فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

ما آدمها ...



در راه بازگشت به شهر موهایم را از ته ماشین کردم. دلم می خواست چیزی از وجودم را بکنم بریزم دور. یک جور انتقام آئینی. ما زنها رسم خوبی داریم . زمانه که سخت می گیرد، شروع   می کنیم به کوتاه کردن ناخن ها، موها، حرفها و رابطه ها.

خاطرات خانه ی ییلاقی - ویرجینیا وولف



کاری که من کردم،  این بود: یک صبح جمعه نشستم و تمام شماره های داخل گوشی را دیلیت (آل) کردم!  حدود پانصد شماره تلفن. بعد از چند روز دوباره  رفتم سراغ خود گوشی و گوشی موبایلم را فلش کردم. تمام اطلاعاتم به اضافه ی تمام نرم افزارها،  پرید. به همین سادگی! حتی گوشی ازمن سوال کرد: آر یو شور؟  و من با غرور هر چه تمام  و اعتماد به نفس کامل گفتم : بله


بعد از دقایقی ، من موندم و یک گوشی خالی خالی ... 


بعد رفتم سراغ کمد لباسم      و چندتائی از لباسهای مخصوص مهمانی رو با آرامش تمام انتخاب کردم و گذاشتم داخل یک ساک دستی و دادمش به یک نفر. یک راه رسیدن به آرامش همین فنگ شوئی کردن ها می باشد. 

البته شاید بهتر بود ملایمت بیشتری به خرج می دادم!    


بعد یک روز دیگر دوباره  نشستم و تا آنجائی که ممکن بود  با تمام کسانی که شماره هاشون رو از دست داده بودم از راه های مختلف تماس گرفتم.  چند روز تمام وقتم را گرفت. که البته شماره ی نجار و نقاش و سرویس کار آیفون ، آرایشگاه  و پزشکان متخصص و ......... برای همیشه از دست رفت! به اضافه ی یک عالمه اس ام اس های قشنگ که یه وقتهائی که بیکار می شدم مرورشان می کردم. تعدادی از شماره ها رو حفظ بودم  . تعدادی از شماره ها رو هم قبل از فلش کردن از روی اس ام اس های هنوز دیلیت نشده پیدا کردم و یه جائی نوشتمش. آفرین به خودم


بماند که چه دست گلهای دیگه ای که به آب ندادم ! 


شاید بهتر بود به جای همه ی این کارها  از همان اول موهایم را از ته ماشین می کردم  

 



دارم می رم به یک سفر کوتاه دو سه روزه . اونجا هم دسترسی به نت دارم . فقط بدترین قسمت سفر بستن چمدانه. کسی حاضره بیاد چمدان من رو برام ببنده ؟  

فعلا  چمدان خالی رو آوردم گذاشتم جلوی چشمم . همیشه هم یا مسواک یادم می ره ببرم یا برس !  شک نکنید که این بار هم قطعا" یادم می ره 



برگشتم . خواستم برای کامنتهای این پست از همه تشکر کنم. تمامش رو با گوشی می خوندم و بهش فکر می کردم و جواب می دادم. امشب پر از حرفم و پر از واژه ... خیلی دوست داشتم می نوشتم ولی چندین شب کم خوابی شدید و سفر و جاده و گشت و گذار و ... بعدش رسیدن و دویدن برای رسیدن دیگه نائی برام باقی نگذاشته . دلم برای تمام وبلاگ هائی که دوستشون دارم تنگ شده. دلم برای دوباره خوندن این کامنت ها هم تنگ شده.کلا" دلم یه عالمه تنگ شده ...   

اینجا رو دوست دارم . برای اینکه اینجا آدمها خود واقعیشون هستند . و من چهر های بی نقاب را عاشقم ...  و صداقت را عاشقم و صمیمیت را عاشقم و بالاتر از همه هر چیزی که رنگ و بوی دوستی دارد .

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ... 


ممنون از همه    

  
نظرات 47 + ارسال نظر
فریناز چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 20:16 http://delhayebarany.blogsky.com

سه ماه پیش وقتی واسه اولین بار مجبور شدم! گوشیمو فلش کنم و همه چی بپره اونقدر ناراحت بودم که حد نداشت
نزدیک 3000 تا اس ام اس قشنگ داشتم... با یه عالمه خاطره... خاطره ها!

ولی وقتی یک ماه پیش بازم مجبور شدم فلشش کنم ناراحت شدم ولی دیگه همون 1000 تای اسی که بازم جمع شده بود زیاد ناراحتم نکرد:دی

کلا آدم ها عادت می کنن
ولی از یه روزی یه جایی باید شروع کرد

یه جای خوب سراغ دارین واسه ماشین کردن ِ موها؟ :دی

سلام فریناز جون
تولدت باز هم مبارک . امیدوارم به آرزوهای قشنگت یکی یکی دست پیدا کنی . همیشه سلامت باشی و همیشه دلخوش

از دست دادن سخته . حتی اگر خود خواسته باشه . تو مجبور شدی فلش کنی ولی در مورد من اجباری نبود. یه جور دیوانگی بود

کم کم داره همه چیز جبران می شه . به جز جای خالی بعضی از اس ام اس ها که دوست داشتنی بودند.

آدمها به همه چیز عادت می کنند ولی در این عادت کردنها خیلی آسیب می بینند.
وقتی یه چیزی تمام می شه یه چیز دیگه باید شروع بشه که انسان تعادلش را از دست نده. هیچ ایستائی در زندگی معنی نداره .

آره یه سلمانی مردانه خوب سراغ دارم . کارش عالیه . یک دست ماشین می کنه بدون چاله چوله

کچل _ خوشگل

فریناز چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 20:18 http://delhayebarany.blogsky.com

تقریبا یک ماهی هست این متن آخریتون رو خوندم... هی تکرار می کنم...

می دونین چیه؟
خیلی مهمه آخرشو چطوری بخونی پرنیان جون

تنها(فقط ) بروی و بروی و بروی

تنها (بدون هیچ کسی)بروی و بروی و بروی

اینو خودم کشفش کردم

دومیش خیلی سخته
خیلی

فریناز جون متن شل سیلور استاین رو برداشتمش . چون متن های طولانی خواننده رو خسته می کنه . گذاشتمش برای یک بار دیگه .

اما در جواب کامنتت :

تنها بودن سخت نیست . تنهائی خیلی سخته

می نویسیم ، می خونیم ، می شنویم ، باور داریم که باید تنها رفت ، رفت ، رفت ...
ولی همه ی ما خودمون می دونیم چقدر سخته

یک دوست چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 22:38

زن که باشی
گاهی کم می آوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
به همراه دارد.
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی...
پناه ببری...
ضعیف باشی...
دست خودت نیست
زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تلخ و گس مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد.

زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه

که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو....
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...

میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را

میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش..ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...

زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی

زن که باشی...

هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!

بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟

و ته دلت همیشه خواهد لرزید.......

زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند.....

زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!!

خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی

دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...


می بینی پرنیان عزیز!!
تو هم همه دیوانگی های عالم را بلدی!!
تو یک زن هستی بانو
من ترانه هایت را که زیر لب میخوانی دوست دارم
و
آشپزی ات را

دوست عزیزم ...

سلام
کاش می دونستم کی هستی
اینقدر نزدیک ... اینقدر آشنا

این متن با حال و هوای من ... با اینکه قبلا" هم خونده بودمش اشکهام رو جاری کرد . اگر زن باشی که می دانی ، زن بودن چقدر دشواری ها دارد. چقدر رنجها دارد. چیزهائی که نه می شود گفت و نه گفتن دارد و هم تحمل سکوتش سخت است.
زن که باشی باید قوی باشی که تکیه ندهی که پناه نبری که ...........
خودت تکیه گاه خودت باشی ، که دیگر روی هیچ کس و هیچ چیز در زندگی حساب نکنی ، که زندگی همین است و دیگر هیچ ...

اگر هم زن نباشی که باز هم می فهمی من چه می گویم ... می دانم که می فهمی

...

اشکالی ندارد که ندانم . مهم این است که یک دوستی هست که خیلی می فهمد ...

یک دوست چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:14

زن که باشی


ترس های کوچکی داری !

از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت
و از خیابان های بدون عابر می ترسی !
از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف
در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !

از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند
و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی
که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند....!
زن که باشی


ترس های کوچکی داری ،

به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که به جرم زنانگی محکومت می کنند ...
و همیشه این تویی که مقصری !

بانو جان
زن که باشیم
همیشه مقصریم

زن که باشیم ترس های بزرگ داریم.

از ظرافت خودت ، از عظمت عشق های سترگ خودت، از جسارتهای بی مهابانه ی خودت ، از صبوری های مکرر و بعد عصیان های ناگهانی خودت، از وفادار ماندن در عشق های خودت ، از گریه های یواشکی خودت، از دلتنگی های بی درمان خودت، از خودت .... از خودت وحشت داری.
هر بار دلت می خواهد یک جائی خودت را گم و گور کنی ، یک جائی خودت را جا بگذاری ، دلت میخواهد چمدانت را ببندی و تمام داشته هایت را به همراه تمام خاطراتش بگذاری و بروی ....
دلت می خواهد مردی که تو را خواهر صدا می زند ولی شرارت را ازنگاه ناپاکش احساس می کنی زیر پنجه هایت مچاله کنی و به او بگوئی : به من نگو خواهر ... من خواهر تو نیستم.
دلت میخواهد به مردانت بگوئی مردانگیت در تعصب های کورکورانه ات نیست، بلکه در میزان تکیه گاه بودنت است. میخواهی پدر باش، می خواهی همسر باش، می خواهی دوست باش ... هر که می خواهی باش. اما مرد باش و ثابت کن مردانگیت را ..........

اگر بخواهم بنویسم یک تومار است دوست عزیزم
تا اینجا هم زیاد نوشتم

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:17

بانو ی مهربان
برایت دل نوشته های زنانگی مان را میگذارم تا به هر صورت که پسند کردی در وبلاگ زیبایت قرار دهی و تقدم و تاخرش را خودت انتخاب کن

زن که باشی

مهربانی ات دست خودت نیست

خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند

دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند

زن که باشی

زود می بخشی ، زود می رنجی ، زود می گریی ، زود می خندی...

چون سرشاری از احساس









زن که باشی

درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

در باره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی

درباره‌ی زیبایی‌ات......که دست خودت نبوده و نیست

درباره‌ی تارهای مویت

که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند

درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت،

عشقت، همسرت قضاوت می‌کنند

تو نترس

و

زن بمان




احمق‌ها همیشه زیادند

نترس از تهمت دیوانه‌های شهر

که اگر بترسی

رفته رفته زنِ مردنما می‌شوی

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ...

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت

با چشمهای باز

با ظرافتی زنانه

و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را میکاری

و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…

که محکم هستی… که خیلی می ارزی.

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد میگیری

اصلا زن ها اگر واقعا" زن باشند و زنانگی خود را فراموش نکرده باشند نمی توانند دلرحم نباشند . نمی توانند نسبت به کسی که دوستش دارند کینه و نفرتی داشته باشند. من یک زنم و این را به طور قطع و یقین میگویم. یک زن تاوقتی که اصالت زنانگی اش را داشته باشد هرگز نسبت به کسی که دوستش دارد کینه ای نخواهد داشت.

من یک زنم . و همیشه باقی خواهم ماند. هرگز ظرافتم را با خشونت دنیا تاخت نمی زنم. تمام افتخارم به عشق های نابم که در قلبم پنهان کردم است.
افتخاراتم را به آسانی به باد نمی دهم.
بگذار قضاوتم کنند. آدمها به اندازه ی درک خودشان قاضی خواهند بود.

دلم میگیرد از قضاوتهای سطحی آدمها ولی ذره ای اهمیت نمی دهم

ما عادت کرده ایم که تماشایمان کنند و نقدمان کنند و برایمان بالای منبر بروند. در کنارش هستند کسانی که به بودنشان افتخار می کنیم و خدا را شکر می کنیم برای داشتنشان

من می خواهم زن بمانم ......... با تمام دشواری هایش

یک دوست چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:21

زن که باشی


عادت می کنی به نارو خوردن....!

به اینکه:
"آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری،
و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد....
و بی آدم شوی ،بی هوا .....
هم نفست،برای دیگری نفس بکشد....
تو دیگر نفس نداری برای ادامه...
و چقدر سخت است اینگونه مردن...

زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی


آفریده میشوی برای عشق ورزیدن ..

برای نگاههای مهربانانه ..
... برای بوسه های آتشین
زن که باشی


تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد

زن که باشی


سرشاری از عاشقیت های ناتمام

پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی


اما

دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری

می بینی بانو جان
فروغ مان چه زیبا ما را و خودش را سروده است؟

اصلا گاهی وقتها دلت میخواهد طوری وانمود کنی که احمق فرضت کنند.
بعد توی دلت کلی می خندی
و بعد آنها به خیال خودشان تو را یک نادان و حواس پرت و احمق فرض می کنند.

و بعد از این که این همه می دانی ، رنچ می کشی
و کارت به گریه کردن می رسد .

دوست عزیزم تو امشب من را بد جوری به حرف آوردی

نیما فاتحی چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:26

زیبا بود.

سلام اقای نیما فاتحی

خیلی خیلی وقت بود که نبودی

ممنونم

یک دوست چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:49




مرد که تو باشی
زن بودن خوب است
از میان تمام مذکر های دنیا
فقط کافیـــــــست
پای تو درمیان باشد
نمیدانی برای تو.خانوم بودن

چه کیفــــــــی دارد!!


بانو جان
شما هم مرا به نوشتن و حرف زدن کشاندی..............میدانی؟؟

می‌دانی چقدر مردانگی داری؟
می‌دانی هر وقت پیش توام
خودم را پیدا می‌کنم
زن می‌شوم
جنس زن می‌شوم
می‌شوم زنی نقاشی شده در تابلوی بوسه کلیمت
پر از تو
پر از عشق
پر از احساس
که می‌خواهم همه را لابه لای موهایت بریزم

نگین وضعی

این شعر تو ، دوست عزیزم من را به یاد شعر خانم نگین وضعی انداخت.

یک دوست چهارشنبه 2 اسفند 1391 ساعت 23:52

گاهـــی حــــرف هـــا وزن نـــدارد ...


ریتـــم نـــدارد ...


آهنگــــــ نـــدارد...


امـــا خوبــــــــ گـــوش کـــن...


درد دارنـــد...


درست مثل ضربه های تازیانه ...

نگفتنش تبدیل می شود به غده های سرطانی ، گفتنش هم زخمهایی بر روح تازیانه خورده

راستی چرا گاهی وقتها حرفها به جای وزن درد دارند؟

یک دوست پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:01




فقط دلم میخواد پیرمردی عصا به دست شوم
پیرزنی را روی نیمکت پارکی ببینم
و هی فکر کنم، چقدر آشناست
و او .... تو باشی.


بانو جان
میشود آن روز..................!!!

من دلم می خواهد در اوج بمیرم

تصور یک پیرزن از خودم ، خودم را به خنده می اندازد

....

امروز یک چیز جالبی توی فیس بوک خوندم از یک نویسنده شاید ماکسیم گورکی بود
نوشته بود دوست داشتن واقعی همان است که هر لحظه پیری ات را با او که دوستش داری تجسم کنی
اگر پیدا کردم دوباره همین جا عین آن را می نویسم دوباره

یک دوست پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:08


دموکراسی این نیست
که مرد نظرش را درباره ی سیاست بگوید
و کسی هم به او اعتراض نکند
دموکراسی این است که
زن نظرش را درباره ی عشق بگوید
و کسی او را نکشد !

بیشتر شبیه یک شوخیه .

یک دوست پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:10

من یک زنم




من یک زنم .. مثل خواهرم

مثل همسایه ام... مثل تو

گاه مثل یک عروسکم دست خودش

گیسوانم را رها می کند

چشما نم را سرمه می کشد

لپم را گلی می کند

گاه سوزن و نخم برای وصله جوراب دخترم

گاه کف صابونم برای پیراهن پسرم

من همان هزار دستانم

که هزار دست کم دارم !

گاه بس که خسته ام تی تن مرا می کشد

اجاق لطف می کند و دل مرا

مارمالاد سرخ برای صبحانه فردا می سازد

من شعرهایم را در خواب می گویم

و با طلوع صبح بلند می گویم

صبح بخیر عزیزم نگران نباش

من شاعر نیستم !

بهترین جایگاه من کنار ظرفشویی است

شعرهایم را بی اعتراض همه

برای ظرفها دکلمه می کنم

ظرفها کف می زنند

فردای آن روز موج اف ام شعر مرا می خواند

من شادیم را یک دور والس با جارو

کف آشپزخانه می رقصم

و به جای نماز چادر نماز مادرم را

تند به تعداد رکعتها می بویم و می بوسم

آه خدا کند مردی که به اندازه ظرفهای

آشپزخانه مرا درک نکرد

یک شب فقط یک شب

شعرهایم را فالگوش می نشست ! ؟

چقدر این شعر بامزه بود.

طفلکی ...

یک دوست پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:16










نخ شده ام ... سوزن شده ام

رخت شده ام ... بند شده ام ... اتو شده ام

بخار شده ام ... مه شده ام ... ابر شده ام

باران شده ام ... رنگین کمان شده ام

آقا اجازه می دهید یک روز از 365 روز را

برای دل خودم زندگی کنم ؟!

شکل آن نارنج دور از دسترس ... نه

شکل این نارنجی خرمالو شیرین

بر شاخه های رسیده پائیز شوم


گس گس با روپوش ارمک

در راه دبیرستان گیسو برقصانم

و ترا دوباره دیوانه دو چشم سیاه

وگیسوان رهایم کنم!

آقا اجازه هست اگر امشب از دریای طوفانی

دست خالی به خانه آمدی

من ماهی زخمی بی دریا

در ماهیتابه برای شام تو بالا و پایین نپرم ؟

تو داعیه حقوق بشر سر ندهی

و چراغ اتاق را خاموش نکنی

و شمع بالای سر مرا خاموش نکنی

و شعر مرا خاموش نکنی !


آه ... آه ... آه

نخ نخ شده ام ... سوزن سوزن شده ام

بند بند شده ام ... عاصی شده ام

عاصی شده ام ... عاصی شده ام

آقا رخصت می دهید

فقط یک روز از 365 روز را

برای دل خودم زندگی کنم ؟!

بانو جان بس است یا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این هم قشنگ بود .

انگار که زنها نسبت به مردها شوریده ترند ، دیوانه ترند .... همین شعرها خودش گواهه . درست نمی گم ؟

امشب خیلی خسته شدی دوست عزیزم

مرسی

یک دوست پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:20

زیر باران پلک می زنم خاطره آخرین نگاه ترا !

باران یعنی تو در کنار منی

حتی اگر در آنسوی دنیا باشی!

می‌آیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئیم
توی راه خواب‌هامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعریف می‌کنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خندیم
.
.
غروب است
با آن که می‌ترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد.

ویس پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 00:30 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام

این روزا عجیب از خونه و خرت و پرت هاش بدم میاد . دلم می خواد همه چیز را یکدفعه بریزم دور راحت بشم. فقط یک میز بگذارم و یک مبل تختخواب شو. من به وسایل گیر دادم. از موبایل بهتره.

سفرت به خیر باشد. منتظر برگشتنت هستم.

سلام
نکنی یه وقتا!

من کردم پشیمون شدم . به جای اینکار برو موهاتو از ته ماشین کن



مرسی عزیزم ...

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 12:03

آرام باش،
حوصله کن،
آب های زودگذر،
هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های تهِ جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
باز داشته اند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد ...

حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد ...


سید علی صالحی


سلام سلام

چه خبرای خوبی بوده دیشب اینجا

از یک دوست هم ممنون برای کامنت های زیبایی که به یادگار گذاشتن

پرنیان 500 تا شماره و پیامکاتو پاک کردی؟؟؟؟؟؟

می ترسم این جوری می گید


خب اینجور وقتا سر خودتون با یه چیزی گرم کنید اصن بزنید بیرون از خودتون از خونه تون از تنهایی تون

نکنید خب یه وقت بعدش پشیمون بشید چی؟؟؟؟



سلام پرنیان عزیزم
اره. جای تو خالی بود
من هم ازش ممنونم
چندین بار این کامنت ها رو امروز در هر فرصتی که پیش آمد مرور کردم
...
تمامش رو دیلیت کردم. یه جور دیوانگیه.
یه دوستی وقتی فهمید بهم گفت خطرناکیا!


بیرون هم می زنم ولی از این کارها هم می کنم
ج

نوشته های پراکنده پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 12:40 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال شما؟
چه کار عجیبی!!!
این که خیلی سخت میشه
سفر خوش بگذره
پنجشنبه عزیز هم مبارک باشه
بهم سر بزنین آپم

سلام

ممنون


اره به دردسر افتادم یه کم، عوصش دلم خنک شد
می یام می خونمت حتما

یک دوست جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 01:25

سلام سلام

چه خبرای خوبی بوده دیشب اینجا

از یک دوست هم ممنون برای کامنت های زیبایی که به یادگار گذاشتن

سلام پرنیان دل آرام
خوشحالم که شما هم چون پرنیان ما خوب و مهربان هستید
یکی پرنیان مهربان
و شما هم
پرنیان دل آرام
پس پرنیان های فتح باغ ما
هم مهربان هستند
و
هم
دل آرام


سالهاست درب خانه من
از جنس شیشه شده

اگر دلتنگ من شدی

فقط با لهجه باران
در بزن !

( نسرین بهجتی )

چقدرخوبه که کامنت های هم رو می خونید . می خوام یه رازی رو بگم.به یک نفر پسوورد اینجا رو دادم و بهش گفتم اگر روزی روزگاری نبودم اینجا رو ادامه بدین . اینجا بشه یک مهد دوستی. یک وبلاگ گروهی برای هر کسی که دلش می خواد. اون هم بهم گفت : دهنت رو ببند
البته اگر دوباره دست به انقلاب نزنم و اینجا رو خذفش نکنم.بجه ها توی وایبر یه گروه درست کردند به اسم گروه فتح باغ و با پیامهای قشنگشون لحظه های هم را گرم می کنند. باعثش هم یکتا بود. توی این عصر یخبندان بودن این چیزها خیلی قشنگه. این که به هم فکر می کنیم.... وسط تمام مشغله‌ها.

خانه من در ندارد
اگر دلتنگ من شدی
فقط ببار ...

مرسی دوست عزیزم
ببینم! تو تا حالا کجا بودی؟

فرخ(صادق) جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 02:01 http://dariyeh.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
بعضی کامنتهایی که خانومها نوشتند کاملا فضا را زنانه کرد ... در حالی که اصلا حال شما حالی ناب بوده و نشانه هایی از طراوت و زیبایی یک روح متلاطم را در آن می توان یافت . در عصری که موبایل را در رختخواب و تختخواب و دستشویی هم می برند ، کار شما و دیلیت کردن آن همه اطلاعات و شماره ، جسارتی بس عظیم بوده است . گاهی آدم می خواهد چند تا پل را پشت سر خود خراب کند تا به زندگی خویش رنگ و لعاب و تازگی ببخشد و متاسفانه این از عهده ی اکثر افراد خارج است . شما هم خواستی چند تا پل را خراب کنی و به نظرم موفق شدی .
میل به سفر و تمایل به دیدن آدمها و مکانهای تازه ، نشانه ی خوبی از عطش درون شماست ... عطش نسبت به زدودن کهنگی و فرسودگی . این علایم مثبت و عالی ست و مایه شادمانی دوستان .... ماشین کردن گیسوان را هم بگذارید برای بهار ... وقتی ماشین کردید در فضای باز بنشینید و بگذارید باد بهاری در میان موهای کوتاه بدود و بوزد .
قسم می خورم که چیزی لذت بخش تر از آن نخواهی یافت .

سلام فرخ عزیز
خوشحالم که حالم رو فهمیدی. یه انقلاب . یه ویرانی. یه تخریب. شاید یه نوع اعتراض به خود یا به فول شما خراب کردن پلهای پشت سر. چقدر خوب فهمیدید حال من را. شما به زنانه مردانه بودن نوشته ها توجه نکنید . اگر دقت کرده باشید عنوان این پست رو گذاشتم "ما آدمها". و دقیقا منظورم همین بود . ما آدمها ... ما زن ها ... ما مردها .. .
وقتی اطلاعاتم رو حذف کردم احساس سبکی کردم اولش و به خودم یک لخند موذیانه تحویل دادم. ولی کمی که گذشت و یاد یه چیزهایی که مهم بود و از دستش داد افتادم از کار خودم شک شدم. کم کم دوباره و تا حدودی بدستشون آوردم ... ولی حس سبک شدن هم خوب بود. کلا گاهی فنگ شویی بد نیست. اما باید اعتراف کنم نه به این شکل !!!
موبایل هم چیز خوبیه . تکنولوژی هم همینطور. اگه نبود من نه می تونستم آلان کامنت های شما رو بخونم . لذت ببرم. نه نی تونستم جواب بدم.
اومدم یزد و چه مردم خوبی هستند این یزدی ها. دیروز یه آقای یزدی بهم سفالگری یاد داد. بهم گفتند یزدیها نسبت به پوشش خانم ها خیلی متعصب اند. ولی من غیر از مهربانی و ادب هیچ چیز دیگه ندیدم .
ظروف سفال رو خیلی دوست دارم ولی وقتی دیدم چقدر احساس در حین ساختنش بکار میره و یه انسان موقع ساختن اون چقدر باید در جسم و روحش ظرافت بکار ببره بیشتر علاقه چند شدم . یه میز توی خونه دارم ولی پر از ظروف سفالیه . دیروز یه عالمه ظروف سفالی رنگارنگ و قشنگ خریدم به نظرم از ظروف کریستال چک گرانقیمت بیشتر روح داره، .

واقعا برم موهام رو ماشین کنم؟؟ این کار خیلی جسارت می خواد. اگه گاهی یه نسیمی یه هوایی به موهای ما خانم ها هم بخوره جای شکر داره!
مرسی فرخ عزیز.

باید اعتراف کنم با گوشی جواب کامنت دادن هم کم لطف نیست. اگر چه ممکنه بدون غلط هم نباشه . مخصوصا که گوشی من کلمات پیش فرض داره و ممکنه یه چیزهایی غلط و غلوط تایپ بشه و از چشم من دور بمونه شما ببخشید


من از وجود تکنولوژی خوشحالم ....

یک دوست جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 09:36

پرنیان عزیز

خوشحالم که فرخ عزیز را داریم و قشنگی های کلماتش را
خوشحالم که تو قبل از اینکه بیری بخود آمدی و دوباره ادامه میدهی
خوشحالم که هیچکدام مان مجبور نیستیم موهایمان را بتراشیم و یا گوشی مونو فلش کنیم
خوشحالم که تو موفق هستی و موفق خواهی ماند و ما دوستان تو همیشه در کنار خواهیم بود



وقتی تو موفق میشی من با غرور به دنیا می گویم که

"این دوست من است"

اما وقتی شکست می خوری

من کنارت میمونم و دستهایت را می فشارم

و میگویم من دوست تو هستم.



قابل توجه فرخ عزیز
خوشحالم که دوست من. دوست بقیه هم هست.

ولی به من زیاد اعتباری نیست. وقتی غمگینم برای اینکه به کسی صدمه نزنم به خودم صدمه می زنم. به خودم و چیزهایی که فقط یه خودم تعلق داره.
گاهی به شکستن یک لیوان ختم می شه. حالا اگه یکی از لیوانهای سرویس و دست باشه یعنی عمق فاجعه زیاد بوده .
این هم یه جور آرام شدنه . بهتر از اینه که به کسی آسیب برسونم و یا کسی رو دلگیر کنم. دیگران گناهی ندارند که من به قول خودشون آدم حساسی هستم!!!

برای دوستی یا دوست داشتن تعریف مشخصی نمی شه کرد. بعضی آدمها بودنشون کافیه. با بودنشون دوست داشتنشون را ثایت کردند..




مرسی دوست عزیزم

من به داشتن تو افتخار می کنم و با موفقیت های تو احساس غرور می کنم.

فرخ(صادق) جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 14:54 http://dariyeh.blogsky.com

من به این "یک دوست" حسادت می کنم .... چقدر اهل احساس و مهربان است ؟!! در این روزگار نامراد کسانی مثل ایشان کیمیا هستند به خدا . سفر به یزد در این فصل عالی است .
من مدتهاست که میلی به سفر ندارم ... مدتهاست خود را در خانه زندانی کرده ام و شوقی در میان نیست .
حتی سفر به طبیعت و روستاها که همیشه در برنامه هایم بود ، حذف شده است . خیلی وقت است که پیله ام را نمی توانم بشکنم و بیرون بیایم . دلم می خواهد کار تازهای کنم و نمیشود ... دلم می خواهد بروم و کسی نشانی ام را نداند ... اما جسارتی در میان نیست . چند ماه قبل همه ی شماره هایی را که از دوستانم داشتم دیلیت کردم و الان در پاسخ پیامکهایی که برایم ناشناس اند ، پاسخی نمیدهم .
زنی که خیلی برایش احترام قایل بودم ، همه ی تصوراتم را به هم ریخت و کاری کرد که .....
پراکنده گوییهایم را ببخش ... این روزها همش در پراکندگی و سراسیمگی دست و پا میزنم . با این همه ایمان دارم که در روزگار ما یک دوست خوب و صمیمی از همه ی نعمتهای زندگی باارزشتر است . امید که همه بجویند و بیابند .

قابل توجه دوست جان
این خوش شانسی منه.

جای همه دوستان خالی . هوا عالی . مردم خوب. شهری متفاوت . شیرینی های خوشمزه. سفالهای خیلی قشنگ.
متوجه شدم زیاد سرحال نیستید. سفر خیلی خوبه. مخصوصا اگر همسفر خوبی داشته باشی . یه انقلابی در مورد خودتون بکنید. منطقه ی شما پر از جاهای خوب و دیدنیه. با یه همسفر خوب تمام خستگی هاتون رو فراموش می کنید.

شما هم با خودتون قهر کردین؟

حق داریم بزنیم، بشکنیم، دیلیت کنیم، فلش کنیم ، فرار کنیم فرار.... چون گاهی خیلی خسته ایم. خسته ...

چون از ثابت کردن خودمون خسته شدیم. از ترجمه کردن حرفهامون. از بی صداقتی ها خیلی. از تلخی ها خیلی... تلخی ها.
ممنونم فرخ عزیز. آرزوی آرامش دارم براتون

هاتف جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 15:32

شاید بهترین و ساده ترین کاری که میشد انجام داد کوتاه کردن ناخن بود که خرجش هم یک ناخن گیر بود!!!...

هاتف ؟؟؟؟؟!!!!

چی میگی؟ ناخن کوتاه کنیم؟ این که خرابکاری نیست

تو خیلی بچه مثبتی . با ما نگرد ، خراب میشی

شوخی کردم. خدا رو شکر که با یه ناخن گرفتن، حالت خوب میشه

یک دوست جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 19:01

سلام فرخ جان
حالا خیلی بیشتر دوستت دارم و از این ببعد بیشتر میخوانمت چون تو هم :

بدون مهتابت باز شبی از آن کوچه گذشته ای
همه تنت چشم شده و خیره بدنبال او گشته ای

وای فرخ مهربان
پس تو را هم عشق زنی به این سان کرده است
پس عشق آمد و آتش به همه عالمت زده است

خوشا بحال تو
قدرش را بدان
دلگیر مباش
و خورده مگیر
چون اگر به وصالش میرسیدی تمام میشدی ؛ پایان میافتی ؛ ته نشین میشدی ؛ هیچ چیز را آنگونه که الان میبینی نمی دیدی

فرخ عزیز
همانگونه که دوستش داری و هنوز به عشق او و یاد او میگوئی و مینویسی و نفس میکشی و میخوابی و بیدار میشوی و راه میروی و........ دعایش کن که این حال خوش را به تو ارمغان داشته است
باور کن فرخ عزیز ؛ اگر بوصالش میرسیدی تمام میشدی و لذا من همیشه دعا میکنم که هیچ عاشقی به وصال معشوقش نرسد و در درد وصال بسوزد و بسوزد و بسوزد

درست همانگونه که خاتون عزیز ما یعنی پرنیان این حال را سالهاست که با خود دارد و اینهمه احساس قشنگ و زیبایش - و حتی زیبائی رخساره اش هم -میراث آن عشق بزرگ است


آری فرخ عزیز ...عاشق میشویم
وطوری عشق میورزیم که گویا معشوق پاره ای از تنمان شده و هر لحظه او را به خود نزدیکتر می بینیم به طوری که همه اینده را در وجود او خلاصه کرده وحتی زندگی بدون او را بدتر از جهنم میبینیم گاهی اوقات دلمان انقدر برایش تنگ میشود که میخواهیم او را از رویاهایمان بیرون کشیده و در دنیای واقعی در اغوش کشیده و به اندازه تمام عمر گریه کنیم
تا چون تو صادق فرخ شویم ( چقدر راز و رمز عاشقانه است در این دو اسم زیبایت)

من چی می تونم بگم ؟ سخت شد ....
در ثانی مخاطب فرخ عزیز هستند .

مرسی دوست جان . خیلی قشنگ و با احساس بود

من تا کی باید تو رو دوست جان صدا کنم؟

خلیل جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 19:56 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

خب، سرگرمی خوبی برای خودت درست کردی.

سلام

اوه چه جورم

پرنیان دل آرام جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 21:47

یه حسی به من بگه من این "یک دوست" رو بشناسم نمی دونم چراآآآ


کلن این پست و کامنتاشو دوست دارم اما هنوزم بترسم اون کارو کردی پرنیان

تو وایبر به یکتا سلام برسون

مرسی پرنیان جونم.

می ترسی ؟

حتما سلامت رو می رسونم .

فرخ(صادق) شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 01:06 http://dariyeh.blogsky.com

پرنیان عزیز
این دوست جان خیلی خیلی خیلی برایم جذاب شدند ....
نه عشق و عاشقی در میان نبود ... داستان آن زن
داستانی بلند است . من در باره اش شیطنت کردم و
او که خود را قدیس معرفی کرده بود ، لو داد .
داستانش طولانی است دوست جان .... من دیگر اهل عشق
و این حرفها نیستم ... عشق را و زیبایی هایش را میشناسم .
اما یاری موافق و دلپذیر که در دل بنشیند در میان نیست .
خواندن این کامنتها سب شد تا در باره ی پرنیان عزیز و دوست جان کنجکاویهایم برانگیخته شود ... خدا به خیر آورد انشاالله

.من هم احساس کردم داستان شما به این شکل احساسی نبوده و بیشتر یک دلخوری بوده .
خدا به خیر کنه
چیزی برای کنجکاوی وجود نداره . به زحمت نندازین خودتون را

قندک شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 13:50

سلام. سفرتون بی خطر. من هم حاضرم در بستنش کمکتون کنم و هم بردنش تا پای پله های هواپیما قطار یا اتوبوس.به شرط این که کادو و سوقاتی یادتون نره.
خب وقتی آدم گاهی یک هو تصمیماتی را اتخاذ و سپس فورا اجرا می کنه نتیجه ای بهتر از این عادیش نمیشه. ینی نمی تونه انتظار دیگه ای داشته باشه.میدونم الان چه حالی دارید.

سلام
خواهش می کنم. اختیار دارین سوغات هم قابل شما رو نداره . بفرمائید بفرستم خدمتتون .
بی تعارف

الان که دیگه تقریبا" جبران خسارت شد. به جز یه سری اطلاعات که بعید می دونم به سادگی بتونم بدستشون بیارم .

البته باعث شد یک سری نرم افزارهای دیگه اضافه بشه به گوشی .
عدو سبب خیر شد

خیلی ممنونم از لطف شما

november شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 15:24 http://november.persianblog.ir

سلام. چقدر نوشتتون رو دوست داشتم. نمیدونم چرا ولی خیلی به دلم نشست.طوریکه با صدای بلند واسه خواهرمم خوندم.

میگمآ چقد راست نوشته بودین ... لذت بردم.
من یه تازه وب نویسم، راستش خیلی وقتا واسه دل خودم مینوشتم این روزآ کمتر شده، ی جورآیی هم میترسم نوشته هامو داخل وبم بزارم. ولی وب شما ی جوری بود. شاید منم نوشته هامو گذاشتم.
خوشحال میشم نظرتون رو ببینم.
راستی، سفر خوبی داشته باشین. زری

سلام
کامنتت خیلی ساده و صمیمانه بود . ممنونم

در اولین فرصت حتما می یام می خونمت .

مرسی عزیزم . امیدوارم همیشه در همه ی کارهات موفق باشی .

الهام تفرشی شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 16:45 http://elhamtafreshi.blogfa.com

راستی میگی پرنیانیم
کوتاه کردن ِ بهونه های دنباله دار شاید یه جور دهن کجی باشه به همه چیزایی که خلق آدمو کج میکنن...

کاش یکی بیاد که یه کم به جامون فکر کنه، یه کم برامون توضیح بده و تشریح کنه. آدم اگه بفهمه چی به چیه هیچ وقت خسته نمیشه!


کامنتارو خوندم، از توش شعر خوب درآوردم.. دست دوستات درد نکنه، منم لذت بردم ...


مسافرت خوبی داشته بوده باشی! احتمالن الان دیگه برگشتی ..
کاش بیحوصلگیاتو ، راه ازت گرفته باشه و انرژیک برگشته باشی سر جای خودت :)

سلام الی جون
دلم برات تنگ شده بود خیلی

آره یک دهن کجی


کار خیلی خوبی کردی کامنت ها رو خوندی . هر کدوم از این کامنتها خودش یک پست قشنگه .

مرسی عزیزم . برگشتم . سفر خیلی خوبه ، خود جاده هم گاهی خیلی خوبه وقتی نگاه می کنی و می بینی داری عبور می کنی از تصاویر ، یاد زندگی می افتی ...

ونوس شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 17:04 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام عزیز مهربون
خوب اول همون مسواک و برس رو بزار تا یادت نره
می دونی من وقتی می خوام برم سفر برای اینکه چیزی یادم نره چیکار می کنم:هرچیزی که می خوام رو وقتی به چشمم می خوره میارم میزارم روی چمدون وبعد یک ساعت مونده به رفتن میام مرتب می کنم تو چمدون ودر نهایت مرور نهایی

سفرت خوش خانمی

راستی من بودم همون موقع موهام رو میزدم اونم از ته

فقط حیف که عروسی برادرمه

سلام ونوس جون

اتفاقا" استثنا" این بار یادم نرفت

من مسافرت زیاد می رم . حداقل تا دو سال پیش که خیلی زیاد می رفتم. سالی چند بار و جمع کردن وسایل یه چیز روتین شده بود. فقط مسواک و برس چون آخرین وسیله ایه که برمیداریم و تا لحظه ی آخر استفاده می شه همیشه فراموش می شد. این بار چیزی فراموش نشد .

به به عروسی برادرت مبارک .
عروسک کوچولوی ما چطوره ؟

هدی شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 22:07 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیزم
خوش اومدی بانو ... سفر به خیر ...
رهایی از تعلقات معلق هم به خیر عزیزم ...
من اپم و دل تو دلم نیست که بیای بانو ...

سلام

ممنونم هدی حون . تعلقات معلق! جالب بود.

حتما می یام می خونمت

مونا یکشنبه 6 اسفند 1391 ساعت 01:28

سلاممممممم خانمی ماروباش اومدیم بگیم سفرخوش بگذره نگومسافربرگشتهبهرحال خوب وخوش باشی خانمم

سلام

مرسی مونا جون جای شما خالی

رها یکشنبه 6 اسفند 1391 ساعت 11:08

سلام عزیزم ..انگار من دیر رسیدم سقر شروع و شد و تمام ....
خوندم قشنگ بود ....اما تراشیدن مو شاید در ایران خیلی عجیب باشه اما اینجا خیلی هم دور از ذهن نیست ۴ سال پیش با یک خانم ارمنی اهل لبنان اشنا شدم با هم کلاس میرفتیم ....یک روز امد و گفت میخواهم موهایم را از ته بزنم ..اول خندیدیم و بعد که دیدیم جدی همه سعی کردیم منصرقش کنیم ...اما فایده نداشت ...گفت به شوهرش هم گقته و این کار را میکنه ..هفته بعد با یک کلاه وارد شد ...و بعد دیدیم که موهاش را از ته زده ...خیلی جالب و زیبا شده بود ....اما من هر گز این شهامت را ندارم ....
امیدوارم خوب و با انرژی برگشته باشی برای یک زندگی ارام و شاد ....

سلام رها جون

توی ایران هم تازگی ها دخترهای جوان زیاد این کار رو میکنند.

حیف نیست موهای به این قشنگی تراشیده بشه از ته؟

مگر اینکه بخوای انتقام بگیری

مرسی رها جون . خوبم ...

یک دوست یکشنبه 6 اسفند 1391 ساعت 16:56

سلام پرنیان مهربان
ببخشید که من نبودم و الان توانستم نظرات دوستان را بخوانم از فرخ عزیز هم سپاسگزارم که نوشته آخرش را خواندم و احساس نزدیکی بیشتری برایم پیدا شد
اگر مسافرت پایان سال نرفتم بیشتر خواهم آمد و بیشتر هم خواهم نوشت تا فرخ عزیز بیشتر با من آشنا شوند

سلام دوست عزیزم

کلی استفاده کردیم و لذت بردیم از خواندن این کامنت ها . این را فقط من نمی گم ، بقیه هم میگن
ممنونم برای این به اشتراک گذاشتن احساسات خوب و زیبا

مسافرت کجا؟ جزایر قناری؟ هاوائی ؟ قطب شمال ؟ اوه نکنه کنیا؟؟؟


شوخی کردم . آخه من عاشق سفرم .

من را ببخش دوست عزیزم که شما را گاهی «تو» خطاب می کنم. یک احساس نزدیکی باعث می شه که شاید کمی خودمانی تر صحبت کنم.

باز هم ممنونم .

و البته قابل توجه فرخ عزیز

فرخ(صادق) دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 10:10 http://dariyeh.blogsky.com

سلام بر پرنیان عزیز و دوست جان
من همیشه برای کشف کردن آدمها خود را به آب و آتش زده ام.
این کار برایم فوق العاده جذاب است ... اما همیشه در باره خانومها احتیاط می کنم . چون وقتی یک مرد برای کشف زوایای شخصیت یک زن اقدام می کند ، باید بسیار مراقب باشد و البته همین موضوع در جامعه ی ما اصلا جا نیفتاده است .
در فضای مجازی تقریبا این کار غیرممکن است و همین مطلب باعث شده تا از کشف کردن آدمها در این عرصه تا حدودی دست بردارم ... که البته رنج بزرگی است
روزی برای تهیه ی یک گزارش به زندان رفتم ... بسیاری از زندانیانی که به حبس ابد و اعدام محکوم شده بودند ، با من سلام علیک میکردند و این بخاطر سابقه آشنایی ما بود .
آنهایی که با من بودند ، ترسیدند و از آن به بعد از من فاصله می گرفتند ... که البته خیالی نبود .
به هر حال کشف انسانهای جالب مهم است ... دوست جان و پرنیان عزیز برایم از همان جمله اند .
شاید اگر در طول زندگی برای کشف سیارات و کهکشانهای تازه وقت میگذاشتم بهتر بود .
اما باور کنید که کشف آدمها از یافتن قاره های جدید هم باارزشتر و بهتر است . ارادت

سلام فرخ عزیز

آدمها را از دنیای مجازی نمی شه زیاد کشف کرد. درسته که در دنیای وبلاگ معمولا" آدمها درونیات و ذهنیات و برداشتها و احساساتشون را خیلی وقتها صادقانه بر روی صفحه می ریزند ولی اهمیت زبان بدن را هم نباید نادیده گرفت. طرز نشستن و حرکات دستها ، نگاه ها ، لحن کلام، لبخندها و خنده ها و چشمهائی که در آنها یک اندوه پنهان هست...
این ها کارکتر یک انسان رو نشون می ده . ممکنه شما من رو از نزدیک ببینید و توی ذوقتون بخوره و بگید این با اون چیزی که من تصور میکردم خیلی فرق میکنه یا شاید هم برعکس و شاید هم بگید همون چیزی بود که تصور می کردم . نوشته ها درونیات یک انسانه . گاهی آمال و آرزوهاش ، گاهی اندوه هاش و شادی هاش .
من به طور قطع این اطمینان رو در مورد خودم به شما می دم که هر چیزی که اینجا نوشته می شه صادقانه است و اگر بخوام چیزی رو ننویسم فقط نمی نویسم. ولی این که من چه جور آدمی از نظر کارکتر و شخصیت هستم رو اونائی که از نزدیک دیدند بهتر می تونند نظر بدهند.

این «من» که گفتم «من نوعی ست» .

من هم کشف انسانها رو دوست دارم . انسانها هر کدوم یک دنیا هستند برای خودشون و برای من جالب هستند. همیشه کتابهائی در زمینه روانشناسی ، مردم شناسی ، جامعه شناسی ، کتابهایی هستند که با لذت می خونم و البته عرفان

کنکاش در مورد افراد خلافکار کار خیلی جالبیه . یک نفر یک سری اطلاعات خیلی جالبی در مورد افراد زندانی بهم داد که کلی شگفت زده شده بودم. یک استاد دانشگاه که در مورد اصطلاحات رایج در بین زندانیان تحقیق میکرد و اینکه این اصطلاحات چطور به زندگی آدمهای معمولی کشیده شده. ولی حقیقتا" من جرات اینکه یه روزی برم بین زندانی ها رو ندارم

اگر چیز جالبی از زندانی ها دارین بنویسید من مشتاق خوندنم

از دوست عزیزمان هم ممنون . از شما هم ممنون

قندک دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 11:38

سلام و درود تجدید عرض ادب و ارادت خالصانه.درود

سلام از بنده است.

بزرگوارید شما . ممنونم برای این سلام ناب ظهرگاهی

خستگی مان درآمد

فرخ(صادق) دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 14:33 http://dariyeh.blogsky.com

سلام مجدد
راست فرمودی پرنیان عزیز ... من در طول این دو سه سال از طریق وبلاگستان با تعدادی آشنا شدم . سه نفر از این آشنایان را از نزدیک دیدم و یکی از آنها برایم خیلی جذاب بود ... ایشان دختری 27 ساله هستند که با ادله و مستنداتی بسیار قوی مردها را از زنان برتر و بهتر می دانند. به گمانم میشود از مجموعه ی عقاید و دیدگاههایش کتابی پر خواننده نوشت .
بطور کلی آدمها هر کدام خصوصیاتی دارند ... متاسفانه اکثرا خسته کننده اند . اما بعضیها انسان را به هیجان میآورند .
برای همین همیشه در زندگی با خلافکارها دوست بوده ام ... آنها بسیار هیجان آور و جذاب اند .
اما شما را با نوشته هایتان میشناسم و میدانم که چگونه هستید .... یکی از خانومهای خواننده تون هم نظرش این بود : پرنیان بسیار سیاستمدار است و دیپلماسی قوی دارد .
من مدتها از این نظریه خنده ام می گرفت . راستی اولین بار متنی که در باره ی پدرتان نوشتید ، مرا نسبت به شما کنجکاو کرد . من از طریق همان متن و یکی دو نوشته های دیگر ، شما را تا حدودی شناختم . شما از جمله معدود کسانی هستید که در خاطره ام برای همیشه می ماند .

سلام

شخصیت این دختر خانم جذاب هم برای من باید جالب باشد. البته من هیچ جنسی را بر دیگری برتر نمی دونم، به نظر من هر دو با هم یکسان هستند و هر دو تکمیل کننده ی یکدیگر ، منتها در ایران زنان خیلی مورد کم لطفی های متعدد قرار می گیرند. البته شاید خارج از ایران هم همین مسائل وجود داشته باشد ولی در ایران شدت آن بیشتر است و مسائل دردناک تر از کشورهای پیشرفته است.

شاید بعضی آدمها خسته کننده باشند ، ولی بعضی آدمها لحظه های بودن با آنها لحظه های طلائی ست و همان هائی هستند که وقتی نیستند هم هستند ...
به طور کلی همه ی آدمها نباید زیاد به هم نزدیک شوند، حتی نزدیکترین افراد یک خانواده باید ساعتهای زیادی در طول روز را از هم دور باشند. چون دنیای یک انسان با دنیای یک انسان دیگر خیلی تفاوت دارد و تماس های بیش از حد تنش بوجود خواهد آورد. حتی با عزیزترین ها

خیلی جالب بود : خلافکارها هیجان آور و جذابند . درست می گید . من یه نفر رو می شناسم که خلاف کار ناجوری نیست ولی یه کمی شر هست وقتی از کارهاش برام تعریف می کنه می میرم از خنده ولی توی دلم میگم : خدایا به راه راست هدایتش کن

من هم خیلی خندیدم به اون سیاستمدار و دیپلماسیه


ممنونم فرخ عزیز از محبت شما.

بزرگوارید.

مهرباران دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 15:33

سلام...
یادم هست... در سالهای خیلی دور... چند دهه ازش میگذره...
یک بار... یه قراری باخودم گذاشتم... و برای پای بند بودن موهای سرم را از ته زدم... یادش بخیر... مدتها نقل مجالس بود...
...
اما حالا که دوران بزرگسالی و پیری را می گذرانیم... فقط لبخند می زنیم و افسوس می خوریم که چقدر حرص برخی چیزها رو خوردیم و خودمان را ناراحت کردیم...
قشنگی دنیا به همین است... هر لحظه برایت حادثه ای در کمین دارد... برخی پوچ... برخی تلخ... برخی هم شیرین...
......
و آدمهایی که بر سر راه ما قرار میگیرند... نشانه های هستند که باید خوانده شوند... حتما پشت این آمدنها و رفتنها
حکمتی و ماموریتی نهفته است که هر کدام از ما مشغول بخشی از آن می شویم... برخی را نمی بینیم... با برخی سازگار نیستیم... اما برخی ما را با خودشان می برند... می برند و می برند... به هر کجا که بخواهند...
......
و آخرین جمله ای:
دنیا نیازمند دوست و دوست داشتن است... دنیایی که آدمهای مهربان می سازند... چقدر زیباست... همچون نوشته های قشنگ شما... تلخ... اما شکلاتی تلخ....
...
ببخشید ما رو...
سن آدم که زیاد می شود... جملاتش کوتاه تر است...
این بار ناپرهیزی کردیم...
شاید از سوغاتی سفر چیزی هم نصیب ما گردد..
...
در پناه حق



سلام
وای چه کاری ! برای پایبند بودن به یه چیزی! عالیه .

ولی احتمالا" خیلی زشت شدین

دوره ی پیری ؟؟؟!!!

راستش الان که گفتین به ذهنم رسید که من تا حالا نشده که به خودم بگم چرا حرص بیخودی خوردی؟ چون هرچی فکر میکنم ، هر حرصی که تا الان خوردم برای هر چیزی به جا بود، و اگر بی خیال میگذشتم خیلی چیزها رو الان از دست داده بودم. و شاید برعکس یه جاهائی باید حرص می خوردم و راحت نمی گذشتم ازش .
در مورد آدمها خیلی قشنگ گفتید و من ایمان دارم به این حرف.

خیلی از سن زیادتون می گید ! به من داره بر میخوره

شوخی کردم . سن ما اصلا" هم زیاد نیست. خیلی هم خوبه

سوغات هم اصلا" قابل شما رو نداره . امر بفرمائید براتون می فرستم.

مرسی .

مهرباران دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 17:34

زمانهایی که به مهربانی گذشته است جزو سن آدم حساب نمی شود... حالا ببینید سن کی بالاتر است...
ضمنا....
امر می فرماییم:
قوی و سرحال و برقرار باشید...
و همین جور نوشته های زیبا بنویسید و ما لذت ببریم... شریک این میوه های رنگی باغ شما بشویم...
درود

اوه ! پس مهربان باشیم

ممنونم برای اوامر شما سرور گرامی .

مرسی ...

سلام
به سلامتی
امیدوارم سفر خوب و خوشی براتون باشه
یه مدت نبودم و دلم براتون تنگ شده بود خانم پرنیان

سلام
ممنونم خدا رو شکر خوب بود.
امیدوارم هر جا بودین در این مدت همه چیز خوب بوده باشه

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 8 اسفند 1391 ساعت 10:12

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

دنیا نیاز به دوستی و دوست داشتن داره وگرنه همه چیز خودش داره ...

-----------------------------------------------------------------

من دلم بخواد این جمله رو فریاد بزنم تو گوش همه ی آدمهایی که محبتشونو از هم دریغ می کنن

یه آهنگ توی گوشیم دارم با اسم فریاد بزن دوست داشتن و سیوش کردم خودم براش این اسمو گذاشتم و هربار با گوش دادن بهش یاد اسمش می افتم خنده م می گیره

سلام پرنیان عزیزم

حیف که دوست داشتن خیلی درد داره . مثل یک نسیم مطبوع می چرخه و می تازه و می نوازه گونه های احساس ما را ولی در نهایت ناباوری لحظه هائی قلب ما رو به درد می یاره ...

اما تصور کن زندگی بدون دوست داشتن را . زندگی خواهد بود؟
یک چیز پوچ و تهی و خالی از امید .

ما به امید هم زنده خواهیم بود.

فروغُ زمان سه‌شنبه 8 اسفند 1391 ساعت 11:16

یادم می آید که موهای پرکلاغی ام را از ته مثل تمام پسربچه های دوروبرم تراشیدم. آنروز از این بابت اصلاً غمین نبودم. آزادانه به هرجا سرمیزدم و از اینکه از پشت گوشهایم به این راحتی نورخورشید عبور میکند لذت میبردم. سرم احساس خنکای صبح میکرد.
برای خودم اسم پسرانه انتخاب کرده بودم و اگر کسی نام دخترانه ام را صدا میزد جوابش را نمیدادم.
اسمم را ح...ل ... گذاشته بودم. (بگذار بماند) نمیدانم چرا روی اسم پسرانه ام پسوند گذاشته بودم. و اسرار بر ادای کامل آن !!!
این اتفاق بسیار مهیج چندین بار در زندگی کودکی ام پیش آمد. آنقدر گریه میکردم تا موهایم را برایم بتراشند...
جمع خودمانی ست آخر میخواستم کچل باشم!!
اما حالا دیگر روزگاری را گذرانده ام و پیراهن ها کهنه کرده ام. موهای پرکلاغی ام چندده تایی رنگ پریده شدند و گاه هم خطوط گذرزمان را روی پیشانی ام میبینم. فکر میکنم تا مرز 25 رفته امشاید هم کمی بیشتر، اما دیگر نمیخواهم این تجربه کودکی را تکرار کنم، آزارم میدهد...
کوتاهی موهای سرم آن هم از ته (بزرگترین های علاقه کودکی ام) را تجربه کرده م ولی امروز چه برای لج کردن چه برای راحت شدن و چه برای آرزوی کودکی دیگر دوست ندارم موهایم را از ته بزنم ... یا برایم بزنند ... .
اما شاید بخاطرآوردنش کمتر از کوتاهی واقعی یش نباشد.


من را به حرف زدن کشاندی، ببخش بابت زیادی اش.

مرسی که احساست رو به اشتراک گذاشتی و به این قشنگی بازگو کردی.

رفتم توی حال و هواش .

و فکر می کنم که ، چرا می خواستی کچل باشی!

هدی سه‌شنبه 8 اسفند 1391 ساعت 13:43 http://aftabgardantarin.blogfa.com

بانوی مهر و حریر آینه
سلام
من آپم و بیصبرانه منتظرتم عزیزم ...
دلمم خیلی خیلی برات تنگ شده ...

سلام هدی جون

ممنونم ازت . می یام می خونمت حتما" .

محمدی سه‌شنبه 8 اسفند 1391 ساعت 15:34 http://ham-bahar.blogfa.com

عجب پس شماره منهم پاک شده !!

با عرض شرمندگی : بله

shamsa چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 02:19 http://hastybeing.blogfa.com

هدی شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 21:58 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان جونم
چرا از بین تمام کامنا نباید کامنت تو به من برسههههه؟ آخه چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من دلم برای کامنتای تو خیلی تنگ میشه ... خیلی ...
چی کار کنم؟
الان دوتا آپ دارم که جای تو خیلی خالیه تو بخش کامنتاش!

سلام
نمی دونم چرا ثبت نمی شه . شاید بهتر باشه براوزر رو عوض کنم و از اینترنت اکسپلورر استفاده کنم. این بار امتحان می کنم.
این هم از کم سعادتیه منه .

لیلیتا یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 08:44

کاش مه هم شجاعت تو رو داشتم پرنیان... کاش!

این ریسک کردن ها گاهی خیلی به آدم کمک می کنه.
کمک می کنه که کنده بشیم از یه سری چیزها و بعدش احساس سبکی و آرامش ... حتی اگر بعدش کمی به دردسر بیوفتیم .

قوی باش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد