فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

روزگار غریبی ست نازنین ...


خیلی وقتها  که  از بزرگراه  مدرس عبور می کنم و یا گاهی از یک زاویه ی خیلی کوچک پنجره ی اطاقم پرچم بزرگ سه رنگ کشورم را که بر روی تپه های عباس آباد نصب شده می بینم ، پر از احساس وطن دوستی و ناسیونالیستی می شوم.  گاهی حتی بغض گلویم را می گیرد و فکر میکنم ... نه من هرگز حاضر نیستم خاک وطنم را ترک کنم و روزی شاید در آینده اگر موقعیتی پیش بیاید از ایران مهاجرت کنم این خاک عزیز را ترک نخواهم کرد، اینجا سرزمین من است، اینجا موطن من است ، زمین های اینجا، درختانش و ... روزها و شب های زیادی  شاهد زیباترین خاطراتم و باارزش ترین لحظه های زندگیم و  سخت ترین و طاقت فرسا ترین دلتنگی هایم،  اشک هایم، خنده هایم، انتظارهایم و ... بوده است، اینجا پدر و مادر من سالهای سال زیستند و گوشه گوشه ی این سرزمین پر است از گامهای آنان و تمام کسان دیگری که دوستشان داشتم. اینجا تنها موطن من است.  جائی که باید در آن دفن شوم و ذره ذره وجودم در خاکش تجزیه شود.  اما یک وقتهائی همه چیز عوض می شود،احساسم، تعصبم بر میهنم،  بغض ها و اشکهای وطن پرستی ام همه رنگ می بازد. دلم می خواهد تمام ارزشهایم را بگذارم و بروم در یک آپارتمان پنجاه متری در هر جای دنیا زندگی کنم ولی زندگی کنم درست مثل یک انسان!  فکر کنم، همانطور که دلم می خواهد، عاشق باشم، متنفر باشم،  بخندم، بگریم، بدون آنکه از خودم دور شوم. خودم باشم همیشه... دلم می خواهد بروم یک جائی که بتوانم اول با خودم صادق باشم ... 

پر از حرفم ، نوشتم و تمامش را پاک کردم.   چه فایده دارد؟  همه ی ما درد مشترکیم. تمام ناگفته های  من را بدون آنکه بنویسم می خوانید.  می فهمید و حس می کنید ... چون همه ی ما درد مشترکیم.


بودن یک نفر، یک انسان، یک دوست، بزرگترین دلگرمیست در عصر یخبندان. وقتی کسی را دارم که مرا سرپا نگه می داردو مقاوم  و بر لبهای من در لحظه های انجماد لبخند می نشاند. همین برای یک دنیای من کافیست ... درست مانند نوری در پس پنجره ای و پرده ای در بیکرانی آسمانی آبی و دریای آرامشی در کنار آن ... کافیست دریچه های روحم را باز کنم ...

گاهی یک نفر برای یک دنیای آدم هم کافیست. 

و تنها چیزی که دلخوشی ست برای ما، این است که با رویاهای ما کسی نمی تواند کاری داشته باشد.   نقابت را بزن، نقاب دروغگوئی، حتی به خودت، نقاب دورویی و تزویر،   نقاب بی تفاوتی، نقاب درک پائین از هر چیزی و راحت زندگی کن بدون آنکه احساس مجرم بودن داشته باشی  ... اما رویاهایت را از دست نده. چون تمام هویتت همان رویاهایت هستند. 



دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی  دوستت دارم 

دلت را می بویند 

روزگار غریبی ست نازنین 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما 

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن  خطر مکن 

روزگار غریبی ست نازنین 

آن که بر در می کوبد شباهنگام 

به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود 

روزگار غریبی ست نازنین 

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه  را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس 

روزگار غریبی ست نازنین 

ابلیس پیروزمست سوز عزای ما را

بر سفره نشسته است 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 

شاملو 


اینجا را گوش کنید . 

نظرات 34 + ارسال نظر
solmaz پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 11:09

سلام پرنیان مهربون و عزیز
من مدتی است که وبلاگ شما را می خوانم و بسیار افکار و احساست را دوست دارم و بیشتر مواقع موافق هستم با آنچه از دلت برمی آید
مرا ببخش که پیامی نمی گذارم چون بیشتر گوش می دهم تا حرف بزنم اما درونم غوغایی برپاست...
این پست تازه که گذاشته ای عجیب هوای دل من است ...
گفتی کجایی ؟
گفتم سرگردانی قید زمان است نه مکان .

آخ ... آخ

باورت می شه این جمله ی آقای معروفی دیشب تا حالا توی ذهنم تکرار می شه ؟؟؟؟
خیلی برام عجیب بود و جالب .
دوست خاموشی می یاد و برای اولین بار چیزی برام می نویسه و دقیقا" جمله ای را می یاره که من دیشب تا حالا باهاش دارم زندگی میکنم. چقدر ادمها به هم نزدیکند ...

مرسی سولماز عزیز اسمت هم قشنگه
مرسی که بالاخره از خاموشی در آمدی . خوشحالم کردی

گفتی کجائی ؟
گفتم سرگردانی قید زمان است نه مکان ...

ایرج میرزا پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 12:28

سلامسلام به یکی از هموطنهای گلم . یه گل از یک بوستان . یه بوستان سه بعدی که فقط باید با عینک مخصوص بهش نگاه کرد . من عاشق این بوستانم .
طی چند روز گذشته چند تا اتفاق نزدیک من افتاد که در عین تلخی روم تاثیر شیرین گذاشت . یکیش این بود که یه روز صبح دیدم یکی توی ایستگاه مترو دراز کشیده و حالش بده . کارمند مترو به مردم گفت چیزیش نیست کمرش گرفته . منم رفتم یه جا نشستم . ولی میدیدم مردم میخوان یه کاری براش بکنن . یه خانوم از ته سالن اومد و یه چیزی گفت و رفت . یعنی همه نگرانش بودند . به خودم میگفتم اگر اینها همدیگه رو دوست نداشتند که اینطور نگران این بنده خدا نبودن . فکر کنم فرداش بود که یه موتوری زد به یه پرشیا . مردم سریع جمع شدن و وقتی دیدن به پسر موتور سوار چیزی نشده دیگه منتظر نشدن و رفتن و از اینکه پسرک چیزیش نشده بود خیالشون آسوده شده بود . یکی دو شب بعد ساعت ده جلوی تلویزیون خوابم برد و درست یک ساعت بعد با صدای زنی هراسان بیدار شدم . از پنجره نگاه کردم دیدم توی تاریکی یه زن داد میزنه ملیکاااا . واقعا ناله هاش دردناک بود . دیگه مطمئن شدم که بچه رو دزدیده بودن . نکته جالب این بود که دیدم مردها مثل مرغ پر کنده همه جا دنبال بچه میگردن . اما یهو یکی گفت اوناهاش داره از اونجا میاد . بعد از اینکه معلوم شد اون سیاهه همون ملیکای گم شده است مردها منتظر نشدن و هرکس خیلی عادی راهشو کشید و رفت . تا چند دقیقه حالم خیلی بد بود ولی بعدش تا الان هم هر وقت یادم میوفته خوشحال میشم .
مردم ما خیلی خوبند ولی خوبیهاشونو برای روز مبادا ذخیره میکنند . نمیدونم اینهمه احساس رو میخوان ببرن توی گور واسه چی ؟ اگر هر کس هر روز یه ذره سر کیسه رو شل کنه بوی خوش آدمیت همه رو مست میکنه .
من مطمئنم اگه فشارهای اقتصادی روی مردم کم بشه مردم ما حرف ندارن . من میمیرم واسه مردم وطنم . خیلی وقتها دارم توی خیابون راه میرم و شاهد رفتار زیبای یکی از همین مردم میشم توی دلم آروم میگم الهی فدات بشم .

دیروز رفته بودم محله پدریم . از کوچه ها که رد میشدم عکس نوجوانهایی رو میدیم که سر هر کوچه زده بودند . بعضیهاشون دوستان من بودند و بعضیهاشون رو هم میشناختم . آرزوم اینه که منم توی بیمارستان و تصادف و... نمیرم . دلم میخواد روزی که قراره بمیرم برای وطنم و مردم نازنینش باشه .
یه زمون آرزو داشتم از ایران برم و برای همین زبان انگلیسی و الکترونیک خوندم . بعدها نظرم عوض شد و موندم. اصلا خوب کاری میکنم . مگه چیه

سلام ایرج میرزا عزیز
دقیقا" من هم نظر تو را دارم. مردم ایران از بهترین مردم دنیا هستند. حداقل این حس ناسیونالیستی من این جمله ی من رو همیشه تقویت میکنه. اصلا" چرا جای دور بریم؟ همین جا در دنیای مجازی خودمان، همین جا که آدمها بیشتر بعد پنهان خود را نمایان می کنند، ببین چقدر انسانها خوب و دوست داشتنی هستند.
من همه چیز را سیاه سیاه نمی بینم، اگر این پست را گذاشتم دلیل بر این نیست که همیشه حالم این گونه است و همیشه سیاه می بینم. این هم یک حس است که بنا به شرایطی می آید سراغم . بارها کمکها و مهربانی های مردم را در شرایط مختلف در کوچه و خیابان دیده ام. اما در کنار این مهربانی ها، بی تفاوتی هایی هم وجودداره، دوروئی هائی هم هست، جاه طلبی ها و قدرت پرستی هایی هم هست که آدمها از هم نردبان درست می کنند و بالا می روند.
بارها در خیابان دیدم که دختری را گشت ارشاد به بهانه های الکی و بیخود گرفته و دیدم چطور اون دختر بدبخت را مچاله کرده اند ، همین مردم ما فقط تماشاچی بوده اند. هیچ کس هیچ عکس العملی نشان نداده و یا دفاعی. دیده ام که عده ای فقط وقت و زندگی شان را صرف این میکنند که ذره بین بندازند روی آدمها و رفت و آمدها واحساساتشون و تا می توانند داستان درست می کنند و دردسر برای هم. دیده ام که پول چقدر آدمها را از انسانیت دور می کنه. دیده ام که پیشرفت یک نفر چطور باعث عذاب یک نفر دیگر می شه،انگار که توی دنیا داره جای اون رو میگیره. دیدم که وقتی می خواهی حرفی را غیر مستقیم به جمعی برسونی، کافیه به یک نفر بگی و بهش بگی بین خودمون بمونه ، اونوقت سه سوت یک جماعت با خبر می شن. تحصیلات هم هیچ نقشی در فرهنگ نداره . فوق لیسانس می شناسم با این خصوصیت .
خیلی چیزها می بینم که غمگینم می کنه ولی دلیل نمیشه که نگاهم منفی شده به کل زندگی ... این نوشته هم حالی بود در یک زمان.
من آدم صادفی هستم. حداقل بعد از این همه مدت باید شناخته باشی من رو . احساسم را می نویسم ، حالا بیشتر وقتها خوب و گاهی هم این احساس بد است.
اگر بدانم تاثیر خوبی بر روی خوانندگانم نمی گذاره نوشتن این صادقانه ها ، دیگر نخواهم نوشت و در این حال هایم سکوت خواهم کرد .
یک دوست وبلاگی بود اینجا که مطالبش رو می خوندم و دوست داشتم نوشته هاش رو . یک روز داشتم کامنت های دوستانش و جوابهاش رو می خوندم . در یکی از کامنتهاش نوشته بود که نمی دونید چه هیجانی داره وقتی دنبال یک دختر می کنی و اون از ترس به کوچه و پس کوچه فرار می کنه. با دقت بیشتر کامنت های قبلی را خوندم و متوجه شدم طرف توی گشت ارشاد کار می کنه. بلافاصله از توی لیست دوستانم حذفش کردم ... باورم نمی شد نویسنده ی این مطالب زیبا ، شغل چنین شریفی داشته باشه و هیجانات زندگی ش ، وحشت و ترس دخترهای جوان و فرار اونها باشه . ایرج میرزا عزیز ، اینجا مدینه فاضله نیست ... خوب هست بد هم هست .

خیلی خوشحالم که این همه شاهد چنین صحنه های قشنگ از مردم بودی . خدا رو شکر که مردم ما هنوز هم خیلی وقتها خیلی خوبند .

ایرج میرزا پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 13:27

بازم سلام
اگه بخوای از این پستها نزاری که باهات قهر میکنم . قرار نیست فقط حرفهای قشنگ قشنگ زد که . همونطور که گفتی حالات آدم مختلفه . گاهی شنگوله و گاهی گله مند . تو بنویس و اجازه بده ما هم نظرمونو بگیم دیگه . خودخواه
آره . ایران مدینه فاضله نیست ولی نباید حق رو هم نادیده گرفت . خیلی وقتها پیش دلم میخواست از این قبیل حرفها بزنم ولی جایی موقعیتش پیش نیومده بود و این پست تو بعد از مدتها این فرصت رو بهم داد . درست یادمه پارسال ماه رمضون نزدیک اذان همیشه از یه جایی رد میشدم که تاکسی خورش کم بود و مردم چقدر به من کمک میکردند تا به افطار برسم . یادمه یه موتوری منو رسوند گفتم بیا افطار گفت من زرتشتیم . از اون زمون دلم میخواست همینجا بعضی از این اتفاقات رو تعریف کنم اما پا نمیداد . میدونی پری . توی نحل کارم هم میبینم بعضیها از بعضی دیگه بد میگن و من همیشه مخالفت میکنم . میگم این شد یه بدی ولی اون آدم خوبیهای زیادی داره و دلیل نمیشه بخاطر این کارش طردش کنی . خود من هم طی چند هفته گذشته با یکی از همکارهام شدیدا مشکل داشتم و هرچی سعی کرد باهام قطع رابطه کنه نزاشتم و دیروز بهم گفت بیا با هم بریم . در حالیکه هنوز روی حرفم موندم و کم نیاوردم .
اگه میبینی همیشه روی این مسئله متعصبانه پافشاری میکنم برای همینه . این که همه مردم ما سوسول شدند و به کوچکترین ایرادی به یه نفر نمره صفر میدن . مثلا همین همکار من . حیف نبود همکار خوبی مثل منو فقط بخاطر اینکه در یک موضوع باهاش کنار نیومدم از دست بده ؟ نه تو بگو . حیف نبودم منبالاخره هر آدمی یه چند تا ایراد داره . عادات زشت هم داره . اما دلها مهم هستند .با سیاست اون بدیها رو میشه دور زد . مثلا خود تو . با این همه بدی اینهمه اینجا دوست داری
من نه اینکه خودمو گول بزنم . واقعا قبول دارم به غیر از چند صد هزار عوضی که باید ازشون دوری کرد بقیه مردم خوبند ولی مثل بچه میمونند . وقتی میخوای به اسباب بازیشون دست بزنی وحشی میشن . اکثر مردم از بس کوچک انگارند وقتی پای منافعشون درمیون باشه قاطی میکنن . درحالیکه اگر خوب دقت کنی میبینی اون منفعت درقبال شکستن دل یه نفر دیگه هیچ ارزشی نداره .
در مورد گشت ارشاد و امثال اون هم حرفی نمیزنم چون خودم بدجور شکارم . تو هم انتظار نداشته باش مردم با پلیس درگیر بشن .بروسلی نیستن که

اوه قهر نه!

قهر کار خوبی نیست. ولی واقعا" حیف بود راست میگی . حیف بود تو رو از دست بده. الان اگه اینجا بود من با صدای بلند این جمله رو می گفتم

و باز هم راست می گی این هم از خوبی های اطرافیانمه که من رو با وجود همه ی بدی هام باز هم دوست دارند. شانس دارم ماشاالله

نمیشه هم در مقابل اهانت هائی که به مردم می شه بی تفاوت بود زیاد . به امید روزهای خوب . به امید روزهای سرشار از امنیت ، آرامش و احترام و دوستی . حتی با کسانی که مخالف نظر ما را دارند. به هرحال انسانها آزادند در افکار و اعتقاداتشون و تا جائیکه به انسانیت لطمه زده نشه و انسانیت زیر پا گذاشته نشه همه به نوعی درست می گن.

انشاالله که هیچوقت گشت ارشاد بهت گیر نده

راستی پرورش مورچه چی شد؟ بهش فکر کن

ایرج میرزا پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 13:56

همچین گفتی پرورش مورچه الان همه فکر میکنن من مورچه خوارم . بعدشم... اگه گفتم ازدست گشت ارشاد شکارم منظورم این بود که از کارشون خوشم نمیاد وگرنه منو چه به گشت ارشاد. آسته میرم آسته میام . بچه مثبت مثبت . مظلوم

کامنت پست قبلی تو رو بخونند می فهمند مورچه خوار نیستی .

در مورد گشت ارشاد هم شوخی کردم. همه می دونیم که اینا فقط با خانم ها درگیرند.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 14:36

طفلک خانومها . چقدر مظلومند بنده های خدا

یه ایمیل برام اومده بود دیدم بی ربط نیست برات کپی کردم . این دیگه آخرین کامنت منه . قول . البته واسه امروز


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو

قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون
واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم

خوب اسمت رو هم فراموش کردی بنویسی ایرج میرزا عزیز .
باز هم بیای خوشحال می شم. رودربایستی نکن.

هستند دیگه! حتی نمی تونند لباس با رنگهائی که دوست دارن بپوشند. این مشتی از خرواره

اتفاقا" من هم رفتنی ام و این احساس همیشه با من هست. و عیجب هم نزدیک که حتی با بعضی ها که خداحافظی میکنم پیش خودم می گم یعنی دیدار دیگری میسر هست آیا؟ واین فکر بهم خیلی کمک می کنه که انسان تر باشم .

خدا رنگی پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 15:35 http://mylives90.blogfa.com

درد مشترک...
ای کاش وطن جایی برای زیستن بود.(مستند میراث آلبرتا)

سلام
هست اگر بگذارند ...

ویس پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 18:31

آدم که نمی تونه همیشه بگه به به چه دنیای خوبی!!! اگر انتقاد می کنی درسته ، چون گاهی خسته میشیم از این همه فشار . با کوچکترین کار آدم کار دارند. لباس ، شخصی ترین مسئله است ، به خاطرش توهین و تنبیه می شویم . پا روی هم گذاشتن ها ، توطئه ها و دو به زنی ها و به رخ کشیدن ها ، همه اش خسته کننده است. و وقتی داد آدم در میاد دیگه زمانیه که در حال انفجار هستی. حس گریختن داری. این دلیلی برای این که وطنت را دوست نداری نیست. نمیشه که همیشه در یک حالت باشی. گاهی فکر می کنم اگر شاملو می خواست شعرش را الان ویرایش کند می گفت : خودت را هم در یک پستو پنهان کن و با ماسک بیرون بیا ، بوی تعفن ریا همه جا را گرفته. ماسک چهره ها برایم قابل دیدنه.
دوباره بعد از چند روز بلند میشی میری بیرون و دوباره خودت را خوشحال می کنی. ولی خودمونیم پروسه ی عجیبی را می گذرانیم . در حالت صفر و صد . نوسان در اوج و فرود است.

خوشحالم که همیشه حالم را می فهمی. همیشه می فهمی احساساتم را و می دانی نوشتن این پست دلیل بر بدبینی من به کل زندگی نیست. زندگی خالی از زیبائی نیست. همین بودن ها، همین درک های متقابل، همین دوست داشتن ها، همین پائیز زیبائی که در راه است همه اش قشنگی ست.
واقعا" اگر شاملو یا فروغ امروز بودند ما قرار بود چه چیزهائی را بخوانیم از این دو ... و یا از اخوان ؟
و آیا سهراب در این روزگار غریب چگونه تسکینمان می داد؟

پرنیان دل آرام جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 00:31

دریا و بندرم باش
آرامش و توفانم باش/
نرمی و تندی ام...
دوستم داشته باش...
دور از شهرمان
که عشق به آن پا نمی گذارد
و خدا به آن نمی آید.!

نزار قبانی

سلام پرنیان عزیزم
این شعرهای زیبای نزار قبانی را دوست دارم. ولی حیف که خدا به آن نمی آید. آخه : آرامش سهم قلبی ست که در تصرف خداست ...

ونوس جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 10:15 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
منم این حس زیبا رو دارم
واصلا حاضرنیستم به هیچ قیمتی تو هیچ کجا به غیر وطنم زندگی کنم

سلام
هیچ کجا ایران نمی شه ...

آفتاب جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 10:44 http://aftab54.blogfa.com

یه وقت نگی دوســـــــتت دارم !

...

سلام پرنیان جونم .

اگر به رویاهای ما هم کار داشته باشند ، من یکی می زنم سیم آخر ..

دنیای عجیبی شده .. کار به کار شون نداشته باشی اونها با تو هر روز کار دارند ..

سعی میکنم نگم !

سلام آفتاب جون
هنوز تکنولوژی اونقدر پیشرفت نکرده که بتونند وارد رویاهای آدمها بشن. الهی شکر ...

آره دارن ! چون بهترین تفریحه براشون

باران شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 08:56

..

در روح و جان من
می مانی ای وطن
به زیر پا فتد آن دلی
که بهر تو نلرزد ...

ای ایران ایران
دور از دامان پاک ات دست دگران
بد گهران
ای مهر رخشان
ای شیرین ترین رویای من توبمان
در دل و جان ...

.
.

سلاااااااااام!
و سپاس از کلمات و شنفتنی خوب ..
:)

سلام
من هم ممنون برا این شعر زیبا

صادق(فرخ) شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 11:44 http://dariyeh.blogsky.com

سلام . . . حس تون رو درک می کنم . گاهی آدم عصبی میشه و از خیلی چیزها ممکنه بدش بیاد . همه ی ما توی وبلاگهامون یادداشتهایی داریم که احتمالا خواننده هامون رو غافلگیر کرده ، اونها رو متاثر کرده و باعث تعجب شون شده
پرنیان عزیز میدونم که بخشی از این جملات رو در حالی که دلخور بودی نوشتی . کاملا می شد حس کرد . مثل من که بعضی اوقات قاطی کرده و چیزهایی عجیب می نویسم . بله ، ما درد مشترک بسیار داریم . اما تجربه ثابت کرده که هر کسی نمی تونه برای همیشه ایران رو رها کنه و بره در یه کشور دیگه زندگی کنه ....
من هر وقت از ایران بیرون رفتم ، همون شب اول دلتنگ شدم ...
برای سرزمین مادری خودم دلتنگ شدم و بعد روزشماری می کردم تا برگردم . هر چی باشه ایران مادر ماست ... من و بعضیهای دیگه "بچه ننه" هستیم و نمیتونیم بذاریم بریم .
ممکنه ننه مون خیلی ما رو تر و خشک نکنه ... ممکنه گاهی بداخلاق باشه ... اما ننه ی ماست و ما هم بچه ننه

سلام

گاهی آدم دلش می خواد فرار کنه . از تمام دلبستگی ها و وابستگی ها، اون زمانهائیکه خیلی خسته است. من یادمه سفری که به یک جای خیلی دور داشتم بعد از ده روز که برگشتم و وارد فرودگاه امام شدم به همراهانم گفتم الان دلم می خواد زانو بزنم و زمین اینجا رو ببوسم و وقتی وارد محوطه ی باز پارکینگ شدم همش می گفتم خدا رو شکر که باز هوای وطنم را دارم وارد ریه هام می کنم. شاید این زیاد هم خوب نباشه . کلا" وابستگی بدترین زنجیر برای آدمهاست و من هم آدم وابسته ای هستم متاسفانه ...

من که پدر و مادرم را از دست دادم ولی بعضی جاها حضورشون رو کامل احساس می کنم . همان جاهائی که ازشون خاطره زیاد دارم.
و همین هم خودش یک دلیل وابستگیه.

هاتف شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 15:43

سلام
توی شمال که بودم پیش خودم فکر میکردم که اگر دغدغه ی زندگی روزمره و پول این چیزا نبود میرفتم توی دل جنگل و یه کلبه میساختم و مینشستم همونجا و شعر میگفتم و داستان مینوشتم و کلا با سکوت اونجا زندگی میکردم اما حیف ما یه جورایی بنده ی دنیا شدیم دیگه...متاسفانه...

سلام
این جزو آمال و آرزوهای بیشتر انسانهاست ولی باور کن حتی اگر دغدغه ی پول و روزمرگی را هم نداشتی اینکار را نمی کردی. زندگی غیر از این چیزها خیلی وابستگی های آشکار و پنهان دیگه داره که آدم رو اسیر خودش می کنه ، و گرنه خیلی ها و خیلی از میلیاردرها این کار رو کرده بودند.
اما امیدوارم یک روزی به آرزوت برسی.

تنها شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 20:13

سلام بر دوست مهربان

تنها شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 20:31

سلام گله

تنها شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 20:43

ب دادم برس...نمیدونم چرا چندروزه خیلی عصبی شدم و هیچی بهم کارساز نیست...
خیلی حالم بده ونمیدونم چمه..دلم دقیقا بهونه چی رو میگیره
وقتی عصبانیم فحش نمیدم فقط سکوت میکنم ....وحالا هم ک خدای سکوت شدم

فحش چیه؟؟؟
فردا برو واسه خودت یه چیزی که دوست داری بخر. شاید هدیه گرفتن حتی از خودت خوشحالت کنه. بشین یه کتاب خوب بخون. کتاب ناتور دشت - سلینجر رو بخون. حالت رو خوب می کنه

Roj یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 00:18 http://rojna.blogfa.com

من به این پرچم احساس خوبی ندارم. از زمانی که شکلش عوض شد احساس گروگان گرفته شدن میکنم!

شکل پرچم مهم نیست. چه اهمیت داره چه بلائی به سرش آوردند.
وطن همان جائیست که بهترین کسان ما به همراه زیباترین عشق هایشان در آن آرمیده اند .
آن خاک مقدس است ، حداقل برای من که خیلی مقدس است.

تنها یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 11:26

پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارم
هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش …

مرسی تنها جان . خدا تو را هم در پناه خودش از تمام بدی ها و شرها همیشه حفظ کنه

نوشته های پراکنده یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 11:38

سلام
حال شما؟
من تعصب خاصی روی کشور ندارم. اینقدر از این کشور کشیدیم که حاضرم خیلی راحت ترکش کنم. خیلی راحت تر این حرفها
به نظر من این فکر های اینچنین ساخته ذهن انسان هاس و جز دردسر و جلوگیری از پیشرفت حسن دیگه ای ندارن

سلام

ممنونم .
من هم تا مدتی قبل نظر تو را داشتم ولی بعد وابستگی هام به اینجا شدت یافت و دیگه به راحتی نمی تونم مهاجرت کنم.

ویس یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 14:11

کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی



تو امتحانا تموم شد ولی دیگه امروز

باران دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 09:15

سلام دانشجوی ساعی!
خداقوت
مبارک باشه اتمام امتحانات ..
آزادی!
هووووووووورااااا

واقعا" هووووووووراااا .

سلام بر استاد عزیز
سخت نگیرین اینقدر به دانشجوها استاد باران . استاد من دیروز دوتا تقلب بهم رسوند یواشکی

گفتم که شما هم یاد بگیرین از این کارهای خوب

رویا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 13:27 http://zemahestan.blogsky.com

ای سر سبز وطن
آذر آبادگان من

از تو جدا یک نفس ... مبادا ایران من

روزگارت در امان
دور از دست گزند

پشت تو بی لرز باد
همچنان کوه سهند

سرفراز یاور ایران من
پر غرور خاک ستارخان من

"""" آنکه دلش میزند
نبض جدایی در باد

با او سخن می گویم
تا نگهدارد به یاد...

___ آذرآبادگان من
جان جانان من است

قیمت خون ارس
رگ ایران من است

خانه ی شمس و زرتشت
آبروی میهن است____

چه نزدیک تو باشم
چه در غربت غریب و دور

تو را نمی دهم ز دست
ای مرز عشق و شعر و شور

مگر بی تو می شود
زمزمه ی ارس شنید

مگر بی تو می شود
به معنای وطن رسید
...........

سلام...

خانه ی شمس و زرتشت

آبروی میهن است....!!!

سلام رویا جون
واقعا"!

مرسی ...

november دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 16:01 http://november.persianblog.ir

سلام.
امیدوارم از اون دست یک نفرهایی که گفتید برای همه چندین نفر باشه و برای شما همچنین.
روزهایی که دانشجو بودم جَو، جَوِ خارج رفتن و رفتنُ برنگشتن و راحت شدن بود ... همیشه سراین موضوع بحث میکردیم، برای من اگر قرار بررفتن باشه حتما بازگشتن رو بدنبال داره، چون باوجود تموم تلخیها و سختیهایی که اینجا دارم بازم خودمُ خوب میشناسم احتمالاً برمیگردم ( انگار فقط اقامت کاملم مونده )! از دست این فرنگ!!

ولی بیشتراز اون خیلی دوست دارم روزگاری زندگی رو در یکی از روستاهای شمال ایران تجربه کنم،
شاید روزی پیش آید.


*محبت در فرنگ بی شورو حال است ...........

سلام نوامبر عزیزم
من هم امیدوارم ...

مهاجرت خیلی سخته. مسافری دارم که فردا شب عازم است . یکی از عزیزانم است . آمدنهای خوبی دارند و رفتن های بدی
آدم می شود پر از بغض ...

برای او هم که می رود سخت است . بین دو احساس گیر می کنه و هیچوقت نمی تونه با این دو احساس کنار بیاد . وطن و عزیزانش و هدفش . به امید روزهائی که اینجا بشه بهترین جای دنیا برای زندگی.

تنها دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 23:55

گل من



مرسی ...

باران سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 09:27

واقعن که!
ترم بعد میام درس میگیرم دانشکده تون حتمن!

شما بیاین اونوقت من تحقیقامو از کی بگیرم از این به بعد ؟!

تازه ! اعتقادی به زکات علم در مواقع اضطراری هم ندارین ! چه فایده؟

تنها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:32

رفیق...
دست هآیم یخ زده از
تنهآیی...
برآیم هآآآ میکنی ..؟

آخی ...

تنها سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 23:30

خیلی دوستت دارم

مرسی عزیزم

تنها چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 11:06

کجایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

همین جا ... همین نزدیکی ها

پژمان چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 18:34 http://www.silentcompanion.blogfa.com

درود بر شما
شادی و سلامتی شما آرزوی من است.
یا حق.

سلام پژمان عزیز
خیلی ممنونم . من هم متقابلا"

لطف کردید

رها پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 10:49

مادرم همیشه میگوید در بهار به دنیا امدی !!!!اما نمیدانم چرا هر گاه میخواهم در این دنیا از گوشه ای به گوشه ی دیگر بروم دلتنگ میشوم ..مگر نه اینکه دنیا سرای من است ...؟؟؟؟

هر جای دنیا که باشی بهار هست . اشکال از دل آدمی ست که هیچوقت یک جا نیست ، سرکش و بی پرواست و شر و ... بی قرار و عاشق ... عاشق و بی قرار ... همه اش اشکال از دل هاست وگرنه همه ی دنیا بالاخره یک بهار را دارد ...

سلام بر رهای بهاری عزیزم

خلیل جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 19:31 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

و تا " عشق را در پستوی خانه " پنهان کنیم،

" ابلیس پیروز مست سوز عزای ما را

بر سفره "

نشسته میماند.

سلام
باید چه کار کنیم ؟

حمید پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 11:44

وطن برای وطن خواه عطری دارد ، عطری تاریخی ، عطری مردمی ، عطری شیرین ، که تجزیه وطن و قطعه قطعه شدن غم انگیزش ، هرگز این عطر را از بین نمی برد . اصفهانی خوب ، این عطر را می بوید ، تاجیک خوب می بوید ، گرجی خوب می بوید ، آذری خوب ، اگر خاکش هزار قطعه شده باشد ، در هزار قطعه می بوید ، کرد اگر زمینش راتکه تکه کرده باشند ، با تمامی قدرت بویایی اش ، در هر ذره می بوید ، بلوچ اگر بلوچستان مقدس را اجانب رذل ، " بلوچستان انگلیس " نام گذاری کرده باشند ، باز می بوید ، و آنکس که در پرت افتاده ترین روستای حومه مدائن زندگی می کند و به خاطر آنکه دیگر نبوید ، بدنش قطعه قطعه شده باشد ، باز هر قطعه بدنش می بوید ...

وطن ، عطر است ؛ بوی بهارین زیستن آزادانه است ، بوی خوش خاک است .

وطن ، آواز است ؛ آوازی که بلوچ می خواند ، لرستانی می خواند ، ترکمنمی خواند ، آذری می خواند ، بندری می خواند ، خراسانی می خواند ، گیلک و مازندرانی می خواند ، کرد و کویری می خواند ، اصفهانی و شیرازی می خواند ،خرمشهری و دامغانی می خواند ، افغانی و سیستانی می خواند ...

وطن ، یک کلاف مهربانی درهم بافته تاریخی است ، یک حس عطوفت انسانی ، یک قطعه سنگ مرمر خرد ناشدنی ، پولاد آبدیده ، پر نرم سینه مرغان نوروزی ، صدای خنده بی دغدغه یک کودک – که طنینش از این سو تا آن سو خاک می رود .

وطن ، عشق است ، نفس عشق ، ذات عشق ، بلور عشق .

بیاموز که عاشق شوی ، خواهر خوب من ، برادر خوب من ، فرزند خوب من !

نادر ابراهیمی - بر جاد های آبی سرخ

بسیار زیبا بود انتخابت حمید عزیز . لذت بردم از خواندنش ممنون

قندک سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 00:33

چقدر لطافت و پاکی و روشنایی از این تصویر زیبا مشهود است.واقعا این که گفته اند زندگی زیباست ای زیبا پسند زیبا اندیشان به زیبایی رسند پر بی راه نگفته اند.ما نمونه مصداقش را اینجا حی و حاضر داریم.چه توصیف زیبایی از شهر و وطنمون کردید.توصیف قشنگی بود بانو.دست مریزاد

ممنونم از محبت شما . بزرگوارید

قندک سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 14:17 http://ghanidakmirza.blogfa.com

درود بر شما
به جان خودم من نوشته بودم زیبه اندیشان. این کیبورد مجازی آخرش منو می کشه خداگواهه. شرمنده .حتما موقع خوندن کامنت قندک توی دلتون گفتید -زیبه اندیشان- جانم نه -زیبا اندیشان-!!!

سلام
من خودم هم گاهی از این اشتباهات می کنم .

فهمیدم منظورتون رو همون موقع.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد