فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

رویا

 

 

سه سال و نیم پیش یک تجربه ی پرواز با پارازایلینگ داشتم. وقتی می خواستم بروم زیر چتر، راهنمای خارجی بهم گفت: وقتی رفتی بالا با بلندگو بهت میگم  Blue(آبی) و تو باید دستت که دستکش آبی داره بکشی به سمت پائین در اینصورت اوج میگیری و وقتی بهت گفتم Red (قرمز) دستی که دستکش قرمز دستته، می کشی به سمت پائین و برمی گردی به سمت زمین. قبل از پرواز،  آدمهائی که قبل از خودم رفته بودند بالا را خوب نگاه کرده بودم و می دانستم باید چطور عمل کنم. وقتی رسیدم بالا، بالای یک اقیانوس بزرگ و ده ها متر دور از زمین، لذت پرواز و بی وزنی و رهائی در یک باد ملایم و خنک و از اوج نگاه کردن یک تجربه ی بی نظیر بود ... بعد از چند دقیقه آقای راهنما پشت بلند گو گفت: RED  و من Blue  رو به سمت پائین می کشیدم و بیشتر اوج می گرفتم. تا جائی ادامه دادم که احساس کردم یک نقطه ی کوچک روی زمین  دارد بال بال می زند. مرد بیچاره فکر می کرد من معنی این دوکلمه انگلیسی را نمی دانم و برعکس عمل میکنم. یکی از همراهانم بلندگو را گرفت و به فارسی فریاد زد قرمز ... قرمز رو باید بکشی،  Red یعنی قرمز. من اون بالا خنده ام گرفته بود .  روی زمین اوضاع داشت  خیلی خراب می شد و مجبور بودم بروم سراغ دستکش قرمز. وقتی آمدم پائین یک گروه به سمت من  می دویدند .  آقای راهنما دو طرف شانه هایم را محکم  با دستهایش گرفته بود تکان میداد  و وحشت زده فریاد می زد :

 This Is Very Dangerous  .  همراهانم با صورتهای وحشت زده فریاد می زدند: هنوز معنی Red  و Blue  رو نمی دونی ؟!! به آنها گفتم : شماها نمی دونید که یک وقتهائی یه لحظه هائی به اندازه یک عمر می ارزه.   پرواز ... درست مثل یک رویا! رویای پرواز و بی وزنی و رهائی.


زندگی بدون رویا، یک چیز سخت و خشن و خاکستری رنگِ.  گفته می شود فکر کردن به رویا،حتی گاهی میتواند آنها را به حقیقت برساند.   


رویاهایم را می چینم کنار هم و یکی یکی می آورم روی صفحه ی آسمان و با تماشایش، فراموش میکنم،  هر چیزی که لازم باشد فراموش شود ...


من از میان جنگلی که سایه اش 

نقش بند آب های دریاچه آبهای نقره ایست 

و از لابه لای درختان طوس و قوش 

که ستون های درخشان قصر رویاهای من است 

قاصدک های خیالم را 

به آسمان صورتی خیال هایم خواهم فرستاد 

تا همچون ستارگان بدرخشد و همه بگویند : آن چه بود؟

و  من در جوابشان بگویم 

آن شکوفه ی سرزمین خیالم بود ...

آن شرلی


نظرات 20 + ارسال نظر
فرخ(صادق) چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 03:23 http://dariyeh.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
بله آدمها اغلب از نداشتن رویا رنج می برند و این را خودشان هم نمیدانند. من در سال 84 فیلمی ساختم که چند تا بچه ی روستایی بازیگران آن بودند . این بچه ها در کلاس انشا میخوانند با این موضوع که : در آینده میخواهید چه کاره شوید؟
آنها می خواستند دامپزشک و معلم و مهندس شوند ... روزی در راه بازگشت به خانه و در جنگل با مردی برمیخورند که قیافه ای خشن داشت و لباس چوپانان بر تن داشت و در کنار آتشی که شعله میکشید ، ایستاده بود .
آن مرد که در ظاهر از رازهای نگفته با خبر بود ، ابتدا بچه ها را برای داشتن آرزوهایشان ملامت کرده و میگوید : شما اینجا و در روستایی دور دست که حتی برق هم نداره ، توی فکر مهندس شدن و داپزشکی و غیره هستید ؟
بعد مرد مرموز از بچه ها میخواهد که آرزوهایشان را هر یک به مبلغ هزار تومن به او بفروشند ... این فیلم 45 دقیقه ای در واقع برای بچه ها ساخته شده بود و در مراحل متعدد خود میخواست به مخاطب بگوید که امیدهایتان را برای فردا از دست ندهید و اجازه ندهید کسی به هر شکلی آرزوهایتان را به یغما ببرد . متاسفانه بنا به دلایلی نتوانستم این فیلم را به مشتری خارجی بفروشم و به ناچار و پس از سالها ناچار شدم تا قسمتهایی از آن را در بیاورم که اینجا بفروشم .
به هر حال چیزی که در بسیاری از اوقات باعث بدبختی و افسردگی و نومیدی است ، همان نبود رویا در زندگیهای ماست .
در ضمن اصلا فکر نمیکردم که اهل ریسک و خطر کردن باشی و از وضعیت قرمز استقبال کنی ... دارم شاخ در میآورم .
پرنیان ما و سفر به سرزمین ابرها و شناور شدن در آسمان لاجوردی؟ باید دید تا باور کرد . ارادت

سلام فرخ عزیز

دقت کردید زندگی برای آدمهای جدی ، چقدر جدی می شود؟ فیلمی که در موردش صحبت کردین سناریوی جالبی داره. کاش می گفتین اون بچه ها بالاخره چیکار کردند؟ وقتی کسی به طور غیرمنتظره از دنیا می ره اولین سوالی که من از خودم می کنم اینه که : پس تکلیف رویاها و آرزوهاش چی می شه ؟ تمام اونا نیمه کاره موند و رها شد؟ یک انسان با اون عظمتش و با اون قدرتش ...

متاسفم که فیلم به این خوبی بلاتکلیف موند و به نتیجه ای نرسید. چند روز پیش چند تا پسر جوان یک فیلم 100 ثانیه ای ساخته بودند در مورد زن قرمز پوش میدان فردوسی . همین فیلم ساده و آماتوری دو روز فکر من رو به خودش مشغول کرده بود. هنر تاثیر عجیبی روی آدمها می ذاره ، حتی ساده ترینش و سطحی ترینش و متاسفانه هنر در اینجا مثل خیلی چیزهای دیگر خیلی آسیب دید و نابود شد و در حقش بسیار جفا شد. دیشب توی اینترنت داشتم نقاشی های ، نقاشان معروف دنیا را نگاه می کردم ، یک نفر قراره برام یک تابلو نقاشی بکشه بهم گفته مدل انتخاب کنم، وقتی اینها رو نگاه می کردم فکر می کردم، این هنرمندان چقدر روحشون پیچیدگی های خاص خودش رو داشته ، نقاشی هایی که شاید در لحظه ی اول که ببینی حتی چندش آور باشه و یا در نگاه اول بسیار زشت ولی وقتی عمیق می شی روی هر کدوم، دنیایی از تفکر توی هر کدوم از اونها هست. مثلا" فرزند فروید یک نقاش بزرگی هست که سبک کارش برای من جالب بود. اگر چه هیچ کس حاضر نخواهد بود یکی از نمونه های کار اون رو روی دیوار خونه اش بزنه ، چون اونقدر که خشونت در نقاشی است ظرافت نیست ولی اثر هنری بسیار بزرگیه برای خودش.

در مورد ریسک کردن : اگر ما آدمها ریسک نکنیم پس چطور می تونیم به آرزوهای بزرگمون برسیم؟ وقتی چیزی آمال و آرزوم باشه ، پیش می یاد براش ریسک هم کرده باشم.
زیاد پیش نمی یاد . باید ارزشش رو داشته باشه

وقتی می رم دریا ، دیگه ترس از کوسه و غرق شدن را فراموش می کنم، خیلی وقتها شده با شجاعت تمام تا دورترین نقطه ی ساحل هم رفتم . عاشق عظمت و شکوه و دنیای مرموز دریا هستم. شاید 5 سال دیگه که سنم رفت بالاتر جرات این کارها رو دیگه نداشته باشم. وقتی یک روز یک کوسه ی گرسنه دخل یکی از پاهام رو آورد دیگه درست می شم

فرخ(صادق) چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 12:30 http://dariyeh.blogsky.com

سلامی دوباره
اون بچه ها آرزوهاشون رو نفروختند ... البته چند نفر که اون فیلم رو از فرانسه دیدند ، میگفتند با کارهای کیارستمی خیلی شباهت داره ... فروختنش برام دردسر ساز میشد و نتونستم بدم ببرند.
اما اسمش هست : آرزویی به رنگ دریا
تا به حال چند بار از شبکه های سراسری پخش شده ... البته با سانسوری که روش انجام دادم .

در باره ی فیلم و هنر و نقاشی هم باید بگم : هر حسی از انسان که در قالب یه اثر هنری خودشو نشون میده زیباست . چون عواطف برآمده از درون یه آدم به آدمای دیگه منتقل میشه ... متاسفانه هنرمند باید دیده بشه ... اگه دیده نشه ، می میره و نابود میشه .. شاید بسیاری از کسانی مثل شما که وبلاگ می نویسند ، برای فرار از پوسیدن و نابودی این کار رو میکنند . برای اینکه دیده بشن و مخاطبی داشته باشند .
ممکنه امثال من قلم چندان قوی و خوبی نداشته باشیم ولی به هر حال یه هنر کمرنگی در نهاد ما هست که باید اونو نشون بدیم . گاهی آرزو می کنم که ایکاش اصلا دنبال کارهای هنری نمیرفتم . شما نمیدونی در این ده بیست سال اخیر چقدر عذاب کشیدم ؟؟ اون قدر ضرر کردم و سکوت کردم که اون سرش ناپیداست .
داستان کوتاه زیاد نوشتم و میدونم برای چاپ اوضاع مساعدی نیست ... همون یه کتابی هم که در امریکا ازم چاپ شد ، برای گرفتن مبالغ فروخته شده اش ، کلی دارم بدبختی میکشم . الان می دونم که در آلمان بازار خیلی خیلی بهتره ... اما باید رفت و هزینه کرد و بگذریم .

حالا فهمیدم که چرا انسانی مثبت اندیش و با گذشت هستید... اونایی که دریا رو دوست دارند ، معمولا امیدوارند و مثبت اندیش ... ولی کسانی نظیر بنده که جنگل رو خیلی دوست داریم ، کمی به افسردگی و نومیدی متمایلند
در ضمن نگران کوسه ها هم نباشید ... اونا هم مثل من دیگه حال و رمق زیادی ندارند . اونا هم مثل سابق دیگه بیسواد نیستند و در این دوره زمونه با تکنولوژی و این قبیل چیزها آشنا هستند و می دونند حقوق بشر یعنی چه!؟
برای همین به لنگ و پاچه ی مردم کاری ندارند .

سلام
اتفاقا" وقتی داشتم کامنت قبلی شما رو می خوندم ، پیش خودم فکر کردم که سناریو شبیه فیلمهای کیارستمیه چقدر و بعد که این کامنت رو خوندم ، گفتم ای کاش فکرم رو نوشته بودم برای شما.

کامنت بعدی رو اگه بخونید از دوست عزیزم باران پوش . ایشون نوشتند ای کاش می شد این فیلم رو می تونستیم ببینیم و من هم با نظر ایشون موافقم .
داستانهای کوتاهتون رو بد نیست گاها" بذارید توی وبلاگتون. مطمئنا" از خوندنش لذت خواهیم برد.

وقتی در مورد هنرمند نوشته بودید یاد باخ افتادم که آثارش بعد از مرگش به دست مردم رسید و باخ شهرت پیدا کرد . شاید شما هم شنیده باشید که یک روزی یک هنرمند معروف که الان اسمش رو یادم نیست می ره به یک قصابی برای خریدن گوشت. گوشت خریداری شده لای یک کاغذ باطله پیچیده شده بوده وقتی اون آهنگ ساز به کاغذها دقت می کنه می بینه یک سری نت موسیقیه و بعد بیشتر دقت می کنه و می بینه اینها یک شاهکاره . برمیگرده به قصابی و تحقیق می کنه ببینه این کاغذها از کجا اومدند و مال چه کسی بوده تا اینکه می رسه به شخصی به نام باخ که دیگه اون زمان زنده نبوده . طفلکی باخ !

هنرمندها دنیای خیلی پیچیده تری نسبت به ما دارند. نگاهشون با ما خیلی فرق می کنه . آدمهای هنری نگاه من رو عوض کردند یه مقداری به اطرافم و می تونم بگم سعی کردم بازتر نگاه کنم. مثلا" شاید یک روزی وقتی یک نقاشی از یک بدن عریان می دیدم ، حالت خوش آیندی نداشتم ولی امروز من اون عریانی رو نمی بینم بلکه نگاه و تفکر اون نقاش رو می بینم که اون اثر را خلق کرده. عریانی دریک اثر هنری خلق شده زیاد مهم نیست.
و البته شما خیلی هم خوب می نویسید مخصوصا" طنز پرداز خوبی هستید .

ممنونم برای نظر مثبتی که به من دارید. من عاشق دریا هستم . مخصوصا" شنا کردن در امواج دریا و یا شنا کردن در قسمت هائی از دریا که سکوت هست و آرامش و هر طرف رو که نگاه کنی دریاست. جنگل رو هم خیلی دوست دارم ولی اگر بخوام هتل بگیرم مطمئنا" سمت دریا رو انتخاب می کنم.

کوسه ها هم چقدر باشخصیت شدند!
اصلا دوست ندارم توسط کوسه خورده بشم

باران پوش چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 13:15

سلام...
مطلب بسیار جالبی خوندم... مثل همیشه عالی...
زندگی را واقعیتها می سازند که پایه هاشان یه رویا هست...
تصاویر اتفاقات و حوادث... در دنیای خیالی وجود دارند...
اگر سری بهشون بزنیم...
برخی آنقدر بر خیال تکیه میکنند که در همون دنیا می مونند... اما برخی از آدمها به زیبایی خیال می سازند و به آرامی و ظرافت اونو به دنیای واقعی می آورند...
زندگی زیبا... تولد کودکان خیال ماست... تا وقتی به دنیا نیاید اتفاق نمی افتد...
....
ضمنا آدمهای مثل شما هستند... که در اتوبانها... برای لذت خیال پروازشان... سرعتهای بسیار رو تجربه میکنند... نکنید از این کارها... نکنید از این کارها... خطرناکه!
به جاش توصیه میکنیم: روی جدول کنار پیاده رو قدم بزنید... و لذت ببرید!:)
......
راستی این فیلم آقای فرخ عزیز هم خیلی باید جالب بوده باشه... کاش می شد به گونه ای در دسترس همه قرار میگرفت... ایده اش فوق العاده است... درود بر ایشان...

سلام

حتما می دونید رویاها وقتی به حقیقت می پیوندند ما چه احساسی داریم. فوق العاده ست این احساس . این شکلی می شیم :

من رو گفتین ؟ می گن اونا مواد مخدر مصرف میکنند که !

من معمولا" راننده ی قانون مداری هستم! فقط یک بار مسیر تهران تا اصفهان رو سه و نیم ساعته رفتم با سرعت 160-170 کیلومتر در ساعت . برگشتنه یکی از برادرهام باهام اومد. گفت تو آدم قابل اعتمادی نیستی ! باید یک نفر کنارت باشه
بعدش هم توی مسیر تمام مدت چشمش به کیلومتر من بود که دست از پا خطا نکنم و اگر یک کوچولو از صد و بیست می رفت بالا زل می زد توی چشمهام
البته کلی هم خندیدیم اون روز .

فقط همون یک بار بود و دیگه هرگز این کار خطرناک رو انجام نمی دم . چون یک جور دیوانگیه . کافی بود یکی از چرخها از جا دربره . معلوم نبود چه فاجعه ای به بار می اومد. البته تند رفتنم یه کمی دلیل داشت باید به یک برنامه ای خودم رو می رسوندم سریع و بعد هم البته یک تجربه ی سرعت بود و لذت مخصوص به خودش. مدتهاست که خیلی آروم رانندگی می کنم و لذتی که در اون می بینم در سرعت نمی بینم.
مطمئنم الان دیگه شما و بقیه به سلامت روان من کم کم دارین شک می کنین!

خوبم به خدا! من فکر می کنم همه ی آدمها از این کارها برای یک بار هم که شده توی زندگیشون می کنند . حتی شما.
منتها من صادقانه خودم رو لو می دم

از توصیه اتون برای قدم زدن روی جدولها ممنونم. چون این کار رو خیلی دوست دارم . دوستم ویس عزیز وقتی این کار من رو می دید بهم می گفت فکر کنم تو توی زندگی های قبلیت یک بار بز بودی !
می بینید تو رو خدا ؟!


و قابل توجه فرخ عزیز

قندک چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 14:22

سلام ودرود فراوان بر شما.خب خدارا شکر که به سلامت رستید.خدا خیلی بهتون رحم کرده ها؟

سلام
ممنونم . فکر کنم اونا ، زیادی شلوغش کرده بودند . فوقش می افتادم توی اقیانوس . یا شاید فکر کرده بودند من اون بالا مردم (دار فانی رو وداع گفتم).

بعدش که فهمید برای بیشتر موندن اون بالا این کار رو کردم خیلی خندید . کلا" ما ایرانی ها آدمهای جالبی هستیم!!!

پرنیان دل آرام چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 14:24

سلاملکم

اولش این غزل زیبا تقدیم به شما


خانه ام وقتی که میایی تمامش مال تو
هر چـه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو
صد دو بیتی .صد غــزل ..و حتی یک بغل
شعر های خوب نیمایی تمامش مال تو
ضرب و آهنگ غزلهایم صدای پای توست
این صدای پای رویایی تمامش مال تو
وسعت آرام اقیانوس آرام دلـــــــــم
ای پری خوب دریایی تمامش مال تو
خوب یادم هست گفتی عشق_ یک بخش است
بخش کردم.عشق یک بخشی تمامش مــال تو
عشق من .عشق زمینی نیست باور کن عزیز
عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تـــــو
باز هم بیت بد پایان شعــــرم مال من
بیت های خوب بالایی تمامش مال تو....!!!



بعدشم حالا ما هی دلمون بسوزه که این پارازایلینگ که اسمش شبیه به قرصه چی هست کجا هست خدیا چرا ما نباعد ازینا بریم بعدش هی دق بخوریم هی دق بخوریم هی دق بخوریم

ولی جاتون خالی با الهامی رفته بودیم پارک آبی یه بازی بود که می رفتی بالای بالا بعد از روی سرسره با سرعت نور لیز می خوردی می افتادی تو یه عالم آب و بعد می رفتی زیر آب وقتی می اومدی بالا حس می کردی دوباره بهت فرصت زندگی کردن داده شده

چون یه خورده ترسیناک بود کسی نمی رفت سوارش بشه من و الهامی سه بار پشت سر هم رفتیم خععععععععععععععععععععععلی کیف داد

این بود انشای ما ناچیز و در حد توان اسمشم آسونه پارک آبی مثه این پارازایلینگ قرص اعصاب نیست که نشه تلفظش کرد

به به ... چه شعری !

میشه تو شعری بنویسی و من دوستش نداشته باشم؟
خیلی قشنگ بود. پرنیان جونم مرسی

پارک آبی هم رفتم . معرکه ست روی اون تیوپ های بزرگ نشستن و امواج خروشان آب ما رو به هر کجا که دلش می خواد می بره .
از اون آبشارها هم رفتم . معرکه ست ...

ولی یه آبشار وحشتناک بود که دقیقا" یک خط صاف بود از آسمان به زمین با ارتفاع خیلی زیاد شاید در حد یک ساختمان 50 طبقه ، من اون رو دیگه نرفتم.

بفرما باران پوش عزیز! دیدید حالا ماجراجو تر از من هم هستند؟!

پارازایلینگ = قرص اعصاب ؟!

قندک چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 14:24

نفرمودید که آیا این تجربه در خارجه اتفاق افتاده بوده است؟

بله . شما فکر میکنید توی ایران هم چنین امکاناتی اصلا" وجود داره ؟

اگه هست لطفا" آدرسش رو به من هم بدین .

فرخ(صادق) چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 14:45 http://dariyeh.blogsky.com

شاید یه روز تونستم فیلم رو در همین وبلاگ اگه بشه بذارم تا دوستان ببینند . اونجا دخترکی هست که در بالای کوه زندگی می کنه و از اون بالا و در مواقعی که هوا کاملا صافه ، یه لکه ی آبی رنگ رو در دوردستها می بینه و نمیدونه که اون دریاست .
اون در انشای خودش نوشته بود که دوست داره دریا رو ببینه ....
بچه ها در اون بالا هنوز موز رو ندیده بودند ... وقتی بهشون موز دادم ، خیلی طول کشید تا بفهمند که باهاش باید چی کار کرد؟
الان همه شون از روستا رفتند به سمت شهر ... روستا خالیه و فقط بهار و تابستون مردم میآن اونجا .... در روزهای سخت و برفی که گاهی میرم اونجا اینقدر تنهایی و سکوت جریان داره که نمیشه توصیفش کرد .
من سرنوشت موتزارت رو خیلی دوست دارم ... البته شما رو هم یه هنرمند میدونم . قرار نیست همه ی نویسندگان همینگوی و جک لندن و .... باشند.

عالی میشه اگه بگذارید. فکر نمی کنم بلاگ اسکای این امکان رو داشته باشه . البته امیدوارم داشته باشه.

من فکر کنم شما و امثال شما که در کار فیلم سازی هستید خیلی خاطرات قشنگی براتون باقی می مونه . کلا" تاتر و سینما خیلی کار قشنگیه و من دوست داشتم یک روز از عوامل یک فیلم باشم . لابد اون بچه ها هر کدوم یک آدم مفیدی برای جامعه شدند. بچه های روستا هم باهوشند و هم باغیرت. روستاهای گیلان هم از زیبائی کم نظیرند.

موتزارت هم آدم جالبی بوده . می دونید که همیشه بدهی داشته و مشکلات مالی . یک روز صاحب خونه اش می یاد جلو در خونه اش شروع می کنه سرش داد و بیداد کردن و دعوا کردن بر سر اجاره خونه ، اون داشته توی ذهنش از حرفهای صاحب خونه اش نت در می آورده و با اونا یک آهنگ می ساخته.

مرسی که من رو یک هنرمند می دونید. ولی من خودم اصلا یه همچین تصوری در مورد خودم ندارم . خجالت می کشم
شما خیلی لطف دارین.

پرنیان دل آرام چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 14:57

من و دهلام دقیقا همون ارتفاع زیاده که شبیه یه خط صاف می افتی تو آبو سه مرتبه رفتیم یعنی الان که فکر می کنم چطور تونستم خودمو قانع کنم که اونو سوار شم به نتیجه ای نمی رسم خیلی آدم ترسویی هستم تو اینجور مواقع و این شکل بازی ها ولی اون روز خیلی خوب بود خیلی زیاد

خوشحالم که فقط خودم از این کارها نمی کنم . تا اینجا دو تا از دوست هام هم جزو اشرار هستند!
من راستش جرات رفتن به اون سرسره ی آبی رو نداشتم. فکر میکردم حتما سکته می کنم. ولی هیجان این جور کارها خودش یک تخلیه روانی خیلی خوبیه . مخصوصا" اون جیغ ها ......... !!!

آفتاب چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 18:02 http://aftab54.blogfa.com


من یه پیشنهاد جدید دارم :


جت اسکی !


کلی هیجان داره .. حتما امتحان کن .. مخصوصا وقتی که با سرعت دور در جا می زنی ..


خواستی بیا با هم بریم هم تو رویا و هم جت اسکی و هر چی شر و شورهست پایه ام

جت اسکی ررررررررررررررفتم

عالیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

آره آره . مخصوصا" وقتی گاز می دی و وقتی می خوای دور بزنی . احساس می کنی پشت لامبورگینی نشستی

برن بریم

mana چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 18:17

مثل همیشه عالی و زیبا نوشتی

مرسی مانا جون

به به چه اسم قشنگی ... مانا.

همیشه مانا باشی

نوشته های پراکنده چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 18:57 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
خوبید؟
خوش میگذره
منم همچین تجربه ای داشتم
اما جرات نکردم اینقدر برم بالا
و به این خوبی هم بلد نیستم احساسم رو بنویسم
شاد و پیروز باشید
رسیدن پنجشنبه عزیز رو تبریک می گم

سلام

بابا ! پس من خیلی شجاعم و خودم خبر ندارم!

مرسی . پنج شنبه های خوب ... امیدوارم هیچ چیزی نتونه خوبی پنج شنبه ها رو کم رنگ کنه .

تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشی.

هدی چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 22:13 http://aftabgardantarin.blogfa.com

بزرگترین رویاهایم چه کم حرفند: تو!

رویاهای بزرگ و حرفهای بزرگ ، چون «تو» خیلی بزرگی ...

هدی چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 22:22 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
کامنت قبلی رو به علت وزن سنگین ادبیش خواستم در همون قالب و بدون هیچ حرف خودمونی بفرستم برات ...
چون تمام حس قلبی خودم هم در همون دو جمله کوتاه خلاصه میشه و خلاصه خیلی برام دوست داشتنیه اون جمله های نزدیک به روح ...

اما حالا اومدم خودمونی بگپیم!

به نظر من دنیای بدون رویا یه دنیای لبریز از خشم و جنون و آشفتگیهای بی پایانه که می تونه جامعه بشری رو به انحطاط کامل بکشونه ...
رویا همیشه و همیشه یه بخش مهم از زندگی من بوده و هست ... اگه رویاهامون نبود اصلا درک عمیق از زندگی و زیباییهاش و به خصوص انتظار زیبای به ثمر نشستن رویاها وجود نداشت ...
همیناس که این زندگی خشک رو قابل تحمل و رنگ آمیزی می کنه ...
خیلیا همیشه به دنیای بچه ها غبطه می خورن در حالی که فقط کافیه کمی شبیه اونا به دنیا نگاه کنند تا شور زندگی رو تجربه کنن ... گاهی سخته فهمیدن دنیای اینجور آدما برام

به نظر من داشتن رویاهای زیبا که به درد آینده دنیا و زیباتر شدن زمین برای زندگی بخوره، یه موهبت الهیه و خداوند هم خودش به محقق شدنشون کمک خواهد کرد ...

کامنت قبلیت دوست داشتنی بود.

یک پستی مدتها قبل نوشتم با این عنوان :
اگر ما بمیریم رویاهایمان بی مادر می شوند.

تا وقتی هستیم رویاها هم باید باشند. وقتی هم نباشیم رویاهایمان بی کس و کار خواهند شد ...

به قول تو همه به دنیای بچه ها غبطه می خورند. مثلا" بچه ی کوچولوئی که داره بایک ماشین پلاستیکی کوچک بازی می کنه توی رویاهاش خودش رو پشت فرمان یک ماشین واقعی می بینه و یک روزی هم یک راننده ای می شه که پشت فرمان ماشینش نشسته و داره رانندگی می کنه. فقط ای کاش یادش نرفته باشه که این اتفاق یک رویای بچه گی بود.
و ای کاش ما هم یادمون نره اتفاقی که امروز برایمان افتاد، رویای سال یا سالهای گذشته امون بوده.

مرسی هدا جون

ونوس پنج‌شنبه 24 اسفند 1391 ساعت 17:03 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
وای چه تجربه زیبایی

ولی من جراتش رو ندارم چون بالای یه نردبون معمولی میرم تا چند روز حالم خوب نیست چه برسه به پرواز با ...

هواپیماشم به زور تحمل می کنم تا مرز سکته

روزگار خوشی داشته باشی بهارانت خجسته

سلام

معلومه که از ارتفاع می ترسی . تجربه ی قشنگی بود و فکر نمی کنم دیگه هم تکرار بشه . امیدوارم تکرار بشه.

پروازهای داخلی با این هواپیماهای عتیفه ترس هم داره .

ممنونم ونوس جان . تو هم همینطور

سلام پنج‌شنبه 24 اسفند 1391 ساعت 18:10

آدم ها
باید آبی را بکشند
تا همیشه اوج بگیرید

به احتمال قوی شما زمین رو فراموش نکردید به خاطر بعضی آدم هاش.

خدا کند رویای زیبای آدم ها به حقیقت بپیوندد (آمین)

سلام

بستگی داره به اینکه راهنما چی بگه! راهنمای من آبی علامت اوج بود براش.

بعضی آدمها زنجیری هستند که آدمهای دیگه رو به زمین می بندند. نباشند دیگه هیچ دلیلی برای ماندن وجود نداره.

خدا کنه ...

ممنون

هدی پنج‌شنبه 24 اسفند 1391 ساعت 22:59 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز

اول یه انتقاد شخصی : اسم من هدی هست نه هدا ... راستش من روی اسمم خیلی حساسم و دلم می خواد همه درست بنویسنش چون از اولم همین بوده و یه نظر خودمم همینجوریه که قشنگه ... نوشتارشم اینجوری قشنگتره

من آپم دوست خوبم ... قلم رنجه بفرمایید بانو.

سلام هدی جون

در فرهنگستان زبان فارسی توصیه شده که کلماتی مثل هدی، عیسی، حتی و ... برای اینکه زبان فارسی را مقدم بر عربی بدانیم به این شکل بنویسیم : هدا، عیسا، حتا و ...

ولی چشم سعی می کنم یادم بمونه که اونجوری که دوست داری بنویسمش. طبق عادت نوشته بودم

می یام می خونمت و ممنون

بهشته _ س جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 01:54 http://beheshte.blogfa.com

ممنوم عزیز

خواهش می کنم .

بهشته _ س جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 02:00 http://beheshte.blogfa.com

چقدر دلم تجربه ای اینچنین میخواهد ...!

پرواز ...

توی ایران کایت سواری هم داریم ولی مثل اینکه حتما" باید قبلا" آموزش دیده باشیم و برای مردم عادی نیست. دقیق نمی دونم ولی اینطور شنیدم.
کایت خطرناکه چون تمام ا ختیارش با خود سوارکاره ولی پارازالینگ یک نفر از پائین هدایتش میکنه.

امیدوارم تجربه اش کنی .

مطهره جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 17:12 http://shaparak86.blogfa.com

چقدر وبتو و نوشته هاتو دوست دارم
پایدار بمانی و شاد

مرسی دوست عزیزم

لطف کردی .

ویس شنبه 26 اسفند 1391 ساعت 18:16 http://lahzehayenab.blogsky.com

حسابی ترسیدم. واقعاً ترسناک بوده ولی خوب حال اونموقعت را فقط خودت می دانی و بس.به لذتش می ارزیده. ولی خواهش می کنم تکرار نکن اعصاب ندارما

ترسناک نبود اصلا" .

قول نمی دم!

مرسی دوست همیشه ی من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد