فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

عاشق روزهائی هستم که مهربان می شوی ...


داخل مطب دکتر نشسته بودم. از ساعت شانزده و سی دقیقه بعداظهر یک روز یکشنبه و با پیش بینی که کرده بودم حدود ساعت ده شب نوبتم می شد.  نه کتابی همراهم بود و نه مجله ای،  دیگران هم درست مثل من. تصورش را نمی کردم برای یک ویزیت ساده این همه در انتظار بمانم. در میان این انتظار  سه ساعتی را با دوستم  قرار گذاشتم و رفتم به دیدنش که همین باعث شد چند نفر دوباره عقب افتادم.  در چنین مواقعی بیمارانی که در حالت انتظار نشستند هیچ کاری ندارند به جز اینکه به همدیگر نگاه کنند. یک پسر بچه توجه من را جلب کرد. یک پسر بچه که قد و قواره اش به  حدی بود که چانه اش به میز منشی می رسید، با یک عینک ته استکانی، صورت گرد و چشمان درشت. من هم کنار میز منشی نشسته بودم،   با آن عینک ته استکانی اش زل می زد به آدمها ، مخصوصا" آقایان و حدود یک دقیقه نگاهش می ماند روی صورت آن آدم. نمی دانم صورت این بچه را چگونه به تصویر بکشم که حس عمیقم را منتقل کنم. یک کوله پشتی قرمز  داشت که مدام با آن درگیر بود، از دستش سرمی خورد می افتاد زمین و دوباره برمی داشت.  آنقدر این پسر بچه  من را به خودش مشغول کرده بود که عاقبت احساس کردم قلبم دارد برایش می تپد، عاشقش شده بودم . به همین سادگی! 

دلم می خواست یک جوری با این پسرک ارتباط برقرار کنم. مادرش روی یک صندلی دورتر نشسته بود و هر از گاهی با نگرانی به او نگاه می کرد و صدایش میکرد. اسمش علی بود.  واقعا" عاشقش شده بودم . یک پسر بچه با یک عینک ته استکانی، صورتی معصوم  ...


وقتی متوجه نوع بیماری این پسرک شدم قلبم از جا کنده شد،  این فرشته ی معصوم با آن چشمان درشت قشنگ زیر آن شیشه ضخیم، تازه جراحی شده بود و پدر و مادرش برای کشیدن بخیه هایش او را آورده بودند. 

بغض گلویم را گرفته بود. تلاش کردم جلوی اشکهایم را بگیرم. چون زیر نگاه های آدمهای زیادی بودم . به هر حال آنجا آدمها کاری نداشتند به جز اینکه به هم نگاه کنند.  معصومیت  این کودک و تصور دردهائی که کشیده بود  قلبم را به درد آورده بود.  رفت داخل و بعد از چند دقیقه آمد بیرون و با آن کوله پشتی قرمزش که روی زمین کشیده می شد رفت به سمت آسانسور و من با نگاهم دنبالش میکردم. تا امروز که حدود سه هفته گذشته نتوانستم این فرشته ی کوچولو را فراموش کنم. انگار برای همیشه ثبت شد در روح من.  یک رهگذر کوچولو که مطمئنم دیگر هرگز او را نخواهم دید. 



پاک ترین و معصوم ترین و دوست داشتنی ترین مخلوق خداوند همین کودکان هستند، فرشتگانی بدون بال. ملائک زمینی که قهرهایشان ثانیه ای بیش نیست، کینه و بغض و بدخواهی را نمی شناسند،  با یک هدیه ی کوچک از شوق بی قرار می شوند. می دانم کسانی که اینجا را می خوانند  مثل من عاشق بچه ها هستند، کسانی اینجا ماندگار می شوند که با من و احساسات من ، احساس نزدیکی می کنند وگرنه بعد از مدتی حوصله شان از این حرفها سر می رود و میروند و دیگر برنمیگردند. .  


روانشناسی میگفت کسانی که کودکان را خیلی دوست دارند، کودک درونشان معمولا" غالب تر است بر والد و بالغ درونشان.  کودک درونی که عاشق شادیست و شور و همان خودِ احساسی ما. هر جایی که احساس شادمانی،  بی قراری،  سادگی،  دوست داشتن های ساده ی ساده و یا حتی اندوه می کنیم حضور دارد.  

کودک درونی که بسیاری اوقات نادیده گرفته می شود،  بی مهری می بیند و هم در میان والد درون همیشه به سکوت وا داده می شود و هم در میان آدم بزرگها نادیده گرفته می شود. کودک درونی که نیازمند است  به  شنیدن جمله هایی مثل : تو خیلی خوبی، چقدر خوب فکر میکنی، تو همیشه به موقع تصمیم درست میگیری، چقدر این رنگ برازنده ی توست، دوست دارم الان کنارت باشم،  دوستت دارم ، متاسفم که تو را ندیده گرفتم، ببخش  که فراموشت کردم، و ... .  

این مطلب را در جائی خواندم :  


وقتی د‌ر مقام یک بزرگسال، تمایلات، خواسته‌ها و نیازهای کود‌ک د‌رون را سرکوب می‌کنید‌، د‌ر معرض خطرات زیر قرار می‌گیرید‌:


هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه احساس طبیعی د‌اشته باشید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه بازی کنید‌ و لذت ببرید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه آرام باشید‌ و استرس‌های خود‌ را کنترل کنید‌.  هرگز یاد‌ نمی‌گیرید‌ چگونه از زند‌گی لذت ببرید‌ و فقط خود‌تان را د‌ر کار غرق می‌کنید‌.  با خود‌تان خیلی جد‌ی حرف می‌زنید‌.  از اینکه به اند‌ازه کافی «خوب نیستید‌» احساس گناه می‌کنید‌ و برای اینکه کمتر د‌چار احساس گناه شوید‌، خود‌ را د‌ر کار غرق می‌سازید‌.  از بود‌ن د‌ر کنار خانواد‌ه و کود‌کانتان لذت نمی‌برید‌.  نسبت به افـــراد‌ی که از زند‌گی لـــذت می برند‌، به اند‌ازه کافی سرگرمی د‌ارند‌ و می‌د‌انند‌ چگونه بازی کنند‌، بد‌بین می‌شوید‌.  از صمیمی شد‌ن با د‌یگران می‌ترسید‌، بنابراین از آنها فاصله می‌گیرید‌ و منزوی می‌شوید‌. به علاوه می‌ترسید‌ که د‌ر ارتباط با مرد‌م بی‌کفایت و نابهنجار ارزیابی شوید‌.


به کودک درون مان بیشتر توجه کنیم،  او دوست دارد عاشق شود، محبت کند،  شیطنت کند، دلش می خواهد گاهی از این طرف سالن سُر بخورد به آن طرف سالن، لی لی کند، تاب بازی کند، از شوق فریاد بکشد، دلش می خواهد قهر کند یکی نازش را بکشد، دلش می خواهد بپرد وسط حوضچه ی آب سرد و نفسش بند بیاید،  برود زیر باران خیس شود و سرما بخورد، آواز بخواند،  زل بزند توی صورت یک پسر بچه که اسمش علی است و آنچنان عاشقش شود که نفس هایش به شماره بیوفتد و ... 

و به کودک درون دیگران نیز توجه داشته باشیم که دوست دارند مهربان باشیم،  نگاهشان کنیم، لوسشان کنیم، در آغوششان بگیریم، ببوسیم شان و بارها به آنها بگوئیم که دوستشان داریم تا مطمئن باشند همیشه دوستشان داریم ... این کودک درون ، درست مثل علی کوچولو ، معصوم و دوست داشتنی است که آدم دوست دارد همیشه عاشقش بماند. مثل او یک فرشته ی بدون بال است .



دوستان عزیزم دو  روزی قادر به جوابگوئی به کامنت های شما  نخواهم بود.  به  خواست خدا ، برگشتم، در خدمتتان خواهم بود.


دراین دنیای بی در و پیکر مواظب مهربانی هایتان باشید که در میان غرورها، فراموشی ها، خودخواهی ها و مصلحت اندیشی ها گم نشوند !  من هم مواظبم 



نظرات 40 + ارسال نظر
آفتاب شنبه 4 آبان 1392 ساعت 21:09 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان عزیزم تو هم مراقب خودت باش .. مراقب قلب بزرگ و پاکت .. منتظرت می مونم .. ان شاالله به سلامتی بر گردی .. می بوسمت .

مرسی . مهربانی هات رو هرگز فراموش نمی کنم.

خیلی دوست داشتنی هستی.

تنها شنبه 4 آبان 1392 ساعت 21:27

به به ...به به
چشمم روشن
نه ولی بدون شوخی واقعن ادم دلش محبت میخواد...عشق میخواد...شیطنت میخواد...
کجا ب سلامتی؟مارو نمیبری؟
2 روز؟
نه الکی گفتم...هرجا هستی ...خوش باشی گل نازمــــ

سلام تنها جان

کودک درونت حسابی داره شیطونی میکنه ها

قندک شنبه 4 آبان 1392 ساعت 21:34

سلام بانو جان.ابتدا اجازه می خوام منم مثل آفتاب عزیز ازتون بخواهم که مواظب خود و قلب مهربانتان باشید.بعد این که به اون پسرک و دوستتان بشدت حسودی شد

سلام عرض شد

بزرگوارید شما . و ممنونم از محبت شما . همیشه لطف دارید.

صادق(فرخ) شنبه 4 آبان 1392 ساعت 22:24 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... آفرین . . . یا به قول بچه های پایین:ایول
مثل این بود که در این روزها به چنین نوشته ای نیاز داشتم .
خیلی برایم مفید بود ... حالم را خوب کردی پرنیان عزیز!
متاسفانه یکی از بدبختیها در جامعه ی ما آن است که پدرها و مادرها معمولا خوششان نمیاید که به بچه هایشان نزدیک شویم . من در برابر بچه ها زیاد روی خودم کنترل ندارم ... دلم میخواد اونها رو در آغوش بگیرم و ببوسم . اما نگاههای سرد و معنادار والدین شون منو معذب میکنه و بعد که برمیگردم خونه تا مدتها در حسرت نبوسیدن و در آغوش نگرفتن همون بچه خواهم بود .
من مدتها دچار فشارهای روحی بودم و دشواریهای زیادی رو پشت سر گذاشتم و حالا فکر میکنم اگر کودک درونم زنده نبود ، وضعیت خیلی سختی پیدا میکردم . من بارها تست کردم و مطمئنم که اگر افسرده و غمگین باشیم و در همون حال بچه ای رو در آغوش بگیریم و چند دقیقه ای در همون حالت باقی بمونیم ، به خدا حالمون خیلی بهتر خواهد شد .
بچه ها معجزه می کنند ... همونطور که خودشون هر کدام معجزه ای کوچک و زیبا هستند . در ضمن امیدورام غیبت تون خیلی کوتاه و مختصر باشه و با سلامتی و خبرهای خوش برگردید . مراقب خودتون باشید لطفا

سلام
مرسی . خوشحالم . خیلی خوشحال شدم که دوست داشتید.
تازه توی ایران مردم ، کمتر واکنش نشون می دن نسبت به این که به بچه هاشون نزدیک بشیم. یکی از بستگان من در اروپا زندگی می کنه ، میگه دلمون ضعف می ره برای بچه های کوچولو اونجا ولی جرات نداریم بهشون نزدیک بشیم ممکنه به پلیس شکایت کنند ولی اگر به سگ هاشون نزدیک بشیم و برای سگها ابراز احساسات کنیم کلی کیف میکنند و تشکر می کنند.
بچه ها یک دنیا انرژی مثبت منتقل می کنند. آخه هنوز روحشون پاک و بی غشِ و زندگی هنوز خط و خش روی روح پاکشون ننداخته .

باز هم از محبت شما ممنونم . امیدوارم همیشه با کمک کودک درونتان پر از انرژی باشید .

هدی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 22:32

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی, شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!

سلام پرنیان عزیز ...
سفر بی خطر!

سلام هدی جان
مرسی عزیزم

این شعر رو که خوندم یک عالمه خاطرات کودکی آمدند توی ذهنم.

هدی شنبه 4 آبان 1392 ساعت 22:36

روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکار است
قطره های باران را، درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد ...


دلم نیومد از این شعر سهراب بگذرم و برم ...

برای همینِ که سهراب همیشه دوست داشتنیه. چون روحش کم سال بود ... قطره های باران را در شمارش درز آجرها می دید و همیشه جاری بود ... خوش به حالش

ایرج میرزا شنبه 4 آبان 1392 ساعت 22:51

من نظرمو میذارم برگشتی اونوخت . فعلا برو این دو روزو یه نفسی بکشیم بعدن درخدمت خواستی باشی باش

ای بابا! خوب چرا حالا؟

نفستون رو بند آوردم ؟!

صادق(فرخ) یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 00:34

. . . . و ای کاش یک روز از کودکیهایم در برابرم بود و برایش این شعر را با گریه میخواندم :
می روی و گریه میآید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
و چقدر دلم میخواست که با همین یک بیت شعر ، کودکی ام برای دل من ، برای اشکهایم قدری درنگ میکرد تا لحظاتی از شعر هدی را تجربه کنم . شاید آن وقت دیگر هیچ آرزویی نداشتم.
چقدر شعری را که هدی نوشته بود ، دوست دارم؟!

پرنیان دل آرام یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 00:59

سلام

الان که دارم این کامنتو می نویسم بارون قشنگی شروع به باریدن کرده و من رو سرشاز از احساس

یادمه من هم چند روز پیش تو مطب یه دکتر غرق حرف زدن و بازی کردن یه دختر بچه ی دو سه ساله با مادربزرگش شدم

اونقدر شیرین با مادربزرگش بازی می کرد و بلند بلند می خندید که به خودم اومدم دیدم دارم منم باهاشون می خندم



خیلی خوبه - خیلی خوبه آدم رقیق باشه قلبش

خیلی خوبه هنوز قلب آدم پر از سفیدی باشه تا چیزای کوچولوی اینجوری روی اون بتونن نقش ببندن



و این پیام از دوستی عزیز

گیرم تو عاقل
زخم خورده
پشت دست داغ کرده
با کودک درونت چه می کنی
که حریص یک لبخند بی ریاست ...



پرنیان عزیز هرجای این شهر بزرگ که هستی - زلال باشی مثله همین بارون
و

پر از شوق باشی مثله شوق کودکانه ها

فرینوش یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 09:13

.
.
.

سلام ...

چقدر حس های آدم به هم می ریزد
وقتی نمی داند باید چه کند
با غمی که در چشم کودکی خوابیده
...

خوب است مراقب باشیم
تا مهربانی ها
گم نشوند

:)

قندک یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 10:47

سلام. دیشب موفق به دیدن این تصویر بسیار زیبا و اثر گذار نشدم. امروز هم دلم از خوندن مطلبی بشدت به درد اومده این عکس هم که مزید بر همه. چه معصومیتی توی چهره اش موج میزنه؟ هوایی ابری بعداز بارشی تند و کوبنده.با جایزه ای کوچک برای آرام شدن! ای وای

قندک یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 10:56

چقدر شعرهایی که هدا گفته قشنگ و لطیفه. دقیقا از جنس پرنیان.مرحبا بر آن هدی این پرنیان

قندک یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 11:05

با دیدن و یا خوندن یا شنیدن پیام بعضی ها آدم احساس می کنه نکنه اونها هم پیامبر هستند؟ نکنه از قدیسین الهی هستند؟ وگرنه چرا این کلام زیبا به ذهن خودمون نمی رسه؟ اما وقتی می خونیم خیلی خوب حسش می کنیم و باهاش ارتباط بر قرار می کنیم. بعد از ته دل می گیم مرحبا آفرین. چقدر زیبا.

تنها یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 14:04

اره
واااااااااااااااااااااااااااااای یعنی من فردا امتحان دارم...برم تا دیر نشده

[ بدون نام ] یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 18:27

این پاراگرافشو از بقیه بیشتر پسندیدم
« و به کودک درون دیگران نیز توجه داشته باشیم که دوست دارند مهربان باشیم، نگاهشان کنیم، لوسشان کنیم، در آغوششان بگیریم، ببوسیم شان و بارها به آنها بگوئیم که دوستشان داریم تا مطمئن باشند همیشه دوستشان داریم ... »
یه آرزوست

ایرج میرزا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 18:29

وای خاک عالم . اون بالایی دست گل من بود . یادم اسممو بنویسم

قندک یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 20:16

سلام بانوجان .گویا قدم قندک بسی شور بود.قندک آمد که قول رسول را بجا بیاورد.به نقل از هادی عزیز.اما با در بسته مواجه شدیم.چه کنیم حالا.هرکجا هستید سلامت و بر قرار باشید.بدانید دوستانی دارید که همگی با صدایی رسا فریاد می زنند که دوستت داریم.دوستت داریم.وقتی به قولی بوستت داریم!

ساجده دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 00:14

سلام برپرنیان عزیز
نمیدونید خوندن این پستتون برای یه ادمی مثل من که عاشق بچه هاست چقدر لذت بخش بود...
تمام حرفایی که نوشتید رو با تمام سلول های وجودم لمس میکنم ....
اصلا برای این پستتون انقدر حرف وخاطره دارم که نمیدونم کدوم انتخاب کنم که بنویسم....
شاید باورتون نشه اگه بگم بازی کردن با بچه ها و سروکله زدن باهاشون یکی از بهترین تفریحاته منه....
به نظر من بچه ها هرکدومشون یه سوپر انرژی مثبت هستن...

اما راجع به این کودک درونی که نوشتید
ما ترم قبل سر یکی از کلاسای استاد سمسارهای عزیزمون یه تستی انجام دادیم برای مشخص کردن سن بیولوژیکمون هرچند هدف از انجام اون تست برای ماچیز دیگه ای بود...ولی خب تا حدودی سن کودک درونمون رو متوجه میشدیم...
سن کودک درون اکثر بچه های کلاسمون حدودا با اختلاف ۵ـ۶سال از سن واقعیشون کم تربود وجالبتر از این سن کودک درون من بود که ۴سال شد یعنی دقیقا ۱۷سال ار خودم کوچکتر بود!!!!!

ببخشید که انقدر زیاد شد....
بازم ممنونم از مطلب خوبی که نوشتین..

ساجده عزیز سلام من را به آقای دکتر برسان .

پرنیان دل آرام دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 00:32

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را …

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی ،
توی رقص اگر پا‌ به‌ پایت آمد اگر هوایت را داشت
اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند،
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد،
در سفر اگر شوخ و شنگ بود
اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد.

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی
برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی!
یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن، به از اعتماد آدم‌ها سواستفاده کردن، به پیری و معرکه‌گیری…!!!

اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند...

غریب است دوست داشتن،
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...


غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند!
.
.

پرنده دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 09:42

سلام بانو جان مهربان
میدونی؟
وقتی یه پرنده را با هزار زحمت میاری توی خونه و بهش آب و دونه میدی و قفسش را مرتب و تمیز می کنی و مدام باهاش حرف می زنی و حرف های قشنگ قشنگ بهش میگی و حسابی آموخته اش می کنی بعدش که یهو بذاری بری اون بیچاره چه به روزش میاد؟اون قبلا یه گوشه ای کز کرده و افتاده بود تااین که تو از راه رسیدی اونو دیدی.پسندیدی خریدی بردی خونه/ نمی گی اون پرنده حالا چیکار کنه؟نمی گی از غصه دق می کنه؟ نمی گی.......؟
من!
اون پرندم....
زار و خسته
هر پر پاکم روی یه سنگه

هر یه پری که رخت تو بود
حالا واسه خاک رختی قشنگه


توی واپسین نفس
تو یادمی هم پرواز

باز تو میتونی فقط باشی برام نفس ساز

بیا هم هوای من
برای من صمیمی

منو از اینجا ببر
تو ای جفت قدیمی


من هنوز
تشنه ی نورم
تشنه ی دشت خورشید

زود بیا
که باد غربت
همه ی پرامو چید

من!
اون پرندم......

نوشته های پراکنده دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 15:03 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبی؟
مث همیشه مطلب جالبی بود
منم ارتباط برقرار کردنم با بچه ها خوبه. خیلی وقتا حوصله آدم بزرگا رو ندارم اما با بچه ها راحت تر کنار میام
کودک درونم هم تا دلت بخواد فعاله. تازگیا گیر داده به ساختن هواپیمای ماکت
روزهای خوبی داشته باشی
این آیکون گل رو از کجا اوردین!؟؟!؟

hami دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 18:01

بچه بودم بادبادک های رنگی،
دلخوشی هر روز و هر شبم بود،
خبر نداشتم از دل ادما..
چه بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری به جز الک دولک نداشتم
بچه بودم به هیچی شک نداشتم!
بچه بودم غصه وبال حالم نبود
هیشکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم اسمون ابی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود

قندک دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 20:48

بابا دستخوش

قندک سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 18:37

سلام بانو جان.مثه یه نور کوچولو اومدی و غیب شدیو ؟چرابانو ؟
بانوجان.منو شدیدادچار
شک وتردید کردین.به قول حسین پناهی....هیچی.بگذریم بانو.فقط یادمه یه چندتایی نه والا و نه بلا توی شعرش بود.یه حالت اعتراض.
بانو؟ حق دارم بپرسم چی شد اومدین؟چرا غیب شدین ؟
شمارا بخدا بگین.دارم دیوانه می شم.منو ازاین؟رهانمی کنی
آیاهستین و نیستین ؟درست حدس زدم؟

آفتاب سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 20:03 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان من زود بیا .. منتظرتیم .

قندک سه‌شنبه 7 آبان 1392 ساعت 20:18

یعنی خبرم کردین؟بله.
چرا خودشون نیستند؟پرنیان؟
سادگی بهتر از پیچیدگی نیست؟
چقدر درباره سادگی زیبا نوشته شده بود بانوجان.مگه نه؟

صادق(فرخ) چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 00:21

سلام ... امیدوارم هر چه زودتر نوشته ای و یا پاسخی از تو ببینیم و دلمان شاد شود تا یقین کنیم که پرنیان مهربان با همه ی خوبیها و محبتهایش بازگشته است . وقتی خورشید برای دو روز غیبت میکند ، سرمای آزار دهنده ای زمین و زمینیان را میآزارد .
به دیدارتان مشتاقیم

قندک چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 13:24

سلام بانو جان
این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟ اصن چی شد که اینجوری شد؟ من حیرون و سرگردنم و اصلا نمی دونم کجا به کجا و نقل کجاشد بانو؟ چرا سکوت کردی؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست، دویدم
چش فرستادی برام تا ببینم، که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون، معناش چیه؟!
کنار این جوی روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماس
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والا؟!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بلا؟!
پریشونت نبودم؟ من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
اتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه!
گفتی ببند چشماتو، وقت رفتنه!

آفتاب چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 21:22

نتیجه زندگى
اموالى نیست که جمع میکنیم
" قلبهایى " است که
" جذب " میکنیم!
خدایا!
" دوستان خوب "
" هدایائی " از
رحمت بیکران تو اند
به کرم و لطف بى انتهایت
برایم سلامتشان بدار.

raha پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 18:11

khosh begzare ....

خلیل پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 19:16 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

چه نوشته ی ساده و زیبایی. زندگیتان خوش.

november پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 22:19 http://november.persianblog.ir

سلام. برگشتنت پر از خنده های از ته دل، مثل همان صدایی که از بچه ها به وفور می شنویم.
و سپاس از شعر خوندنی هدی.
پرنیان عزیز از کودکی ها نوشتی ... و همه اش که چقدر دلچسب بود.
من از این بابت خیلی خوشحالم که خداوند همسایه ای به ما هدیه داده که از همان چند ماهگی تا همین الآن با بچه هاشون درکنار هم بودیم. این دوقلوهای افسانه ای واقعن افسانه میکنن. صدای خنده هاشون خیلی زیباست و همه بچگی هاشون و اینکه گاهی من هم همبازیشون میشم از بهترین لحظه هاست...

تنها جمعه 10 آبان 1392 ساعت 12:35

پرنیان جان..ببخشید
من دیگه نمیام پای اینتر
میخوام تنهایی هام کامل بشه..ترجیح میدم بمیرم
..ببخش..حالم خوب نیست
ممنون واسه همه خوبیات
خوشحال و خوشبخت باشی

تنها جمعه 10 آبان 1392 ساعت 13:12

برای چشمانم
نماز باران بخوان…
بغض کرده…
ابریست…
اما نمیبارد…

قندک شنبه 11 آبان 1392 ساعت 14:18

ماشبی دست برآریم و دعاتون بکنیم!

ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گرچه گداییم! هم از شهر شماییم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یک بار بپرشسد که چونیم و چراییم؟

سلام بانو. حالتون چطوره. بهترین انشاالله؟ تاخیرتون به طول کشید.نگران شدیم

قندک شنبه 11 آبان 1392 ساعت 14:34

حالا که تشریف نمی آورید لااقل بفرمایید تا ما با گل و شیرینی به عیادت بیاییم بانو جان.

قندک شنبه 11 آبان 1392 ساعت 14:52

ره گر دراز آید تورا. شیب و فراز آید تورا
چون ترکتاز آید تورا.آخر به پایان می رسد
اندیشه و اندوه و غم.رنج و تعب درد و الم
هریک نهد در دلد قدم.با حکم و فرمان می رسد
بردل اگر باری بود.بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود.خار از گلستان می رسد
بله؟

قندک شنبه 11 آبان 1392 ساعت 19:51

بانو؟ بخدا هم این بچه پیر شد و هم انگورهایش مبدل به کشمش! کجایی شما آیا؟می ترسم امام زمان ظهور کنه،جنتی یه طوریش بشه ولی همچنان از شما بی خبر باشیم!!

قندک شنبه 11 آبان 1392 ساعت 21:57

باز باران با بهانه!

ویس یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:40

شاید برای همینه که سهراب میگه : روح من کم سال است ، روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد.
آدم های عبوس باید دنبال کودک درونشان بگردند .
آدم هایی که به بچه ها صدمه می زنند ،نمی دانم چه اسمی روشان بگذارم.
جایی خوندم که کسی سوال کرده بود از بزرگی که از کجا بدانیم که هنوز آدمیم. جواب دادند که از رقت قلب. یعنی اگر هنوز از دیدن رنجی در کسی ، غمگین شدی بدان که آدمی.
همانطور که نوشتی بچه ها آیات خداوند هستند و باید در امان باشند.

اونائی که به بچه ها صدمه می زنند فکر کنم اصلا" آدم نباشند. حیوانند.

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد