فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

ساخت ما را همو که می پنداشت ، به یکی جرعه اش خراب شدیم




وقتی رد پای مهربانیت را ،
در قلب کسی باقی بگذاری 
همیشه بیشتر از حاضرین ،
حاضر خواهی بود .
حتی اگر غایب باشی ... !


اگر بخواهی مهربانی را نقاشی کنی و رنگی به آن بدهی، مهربانی چه رنگی خواهد بود؟

مهربانی می شود سبز باشد، زندگی باشد،  تولد باشد، پر از بر و بار باشد. می تواند قرمز باشد،  شادی باشد، شور باشد، شوق باشد. می تواند آبی باشد، بیکران و زلال و بی انتها. می تواند سفید باشد، پاک و منزه.  می تواند به رنگ های رنگین کمان باشد و تاجی زیبا بر سر آسمان هستی.   هر رنگی که برایش انتخاب کنی،  مهربانی زیبا خواهد بود.  


بعضی آدمها را نمی شود فهمید، هر چقدر که منطق بچینی کنار خودت و بخواهی با آن منطق موجه شان کنی، مثل قطعات یک  پازل بی ربط با هم جور در نمی آید. همان هائی که  مهر  را در پستوی ذهن خود بایگانی کرده اند. مثل آدمهائی که پول ابزاری برایشان است تا با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنند، دیگران را نیازمند خود می کنند تا به آن قدرتی که نیازمندش هستند دست یابند، اینها همانی هستند که با دارائی های مادیشان حکومت می کنند. و یا آدمهائی هستند که با منطق کورشان، و تعصبات احمقانه شان یک راه راست را در پیش گرفته اند و در راهشان بی توقف به جلو می روند.  آدمهائی که با موقعیت شان حکومت می کنند. اینها آدمهای تنهائی هستند که اگر عنوان، پول و یا سلامتی شان را از دست بدهند، هیچ چیز و هیچ کس را نخواهند داشت.  و تو آنقدر برای بدبختی شان دلت می سوزد که بین ماندن و رفتن ، بودن و نبودن در کنارشان دائما" در تردیدی. می دانی اگر رهایشان کنی طولی نخواهد کشید که در منجلاب تنهائی که برای خود ساخته اند نابود خواهند شد. ولی در کنار این آدمها هویت خودت را از دست می دهی، زیرا که مجبوری بارها و بارها کوتاه بیایی تا آرامش نسبی ات بر هم نخورد. 

کنار گذاشتن این آدمها یک اراده ی محکم می خواهد. یک اراده و یک تصمیم تا جانت را برداری و ببری ...

راستش من گاهی خسته می شوم از اینکه برای این آدمها دائم تکرار کنم، زندگی کوتاه تر از آن است که به بی مهری و خودخواهی بگذرد، بودن ما در کنار یکدیگر آنقدر کوتاه است که بعد از ، از دست دادن عمری آه می ماند و افسوس.  اشکال این آدمها این است که هیچ وقت باور ندارند از دست دادن هم می شود سهم آنان باشد در زندگی.   آدمهائی که الفبای مهر را از یاد برده اند،  آدمهائی که به جز خود هیچ کس را نمی بینند. اینها کسانی هستند که در زندگی  من را به شدت ناامید می کنند.  



قطع رابطه با انسانهای منفی به این معنا نیست که از آنها متنفرم ، بلکه یعنی به خودم احترام میگذارم 


و در کنار اینها هم هستند انسانهائی که بر سرت تاجی از رنگین کمان زیبای هستی می نشانند،  لحظه هایت را پرتقالی می کنند، قرمزش می کنند ... پر از شور و شوق و شادی، ابی اش می کنند ... توام با آرامشی لایتناهی . اینها، کاش همیشه باشند، کاش همیشه حرف بزنند و صدایشان آرامش بخش ترین سمفونی آسمانی هر دم ما باشد. کاش در دریای بی کران نگاهشان ما را به یک آبتنی لذت بخش ببرند. اینها همان کسانی هستند که وقتی در کنارمان هستند به خاطر عظمت حضورشان، بودنشان را باور نمیکنیم و وقتی از ما دور می شوند به خودمان می گوییم : آیا بود؟  یا این یک خواب بود؟ و وقتی در کنارمان نیستند، هر لحظه و هر دم در نفس هایمان جاری هستند و همیشه در کنارمان حضور دارند.


دور شدن از آدمهای فراموش کار و بی رنگ شاید گاهی کمی جسارت بخواهد و کمی اراده و داشتن کسانی که زندگیت را یک اثر هنری زیبا می سازند ، نیز کمی اراده!  زیرا که من به چیزی به نام شانس اعتقاد چندانی ندارم. شانس همان چیزیست که ما می توانیم با اراده ی خود داشته باشیم و یا برعکس ... از دست دهیم!




دوستان عزیزم عیدتان مبارک .
نظرات 53 + ارسال نظر
ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 10:37

آه

همین ؟ فقط یک آه ... ؟

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 11:05

قشنگی زندگی
یکیش موهای توست
گل من!

نه اینکه راه بروی
باد را پریشان کنی
نه!

در آغوشم بخوابی
که موهات را نفس بکشم
آرام

در باغ روحت بچرخم
در بهشت پرتقال و نارنج
و قشنگی بودنت را به تنت بگویم



عباس معروفی



سلام پرنیان عزیز و مهربان همیشگی


روزهاتون پر از عطر بهار نارنج - پر از شکوفه های گیلاس و پر از رنگهای رنگین کمونی که خیلی وقتها خیلی رنگهاشو می شه تو دست و دل و چشم خیلی آدم ها دید و حسشون کرد

سلام عزیز مهربونم

مرسی برای انتخابهای قشنگت. شعرهای آقای معروفی رو خیلی دوست دارم.

برای دعای قشنگت هم ممنونم.
سراعت رو میگرفتند! غیبتت رو زود موجه کن .

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 11:36

این یکی از عزیزترین غزل هاییه که ازین شاعر خوندم


براتون می گذارمش با شوق


شبی از پیله ی تنهاییِ من سر در آوردی
برای شانه های خسته ام بال و پر آوردی

برای اولین بار از پریدن گفتی و ناگاه
سکوتم را شکستی...آرزویم را برآوردی

بهار آوردی و با هُرم تابستانِ آغوشت
تب پاییز را بُردی...زمستان را سرآوردی

غبار روزهای رفته را با گوشه ی شالت
گرفتی...روی رف، آیینه ای روشن تر آوردی

دلم واشد کنار سفره ی عصرانه ای غمگین
غروبِ رو به ایوان را هوایی دیگر آوردی

دوباره استکان های کمر باریک می رقصند
سماور را که از تاریکی پستو درآوردی

نگاهم کردی و از عشق حرف افتاد و تب کردیم
کمی از بوسه حرف انداختیم و بستر آوردی

نشستی دکمه دکمه باز کردی عقده هایم را
تمام خستگی های مرا از تن درآوردی...!


اصغر معاذی



راستی کی کجا کِی چه وقت غیببببببببببببت داشتم

پست قبلی و کامنتهای دوستان رو می خوندم و پر از حرف بودم اما دهنم به گفتنشون باز نمی شد نمی دونم چرا

روزهای خوبی هستن پر از لبخند و گریه هایی که با هم قاطی شدن و قشنگیشم به همینه خب

خیلی خیلی قشنگ بود.
مرسی ... مرسی برای این شعر زیبا

کی و کجا و چه وقتش در کامنت های پست های قبلی فریاد می زند جان دلم .
همش تقصیر این ذهن تنبل تو بوده پس! خدمتش برسم؟

همین که خوبند ، خیلی خوبه! روزهای خوب گریه هایش هم لبخندیست به زندگی. اما سعی کن بیشتر بخندی! این چشمها روزی روزگاری از تو برای این بی وفائی توضیح می خواهند!

. پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 11:54

گروه اول همان هایی هستند که ما رو ول کن نیستند. بخواهی هم فرار کنی مانع می شوند.

خیلی درسته .

بعد هم که تصمیم به دوری میگیری تو رو متهم به نمک نشناسی، بی صفتی و بلا نسبت شما حماقت و ... می کنند.

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 13:03

همین یعنی چی؟ نوشته ات پدر صاب بچه رو درآورد . مردم تا اون آه از سینه ام خارج شد . بقول مولانا این آه نیست آتش است .
ننویس آه...
بنویس آ... ه
این آه کلی حرف توش هست . یعنی از الف تا ه . از سی و دو حرف فقط یه حرف کم داره . اونم حرف آخر . یعنی هنوز امید هست . حالا با اون حرف آخر چی بتونی بسازی مونده به عرضه خودت .
( یه بارم که اومدم فک نزنم تو نزاشتی)

خوب برای این آه آتشین جنابعالی من چه بنویسم که کمی مرحم باشه؟
بذار یه کم فکر کنم ...

حتما" با «ی» شروع بشه ؟
خوب من با «ی» شروع می کنم که اجحاف در حق این حرف مظلوم نشه.

«ی» متن می نویسم اینجا که تائیدی برای جمله ی خودت باشه که گفتی هنوز امید هست ... و چقدر خوبه این امید و این «ی» دوباره به «الف» می رسه و این یعنی چقدر حرف های خوب زیادند برای گفتن. گردش این حروف محدود الفبا می تونه «ی» دنیا احساس خوب خلق کنه. می تونه «ی» دنیا حس خوب را نابود کنه. بستگی داره چطور بچیینی شون کنار هم.
خوب شروع می کنم :

امید یعنی بدونی٬ تا هستی میتونی تغییر کنی و دنیا رو تغییر بدی.
امید یعنی بدونی٬ خداوند دوستت داره و اگه به تو زمان داده معنیش اینه که توی این فرصت میشه یه کارایی کرد.
امید یعنی این که همیشه بخشش خداوند را از اشتباه خود بزرگتر بدانیم.
امید یعنی این که اگر دانه ی زندگی صد بار از دستمان رها شد٬باز هم برای برداشتن و به مقصد رساندن آن به ابتدا برگردیم این بار٬ محکم تر گام برداریم.

هر چیزی از جنس خداست.
می دونی چرا؟
چون جز خدا چیزی وجود نداره!
و نقطه ی مقابل خدا «هیچی»یه.
پس هر چیزی لیاقت اینو داره که عاشقش بشی!
البته اینو فراموش نکن: گاهی اوقات خشم هم یکی از جلوه های عشقه!
امید یعنی اینکه بدونی:

برای انجام کارهای بزرگ همیشه نمیشه یک گام بزرگ برداشت
بعضی وقتا هم باید یه عالمه گام کوچیک برداریم

خوب ... برای اینکه نگی تقلب کردی و قبول نیست این جمله از «گوته» رو هم برای محکم کاری اضافه می کنم :

یک تصمیم ، اراده می خواهد و اجرای تصمیم، قدرت.
اراده و قدرت دو بال نیکبختی هستند و بدون بال نباید پرید.

عرضه ام خوب بود؟

راستیا! نزاشتی -----> نذاشتی

واسه اولین بار تونستم ازت غلط بگیرم .

مرسی برای فک ت .

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 13:41

آی

هی وااااای بر من !

خراب کردم ؟
آی بعد از آ...ه سوختن ، یعنی خیلی درد!

Sorry !

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 14:06



آی یعنی از این سر تا اون سر
یعنی دیگه حرفی نمونده
یعنی تسلیم
یعنی حرف آخر دست تو
این بهترین end بود که ترسیم کردی . پایانی که وصل میشه به یه دریچه . دریچه به سمت شروعی دیگه . مثل طلوع سپیده بعد از یه شب سیاه

پایانی که وصل می شه به یه دریچه.
دریجه ای به سمت شروعی دیگر ، مثل طلوع سپیده بعد از یک شب سیاه.

«امید» ... «امید» ... «امید» ... مرسی ایرج میرزا عزیز

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 14:15

وااااااااااای

نگران نباش . این یعنی یادم رفت بگم


عیدت مبارک . عید همگی مبارک

مرسی ، خیلی ممنونم . قبول باشه عبادت هات .

ضمنا" حواست باشه از ساعت ده تا الان که تقریبا" ساعت 14 و 30 دقیقه هست با فتح باغ مشغولی. تا افطار جند ساعت بیشتر نمونده و حسابی سرت گرم بود. آقا نصف صواب روزه ی امروزت مال من. اوکی؟

صادق(فرخ) پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 14:20 http://dariyeh.blogsky.com

سلام .... عیدت مبارک باد
عیدی که گرسنگان سیر میشوند ... اما اگر در یک روز عید ، همه سیر شوند و باز دوباره از فردا گرسنگی ادامه یابد ، چه فایده ؟
چند سالی است که آدم خاص ... انسانی که با محبت و مهر خویش بر من تاثیری عمیق بر جای گذارد ، ندیده ام . وقتی محبت نباشد ، رشته ای از جنس الفت باقی نمیماند و برای همین است که میگسلیم و پیوند نمی یابیم . دیشب دختری نازنین و عزیز از همین دوستان نادیده در فضای مجازی برایم نوشت که : در سومین شب قدر برای تو خیلی و از ته قلب دعا کرده ام . نمیدانی چقدر این جملات کوتاه در قلب من نشست ... به گریه افتادم و هنوز پس از این همه ساعت دلم گریه میخواهد . چقدر از گریه های شوق خوشم میآید ... و این رمز محبت و مهر است که از خارها ، گل می سازد .
کاش زخم نامهربانیها مثل زخم قمه و چاقو دیدنی بود ... و بعد در خیابان می توانستی آدمهایی را با قلب شان ببینی که هزار زخم برداشته و دارند هنوز در این روزگار زندگی میکنند . شاید در آن صورت دیگر کسی در مقام نامهربان و نامرد ، زخم جدیدی نمیزد . شاید دلهای سنگ شده از دیدن قلبهای پاره پاره به رحم میآمدند . پرنیان عزیز
هر وقت به تو می رسم احساسم لطیف میشود ... و این تاثیر شخصیت تو و نوشته هایت است . روزی خیلی خیلی عصبانی بودم و با همه دعوا داشتم . جالب است که ناگهان به یادت افتادم و به خودم گفتم : اگر پرنیان ما اینجا بود ، چطور میتوانست آرامم کند ؟ راستش را بخواهی همیشه از اینکه کسی تلاش کند تا عصبانیتهایم را فرو بنشاند ، خوشم میآید .
لابد تاثیر همان قلب مهربان است ... بله ، از محبت خارها گل میشود . ولی کاش فقط قرار بود تا خارها ، گل بشوند .
سنگ و آهن و فولاد همه ی دنیا را گرفته است .... و قلبها چنان سرد و سخت هستند در گاهی اوقات که میتوانی بیچارگی مهر را در درمانشان ببینی و سپس آرام آرام اشک بریزی و در غمهایت فرو روی

سلام فرخ عزیز
ممنون و سپاسگزار .

کاش هر کسی با خودش قراری می ذاشت . قرار می ذاشت در هر ماه هر جوری شده به یک نیازمند کمک کنه. شاید صواب سی روز روزه را در پایان سال می برد.

اونی که در لحظه های نیایش دوستانش رو فراموش نمی کنه، دلی بزرگ داره. و خدا به وسعت دلش بهش نیکی می ده ، من مطمئنم .
حتی یک لحظه هم کافیست که یک نفر در اون لحظه های ملکوتی کسی را یاد کنه. زمان برای خداوند معنائی نداره. چه یک لحظه یاد بشه و مثل شهابی از آسمان دل ما رد بشه ، چه دقایقی به نیایش و دعا برای کسی صرف بشه . هر دو در برابر بزرگی خدا ارزشمنده.
امیدوارم این دوست جوان وعزیز به آرزوهای قشنگش هر چه زودتر دست پیدا کنه.
از این گریه های شوق من هم زیاد داشتم. آخه کلا" آدم بی جنبه ای هستم. یه چیزی که قلبم را تکون بده فورا" اشکم رو در می یاره.

ولی من می گم خدا رو شکر که زخم نامهربانی ها، دیدنی نیست.
این خودش باعث می شه ما خیلی هاشون رو یادمون بره. و فراموشی گاهی یک نعمته.

و اگر این زخم ها را بر مردم در کوچه و خیابان می دیدیم، غمگین تر از امروز بودیم.

ممنونم از نظر مثبت شما به خودم. بستگی داره چقدر عصبانی شده باشید ، گاهی وقتها هم کاری از دستم برنمی یاد. اونوقتی که طرف مقابلم اونقدر خشمگینه که هیچ کلامی ، هیچ حرفی از طرف من نمی تونه ارومش کنه و باید بزنه و خراب کنه و نابود کنه تا آروم بشه .
البته امیدوارم شما تا به این حد خشم هیچ وقت نرسید .

قلبها سرد می شوند، چون آدمها فراموشکار می شوند. یادشون می ره برای چی به دنیا اومدند و با چی باید از دنیا برن.

مرسی فرخ عزیز . محبت کردید.

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 14:31

ددم واااای
ما شش درصد از مردم مالیات میگیریم جیغشون درمیاد حالا یه روزبا زبون روزه اومدیم باغ شما گشنه و تشنه رامون میندازی پنجاه درصد هم مالیات میگیری؟
اصلا من قهر . میرم وبلاگ خان دایی خودم . کلی هم قربون صدقه ام میره



اون ارزش افزوده که آخر فاکتورهای خرید می یاد رو حساب نمیکنی؟ که همیشه کفر من رو در می یاره! مثلا" میری از یه فروشگاهی که فروش فوق العاده گذاشته خرید می کنی بعد که فاکتورت رو نگاه می کنی می بینی با اون حساب و کتابی که کردی چقدر فاصله داره . بعد چشمت می افته به اون ایتم آخری : مالیات بر ارزش افزوده!
آی حرصت در می یاد

قهر نکن! از قهر خوشم نمی یاد

ضمنا" من مامانت نیستما . گفته باشم

گفتی خان دائی این داغ یادم اومد دوباره !

ددم وای یعنی چی ؟

آفتاب پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 15:11 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان عزیزم

این یکی از زیباتربن مطالبت بود که خوندم .. انگار با حال و هوای من همخونی داشت ..باز می یام برای خوندش و می نویسم .

من هم باید پرینتش رو بگیرم بزنم جلوی ورودی ساختمان .

می نویسم از طرف دوست مدیر ساختمان.

سلام لیلا جون
خوشحالم که دوست داشتی. بیا

من هم در یخچالم دیگه جا نداره ، رفتم دیگه روی دیواره ی یخچال! دیروز چند تا از یادداشت های قدیمی رو جمع کردم . یعنی مجبور شدم جای خالی باز کنم برای جدیدی ها .

خسته نباشی خانم مدیر ساختمان. خدا قوت

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 15:45

دست هایم را دایره وار دور دلت حلقه میکنم عزیزکم …
مبادا فکر کنی “داستان اسارت” است ،
این حکایت را به “زیاد خواستنت” تعبیر کن
همین که قاصدکی را ،
فوت کنی
تا عطر نفس هایت
را با خود بیاورد
برای دلم کافیست . . .
-------------------------------------------------------
لطفا یه امروز رو از خونه بیرون نرو
می بیننت اشتباهی فردا رو عید فطر اعلام می کنن
ماه من
--------------------------------------------------------
استشمام عطر خوش عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان، گوارای وجودتان
عیدتون مبارک

سلام تنها جان
این نوشته ها ومتنهای خوشگلت رو دوست دارم . حالم رو خوب می کنه.
البته اون دومی رو به خودم نگرفتما!

عیدت مبارک

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 15:46

راســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی گفتگوهاتون با ایرج میرزا خیلی خنده داروباحال بود،کلی خندیدم

آدمهای شیطون و پرانرژی و خوش اخلاق می تونند ما رو هم شیطون و پرانرژی کنند. این یکی از وِیژگی های بارز ایرج میرزا عزیزه .

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:07

لطفا یه امروز رو از خونه بیرون نرو
می بیننت اشتباهی فردا رو عید فطر اعلام می کنن
ماه من
اینا واسه خود خودت گذاشتم مهربونم :)

اوووه ! مرررررسی

.....................................

باز دوباره رفتم تو فاز خودشیفتگی

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:23

پرنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان..
ازدست تو

به غرعان ، همونجوری شده قیافه ام

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:34

ب کدوم ؟
این قرآن یا این غرعان
الانه ک ایرج میرزابیاد برات دست بگیره

این غرعان

ایرج میرزا عادت کرده به این دیوونه بازی من .

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:40

تو” …
همان لطف خدایی که داشتنت شامل حال من شده است

اگه با منی که : قربونت برم عزیزم ... مرسی

اگه با من نیستی که : جمله ات خیلی قشنگ بود ... مرسی

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 16:46

با شما نیستم...........بای دوست مهربونم ک اسمش پرنیانه .......ی وبلاگه پراز احساس داره ک اسمش فتح باغ ه

...........................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................

تشکر می کنه ازت

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 17:06

........شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآورم.
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است، از دیده پنهان است.
انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموش کنی.تو تا زنده ای نسبت به چیزی
که اهلی کرده ای مسئولی...تومسئول گلت هستی
وشازده کوچولوتکرارکرد:من مسئول چیزی هستم ک اهلی کرده ام............من مسئول گلم هستم.

ممنون تنها جان برای یادآوری این متن زیبا

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 17:10

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن...اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن♥♥♥

سلام پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 19:51

بر پرنیان ِ عزیز ِ ما

چقدر زیبا هستند این دست های دریاسمانی.
سپاس فراوان از اشتراک ِ این حرف های خوب. قلب ِ خوب می تراود. دست های خوب می نگارند. و چشم های خوب و بد می بینند. از این میان، عقل های خوب تسلیم می شوند و می پذیرند و دل های خوب منشور می شوند تا رنگین کمان بپاشند بر دنیا. و این بر ما منّت دارد. و لطف.
و لطف بیشترتان شامل حال کسانی ست که این خوبی ها را می بینند و نه تنها می شنوند.
و ما در هر صورت خوشحالیم. چون روایتش لااقل به ما می رسد. :)
---

خدایا دنیا تو را کم دارد، و چه دارد؟ و اگر تو را می داشت، چه کم نداشت؟ با این وجود شکرت که نور می پاشی هنوز بر قلب کسانی، تا روشن کنی ظلمت ها را بدان ها. ای نور ِ بی رنگِ بی آغاز ِ بی پایان ِ بی زمان ِ بی مکان ِ بخشنده و مهربان، تنها آنگاه که پاکمان کردی به محبتت و محبت ِ نیکانت و تطهیرمان دادی به نور ِ معرفتت و معرفت ِ نیکانت و راضی مان کردی به رضایت، از دنیا ببر.

این عید بر دوستداران ِ این ماه مبارک باد.
هرچند مبارک است اتوماتیک. :)

سلام بر گنجشکماهی عزیز
از محبت شما بسیار سپاسگزارم .

الهی آمین ...
عید بر شما هم مبارک . امیدوارم با حضور خداوند لحظه هایتان همواره سرشار از نور باشد .

هاتف پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 20:13

سلام...
عید مبارک...
عید بزرگمون مبارک...
طاعات قبول...
ایشالا عید خوبی داشته باشید...

سلام هاتف عزیز
عید شما هم مبارک . طاعات و عباداتتان هم قبول حق
محبت کردید . ممنونم

فرصتی برای باران پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 21:07

بسیار جسته‌ام
تا خود را بیابم.
ایستاده‌ام برابر آینه
بر پلک چپم دست می‌کشم
آینه‌ام
راست می‌نماید.
«شمس لنگرودی»

*****

بی ربط نوشت: نمیدونم چرا این شعرو که می نوشتم یاد خیلی سال قبل افتادم که دختر بچه ی 5،6 ساله ای بودم... با خانواده بابابزرگم زندگی می کردیم(بابا بزرگم کلا مرد خیلی خیلی خیلی مهربونی بود. تنها کسی که از حقم دفاع می کرد). چپ دست بودم و به خاطر نا آگاهی خانواده و عقاید خرافیشون سر این موضوع کلی اذیت میشدم. و مخصوصا موقع غذا خوردن که دوباره یادشون می اومد چپ دستم قاشقو از دستم می گرفتن و می ذاشتن تو دست راستم... چند تا قاشق غذا که با دست راست می خوردم می زدم زیر گریه چون واقعا برام سخت بود. هم نوع برخوردی که باهام داشتن و هم عادت نداشتن به دست راست.


سلام پرنیان عزیزم

دنیای خیلی پیچیده ایه دنیای ما آدما... گاهی اونقدر پیچیدگیش زیاده که حس می کنی داری خفه میشی...
روابط با آدما روی ذهن و فکر و احساس ما اثر می ذاره و به خاطر همون اصل "احترام به خود" که ازش یاد کردی سعی می کنم با کسانی رفت و آمد ذهنی و جسمی داشته باشم که دیدگاهشون به نظرات خودم نزدیک تره. و یا یه جوری خاص و ارزشمند و بزرگن و هم صحبتی با ایشان باعث افتخار است و منو به جهتی مثبت از زندگی رهنمون میشن.
تو زندگی چقدر انتخاب آدما برای ماندگار شدن سخته و تصمیم برای اینکه به کی میشه اعتماد کرد و نزدیک شد و آسیب ندید تصمیمِ مهم و موثریه.
در کنار همه اینها، خدا رو شکر که مهربونی هست...
می دونستی با کلمات معجزه می کنی پرنیان عزیزم؟

پست قبلی رو که می خوندم نگران شدم به کامنتا مراجعه کردم و از اینکه گفته بودی مسئله مهمی نیست لبخند به لبم اومد و خدا رو شکر کردم و همون لحظه به پاس همهههه خوبیا و مهربونیا و صبوریت از خدا خواستم از بدی و نامهربونی در امان باشی زندگیتو با عشق و آرامش سپری کنی.و سلامتیت آرزومه پرنیانم.



شاید خوشت اومد و لبخند زدی

http://www.chinaswitch.com/caoka/jieri/newyear/zsc112.swf

سلام دوست عزیز و مهربانم
کجایی و در چه حالی ؟؟
من و دوستانم نگرانت بودیم . امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشد.
این آینه هم داستانهائی دارد برای خودش ... من هم چپ دستم ولی هیچوقت کسی مجبورم نکرد راست دست باشم.
هیچوقت نمی فهمم چرا بزرگترها اصرار داشتند بچه ها راست دست باشند. مگه چپ دستی چه عیبی داشته ؟
پدر بزرگ مهربانت اگر در قید حیات هستند انشاالله که سایه شان مستدام باشد و اگر به رحمت خدا رفته اند روحشان شاد باشد.
آره ... گاهی پیچ های زندگی احساس خفگی می آورد . قبول دارم

ممنونم برای محبت های بی پایانت و همیشه هم ناتوانم در پاسخگوئی.

از هدیه ی بی نهایت قشنگت ممنونم. سورپرایزم کردی. انگار که آرزویم به حقیقت پیوست ...
هدیه ها چقدر خوبند. مهربانی ها هم چقدر زیبا هستند. مهربانها هم چقدر دوست داشتنی ...

مرسی عزیز دلم . آینه ی دلت همیشه پرنور ...

...
احساسم می گوید کمی غمگینی. امیدوارم این بار احساسم اشتباه کرده باشد.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 23:09

سلام بانوی مهربونی

همین جام زیر سایه محبت شما
شما و دوستان بزرگوارت همیشه بهم لطف داشتید و اصل دوستی رو در حقم ادا کردید.کاش همون قدر که برام خوب بودی می تونستم برات خوب باشم اما... یاد این جمله می افتم: " من کیستم که بخواهم شمعی برای آفتاب روشن کنم."

خدا رو شکر که سر این موضوع اذیت نشدی. منم هنوز نمی دونم چپ دستی چه ایرادی داشته.... ربطش می دادن به شیطان و این دست خزعبالات...

خدا رحمت کنه همه رفتگان شما رو پدر بزرگ منو. هنوزم بعد از 7 سال باورم نمیشه که دیگه نیست... میرم سر خاکش و مدتها به عکسی که روی سنگ حک شده و بهم لبخند می زنه خیره میشم و خاطراتشو مرور می کنم و اصلا متوجه نمیشم که کی قطره های اشک خاطره هامو همراهی می کنه... واقعا فقط خوبیهاست که ماندگاره.

من ازت ممنونم پرنیان عزیزم؛ بابت هر چیزی که به واسطه ی وجود شما آموختم.

خیلی خوشحالم که موفق شدم سورپرایزت کنم. تو آرزوهات هم خاص و قانع هستی مهربون وگرنه چیزی نبود که قابل چشماتو داشته باشه.

من به معجزه ی رنگها ایمان دارم و آدمهای رنگین کمانی را ستایش می کنم.

احساس پرنیانیت هرگز اشتباه نمی کنه. غمگینم اما همچنان امیدوار... با خودم یه جورایی کنار میام؛ نگرانیم واسه جووناییه که تو خونه دارم.
منم یه برادر دارم که نعمتی از جانب خداست بر من. مشغله کاریش خیلی زیاده و شهر دیگه هم زندگی می کنه واسه همین خیلی کم می بینمش وقتی هم دیدار ها تازه میشه دلم راضی نمیشه هیچ جوری با پرداختن به مشکلاتم ناراحتش کنم.امروز زنگ زده بود و من متوجه می شدم وقت زیادی واسه صحبت نداره . نمیدونم صدام چطوری بود که متوجه شد غمگینم. امروز 3 باز زنگ زد و هر بار سعی می کرد با شوخی و خنده حال و هوامو عوض کنه ولی من بی جنبه شدم و زدم زیر گریه... خودمم نمی دونم چــــــــــــــرا ؟؟؟ کلی شرمنده شدم. نه از این بابت که چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و صدای گریه مو شنید از این بابت که ناراحتش کردم .بهم گفت این طوری نمیشه...تا دو هفته دیگه کارای پایان نامه دکترا رو انجام می دم و میام تا از نزدیک صحبت کنیم.

نمی دونم چرا دوست داشتنی ها همیشه دورن؟ اونایی که میشه باهاشون درد دل کرد.اونایی که مثه کوه پشتت هستن. شایدم ایراد از منه که خوبیهای اطرافیانمو نمی بینم... یا دلهای پاک و نواهای خوش خیلی کمیاب شدن یا من از دیدنشون عاجزم.

امیدوارم خاطر شما رو با این حرفهای نا خوب مکدر نکرده باشم.

سلام شیما جون
امیدوارم هیچوقت غمگین نباشی. هر دو کامنتت رو خوندم . آرزو می کنم خودت و خانواده ی عزیزت همیشه در آرامش باشید. خدا برادرعزیزت رو هم برات حفظ کنه . انشاالله همه چیز اونجوری که دوست داری پیش بره. باز هم برای هدیه ی قشنگت تشکر میکنم.

برای شیمای عزیز جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 11:33

اگه همه فراموشت کردند ما با توایم
اگه همه بهت ظلم کردند ما با توایم
ولی اگه همه دوستت داشتند ، شرمنده ، ما با اونایم

شیمای عزیز
با داشتن این باغ رنگارنگ ، این باغبان زیبا و مهربان و اینهمه دوستان خوب ، دلتنگی چرا؟
روزهای بی محبت میرود از روزگار
می رسد عاشق به کوی عشق یار
هر چه جور و بی وفایی مرده باد
روزگارتان پر ز عشق ، پاینده باد

همه ما از راه های دور می بوسیم تان

قابل توجه شیما جان

مرسی مهربان آبی، قرمز، سبز ، سفید و رنگین کمان زیبای آسمان خوبی

هدی جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 13:41 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
عیدت مبارک!

آری هستند ... از هر دو دسته حداقل چند نفری می تونم نام ببرم برای خودم ...

دسته اول آدمو به ملالت و چرخه های طولانی و ناتمام فرسایش می برن ... آدمای همیشه بازنده! تعنها تعریفی که براشون می تونم به کار ببرم ... با تاسف یادشون می کنم همیشه!

و دسته دوم هوای تازه اند ... حس خوب آدم بودن رو بهت منتقل می کنن ... حس لبخند ... حس همیشگی آرزوی یک لحظه بیشتر در کنارشون موندن و خواستن بیشتر زندگی به لطف موهبت وجودیشون ...

امیدوارم همه مون لیاقت بودن در دسته دوم رو داشته باشیم ...

خدا رو شکر که دسته ی دومی ها همیشه هستند ... حتی اگر نزدیک ما نباشد در خاطر و ذهن ما وجوددارند.

ممنونم هدی جون . عید تو هم مبارک.

هدی جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 13:50 http://aftabgardantarin.blogfa.com

ضمنا در دفاع از ایرج میرزا باید بگم خودتم توی اولین کامنتش که جواب دادی مرهم رو اشتباهی نوشتی ... "مرهم" عزیزم نه "مرحم" که این یکی گمونم از مشتقات بدون معنی حروف ر ح م یا رحم به معنای دلسوزی باشه ... اما اولی به معنای تسکینه ...

گفتم یاد آوری باشهههههههه
هرچند اینجا اساتید ادبیات زیادن و کوچیکترا نباید زبون درازی کنن اما کوچیکترا کم طاقتن دیگهههههههه

کاملا" حق با توهست. مرحم به معنای اندوه زیاده ولی مرهم به معنای داروئی که روی زخم میگذارند. عجب دقتی ! ممنون

ایرج میرزا عزیز مورد دفاع قرار گرفتی . داشته باش

برای تشکر از خوبان... جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 14:47

در دل شب دیده بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید پیش پیش موکبش
مرغ شب آوا بر آرد:دوست دوست.....
بانگی آیید چون پر پروانه نرم
ماه را با آب گویی گفت و گو ست
بر نگیرد پرده برگ از چهره گل
زآنکه پیش باد او را آبروست
نرم نرمک می رسد نزدیک من
کیست؟ پرسم. باد گوید: اوست دوست


همیشه تو حکمت کارای خدا می مونم. به خاطر کدوم خیر؟ کدوم خوبی؟ این همه لطف و رحمت نصیبم شد. خدایا شکرت...

واقعا ممنونم. انگار رنگای دنیا یه مرتبه شد هزار برابر... :) یادمه اولین بار که اومدم اینجا با همه وجود احساس کردم محبت و صمیمیتی خاص جریان داره.کمی که گذشت متوجه شدم اینجا افرادی حضور دارند که در اندیشه و معرفت و رفتار و گفتار بی نظیر هستند. اگر بخوام صادق باشم باید بگم باورم نمیشد که این همه خوبی و خوبان در یک جا جمع شده باشد اما گذر زمان به من ثابت کرد که هستند... مدتی طولانی فقط می خوندم. حتی تک تک کامنتا رو که سرشار از احساس و راستی و درستی بود. اینجا بزرگانی بودند که کم و بیش، بیش از یکصد و چند واحد دانشگاهی رو پاس کرده بودن اما در قالب شغل و موقعیت قرار نگرفته بودند و صمیمی بودند. دستم به نوشتن نمی رفت چون احساس می کردم در اندازه دیگرانی که حضور دارند بزرگ نیستم و حرفی برای گفتن ندارم. و اینجا عزیز ندیده ای رو یافته بودم که چون نام زیبایش لطیف و مهربون بود و اونو لایق ستایش و پیروی می دیدم و این روند در سکوت ادامه داشت...
گاهی فکر می کنم زندگی خیلی کوتاه و نامرده! و لحظه ها خیلی زود گذرند... اونقدر که فرصت نمیشه یه آشنایی به کمال خودش برسه. اما خدا رو شکر که محبت هست. محبتی که زندگی رو شیرین و انسانها رو جاویدان می کنه. مدتهاست که مهربانیتان چنان در قلبم نفوذ کرده که در ذهن و قلبم جاویدان خواهید ماند.

پرنیان عزیزم از اینکه متحمل زحماتم شده ای بی نهایت سپاسگزارم.

برای تک تک شما خوبان خواهانم "در اوج سر بلندی، آزادگی."

شیما جون یه زلالی ناب می بینم ورای کلماتت. حسم کمتر به من دروغ میگه، کم پیش می یاد اشتباه کنه.
در پس کلماتت و حرفهات یک زنی را می بینم خیلی مهربان، یک مهربان واقعی، یک روح بزرگ ... باور کن. آدمهای خوب ، ناخودآگاه دیگران را می کشند به سمت خودشون، و اینجا در دنیای مجازی ما که هیچ کس به جز من تصاویر تو رو ندیده ، کسانی که تو رو هیچوقت ندیدند و ورای کلماتت احساست می کنند می یان برات می نویسند.
خوش به حالت که اینقدر خوبی
برات آنچه که لایق قلب بزرگته ، در زندگی ات آرزو می کنم.

شیما جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 16:13

دلم نمیاد بگم حس پرنیانیت باهات صادق نیست اما حقیقت اینه که من زیادم خوب نیستم. یا درست تر بگم اصلا خوب و متفاوت نیستم.همیشه سعی کردم آدم بهتری باشم. به مقتضای قدرت و توانم به دیگران کنم حتی غریبه هایی که تو شهر سر راهم سبز میشن برام مهمن.گاهی متهم میشم به سادگی ولی اطرافیانم نمی دونن من با راست و دروغ حرفایی که می شنوم کاری ندارم، به نیتی که دارم، کمکشون می کنم. بعضی وقتا هم میسر نیست. بعضی وقتا هم عصبانی و نا آرامم و فریاد می زنم و از خود واقعیم کلی فاصله می گیرم. آدمیزادم دیگه با یه عالمه کمبود... از وقتی باهاتون آشنا شدم کلی جهت گیری مثبت داشتم. همیشه آرزومه که ذره ای مثه شما باشم. باور کن اونقدر عقاید شما رو قبول دارم و اونقدر شما رو برتر از خودم احساس می کنم که بین شما و خودم یه رابطه استاد و شاگردی می بینم. ممنونم که هستی...

تلاش برای خوب بودن ، خودش ، خوب بودنه.
در مورد کمک کردن به دیگران ، اگر آن دیگران حتی یک عده شیاد و کلاهبردار باشند، نیت ما پیش خدا بی ارزش نیست.
وای من اصلا" در اون حدی که می گی نیستم. خودم یک شاگرد کوچولوام . که باید بیاموزم ... بیاموزم ... بیاموزم

مرسی برای این نگاه مثبتت . خجالت می کشم
آرزو می کنم خداوند در لحظات سخت و روزهای سخت کمکت کنه.

ایرج میرزا جمعه 18 مرداد 1392 ساعت 17:24

سلام
هدی خانوم ما بزرگوارتر از این حرفها هستیم که از بزرگترررررهامون ایراد بگیریم . پا تو سن گذاشتند بالاخره باید مراعاتشونو بکنیم دیگه . وگرنه ما هم میگفتیم ثواب مجید جون . نه صواب



.
.
.
بعدا" با هم سوهبط می کنیم ایرح میرظا

آفتاب شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 08:25 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان نازنینم سلام.

وقتی بین آدمهای سیاه قرار می گیری نا خودآگاه وجودت رو غبار می گیره .. غباری که اگر مراقبش نباشیم ممکن دیگه با هیچ روشنی پاک نشه . پس چه زیبا نوشتی " جانمان را برداریم و برویم "زیرا با ادامه دادن در مسیر اونها قلب مون سیاه می شه.

اما آدمهایی که بودن در کنار اونها نور امید رو زیاد می کنه .. قلبت رو جلا می ده .. نگاهت رو به زندگی متفاوت می کنه و ...

این آدمها اگر چه بسیار کم شده اند اما همین که می بینی هستند، کافیست ..

همین که باغ سر سبز و پر مهر پرنیان پابرجاست و دوستان یک دلی دارد کافیست ..

همین که پرنیان نازنین ما این باغ رو آبیاری می کند کافیست ..

همین که پرنیان من هست و دلها رو گرم می کند کافیست ..

...

آفتاب عزیزم سلام
تو یکی از بهترین های دنیای من هستی. یکی از همونائی که قلبم را جلا می ده. محبت ها از لابلای کلمات محسوس هستند. اونقدر که قوی هستند و پرقدرت. گاهی فقط آدم دلش می خواد دستهای اون قلب مهربون رو در دستش بگیره و بگه مرسی که هستی ...

و من از راه نه چندان دور دستهای مهربونت را در دستانم می گیرم و میگم مرسی عزیزم ...

گلهای این باغ هوای نفس کشیدن را در این تهران غبار گرفته و پر از امواج ماکروویو که سلامتی همه رو به خطر انداخته پاک کرده.

نه چندان بی ربط نوشت: مدتیه پارازیت های ماهواره ای اونقدر زیاد شده که تاثیر بسیار بدی روی سلامتی ما گذاشته. مدتیه دچار تپش قلب شدم که گاهی زندگی را بر من مختل می کنه. روز پنج شنبه یک عالمه برنامه برای خودم داشتم که به دلیل همین تپش قلب و ضعف مجبور شدم ساعتها در خونه بمونم و از روی این مبل به اون یکی مبل و ... کوچ کنم. مطلبی را دریک سایت خوندم که عینا" اینجا می نویسمش :

تهران: ارسال پارازیت بسیار شدید در منطقه 3 انجام می گیرد بخصوص در قلهک که امواج ارسالی بسیار قوی و خطرناک باعث نوسانات شدید در برق منطقه گشته بطوری که در تماس با اداره برق علنا اعلام می کنند که در اثرامواج ماکروویو پخش شده می باشد همچنین علائمی چون سرگیجه شدید غش ضعف حال تهوع و تاری دید و بیحسی و سبکی سر تپش شدید قلب در مراجعه به بیمارستان ایران مهر و کیان و... از طرف مراجعه کنندگان دیده میشود لطفا اطلاع رسانی نمایید تا شاید اندکی عاملین انجام پخش این پارازیت ها که به صورت سیار و ثابت صورت می گیرد به وجددان خود رجوع کرده و دست از این کار غیر انسانی بردارند.

داشتم با خودم فکر می کردم معنای این تپیدنهای غیر عادی چی می تونه باشه؟ که خودم چند روز پیش فکر کردم شاید مربوط به همین پارازیت ها باشه. یک دکل گذاشته شده روی یکی از کوه های شمال تهران که کل منطقه ی یک و سه تهران را پوشش می ده به حدی که یک ماهواره (هاتبرد) از ساعت ده صبح تا بعد از دوازده نیمه شب به کل قطع می شه. همیشه یک کانال یا دو کانال قطع می شد ولی این بار اونقدر این امواج قوی هستند که کل یک ماهواره را می تونند قطع کنند. می خواستم یک پست بنویسم در رابطه با همین مطلب ، نگران ف.ی.ل.ت.ر شدن وبلاگ شدم.
امیدوارم یک انسان با وجدان که می تواند در رفع این مشکل قدمی بردارد ، کاری بکند. سا.نسور به چه قیمت؟
میزان و شدت تاثیر این امواج بر افراد متفاوته. ممکنه بر کسی خیلی تاثیر نذاره ، ممکنه هم برعکس . من نگران کسانی هستم که بیماری قلبی دارند.
در همین روز پنج شنبه که مجبور شدم از خونه بیرون نرم ، مطالعه و خواندن مطالب خوب این طرف و آن طرف و پیغامها و ... باعث می شد کمتر به صدای ناموزن قلبم گوش کنم و کمتر به ضعف جسمانی ام فکر کنم. دنیای مجازی هم قشنگی های خودش رو داره.

همیشه اطرافت پر باشه از کسانی که قلبت رو جلا می ده نه کسانی که وجودت را غبار آلود می کنه.

..............

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پُر «دوست»
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن
شستشوی دلها
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
«خانه دوست کجاست؟»

raha شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 10:32

salam azizam ..aydet mobarak ...

omidvaram hamishe salamt va tandorost bashi ...

سلام رها عزیزم
عید تو هم مبارک و تمام شادی هات هم مبارک و پایدار ...

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 11:45

پرنیان جونم برو سایت داریه ببین ک بگیر بگیری شده...
.ی غلط املایی میگیرن
---------------------------------------------------
حالت خوبه؟
وااااااااااااااااای دلم ی هیجان حسابی میخواد

سلام
دلت هیجان می خواد؟ نمی دونم در این عصر تابستان چه کاری کنم که به هیجان بیای. کاش می دونستم ...

november شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 15:45

همین روزهاست
تا با پدر به باغچه حیات پشت خانه مان برویم و میوه های درخت را بچینیم
سرشاخه ها را دیگر نگو، اما قدو بالایم جوابگوی شاخه های رعنایش نیست
انقدر امسال هوا گرم شده که خیلی زود به بار نشست ... درخت انجیر را میگویم
نمیدانی توی این گرما و آلودگی وافر شهر چه انجیرهایی به گل نشستند و از سرخی زیاد به سیاهی میزنن
کاش همسایه ما بودی تا برایت به قدر یک کاسه گلی انجیر میچیدم

و کامت تازه تر می شد ...
مهر و مهربانی مثل میوه انجیر میماند. ترُ تازه اش طعم دلپذیری دارد و حتی آنکه از چیدنش به قدر سال میگذرد عیارش بالاتر میرود ...

سلام و عرض ادب بر مهربان مهربان زاده : پرنیانِ جان.
عیدتون پر از مبارکی باد.

کاش همسایه شما بودم!

دلم یک ظرف پر از انجیر سیاه خانگی حیات پشتی خواست!

سلام نوامبر عزیزم
عید تو هم مبارک. تصورش شیرین بود ...

مهرداد نصرتی شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 19:06 http://talkhand.blogfa.com

سلام دوست شاعرم
بعد مدتهای مدید و چیزی حدود 7 ماه با یه غزل به روز شدم. ممنون می شم از اول تا آخر منو بخونید.یاحق!

سلام آقای نصرتی
حتما" می یام می خونمتون. ممنون که خبردادین

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 21:02

اشکال نداره دوستم
تنها هیجان تنها اینه ک بیاد پای وب پرنیان ببینه دوستش نظرشو درج کرده وجواب داده یانه........
ولی بیکاریم ی فازی داره ها
......شوخی کردم فاز نداره حوصلم سر رفته و این بدترین حالته......
حالا خوبه ازفردا کلاسهام شروع میشه

من هر موقع کاری نداشته باشم می شینم یه فیلم می بینم. سوپرمارکتها هم روی پشخوانشون پر از فیلمه. اگر چه من هر وقت یک فیلم ایرانی (فیلمهای جدید) را دیدم پشیمان شدم.
فیلمهای آقای اصغر فرهادی خوبه. در باره ی الی رو ببین اگه ندیدی

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 21:24

اگه من بخوام این کارروبکنم تلویزیونمون میسوزه......
آخه من خیــــــــــــــــــــــــــــلی بیکارم
راستش زیادباوسایل ارتباط جمعی جورنیستم فقط از وقتی باهات دوست شدم یکم ب کامپیوترعلاقه نشون میدم
اره دیگه ی همچین انسان پرمشغله ایم من
آخه تاوقتی مهره میگم کی تابستون میاد...وقتی تابستونه میگم کی مهرمیاد....کلا ی چیزیمه
بی ربط نوشت: ولی کلن دوستت دارم
ببخشید یهو دلم گفت بگم

از بس که دلت مهربونه!

من هم دوستت دارم. برای اینکه در میان کلماتت یک آدم دوست داشتنی می بینم.

فیلم ببین. فیلم ها گاهی مثل کتابند.

من عاشق مهر هستم. و چقدر زود میگذره همیشه

ویس شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 22:27

به به چه بوی خوبی داره مهربونی اینجا. از بوی باقالی پلو هم بهتره

می دونی که عاشق باقالی پلو هستم.

ولی همین محبت وقتی انحصاری میشه ، جالب نیست. یعنی فقط به خودم و خانواده ی خودم محبت کنم. اینو دوست ندارم.
اونجایی را هم که گفتی به کسانی محبت می کنی که نمی فهمند و اگر ترکشان کنی از تنهایی می میرند ، هم قبول دارم ، به خاطر ان فرد ، و هم فکر می کنم پس خود آدم چی؟ یعنی کسی که مهر می ورزد چی؟
همیشه زلال و پر محبت مثل رود .دوست من

باقالی پلو دوست ندارم

اوووه البته یاد باقالی پلویی افتادم که رفتیم هشتگرد با هم خوردیم . نه بابا! دوست داشتم .
باقالی پلو با گوشت گردن بود . چقدر هم زیاد بود .
چقدر هم خوشمزه بود .
....

وقتی از دست بدهند، بدجوری می سوزند ... اون مهر رو میگم!

مرسی عزیز دلم

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 22:35

خیالم راحته که اگه زمستون هرچقدرم سرد باشه رفقایی مثل شما دارم که دمشون خیلی گرمه :)))
--------------------------------------------------
برو از پنجره ماه رو نگاه کن
تازه داره می شه عین خودت

رفتم نگاه کردم ... نبود!

مرسی تنها جان

تنها شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 23:06

معلومه...کی ب پای دوست من میرسه؟؟؟؟

مرسی مهربان

نوشته های پراکنده یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 09:30 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
خوش گذشته تعطیلات؟
من فکر کنم مهربونی آبی باشه
و امیدوارم همیشه دور و برتون پر از آدم های خوب باشه و از کنار اونها بودن لذت ببرید و همیشه پر شانس باشید
عیدتون هم مبارک باشه
بهم سر بزنین آپ کردم. خوشحال میشم

سلام . ممنونم . بله تعطیلات خوبی بود .
آره مهربونی به آبی خیلی نزدیکه. ازدعای خوبت ممنونم
حتما" می یام می خونمت . ممنون که اطلاع دادی .

تنها یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 11:58

خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن
یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن
گوشم از آواز غمگین سکوت شب پر است
لطف کن لحن صدایت را برایم پست کن
------------------------------------------------
:(

چه خوشگل بود .

ولی حالا جرا ناراحتی؟

ونوس یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 17:01 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
کاش جای این آدمها همیشه تو زندگی همه خالی بود به جای خیلی ها که آدم دلش می خواد باشن و نیستن...ای کاش

با تاخیر عید شما هم مبارک عزیزم

سلام ونوس عزیز
با کامنت تو یاد این شعر شفیعی کد کنی افتادم :

هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
آنچه می بینم نمی خواهم...

عید تو هم مبارک .

مجذوبه یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 17:34

از دورها دورها می ایی و فقط یک چیز یک چیز کوچک در زندگی من جابه جا میشود اینکه دیگر بدون تو در هیچ کجا نیستم* انتوان دوسنت اگزوبری سلام به برنیان عزیزم عیدتون با تاخیر مبارک. و این رو هم فراموش نکنیم که بعضی از ادمها حرص ثروت ندارند اما ادم رو باامدنشون به فوبیای دوست داشتن مبتلا میکنند وفراموشکردن این مثلا ادمها که بهتره بگم ادم نما ها به مراتب سختتره اون ها هم یک جور دیگر مریض هستند با اینکه بحثشون جدا بود اما طاقت نیاوردم و گفتم دیگه ببخشید.

این آنتوان آدم خیلی جالبی بود .

سلام دوست عزیزم
خیلی ازت ممنونم که احساست رو برام نوشتی. دنیایی از حرف بود توی این دو سه جمله .
به احترام کامنتت هیچی نمی نویسم ...

فقط من هم طاقت نمی یارم و میگم : ای کاش آدمها برای دوست داشتن ارزش واقعی دوست داشتن ها را قائل بودند همیشه .

مرسی و عیدت مبارک .

آفتاب یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 17:53 http://aftab54.blogfa.com/

سلام نازنین پرنیان .

مطلبت رو کپی کردم دادم به همکارام .

راضی باش .

سلام لیلا جونم
این چه حرفیه ؟ تو خودت صاحب اختیاری در این جا در همه چیز.

خیلی هم ممنونم که به نظر تو این مطلب ارزش کپی برداشتن داشت.

تنها دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 14:01

پرنیان جونم من یکم حالم روب راه نیست...ممکنه چند روز نیام... میشه برام دعا کنی؟
------------------------------------------
برای همه ی مهربونیات ممنون....ی دنیا دوستت دارم

عزیز دلم چی شدی؟!!

حتما" برات دعا می کنم. دعاهای خاص من همیشه قبل از خوابه . همین الان و همینطور قبل از خواب برات دعا می کنم.
سخت نگیر ...

من هم دوستت دارم . باور کن از صمیم دلم می گم دختر مهربون

حمید دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 18:26

بـعضـی آدم هـا را نـمی‌شـود داشـت
فقـط مـی‌شـود یـک جـور خـاصـی دوستـشـان داشـت
بـعضـی آدم هـا اصـلا بـرای ایـن نـیستـنـد ،
کـه بـرای تـو بـاشنـد یـا تـو بـرای آن‌هـا
اصـلا بـه آخـرش فکـر نـمـی‌کنـی .. .
آنهـا بـرای ایـننـد کـه دوستـشـان بـداری ،
آن هـم نـه دوسـت داشتـن مـعمـولـی نـه حتـی عـشـق
یـک جـور خـاصـی دوسـت داشتـن کـه اصـلا هـم کـم نـیسـت ..
ایـن آدم‌هـا حتـی وقتـی کـه دیگـر نـیستنـد هـم ،
در کنـج دلـت تـا ابـد یـه جـور خـاص دوسـت داشتـه خـواهنـد شـد ...

کامنت خیلی قشنگی بود.
مرسی دوست عزیز .

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 11:35

سلام سلام

برگشته باشیم همی


این شعر و که می خوندم نمی دونم چرا حس کردم باید بیام و اینجا ثبتش کنم

بفرماعینووو


تابستان

انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود
انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر
به کنار هر گلی که می رسیدم
می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم
بر شاخه ها می نشستم
و سرود سبز سوت و سکوت را
برای جوجه های کوچک گنجشک می خواندم
تا مادر بزرگ بیاید
و از بیم سقوط و سستی شاخه بگوید
تابستان کودکی ام تنها
با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ
معنا می گرفت
وقتی که می خندید
خیل خطوط خاطره ی اینه را پر می کرد
دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود
و موهای سفیدش را همیشه
به رسم بهار های بی برگشت گذشته می بافت
همیشه عکس ها ی کوچک کوچ را نگه می داشت
عکس گیوه ، گندم ، گام
عکس باغ ، برنو ، بهار
و عکس رنگ و رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را
قصه هایی برایمان می گفت
که آنها را
از مادربزرگ کودکی خود شنیده بود
حالا ، از انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست
شاخه ها توان وزن مرا ندارند
و گنجشک های شوخ شاخه نشین
به زبانی غریب سخن می گویند
غریب

یغما گلرویی

سلااااام

زیارت قبول خانم .

این شعری که نوشتی من رو یاد یک مادربزرگ انداخت. وقتی بچه بودم همسایه ی دیوار به دیوار خونه ی ما، یک مادر بزرگ داشتند که عزیز صداش می کردند. دختری داشتند هم سن و سال من و هم بازی بودیم با هم. بنابراین گاهی یا اون خونه ی ما بود، گاهی هم من خونه ی اونا. عزیز یک خانم پیر چاق بود که موهای خیلی بلندش رو از دو طرف می بافت و روی سینه هاش همیشه آویزون بود. این شعر اونقدر تصویر عزیز رو واضح و زنده جلوی چشمان من آورد که انگار همین الان حضور داره. بک گراند تصویری که توی ذهنم اومد تماما" تابستان بود و انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه ...

یادمه که یک لیوان آب جوش غلیظ شیرین درست می کرد و روی اون رو چایی می ریخت . من هم مات و متحیر می موندم چطوری ممکنه همچین چیزی . بهم میگفت بیا برات چایی جادویی بریزم ...

خدا رحمتش کنه . شاید لازم بود یادی ازش بشه

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 11:59



چه عزیز دوست داشتنی ای


پرنیان برای خودم خیلی حس خوبی بود توی ماه رمضوون رو در یه خونه ای نوشته بود جلسه قرآن نزدیک خونه مون بود

بدون اینکه بشنامشون رفتم داخل - خونه مال یه پیرزن بود که تنها زندگی می کرد
انقد ساده و بی ریا بود
حیاط خونه ش پر از پر نده های جور وا جوور
حتی یاکریمم داشت

انقد با آغوش باز پذیرفتنم

تقریبا هر روز می رفتم به اون خونه

از بس اهلی اونجا و مادربزرگ خونه ی قدیمی و همسایه های مهربونش شده بودم

و این رو این تصادف رو فقط و فقط یه لطف می دونم از طرف خدای خودم تو روزهایی که خیلی آشفته بودم

و اینکه تمام اون ساعاتی رو که تو اون خونه بودم لبریز آرامش می شدم

یه حس خوبی پشت دیوارای اون خونه بود بین آدمای اون خونه بود

یه حس خوب آسمونی

چقدر خوبه که توی پیری هم آدمها بتونند اینقدر دوست داشتنی باشند.
تو هم که مهربونی و من مطمئنم که اون هم با بودن تو خیلی حس خوبی داشته.

بعضی آدمها نماینده های خدا می شن روی زمین. بی دلیل نیست امدن و بودنشون .

تنها سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 20:37

آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.
اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه...
آن جا که در میان خاک خوابیدی؛
«سنگ تمام» را می گذارند و می روند ...

این نشون می ده که آدمها همدیگه رو دوست دارن فقط قدر هم رو نمی دونند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد