قبل با پیرمردی آشنا شدم که منتظر مرگ بود ... قدری حرف زدیم و جوانیهایش را به یاد آورد و با نومیدی از زوال گفت . با کلی زبان ریختن و کلک ، او را راضی کردم تا موهایش را رنگ کند . قیافه اش تغییر کرد ... چون در جوانی عاشق موتور بود ، یک موتور کراس از رفقا به امانت گرفتم و اصرار کردم که سوارش شود . این اتفاقات به کندی پیش رفت ... اما بالاخره روزی رسید که همان پیرمرد با موتور کراس تک چرخ زد و حالی کرد اساسی ... مدتی بعد با زنی که از خودش 10 سال جوانتر بود ازدواج کرد و اکنون زندگی آرام و خوبی دارند . . . زنش ملاقات با مرا قدغن کرده و معتقد است که او را با موتور خواهم کشت . اسمش پرویز است و حالا 80 سالگی را پشت سر گذاشته و هر وقت که با من حرف میزند ، وسوسه اش میکنم تا گهگاه سیگاری دود کند و از رنگ کردن موهایش غافل نشود . پریروز که تهران بودم به من گفت : با ماشین لایی میکشم ...البته وقتی زنم با من نیست . خداییش این خانومها نمی گذارند مردان جوانی کنند .

سلام عرض شد قربان

گاهی وقتها چیزهائی را که می نویسم ، با خودم فکر میکنم جوانترها شاید اینها را نتوانند انطور که هست لمس کنند. تقصیری هم ندارند، بعضی چیزها تجربه ست. و باید زمان این چیزها را ثابت کنه.

درست میگید، گاهی وقتها که شادی های عمیق و پی در پی به سراغم می یاد ، تنم می لرزه و با خودم میگم خدایا، بعد از این شادیها نکنه باید منتظر یک چیزی باشم از زندگی که با سختی های خودش یک دفعه غافلگیرم کنه. ولی بلافاصله این فکر منفی رو از خودم دور می کنم. بزرگترین انتقام از زندگی شاد بودنِ . من بارها توی نوشته هام ، این را گفتم. در مورد اون دوستتون هم کلی خندیدم. واقعا" جالبه که یک آقای هشتاد ساله تک چرخ بزنه. آفرین.
این همون کودکِ درونِ که این آقا هنوز بهش داره بها می ده. البته استاد راهنمائی داشته مثل شما و باید از شما ممنون باشه. خانم ها هم همش نگران آقایان هستند که سخت میگیرن. می ترسن از دستشون بدن ! وگرنه نیت بدی ندارند.

ببینم شما که استاد به این خوبی هستین، پس چرا در مورد خودتون کوتاهی می کنید؟

(این آیکونه مثلا" آیکونه چشمکِ ، اگرچه من هیچ شباهتی به آدمی که داره چشمک می زنه درش نمی بینم )

توی این آلودگی وحشتناک هوا تهران بودین؟ واویلا! من که از توی خونه پام رو هم نذاشتم بیرون توی اون سه روز . نشستم به فیلم دیدن و کتاب خوندن حسابی . دیگه روزهای بخور و بخواب و بورژوابازی رو به اتمامه و از شنبه روز از نو و روزی از نو و بدو بدوهای زندگی.
البته اون هم خالی از لطف نیست. من به تنبلی بد جور عادت کردم توی این مدت.

h@m!d چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 15:43

مثل همیشه عالی :)

وقتی یه دختر 19ساله شما رو یادم میاره , یعنی هنوز هم 19 سالتونه :)
تا یادم نرفته یه لایک به شعر زیبا و صحبتهای هدی خانم :)

همیشه دوست داشتم یه پدربزرگ خوش صحبت و دنیادیده و با تجربه داشتم و ساعت ها میشستم کنارش و ازش میخواستم در مورد زندگی برام حرف بزنه .. فرخ عزیز و شما به خوبی جای خالی همچین آدمی رو برام پرکردید .. خداروشکر میکنم که با شماها آشنا شدم :)

شاید سنم کم باشه ولی به خوبی اتفاقاتی که برای این مجسمه میفته رو تجربه کردم و منظورتون رو میفهمم ..

مرسی حمید عزیز ولی من خیلی سالِ پیش 19 ساله بودم. اگرچه باورم نمی شه که این سالها گذشته و چقدر هم تند گذشته، ولی هر سنی لطف خودش رو داره ، به شرط اینکه بتونیم خاطرات خوشی از هر سن و سالی برای خودمون باقی بگذاریم. چهل سالگی و دهه چهل به نظر من یک بلوغِ ، در حقیقت بلوغِ دوم آدمهاست و حال و هوای خودش رو داره

ممنونم از محبتت .

آفتاب چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 16:55 http://aftab54.blogfa.com/

احتمالا کودک درون شما نیز مثل کودک درون من بسیار فعال است
بانو

هر وقت خواستید لی لی و گرگم به هوا بازی کنید منم هستم ..

..

خدا رو شکر که خدا توان پشت سر گذاشتن بی مهری ها .. رنجیدن ها .. غصه ها .. از دست دادن ها رو به ما داد .


باز هم شکر و از خدا بخواهیم بیشتر از این آزمون های سخت از ما نگیره عزیزم .

الهی آمین.

اوه درمورد لی لی وگرگم به هوا حتما".

و بله خدا رو شکر که ، خودش در صبوری ها به آدم ها خیلی کمک میکنه.

صادق(فرخ) چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 17:59 http://dariyeh.blogsky.com

پرنیان عزیز !من هم خیلی کودکی می کنم . .. و میدونی که با کودکان هم رفاقتم همیشگیه ... اما در تهران برای کارهام باید میموندم و چاره ای هم نبود . اکثر اوقات دیدن دوستان هم منو وسوسه میکنه و اون وقت دیگه اهمیتی به هوا و ترافیک نمیدم . اتفاقا فکر شما هم بودم و اگه آدرس داشتم یه دسته گل زیبا براتون می فرستادم تا یه وقت فکر نکنی که از یاد دوستان غافلم .
به هر حال امیدورام هفته ی جدید رو مثل بورژواهای اصیل آغاز کنی و دیگه هیچ وقت نیازی به مرخصی استعلاجی نداشته باشید .

اوه خیلی ممنونم. محبت دارید شما. البته که شما خودتان گل هستید.
ولی خوب از اینکه به یادِ بنده ی حقیر بودید باعث سرافرازی منِ.

تهران با تمام شلوغی هاش و دود و ترافیک و سر و صدا به نظر من یک شهر دوست داشتنیه. شهر پر از خاطره های خوب، پر از جنب و جوش و تحرک ، پر از زندگی و با مردمی که مهربان زیاد در بینشون هست.
بله شنبه زندگی به کل عوض میشه. امروز لباس اداری رو آماده کردم که بتونم یواش یواش باهاش ارتباط برقرار کنم. دوباره باید مقنعه ی سیاه و خفه آور بر سر بره و مثل بچه های خوب راس ساعت شش ، که آلارم دلنواز موبایل به صدا در می یاد به صبح سلام بگم... به به چه رومانتیک .
دلم برای همکارهام خیلی تنگ شده ولی

ممنونم برای همه ی محبت های شما. سلامت باشید همیشه

ویس چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 18:07

توصیف مجسمه خیلی عالی و گویا بود .
کاش کمی هم از عشق های اون دوره می گفتی
به دنیا که می آیی حکم زنده بودن صادر شده ، حالا میشه فقط زنده بود و رنج کشید و یا می توان زندگی کرد با پذیرش زندان دنیا.
دلخوشی ها کم نیست.

عشق های اون دوره ......

عشق ماندگار ترین نیرو در کائناتِ . نه سرنوشت، نه زمان، نه فاصله ها، نه رنج ها، نه شکستن ها ... هیچ چیزی حریف عشق نیست. البته اگر عشق ، عشق باشد.

آره دلخوشی ها کم نیست. همین گلدانهای زنده ی پشتِ پنجره، همین باران قشنگ امروز عصر، نگاه مهربان یک نفر، لحن گرم یک نفر دیگه، یکی دلش واسمون تنگ شده، یکی نگرانمون میشه گاه گاه، خریدنِ یک رژ لب جدید کالباسی ;) <---- این چشمکِ ها! و سلامتی و سلامتی و سلامتی ....

پویا چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 20:57

سلام
اگر باورهامون را نسبت به کسی از دست بدیم ولی هنوز دوستش داشته باشیم چی ؟

سلام دوست عزیز

یعنی اینکه هنوز باورش داری. پس دوستش داشته باش.

raha چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 22:19

salam parniyan jan ....har rooz roye tab hayate khane mineshinam va hanoz bavar daram shirintar az tabbaz hichiz nist .... ....bad nist biya ta ba ham ye chay bekhorim o kami tab bazi konim shayad deltangihamon raft ....

آخ آخ ... ای کاش می شد.
از اون تاب هائی که بندهاش خیلی بلنده و بعد یک نفر پرزور محکم تاب بده و قلب مون بریزه پائین و بریم نزدیک آسمانها و باد موهامونو پریشان کنه ... چه خوب.
بعدش هم بشینیم چائی بخوریم ... به به

ساجده چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 23:54

سلاااااام
وقتی داشتم مطلبتون رو میخوندم یه دفعه یاد شعر سهراب افتادم
دنگ‌...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ‌.
زهر این فکر که این دم گذر است
... می شود نقش به دیوار رگ هستی من‌.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است‌.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است‌.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است‌. ....

دنگ‌...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است‌.
تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم‌،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم‌.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم‌.

دنگ‌...
فرصتی از کف رفت‌.
قصه ای گشت تمام‌.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام‌،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال‌.

پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:

می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ‌.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ‌...، دنگ ....
دنگ‌...

مامانم همیشه میگن انقدر دوست دارم یه روز صبح که میرم سر کلاس جام با یکی از بچه ها عوض بشه...بشم هم سنشون وبشینم پشت اون نیمکتا....

پرنیان عزیز البته که شما هنوز همون دختر خانم ساله19هستید...
میتونید امتحان کنید....
خیلی از آدما سن زمینی وسن زیستی شون باهم دیگه فرق داره...
میتونید به این سایت برید و به یه سری سوالا پاسخ بدید وبعد تاحدودی متوجه بشین که از خودتون جونترید یا پیر تر!!!!
http://www.biological-age.com/
راستی اونجایی که اسم کشورتون رو میپرسه چین رو بزنید...

سلام ساجده عزیز

شعر قشنگی برام نوشتی . بعضی وقتها اونقدر لحظات خوبند که انگار جزوی از زمان گذرای زندگی به حساب نمی یان و بعضی وقتها هم به شدت احساس می کنی وقتت داره به بطالت می ره مثل وقتی که در جمعی هستی که هیج حرف و احساس مشترکی بین تو و اون جمع نیست و مجبوری مودبانه تحمل کنی و یا گاهی وقتها که فیلمی برای دیدن ندارم و یا دیگه اون ساعت ها حوصله ی مطالعه ندارم و می شینم جلوی تلویزیون به شدت احساس بطالت میکنم فکر میکنم تلویزیون مخرب ترین وسیله برای وقت و زمانِ . من البته به ندرت تی وی نگاه می کنم ، گاهی پیش می یاد دو ماه جلوی تی وی ننشستم برای دیدن برنامه هاش.

من برعکس مامانت هیچ وقت دیگه حاضر نیستم برگردم به کودکی. خیلی سخته دوباره طی کردن این مراحل زندگی. دوست دارم همینی که قراره باشم رو به بهترین وجه ممکن ادامه بدم.

سایت خیلی جالبی بود. کلی باهاش فان کردم. به من گفت ده سال جوانتر از سنت هستی ولی توصیه کرد آب بیشتر بخورم . به خودم امیدوار شدم ;)
وقتی این تست رو انجام می دیم متوجه می شیم که چه کارهائی رو باید بیشتر انجام بدیم و چه خوراکی هائی رو باید بیشتر در برنامه غذائی بگنجانیم . خوب بود. در حقیقت داره یک برنامه ی غذائی با فعالیت های مناسب می ده به آدمها.
به دوستان توصیه می کنم به این لینک سربزنید . جالبه.

مرسی ساجده عزیزم .

خلیل پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 19:10 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

اگر در کارهای فیزیکی نفر اول نباشید، در زیبا و راحت نوشتن و طرح مسائل نفر اولید.

سلام

ممنونم از بزرگواری شما . محبت دارید.

معصومه جمعه 24 آبان 1392 ساعت 14:35

و من این بار؛ بی دلهره ، بی شک ، بی هق هق..
به جای اسم مستعار چهار حرفی ام
به جای " تنها"
مینویسم:م.ع.ص.و.م.ه :
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم
که زندگی را باید با لذت خورد
ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و
بعد لبخند زد
و
دوباره با شوق به راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم
که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است
و
آب از آسیاب
و
طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم
که یادم بیاید
زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی
پاییز هم می شود
رنگارنگ
از همه رنگ
یادم بیاید
که
هیچ بهار و پاییزی
بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی
بی طوفان

سلام معصومه جان

خوشحالم که با نام خودت نوشتی. خوشحالم که برگشتی.

می دونی ؟ به مرور زمان یاد میگیری که بپذیری که هیچ چاره ای نیست به جز اینکه ضربه های روی سر را گاهی هم باید آرام بوسید. و اینکه زندگی را خیلی وقتها باید با لذت خورد، یک وقتهائی در اوج تنهائی دوباره باید با شوق راه افتاد و در نهایت اندوه به خودت بگی زمستان تنها فصل زندگی نیست. گاهی روی برگهای هزار رنگ پائیزی ریخته روی زمین با بغض ، با اشک لی لی میکنی و به خودت میگی : شاید هیچ بهار و پائیزی بی زمستان مزه نمی دهد!!

خوشحالم که برگشتی امیدوارم حالت خوب باشه ،

من شماره ات را توی گوشی ام سیو کردم ... اما بهت زنگ نمی زنم، اس ام اس هم نمی زنم . نه به این دلیل که برایم مهم نیستی و یا دوستت ندارم . برای اینکه دوست دارم بیای همینجا . بیا همین جا. اینجا خیلی جای خوبیه. جای دوستی های قشنگ و بی ریاست .

دیروز عصر یکتای عزیزم که فکر نمیکنم تو کامنتی ازش خونده باشی از چند هزار کیلومتر اون طرف ترها، برایم با وایبر یک عکس فرستاد که داشت شمع روشن می کرد و برایم نوشت بانو نیت کن دارم برایت شمع روشن می کنم. و من یکدفعه چشم هام پر شد از اشک . یک عصر عاشور، یک دختر مهربان در یک کشور دیگر یک دنیا محبت و خوبی ... یکتا عزیزم هم دوست فتح باغ منِ .

پرنیان دل آرام شنبه 25 آبان 1392 ساعت 11:45 http://with-parnian.blogfa.com

http://successway1391.blogfa.com/post/90

خواندنش خالی از لطف نیست

سلام

سلام عزیزم

راست می گه به خدا.

گنجشکماهی شنبه 25 آبان 1392 ساعت 20:00

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان

وقتی یک نفر می آید و از زیبایی برای تو حرف می زند، از عشق و دوست داشتن صحبت می کند
پیش خودت نمی گویی که او درد را نکشیده، بیگانه است با واقعیت ها، دنیا را نمی بیند، بدی های را نمی بیند، بد قلقی ها و بی تفاوتی ها را...
پیش خودت می گویی چقدر دوستم دارد که سهمی از زیبایی و دوستی را برای من آورده
با درد آشنام می کند، واقعیت ها را نشانم می دهد و ...
اما همیشه با خودش بوی آرامش می آورد برای مشام ِ گرفته ام تا در هوای علاقه اش نفس بکشم
دلی می آورد که خلاصت می کند از کشیدن ِ منت پنجره ها، برای نگریستن به آسمان ِ خدا
نور می آورد برای چشم هات، و دستانی که عصای تاریکی ات می شوند
وقتی می آید، می گویی خوب شد که آمدی
جانم به قربانت، اگر چه دیر، ولی خوب شد که آمدی
اگر چه خوب می دانی که آمدن ِ او یعنی باز آمدن ِ تو، و این هر دو، با هم که اتفاق می افتد، یعنی خدا را شکر
هی برای خودت زمزمه می کنی،
دو قدم مانده به هق هق برسی
صبر کن راه ِ دلت را برگرد
بر می گردی، پیش ِ یک نفر که حالا دیگر می شناسی اش می نشینی، برایت از آنچه که باید حرف می زند،
بی واسطه ی خودش وصلت می کند به خدا!، خواسته ناخواسته
بعد طوری نگاهش می کنی، که انگار هزار ماه و سال ِ خسته است که می شناسی اش،
انگار تمام حرف هایش را بلدی، فقط به طرز غم انگیزی از یاد برده بودی
بعد می فهمی داری خودت را به یاد می آوری، حرف هایت را به یاد می آوری، قالوا بلی را به یاد می آوری
و آنچه را از یاد برده بودی و یا فقط به روی خودت نمی آوردی
می خواهی فقط بنشیند حرف بزند و تو فقط نگاهش کنی
تا بیش تر خودت را به یاد آوردی
---
چقدر باید دل ِ آدم بگیرد از این که می داند، تو، آن زمانی که دوست دارد معنی ِ "تو" را نمی دهد
و دلش بیش ترمی گیرد از تمام ِ ضمائر ِ نوعی
با این همه، خدا رو شکر
--------------------------
من از خیلی چیزها سر در نمی آورم، خدا را شکر
یک گنجشکماهی ِ ساده ام، حتا نه راه راه، خیلی ساده
تازه از دور دست ها رسیده ام
بند کفش هایش گره خورده بودند که مرا کمی در درگاه این خانه معطل کرد
حالا اما نشسته ام روی صندلی ِ همیشگی ام و به مناظر ِ باغ ِ زیبایم می نگرم و به مضامین زیبایش می اندیشم
و با زبان ِ بی زبانی ام می گویم: لذت بردن از زیبایی ها گاهی خودش بزرگ ترین علت و معلول ِ هر سکوتی ست، هر بی نظری ایست
اما نمی شود که، با این حرف ها و توجیه ها ادای دین نکرد، دینی که یا دعاست، یا سلام است و یا نظری دوستانه و مهربانانه و ذکر خیری.
همیشه گفته ام و بار دیگر هم می گم، ما از دعای خواص غافل نیستیم همانطور که از دعای عوام غافل نیستیم.
خیلی دوست دارم خیلی حرف ها بزنم، اما بسنده می کنم به این اندک. بی هیچ کامپلیمنت و تعارفی البته به قول ِ خودتان
---
ما ممنونیم از شما، برای اینکه سهم ِ ما را می آورید و به ما می دهید، آن هم مهربانانه و بی بهانه
امیدواریم هر روز دلتان جوان تر و روح تان پرنورتر از پیش گردد
آمین

سلام بر گنجشکماهی عزیز

خوشحالم که بند کفش هایتان گره خورد. از این همه حس نزدیکی احساس خوبی دارم. شما خیلی سردرمی آورید. محبت هم از هزار سد می تواند بگذرد. محبت آنقدر تاثیر گذار است که من یک وقتهائی حالم خوب می شود، بعد به خودم میگویم یک نفر دارد به نیکی من را یاد میکند شاید، شاید یک نفر دارد برایم دعا می کند. ممکن است یک نفر در این لحظه دارد برایم انرژی می فرستد و حالم خوب است بدون آنکه بدانم دلیلش را.

چیزی که در مورد خودم کشف کردم این است که من هیچ وقت عوض نخواهم شد حتی اگر خودم را بدهم دست یک سلاخ . من از آن آدمهائی هستم که سختی های زندگی سختم نمی کند. بدبختانه! شاید هم خوشبختانه .

شما هم خیلی محبت می کنید که بندهای کفش تان گره می خورد و تاملی می کنید بر من.

من هم یک عالمه حرف داشتم برای گفتن ...

مرسی . واقعا" خوشحالم کردید.

هاتف یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 14:53

چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است...
هرچه کمتر بدانی مسئولیت کمتری داری...
ما هرکداممان مسائل مختلفی داریم در زندگی که ذهنمان را مشغول میکند و وقتی علاوه بر آنها چیزهای دیگری را هم بدانیم مسئولیتمان بیشتر میشود و ذهنمان درگیر تر هرچند که دنیا مرد میخواهد و این مسائل مختلف اگر انسان تحملش بالا باشد انسان را مرد میکند و اگر نباشد شکست میدهد...
شما همچنان منبع انرژی هستید نگران نباشید...

ولی چه فایده؟! قرار نیست ندانسته از دنیا بریم. پس تکلیف متعالی شدن روح چی می شه؟

قد کشیدن درد دارد.

ممنونم برای این نگاه مثبت شما. یک هفته در بیهوشی و بی حالی بودم ، آرزوی صد متر دویدن را داشتم. خدا کند سلامتی باشد و یک دل خوش دیگه همه چیز حله .

مرسی هاتف عزیز

قندک دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 08:22

سلام پرنیان عزیز.به واقعیت های خوب و مهمی اشاره کردی. واقعیت هایی که ناشی از تجربه اندوزی هاست. ناشی از شاید بشه گفت گلد خوردن های چپ و راست در طول زندگی .پرنیان عزیز به نظر من روح همیشه جوان است. تغییر نمی کند. تجربه می کند.می آموزد. این جسم است که به مرور فرسوده می شود. کافی است به قول شما به کنه خودمان برویم حتما مشاهده می کنیم که پیری معنا ندارد.به قول معروف پرواز را بخاطر بسپاریم.
مورد مهم دیگری که بهش اشاره کردین وجود یک سری واقعیت هاست. وجود حقیقت! ما واقعا از کجا بدانیم حقیقت چیست؟آیا آنچه در اطرافمان مشاهده می کنیم می توانند گویای حقیقت وواقعیت باشند؟ یا ما این گونه برداشت می کنیم؟ آیا بد واقعا بد است؟ و خوب واقعا خوب؟ !به نظر من ما چون از اصل حقیت بی خبریم. باید هرچه هست را به همین شکلی که هست باور کنیم. لذا دیگر نه غصه می خوریم و نه اندوهگین می شویم.
من همیشه می گویم. روزی یزیدیان از خدا طلبکار خواهند شد.که این ما بودیم که حسین تورا نورانی و جوادنه کردیم.شب از دل روز در می آید و روز از دل شب.کود چیز نجس و کثسفی است اما همین چیز پلید دوباره به موجودات جان تازه می بخشند.پس ما از حقیقت چیزی نمی دانیم.

سلام قربان
رسیدن به خیر. در مورد منفی های زندگی خیلی خوب گفتید. شاید من خودم تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم.
ظلمت نباشد نور معنائی پیدا نمی کند.

به نظر من ما با هر اعتقاد و دین و مسلکی که هستیم وقتی انسانیت را رعایت کنیم یعنی به حقیقت زندگی پی برده ایم.

ممنونم از شما.

قندک دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 13:27

خیلی از لطفتون ممنونم.
آیا این تاکید -فهمیدی؟- واقعا جزو گفته های خود جناب کنت کاملو بوده؟ یا به آن افزوده اند؟!

خواهش میکنم .
بله جزو گفته هاش بوده . البته ایشون خانم هستند(Kate DICamillo) و این جمله ی انتخابی از متن یک کتابِ . اسم کتاب : به خاطر وین دیکسی

قندک سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 10:50

البته این ربطی به اون سئوالم نداره. همینطوری می پرسم. چرا برای پست پرنیان نظر نذاشتین؟وب قندک که جز شما کسی را ندارد! شما هم که نظر نذارین؟!!!

ای واااای . باور کنید متوجه نشدم . کجاست ؟ کو ؟ چرا ندیدم.

تو رو خدا من رو ببخشید . من این روزها یه کم گیجم . هر موقع کوتاهی کردم و یا چیزی را متوجه نشدم حتما" بهم اطلاع و یا تذکر بدین.

قندک سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 10:55

ایشون اگر خانوم هستند پس چرا کنت؟ وکنتس نه؟بهرحال ممنونم

اسم ایشون کِیت هست. کونت نیست

kate

البته می دونم شوخی می کنین

قندک سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 13:10

منم واقعا تعجب کردم.بازم ممنونم از تون.البته پررویی مرا به خوبی ای خودتون ببخشید.
ای وای. من چرا کیت را کنت خوندم و خیال کردم ایشون آقا هستند؟ چه خوب! من بچه که بودم خیلی کیت کت دوست داشتم. حالا کتش رفته کیتش مونده.دیگه دوسش ندارم.

بسیار هم کار خوبی کردید. ای کاش همیشه بقیه دوستان هم به جای اینکه از فراموشکاری ها و حواسپرتی های من دلخور می شدند ، بهم اطلاع می دادند. یک نفر که گذاشت و رفت کلا" . وبلاگش رو شش ماه یک بار هم آپ نمی کرد و بعد از من گله مند شد که چرا بهش سر نمی زنم ، عذرخواهی من هم کارساز نبود. قهر کرد و رفت

من هنوز هم کیت کت دوست دارم. کلا" هر نوع شکلات، تلخ، کره ای ، کارامل هر چیزی که باشه من کنترلی بر خودم نخواهم داشت

قندک سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 13:17

از خدا که پنهون نیست. از شما چه پنهون که چقدر دلم می خواست اون لحظه جای این گنگیشکه بودم و می فهمیدم توی مغز کوچکش چی می گذشته؟!شما فکر می کنین که چه میگذشته؟فک کنم خیال کرده روی یه شاخه درخته اون یکی هم روی شاخه پایینی هستش!
عه/ تویی؟اینجا چیکار می کنی؟
دهکی! تو خودت اینچا چیکار می کنی؟!

من فکر میکردم داره از یک زاویه ی دیگه خودش رو می بینه.
شاید یه جورائی به متنی که نوشتم ارتباط داشت.

معصومه سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 21:45

دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت
یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت
و چه قدر دلم برایت تنگ شده
...
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
راستی امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی آید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد
چرا می ترسی ؟
آن یک نفر کسی جز تو نیست
می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم
نه ... حسود تر از آنم که تو رابا ماه قسمت کنم ..

سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست
باز هم صبر کنیم
دیگر نمی خواهم مرا ببوسی
سلام معجزه باران
سلام ......
حدس این نقطه چین های گرد ِ خالی !! بماند برای خودت
خود ِ خود ِ ت و ...
پُر کنش با الفبای ممنوعه ی نامت ..

خیلی قشنگ بود ... واقعا" قشنگ بود.

مرسی

معصومه سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 21:53

سلام پرنیان عزیز...حالت خوبه؟
اره شاید نمیدونم چی بگم..
هر وقت احساس کردی وقتش بود...بهم پیام بده..
میدونم میخوای بیام و توی فضای صمیمی وبت قرار بگیرم..
ک بخونم...ک باشم
راستی این دوستت ک خیلی شیطون بود خوبه؟
اسمش چی بود؟...ایرج میرزا؟
میگم من رفتم توی وب قندک جان ..ولی خطا داد..
تعطیل کرده؟
شاید ..اصلن نخوای از شمارم استفاده بکنی..
ولی حتی اگه پیامم بدی من میام...نگران اینی؟
چون خیلی بیشتر از قبل با اینتر نت انس گرفتم..
همه ی دوستهام اینجاهستند..
ب هر حال ممنون..
تو اولین دریچه ی من ب لبخند هستی..:)))

سلام
ممنونم . خوبم
بله ایرج میرزا هم خوبه.

قندک عزیز هم اگر اجازه دادند آدرس وبلاگشون رو می گم .

نمی ترسم که اگر اس ام اس بزنم بهت دیگه نیای اینجا.

ممنونم تنها جان. تو خیلی مهربونی

قابل توجه ایرج میرزا عزیز و قندک عزیز

تنها سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 22:17

ب لیلای عزیزم هم سلام برسون...
بگو الان رفتم واسش کامنت بذارم ...ولی صفحه نظراتش خطا داد..
خلاصه ک خیلی بهش سلام برسون.
ممنون پرنیانکم

لیلا جان معصومه جان به شما سلام می رسونه .

شاید بلاگفا مشکل داره. آخه بلاگفا خیلی وقتها مشکل داره.

مرسی مهربون

معصومه سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 23:38

ببخشید عادت کردم...هی مینویسم تنها ب جای معصومه
:))
پس واسه ی چی؟

اشکال نداره .

دلیل خاصی نداره خانم جان

ضمنا" آدرس قندک عزیز را در زیر برات می نویسم.

ghaandakmirza.blogfa.com

قندک چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 11:17

سلام و درود بر پرنیان عزیز و مهربان
روز بخیر امیدوارم این قصور بنده و تقصیر خدمتم را به بزرگواری خودتون ببخشید.حالتون که خوبه انشاالله؟ از مرگ قندک هم که بیزارید به احتمال قریب به یقین؟

سلام
خواهش می کنم قربان . ممنونم . بله شکر خدا بد نیستم.

من از هر چیزی که باعث آزار و رنجش و آسیب شما بشود بیزارم.

فرینوش چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 13:58

.
.
.

.
.
.

روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو، پاک نیست

نمی دانم چرا اینها آمدند یکهویی وقتی جملاتتان را خواندم
دوستی دارم که نه در 19 سالگی، که خیلی سال بعدتر از این تاریخ، همین سال قبل عزیزی را از دست داد
دوستم از آن آدم های محکم و روی پای خود بود و هست
و همین آدم را می اندازد وسط حسی دوگانه
خب آدم باید غصه هم بخورد برای تلخی ها، بعد بلند شود
اما با آدمهایی که همیشه محکم هستند و لبخند دارند و شیطنت هم می کنند، چه باید کرد؟!

هرچند اینها جزئیات خیلی خاص و شخصی زندگی آدمها هستند
...

و به خاطر قصه 19 سال و لیسانس و این حرفها کلی خندیدم و شاد شدم و البته شاد شدیم!
زندگی با این چیزهایش با نمک تر است
اینکه بدوی طرف گاو مهربانی که کنار جاده ی روستایی دور افتاده با لبخند به ناهارش گاز می زد و وقتی رسیدی نزدیکش و تکان خورد، جیغ بنفش بکشی و فرار کنی!
اینکه قلمدوش شوی!!
اینکه کوکو بپزی بعد یادت بیاید نصف موادش را آن طرف میز گذاشته ای و یادت رفته بریزی توی کوکو!
یا شمع تولد همسفرت را تو یکهو فوت کنی!
یا خیلی کارهای دیگر که گفتنشان هم آدم را وارد دنیای خنده و نگاه رنگی رنگی می کند!

سلام فرینوش عزیزم

سختی ها آدمها را قوی تر می کند. پوستشان را کلفت می کند.

چه اتفاقات بامزه ای . تو هم شده یه وقتهائی لباس های کثیف رو به جائی که بریزی توی ماشین لباسشوئی بندازی توی سطل آشغال ؟


یا به جای اینکه در کتری رو بذاری روی کتری ، در قوری رو بندازی توی کتری ؟

یا ساعتت بچسبه به یک بسته یخ زده ی فریزری و برای ماه ها بره توی فریزر و زمین و زمان رو دنبالش بگردی بعد از سه ماه توی فریزر صحیح و سالم پیداش کنی ؟

اما قضیه ی کوکو خیلی جالب بود! آخه کوکو غیر از دو سه تا مخلفات که چیزی نداره فکر کن اون رو هم یادت بره

شمع رو ولی خوب کردی

november چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 16:41

سلام.
آدم ها زخم های بی نظیری به تن دارن
اما چندتایی از این زخمها عزیزترند
عمیق ترند
و برای بهترین زمانهایشان هستند
درباره تلخی ها وُ سختی های زندگی نوشتین ...
که چندتایی از اونها رسم تلخ روزگاره و کاریش نمیشه کرد ... اما بعد از هر اتفاق خلاف میل معتقدم اگه بشه - اگه بشه باید چندقطره ایش رو از پیراهن وجودمان چلاند و پاها رو حرکت داد برای شروع دوباره .... بشرط خواستن!
به تدریج خیلی چیزها میگذره و قدری از اونها بدست همان روزگار بدست فراموشی سپرده میشه ...
طفلی خاطره بازها!

راستی اگه حداقل 10 ثانیه با چشمای بسته روی یک پا بایستید - بدون اینکه دستها رو به جایی تکیه بدین!!! دیگه خیلی جووون موندید!!
این تکنیک جین جی دو برای سنجش هماهنگیه بدن و سنجش میزان خیلی ببخشید پیریه!!

سلام نوامبر عزیزم
بله زمان می گذره و حتی ممکنه احساسات ما عوض بشن و مطمئن باش تاثیری که یک نفر یا یک اتفاق در گذشته بر ما گذاشته هرگز از بین نمی ره. از دست دادن یک آدم، بی زاری از یک آدم دیگه و رنجهائی که آدمها به ما میدن با رفتن هاشون و یا با تلخی هاشون همیشه اثرش بر روان ما باقی خواهد ماند . حتی اگر پس ذهنمون بایگانیش کرده باشیم.
و راست میگی طفلکی خاطره بازها ، اما باید فکر کنیم که آیا می شه حرفهای زیبای یک نفر را فراموش کرد، می شه نگاه گرمش رو از یاد برد، میشه خاطرات قشنگش و به دست فراموشی سپرد؟
آیا میشه قشنگترین خاطرات را با آدمهائی که برای ما ارزش قائل بودند ، وقت گذاشتند، عشق گذاشتند را فراموش کرد؟ اینها گنجینه های پر ارزش زندگی هر کدام از ما هستند. و ما دلخوشیم به خاطراتشون.

من توی یوگا این حرکت رو انجام می دادم اگه درست یادم باشه اسم این حرکت ویرکش آسانا بود یا حرکت درخت . می تونستم انجام بدم الان یک ماهی هست که فعلا" از این حرکات ژانگولری نمی تونم بزنم تا اطلاع ثانوی

ضمنا" من می یام می خونمتا ولی خوب نظراتت رو بستی .

ایرج میرزا پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 00:26

سلام و عرض ادب خدمت شما و دوست خوبمون معصومه خانم

یه سوالی چند روزه بدجور ذهنمو مشغول کرده لطفا کمک کرده و نوجوانی را از سردرگمی و گیجی نجات دهید .
چرا؟ واقعا چرا شما در جواب آقا حمید سکوت کردید؟؟؟
خداییش راستشو بگید . شما چند سالتونه ؟ توروخخخخخداااا
منظورم این قسمت از کامنت حمید آقاست...


[همیشه دوست داشتم یه پدربزرگ خوش صحبت و دنیادیده و با تجربه داشتم و ساعت ها میشستم کنارش و ازش میخواستم در مورد زندگی برام حرف بزنه .. فرخ عزیز و شما به خوبی جای خالی همچین آدمی رو برام پرکردید ..]

الان این سوال دشوار و لاینحل را از من کردی یا از معصومه جان؟

اگر از من کردی که من هم هنوز در جوابش موندم
از اون روز هر چی خودم رو توی آینه نگاه می کنم هیچ شباهتی به بابابزرگا نمی بینم در خودم و اونا

بزن روی کلمه ی پرنیان ببین این بابا بزرگ چند سالشه . من با شجاعت تمام اقرار می کنم همیشه

من منظور حمید را فهمیدم ولی.

ضمنا" : بعد از باران خان جان عزیز چشممان به جمالِ شما روشن شد. . شکر خدا اونقدر اینشون سرشون شلوغه که وقت نمی کنند بیان و با شما دست به یکی کنند

قابل توجه معصومه جان عزیز . برای شما سلام فرستاده اند دوست نوجوانمان

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:37

خدایا یعنی میشه؟؟؟
توی این چند روز خیلی برام دعاکنین.. : )))
------------------------------------
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم . . .
---------------------
. صدای باران می آید
دلم جایی تنگ است...

انشاالله می شه. برات دعای خیر می کنم

صدای باران یکی از قشنگ ترین سمفونی های الهی ست ...
و من را دیوانه ی خودش می کنه .

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:38

. ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ . . . ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺤﻄﯿﻪ ﺁﺩﻣﻪ (:
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می ایی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
--------------------------------
.در آب که شستی تن بی تابت را
دیدند تمام رودها خوابت را
لب هام به شکل بوسه ماهی شده اند
بنداز درون آب قلابت را.. :)))

به به ... چه شعرهای خوشگلی .

قندک پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 14:57

سلام پرنیان عزیز.وقت بخیر.از تذکر بجاتون ممنونم.نمیدونستم.خوب شد گفتین.تشکر.سعی می کنیم رعایت کنم .درود

سلام
خواهش می کنم. تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشید.

hami پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 20:29

هزار سال هم که بگذرد... من همانم که بودم. تو همانی که نبودی...

سلام عرض شد. طمع این قسمت از نوشته شما رو از عمق وجودم چشیدم(از دست دادن هم همیشه با مرگ آدمها نیست.گاهی وقتها یک نفر رو که خیلی دوستش داری با کارهائی که می کنه و تمام باورهات رو نسبت به خودش نابود میکنه ، باعث می شه به یکباره برات می میره ). ای کاش هیچوقت باور انسان ها نسبت به هم عوض نمیشد.

ای کاش ... اگه زندگی رنج از دست دادن نداشت خیلی قشنگ تر بود.

سلام و مرسی دوست عزیزم.

h@m!d جمعه 1 آذر 1392 ساعت 00:17 http://adonis1372.blogfa.com/

سلام
این دوتا کامنتم واقعا چه سوژه ای شده هاااا..

ایرج میرزای عزیز خانم پرنیان 19 سالشه .. نگای کارهاشون کن
اگه اون چندتا جمله رو نوشتم به خاطر مهربونیشون بود .. به خاطر حوصله زیادشون .. به خاطر دلنشینی حرفاشون .. به خاطر عمق نگاهشون و ...

البته میدونم صحبتهات شوخی بود و همه میدونیم 19سالشونه..


خیلی ممنونم از محبتت حمید عزیز .

یک اس ام اس برام دیروز از یک دوست رسید که نوشته بود :

زندگی خانم ها سه مرحله دارد:
1- کودکی
2- حوانی
3- چقدر خوب موندی !


ما هم کلا" تو مرحله ی دو استاپ می کنیم اصولا"

ایرج میرزا خان جوابت رو گرفتی ؟

قندک جمعه 1 آذر 1392 ساعت 08:41

سلام. صبح اولین جمعه از آخرین ماه زیبا و بارانی پاییزتون بخیر پرنیان عزیز.ایامتان بکام

سلام عرض شد قربان
چقدر تهران بارانی در این روزها و شب ها زیباست . کاش این بارش ادامه پیدا کند. هیچ چیز مثل باران این شهر خسته را ریبا نمیکند.
جیفِ پائیز که تمام بشه. لحظه لحظه هاش رو باید نوشید.

و ممنون

قندک جمعه 1 آذر 1392 ساعت 08:44

آقا حمید بنده هم با شما موافقم.

ممنون از محبت شما.

البته ناگفته نماند که باران عزیز دیشب برایم پیام فرستاد :
زنده باد هر چی نه نه بزرگِ عینکیِ بی دندونِ باحاله .
ما هم درجوابش مختصر و مفید نوشتیم :
ماکه نیستیم.

قندک جمعه 1 آذر 1392 ساعت 10:21

با سلام و درود مجدد. بله واقعا زیبا شده.به این جناب باران بفرمایید گویا دلشان می خواهد جمع طرفداران پرنیان جملگی بریزند توی وبشان و خلاصه حسابی برایش جشن پتو بگیرند.یحتمل ایشان بداندچ جشنی است این جشن پتو؟

سلام
آهان بقیه اش رو نگفتم براتون . در جواب بنده ایشون فرمودند:
عمه ام را می گفتم .
من هم گفتم خدا حفظشان کند این عمه ی عینکی تان را.

ایشان هم به این نتیجه رسیدند که من روی عدد نوزده سالهاست متوقف شدم

اگه نیاز به کمک داشتم حتما" خبرتون می کنم. اگر چه یک لشکر حریف زبان استاد باران نخواهد شد.

حسن کچل جمعه 1 آذر 1392 ساعت 11:01

سلاممممممممممم

اوا ! حسن کچل کیه دیگه ؟!!

نکنه سیب تربچه ای و لب های غنچه ای هم می خواد این حسن کچل جان ؟

سلام به روی ماه شما.

قندک شنبه 2 آذر 1392 ساعت 13:04

زن ها بخاطر مهر و عشق بیش از حدی که دارند اغلب کاملا احساسی بوده و ونسبت به آنچه بدست می آورند احساس تملک خاص و قویی دارند.وقتی چیزی یا کسی را بدست می آورند که همه جوره باب طبع و میلشان است مثل عشقه بشدت به دور او پیچیده وتا حد خفقان محصورش می کنند. مثل بچه هایشان. آنها مرد خودرا هم بسان بچه خود می بیند و مدام هراس دارد که مبادا بلایی سر بچه عزیز دردانه اش بیفتد. اما بچه که رفته رفته بزرگ می شود از حرکات سختگیرانه و پیچک مانند مادر به ستوه می آید و فرار را بر قرار ترجیح می دهد و..... بعد اسیر زنی دیگر می شود که گرچه مادر او نیست اما کاملا همان خصلت هارا دارد.حس شدید تملک

پس چرا من به عنوان یک زن نسبت به هیچ کس این احساس را ندارم؟ شاید از بی احترامی، بی اعتنائی، سردی و بی تفاوتی برنجم ولی آدمی را که دوست دارم جزو مایملکم هرگز نمی دونم. و همیشه بابت بودنش در لحظه هام از خدا سپاسگزاری میکنم.
البته وقتی آدم عاشق می شود، این حس ها شدید تر می شود ولی مثل عشقه پیچیدن به دست و پای کسی جز حس خفگی برای اون آدم نتیجه ای نداره.

قندک شنبه 2 آذر 1392 ساعت 13:12

چرا می گویند یک زن هرگز نمی تواند بر کرسی قضاوت بنشیند ؟ دقیقا بخاطر مهربانی و عطوفت بیش از حدش.او هرگز دلش نمی آید حکم قصاص برای متهمی جاری کند.هرچند آن متهم خود قاتلی جانی بوده باشد.اما یک مرد کمتر دچار احساست لطیف می شود.البته استثنا در هردومورد وجوددارد. اما خداوند کاری به استثنائات ندارد حکمش کلی است.
وچرا یک مرد قادر به بچه داری نیست؟چون برد باری و مهربانی و عشقش بسیار کم و محدود است.
وتو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.درود

بله قبول دارم. زنها خیلی زود می بخشند. برای همین نمی تونند عادلانه پدرِ کسی رو در بیارن

جرج کلونی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 13:31

سلام آنجی
من برداشتم از سن شما با توجه به نوشته ها و فضای اینجا نهایتن 25 بود....یعنی غیر از اینه!؟ خیلی جوان مانده اید دوست من

اوووه های
هاو آر یو؟

You Are Very Kind

صنم شنبه 30 آذر 1392 ساعت 10:31

شاید یک روزی یک نفر پیدا بشود
جوری من را بخواهد و دوست داشته باشد
که این خواستن و دوست داشتنن
هرگز تمام نشود شاید صنم

حتما" این روز خواهد آمد. هر انسانی لایق دوست داشتن های ناتمام است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد