فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

پشت پرچین لحظه ها ...


زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.

میشل لبر 




مرور تاریخ ثبت شده در شناسنامه گاهی آدم را متعجب می کند. بعد شروع می کنیم با انگشتان شمردن و با ناباوری دوباره شمردن، یادم می آید روزی با یکی ازدوستانم برای خرید کرم مرطوب کننده به داروخانه رفته بودیم ، فروشنده سنم را پرسید. کمی خیره شدم به نقطه ای و با کمی مکث گفتم: سی و چهار ... سی و چهار سال... و بعد تقریبا" با فریاد گفتم : من سی و چهار سالم شده ؟؟  خاطره ی آن روز هیچوقت فراموشم نخواهد شد و این به من یادآوری می کند که روزها با سرعت و در غفلت ما،  در گذر است.  در سن بیست سالگی فکر می کردم یک خانم چهل ساله ، پیر است و یک خانم پنجاه ساله باید دیگر بمیرد. اما امروز فکر میکنم در هفتاد سالگی هم می شود  جوان بود. وقتی صد سال زندگی زمینی، در دنیای بعد از مرگ آن ی بیش نیست و در آن هنگام، زمان معنا و مفهوم خود را از دست می دهد و تنها چیزی که مهم میباشد، چگونگی گذشت زمان است، پس چرا به سالها و عددها اهمیت دهیم.


هیچوقت احساس زنی را نداشته ام که تلاش برای پنهان کردن تاریخ تولد خود را داشته است. زیرا گذر سالها ،  ایستادگی ها و تجربه های تلخ و شیرین  افتخارات انسانیست.  روزهائی که می گذرد و آدمی را کهنسال می کند، روزهائی بوده اند که قلب ها خالی از عشق گشته و یا سیاهی های کینه ساعتها را پرکرد.ه اند  اگر روزی به کدورت گذشت ، تباهی عمرمان بوده.  


 زندگی هرگز به سالهای طی شده نیست. قدمت زندگی به تمام روزهایی است که عاشق بوده ایم...  

و عشق مانند یک گیاه پروارندنیست .  طبیعت عشق، نیاز به باغبانی صبور و با ذوق و با سلیقه دارد. شاخ و برگش باید آنقدر قوی باشد که در مقابل سرمای گزنده ی روزگار و گرمای طاقت فرسای لحظه ها سبز سبز و استوار باقی بماند و سبز کند و بی دریغ زندگی بخشد. 


از بخشش ، عشق آغاز میگردد و با پروراندنش پیرامون  را بهشتی می کند ... بخشش... بخشیدن و دریچه های قلب را به سوی نور و عطر و آسمان گشودن ... و رسیدن به بهشت برین بر روی همین زمین سخت و سرد ...  


...


اگر تو به خوابم نمی آیی 

پس این بوی پرتقال از کجاست؟

اگر در رگ هایم بال نمی زنی

چرا پروانه‌ها رنگارنگ و قشنگند؟
و اگر بر زانوانم شیرین‌زبانی نمی‌کنی
این شعرها از کجا می‌بارد؟
 
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد؟
خیال خنده‌هایت
سرتاپای مرا اردیبهشت می‌کند
 
همچون شکوفه‌های گیلاس
بوسه‌های تو آن‌سوی آینه
لب‌های مرا بهشت می‌کند
بگذار خیال کنم
آینه‌ پر از نگاه توست.

عباس معروفی



بعدنوشت : دوستان عزیز آقای حبیب صلحی زاده شاعر ، شعر زیبائی که  به مناسبت روز زن گذاشته بودم به اینجا مراجعه کردند و آدرس وبلاگشان را در اختیار ما گذاشتند. لطفا سری به آدرس ایشان بزنید لینک آدرسشان در لینک دوستانم موجود می باشد.

نظرات 29 + ارسال نظر
هدی شنبه 28 اردیبهشت 1392 ساعت 23:37 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز

شاید همین گذر خردمندانه عمر است که حرمت دار می کند گیسوان سپیدمویان را ...
شاید همین روزهایی که ورق می زنیم
سنگ محک چیدمان آینده باشد ...
زندگی را باید جست ...
با چراغی از عشق
و سکوتی پیچیده به صبر ...
زندگی
از وزش باد میان نیزار
و از ان سوی طپش های اقاقی پیداست ...

سلام هدی عزیزم

و یا هر کدام از این خطوط روی صورت خیلی قیمت دارند. خیلی رنج های آشکار و پنهان خالق این خط و خطوط بوده اند.
پس در این دنیا آدمها هر کدام خیلی قیمتی هستند ...

ولی حیف که هیچ کس ارزش خودش رو نمی دونه .

ممنونم برای این شعر زیبا

صادق (فرخ) یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 01:00 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... باز از بخشش در عشق و بزرگداشت عشق نوشتید و این بار نیز از نگاهی دیگر که باز خواندنی است.
آدمها با بالا رفتن سن و سال خود باید بزرگ شوند . من تصور میکنم که اغلب در جوانی ، حسادت و بخل و خیلی چیزهای این چنینی عشق را تهدید میکند .
اما در سنین بالاتر اگر انسان نیز بزرگ شود خواهد توانست با درایت و وسعت قلب خود ، ببخشد و بگذرد . من گاهی در زندگی مردانی که میانسال و یا پیر هستند دقیق میشوم و میبینم که وقتی با زنی جوانتر از خود ازدواج میکنند ، خیلی چیزهای مادی را به او میبخشند . این برای لذات جسمانی نیست ... آنها دوباره و یا برای اولین بار عاشق شده اند .
ممکن است در جوانی حسادت و بخل به خرج داده باشند . اما اکنون میخواهند لذت یک احساس ناب را بچشند .
من از این گونه مردها را زیاد دیده ام و در باره شان تحقیق کرده ام . آنان به لحاظ جسمی در شرایطی نیستند که مانند یک جوان از معاشقه و غیره لذت ببرند . بلکه میخواهند طعم عشق را در اواخر عمر خویش حس کنند ... پس از خانه و پول و املاک و داراییهای خود ممکن است بگذرند .
جالب تر اینکه زنهای جوانی که به این مردان بله میگویند ، خیلی زود شیفته و شیدای آنها میشوند . یکی از همین زنها در سی و دو سالگی با مردی 60 ساله ازدواج کرد .
مدت کوتاهی با او زیست و سپس در یک سانحه ، مرد از دنیا رفت . اکنون 18 سال میگذرد و آن زن با عشقی شگفت در هر غروب پنجشنبه بر مزار شوهرش مویه میکند .
بله آدمها قصه های عجیبی میسازند و میروند . آدمها با گذشت زمان و بالا رفتن سن و سال ، در محبت کردن و عشق ورزیدن و بخشیدن ، مهارت می یابند . . و این خود نشان میدهد انسان تا وقتی که بتواند دیگران را از مهر خود بهره مند سازد ، پیری و کهولت و این حرفها برایش معنا ندارد .

سلام

راستش حرف دیگه پیدا نمی کنم برای گفتن! و اگر هم حرفی باشد ، ارزش ثبت ندارد ، حرفهائیست که باید از کنارشان آرام و آهسته گذشت.

شاید آدمها وقتی تجربه های زیادی از گرم و سرد زندگی بدست آوردند، تازه می فهمند که با ارزش ترین چیزها در زندگی چیه! همینه که همیشه می گیم اگه یک بار دیگه به دنیا می آمدم می دونستم باید چکار کنم و یا اینکه خیلی ها دوست دارن زمان به عقب برگرده و با همین تجربه ها ، درست زندگی کنند.

بعضی ها هم هیچوقت هیچ چیزی نخواهند فهمید و خیلی راحت و در کمال ناآگاهی از دنیا می رن.

طفلک اون خانم ..

نوشته های پراکنده یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 09:15

سلام
حال شما؟
منم بچگی یه همچین احساسی داشتم
مثلا وقتی می خوندم پیامبر در 40 سالگی مبعوث شد با خودم فکر می کردم چرا اینقدر دیر؟!؟!
اما حالا که 42 سالم شده میبینم که.... هیچی
بی خیال سن و سال
اما هرچی هم بیخیالش بشیم نمیشه. دیگه از عوارض پیری که نمیشه فرار کرد
همیشه شاد و سلامت باشید

سلام

شاید هم زندگی واقعی آدمها از 40 سالگی به بعد آغاز می شه !

چهل دو سال که سنی نیست !

قندک یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 13:22

سلام و درود فراوان بر شما
چون خودتون توی وبتون مجوز را صادر کرده و فرمودید ابایی ندارید من عرض می کنم که اون زمان در داروخانه که برای خرید کرم رفته بودید سی و چهارسال پیش بوده ینی ؟

سلام


نه !

سی و چهار سال پیش نبود.


حدودا" ده سال پیش بود

هاتف یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 14:05

سلام
مطلب خیلی قشنگی بود...
هرکسی که سنش کمی بالاتر میره مخصوصا از 30 به بعد واقعا تازه میفهمه که دیگه 50-60 و ...سن نیست
سال هایی که زودتر از باد میگذره و ما اصلا نمیفهمیم که سال به سال بر سنمان افزوده میشود...
وناگهان میفهمیم که چقدر زود گذشت و 60 سال هم سنی نیست...
عمر پربرکت باشه انسان غم دیگه ای نداره...

سلام

ممنونم . من فکر می کنم بعد از سی سالگی هر دهه یک بلوغ فکریه برای آدمها.

گاهی اونقدر زمان تند می گذره که ما سالها رو گم می کنیم .

ونوس یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 16:20 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام نازنین
خوبی ما هم خوبیم خداروشکر
ایمان برگشت اما بدون هیچ توضیحی برای غیبتش

سن مهم نیست دل مهمه وذهن تو که چطوری فکر می کنه
شاد باشی

سلام ونوس جان

خدا رو شکر که خوبین

چه خوب که دوباره برگشته . ممنونم ازت دوست عزیزم

november یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 17:21

سلام.
دنگ دنگ...
ساعت گیجِ زمان در شب عُمر
هِی زند پی در پی زنگ
دنگ دنگ...
روزها میگذرند
آنچه بگذشت نمی آید باز
لحظه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
تند برمیخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن
همه چیز رنگ لذت دارد آویزم...

(عمرتون هزاران ساله باد).

سلام دوست عزیزم

ممنونم برای این شعر قنشگت . فکر کردم به کلمه کلمه اش ...

و ممنونم برای دعات ولی خدا نکنه !

باران دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 01:44 http://minosa.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز.
با اینکه بیشتر از یه سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود به طور اتفاقی سر از اینجا درآوردم... و چقدر خوشحال بودم از بابت این اتفاق... احساسم بهم می گفت که صاحب این نوشته ها، آرامشی داره به وسعت تمام آبهای آرام دنیا و لطافتی به نرمی بال تمامی پروانه ها و بخششی به اندازه تمام بارانهای بهاری و قلبی مهربان به وسعت تمام آسمان لاجوردی خدا...
خیلی وقتا قصد نوشتن داشتم ولی با خودم می گفتم چه نیازی به نوشتن چون منی هست؟ چه حرف تازه ای می تونم داشته باشم برای کسی که بارها و بارها به بزرگیه روحش آفرین گفتم. سطر به سطر حرفات خوندی و تامل برانگیزن و مخصوصا این پست آخری که باعث شد از پیله سکوت و تنهایی دربیام و با دستم که نه، با دلم برات بنویسم.
همیشه احساس می کنم کمم و با خوندت می فهمم که کمترم... این کمتر در معنای مقایسه نیست، به این معناست که چقدر نمیدونم و چقدر غافلم...

همیشه بهترین باشی....

سلام دوست عزیزم

خجالت کشیدم ...

امیدوارم لایق این حرفهای قشنگ باشم. من هیچی نیستم ... هیچ

فقط همیشه سعی می کنم ... سعی می کنم ... انسانیت را رعایت کنم.

اگر چه گاهی هم شاید سختی زمین و زمینیان و زمینی بودن خودم، ناموفقم کرده .

گاهی هم نبودن صداقت دلخورم کرده، بی عدالتی عصبانی ام کرده و خودخواهی ها غمگین . در کل هرگز حاضر نیستم کاری کنم کسی از من برنجد ولی آنقدرها هم که شما ، دوست عزیز فکر میکنید بزرگ نیستم. اصلا" بزرگ نیستم ... هنوز مونده تا اون چیزی که دلم می خواد بشم.

شما خیلی هم بزرگید و خوشحالم که وبلاگ تازه ای راه اندازی کردید و من حتما می یام می خونمش همیشه

به هر حال مرسی . امیدوارم همیشه در سلامتی و آرامش زندگی کنی دوست عزیز.

محفوظ دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 06:42

پرنیان عزیز نمیدونم دست نیازی که به طرفت دراز میشه رو به آسونی می پذیری یا کلا رد می کنی. ولی احساست و نوع نوشته هات به من این جسارتو داد که به عنوان یه زن و یه مادر دست نیاز به سوی کسی دراز کنم که طی ماههای اخیر به بزرگی و پاکیه قلبش ایمان آوردم و هر چقدر به اطرافیانم نگاه کردم کسیو پیدا نکردم که بتونم ازش کمک بخوام.جلسه های مشاوره هم که هزینه بر و کم بازده ست و تو چند جلسه ای که مراجعه کردم مفید واقع نشده.
بهت حق میدم که بهم اعتماد نکنی.حق میدم که وقت و انرژیتو صرف آدمایی که نمی شناسی نکنی ولی بازم خواستم شانسمو امتحان کنم. چیزه زیادی نمی خوام پرنیان. فقط کلاف زندگیمو گم کردم... یه کتاب یه منبع یه روزنه بهم معرفی کن که بتونم از اونجا شروع کنم، شروعی دوباره... خسته شدم از گشتن های بی هدف ... دلم رسیدن می خواد...
دغدغه هام خیلی زیاده و توانم اندک... من هنوز تو راه رسیدن به خودم موندم و مادر 3 فرزندم.باور کن خودمم نفهمیدم کی به اینجا رسیدم انگار چشم بر هم زدنی بود...
یه دختردانشجوی 21 ساله در آستانه ازدواج ، که در کنار لجبازیاش خیلی خوش قلب و مهربونه. خودم که چیزه زیادی بلد نیستم ولی بعضی وقتا وبلاگتو باز می کنم و قسمتهایی که احساس می کنم می تونه براش یه تلنگر باشه که آدم بهتری بشه روبلند بلند براش می خونم و تو صورتش دنبال اثرش می گردم. دلم می خواد بهش آرامش تو اوج عصبانیتو یاد بدم ولی نمیدونم چطوری. دلم می خواد یاد بگیره مشکلاتشو با نامزدش به بهترین شکل حل کنه و تو یه فضای آروم حرفاشو با دلیل و منطق بیان کنه نه با قهر و سکوت، ولی نمیدونم چطوری. دلم می خواد منظم و با برنامه باشه، آخه همش که من نیستم کاراشو انجام بدم، ولی نمی دونم چطوری. زندگیم پر شده از دلم می خوادها و نمی دونم ها... بعضی وقتا هوس می کنم برم براش چند تا کتاب تو این زمینه ها بخرم ولی با خودم میگم برم کتابفروشی بگم آقا چی می خوام؟ حقیقت اینه که خودمم نمی دونم چی می خوام و بادید دنبال چی باشم؟
و یه پسر نوجوان 17 ساله که به مقتضای سنش سر پر شوری داره و عاشق صخره نوردی و کوهنوردیه اونم از نوع سختش... نمی دونم باور می کنی یا نه، هر جمعه و 5 صبحی که قصد رفتن می کنه قلبم از جا کنده میشه. هر دفه احساس می کنم شاید بار آخری باشه که می بینمش و وقتی غرق بوسش می کنم چشمام به اشک میشینه. نمیدونی چقدر نترس و بی احتیاطه ولی مگه دلم راضی میشه به خاطر ترس و نگرانیه خودم لذت آزادیشو ازش بگیرم. اونم می فهمه که نگرانم به شوخی میگه مامان آخه اگه همش به میل شما باشه که میگی حق نداری حتی از این کوچه بیرون بری چون من نگرانت میشم ولی مامان من دیگه بزرگ شدم.
و یه پسر نوجوان دیگه که 14 سالشه و برعکس اون یکی همش خونه ست. فوق العاده خجالتی و وابسته به من.
3 تا جوان و نوجوان که براشون یه عالمه آرزو دارم ولی احساس می کنم دانش من دیگه به هیچ وجه جوابگوی نیاز اون ها نیست و من احتیاج دارم که خودمو یه سطح بالا بکشم و تو این راه کسی نیست کمکم کنه و من مثه آدمای گیج و منگ سر رشته زندگیمو از دست دادم...
حرف زیاد دارم پرنیان نازنین ولی هم می ترسم که حوصله شنیدنش رو نداشته باشی، هم هیچ وقت نویسنده توانایی نبودم. اگه می تونی کمکم کن و به قول خودت پاداش صبوریتو از خدا خواهی گرفت. اگه از حوصله ت خارج بود هم ایرادی نداره همین قدر که نوشتم آروم شدم.همین قدر که احساس کنم واسه رها شدن از وضعیت فعلیم دست رو دست نذاشتم برام حسی مثبته تو این سر در گمی ها...

شاید خیلی خوشبینانه باشه که منتظر جواب باشم چون منو نمیشناسی و واقعا تو مجازی اعتماد کردن سخته و همچنین صرف" وقت" ی که با ارزشه، باید با وسواس باشه که هدر نره.

ممنون که خوندی پرنیان عزیز.

سلام دوست عزیزم

ممنونم برای این نگاه مثبت و بسیار بسیار خوبت به من. کامنتهای این چنینی و پراز لطف و محبت شما دوستان من را بیشتر خجالت زده می کنه و در مقابل خودم مسئول تر و فکر میکنم باید خیلی تلاش کنم تا اون چیزی باشم که دنیا انتظار داره. خوب بگذریم ...
راستش رو بخوای دوست عزیز ، من به مشاور زیاد اعتقادی ندارم و به نظرم بیشتر مواقع پول هدر دادن و صرف وقت و انرژی بدون گرفتن نتیجه ی مورد انتظاره. البته شاید در موارد خیلی حاد مشاوره به درد بخوره ولی برای مشکلات ریز ریز و دلواپسی ها و دلخوری ها و ... هیچ کس به اندازه ی خودش نمی تونه مشاور خوبی برای خودش باشه. کسی که می نشینی روبروش و ساعتش رو تنظیم میکنه تا مثلا" تو راس چهل و پنج دقیقه حرفت رو تمام کنی و با کوله باری از فشار بلند بشی بری از در بیرون تا هفته ی بعد که اون مشاور ، که معلوم نیست چقدر از حرفات به یادش مونده ، بخواد یک راه حل مقابلت بگذاره ....... من خیلی قبول ندارم.
ما آدمها وقتی برای کسی حرف می زنیم اول باید به یک حس اعتماد برسیم ، حسی که به ما بگه ، این آدم اونقدر تو رو دوست داره که نگران ، ناراحتی هات باشه، و یا اینکه وقتی باهاش خداحافظی میکنی توی خلوتش گاهی هم بهت فکر کنه . ما برای حس اعتماد نیاز به یک احساس عمیق انسانی داریم ، نه یک ماشین و من فکر میکنم یک مشاور بیشتر نقش یک ماشین را بازی میکنه. حتی با یک دوستی که روانشناس هست و هفته ی پیش مهمان من بود ، داشتم در مورد همین چیزها می گفتم ، تائید کرد حرف من را. البته من منظورم این نیست که مشاور اصلا" به درد نمی خوره. مشاوره روانشناسی برای مواقع حاد خیلی هم کارسازه و زمانی که واقعا" نیاز به یک واسطه اگر چه از نوع ماشینیش باشه .

ضمنا" در دنیای مجازی زیاد هم نیازی به شناخت کامل نیست. آدمها با کلمات باهم در ارتباطند و میزان وجود صداقت در کلمات، تعینن کننده تداوم دوستی هاست.

در مورد جوانها ، من فکر میکنم باید رهاشون کرد. نه به این منظور که کلا" نسبت بهشون بی تفاوت شد، بلکه باید اجازه ی پرواز بهشون داد، باید بهشون اعتماد کرد، باید دلواپسی ها را کم کرد و به خدا سپردشون. جوانهای امروز خیلی با جوانهای دیروز فرق دارند، جسارتهاشون، بی پروائی هاشون و روحیه ی خطر پذیری و تجربه پذیریشون خیلی بیشتر از جوانهای قدیمه.
همیشه به عنوان یک مادر ، به خدا بگو : خدایا این بچه ها فرزندان من نیستند، بلکه بچه های خودت هستند و من هیج مالکیتی نسبت به اونا ندارم ، فقط ازت می خوام از بچه های خودت محافظت کنی.
من همیشه می گم ، خدا با تمام مهربانی هاش و بزرگیش ، کمی هم حسوده. از حس مالکیت آدمها نسبت به هم خوشش نمی یاد. من هر کسی را که خواستم «خیلی داشته باشم» از دست دادم . به هر شکلی ... یا از دنیا رفت و یا از دنیای من بیرون رفت و به یک احساس سردی و انجماد بدی رسیدم. سعی می کنم کسی را که دوست دارم برای خودش دوست داشته باشم ، اگر کسی را در زندگیش به من الویت داد هرگز ناراحت نشم و خوشحال باشم حتی اگر نقطه ای از قلبش را به من هم اختصاص داده. دوست داشته باشم حتی اگر کنارم نباشه ، ندونم چیکار میکنه ، با چه کسانی معاشرت می کنه و .... همینقدر که بدونم دوستم داره سعی می کنم راضی باشم. البته گاهی هم باز دلم می خواد کسی رو که دوست دارم کنارم باشه ، از گرمای آغوشش گرم بشم و زنده ... . اما در نهایت خودم را با تفکراتی که گفتم آروم میکنم.

دوست عزیزم ، جامعه ی ما به اندازه کافی توی سر جوانها داره می زنه، بهشون جفا می کنه، حقشون رو پایمال می کنه و خیلی خیلی راحت نادیده میگیرتشون. پس چرا ما که اینقدر عاشقشون هستیم هم بیایم و فشاری مضاعف باشیم بر دوش روح و روانشون. یک جوان توی مملکت ما آینده ی روشنی نداره. با تمام تلاشی که می کنه و سختی هائی که می کشه تا در رشته ی مورد علاقه اش وارد دانشگاه بشه ، بعد از تمام شدن درسش آواره ی جامعه می شه ، یا شغل نیست و یا شغل مناسب رشته ی خودش و علایقش نیست. یک پسر جوان چطور می تونه یک سقف برای خودش تهیه کنه و زندگی را شروع کنه؟ خریدن صد متر آپارتمان در شهرهای بزرگی مثل تهران شده مثل یک رویا برای یک جوان. مگر اینکه با حمایت پدر و مادرش بتونه کاری انجام بده. یک جوان چه امنیتی توی اجتماع داره ؟ من بارها توی خیابون دیدم پسرهای جوان که با هم داخل یک ماشین باشند با برخوردی توهین آمیز نگهشون داشتند و ماشینشون رو تفتیش کردند و سوال و جوابشون کردند. دیگه غروری برای این جوان باقی می مونه؟
دخترها رو توی خیابون دنبال می کنند و با وحشی گری به خاطر نوع لباس و پوششون می ندازن توی این ماشین های ون . دیگه امنیت روانی برای این دختر باقی می مونه؟
جوانهای ما چه تفریحی دارند؟ کجا باید این همه انرژی تلنبار شده را تخلیه کنند؟ ورزشگاه های ارزان و در دسترس هست؟ باشگاه های مناسب و کم هزینه ما داریم ؟ تنها تفریحشون شده برن بشینن توی یک کافی شاپ و با هم گپی بزنند در غیر اینصورت هر کاری کنند و هر جائی که باشند با پلیس امنیت اجتماعی طرف خواهند شد.
جالبه که یک روز مربی ورزش من بهم میگفت تنها تفریح من اینه که شب های جمعه و یاجمعه شبها با دوستام بلند شم برم دربند و یا فرحزاد و بشینیم قلیون بکشیم! با تعجب گفتم یک دختر ورزشکار تفریحش قلیون کشیدن شده ؟؟؟؟

من فکر میکنم باید بهشون اعتماد کرد. اونا قوی هستند فقط نیاز به کسی را دارند که اونا رو بفهمه و بهشون اعتماد به نفس بده . حتی اگر خطائی هم کردند ، باید بخشید و گذشت و فرصت داد .

دختر جوانی از بستگان من در سن بیست سالگی عقاید ماتریالیستی پیدا کرده بود. کلا" منکر خدا و خالق و پروردگار بود و با سرپرشور منکر همه چیز می شد. من حقیقتا" ناراحت می شدم ولی بروز نمیدادم ، نگران شده بودم ولی بهش می گفتم مطالعه کن ، تحقیق کن و به دنیای اطرافت و به نظم و زیبائیش یه نگاهی بنداز . امروز که دارم اینها رو می نویسم عضو چندین انجمن خیره ست . عضو یونسکو ، عضو حمایت از کودکان بد سرپرست و بی سرپرست ، عضو حمایت از حیوانات و هر زمانی که بتونه در کارهای خیر شرکت می کنه و در دوره های مراقبه ده روزه شرکت می کنه... و امروز چیزهای دیگه ای برای گفتن داره. از خدا خواستم خودش ، حضور خودش رو به این دختر جوان ثابت کنه و خدا خودش همه کارها را درست کرد .

گذشت آن زمانی که بچه ها تاتی تاتی می کردند و ما موظف بودیم قدم به قدم دنبالشون باشیم و مراقب باشیم زمین نخورند تا راه رفتن را یاد بگیرند. اونا دیگه راه رفتن رو یاد گرفتند و خیلی چیزهای دیگه رو . اونا حمایت نامحسوس می خوان و حس اعتماد .

من فکر می کنم کلاسهای عرفانی تاثیر خوبی بر جوانها داشته باشه درست مثل خوندن یک کتاب خوب. منتها خودشون هم باید تمایل نشون بدن. من این تاثیر رو دیدم که میگم.

بچه ها وقتی در خانواده اصول رایاد بگیرند، ناخودآگاه یاد می گیرن کار خلاف نکنند. یک مثال کوچک : مثلا" مادری که آشغال توی خیابون نمی ریزه و همیشه این کار رو تقبیح می کنه مسلما" فرزندش هم هیچوقت این کار را نخواهد کرد. بچه ها خیلی چیزها رو در خانواده یاد میگیرن و بعد خیلی چیزهای دیگه رو در اجتماع . ما باید برای اون چیزهائی که از اجتماع یاد میگیرن دعا کنیم !
در مورد پسر کوچکترتون شاید کلاسهای ورزشی و فوتبال و بسکتبال و تکواندو و ... خیلی موثر باشه . ورزش هم انرژی می ده و هم انرژی های ذخیره شده را تخلیه می کنه. دختر جوانتون رو هم تحت فشار نذارید، می دونید چقدر آمار خودکشی در جوانها بالا رفته؟ چندین مورد من اخیرا" شنیدم که بسیار بسیار دردناک بوده .


من هر چیزی که به ذهنم رسید بگم ، گفتم . و خیلی هم زیاد ...

امیدوارم ذره ای از نگرانی های تو دوست عزیز کمرنگ بشه

و از صمیم قلبم و با تمام وجودم ، از خدا می خوام محافظ جسم و روح و روان فرزندانت باشه .

همون محفوظ دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 11:47

سلام پرنیان مهربان...
صبحمو زیبا تر کردی.ممنونم ازت.چقدر با خوندن حرفات آرامش گرفتم.
واسه تشکر ویژه بر می گردم.
بازم ازت ممنونم.بیشتر از حقم برام وقت گذاشتی پرنیان...

سلام دوست عزیزم

خواهش می کنم ، این حرفها چیه؟

خوشحالم که خوبید

پرنیان دل آرام دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 13:52

دوست دارم
دوباره ، دستم را که دراز میکنم
آسمان توی مشتم باشد

شبها ستاره بچینم
دلم که گرفت ، با گنجشکها پرواز کنم

تو شاید به این حرفها بخندی
اما قلبم گواهی میدهد
عشق یعنی همین


گیلدا ایازی

البته با کمی تحریف


من هم چقدر از این کارها دوست دارم ...


مرسی پرنیان عزیزم . قشنگ بود

پرنیان دل آرام دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 13:52

می خواهم
به سرعت ِ پروانه ها
پیر شوم

مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،

که پیش از پریروز شدن ِ امروز

می پژمرد


دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،

بعد بیایم و با عصایی در دست،

کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،

تا تو بیایی،

مرا نشناسی،
ولی ؛
دستم را
بگیری
و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی
.
.
.
یغما گلرویی




و من چقدر این شعر و دوست دارم ...

آخی ...

عاشقانه ی قشنگ...

یاد فیلم خورش مرغ و آلو با بازی گلشیفته فراهانی افتادم
چقدر آخر این فیلم غم انگیز بود.


عشق چقدر باشکوهه !

پرنیان دل آرام دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 14:36

داشتم کامنت خانوم محفوظ و جوابتونو می خوندم


یاد یه چیزی افتادم
چند وقت پیش که بی حوصله بودم گفتم یه سر بزنم فیس بوک و پیج چند تا بچه ها رو بخونم

دوستایی که می گم همه شون از من کوچیکتر بودن

حس بدی گرفتم و فیس بوک و بستم و رفتم پی یه کار دیگه

همه شون یا از مرگ نوشته بودن یا از ناامیدی

ادعا نمی کنم خودم به این قضایا فکر نمی کنم اما حس می کنم خیلی چیزا رو زمان تغییر می ده یعنی منظورم اینه بیشتر دختر پسرایی که اطرافم می بینم که چند سالی از من کوچیکترن مدام دارن به چیزای پوچ فکر می کنن

و من اینو متوجه نمی شم

این همه حس خوب تو دنیا هست
این همه زیبایی
این همه دوستی های ناب

شده خودمم گاهی از زندگی خسته و گریزوون شدم اما حس می کنم جنس دلتنگیام با اونا فرق داره انگار مال اونا هیچ وقت تمومی نداره

دلتنگی و ناراحتی و هرچی خاص آدماست - حق داریم یه زمانی گله مند بشیم از زندگی از آدما

اما این که همیشه تو یه موود باشی و نمی تونم بپذیرم

و متاسفانه اینجور وقتها اطرافیانت بهت کم توجه تر می شن چون این روزا دیگه کسی حوصله ی غم و غصه ی دیگری رو نداره از بس همه مشکل دارن برای خودشون اونم نه یکی دوتا ...


ربط حرفامو به بحث شما و اون خانوم و نمی دونم

اما حس می کنم بعضی رفتارها و حرفها و کج مداری ها خاص بعضی سن هاست که خود اون طرف چند سال بعدش به حال این روزاش افسوس می خوره که چرا این قد فرصت دوست داشتن و دوست داشته شدن و از خودش و اطرافیانش گرفته

اینه که بیشتر مواقع نباید باهاشون کل کل کرد چون مرغشون معمولا یه پا داره که اون یه پاشم شل و پله

باید سکوتشونو حفظ کرد باید اگر خواستن براشون گوش شد نباید هر لحظه سعی کرد یکی از تجربیاتتو در اختیارشون بذاری چون از حوصله شون خارجه

اما دورادور مراقب رفتار و سکوت و علت کاراشون بود و به قول شما براشون دعا کرد

و از خدا خواست که بهترین راه و جلوی پاشون بزاره

ببخشید پر گویی هامو


روزاتون باهار نارنج ...

صحبت از دهه ی هفتادی هاست ؟ یا کمی بیشتر ...

بچه ها سردر گم اند انگار این روزها. شاید از بی هدفیه.

بدترین کار ، موندن در حالت اندوهه. آدمها حق دارند غمگین بشن، دلشون بشکنه و با زمین و زمان گاهی قهر کنند ، ولی حق ندارند روزها و روزها این حال رو ادامه بدن. من در مورد خودم فهمیدم که وقتی غمگینم ، چقدر نفرت انگیز می شم!


سایه ام روی دیوار ....
شبیه خودم نیست !
شبیه دلی است که
به ترانه ای میمیرد
و به بوسه ای زنده می شود !

آفتاب دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 17:06 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان جون .

زندگی همینه .. به اندازه یک چشم برهم زدن .. به اندازه یک لحظه .. گذر عمر چنان به سرعت می گذره که وقتی به خودمون می آییم که حسرت روزهای از دست رفته رو می خوریم .. حسرت گذشته هایی که می تونست برای ما لذت بخش باشه .

مرسی برای نوشته های دلنشینت .

سلام لیلا جون

امیدوارم هیچوقت حسرت گذشته ها را نخوریم و با امید پیش به سوی آینده قدم برداریم ... امیدوارم

و ممنونم از تو

محفوظ دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 19:20

گفته بودم که می نویسم ولی الان دارم فکر می کنم که چی بنویسم؟ انتخاب کلمه ها یه جورایی سخت میشه ، وقتی برای تو نوشته بشه.در مورد نوشته هات کاملا کاملا باهاشون موافقم واسه همین همیشه بهشون اعتماد کردم و گذاشتم روی پای خودشون بایستن.همیشه نگرانیامو ازشون مخفی کردم و فقط با شوخی و لبخند از در دوستی وارد شدم و نظرمو گفتم. منم مثه تو ازشون خواستم که مطالعه و تحقیق کنن و دنبال خودآفرینی باشن همیشه و حتی همین شب آرزوهایی که گذشت منم مثه تو از خدا خواستم که قدرت درک حضورشو تو تک تک لحظه ها بهشون نشون بده. اینکه همش میگم منم مثه "تو" فکر نکنی دارم خودمو با خودت مقایسه می کنم پرنیان نازنینم. چون خودم اولین کسی هستم که به امر واقفم: که نسبت تو و من مثه دریاست به قطره.
چقدر آرامش و امید تو حرفات وجود داره.
اگه بخوام منصف باشم باید بگم از زندگیم راضی ام ، وقتمو هدر ندادم. نمی دونم کارم درست بوده یا نه ولی همه انرژی و توانمو برای همسر و بچه هام گذاشتم و توی 15 سال اول زندگیه مشترکم واسه خودم هیچی نخواستم. به صورت خیلی سنتی زن خونه بودم و سرگرم بزرگ کردن بچه هام. دور از اجتماع بودمو تنها سرگرمیم بشور و بساب و پخت و پز و تغییر هفته به هفته دکوراسیون خونه ، گلسازی و کارهای هنری و همبازی شدن با بچه هام بود. یه روزی بخودم اومدم دیدم خوشبینانه که حساب کنم عمرم کم کم داره به نصف میرسه و من هیچی نیستم...به تلاش و تکاپو افتادم و سعی کردم با شرکت در کلاسهای کامپیوتر یه کمی هم که شده سطح علم و آگاهیمو بالا ببرم.چند تا مدرک مهر شده گرفتم ولی به دردم نمی خورد و اینا راضیم نمی کرد و به طرف درس خوندن کشیده شدم وقتی فکرشو می کردم که باید چندین سال درس بخونم تا تازه برسم به سطح دیپلم دلم می گرفت و نا امید میشدم آخه منو 14 سالگی شوهر داده بودن، دوم راهنمایی بودم.. اولای سال تحصیلی بود...با اینکه دانش آموز ممتازی بودم مدیر تا متوجه موضوع شد عذرمو خواست ... خلاصه اراده کردم و تا مرحله کنکور و همین طور ترم اول دانشگاه ادامه دادم ولی بنا به دلایلی متوقف شدم و این وقفه دو ساله زندگی و افکارمو بهم ریخته و دوباره احساس پوچی بهم دست داده .وسواس گرفتم... فکر می کنم زندگی آدما تا حد زیادی وابسته به شناختیه که به دست میارن و من احساس می کنم شناختم کافی نیست. روزای زیادی گذشت که خسته بودم و بی حرف دراز می کشیدم روی کاناپه و نمی فهمیدم زمان چطور می گذره.دلم بد جوری یه تغییر و تحول خوب و عمیق می خواد که منو تو خودش غرق کنه. یه شتابزدگی غیر قابل تصور دارم.گاهی احساس می کنم زمان داره به سرعت می گذره و من به طرز عجیبی ازش عقب موندم ، سعی در جبران دارم ولی نمی دونم نقطه آغاز کجا می تونه باشه؟ گاهی هم با خودم میگم همینی که هستیو بپذیر و آروم باش... به قول شاعر فقط "بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین" ولی خب مگه میشه بی تفاوت بود. این روزا انگار دچار یه احساس ضد و نقیضم... من نمونه بارز آدمی هستم که بین سنت و مدرنیته گیر کرده! تنها راه فرار از این پارادوکس اینه که بشیم و با یکی حرف بزنم و اونقدر بگم و بگم تا گریه ام بگیره درست مثه همین الان...
بازم ازت ممنونم که وقت گذاشتی و با حوصله جوابمو دادی. خوشحالم که هستی. همین دلخوشی ها واقعا خیلی بی نظیر و ارزشمنده...
نمیدونم چرا اینا رو به تو میگم شاید قضیه همون اعتمادی باشه که ازش صحبت کردی. "یک احساس عمیق انسانی"
پرنیان تو آروم هر دلی هستی اینو می دونستی؟
مراقب خودت و خوبی هات باش...

سلام دوست عزیزم

خوشحالم که از زندگی راضی هستی.

واقعا" بچه ها باید قدر مادر خودشون رو خیلی بدونند . مادری که نه بچه گی کرده و نه جوانی . در حقیقت یک قسمتی از زندگیش رو در میان قسمتهای دیگه گم کرده .

دوست عزیزم من از نوشته های شما یک پختگی و یک درک بالا احساس می کنم و نمی تونم به خودم اجازه بدم که اظهار نظری داشته باشم.

برای زنده بودن در زندگی خیلی کارها می شه کرد. کمی ابتکار عمل می خواد ، یک جور هنرمندی .
وقتی دلگیرم از یک سری چیزها می رم به گل فروشی و برای خودم گل می خرم ، گاهی یک گیاه می خرم و وقتی احساس می کنم زنده بودن این گیاه بستگی به توجه من داره ، حس زنده بودن بیشتری بهم دست می ده و هر روز بیشتر عاشق گیاهم می شم و احساس می کنم گیاهم هم به من احساس داره. اگر یک نفر مچم رو در حال قربان صدقه رفتن گلدونهام بگیره ، ممکنه کلی بهم بخنده ولی من این گل ها رو نوازش می کنم و گاهی می بوسمشون و از اینکه برگهای تازه دادن ازشون تشکر می کنم این ها حالم رو خوب می کنه و این خودش یک ابتکاره شاید . می رم برای خودم یک کفش می خرم ، خودم را به یک قهوه دعوت می کنم ، عاشق می مونم ، حتی اگر رنج بکشم، از عشق برای خودم بهشتی رویائی می سازم و ادامه می دم ، برای دوست عزیز هدیه می خرم و از خوشحالیش ، خوشحال می شم، به نیازمندی کمک می کنم و احساس سبکی می کنم، برای خونه یک دسته گل می خرم و تا چند روز باهاش حالی می کنم و .... زندگی نیاز به هنرمندی داره و یک زن باید هنرمندیش رو به زندگی ثابت کنه .

این جمله ها رو جائی خوندم ولی نمی دونم نویسنده اش کیه تقدیمش می کنم به تو دوست خوبم :

هر چقدر هم تنها هستی ....
لباس خوب بپوش !
برای خودت غذای خوب بپز !

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !
برای خودت گاهی هدیه ای بخر !.
.
وقتی به روح احترام می گذاری ...احساس سربلندی می کند ...

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی برد ...
و اگر قرار است انتخاب کند ...کمتر به اشتباه اعتماد می کند ....

یادت باشد ....

عزت نفس غوغا می کند ....

............

دوست عزیزم من حتی یک قطره هم نیستم در دریای بیکران هستی. این نظر پر از لطف و محبت شماست که من را پررنگ تر از یک قطره می بیند.

محفوظ دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 23:39

سلام پرنیان عزیزم...
ممنونم که اینقدر سریع و با حوصله جواب میدی.
شاید دلیل کلافگیام همین باشه که یه قسمت از زندگیمو گم کردم... همیشه با خودم میگم چرا من از بچگی به بزرگسالی پرتاب شدم... دیگه مهم نیست پرنیان انصاف نیست هر دفه میام اینجا سر درد دلم باز بشه و تو رو به زحمت بندازم
هیچوقت آدم حسودی نبودم ولی با دیدن صداقت عجبیت و روح لطیفت یه جورایی آرزوم شده که بتونم یه ذره هم که شده مثه تو باشم...

متن خیلی خیلی زیبایی بود.تو دفترم نوشتم و به عنوان یادگاری از یه دوست بی نظیر نگهش می دارم و سعی می کنم بهش عمل کنم.
اتفاقا امروز یه عالمه حس خوب داشتم.مطمئنم که به خاطر حرفای دلنشین تو بوده... صبح بعد از اینکه با اشتیاق خوندمت رفتم جلوی آینه و به خودم لبخند زدم.بعد از مدتها موهامو اتو مو کشیدم و همون طوری که دوست داشتم صاف کردم.یه رژ قرمز روشن زدم و احساس کردم زیادم پیر نیستم! روز خوبم ادامه داشت و با بارش رحمت الهی تکمیل شد. صدای شر شر بارون منو واسه ولو یه ذره خیس شدن به بالکن خونه کشوند.از آلبالوهایی که از پارسال تو فریزر مونده بود چای آلبالو دم کردم و یکی از پا دری ها رو برداشتم و رفتم رو بالکن...

ممنونم که باعث شدی حس و حال بهتری به زندگی داشته باشم.واقعا ممنونم...

سلام دوست عزیزم

فکر میکنم وظیفه ی منه که هر کامنتی رو با حوصله بخونم و به اون فکر کنم و با حوصله ی بیشتر جواب بدم. اینجا هر کسی که می یادو چیزی می نویسه برای من حکم مهمانی رو داره که وارد خونه ام می شه و سعی می کنم در حد توانم هر چه باشکوه تر ازش پذیرائی کنم. اگر هم قصوری هست مربوط می شه به کج سلیقه گی من .

هیج زحمتی هم نبوده . ساده ترین کار توی زندگی حرف زدنه .

این جمله هایی که برات نوشتم خودم روی کاغذ نوشتم و روی در یخچال چسبوندمش . بعضی جمله ها باید هر روز مرور بشند تا هیچ وقت فراموش نشوند. اگر چه من خیلی وقتها خودم رو به یک فنجان قهوه یا یک لیوان چای دعوت کردم و .....

از کاری که برای خودت کردی بی نهایت خوشحالم . پس در حقیقت ما اول خودمون رو فراموش می کنیم . من از زنان ایثارگر و بیش از حد فداکار زیاد خوشم نمی یاد. زنانی که هیچ چیزی نمی خوان، هیچ چیزی که بهشون هدیه داده بشه خوشحالشون نمی کنه ، همه چیز را برای فرزندانشون می خوان و با فداکاری می خوان ثابت کنند که مادر و همسر خیلی خوبی هستند.
یک زن لایق پوشیدن قشنگ ترین لباسهاست با بهترین و شادترین رنگهای دنیا، یک زن لایق گرفتن زیباترین شاخه ی گل دنیاست، یک زن برای قدردانی از خالقش برای داشتن یک پوست لطیف تر و اندامی ظریف تر نسبت به جنس مخالفش ، باید با کمی آرایش این ظرافت و زیبائی را دوچندان کنه. پوست ظریف و لطیف یک زن باید همیشه تمیز و معطر باشه ، یک زن هیچوقت فراموش نکنه که یک زن خلق شده و باید تمام این ظرافتها و لطافتها رو حفظ کنه ، حتی اگر هفتاد سالش شد و تمام پوست تنش پر شد از خط و خطوط پیری ...

یک زن وقتی فراموش نکرد زنانگیش رو ، می تونه توی خونه اش روح بده به بقیه، می تونه رنگ و آب بده به خونه ، می تونه با صدای خنده هاش، تمام هوای خونه اش رو سرشار از انرژی کنه.
یک زن باید یک طوری زندگی کنه که وقتی نیست ، بی نهایت نباشه.

بچه ها یک مادر خوشگل و تمیز و خندان رو بیشتر دوست دارن تا یک مادر خسته ی بی حوصله ای که یک لباس گشاد و بدقواره پوشیده که احتمالا" پر ار لکه های سرخ کردنی روی اون هست و دستهائی که از پاک کردن سبزی و شیشه ها و درو پنجره ها زبر و خشن شده . یک زن باید یادش باشه که چیزی توی سوپرمارکت ها وجود داره به اسم دستکش آشپزخانه.

چقدر دیروزت قشنگ بوده ، یک خانم خوشگل با موهای اتو شده و رژ لب قرمز و هوای بارانی معرکه و یک چای آلبالو ... به به!

صادق (فرخ) سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 01:30 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... فقط خواستم بگم که از نوشته های شما و خانم محفوظ استفاده کردم و لذت بردم . منم در گذشته چند بار این توفیق رو داشتم که از طرف بعضی دوستان مورد محبت قرار بگیرم و در باره مشکلاتشون حرف بزنیم . اما حرفهایی که بین شما دو نفر رد و بدل شد دلنشین بود و آموزنده .... دست مریزاد

سلام فرخ عزیز

ممنونم که وقت می ذارید و حوصله می کنید و کامنت ها رو می خونید.

این کار قشنگیه به نظر من

من هم بیشتر وقتها کامنتهای دوستان دیگر را در وبلاگها می خونم . مخصوصا" اگر مبحثی باشه که برام جالب باشه که حتما حتما می خونم. از مرور نگاه های مختلف آدمها به یک موضوع لذت می برم.

برزین سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 16:41 http://ham-bahar.blogfa.com

این مطلبت فوق العاده بود پرنیان عزیز
کاملا فلسفی . من عاشق مباحث فلسفی ام . فارغ از این بحث های روزمره دودوتا چهارتای زندگی . برجسته کردن و قلمبه نمودن روزهایی که در این زندگی زودگذر عاشق بوده ایم و عاشق می شویم . اصلا مگر عشق سن و سال می شناسد ؟
نگاه فلسفی به زندگی یعنی ارتفاع گرفتن روح از قید و بندهای موجود . یعنی فارغ بودن و فارغ شدن از تمام چیزهای دست و پاگیر . فکر کنم این جور زندگی کردن مزه بیشتری دارد . اینطور نیست ؟

مرسی ... مرسی برزین عزیز .

اصلا" مگه می شه برجسته نباشه؟ اگر زندگی را بخوایم معنای واقعی بهش بدیم همون لحظه ها هستند و همون روزها .

عشق سن و سال نمی شناسه و هر چقدر سن بالاتر می ره عشق عمیق تر و حقیقی تر و ایثارگرانه تر می شه.

شاید بشه گفت نگاه عارفانه به زندگی ...
ولی هر چی شما بگید اصلا"

...
و همینطوره ...

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 16:55

منم چای آببالو دلم بخواد خوووو




من چائی بدون طعم دوست دارم . همیشه دوست دارم چائی فقط مزه و عطر چائی داشته باشه ولی خوردن یک لیوان چائی آلبالو در کنار یک بانوی زیبا با یک رژ لب قرمز خوشگل و موهای صاف شده ، اون هم در یک بالکنی که از عطر و بو و طراوت باران پر شده را به بهترین چائی بدون طعم ترجیح می دم

و البته قابل توجه بانوی عزیز ...

سلام سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 19:07

ن و القلم ِ و ما یسطُرون
و انُ لک ِ لاجرا غیرَ ممنون
ایمان آورده اند
معجزه،
تنها کار موسی و مسیح نیست
تنها شکافتن ماه نیست
گاهی یک کلام، یک نگاه، و کمی لبخند...
و من پیامبر حرف های تو بودم!

گاهی یک کلام

یک نگاه

و کمی لبخند

برای تمام دلتنگی ها و جبران همه ی شب های سیاه کافیست

و این شاید زیباترین معجزه است در میان همه ی خستگی ها

.....
ممنون

باران (محفوظ نباشه اینجا غریبه ای ن چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 15:51

سلام پرنیان عزیزم
روزت بخیر و خوشی...
اول از همه عذر خواهی می کنم که دیروز خوندم و امروز دارم تشکر می کنم.
ممنونم از لطف و محبتت نسبت به من و خانواده ام و آرزوهای خوبت.
در پناه خدای مهربونی که زندگیتو بهش سپردی همیشه و همیشه خوشبخت و سلامت باشی.

از لطف و توجه پرنیان دل آرام عزیز و آقای صادق هزاری هم بی نهایت سپاسگزارم. (آقا صادق متنی که با عنوان "پری" نوشته بودید عالی بود. پیوندی از روزمرگی با رویاها و حاصل ذوق و استعداد نویسنده)

من که نه اما هوای این روزا محشره...آخرٍ زیبایی.اگه می شد ذخیره ش می کردم واسه روزای گرمی که تو راهه!
لطافت حضور قشنگتون برای منم رویاست...کاش می شد دور هم بنشینیم و لبخند بزنیم، از خاطراتمون بگیم و یه خاطره فراموش نشدنی هم به صندوقچه دلمون اضافه کنیم...
پرنیان وقتی برات می نویسم حس خیلی خوبی بهم دست میده.آدمای زیادی دور و برم هستن ولی هر جور که میشینم و حساب می کنم می بینم تو تموم زندگیم یه دونه دوست صمیمی هم نداشتم (یعنی یه دونه دارم ولی خیلی ازم دوره، دستم بهش نمیرسه). شاید چون صمیمی ترین دوستا رو تو مقطع دبیرستان میشه پیدا کرد و من اون مقطع رو نداشتم. آدم گوشه گیری نیستم ولی بعضی وقتا تحمل اطرافیانم برام سخت میشه تحمل خودشون که نه، تحمل اخلاقشون. اینکه مثلاً موقع سبزی پاک کردن تا هفت جد یه آدمی رو مورد قضاوت قرار میدن حس خوبی بهم نمیده.یا مشکل همه رو مطرح می کنن و براش راه حل هم ارائه میدن!
آدمایی که تو زندگیم جایگاه خاصی دارن و دلم نمی خواد ناراحتشون کنم ولی از طرفی باهاشون هم فکر هم نیستم
پس مجبور میشم فقط بشینم و گوش بدم و در جواب فقط لبخند بزنم.منظورم این نیست که من بهترم، اخلاقا متفاوته. وقتی بهم میگن تو چرا چیزی نمیگی؟ تازه به این توجه می کنم که من چقدر می تونم براشون خسته و کسل کننده باشم ولی چیکار کنم خب...
اینجا برام اعتماد و محبت جریان بهتر و روان تری داره.احساس می کنم آدما تو نوشتن بیشتر صادقن تا حرف زدن.همه دوستانی که بهت نزدیک شدن مطمئناً به خاطر اینه که یه موج انسانی مثبت ازت دریافت کردن،کاملاً معنوی و به دور از مادیات.

از بس این چند روز وقتتو گرفتم که از خودم خجالت می کشم.شاید یه مدت چیزی نگم ولی مطمئن باش می خونمت چون نمی خوام خودمو از این حسٍ خوبی که موقع خوندن نوشته هات دارم محروم کنم.

اعتراف می کنم اون لحظه ای که تصمیم گرفتم برات بنویسم و درد دل کنم تردید داشتم که کارم درسته یا نه.
اعتراف می کنم قند تو دلم آب شد وقتی دیدم اون همه برام وقت گذاشتی و با حوصله بهم جواب دادی.
اعتراف می کنم که این دو روز خیلی به زندگیم فکر کردم و تصمیم گرفتم هر جا اشتباهی دارم خودمو اصلاح کنم و یه قسمت هایی از زندگیمو همین جوری که هست بپذیرم.
اعتراف می کنم تو این دو روز زیاد تصورت کردم.
اعتراف می کنم تو وجودت و لا به لای کلماتت جز محبت و روشنی و زیبایی و صداقت ندیدم.
اعتراف می کنم این تجربه بهترین تجربه زندگیه 36 ساله م بود و بی نهایت سازنده.
و در آخر اعتراف می کنم که به وسعت قلب مهربونت دوستت دارم...

سلام دوست عزیزم

اول از همه بابت اون جمله های آخری که نوشتی باید تشکر کنم. من واقعا" ممنونم برای این دنیای محبت. همیشه این جور وقتها کم می یارم و کلمه کم می یارم برای قدردانی .

برای دعای خوبت هم ممنونم .
ازاینکه به کامنت های دیگه هم توجه کردی خوشحالم . گاهی وقتها دوستان برای هم چیزی می نویسند و من دلم نمی خواد از نگاهشون دور بمونه. هوای خودت هم مثل هوای شهرت بهاری و دلنشینه . تابستان هم هندوانه های شیرین و خنک و بستنی های لذیذش توی اون گرما دلچسبه. فقط از گرمای توی خیابانها با این مقنعه های سیاه مسخره برای من همیشه آزار دهنده ست .
داشتن یک دوست خوب یک نعمت بزرگیه توی زندگی. دوستی که وقتی حرف می زنی نیازی به توضیح نداری تا ته حرفهات می ره و با نگاهش بهت می فهمونه که چقدر درکت می کنه و با جمله هاش آرومت می کنه. دوستی که وقتی باهاشی خود خود واقعیت باشی با تمام نقاط مثبت و منفی ، بدون اینکه قضاوت بشی ...
من عاشق این دوستی هام و قدرشون رو خیلی می دونم

این در جمع بودن و تنها بودن را خوب می فهمم . در معرض حرفهائی بودن که نه گفتنش ارزش داره و نه شنیدنش و به جز خستگی روحی هیچ چیزی نداره ... سعی میکنم تا حد امکان از این جمع ها دوری کنم و یا فکرم را به سمت رویاها و افکار خوبم معطوف کنم .

وقتم را نگرفتی دوست عزیزم. من زمانهائی را اختصاص می دم به وبلاگ خودم و بقیه دوستان ، به خواندن نوشته های دیگران و این یکی از کارهای خوبه برای من . شاید به قول تو چون کلمات از اصوات صادق ترند.

کار خوبی می کنی می نویسی . مخصوصا" اینکه من مطمئنم همه ی کامنتها رو خیلی از دوستان با دقت می خونند و شاید خیلی وقتها از نوشته ها هم استفاده کنند.

باز هم برای همه ی محبت هات ممنونم. خوشحالم که به جمع دوستانم پیوستی . بعضی از دوستان من خیلی قدیمی تر هستند و هنوز هم هستند مثل ژولیت عزیزم که من خیلی دوستش دارم و از چند سال پیش همراه بوده. و بعضی از دوستان هم از هر زمان که اومدند هنوز هم هستند . بعضی دیگه هم رفتند ... عده ای هم رفتند ولی هنوز برام ای میلهای پر از مهربانی می فرستند.

داستان پری دریائی فرخ عزیز رو هم دوست داشتی ... فرخ عزیز هم مطالبشون خوبه و بیشتر وقتها آمیخته به طنر که من رو به خندیدن وا می داره ...


قابل توجه فرخ عزیز و پرنیان دل آرام عزیزم

ایرج میرزا چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 17:58

آخ آخ
گفتیییی
چای البالووووو
چیز قرمزززز
بالکننننن

کووووفت ... مثل اینکه نامحرم نشسته اینجاهاااا

اون کووووفت خیلی خوب بود

عاشقشم !

چایی آلبالو و چیز؟ چیز چیه ؟ رژ لب

فکر کردی الکیه ؟ همین چند وقت پیش دوتاش رو از توی ماشین من دزدیدند هر کدوم به قیمت چهل هزار تومن و دوتاش دقیقا" هشتاد هزار تومن پول رایج این مملکت رو آقا دزده برد! یکی بهم گفت : آخه رژ لب می ذاره کسی توی ماشین ؟ توی جیب کوله ی ورزشیم بود خوب ! دیگه اصلا گیر هم نمی یاد ! از اون کالاهای لوکس محسوب می شه که مشمول تحریمه

آقا دزده فیض ش رو ببری



اینجا من نامحرم نمی بینم !

-------------

یک عصر بارانی و یک بالکن و یک دل خوش ... معرکه ست !

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 20:19

سلام.
اگه اجازه بدین اگه بی ادبی نباشه و جسارت نشه ی پیشنهاد مطالعاتی واسه خانم محفوظ دارم شاید این پیشنهاد مطالعاتی یک روزی به کارشون بیاد.
من تو دوره دانشجوییم استادی داشتم که از حضورشون بهره ها بردم ولی متأسفانه ایشون الآن خارج از ایران هستند و فقط از طریق ایمیل با ایشون در تماسم.
ایشون از دسته استادهایی بودن که خیلی خیلی خوب بودن و از هر راهی کمکمون میکردن و کتابی رو به من معرفی کرد که بهمون یاد میده همینطور که جلو میری خوش بگذرونی و جلو بری و به خودت سخت نگیری و با کل زندگیت بازی کنی

اسم کتاب: خانوم والده خوب میدونه راه و رسم خوش گذرونی چیه---- اثر تد شرد.
داخله همین نت هم شاید بشه چند خطی از این کتاب رو پیدا کرد.

شاید به کارتون اومد.

سلام دوست عزیز و خوب بی نام و نشانم

عالی بود .

من عمیقا" خوشحال شدم از این کار قشنگی که کردی . فقط ای کاش اسمت رو می نوشتی دوست عزیزم . من دوست دارم بدونم این مهربونی مال کدوم یکی از دوستان بوده!

خودم هم علاقه مندم بخونمش . از اسمش که خوشم اومد .

قابل توجه باران عزیز دوست خوبی که نیازی به محفوظ بودن نداره

« خانم والده خوب می دونه راه و رسم خوش گذرونی چیه - نوشته ی تد شرد»

november چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 22:08 http://november.persianblog.ir

اِواآآآآآآآآ
خیال کردم نشونی دادم
برمن ببخشایید جسارت اگه کردم
دوستون دارم.

تو بودی ؟

مرسی ... دوست داشتم این کاری رو که کردی. مرسی که با دقت کامنت ها رو خوندی و برای تو اهمیت داشت.

خوب ... من هم دوستت دارم

november چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 23:17 http://november.persianblog.ir

بعید بود ازم این حرفا! مگه! !!

این مشکل همیشگیم بوده، بیشتر وقتا، وقت امتحانامم آخرسر اسممو مینوشتم، انقد خوشم میومد ... گوشه برگم تو دست مراقب بود مابقیش دست خودم ، ی هیجانی اون موقعا داشتم ......

نه از هیچ کس هیج کار خوبی بعید نیست.

البته من هم از این سوتی ها زیاد دارم.

معلومه امتحاناتت رو خیلی خوب می دادی که یادت می رفته اسمت رو بنویسی روی برگه

ایرج میرزا پنج‌شنبه 2 خرداد 1392 ساعت 00:05

کلی فسفر سوزوندم تا دستگیرم شد این باران با اون باران فرق میکنه

خوش به حالش. ۳۶ سال و ۳ تا بچه بزرگ ؟ ما که تنها همدم مون سوسکها و گربه های محلن . دغدغه منم اینه که تابستون چه طرحی بریزم تا سر این پشه ها رو گرم کنم دست از سرم بردارن

سوسک ها ؟

نه

حالا گربه ها یه چیزی

دیر نشده هنوز ایرج میرزا جان .

باران خان پنج‌شنبه 2 خرداد 1392 ساعت 11:37

سلاملیکم!
من الان که این پست رو خوندم یادم اومد 50 سال پیش هم شما یه پستی زده بودین دقیقن همین خاطره و ...!!!
.
.
طولش مهم نیست ولی!
زنده باد چای آلبالو!
زنده باد کووووووووووووووووفت!!!
زنده باد زنده گیییییییییییییــــــــــــــــــــــ ..

علیک سلاملیکم

احتمالا" اون نوشته مال مادربزرگم بوده
همه دوره شما بودند ایشون . کور شم اگه دروغ بگم


زنده باد همه ی اونا که گفتین

خلیل پنج‌شنبه 2 خرداد 1392 ساعت 23:22 http://tarikhroz3.blogsky.com

سلام،

به گفته بعضی ها، سن فقط یک عدد است، مهم دل است.

رابطه کارکرد مغز و دل چیست ؟

سلام

آدم عاقل حرف دلش معمولا" غالبه

تنها رابطه ای که به ذهنم رسید همین بود ...

باران جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:33

سلام پرنیان نازنین
مهمون نوازیت بی نظیره واسه همین ظهر جمعه ای اومدم مهمونت بشم
خواهش می کنم عزیزم احساسی که بهت دارم از سر محبتم نیست واسه اینه که نوع نگاهت به زندگی تحسین برانگیزه.زیبا می بینی و این زیبانگری کار هر کسی نیست...

نهایت تشکرو دارم از november عزیز با سرچ زدن موفق نشدم چند خطی ازش پیدا کنم ولی موضوع و محتوا دستم اومد.حتما تهیه ش می کنم.
خدا حفظ کنه استادتونو و آرامش رو مهمون دل همه کسانی کنه که باعث میشن زمین جای بهتری بشه واسه زندگی.

خدمت جناب ایرج میرزا عرض کنم فصل فصل آلبالوست. لذت خوردن یه فنجون چای آلبالوی تازه قابل وصف نیست میگی نه امتحانش کن به قول پسرم پویا آدمو به خنده می ندازه!(البته منظورش لبخنده)

سلام باران عزیز
ممنونم از محبتت . خیلی لطف کردی .

قابل توجه دوستان عزیزم

پویا؟ همون تپل دوست داشتنی ؟

اونقدر از چای آلبالو گفتین که من رو هم وسوسه کردین به نوشیدنش

فکر کنم آلبالو دیگه داره می یاد توی بازار

ضمنا" غذای مورد علاقه ی من آلبالو پلوه .
به شرط اینکه شیرین باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد