فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

پرواز را به خاطر بسپار . پرنده مردنیست


ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور

...

هشتم دی ماه سالروز تولد فروغ فرخزاد ، کسی که مثل هیچ کس نبود.


مثل سال گذشته هر شعری از فروغ را که بیشتر دوست دارید برایم بنویسید. 



نظرات 31 + ارسال نظر
solar جمعه 8 دی 1391 ساعت 11:00

8 دی زادروز فروغ فرخزاد
________________________________
جمعهء ساکت

جمعهء متروک

جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز

جمعهء اندیشه های تنبل بیمار

جمعهء خمیازه های موذی کشدار

جمعهء بی انتظار

جمعهء تسلیم


خانهء خالی

خانهء دلگیر

خانهء در بسته بر هجوم جوانی

خانهء تاریکی و تصور خورشید

خانهء تنهائی و تفال و تردید

خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر


آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...


فروغ فرخزاد

سلام
دیشب ، نیمه های شب یا بهتر است بگویم اوائل صبح امروز که داشتم این پست را می نوشتم هزار بار فکر کردم که تولد فروغ مصادف شد با یک جمعه ی ساکت
جمعه ی تسلیم
...

و ممنون که این شعر را انتخاب کردید وقتی شروع کردم به خواندن کامنت شما ناخودآگاه لبخند زدم . انگار که یک نفر باید اینجا این کار را می کرد.

تقدیم به کسی که راز فصل ها را می دانست ...

دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید(ناگهان خوابی مرا خواهد ربود)
من تهی خواهم شد از فریاد درد...

سلام
با یه سفرنامه ی برفی برگشتم!

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
....

بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم

سلام
می یام و میخونمتون

ژولیت جمعه 8 دی 1391 ساعت 14:08

این عکسی که گذاشتی خیلی خوشگله. عکس فروغ رو میگم. خیلی دلبرانه است این عکسش.

به نظر من هم قشنگ بود و نزدیک و صمیمی
...

چگونه می شود از من ترسید؟
من من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است ...

ژولیت جمعه 8 دی 1391 ساعت 14:54

بیش از اینها
آه آری
بیش از اینها
میتوان
خاموش ماند!!!!

میان تاریکی ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد در آسمان ملول
...

تمام شب آنجا
زشاخه های سیاه غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چوا آواری به روی او می ریخت
درخت کوچک من به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه ی باد ؟

مجذوب جمعه 8 دی 1391 ساعت 18:24

همه میدانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست سیب را چیدیم..
"عشق اگر عشق باشد زمان حرف احمقانه ایست"

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
...
این شعر برای من مثل هواست .

پرنیان دل آرام جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:17

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد


" فروغ فرخزاد "


ممنون پرنیان عزیز - برام جالبه اینقد با شعرهای فروغ انیس هستید

روز یا شب ؟
نه ای دوست غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور از آن دشت غریب
بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد
-سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
می سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی
و در اینجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده
-من به یک ماه می اندیشم
-من به حرفی در شعر
-من به یک چشمه میاندیشم
-من به وهمی در خاک
-من به بوی غنی گندمزار
-من به افسانه نان
-من به معصومیت بازی ها
و به آن کوچه باریک دراز
که پر از عطر درختان اقاقی بود

من عاشق فروغ هستم . فروغ این زن اسطوره ای بزرگ . ای کاش لحظه ای باشد که هر کسی که آرزوی دیدنش را داریم در فضائی ، در جائی ملاقات کنیم .

قندک شنبه 9 دی 1391 ساعت 07:54

سلام روحش شاد.ولی من این شعرش را خیلی دوست دارم:بسراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید ...!!!!!.... احتمالا مدفنشون هم کاشان است.چون در یکی از شعرهایش هم به این موضوع اشاره کرده بود!!!!!!
من اصلا همه شعرا را کاملا مثل کف دستم می شناسم.باور نمی کنین؟!!

سلام عرض شد قربان
این شعری که شما فرمودید مال سهراب سپهری هست و مزار سهراب در کاشان است.

فروغ در ظهیرالدوله آرمیده . دیشب هم رفتم که با چراغی به دیدارش بروم متاسفانه به شب خورد و مجبور شدم به جای آن به تجریش گردی بپردازم در انبوهی از جمعیت ! که نفهمیدم مردم توی اون ساعت شب و اون هم جمعه شب چی می خوان توی تجریش ؟!
ظهیرالدوله هم که ماشاالله رفتن توش سخت تر از موزه جواهراته . ساعت و دقیقه و ثانیه خیلی مهمه برای اینکه پشت در بسته نمونی .

البته ، متوجه شدم که کاملا" شوخی بود این نسبت دادن شعر سهراب به فروغ و ...

و من باور می کنم که شما همه ی شعرا رو می شناسین

مثل کف دست!

سلام
حال شما؟خوبی؟
راستش می دونی ادبیات درست و حسابی سرم نمیشه و شعر فروغ جز همون "ای شب از رویای تو رنگین شده..." چیزی بلد نیستم. اونم که دلیلیش معلومه چرا فقط همینو نصفه نیمه حفظم
بخاطر همین شرمنده از نوشتن شعر
بازم خوبه ایندفعه دوزاریم افتاد و مثل اون بار ضایع نشدم
آفرین به شما که از پس معما بر اومدی
شاد و سرحال باشی

سلام
ممنونم . امیدوارم تو هم خوب باشی .

و البته جزو اهالی «خیام» !

دیدی چه آی کیوئی داشتم ؟!
یادم باشه یه اسپندبرای خودم دود کنم ، مبادا خودم خودم رو چشم بزنم

فرزان شنبه 9 دی 1391 ساعت 09:39 http://bimarz000.blogfa.com/

چراغ رابطه تاریک است...
درود...و___(گل)

کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد ...


سلام و ممنون برای این گل قشنگ .

رویا شنبه 9 دی 1391 ساعت 19:02 http://zemahestan.blogsky.com

یه سلام به لطافت اشعار خود فروغ!!!
پرنیان عزیزم ... من تموم شعرهای فروغ رو دوست دارم... اما همین الان مثل دیوان حافظ یه تفالی بهش زدم و این شعر اومد....

به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه یی ناگفته دارم
ز پایم بازکن بند گران را
که از این سودا دلی آشفته دارم
....
....
....
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه یی ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه یی ده

کتابی , خلوتی , شعری, سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی ست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
گه رد قلبم بهشتی جاودانی ست
.....
.....
.....
بیا بگشای در تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر



نمی دونم تعبیرش چیه... اما یه جورایی واسه خودم تعبیرشم کردم دیگه...!!!!ولی احساس مشترکی که همه با خوندنش پیدا می کنن شاید این باشه که در ابتدا خیلی سخت و ناامیدانه با مشکلی برخورد می کنی اما کم کم راه حلی واسش پیدا میشه.. کم کم بند از دست و پای ادم باز میشه... کم کم پرواز کردن رو یاد می گیری...
شاید... نمی دونم...

سلام رویاجون

حتما" همینطوره . من تا به حال تفال نکردم به اشعار فروغ ولی همینقدر که خودت این حس رو گرفتی خیلی عالیه.

امید طی کردن نیمی از راه های دشواره . امید یعنی گشودن بال ها برای پرواز .

مونا شنبه 9 دی 1391 ساعت 20:40

سلام خانمی خوبین اولاکه من که بی سفادم دیگه خودتون درجریانی ازشعرچیزی زیادی نمیدونم مایه شرمندگیه دیگه

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب وروز
چه می جویدنگاه خسته من
چراافسرده است این قلب پرسوز
زجمع اشنایان میگریزم
به کنجی می خزم ارام وخاموش
نگاهم غوطه وردرتیرگی ها
به بیماردل خودمی دهم گوش
گریزانم ازاین که بامن
بظاهرهمدمویکرنگ هستند
ولی درباطن ازفرط حقارت
به دامانم دوصدپیرایه بستند
ازاین مردم که تاشعرم شندیدند
برویم چون گلی خوشبوشکفتند
ولی ان دم که درخلوت نشستند
مرادیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که میسوزی ازاین بیگانگی ها
مکن دگرزدست غیرفریاد
خدارابس کن این دیوانگی ها

این قطعه ای بودکه دوسش داشتم واین جمله فروغ فرخزادرابه نوعی تنهازن صادق دربازگوی احساسات واقعی وزنانه میتوان نام برد روحش شاد همیشه شادوبرقرارباشید

این جهان پر است
از صدای پای مردمی که
همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .

............

نامه ی فروغ فرخ زاد به پدرش
دی ماه 1335 :
درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمی شناسید و هیچوقت نخواستید مرا بشناسید. شاید شما هنوز هم وقتی به من فکر می کنید مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانه ای که از خواندن رمان های عشقی و داستان های مجله ی تهران مصور در مغز او بوجود آمده است، می دانید. کاش اینطور بودم آن وقت می توانستم خوشبخت باشم، آن وقت به یک اتاقک کوچولو و شوهری که می خواست تا آخر عمرش یک کارمند جزء دولت باشد و از قبول هر مسئولیت و هر جهشی برای ترقی و پیشرفت هراس داشت، و به رفتن به مجالس رقص و پوشیدن لباس های قشنگ و وراجی با زن های همسایه و دعوا کردن با مادر شوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و در دنیای محدود و تاریک پیله ی خودم می لولیدم و رشد میکردم و و زندگیم را به پایان می رساندم. اما من نمی توانم و نمی توانستم اینطور زندگی کنم.
....

از مجموعه ی کسی که مثل هیچکس نیست،
درباره فروغ فرخزاد،
گردآوری پوران فرخزاد


سلام مونا جان
ممنونم ازت

mana شنبه 9 دی 1391 ساعت 20:48

به من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو...

من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
با من بیا
با من به آن ستاره بیا ...

هدی شنبه 9 دی 1391 ساعت 22:33 http://aftabgardantarin.blogfa.com

نگاه کُن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می‌شود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می‌شود
نگاه کُن
تمام هستی‌ام خراب می‌شود
شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
مرا به اوج می‌بَرد
مرا به دام می‌کِشد
نگاه کُن
تمام آسمانِ من
پُر از شهاب می‌شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دل‌نواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پُر ستاره می‌کشانی‌ام
فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام
نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده دل
ستاره‌چین برکه‌های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون به گوش من دوباره می‌رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
مرا بشوی با شراب موج‌ها
مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن
نگاه کُن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می‌شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای‌لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می‌شود
به روی گاهواره‌های شعر من
نگاه کُن
تو می‌دمی و آفتاب می‌شود
فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟
باز ایا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
...

هدی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 20:31 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان جون
امشب به میزبانی قدومتان
دلشادم کنید ... منتظرم.

سلام هدی جون

می یام می خونمت

دوست یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 22:08

"آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست"

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

قندک دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:30

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی مهربان.

سلام عرض شد قربان

بزرگوارید .

قندک دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 11:39

شما هم اولش آدم را مبهوت می فرمایید ها؟ خیلی خیلی از لطف و مراحمتون ممنونم.مردم جای دیگری ندارند لذا می آیند به تجریش و پل و دربند و اینها.من نمیدانم آیا آن پیر زن و پسر معتادش همچنان در ظهیرالدوله به تلکه گیری مشغولند یا خیر؟ فک کنم مادره مرده باشد تاحالا؟! عجب بی ربط هایی هستند.انگار جزیی از جهیزیه مقبره هستند و همه کاره

از وقتی ایستگاه مترو تجریش برقرار شده تجریش دیگه جای سوزن انداختن نیست . مخصوصا حوالی مترو و امام زاده صالح.
اما تجریش همیشه برای من نمادی از شور و زندگیه به خصوص روزهای آخر اسفند ماه .

در مورد اون پیرزن تاریخی ظهیر الدوله ، همانطور که برای یکی از دوستان نوشتم : ایشون فوت کرد بالاخره!
و فکر می کنم برای این دوست عزیز نوشتم خاطره ی بامزه ای را که ، یک روز رفته بودم ظهیر الدوله و چند نفر پسر جوان و شیطون برای اینکه دل این پیرزن غر غرو و بداخلاق رو بدست بیارن ، ازاین جاروهای دسته بلند دستشون گرفته بودند و تمام قبرستان رو جارو می کردند و البته شیطونی .
یادمه اونروز اونقدر خندیدم از دست این بچه ها که اشکهام جاری شد.
دو سه باری هست که به دلیل ساعات نامناسبی که رفتم پشت در ظهیر الدوله موندم . تلفن ظهیر الدوله رو هم داشتم همیشه قبلش زنگ می زدم ولی متاسفانه از توی گوشی موبایلم حذف شد.
می بینید از موزه جواهرات هم سخت تر شده زیارت قبور ظهیر الدوله ؟!

نازنین سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 09:18

آخخخ جون بلاخره وقت شد بیام اینجا
پرنیان مهربونم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد... می بوسمت

بسکه لبریزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست


آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها ...

سلام نازنین عزیزم
من هم ...

نازنین سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 09:24

در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
...
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ...

نازنین سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 09:26

حس می کنم که وقت گذشته ست
می کنم که " لحظه" سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست ...

نازنین سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 09:31

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است...

نازنین سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 09:34

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید

ویس سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 12:25 http://lahzehayenab.blogsky.com

آنگاه
خورشید سرد شد
وبرکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
وخاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند.
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
و زن های باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
وگاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده
دیگر صدای هی هی چوپانی رادر بهت دشت ها نشنیدند

می دانیم که شعر آیه های زمینی ، شعری طولانی است .پس بقیه اش را نمی نویسم . این شعر برای من پیشگویی راستین حقیقت وجود انسان سرگردان در دوران معاصر است.و بسیار دوستش دارم.در واقع ما در هر زمانی و به دلایل متفاوت با شعرفروغ زندگی کردیم.یادش ماندنی است تا جاودان.

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

من وقتی این شعر را می خونم احساس می کنم یخ کردم.
وقتی ایمان نبود کسی به عشق نمی اندیشید ... و کسی به فتح نمی اندیشید !

ایمان سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 17:21 http://mocha-paris.blogfa.com/

خوبی پرنیان؟...

پیروز باشی

سلام
ممنونم از محبتت

هدی سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 22:10 http://aftabgardantarin.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
به وب نشینی دعوتید ... قلم رنجه بفرمایید و سرافرازم کنید ...

سلام
حتما می یام و می خونمت .

باران چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 09:39

سلاملیکم!
ما هم همون پارسالی!
گرچه هنوز جایزه مون رو ندادین!

امضاء : باران بامعرفت!

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهء سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
...

سلام بر بامعرفت ترین باران خجالتی

هر موقع شما رو دیدم ، جایزه اتون محفوظ
قول زنانه

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 21:09

با سلام لطفا وبلاگ تبسم خدا رو از لینکاتون پاک کنید

این وبلاگ خیلی وقت هست که متعلق به من نیست


با سپاس


باشه پرنیان جون حذفش می کنم الان

باران شنبه 16 دی 1391 ساعت 13:38

من و
اینهمه خوشبختی محاااااااااااااااله!!!


.
.
..

سلاملیکم!
ما الساعه خودمون رو معرفی میکنیم!!!
هووووووووووررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااا ..

به کجا؟ پلیس امنیتی ؟؟؟؟


مراقب باشید شوخی نداره ها

باران پوش دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 16:24

پرواز را به خاطر بسپار...
...
درود و سپاس

پرنده مردنیست ...

ممنون

مطهره دوشنبه 25 دی 1391 ساعت 11:03 http://shaparak86.blogfa.com

اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم” .

مرسی عزیزم

این رو من هم خیلی دوست دارم .

شقایق جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 17:06

ا وای. من دیر امدم. اما بذار بگم. یهو یادم امد که عنوان بلاگم مالب فروغ عزیز. من اینو دوست دارم:"


همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم ...

و همینطور این رو:

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه !
من نمی گم راهنمائی رانندگی می گه

این شعر فتح باغه که من عاشقشم .

و البته شعر عاشقانه اش هم همینطور

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد