فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

به نام او که برایم مهربانترین است ...


قهر نکن عزیز من

همیشه که عشق

پشت پنجره هامان شادمانی نمی کند

گاهی هم باد

شکوفه های آلوچه را می لرزاند

دنیا همیشه زیبا نیست


بلند شو عزیز من

برایت یک سبد گل نرگس آورده ام

با قصه ی آدمها روی پل

آدم ها روی پل راه می روند

آدم ها روی پل خیلی خوشحال آواز می خوانند

آدم ها روی پل می ترسند

و بعد آدمها

روی پل

می میرند ...

«ویسلاوا شیمبورسکا» 


همیشه که عشق پشت پنجره هایمان شادمانی نمی کند!  گاهی هم باد شکوفه های آلوچه را می لرزاند ... آری زندگی همیشه زیبا نیست!  زندگی دو رو دارد، یک رو تماشای شیرین خوشبختی انسانها،  لمس عاشقانه ی دانه های باران، قدم زدن روی جدول خیابانها، لذت بردن از خنده های شیرین کودکی معصوم و دوست داشنی، دست گرم و مهربانی که تمام اندوه آدمی را می کاهد، دقایق با  عزیزی بودن، نگاهی که در آن رها می شوی از هر بود و نبود، شادی  های بی پایان  به حقیقت پیوستن یک آرزو،  زندگی بدون درد، بدون رنج، بدون فقر، بدون دلتنگی و ... و روی دیگرش تماما" سیاه، نه مثل شب زیبا با ماه و ستارگان نورانی ،  بلکه یک سیاه زشت نفرت انگیز.آنگاه که در آرزوی داشتن چیزی هستی و دور است و چیزی را که نمی خواهی همراه با هوا در وجودت جاریست ، هوائی که سنگینی حجمش خفقان آورست. انسانهائی که حقیرانه فریبت می دهند و در پس لبخندهای متظاهرانه شان و آغوش یخ زده شان، افکارشان در حال کشیدن نقشه های پلیدانه است. می فهمی و می گذری و در دلت به تمام این حقارت ها می خندی!  از اینکه نادان تصور شده ای خنده ات می گیرد و آنان را به حال خود رها می کنی و گاهی  نسبت به آنها حس ترحم داری ...

نیمه ی روشن زندگی، لحظه ای زودگذر است و مانند شهابی پرنور، تا ردش را دنبال کنی محو شده است و  خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. نیمه ی تاریک زندگی، پر از پیچ و خم های مبهم و غیرقابل درک است. توان، اراده، گذشت و گاهی بی خیالی می خواهد.   و در استیصال تمام تنها  مرهم تنهائی و دلتنگی آغوش مهربان خداوند است. آغوشی که هیچ وقت دریغ نخواهد شد. آنگاه که خود را کودکی بی پناه و گم شده در آشفته بازار زندگی یافتی، تنها اوست که آرام آرام تو را خواهد رساند به آرامشی عمیق و آسمانی.

 

گاهی دلت می خواهد خدا را بکشی روی زمین و روبروی خودت بنشانی و خیلی ساده و خیلی معمولی، چشم در چشم او،  به او بگوئی ببین زندگی روی زمین چقدر سخت است ...


پ ن : دیشب پشه اومد تو اتاقم منو نیش زد یه گوشه گیرش آوردم ،اومدم بکشمش بهم گفت: بابا!

یه کمی فکر کردم، دیدم راست میگه خون من تو رگاشه، بغلش کردم تا صبح دوتائی باهم گریه کردیم.

پسرخاله ی کلاه قرمزی


یکی از معدود برنامه های خوب تلویزیون ایران .


نظرات 38 + ارسال نظر
صادق (فرخ) دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 01:52 http://dariyeh.blogsky.com

سلام
انسانی که شادیهایش گذرا و کوتاه ... و عصبانیتها و تندخوییهایش بسی طولانی است . این نمادی از زندگی است !
مثل معتاد می ماند او ... اگر چای و منقل و بساطش را مهیا کنی ، تا حدی قابل تحمل است . اما کو حوصله؟؟
مگر چقدر می شود ناز یک آدم پیزوری را کشید ؟!
در واقع من همیشه زندگی را در هیبت انسانی که تعادل روانی ندارد ، دیده ام . راست گفتی دوست عزیز
اما نمی دانم همین آدمی که به تمثیل یاد کردم به برخی که میرسد ، مثل یابویی رام سواری میدهد و آخ هم نمیگوید .
به نظرم این عدم تعادل نه تنها در نرمخویی و تندخوییهایش ...
بلکه در نوع رفتارش با دیگران نیز خودنمایی می کند .
آرزومندم این روزها حال زندگی خوب باشد و چهره اش متبسم و خندان . لااقل برای ما که کمتر از او لبخند و محبت دیده ایم . راستی ! خسته نباشید با برگزاری مسابقه ....
خدا قوت . امید که بار دیگر ساید بای ساید و ال ای دی و آپارتمان و ویلا هدیه بدهید .

سلام
فکر کردم به حرفهای شما. راستش زندگی با تمام سختی ها و نیمه ی تاریکش از یک آدم پرخاشگر و یک آدم معتاد نامتعادل باز هم به مراتب بهتره. دیروز با یک دوست بزرگی داشتم صحبت می کردم می گفت: افراد پرخاشگر صددر صد افراد جهنمی هستند. تمام ابعادشون سیاه و گرفته ست.

آدمهای همیشه عصبانی را هیچوقت نمی تونم درک کنم. فکر می کنم این آدمها غیر از خودشون هیچ کسی را نمی بینند. و چون هیچ وقت منطق قوی ندارند مجبورند همه چیز را با خشونت و صدای بلند حالی دیگران کنند.

و آدم های معتاد هم هیچی ... اصلا" جزو دسته ی آدمیزادها به حساب نمی یان طفلکی ها. من همیشه می گم: خدایا ... خدایا ما رو هیچ وقت توی شرایط اونا قرار نده. به هر حال اونها هم یه روزی یه انسان عادی بودند برای خودشون.

ممنونم برای حضور شما در پست قبلی. و اما در مورد ساید بای ساید و ال ای دی و آپارتمان و ویلا : نرخ ارز که دستتون هست قربان؟!!

امیدوارم روزی برسه که به همدیگه به راحتی یه آپارتمان هدیه بدیم!

رفتم توی رویا ..... بهتره بیام بیرون

نوشته های پراکنده دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:43

سلام
حال شما؟
خوبید؟
به نظر من تنها(و نه معدود) برنامه دیدنی همین کلاه قرمزی بود
امیدوارم که نیمه های روشن زندگیتون تبدیل به تمام بشه و همیشه شاد و خوشحال باشید

سلام

ممنونم . من هم می خواستم بنویسم «تنها» ولی یه کم ملاحظه کردم

دقیقا" همینه. تنها برنامه ای که من از تلویزیون ایران می بینم همینه .


برای آرزوی قشنگت ممنون .

قندک دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:48

سلام
میگم خووووووب اول صبحی مارا بردید به فکرها.بااین اشعار بااون تصویر با اون حرفها.و بااون پشه که شما بعد عمری مونث بودن شده اید پدرش!!! جل الخالق! به حق چیز های نشنیده و ندیده. دوره دوره آخر زمونه خداگواهه!!
آی مورجی؟ آی مورجی؟ خوف خوف به این پسر خاله بگو بره نون بخره خوف!!

سلام

من که پدرش نشدم ! پسرخاله ی کلاه قرمزی پدرش شده

من عاشق این کلاه قرمزی هستم. و بعد پسرخاله و بعد فامیل دور و جیگر و پسر عمه زا و ....

قندک دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:49

راستی این چه کاری بود که ویس انجام داد؟ چی بود قضیه؟

ویس عزیز به من گفت فعلا دیگه حرف تازه ای ندارم که بنویسم و هر موقع حرفی برای نوشتن داشته باشم حتما و زود برخواهم گشت.

پرنیان دل آرام دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 09:24

سلیییییییییین

این به سبک کلاه قرمزی بودا


یه جای دیگه هم مهدیه لطیفی که گویا با پسر خاله فامیل هم بوده از قضا می گه که:

با خدا باید بنشینیم دو تایی
دور میزی ترجیحا گرد
متقاعدش کنم که تنهایی چقدر درد بزرگی ست
تا لبخند بزرگی شاید
بر صورتِ گرد ِ زمین نقاشی کند


و این متن درست و حقیقی و زیبا که تو آرشیوم بود و نمی دونم از کیه



زندگی برخی مثل رود است.... باید رونده باشد تا رود بنامیم...
زندگی برخی مثل دریا است... وسیع... عمیق... گاه آرام... گاه نا آرام...
زندگی برخی مثل کوه است... ثابت و برقرار و پابرجا...
زندگی برخی مثل پرنده است... بال می زند و پرواز میکنند...
زندگی برخی مثل گودالی مانده آب است... دلگیر و متعفن... سکون و سکوت...
...
من فکر می کنم زندگی آدمی... همه را دارد و هیچ ندارد...
می تواند گاهی رود باشد... گاهی کوه... پرواز کند.. معراج رود... و گاهی پایین پایین...
همه چیز به ما بر می گردد...
سخت است... سرنوشتی بلند داشته باشی... بال داشته باشی اما نتوانی بپری....
خوش به حال آدمهایی که روح بلندشان را با سختی های روزگار بلندتر و بلند تر می کنند...
...
باید بالاتر پرید که دیگر سنگریزه های مزاحمان
به بالهایمان نمی رسند...

سلام به روی ماهت

چقدر قشنگ گفته مهدیه لطیفی

کلا" همیشه انتخاب هات به جا و خوب هستند.

راستی ! مهدیه لطیفی چه نسبتی با پسرخاله داره ؟

باران خان دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 10:57

سلیییییییییییییییییییییییییییییین!
من کامنت گزارش کارم رو کجا بنویسم خب!؟!!

سلی ی ی ی

همین جا .

باران دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 11:13

دوباره سلام همیشه درود!
پیرامون پست ماضی و برندگان خوش بخت و خوش دل و مهربانی اهالی باغ پرنیان فتح،به استحضار میرساند:
پیرو واگذاری ماموریت به اینجانب و واگذاری مبالغ جایزه توسط دوستان جان برای خرید کتاب قصه برای بچه های محک،به واسطه ی نیت خیری که در این کار بود من هم به تعدادی از دوستان دیگر وبلاگی و غیر وبلاگی فراخوان داده و اطلاع رسانی کردم و در نهایت مبلغی نزدیک به 250 هزارتومن جمع شد که هنوز البته این داستان ادامه دارد ..
با دوستی که در محک است تماس گرفتم که آیا تمام این مبلغ صرف خرید کتاب شود یا بهتر است ..؟
فرمودند اختیار البته با شماست اما به جهت رشد بی رویه قیمت دارو در ایام اخیر بیشترین نیاز محک در حال حاضر تامین هزینه ی دارویی بچه هاست و بانک کتاب محک هم بواسطه ی اهدایی مردم و البته ناشرین به شکل کامل و اشباع هست...
غرض از تطویل کلام انکه با لحاظ جمیع جهات آمدم که از دوستان اجازه گرفته تا قسمتی از مبلغ جمع شده را به خرید کتاب(در حدود 20 درصد) و الباقی را جهت تامین هزینه دارو به حساب محک واریز کنم.
به محض صدور اجازه ، موارد انجام و گزارش امور به شرح آتی تقدیم دل و جان و چشمان محترم خوانندگان بهتر از آب روان خواهد شد!
امضاء : باران خان مامور و معذور و البته شرمنده..!

سلام بر باران خان عزیز مامور

دست شما درد نکنه. خیلی زحمت کشیدید .

قابل توجه تمام دوستانی که در این کار نیک شرکت داشتند.

پرنیان دل آرام دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 12:33

فک کنم دختر خاله - پسر خاله باشن



مگه دست مهدیه لطیفی به من نرسه ها


دست جناب باران خان هم درد نکنه - و باز هم بدقولیای ما رو ببخشن

پس می شه دختر خاله ی قرمزی !


قابل توجه باران عزیز .

هاتف دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 12:57

اگر لحظات تلخ برایمان نباشد شیرینی لحظات دیگر معنایی پیدا نمیکند اگر تاریکی نباشد روشنی را متوجه نمیشویم هرچند که خوبی ها معمولا زودتر محمو میشوند و بدیها می مانند اما لقمان میگه که خوبی هایی که خودت انجام دادی رو فراموش کن...
عاشق مرام و معرفت پسرخالم
چه موقعی که پدر پشه باشه چه موقعی که کیک مسموم میخوره...

بله . وقتی تلخی نباشه شیرینی معنا پیدا نمیکنه . وقتی ظلمت نباشه نور بی معناست و ...

اما یه وقتهائی دیگه یه جورائی می شه که دیگه واقعا" دلت می خواد پناه ببری به آغوش خدا !!

در مورد پسر خاله ... من هم! یادته ؟ کیک مسموم رو خورده بود که مورچه ها نخورن و مسموم بشن

و توی برنامه ی امسال رفته بود سرای سالمندان و یک خانم پیری بهش پیشنهاد داده بود که بیا با هم نمایش رمئو و ژولیت رو بازی کنیم بعد از اجرای نمایش خانم پیر عاشقش شده بود دیگه نمی دونست باید چیکار کنه! وای معرکه بود


در مورد اون سوالی که کرده بودی : قطعا" متفاوته. برو به آدرسش و یه سری بزن

ونوس دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 14:54 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
من عاشق کلاه قرمزیه و فک و فامیلشم از اینا بهترکجامیشه پیداکرد

زندگیم که دیگه چی بگم داره می گذره دیگه حالا با هر چندتارویی که داره

راستی پرنیان جون از ایمان شما خبردارید یه شعربه درخواست من نوشت رفت که رفت خیلی وقته آپ نمی کنه



چندتا بوسه لای یه گلبرگ رز
فقط برای تو

سلام

ممنونم
عروسکهای ساده و دوست داشتنی که گاهی وقتها می شه زنده احساسشون کرد . متاسفانه من امسال چند قسمتش رو بیشتر ندیدم.

از ایمان خبر ندارم .

مرسی برای بوسه های گل گلیت ...

الان این شکلی شدم :

عروسک کوچولوت رو ببوس

صادق (فرخ) دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 17:32

آمدم عرض کنم که در کامنت قبلی ام فقط مثال زدم .
خواستم بگویم در مثال مناقشه نیست ...
در ضمن آدمهای پرخاشگر صد در صد جهنمی نیستند ...
مهمتز از پرخاشگری ، گناهان دیگری است که این روزها گریبان جوامع انسانی را بدجوری در دست گرفته و رها نمیکند .
ببخشید ... من قدری آلرژی دارم به اینکه از الان آدمهای جهنمی را در این دنیا حدس بزنم . پرخاشگری زاییده ی دلایلی است که بسیارند و متاسفانه از بین نمی روند .
در ضمن سلام ما را به ویس عزیز برسانید . جواب سایر دوستان را که نمیدهند . مرسی

بله . کاملا" متوجه فرمایشاتتان شدم .
جهنمی بودن پرخاشگران را اون آقا گفتند که من نقل قول کردم.


راستی! نکنه شما بداخلاقین ؟
درگیری هاتون رو من همیشه به شوخی و طنز برداشت می کنم.

تشخیص جهنمی و بهشتی بودن آدمها کار ما نیست. آدمها همیشه دارای ابعاد مختلفی هستند . شاید آدمهای عصبی خیلی هم آدمهای خوش قلبی باشند.

ولی روی هم رفته من خودم با آدمهای بدخلق مشکل پیدا می کنم. کاری به کارشون ندارم فقط دور میشم.

چشم حتما" سلام شما را خواهم رساند.

november دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 21:24 http://november.persianblog.ir

سلام بلند بالا برشما.
پرنیان عزیز شاید باورتون نشه، ولی قلباً میگم دقایق زیادی رو با این پستتون زندگی کردم. به امروز من خیلی میخوره، اگه انقدر خونوادم دوروبَرَم نبودن و بهم اجازه میدادن گریه میکردم ، ولی باید جلوی اشکامو بگیرم چون دوس ندارم بخاطر من بقیه اذیت بشن.
خیلی وقت بود منتظر دیروز بودم ولی کاشکی نمی یومد...
بعد از اینکه کمی از حرفهامو توی پست جدید نوشتم گفتم بیام پیش شما ... انگار پیش من بودین و نوشتین ... شعری که نوشتین که فقط باهاش باید اشک ریخت ... قهر نکن عزیزِ من ... مابقی نوشته ها که هیچ نمیتونم بگم دست مریزاد.
البته میدونی ماجرای من عشق و عاشقی نیست ولی واقعاً درد سنگینی ست... آدم با خوندن هر مطلبی میتونه به خودش ربط بده و بخونه و این نوشته هم از همین ها بود ...

امیدوارم خدایی که به مهربون بودنش شک ندارم، هوای هممون رو داشته باشه.

راستی مسابقه آن تایم خوبی گذاشته بودین. خداقوتتان دهاد، یادم رفته بود بگم جزو قرعه ها نگذارینم شاید رأی ها کمتر خورد میشد

سلام دوست عزیزم
نمی دونم چی باید بگم! ممنونم برای محبتت.

امیدوارم حالت خوب بشه زودتر و دلتنگی هات بی رنگ بشن. اگر تهران هستی که فکر میکنم تهران باشی برو پنجره رو باز کن و ببین چقدر هوا معرکه ست و چند نفس عمیق بکش و همه چیز رو بسپار به خدا ...

من هم ممنونم که در پست قبلی حضور داشتی و کامنت قشنگی نوشته بودی

برات آرزوی آرامش می کنم .

بی جواب! دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 22:22

سلام بر سرکار خانم پرنیان
قبلا از شما در مورد نام آهنگ وبلاگ شما و اینکه اثر کیست سوال کردم اما بی جواب ماند
ممنون میشوم پاسخ دهید
تشکر

سلام بر شما

من جواب شما رو دادم (زیر همان کامنتی که گذاشته بودید) مجددا" عرض می کنم :
فکر میکنم این آهنگ مال احسان خواجه امیری باشه . راستش چون مربوط به مدتها قبله یادم رفته ولی اگر کدآهنگش رو خواسته باشید می تونم برای شما همین جا کپی کنم .

november دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 22:52 http://november.persianblog.ir

ممنونم بخاطر آرزوی مهربونت
پنجره اتاقم ساعتهاست که بازه تا شاید کمی هوایم عوض بشه... خنکای خوبی رو استشمام میکنم...
بقول نوشته ی گرمتون که تنها مرحم - آغوش مهربان خداوند است... راستش حس میکنم که منو توی بغلش گرفته وگرنه الآن توی این حال و هوا نبودم.


هیچوقت دوست ندارم و نداشتم آدم تلخی باشم، امیدوارم بر من ببخشایید.

بازم ممنونم. پایان اردیبهشت برایت بهشتی باد.

حتما" توی اون لحظه که این کامنت را گذاشتی حال خوبی داشتی . یک آرامش عمیق ...

خوشحالم ...

تلخ نبودی . راستگو و صادق بودی

ممنونم دوست عزیزم

ایرج میرزا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 23:29

سلام

یه جمله هست که ورد زبونمه و گاهی که نفس عمیق میکشم به اطرافیانم میگم . در حقیقت به شوخی میگم که دیوار بشنوه .
میگم آخ که دنیا چقدرررر زیباستبعد از چند لحظه میگم اگه آدمها بزارن

دنیا خیلی قشنگه و فقط ما آدمها هستیم که اونو برای هم زهرمار میکنیم . تنها راهی که پیدا کردم تا کمتر حالم گرفته بشه اینه که به خودم میگم ناراحت نشو طرف توی دلش چیزی نیست فقط دنیای کوچیکش مورد تهدید قرار گرفته .
اونوقت دلم براش میسوزه و تو دلم بهش میگم الهی قربونت برم

سلام

آره اگه آدمها بذارن . خدا دنیا رو زشت خلق نکرد، همین گلهای زیبا که در سکوت همیشه با ما حرفها دارند، همین باران خوب نیمه شب، همین آسمان وسیع و بی انتها ، همین زمین سبز که هر بار می رویاند و زنده می کند ... تمام اینها نشانه ی زیبائی خداست ، ما هستیم که همه چیز را خراب می کنیم .

تو کلا" آدم خوبی هستی . امیدوارم خدا به اندازه ی وسعت دلت بهت ببخشه .

هدی دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 23:43 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلااااااااام پرنیان جونی

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد ...

گاهی اونقدر دچار روزمرگی ها میشیم که یادمون میره زندگی اصولا یعنی چی ... گاهی هم اندوه و هزار درد و مرض و عوارضشه که میاد و به جای ما سکان زندگی رو می چرخونه برامون ...

عشق هم در همین خاصیت پرفراز و نشیبشه که بسیار شبیه زندگی و در حقیقت خود زندگیه ...

به نظر من اونا که همیشه از عشق فقط معجزه شادی رو توقع دارن راه رو اشتباهی رفتن ... اون چیزی که اونا میخوان عشق نیست ... یه جورایی تن پروری و رفاه زدگیه!

نمیخوام بگم عشق با غمه که زیباست و معنا پیدا می کنه ... نه! که همونقدر که شادی در عشق موج میزنه موقع تجلی هاش، غم هم به شیوه خودش عشق رو ابراز می کنه به دنیا ... در هردوتاش شور زندگی نهفته س ... در هردوتاش تمام عالم و آدم رو متوجه خودش می کنه ...

عشق دنیای دیگری ست .......

باید عاشق بوده باشی تا بفهمی وگرنه به قالب واژه جا نمی شود ...

این متن بسیار عمیق بود ...
عااااااالی

سلام هدی جون

گاهی سختی ها یا ما رو سخت می کنه و یا بی تفاوت. تقصیری نداریم . ما هم یک ظرفیتی داریم . گاهی حق داریم که رفتارهای دیگران تمام حس های خوب ما را و تمام انرژی های مارا تعدیل کنه.
همین مواقع هست که می گیم : خدایا بیا کمی روی زمین و ببین انسان بودن کار آسونی نیست.

عشق با خودش هم رنج می یاره و هم شادی. عاشق واقعی کسی که در بی نیازی ، نیازمند باشه. اونوقت رنج هاش رو هم تحمل می کنه و ادامه می ده .
وقتی اطرافت پر هست از ادمهای رنگارنگ و متفاوت و هر لحظه ات رو می تونی با کسی پر کنی ولی درونت را اندوه و شادی عشق پر کرده اونوقت عشق معنا پیدا می کنه و وسعتش به تو قدرت می ده ...

این هذیانهای نیمه شب منه ... باران اومد تلنگر زد به پنجره ی اطاقم و گفت بیدار شو و ببین زندگی چه زیباست ...

انسیه سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 09:09

چند سالی میشود که خاموش میخوانمتان،چیزی درنوشته هایتان دارید که میخکوب میکنه آدم رو موقع خواندن
انگار وقتی میخواین بنویسین کلمات رو تودستتون میگیرین نوازششون میکنین بعد آنهارو رنگ میکنین وکنار هم آرام میچینینشون
اونوقته که خوندنی میشه ومیخکوب میکنه تک تک نوشته هاتون
دوستتون دارم حس میکنم اگه روزی آمدم تهران شما را میتونم ازمیون این همه شلوغی دود پیدا کنم وبگم سلام پرنیان من انسیه هستم از اصفهان شهر هنر وذوق وخودمم هم دارم گوشه ای از این ذوق و هنررودر این شهرفرامیگیرم

سلام انسیه عزیزم

چند سال می خوندی و خاموش بودی؟!!
خوشحالم کردی.
واقعا" که اصفهان شهر زنان هنرمنده. من که خیلی اهل کارهای دستی نیستم وقتی هنرمندی زنان اصفهان را می بینم کلی مشعوف می شم. اکثر زنان اصفهان اهل شیرینی پزی و آشپزی های حرفه ای و قلاب بافی و ... ده ها هنر دیگه هستند.
هر وقت می یام کلی شیرینی های خانگی خوشمزه می خورم ، نان های فانتزی جالب که خودشون درست می کنند. لباسهای قشنگ و خیلی ساده ای که خودشون می دوزند و ... . گاهی هم لطفشان شامل حال من می شه و با دست پر می یام تهران.
ممنونم دوست عزیزم

دل نوشته سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 09:56 http://www.sulky.blogsky.com

وبلاگ زیبایی داری دوست خوبم
..........
به وبلاگ منم سر بزنین خوشحال می شم

ممنونم . حتما"

صـدـف سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 10:40

بـانـو پـرنیـان نوشـته هـاتـو واقعـا دوسـت داشتـم همچنیـن عکـس هـا شوـنو :x

ولـی بـه جـز کلاه قـرمزی بـرنامـه هـای خـوب دیگـه هـم داریـم :)

بهـاری بمـانـی همیـشه ./

ممنونم

من پیدا نکردم راستش! به جز کانال هفت (آموزش) . خیلی وقتم را صرف نگاه کردن به تلویزیون نمی کنم

شاید هم هست و من نمی دونم!

خیلی لطف کردی دوست عزیز

گـوش مـاهـی سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 10:50

ظهر ها
بی دلخوشی
دست و صورت نشسته
می نشینم به یادآوری زنان تاریخ
که صبح ها
بیدار شدند
زود!
بی دلخوشی!
دلخوشی چیزی ست غریب
که قریب به طول تمام تقویم ها ست
که بر دامن هیچ زنی جوانه نزد!
صبح و ظهر ندارد
تفاوتش به تفاوتِ جا افتادن قرمه سبزی روی چراغ است
با قرمه سبزی های کارخانه
دلخوشی به این چیزها نیست
چیزی که هوای صبح را
نفس کشیدنی می کند
جا افتادن ِ تو توی زندگی زنی ست،
که جوانه زدنت بر دامنش را
دوست دارد!

خیلی قشنگ بود ...

تلار سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 11:41 http://man1zan.blogsky.com/

همیشه شبهای تنهایی زندگی ... شبهای بیماری و سختی... طولانی تر به نظر میان! این جبر طبیعته عزیزم متاسفانه...

آره دوست من ...

بی جواب سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 12:01

سلام مجدد
اگر لطف کنید کد آهنگ یا لینکی برای دانلود برای من بگذارید ممنون میشوم
شاد باشید

<P align=center>
<OBJECT
style="BORDER-RIGHT: 3px solid; BORDER-TOP: 3px solid; BORDER-LEFT: 3px solid; BORDER-BOTTOM: 3px solid"
height=46 width=147 classid=clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6><PARAM NAME="URL" VALUE=" http://paieze89.persiangig.com/audio/memories.wma "><PARAM NAME="rate" VALUE="1"><PARAM NAME="balance" VALUE="0"><PARAM NAME="currentPosition" VALUE="0"><PARAM NAME="defaultFrame" VALUE=""><PARAM NAME="playCount" VALUE="5"><PARAM NAME="autoStart" VALUE="-1"><PARAM NAME="currentMarker" VALUE="0"><PARAM NAME="invokeURLs" VALUE="-1"><PARAM NAME="baseURL" VALUE=""><PARAM NAME="volume" VALUE="100"><PARAM NAME="mute" VALUE="0"><PARAM NAME="uiMode" VALUE="full"><PARAM NAME="stretchToFit" VALUE="0"><PARAM NAME="windowlessVideo" VALUE="0"><PARAM NAME="enabled" VALUE="-1"><PARAM NAME="enableContextMenu" VALUE="-1"><PARAM NAME="fullScreen" VALUE="0"><PARAM NAME="SAMIStyle" VALUE=""><PARAM NAME="SAMILang" VALUE=""><PARAM NAME="SAMIFilename" VALUE=""><PARAM NAME="captioningID" VALUE="">
<embed src="http://kodahang17.persiangig.com/song3/Ehsan.Khaje.Amiri_Khalasam.Kon.wma"
stretchtofit="true" loop="true" enablecontextmenu="false" showcontrols="true"
height="165" width="135" name="WMP1"></embed></OBJECT
<P align=center><A href="http://kodeahang.mihanblog.com/" target=_blank></A></P>
<!------ http://kodeahang.mihanblog.com------->

سایه سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 17:36 http://bluedreams.blogsky.com/

خوب نوشتی پرنیان جان مثل همیشه..
هر وقت میام اینجا کلی آرامش می گیرم از خوندنت مهربون

سلام سایه جون

ممنونم از تو برای محبت های همیشگیت .

خوشحالم که احساس خوبی داری وقتی از اینجا می ری.

آفتاب سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 18:02 http://aftab54.blogfa.com/

این باغ و صاحبش رو باید قاب طلا گرفت ..

...

((گاهی دلت می خواهد خدا را بکشی روی زمین و روبروی خودت بنشانی و خیلی ساده و خیلی معمولی، چشم در چشم او، به او بگوئی ببین زندگی روی زمین چقدر سخت است))

گاهی من هم دلم می خواهد به آدمهای زمینی بگم : دنیای چه ارزش داره که انقدر از رنجاندن دیگران لذت می برین ؟

آیا از یک لحظه دیگه مون خبر داریم ؟

آیا نمی دونیم که هر کاری کنیم عکس العملش تو زندگی مون بر می گرده ؟

اینا رو می دونیم ؟یا نمی خواهیم انعکاسش رو ببینیم ؟

مرررسی لیلا عزیزم

ولی فکر کن برم تو قاب

دیگه تکون نمی تونم بخورم ! می میرم من اگه ساکت و ساکن یه جا مجبور بشم بایستم و یا بشینم .
...

لیلا جون آدمها نمی دونند چیکار میکنند با هم . نمی دونند رفتارهای سرد، صادق نبودن و رنجاندن یکدیگه چقدر به زندگی ها آسیب می زنه.
ای کاش می فهمیدند شکافی که بین یک رابطه بوجود بیاد دیگه هیچوقت ترمیم نمی شه و وقتی می تونه عشق و دوستی جاری بشه بین دوتا آدم ، تمام احساسات خوب به انجماد می رسه ...

ای کاش می فهمیدند ...

گنجشکماهی چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 17:35

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان
---

به موضوع ِ بسیار مهمی پرداختید.
انصافن خوب هم نوشتید. اگر چه همیشه مراعات ِ حال ِ مخاطب را می کنید!
---

روزی دوستی سوالی از من پرسید. "این دنیا، آیا ایده آل ترین و بهترین است؟". منظورش شکل ِ ظاهری و قوانین حاکم بر طبیعت و این جور چیزها بود.
---

صحبت از اینکه این دنیا آیا ایده آل ترین یا بهترین دنیاست (با این منظور) به زعم ِ من بیهوده بود.

برای جواب دادن به سوال هایی از این قبیل اما در سطح پایین تر، نقش ِ سلیقه، قانون های نوشته شده و نشده، زمان و اعتبار آن، شرایط و هزار و دو مساله ی دیگر مد نظر قرار می گیرد. درست است که اینهمه جامع بینی ِ دیوانه کننده در اکثر موارد یا بهتر است بگویم هیچ مورد آدمی زادوار ِ زندگی نیاز نیست، اما برای خود ِ دنیا که معلوم نیست از کی بوجود آمده و تا کی ادامه خواهد داشت، گفتم اگر کسی بخواهد جواب آن اولین سوال را بدهد باید آن چیزها را در نظر بگیرد. آدم بهتر و بهترین رو با مقایسه درک می کنه و برای اون که بفهمه چی مطلقن بهتر هست یا بهترین، باید محیط باشه.
این دنیا می تواند ایده آل ترین باشد، چرا که آدم ایده آل تر از آن را پیدا نکرده و نمی کند. این جهان می تواند ایده آل ترین نباشد، اگر با این فکر نگاه کنیم که تغیر پذیر است به خاطر خالق جلیلی که دارد، ایده آلیست که هر لحظه ایده آل تر می شود. این جهان می تواند ایده آل باشد، زمانی که ما تصوری از جهانی ایده آل تر نداشته باشیم که ارائه دهیم. این جهان می تواند ایده آل نباشد، اگر بخواهیم آن را با بهشت موعود مقایسه کنیم. این جهان می تواند ایده آل باشد، آن هم چه ایده آلی، اگر بخواهیم با آن جهنم ِ خاص مقایسه اش کنیم.
اگر می دانستم که با مفاهیم ِ بهینه سازی چند هدفه آشنائید، به جای این همه وراجی در یک سطر منظورم را بیان می کردم.
---
بهتر است حواسمان پرت نشود...
این بحث ها همه اش سرگرمیست. شبیه ِ فیلم هایی که در ژانژهای وحشت و تخیلات ِ جنگی ساخته می شوند. این جهان می تواند ایده آل ترین باشد و نباشد.
اگر وقتی داریم این حرف را می زنیم، منظورمان زندگی ای باشد که ما در این دنیا داریم/ می سازیم. منظورمان همین آدم های خاکی باشد که می توانند عاشق باشند یا نباشد، خوب باشند یا پَست، شاید بشود این سوال را پرسید.
که جواب این است: این زندگی نه ایده آل ترین و نه بهترین، که گندترین است برای بنی آدم و دارد بد و بدتر هم می شود.
---
مطلبی دیگر اما مرتبط:
حتمن این بیتش را شنیده اید؛ که آدمی در عالم ِخاکی نمی آید به دست... نمی خواهم با حافظ سر ِ این بیت کلنجار برم. اما دوست دارم آنچه فکر می کنم و بهش یقین دارم رو بیان کنم. آدمی در عالم خاکی جواب می دهد، با همه ی سختی هاش. در همین عالم خاکی ست که آدم از نا آدم جدا می شود. این تز را به این دلیل می دهم، که سیب آینده ی بنی آدم را دستخوش ِ تغییر کرد. سناریو را عوض کرد!
شیطان قوی تر نشده است. ما ضعیف تر شده ایم. یک وزنه ی 100 کیلوگرمی، یک وزنه ی صد کیلوگرمی است. روی زمین کمی بیشتر از 100 ضربدر 9.81 نیوتن، نیرو لازم است تا یک نفر آن را بلند کند. روی ماه که باشی، قضیه فرق می کند. آنجا به کسی که وزنه را بلند می کند، دیگر نمی شود گفت وزنه بردار. روی زمین به چنین کسی وزنه بردار می گویند. روی ماه چه می گویند، برایم مهم نیست. آدمی کافیست وزنه ای به جرم ِ خودش را از زمین بلند کند! این سناریوی جدید است. این یعنی آدمیت. توانایی هرکس لااقل وزنه ایست به جرم خودش. باید خودش را از زمین جدا کند. دنباله قضیه آدمیت نیاز دارد به توجه به قانون سوم ِ نیوتن. روی زمین ایستاده اید. آرام. سعی کنید خود را از زمین بلند کنید. آیا می تونید. نه، نمی شود. برای انتفال ِ نیرو، تکیه گاه لازم است. تازه اینکه، جسم ِآدم با یک تکیه گاه ِ ساده از زمین بلند می شود، اما روح ِ آدم نه. روح آدم حبل المتین می خواهد. طرّه ی طرّار می خواهد. مهر می خواهد، عشق می خواهد، آنگونه که چرخ زنان آدمی را برساند به خلوتگه ِ خورشید. بی وزنش کند. خدا عالم ِ خاکی را برای سناریو تازه اش انتخاب کرد، اما عشق داد، مهر داد و ... اختیار هم داد.
آیا هرگزشنیده اید که بگویند در بهشت کسی بدی می کند. آنجا همان چیزیست که مطلقن می خواسته و آن را در دنیای خاکی ساخته. پرونده آنجا بسته است. این یعنی بهشت همین جاست. درست در همین جهنمی که بنی آدم ساخته. یعنی : "توان، اراده، گذشت و گاهی بی خیالی می خواهد. و در استیصال تمام تنها مرهم تنهائی و دلتنگی آغوش مهربان خداوند است." این یعنی بله، در این دنیا __همه__ آدم نمی شوند. آدم نمی مانند. آن دنیا هم همین طور است. آدم ها از نا آدم ها جدا افتاده اند. پس باز هم همه آدم نشده اند. اما اگر مشکل فلسفه ی خلق اینگونه ی آدم است، اینکه اصلن این چیزی که به نام ِ آدم خلق شد جواب نمی دهد. باز هم با حافظ مخالفم. اگر به این دلیل این بیت را گفته باشد که دوست داشته همه آدم باشند، و چون اینگونه نشده، دادش در آمده. اما آیا حافظ نسبت به همنوعانش از خداوند نسبت به بندگان دلسوزتر و رحیم تر است. امیدوارم سرتون درد نگرفته باشه.
اصلن این همه پُرگویی را کجا می خواهم ختم کنم؟ آدم خیلی فراموشکار است، غافل هم هست. مغرور و خودخواه و فراموشکار و غافل است. مغرور ِ خودخواه ِ فراموشکار ِ غافل ِ زیاده خواه. نه اینکه همه اینگونه اند ها. اینها چیزهای بدی هستند، بد به معنای واقعی. اما چیزهای خوبی هم هستند. آدمی باید رفتارش را عوض کند وگرنه درسش را می افتد. و این کودکانه است که بخواهد، در این خیال که دوباره فرصت پیدا می کند برای زندگی!، از کنار ِ زندگی اش منفعلانه بگذرد. و هر چه باد آ باد.
---
موضوعی مرتبط (اختیاری است، یعنی توی امتحان نمیاد، حوصله نداشتید ولش کنید):
آدمی شکل ِ ظاهری دنیا و قوانین ِ حاکم بر اون رو، بهتر که چه عرض کنم، که روز به روز خراب و خراب تر می کند. این به کنار. بستر ِ انسانی اش را چه؟
دو روز پیش فیلمی دیدم با عنوان "PAY IT FORWARD". ایده بسیار ساده ای که یادآوری می کرد چقدر ساده می شود دنیای بهتری ساخت. فیلم ِ ساده ایست. [سرمایه، باید دوست داشتن و انساندوستی باشد، نه پول و سکه. شبکه، باید رشد ِ انسانیت را مد نظر داشته باشد، نه تنها رشد ِ اقتصادی. در شبکه های هرمی منفعت به سمت ِ راس هرم مکش می شود. اما در فرمت ِ انسانی ِ آن عکس است، منفعت به بدنه تزریق می شود. این گیومه را می توانید با خیال ِ راحت حذف کنید. زمانی متوجه می شوید منظورم از گفتن ِ این گیومه چیست، که این فیلم ِ خیلی خیلی ساده را یک بار ببینید. گاهی یک فیلم با هزینه ساخت چند هزار دلار می آید، و میلیون ها دلار به فروش می رود. ژانرش را نگاه می کنی، می بینی وحشت است. بعضی هاش حتا همین هیجان ِ مسخره را هم ندارد. بعد رو می کنی به آینه و می گی: بیایی یک فیلم به همین سادگی را (مثلن همین pay it forward) نمایش بدهی، فوقش یک هفته ذهن ِ خیلی ها رو درگیر کند، زود فراموش می شود، در حالی که آن فیلم ِ چند هزار دلاری ِ پرفروش می کشد به قسمت ِ 2، به 3 به 4 به 5. د ِقــَّت می گیرد. یعنی این موضوع ِ انقدر ساده، انقدر مهم، انقدر پیش ِ پا افتاده هم می شود که واقعن پیش ِ پا می افتد، خب جذابیت ندارد! مشکلش همین جاست! از روی موضوع رد می شویم، از روی انسانیت رد می شویم.
گاهی با خودم فکر می کنم و می گویم: شاید، من اشتباه می کنم، شاید همه چیز آنقدر خوب است که دلیلی برای تغییر وجود ندارد. من اشتباه می کنم نه این همه آدم، که میلیون ها دلار ژانر ِ جنگ می فروشد، میلیون ها دلار ژانر ِ وحشت می فروشد. گاهی فکر می کنم، شاید آدم ها ناامیدند، زده اند به سیم ِ آخر. گاهی ... اصلن شاید فکر می کنند نمی توانند. کافیست این مساله برای هر فرد جا بیفتد که من نمی توانم یا بهشان تلقین کنند که تو نمی توانی، بعد ببینید چه می شود. که بیا و ببین.
دو سکانس از این فیلم را واقعن دوست تر داشتم. یک جایی بود که زنی می خواست خودش را از بالای یک پل به پایین پرت کند. یک معتاد که شخصیتش در سکانس های قبل معرفی شده، با این صحنه مواجه می شود. جلو می رود و بعد از یک مشت ِ صحبت ِ گذرا، فیلم بردار صحنه ی دست ِ درب و داغون ِ معتاد رو نشون می ده که به سمت اون زنه دراز شده. و بهش می گه، ... زندگی ِ منو نجات بده. واقعا این صحنه و این جمله حماسه ی شگرفی رو خلق می کنه. بینید، اون زنه می خواد خودشو بکشه و زندگیشو تمام کنه، اما اون معتاده میگه دست ِ منو بگیر و زندگی منو نجات بده. باز هم تکرار می کنم این فیلم خیلی ساده است. این را هـِی تکرار می کنم. چون می دانم برای خیلی از آدم ها این چیزها خیلی ساده است، ساده می بینند، ساده فکر می کنند و ساده می گذرند. طوری که اگر یک هفته بعد دوباره این فیلم را ببینند حالشان از خودشان به هم می خورد که چرا این فیلم ِ مسخره را دیده اند.* یک سکانس ِ دیگر هم تقریبن در اواخر ِ فیلم است که داستانش رو نمی گم و فقط بسنده می کنم به دیالوگی که دست و پا شکسته یادم مانده. مادر ِ پسره به معلم ِ پسره (که باید نقشش رو از ابتدا دید) می گه که اون (منظورش پدر ِ پسره هست که بنا به دلایلی _که باید دید_ مدتی نبوده و الان برگشته) این کارو نمی کنه (منظورش اینه که پسرش رو آتیش نمی زنه)، و معلمه پسره می گه، لازم نیست این کارو بکنه (یعنی پسرشو آتیش بزنه)، فقط کافیه که دوستش نداشته باشه. به این جمله توجه کنید لطفن. نیازی نیست آدم ها همو بکشن، فقط با دوست نداشتن ِ همنوع ِ خودشون می تونن اونو نابود کنن. یا زمینه ساز ِ مصیبت های بعدی بشن. مصیبت هایی که دنیا رو اینجور می کنه و تازه شب دراز است و... یا مثلن یک مرد برای از بین بردن ِ یک زن (یا بلعکس)، نیازی نیست که اونو رها کنه، فقط کافیه دوستش نداشته باشه. چه گیومه ی بزرگی شد. چیزهای دیگری هم هست که می دانم هر کسی خودش به سادگی از پس ِ تجزیه و تحلیلش بر می آید.]
یک ستاره ی کوچک اون بالا گذاشتم، تا یادم نره یک چیزی رو بعد از گیومه بگم. ولی متاسفانه یادم رفت.

با اینهمه از خودم و آدم ها می پرسم، چه چیز باعث می شود این ایده به همین سادگی محقق نگردد. و دنیایی پیش ِ رو داشته باشیم اینچنین. به قول ِ شما کاش آدم ها بفهمند.
---

دنیا منهای انسان، زیبایی ِ مطلق بود و هست. ناب ِ ناب ِ ناب. (یک جورایی که از سر ِ خیلی از آدم ها زیاد است) اما چرا این، خدا رو ارضا نکرد؟؟؟
---

ببخشید، این روزها یک بمب ِ هسته ای درست به مرکز ِ مغزم اصابت کرده طوری که هر تکه از آن را به یک گوشه ای ازدنیا پرتاب کرده. خاطرم را به همتی خاص مجموع کردم تا کمی درد ِ دل کنم. تقصیر ِ خودتان است، نیست شما در یک آرامش مطلق و یک رفاه ِ روحی ِ تام و بی توجهی به عام و این قــِسم مرفهات به سر می برین، گفتم کمی درد در سبد ِ روزانه تان بگذارم.

پُل ِ شیمبورسکا می تواند دنیا باشد
کاش آدم ها بفهمند که پل برای عبور است
اگر چه می شود روی آن ترانه خواند
لحظه ای مکث کرد
یکدیگر را دوست داشت و بوسید
دسته گلی به آب داد و دوباره رفت
و می شود ترسید
دوید
بُرید و مُرد و
قصه شد برای آدم ها
دنیا همیشه زیبا نیست،
اما
همیشه نیز
زشت نخواهد ماند

امان از این حواس ِ پرت ِ افتاده به نمی دانم کجا، همیشه نصفه و نیمه می مانند حرف ها
عفو کنید این قلم ِ ناگزیده گوی پُرگوی پُر رو را
داره دود از کیبوردم بلند می شه
بارانتان مضاعف
هذیان های نیمه شبتان به راه!
امیدوارم سهمتان از زیباسازی و بهسازی دنیا روزافزون گردد
آمین

سلام بر گنجشکماهی خیلی عزیز

اول از همه احساس خوبی دارم وقتی کامنت به این طولانی را در لحظه ی اول می بینم. احساس خوب از اینکه دوستی از یک گوشه ی دنیا، یک جای دیگر وقت می گذارد، حوصله می گذاردو منت بر خواننده اش می گذارد و حرفهای خوب دلش را می ریزد روی کیبوردش که آخر سر کیبوردش به دود می افتد !

بله ، وقتی می توانیم بگوئیم این دنیا ایده آل ترین و بهترین دنیاست که دنیاهای دیگری را دیده باشیم. ما آنچه از دنیاهای دیگر در ذهن داریم یا رویاهای ماست، و یا اعتقاداتمان است. ولی وقتی به رویاهایمان فکر می کنیم ، به این نتیجه می رسیم که می تواند دنیای ایده آل تری هم وجود داشته باشد ، و یا میتوانیم دنیایمان را ایده آل کنیم.

دنیا وقتی ایده آل می شود که من به آنچیزی که اعتقاد دارم و ایمان دارم دیگری هم ایمان داشته باشد. نه آن اعتقاداتی که همیشه مد نظر است، منظورم اصولمان است . دنیای من وقتی ایده آل می شود که آدمهای اطرافم هم اصول باشند بامن. وقتی از دروغ متنفرم، آدمهای اطرافم هم صداقت داشته باشند. می شود گاهی دروغ هم گفت . من به دنبال مدینه ی فاضله نیستم و یا خودم قدیس نیستم. من هم با اجازه ی شما گاهی دروغ می گویم . دروغی که اگر حقیقتش را بگویم همه چیز ممکن است به هم بریزد و یا زندگی هائی به خطر و یا آشوب کشیده شود و یا باعث شکستن یک انسان شود. اینجاست که به خودم اجازه می دهم کمی هم دروغ بگویم. ولی برای رسیدن به اهداف حقیرانه ی خودم هرگز جاضر نیستم دروغ بگویم و یا اینکه بخواهم به فهم کسی توهین کنم و یا اینکه کسی را به بازی بگیرم ، هرگز دروغ نمی گویم.
پس وقتی دروغ های حقیرانه را می فهمم ، که خیلی هم سریع می فهمم ، زندگی برایم از ایده آل که در می آید که هیج ، یه چیز بیخود و به درد نخوری می شود.
وقتی کسی را دوست دارم و می گذارد به حساب نیازهایم و یا به حساب اینکه شاید آنقدر تنها هستم که پناه آورده به او ، این من را می رنجاند. و زندگی برایم یک چیز به درد نخوری می شود.

و یا چیزهائی مثل اینها ... . خوب اینها می شود اصول من ، پس وقتی اصول دیگری با اصول من مغایر می شود ، زندگی قاعدتا" برایم ایده آل نیست.

یک وقتی یک نفر می آید توی زندگی ما ، که لازم نیست هر چیزی را برایش توضیح دهی، او تو را می فهمد، تو را برای خودش همانگونه که هستی تفسیر و ترجمه می کند، او تو را دوست دارد ، چون تو برایش دوست داشتنی هستی ، با تمام نقاظ ضعف و مثبت . نیازی به دروغ گفتن ندارد، چون آنقدر برایش شفاف هستی که دلیلی برای دروغ گفتن نمی بیند، او به تو اطمینان دارد ... آنوقت زندگی می شود ایده آل. شاید هم اینها ایده آلهای من هست و احتمال زیاد از کسی دیگر اگر بپرسید ایده آلت چیست به این حرفهای من بخندد و یه طومار دیگر ردیف کند.

بله شما درست می گوئید.. ما باید همیشه قدرتی بالاتر از وزنه های زمینی داشته باشیم تا بتوانیم آنرا بلند کنیم و اگر نیرو کم بیاوریم ، نقش بر زمین خواهیم شد. فرو خواهیم ریخت و قطعه قطعه خواهیم شد. حالا آدمهائی هم هستند که کم می آورند و می زنند به ژانرهای وحشت و وحشی گری .

من گاهی فکر می کنم خدا آن بالا ، خسته نشده از این دیوانه بازی های آدمهایش؟ گاهی خنده اش نمی گیرد ؟ یا آیا گاهی گریه اش نمی گیرد!؟ از هم پله درست می کنیم تا برویم بالا ، به کجا می خواهیم برسیم ؟ نگرانیم مبادا آن کسی هم که شاید ادعای دوست داشتنش را می کنیم یک پله بالاتر برود و ما حواسمان نباشد! در عشق هایمان هم حساب و کتاب داریم ، بده و بستان داریم، ذره بین می گذاریم روی هم تا اولین اشتباه هم را پتک کنیم بر سر هم ، اینجوری همدیگر را دو پله به پائین پرت کنیم! پشیزی برای عشق های هم ارزش قائل نیستیم. وقتی یک نفر عمیق و بی نهایت دوستمان دارد ، خیالمان راحت است که خوب دوستمان دارد دیگر و هر بلائی دلمان بخواهد بر سرش می آوریم و خیالمان راحت است که مثل یک بز دوستمان دارد، و فراموش می کنیم که یک روزی این بز اخفش عاقبت به خودش می آید که کجا دارد سرمایه گذاری عاطفی می کند!

خدا حق دارد گریه اش بگیرد از دست این ادمهایش!

در مورد فیلم هم حق باشماست. من وقتی یک فیلم را می گذارم و می بینم، تمام حواسم به جمله جمله های رد و بدل شده ی بین آدمهای فیلم هست. گاهی یک جمله یک دنیا حرف دارد. و به قول شما گاهی یک فیلم چند میلیون دلاری فقط حس بطالت وقت را به ما میدهد.

مرد معتادی از زنی که از زندگی کاملا" بریده می خواهد او را نجات دهد. یعنی توی یه دنیا حرف ، یکیش این است که تو با بودنت زندگی مرا نجات خواهی داد.

نمی دانم چرا یکدفعه یاد یک اتفاقی که دیروز افتاد برایم افتادم . از خیابان میرداماد عبور می کردم که از داخل یک ساختمان که هیچ ربطی هم نداشت به قضیه (البته شاید هم داشته و من قبلا" دقت نکرده بودم) یک نفر که روی یک برانکارد بود داشتند می آوردند بیرون ، یک آمبولانس هم کنار خیابان ایستاده بود. من داشتم با موبایل صحبت می کردم ( به پلیس راهنمائی رانندگی لو ندین!!) . یک لحظه متوجه شدم اون آدمی که روی اون تخت خوابیده با یک کیسه ی سیاه کاملا" پوشیده شده و اون ماشین آمبولانسی که ایستاده ، بنز بهشت زهراست! حالم خیلی بد شد. اصلا نمی دانم این آدم کی بوده ، یا موضوع چی بود. ولی حالم بد شد. امروز داشتم برای یکی از همکارانم تعریف میکردم . اون آقا گفت چرا حالت بد شد؟ از مرده می ترسی ؟ گفتم نه اصلا" موضوع ترس نبود. شاید یک لحظه فکر کردم مرگ چقدر نزدیک است. ممکن است من الان که اینجا نشستم یک ساعت دیگر داخل آن کیسه ی سرتاسر بسته ی سیاه پیچیده شده باشم. چی به زندگی دادم؟ چی از زندگی گرفتم؟ آیا آنقدر که زندگی به من بخشید ، من هم بخشیدم، آیا آنقدر که رنج کشیدم، شاد هم بودم؟ تمام این افکار ذهنم را درگیر کرده بود طوری که وقتی به مقصد رسیدم یک ربع داخل ماشین نشستم و خیره به یک جای نامعلوم نگاه می کردم.
ما آدمهای زمینی باور نداریم که یک روز زمان ما تمام است. یک روز می رسد که دیگر برگشتی در کار نیست. جائی برای جبران آه و افسوسها وجود ندارد.

و من فکر کردم کجای زندگی هستم... و وحشت کردم!

در یکی از کامنتهای همین پست دوست عزیزی نوشته است چند سال است می خوانمت، و من فکر کردم مگر چند سال است که من در فتح باغ می نویسم ؟ حدود سه سال و بعد فکر کردم من در این سه سال چیکار کردم؟ چطور زندگی کردم؟ چند نفر را رنجاندم؟ چند نفر عمیقا" دوستم داشته اند؟ بد نیست گاهی خودمان را مرور کنیم و من از این دوست عزیزم خیلی ممنونم که باعث مرور شدنم شد.

وقتی اصولت می شود، صداقت، عشق، زلال بودن و ... دیگر زندگی برایت به هیج وجه ایده آل نیست. ولی قابل احترام است. هم زندگی هم آدمها، حتی اگر مچاله ات کنند. چون یکی از اصولهایت این است که آدمها هر چه باشند، پروردگار در روحشان دمیده است. پس با تمام بدی های و ضعف ها یک جایی قابل ستایشند . هم زندگی و هم آدمهایش

پس اگر زندگی ایده آل نیست، چون آدمها با اصولت سازگار نیستند، ولی چون قابل احترامند، زندگی را باید با همه ی اینها پذیرفت. باری به هر جهت ... میگذرد. تمام می شود و می رود و خاطره ای می ماند و بعد از سالها خاطره ها هم محو می شود.

من گاهی دلم می خواهد مثلا" یک نفر را زیاد نبینم، چون من را می رنجاند، چون وقتی می رنجم از اصولم دور می شوم، دیگر مثل قبل نمی توانم زلال باشم. خیلی وقتها هم در حد همان آدم ... البته نه در همان حد ، شاید خیلی کمتر ، سقوط می کنم. پس حق دارم گاهی بعضی ها را دلم نخواهد ببینم!

من گاهی دلم می خواهد یک نفر را خیلی ببینم، چون احساس می کنم با بودنش ، از زمین دور می شوم ، اوج میگیرم و اصولم پررنگ و پررنگ تر می شود.

ما آدمها می توانیم به هم زندگی ببخشیم ... (یاد قطعه ای شعر آبی- خاکستری- سیاه حمید مصدق افتادم)

کاش هیچوقت این بخشش را از هم دریغ نمی کردیم. کاش می شد دریغ نکنیم ... کاش می شد

گاهی یک نفر مرا خیلی دوست دارد که من هر کاری هم با خودم بکنم و هر جوری که بخواهم با خودم کنار بیایم ، می بینم هیچ کاری برای او نمی توانم بکنم .... به هزار دلیل . و اینجاست یکی از بدی های این روزگار ..............


خیلی حرف زدم ببخشید . شما من را به حرف واداشتید .

اگر چه فکر می کنم باز هم نصفه نیمه ماند
(از این آیکون چشمک اصلا خوشم نمی یاد. حسم را منتقل نمی کنه)

احساس می کنم کمی هم پراکنده گفتم. از هر حسی یک تکه ای امدم و شد این همه حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف!


کیبورد من که سوخت و خاکستر شد ....

ممنون از محبت شما .

سلام چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 17:44

پرنده یعنی پرندگی و رهایی
پرندگی را در جایی معنا می کنیم که ناپرندگی را ببینیم
پرنده باید رها و پرنده باشد
اگر نبود دیگر پرنده نیست، یک کالبد پوشالی ست، شبیه آدمک.
یک ترانه ای این دو ناقلای پاپ خوندن، جالب بود.
میشه پرنده باشی اما رها نباشی ...
ترسیده باشی از کوچ اوج ُ ندیده باشی
واسه یه مشت ِ دونه اهلی ِ آدما شی

---

در ضمن من حافظو خیلی دوس دارم
علت اون حرفا هم، سو استفاده هایی هست که خیلی ها از بعضی از ابیاتش می کنن...
---

من حافظو خیلی دوس دارم
مخصوصن این بیتشو که اصلن غش می کنم براش
" برو به کار ِ خود ای واعظ این فریادست
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست"

و کلن همین غزلشو که بواسطه ی خوندنش،
غربت ِ طعنه هایی که می شنیده رو با روحم لمس می کنم

پرنده وقتی پرنده نباشد، حس یک مترسک یک پا را پیدا می کند.
منفعل ، معلول ، ثابت و کمی ترسناک!

من این ترانه ی پرنده را خیلی دوست دارم... مخصوصا" کلیپش را . اگر از جلوی تلویزیون در حال رد شدن باشم و در حال پخش باشد حتما" می نشینم و تا اخر نگاه می کنم.

....

من هم حافظ را عاشقم . خیلی غزلیاتش می تونه من را زیر و رو کنه

گاهی عجیب دلم حافظیه می خواهد ... گاهی که دلم پرنده شدن می خواهد با دو بال ...

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آباد است
...

خلیل چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 19:50 http://tarikhroz3.blogsky.com

سلام،

زندگی همه جور آدم میسازه، مهم اینه که چه جور ما با اونها کنار بیاییم.

سلام

به تعبیری ، زندگی می شه یک بازی . اونوقت باید بهترین بازی را با حریفان و هم بازی ها ارائه بدیم .

و به تعبیر دیگه می شه یک فیلم و ما باید در مقابل نقش های آدمهای دیگر ، یک نقش خوب ارائه بدیم ، تا یک فیلم خوب از کار دربیاد!

تنها چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 20:51

پسر خاله یک کیک مسموم رو تنهایی خورده بود تا بقیه مریض نشن.
بهش گفتن: خب چرا ننداختیش دور؟؟!!
گفت:خب مورچه ها می خورن
به مورچه که نمیشه سرم وصل کرد... گناه دارن.

پسرخاله ی مهربون ...

آفتاب پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 00:40 http://aftab54.blogfa.com/

خدا قوت به گنجشکماهی و پرنیان عزیزمن .. ماشالله .. رو سفید می کنند همه رو تو کامنت ها !

سلام لیلا جون

چی بگم ! کامنتهای خوب و طولانی جوابهای طولانی هم داره قاعدتا"

. پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 09:13

سلام پرنیان عزیز


همون آدمها با لبخندهای متظاهرانه و آغوش یزده شان رو بی خیال شو. دنیا هنوز خالی نیست . یه نگاه کن به اطرافت !



شب آرزوها رو هم یادت نره

سلام نقطه عزیز

بله دوست عزیز . هستند کسانی رو که هم بزرگند و هم لبخندهای دوست داشتنی دارند و هم لحظه هائی از زندگی را می تونند یک تفسیر قشنگ کنند. اینها امیدند برای فردا، گرما هستند برای دقایق سرد و وقتی نباشند یادشان تمام هوا را معطر می کند.


امشب شب آرزوهاست؟ یادمه دو سال پیش شب آرزوها ، بام تهران بودم. چند متر هم چند متره !

november پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 10:50 http://november.persianblog.ir

سلام و عرض ادب.
پرنیان جانِِ مهربانم شب آرزوهاست، برشما مبارک باشد.

سلام دوست عزیزم

ممنونم عزیزم . امیدوارم به آرزوهای قشنگت هر چه زودتر برسی

تنها پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 15:20

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
است. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاخت هها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نم یآید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفر هها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.

مرسی دوستم برای ای شعر قشنگت

تنها پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 15:46

برای پرنیان عزیزم:
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش، به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند،هرکجایی هستی ، به سلامت باشی
ودلت همواره،محو شادی و تبسم باشد....

مهربانم ،ای خوب
یاد قلبت باشد،
یک نفر هست که دنیایش را،
همه هستی و رویایش را ،به شکوفایی احساس تو پیوند زده است
و دلش می خواهد،لحظه ها را با تو ، به خدا بسپارد....

مهربانم،ای خوب
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پر احساس و خیال است و سرور

مهربانم این بار،
یاد قلبت باشد،
یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت، هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی....

مرسی دوست ندیده مهربان و عزیزم

این یک هدیه ی خوبی بود در یک عصر دل انگیز اردیبهشتی

روی ماه خداوند را ببوس پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 17:11 http://saraab2012.blogfa.com

نقاشی روی جلد آدم های روی پل رو بسیار دوست می دارم
درود دوست جونی
دعوتی به همسفری

ممنونم دوست عزیز

در اولین فرصت خدمت خواهم رسید

صبو ... پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 20:12 http://darvishaneh.blogfa.com/

پرنیان عزیز ...
این روزها کمی کسالت دارم ولی 2 تا از پست های آخرتان را خواندم ... بسیار زیبا و روان می نویسید ...
حتماً کنارتان خواهم ماند ...

سلام

امیدوارم چیز مهمی نباشه و کسالت هر چه زودتر برطرف بشه و ممنونم

aftab پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1392 ساعت 21:14

salammm

salaaaaa Aftab joon azizam

باران شنبه 28 اردیبهشت 1392 ساعت 13:23

منم سلام!
اومدم بگم هنوز فرار نکردم با پولا!!
منتظر کتابا هستم که برسن و همزمان واریز کنم..
خیلی ارادت داریم :)

سلام

خیلی زحمت می کشید . دست شما درد نکنه

محبت فرمودید .

قندک یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 13:24

سلام بنده را خدمت ویس عزیز ابلاغ بفرمایید لطفا.ممنون

حتما" بزرگواری شما را ابلاغ خواهم کرد. و ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد