فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است




آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن
پرنده در قفس زیبا نمی خواند
گرچه برایت تمام لحظه ها را نغمه خوانی کند
بگذار برود...تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .
صبور باش و رهایش کن
گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد
یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست

گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تو می کند

می دانم ...می دانم ...که رها کردنش رنج می آفریند
زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد
اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر

و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد
آن هنگام را جه توانی کرد ؟
تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را..
رهایش کن ...دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند


پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند
به تمام گل ها عشق می ورزد و
تمام سر شاخه های درختان تنها را لحظه ای میهمان می شود
و از تمام چشمه سارها می نوشد
و حتی می گذارد
شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند
آیا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟

ولی
اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند
و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد ، به گلی دیگر
و شاید قفسی دیگر،
پس از آن تو نیست ...بگذار رها باشد..

دوستش بدار
اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود
بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند
اما نگذار قلبت را گِل آلود کند
عشقی بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کند

چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟
عشق یعنی درون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن
وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است

و همیشه عاشق والاتر از معشوق
از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد
که ظالم ترینی
نه عاشق ترین

اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت
سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا
که تا همیشه برایت خواهد خواند
بی آنکه هراس از دست دادنی
او را در قفس افکند

و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره
عاشق ترین باشد..

دوست داشتن اتفاقی ساده و زیباست ...مثل تولد یک پروانه

بیشتر از تماشای پروانه ها
مبهوت حس لحظه های تولدش از پیله باش

غلامرضا ملکی 

 


 

اشکال ما آدمها این است که هر کدام به روش خود یکدیگر را دوست داریم، گاهی ظالمانه، گاهی خودخواهانه،گاهی مغرورانه،  گاهی مالکانه و نیز گاهی عمیقا" عاشقانه ...  و چقدر در راه و روشهای خود در نهایت دوست داشتن قلب یک دیگر را می شکنیم و احساس یکدیگر را جریحه دار میکنیم. وقتی پای رفتن پیش می آید تازه به این فکر می افتیم که کجای کار ما اشتباه بود!  رفتن همیشه با یک خداحافظی اتفاق نمی افتد. گاهی رفتن در انبوهی از ماندن و بودن است.  



مناسبت نوشت : 


کاری باید کرد
دیر می‌شود
کاری باید کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل همیشه نیست
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر می‌شود
من خواب دیده‌ام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است...

«سیدعلی صالحی»

... 



خواستم یک تصویر برفی اضافه کنم، هم عکس پرید و هم تمام نوشته های این قسمت. 


نظرات 22 + ارسال نظر
هدی دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:18 http://aftabgardantarin.blogfa.com

برای رفتن بهانه لازم نیست
همین که بهانه های ماندن
تمام شوند
کافی ست ...

گاهی وقتها آدمها چه ساده همدیگر را از دست می دهند.

بهانه های تلنبار شده ، پس از صبوری های طولانی ، دلیلی ست برای نبودن! و دیگر هیچ چیز این شکاف را پر نخواهد کرد تا به ابد. ما آدمهای خاطره بازی هستیم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ...

و چه ساده می شود در سایه ی عشق یکدیگر به امنیت محض رسید و زندگی کرد. کافیست خیلی وقتها خود را نادیده بگیریم، در بزرگی ، به بزرگترین موهبت ها می رسیم.

هدی دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:19 http://aftabgardantarin.blogfa.com

در قفس را باز بگذار
پرنده
اگر به تو عاشق باشد
بر شانه ات خواهد نشست ...

این شعر یکی از زیباترین شعرهاییه که شنیدم و عاشقانه تلاش می کنم همیشه و همیشه در قانون عشق رعایتش کنم ...
تقدیم به تو پرنیان وسیع و عزیزم.

وقتی که عشق رعایت نشود، همیشه یک نفر هست که می رود...

مرسی هدی جون . در این صبح زیبای بارانی هدیه ی قشنگی بود .

هدی دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:21 http://aftabgardantarin.blogfa.com

پرنیان جونم سلام
باز انگار کامنت گذاشته بودی اما بلاگفا بازی درآورده
آخه چراااااااا؟چی کار کنیم؟؟؟

سلام هدی جون

احتمالا" اشکال از کامپیوتر منه. یه سری اتفاقات افتاده براش باید ببرمش یک دکتر متخصص درمانش کنه .

فرخ(صادق) سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 01:43 http://dariyeh.blogsky.com

اعتراف باید کرد که مرا به وجد آوردی پرنیان عزیز!
سلام و درو د حتی انسانهای بزرگ و دانانیز در بسیاری مواقع معشوق را از خود می رانند . عشق که محدودیت و قفس ندارد .
من از آن روز که در بند توام آزادم
یعنی عاشق چنان اهل دل است و مرزهای احساس را می شناسد که اجازه می دهد پرنده ی عشق اش به سوی افقهای دور بپرد و دامها و بندها و مشتاقان دیگری را هم ببیند و سپس اگر بهتر از اولی نیافت ، بازگردد .
در این بازگشت اطمینان و آرامش و وفاداری است و جهان را زیبا می کند ... ده چندان !
ما به علت زندگی کردن در شهرها و روستاها و در میان خانواده های گونه گون و به دلیل معاشرت با آدمهایی رنگ و وارنگ
مطالبی را در باره ی دوست داشتن یاد میگیریم که در واقع مبتنی بر یک سیستم آموزشی کلاسیک نیست .
برای همین خودخواهی و غریزه و هیجانات زودگذر و قیافه و ظاهر و بوی عطر یار حتی در ما تاثیراتی گذرا بر جا می نهد .
اکثر خطاهای ما در حوزه ی احساس ، معلول تنوع تربیت هر کداممان در حوزه های علاقه و احساس است .
متاسفانه دیگر این ترانه را هم حتی سالی یک بار زیر لب زمزمه نمی کنیم تا در قول و فعل ما موثر افتد :
اشکی که چکید دیگه چکیده
قلبی که شکست دیگه شکسته
متاسفم که شیوه های دوست داشتن را فقط سریالهای کلیشه ای و درپیتی و فیلمهای مزخرف ژاپنی و چینی و کره ای و هندی باید یاد مان بدهند .
البته الحمدالله اکشنهای امریکایی نیز کمک می کنند تا در صورت عشوه و کرشمه های معشوق ، به ضرب چاقو و تیر . . . . . و یا به یک لیتر اسید صورت زیبای معشوق را مهمان کنیم تا به شدت وبرای اینکه نتوانسته است فقط ما را دوست بدارد ، مجازات شود و تا ابد در تنهایی و عزلتی مرگبار پوسیده شود .

سلام فرخ عزیز
مرسی . خوشحالم که حالتان را خوب کرد. نگاه جوانها این روزها به عشق یه کم فانتزیست . خوب خیلی هم رنج نمی کشند، شاید یه روزی به پختگی برسند. می دونید چیه فرخ عزیز؟ عشق یاد گرفتنی نیست. عشق واقعی خودجوش است و می آید و ما را در امواج خود غرق میکند. یکباره می بینی با شنیدن صدایی به صورت اتفاقی تپش های قلبت تو را به تعجب می اندازد. گاهی می بینی سایه ای از دور دلت را می لرزاند . گاهی می بینی دوری عزیزی تو را گاهی به مرگ می رساند. عشق نیز همیشه به جنس مخالف نیست. عشق می تواند به پدر باشد به مادر باشد به فرزند باشد گاهی هم می شود به یک جنس مخالف باشد. همین که هست خوب است ...

این سریالهای ایرانی هم با توجه به محدودیت در ساختن و پرداختن سناریو و نبود هنرپیشه های خوب ، بیش از این نمی شود ازشان انتظار داشت.

november سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 12:38 http://november.persianblog.ir

پهنای عشق شاید اندازه ی مهرتو باشد - شاید هم قدر آب و گِلش ... قدر نان و نمکش ... قدر زمین خوردنهایش هم ، شاید!

آخر ،آب و گلش کنار نیامد
دریا با ساحلش کنار نیامد
برکه دلش را فروخت، اما دریا
با ماه کاملش کنار نیامد
باز به خاک آرمید هرچه که رویید
مزرعه با حاصلش کنار نیامد ...

(از مهربانیت سپاس بانوجان) .

سلام

پهنای عشق شاید هم قدر صبوری هایش باشد.

اشعار فاضل نظری قشنگه .

من هم ممنونم

هاتف سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 13:36

اصولا هر دوست داشتنی روی منفعت خود فرد کم پیش کس دیگری رو عاشقانه و خالصانه دوستش داشته باشه جوری که همه چیشو فداش کنه
من فلانی رو دوست دارم، تا زمانی که مخالفم حرف نزنه همیشه شعار همه ماست

خوب این که دوست داشتن نیست!

دوست داشتنی درسته که اون آدم رو با تمام اختلاف نظرها بخواهیم. من خودم وقتی کسی رو دوست دارم برای تمام نظراتش احترام قائلم حتی اگر قبول نداشته باشم.

هاتف سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 13:41

متن هم خیلی قشنگ بود یه جاهایی واقعا حقیقت محضه که نمیشه بهش گفت متن ادبی چون خیالی توش نیست راستی غلامرضا ملکی کیه؟

من خیلی شناختی نسبت به ایشون ندارم. چند تا شعر از ایشون خوندم که خوب بود و این متن رو از تمام نوشته های ایشون بیشتر دوست داشتم.

هدی سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 22:29 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلاااام پرنیان عزیزم
خوبی؟
کامنتت رسید بانو ... ان شاالله که از این به بعد بلاگفا بازی درنیاره که دیگه حسابی از دستش شکار میشم و شکایتشو به مسوولینش می کنماااااااااااااااا گفته باشم!
من آپم عزیزم ... قلم رنجه بفرمایید بانو.

سلام هدی جون

ممنونم . خوب خدا روشکر بالاخره روسفید شدم.

من فکر میکنم مشکل از لپ تاپ من باشه. یه اتفاقاتی توش افتاده که مشکوک می زنه باید به یک متخصص نشونش بدم.

حتما" می یام و نوشته های قشنگت رو می خونم . ممنون که خبر دادی

ویس چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 01:12 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام عزیزم

به لیلی گفتند : مجنون از نگاه تو هزار ساله شد.می دانی؟

گفت : عمر آدمی را به سال اندازه می گیرند و عمر عاشقان را به غم هایشان.

این جا هر که بیشتر سوخته باشد ، پیر ماست

آن گاه

گفتند مجنون را که چند ساله ای ؟

گفت : هزار و چهل ساله

خندیدند که مگر نوحی تو؟

گفت : از عمرم چهل سال گذشت .اما از همان یک نگاه لیلی ، هزار سال.جمع این دو می شود هزار و چهل

سلام
جالبه که من وقتی این مطلب را می نوشتم یاد لیلی و مجنون افتاده بودم. و یاد این شعر وحشی بافقی (با اینکه خیلی هم ربطی به موضوع پست نداشت) :

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیداکن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزیی زحسن او قصوری است

زحرف عیب جو مجنون بر آشفت
درآن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیده ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی ذاتی که لیلی چون نیکویی
کزوچشمت همین بر زلفورویی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

و مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو , او اشارت های ابرو

دل مجنون زشکرخنده ,خون است
تو لب می بینی ودنداد که چون است


کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام

برام جالب بود که کامنتت در همین رابطه بود.
وقتی کسی از سن و سال من سوال میکنه . توی دلم می خندم. آیا سن به قدمت شناسنامه است؟؟!!

...
و یا اینکه دیگران جام می بینند و مجنون داخل جام را ...

مرسی ویس عزیزم

نوشته های پراکنده چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 08:54 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
شعر زیبایی بود
به نظر من دوست داشتن و عشق ما آدم ها بیشتر برای ارضای این حس خودمونه و به طرف مقابل کاری نداریم و در حقیقت بهش عشق نمی ورزیم. فقط می خوایم این حسمون ارضا بشه
از حالا رسیدن پنجشنبه رو تبریک می گم
شاد باشید

سلام

مرسی .

اونوقت چطوریه که در میان صدها انسانی که هر فرد می شناسه و باهاشون ارتباط داره ، یکهو یک نفر می شه ملکه ی قلبش ؟؟

ممنونم . امیدوارم تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشی.

باران چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 12:05

...

و عشق
با دو چیز شناخته میشود:
عمق ارتباط متقابل و
شادی ..

از کتاب هنر عشق ورزیدن
نوشته ی اریک فروم

.
.

سلام قربان
عجب پست راستی بود!
مشعوف شدیم در این کولاک برف !!!

هنر عشق ورزیدن اریک فروم رو باید خوند!
اینم لینک کتاب مذکور:
http://www.parsbook.org/1389/03/honare-eshgh.html

علیک سلام قربان

خوندمش
همین سه چهار ماه پیش خوندمش
مرسی که معرفی کردید.


اونجا داره برف می باره ؟ حالا سوز سرماش رو ما باید بخوریم
ولی ما باران داریم

باران چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 13:41

..

وسعت عشق
به اندازه ی لبخند خداست ..

.
.

بله که میباره!
و ما هم برف میخوریم هم داریم میایم اتوبان بارون بخوریم!
الان این شکلی شدیم از کثرت سفر!!!

امضا: باران کثیر السفر ..

باران کثیرالسفر عزیز

لبخند خدا باید خیلی قشنگ باشه

سفر به خیر . ضمنا" باران هم تموم شد. الان دیگه آفتاب شده . دیر رسیدین .

می دونستم سفر آدم رو سبز می کنه

قندک چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 14:43

سلام پرنیان عزیز. با این عقیده شما کاملا توافق نظر دارم. اما ما انسان ها همانطور که دوست داریم پرنده هارا درقنس کنیم با عشق نیز همین گونه رفتار می کنیم.تا طرف آزاد است که آزاد است اما به محض این که گرفتار عشق می شود به قفس می رود. روح و جسمش کلا قفسی می شود.

سلام بر قندک عزیز
احساس مالکیت در ما آدمها ، وقتی کسی رو دوست داریم ، معمولا" هست. ولی این احساس نیاز به کمی مبارزه داره. من در مورد عزیزانم اگر با قاطعیت بگم که هر جائی که خوشجال باشند حتی اگر دور از من باشه، من هم عمیقا" خوشحالم دروع نگفتم. ولی در مورد یک رابطه ی عاشقانه بین دو جنس مخالف یه کمی شاید سخت می شه. چون اونا دوست دارن با هم خوشحال باشن تا دور از هم . و این خودش یه کمی حس مالکیت می یاره یا اینکه آزادی اون دو نفر رو محدود می کنه. مگر اینکه بین خودشون یه جوری حلش کنند.

پرنیان دل آرام چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 16:33

چقدر این پست این شعر حرف دل این روزای منه

چقدر لذت بردم از خوندنش

پر از حرفم پرنیان اما بی خیال

اینو براتون می گذارم تمام مدت که گوشش می دادم تو خاطرم بود براتون بگذارمش

باید اسپانیایی باشه - دوسش دارم غم صدای خواننده شو

http://tabasomekhoda.persiangig.com/audio/Despina%20Vandi%20-%20Gela%20Mou.mp3

مرسی پرنیان جونم

تو هر وقت می یای یا با یک شعر عالی می یای و یا با یک سورپرایز.

می دونم پر از حرفی ...

اگه خواستی یک قراری با هم می ذاریم.

از اینکه هر وقت یک موزیک خوب گوش می دی و یا با یه چیزهای خوبی هستی و به یاد من می افتی احساس شادی می کنم.

این موزیک خیلی قشنگی بود. از اون سبک موزیک هائی که من دوست دارم و گوش می کنم. ولی این رو نشنیده بودم . سیوش کردم . از این خواننده شنیده بودم قبلا" ولی این ترانه رو نشنیده بودم. ضمنا" این آهنگ یونانی هست.

مرسی که برام گذاشتی. امیدوارم دوستانی که این کامنت رو می خونند هم گوش کنند و مثل من لذت ببرند.

سلام پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 08:26


سخت است وقتی پای صحبت های کسی ننشسته ای که غمی متبرّک دارد، وقتی او را هنوز درک نکرده ای، بعد مستقیم بیایی و بگویی بخند، به خاطر ِ ما بخند، برای ما بخند.

قابل توجه ِ خانم ِ پرنیان دل آرام، بروید با خانم پرنیان فتح باغ حرف بزنید. اگر به خاطر ِ اهالی این باغ نمی خندید شاید به خاطر ِ ایشان، برای ایشان بخندید.

نمی دانم چند بار به آن آهنگ زیبای پیشنهادی تان گوش داده اید ولی امیدوارم دل خواننده اش را نشکسته باشد
وقتی می گفت:

I feel some sadness in your face
It is time to get lost with you
Smile for me like yesterday
And take me out of here
Smile for me

امیدوارم گوگل ترنزلیت درست ترجمه کرده باشه، اگر هم که نه، خودمونیم همینم شعر ِ قشنگیه ها. کار تلفیقی از من و گوگل ترزلیت و یک شاعر ِ گمنام یونانی.فقط از شاعرش عذر می خوام که جای سطراشو جابجا کردم

و حرف من اما

If you didn't smile yesterday
Don't care
Smile today
You may be sad tomorrow !!

بی اجازه ی شما ایندفعه زحمت نوشتن این "قابل توجه ... عزیز" را خودم کشیدم


راستی اینم شعر تلفیقی فارسی- یونانی من
Amou, gela mou



سلام بر سلام عزیزمان

اگر قلقلکش بدیم چی ؟

دیگه بخواد نخواد مجبور می شه از ته دل بخنده . با کلمات قلقلکش بدیم چی؟ می خنده ها !

خواننده اش اگه اشتباه نکنم Despina Vandi اسمش باید باشه .
من خودم بارها این اهنگ رو گوش کردم . از اون سبک آهنگهائی که من دوست دارم .


مرسی که ترجمه اش کردین .
و مرسی که قابل توجه ... عزیز رو نوشتین و کار من رو کم تر کردین.

خیلی خوبه که یکی باشه کنار ما و به ما بگه : بخند ... برای من بخند.

اما نمی دونم چرا خودم هم دلم می خواد بنویسم :
«قابل توجه پرنیان دلارام عزیزم»

مرسی ...

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 10:14

برای تو خوب مهربان

پرنیان عزیز



قصـــه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب،در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک، ازبوی تنت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصـه شنیدن دارد...!
اصغر معاذی




و برای سلام عزیز


روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی
چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی
من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی
من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی
با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی
کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی
شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی
بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

اصغر معاذی


خیلی با خوندن کامنتتون دلم خواست بگم من امروز بهترین هدیه مو از خدا گرفتم

بماند چی بود اما امروز رو عاشقم امروز رو دلم بخواد دوستت دارم و فریاد بزنم امروز که برفیه و من حس می کنم اینا این برفها دونه های عشقن محبتن مهربونی ان برای دلای گرفته ی زمینیا

مرسی گلم

و
قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد

قصه گوی شیرین.

خوشحالم حالت خوبه. من دارم می رم پیاده روی ... توی برف . با یه کفش مناسب و یک لباس گرم. جای تو هر کسی که دوست داره باشه، خالی .


چقدر صدای دوست داشتن هات پیچید توی این هوای و زمین سفید.

و

قابل توجه سلام عزیز

ترک عادت ........

نمی شه دیگه عادته

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 13:00

سلام
میگم چرا گوشیم از دیشب قاطی کرده و همش برف میاد توشاااا . منو باش میخواستم برم تنظیماتشو عوض کنم

همون ساعت اول که این پست رو گذاشتی خواستم یه اظهار نظری در بکنم که پشیمون شدم تا اینکه امروز یه داستان خوندم که همچین بی ربط با این پست و با اون نظر بنده نبود .

و اما داستان ......

در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی میکرد که روش قضاوتش با پادشاهان دیگه خیلی فرق داشت . این پادشاه محکمه رو عمومی و حکم رو به اختیار خود محکوم واگذار کرده بود . یک شانس پنجاه پنجاه برای متهم که یک طرفش مرگ وحشتناک بود و یک طرفش زندگی دوباره .

داستان از این قراره که اگر کسی گناهی مرتکب میشد پادشاه یک محکمه عمومی بپا میکرد و متهم در وسط یک میدان تنها رها میشد . در گوشه این میدان دو در بزرگ وجود داشت که متهم باید یکی از این دو در رو انتخاب میکرد . پشت یکی از این درها یک ببر گرسنه وجود داشت که با باز شدن در بلافاصله به متهم حمله میکرد و اونو در جا تکه تکه میکرد . پشت اون یکی در یک زن زیبا وجود داشت که اگه متهم اون در رو باز میکرد بایستی بلافاصله با اون زن ازدواج میکرد و در همون جا مجلس عروسی و بزن و بکوب برپا میشد .

قصه از اینجا شروع میشه که یه روز شاه متوجه رابطه دخترش با یه پسر از طبقه پایین جامعه میشه و دستور میده که پسرک بیچاره رو زندانی کنن . روز محاکمه مشخص میشه و به همه مردم اعلام میشه که در این محاکمه حضور پیدا کنن . شاهزاده هم در تمام این مدت کارش شده بود غصه خوردن و اینکه چه تصمیمی باید بگیره . آخه شاهزاده همیشه از راز دادگاه و اینکه پشت کدوم در ببر و پشت کدوم در زن زیبا وجود داره باخبر بود . تازه شاهزاده اون زنی که قرار بود پشت در قرار بگیره هم خوب می شناخت . اون یمی از زیباترین زنهای شهر بود و شاهزاده به شدت به او حسودی میکرد . فکر اینکه اون زن رو کنار معشوق خودش ببینه به شدت اونو آزار میداد . از طرفی هم نمیتونست معشوق خودشو زیر پنجه های یه ببر گرسنه ببینه و شاهد تکه تکه شدن معشوقش توسط اون ببر باشه .

بالاخره روز موعود فرا رسید و همه سرجای خودشون قرار گرفتن . شاهزاده هم کنار پادشاه نشسته بود که با علامت پادشاه متهم وارد میدان شد . پسرک وسط میدان چشم به معشوقه خودش دوخته بود و میدونست که شاهزاده راز درها رو میدونه و حتما اونو کمک خواهد کرد . شاهزاده هم که طی چند روز گذشته تکلیفشو با خودش مشخص کرده بود و تصمیمشو گرفته بود . با یه اشاره کوچولو که هیچکس متوجه نشه در سمت راست رو به پسرک نشون داد .

نفسها در سینه حبس شده بود و همه منتظر بودن ببینن که تا لحظاتی دیگه شاهد یه جشن عروسی خواهند بود یا یک صحنه خونین . تنها کسی که آرام و خونسرد بود متهم داخل میدان بود که با قدمهای مطمئن به سمت درها میرفت . پسرک به در سمت راست اشاه کرد و در باز شد....

دیری دریییییممممم


حالا به نظر شما از این در کی خارج شد ؟ آقا ببره یا اون خانوم خوشگله ؟
اگه شما جای اون پرنسس بودید چیکار میکردید ؟ میزاشتید اون زنیکه ایکبیری جلوی چشماتون با پسر مورد علاقه تون ازدواج کنه و دستشو بگیره و بره خونه بخت یا ......


.................. پایان قسمت اول .......................

گوشی من برف هم توش بیاد تنظیماتش به هم نمی خوره
گوشی رو باید عوش کنی

زنیکه ایکبیری !!!

این اصطلاحات رو از کجا می یاری ایرج میرزا جان؟!

این اصطلاح فکر کنم یه کم زنونه ست .

عجب بابا! چه معمای سختی !

حقشه که ببره بخورتش .

شوخی کردم. اما اگه نظر من رو بخوای بدونی ، می گم اگه شاهزاده واقعا" اون جوان رو دوست داشته باشه، و این دوست داشتن درست و حسابی باشه ، اون دری رو بهش نشون می ده که دختر جوان هست. بعدش هم خدا بزرگه ، شاید پادشاه سر عقل اومد بالاخره . اگر هم سر عقل نیومد، عشق هرگز نمی میره ...
نه فاصله ، نه جدائی ، نه زمان، نه مکان ... هیچ چیزی از عظمت یک عشق واقعی کم نمی کنه. گذشت زمان این رو به همه ی آدمها ثابت می کنه .

آفتاب پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 16:14 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان نازنینم

خیلی وقت بود از اینجا دور بودم .. البته همیشه می خوندمت .

یه سوال دارم : در مقابل فردی که دوست داشتی و محبت رو تموم می کنی ولی در عوض اون فرد فراموش می کنه تمامی اونها رو و سعی در آزار دادنت میکنه چه باید کرد ؟

کسی رو که می یاری و معرفیش می کنی به عنوان بهترین فرد ؟ بهترین دوست ؟و اون به خاطر حمایت هات رشد می کنه ؟ جوابی هست ؟

می تونی در مقابل چنین رفتارهایی مبهوت نشی ؟

سلام آفتاب عزیزم

مرسی از تو ...

و جواب سوالت :

رهاش می کردم! نه در زندگی ام، بلکه در ذهنم. اون آدم تعلق به دنیای کوچک خودش داره. اگر برای محبت تو ارزش قائل نبوده مطمئن باش نسبت به تمام محبتهای دنیا هم آدم قدر نشناسیه.
تو هر کاری کردی برای دنیای خودت کردی و بازخورد آن را خواهی گرفت.
برای کارهای خوبی که کردی افسوس نخور، در این دنیا هیچ خوبی هیچ وقت گم نمی شود.

براش دعا کن . همین

رها پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 21:25

سلام عزیزم این پست را خیلی دوست داشتم ..۲ باری امدم و سر زدم اما فرصت نوشتن نداشتم ..الان هم امدم که بگم خیلی عالی بود ...من عاشق این عشق و دوست داشتن هستم ..دلت شاد و عشق مهمان همیشه قلبت ....

سلام رها جون

ممنونم از محبتت که با تمام مشغله ها باز هم می یای اینجا و می خونی.

همون آرزوهای قشنگی که کردی ، من هم متقابلا" ...

خلیل پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 21:30 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

" دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند

" چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟ "

چه راحت و زیبا سروده است.

سلام

ممنونم دوست عزیز.

ایرج میرزا پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 23:54

بازم سلام

از جوابی که به سوال داستان دادی لذت بردم . و صد البته از پری خانوم هم جز این انتظاری نبود .

روی یک کاغذ سفید یه گوشه بنویس عاشق و گوشه دیگه بنویس معشوق .حالا یک فلش از طرف یکی به طرف اون یکی بکش . به این صفحه نگاه کن . این برگه شامل تمام مجموعه ای میشه که بهش میگن عشق .

حالا اگر نوک فلش به سمت عاشق بود میشه همونی که از توش ببر در میاد . از توش اسید پاشی در میاد . از توش مالک شدن در میاد . از توش بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند در میاد . از توش و همیشه عاشق والاتر از معشوق است درمیاد . از توش سردی بعد از وصال در میاد . از توش....

اما اگه نوک فلش به سمت معشوق بود . میشه عشق مثنوی معنوی . میشه کل دیوان حافظ . میشه دیوان سعدی و عطار . میشه عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست . میشه یاری که تحمل نکند یار مخوانش . میشه اگر نفرین کنی دعا گویم . میشه فنای عاشق در معشوق . میشه فقط به خاطر تو . میشه محنت قرب ز بعد افزون است . ..


روی اون کاغذ بجای عاشق و معشوق بنویس من و تو . در حالت اول همه چی به من برمیگرده و در حالت دوم همه چی میشه تو . حتی من . اولی عین خود خواهی و دومی خود عشقه .
اولی توهمی از عشقه که گاه با بی توجهی ازش تعبیر به عشق میشه و اینهمه سردرگمی بوجود میاره .

آدمها کوچیک و بزرگ دارن . دلهاشون هم همینطور . البته اگه بعضیها دل داشته باشن .
وسعت عشق به اندازه عظمت معشوق است .

سلام

واقعا" لذت بردم . خیلی قشنگ نوشتی

فقط یه سوال :

آیا وسعت عشق به اندازه عظمت «عاشق» نیست؟

ایرج میرزا جمعه 18 اسفند 1391 ساعت 13:03

سلام

وسعت عشق به اندازه عظمت عاشق است یا معشوق؟

عشق یعنی حرکت . حرکت از سمت نقص به سمت کمال . از سمت کوچک به طرف عظیم . در معشوق کمالی هست که در عاشق نیست . هر چه معشوق عظیم تر و کامل تر عشق هم عظیم تر و وسیع تر خواهد بود . تا عاشق در معشوق کمالی [ هر چند خیالی و موهوم] نبیند هرگز جذب معشوق نخواهد شد .
اینکه برخی بعد از وصال به معشوق نسبت معشوق خود سرد میشوند به این دلیل است که به کمالی که خواسته شان بوده رسیده اند[ و در صورت موهوم بودن پی به اشتباه خود برده اند] و از طرفی باز هم بدنبال کمال بیشتر هستند . این است که به دنبال معشوق والاتر میروند . اگر سمت فلش صحیح باشد یعنی از طرف عاشق به سوی معشوق و معشوق محور باشد و ثبات قدم هم باشد نهایت هر عشقی کمال لا یتناهی که همان خداست خواهد بود .
به قول حافظ : بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست . یعنی چون معشوق لا یتناهی است وسعت عشق هم لایتناهی است .
من هم مثل مرحوم شهریار معتقدم یک عشق بیشتر وجود ندارد . عشق زمینی و آسمانی مفهومی ندارد . فقط این عاشق است که در ابتدا در تطبیق اشتباه میکند . به قول شهریار : ابتدا که چشم باز کردم تو را در چهره مادر دیدم . بعد که بزرگتر شدم تو را در چهره دختر همسایه دیدم و بالاخره تو را چنان دیدم که در جهان نمیگنجیدی .
نکته اینجاست که حواسمان باید به فلش باشد . اگر جهت فلش به سمت من بود بدان که اصلا صحبت از عشق نیست .

سلام

عشق گذشته از اینکه راهیست برای رسیدن به کمال، یک نیاز هم هست. انسانها نیازمند عشق هستند، عشق به هرچیزی و یا به هر کسی. اصلا از عشق زمینی ست که به عشق آسمانی می رسیم. کسی که عشق زمینی را تجربه نکرده چطور می تواند عشق آسمانی را با آن عظمت تجربه کند.

در عشق شاید به راحتی نمی شه گفت عظمت عاشق بیشتره یا معشوق. از هر سو که نگاه کنی هر کدام عظمتی داره برای خودش.

من تمام حرفهای تو رو قبول دارم . برای من یک انسان عاشق بسیار قابل احترام و ستودنیست. عشق کار دشواریست که کار هر کسی نیست. آدم می خواهد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد