فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

آقا اجازه هست فراتر از پرنده بنشینم بر روی شاخه های درخت ...

 

هر بار دیدی داری می میری از خداوند بخواه که رنج دوست داشتن را به تو عطا کند. آنوقت جوانه خواهی زد و فاصله ی سراب تا آب به اندازه ی یک دست دراز کردن خواهد بود. شاید در میانه ی  راه از یادآوری وحشتناک دردهای دوست داشتن باز دست به دامان خدا شوی که اشتباه کردم ، اشتباه خواستم ، خدایا قلب مرا به انجماد برسان ، چون تاب و توان رنجهایش را ندارم . اما قدرت دوست داشتن آنقدر قوی هست که قلبت همچنان گرم بماند.  و خدا آنقدر دوستت دارد که لذت بخشش و همچنین رنج بزرگ شدن را از تو دریغ نکند . آن وقت می بینی آن موجود انسانی که در قلبت خانه کرده جلوتر از تو در مقابلت در آینه ایستاده و تا چشم در چشمت می دوزی او را خواهی دید. با تو قدم به قدم هر کجا که می روی همراهیت میکند و گرمای بودنش را احساس می کنی. او در قلب تو خانه کرده است و تو باید برای دور شدن از تمام اینها قلبت را از سینه جدا کنی. یادت باشد برای زنده ماندن نیاز به یک قلب داری که گرم و تپنده باشد ، وگرنه در زندگی ذره ذره خواهی مرد. قلبت که گرم باشد دیوانگی هایت شروع می شوند ،در باد عاشق تر می شوی و در باران بی قرارتر می شوی ، آفتاب را با تمام وجودت در آغوش میگیری و کودک کثیف و ژولیده ی فال فروش را محکم در آغوش میگیری و می بوسی و با وجود گرسنگی تمام ساندویچ دست نخورده خود را با کمال میل به او می بخشی و از احساس گرسنگی و بخششت به رضایت می رسی . وقتی دوست داشتن در تو آغاز شد ، تو نیز ذره ذره خود را به زندگی خواهی بخشید و در این بخشش بی نهایت دیوانگی می کنی ....




آقا اجازه هست
باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور
و چشم بدوزم به چشم زندگی
از همین فاصله ی دور؟ 


آقا اجازه هست
که یک روز
از این سیصد و شصت و پنج عدد روز
خودم باشم؟
از هر چه نباید و باید
رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف
فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی
ماهیان خوشبخت آفتابی
با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست
نکن
نه
جدا شوم؟

... 
ناهید کبیری

 و در آخر نوشت :
صبح بارانی و ابری و تازه ی یک جمعه ی پاییزی شما به خیر . پارک قیطریه در ساعات اول این صبح زیبا بی نظیر بود ...  
 جای شما خالی. 

نظرات 35 + ارسال نظر
از تورنتو جمعه 5 آبان 1391 ساعت 20:27

خیلی خوب بود .

سلام
خیلی ممنونم .

اگر چه خیلی مطمئن نیستم از تورنتو کدامیک؟!
کاش نشانی کمی دقیق تر بود.

به هر حال مرسی

ویس جمعه 5 آبان 1391 ساعت 20:38 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام پرنیان عزیزم .به به چه عکسی؟ واقعاً فکر کن چنین جایی در دنیا هست .؟ به به

راست گفتی قلبی که دوست ندارد ، قلبی یخ زده است . باید پرش کرد از حس عاشقی که دوست بدارد جهان را و آدما را و طبیعت را و تو را که نازنینی.

سلام
آره به نظر من هم خیلی زیباست این عکس و خیلی حرف ها داره . می بینی چطور جوانه زده و سبز شده ؟
اما خوب من ممنونم .

و
مرسی ... مرسی .

یک دوست جمعه 5 آبان 1391 ساعت 22:43

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

خانه ی خدا نزدیک ماست

و تنها اثاث آن ، عشق است….

سلام یک دوست عزیز

و کسانی که بهشت را در زمین هم یافتند ، خدا مهمان دلشان شد.
و از همین عشق زمینی هزاران بار به خدا رسیدند.

زندگی بدون عشق یعنی هیچ ... یعنی پوچ . یعنی دور زدنهای باطل تا رسیدن به خط پایان.

مونا جمعه 5 آبان 1391 ساعت 23:42

سلام خانمیه گلم بازم پستتون عالی بود وفقط نمرتون 19اس چون قبلااین عکس خوشتلورودیده بودم ولی اولین باری دیدمش اینجوری شدموامروزکناراین پست نازنینتون دیدمش که کامل ترشدراستی عیدتون مبارک خانمی جونم شادوبرقرارباشین

سلام مونا جون
اشکال نداره از بچگی همیشه به ما میگفتند نوزده هم مثل بیسته .

عید تو هم مبارک و ممنونم

فرخ (صادق) شنبه 6 آبان 1391 ساعت 02:12 http://dariyeh.blogsky.com

پرنیان عزیز
زیبا نوشتی .... خیلی ! اما اگر اجازه ندادند چه کنیم؟
من معتقدم "آزادی" فقط فریبی است برای آنکه تاریخ انسان را به خون بکشند و بر گرده ی آدمها یوغ بنهند .
وقتی من نمی توانم عزیزی را که دوستش دارم ، سالی یک بار ببینم ، با یک زندانی چه توفیری دارم؟
کار و کمبودها و دردسرهای متنوع سبب شده تا بسیاری از علایق ما معطل بماند و این در حالیست که ظاهرا آزادیم .
همان که فرمودی ... آیا اجازه می دهند؟ من دوستی صمیمی دارم که بیشتر از بیست و پنج سال در مونیخ زندگی میکند و هنوز به عللی نتوانسته بیاید و ایران و خانواده اش را ببیند . چون همیشه برایش کار و دردسری پیش میآید . به نظرت او آزاد است؟؟ نه آزادی فقط واژه ای است تا انسانها در طول تاریخ سرشان گرم شود و برایش بجنگند و به زندان روند و بمیرند و این دور باطل در خلال قرنها تکرار شود .
متاسفم از این همه نومیدی که در کامنت خود برایت نوشتم .
متاسفم و شرمنده !

سلام فرخ عزیز
من خیلی وقتها به این احساس شما می رسم . و می بینم که دارم وارد عالم ناامیدی می شم. گاهی وقتها فکر میکنم که زندگی مگه چقدر هست که در حسرت بودن در کنار هم باشیم؟ مدتیه احساس میکنم خیلی فرصتی ندارم . نمی دونم این احساس از کجا سرچشمه گرفته ، شاید به خاطر آینده ی مبهمی ست که همه درگیرش هستیم. راستش امروز من هم با یک دنیا خستگی روزم رو آغاز کردم . خسته از ........
بگذریم .
ولی باید دل خوش بود ... باید .... باید
به هر چیز ساده و کوچک
این جمله ای که دائما دارم برای خودم تکرارش میکنم . برای اینکه بایستم و ادامه بدم .
فقط می دونم که فرصت کمه . زندگی هر چه که هست این منم که باید ببخشم . با بخشیدن سبک بال می شوم و رفتن آسان تر ...

.......
امروز یک روز دیگه ست . شاید هدیه ای برایم داشته باشد ...
عشق کمک میکنه که بایستم. شما هم با گرمای عشق با هر چه تلخی ست بجنگید.

رها شنبه 6 آبان 1391 ساعت 04:23

روزهای بارانی و زیبای پاییزی ات پر از شادی و عشق و مهربانی و دوست داشتن ....
همیشه دوست داشتن انسان را گرم میکند ...دلگرم میکند ..خونگرم میکند ....میبینی همه چیز گرم میشود ...با دوست داشتن ....
پس دست در دست همه دوست میداریم به مهر ....

سلام رها جون
روزهای بارانی ام پر است از عشق و مهربانی و دوست داشتن. اما شادی هایش انگار یه جایی رفته گم شده .
پیداش میکنم ...


مراقب خودت باش رها جون .

آذرخش شنبه 6 آبان 1391 ساعت 09:55

سلام
حال شما؟
خوبی؟
خوشی؟
خوش میگذره؟
نوشته ات به درد وقتی می خوره که به آخر خط میرسیم. باید یه جایی یادداشتش کنم
به اون وبلاگم سر بزن
شاد و سربلند باشی

سلام
مرسی آذرخش عزیز
امیدوارم هیچ وقت به آخر خط نرسی .

حتما می یام و ممنونم .

قندک شنبه 6 آبان 1391 ساعت 14:32 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عاشق. همیشه عاشق
آنهایی که عاشق هستند و همه را دوست دارند یقینا دیگران هم آنها را دوست دارند و دوست داشتنی هستند.ومهمتر از همه این که خداوند هم آنها را عاشقانه دوست میدارد.

سلام

مرررررسی . خیلی لطف دارین

واقعا؛ ؟
یعنی ممکنه خدا گاهی وقتها یه ذره عاشق من باشه ؟!!

فرینوش شنبه 6 آبان 1391 ساعت 14:59 http://saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

جوانه می زنیم

ناگه آن

در دریایی از بودن

و بر خاکی از عشق

...

خدا کند

نگاه ِ پر نور ِ خدا

زود از راه برسد

:)



* سلام خاله جان!
اینکه بیایی و کلماتی را که بوی زندگی می دهند، بخوانی؛ خیلی خوب است
و خیلی به آدم وقتی مجبور است تا عصر در محل کارش بماند، انرژی می دهد!

ای جان دلم ...
مرسی فرینوش جون


... جوانه می زنیم بر خاکی از عشق
...


و خسته نباشی عزیزم

آفتاب شنبه 6 آبان 1391 ساعت 15:17

((آفتاب)) را با تمام وجودت در آغوش میگیری و کودک کثیف و ژولیده ی فال فروش را محکم در آغوش میگیری و می بوسی و با وجود گرسنگی تمام ساندویچ دست نخورده خود را با کمال میل به او می بخشی و از احساس گرسنگی و بخششت به رضایت می رسی .
.
.
.
.


متشکرم .. خودم می دونستم .

پس چی ؟

بله

آفتاب شنبه 6 آبان 1391 ساعت 16:11

پرنیان عزیزم سلام

اولین روز هفته ات بخیر و خوشی نازنینم .

می دونم که هر چه بیشتر عشق بورزیم زندگی برای ما قشنگ تره ، حتی زمانی که عمیقا کسی رو دوست داریم . این زیباست .
اما یه زمانهایی می شه به خاطر دوست داشتن هایمان به ویرانی از طرف دیگران کشیده می شیم و این دیگه غیر قابل تحمله .. همان طور که نوشتی به انجماد .. اونوقته که در یخ زدگی این انجماد به نابودی کشیده می شیم .. اما باور دارم دوست داشتن رو .. محبت رو و هر چیزی که واژه ای که معنای زیبای محبت روو به همراه داره .




(( آفتاب رو هم خواستی بغل کنی از نظر من مانعی نداره عزیزم ))

سلام لیلا جون

متوجه نشدم آیا از طرف اون کسی که دوستش داریم به ویرانی کشیده میشیم یا از طرف دیگران؟

گاهی وقتها آدمها وقتی احساس می کنند ما خیلی دوستشون داریم انگار که خیالشون راحت می شه و فکر میکنند که ما رو همیشه برای خودشون دارند، بنابراین زیاد خودشون رو به زحمت نمی اندازن برای اینکه این محبت و دوست داشتن را نگه دارند و فکر میکنند تا ابد این عشق و علاقه پابرجاست و روزی برسه که چشمه ی این عشق خشک شده تازه می فهمند که چه چیز با ارزشی رو به خاطر خودخواهی از دست دادند. خوب حتما لایق اون دوست داشتن نبودند وگرنه حفظش می کردند.
اما اگر اطرافیان قراره به ویرانی بکشند ، اهمیت نده و البته اجازه نده .


من حتما آفتاب را در آغوش خواهم کشید

و مرسی

مهرباران شنبه 6 آبان 1391 ساعت 18:12

آقا اجازه هست... سر یک دوربرگردان برگردیم...
سر دو راهی دلتنگی... دلی را پیش گل سرخ جا گذاشته ام...
....
بزرگ که می شویم یادمان می رود که می شود اجازه گرفت...
رفت... رهایی یافت...
بزرگ که می شویم... همه چیزها حساب و کتاب داره...
نه همه جا می توان سلامی داد... لبخند زد... همراه شد.....
با افکار زایدمان مشغولیم... و فکر میکنیم بزرگ و بزرگتر می شویم...
درود بر شما و متن زیبا و دلنشینتان... مناجات گونه زیبایی بود...
در پناه حق

خیلی قشنگ بود ...

آقا اجازه ... اجازه ... اجازه هست برگردیم سر دو راهی دلتنگی ؟

عالی بود .

مرسی

مونا شنبه 6 آبان 1391 ساعت 23:36

بااجازه پرنیان جونم خوندمش افتاب جونی پس کی بسلامتی چشه مابه پست شمامیخوره ازاین پرنیان جون یادبگیروالا ببین هرسه سال یه پست میذاره خوب توخانم جون زود زودپست بذاردیگه هردوتون گلین وخیلی دوستون دارم حرفه ازته دلمه ا حالاهرجانشستین بگین مونابده دعامیکنم خداغم ای اون ته ته ته وجودتونم پاکه پاکش کنه دیگه ببخشیدبلدنیستم مثل دوستان خوشتل بنویسم مدل خودم نوشتم همیشه شادوبرقرارباشین

سلام

قابل توجه آفتاب جون

مرسی مونا عزیز

[ بدون نام ] یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 13:57

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی‌رنگ‌تر از نقطه‌ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود
از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه‌ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی‌عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی‌گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
سلام عزیزم امیدوارم خوب خوب باشی. خیلی به یادت هستم ولی وحشتناک خونه و اداره سرم شلوغه. می بوسمت.

سلام
مرسی که باز هم با تمام مشغله یاد من هستی .
مراقب خودت باش و زیاد هم خودت رو خسته نکن .
من هم می بوسمت عزیزم

262 دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 10:30 http://www.mandnh.blogfa.com

سلام
خوبی ... ؟

مطلب جدید گذاشتم

وهم
خیالی در ذهن ما
که خود دنیا برایمون ساخت
و ما هم راهش بردیم
و امید بستیم به همه ی آن
تصویر ها
صداها
کلمه ها
آدم ها
که ای کاش
نمی بستیم

سلام
ممنونم
در اولین فرصت حتما می یام می خونمتون .

نوشته های پراکنده دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 13:18 http://thunderb.blogfa.com/

آقا اجازه هست؟
ما آپ کردیم. سر بزنین خوشحال میشم

سلام

حتما حتما .

مونا دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 14:06

سلام خانمی جونم خوبین برای یکی ازدوستام یه مشکل بدی پیش اومده میشه بادل پرامیدتون براش دعاکنین دلش اروم بگیره خیلی دلم براش دلم گرفته توروخداهمه ی شماهاکه کامنت منومیبینین واسش دعاکنین خیلی روزای بدی روداره میگذرونه همیشه شادوبرقرارباشین خانمم

سلام مونا جون
انشاالله که خدا کمکش کنه و مشکلش هر چیزی که هست هر چه سریعتر برطرف بشه . الهی آمین

آفتاب دوشنبه 8 آبان 1391 ساعت 19:32



از دل و دیده، گرامی‌تر هم

آیا هست ؟

- دست،

آری، ز دل و دیده گرامی‌تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی‌گمان دست گران‌قدرتر است.

هر چه حاصل کنی از دنیا،

دست‌آورد است !

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوش‌ترین مایه دل‌بستگی من با اوست.

در فروبسته‌ترین دشواری،

در گران‌بارترین نومیدی،

بارها بر سرخود، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

دست که هست !

بیستون را یاد آر،

دست‌هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است،

دست‌هایی که به هم پیوسته است !

به یقین، هر که به هر جای، درآید از پای

دست‌هایش بسته است !

دست در دست کسی،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی: پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر،

دانی، دست،

چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست ؛

لحظه‌ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوش‌داروی شفابخش‌تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ

پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهره نقش،

خواه بر دنده چرخ،

خواه بر دسته داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می‌زند، اینک، هر دم

سرنوشت بشرست،

داده با تلخی غم‌های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی

دست‌هامان، نرسیده است به هم !



فریدون مشیری

درآ که در دل خسته، توان درآید باز
بیا که در تن مرده، روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم، رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آن چه می دارم
به جز خیال جمالت نمی نماید باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می شمرم تا که شب چه زاید باز
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز

این غزل مخصوص توست آفتاب جون
و ممنون برای شعر مشیری . دستها پیام آور عشق ها هستند گاهی

چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست

آفتاب سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 07:53 http://aftab54.blogfa.com

سلام پرنیان عزیزم

در جواب پاسخ کامنت بالایی که پرسیدی : از طرف کسی که دوستش داریم .البته نه همه افراد .

بابت شعر حافظ هم ممنون .

سلام
متاسفم برای «همان کسی که دوستش داریم »!

...


خواهش می کنم .

قندک سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 10:50 http://g

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز.اوقات بکام

سلام عرض شد

لطف کردید و ممنون از محبت شما

ونوس سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 12:30 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
پرنیان عزیز
اومدم هم حالت و بپرسم وهم بگم دخترم 22مهر به دنیا اومد ریحانه عزیزم به چشم من که خیلی نازه حالا عکسهاش که حاضرشد گذاشتم تووب خبرت می کنم

سلام

وای خوشحالم ....

مبارک باشه . ذوق زده شدم . مهر ... به به دختر خوشگل مهرماهی
منتظر می مونم واسه ی دیدن عکسهای این فرشته ی کوچولو ... ریحانه .

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 15:13

سلام...
این روزهای زیبای پاییزی تقدیم شما باد...

سلام
من نباید بدونم این جمله ی زیبا از طرف کیه ؟

رها چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 07:45

سلام پرنیان عزیز ....روزگارت قشنگ ....

سلاااااام
رها جون مهربونم
تو هر وقت می یای با خودت هوای ناب دوستی رو می یاری

آی لاو یو سو ماچ

باران پوش چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 09:02

سلام دوباره...
اون جمله رو من نوشته بودم... ظاهرا نامم از قلم افتاده بوده...
سلامت باشید و برقرار

اوه مررررسی !

سلام
مرسی که گفتین . کلن از معماهای لاینحل خوشم نمی یاد


پائیز شما هم پر از رنگها و عطرهای زیبای هستی ...

پرنیان دل آرام چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 11:19

به لاک پشتم
قرقره‌ای بستم
و بدرقه‌اش کردم
در حالی که سر نخ در دستم بود
و دلم بی‌قرار می تپید.
می‌خواست برود دنیا را ببیند:
شالیزا‌رهای چین،
خانه‌های سنگی یمن،
مدرسه‌های باله روسیه
و بچه‌های سیاه‌پوست تانزانیا
که با پلاستیک سوخته
به خواب می روند.
گاهی که خوشحال است
نخ را سه بار می کشد
و من نفس راحتی می کشم
که هنوز
چیزی برای خوشحالی مانده
اما بیش‌تر
نخ اش می‌لرزد
و این یعنی
یا باد می وزد،
یا دارد اشک می‌ریزد
من می‌دانم
که در دشت‌های آفریقا،
نوار غزه،
عراق،
هندوستان
و بیشتر ‌جاهای دنیا
باد می‌وزد
وگرنه
مگر یک لاک‌پشت
چقدر اشک برای ریختن دارد؟



مریم مومنی

سلام و روزگارتون بر وفق مراد

این شعر رو دوسش داشتم و خواستم اینجا هم بنویسمش یه جورایی موقع خوندنش شما برام تداعی می شدید نمی دونمم چرا

سلام پرنیان جونم

آخی ... چقدر قشنگ !

خدا رو شکر که لاک پشتش اینجا نموند وگرنه چشمانش برای خیلی از بچه های وطن من باید می بارید و می بارید و نخش می لرزید و می لرزید ...

مرسی که بهانه هایی داری که یادم کنی . مخصوصا از این نوع بهانه های قشنگ

از اس ام اس آخر شبت ممنونم .... فوق العاده بود برای من

آذرخش پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 08:57

سلام
حال شما؟
خوبید؟
رسیدن پنجشنبه عزیز مبارک باشه
تعطیلات هم خوش بگذره
شاد باشید

سلام
ممنونم از محبتت آذرخش عزیز
و شنبه هم که تعطیله و امیدوارم تعطیلات بهت خوش بگذره

خیلی لطف کردی . سلامت باشی و پرامید

فرید پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 18:40 http://FSEMSARHA.BLOGFA.COM

سلام بر شما
چقدر خوب می شد.... خودم باشم...
*****
دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از لیلى،شیرین تر از فرهاد

اى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
از تیره ی دودى، ازدودمانِ باد

آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوى تو آتش، در جانِباد افتاد

هر قصرِ بى شیرین، چون بیستون ویران
هر کوهِ بى فرهاد، کاهى به دست باد

هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاکِ ما در باد، بوى تو مى آید
تنها تو مى مانى، ما مى رویم از یاد
قیصر امین پور

حس میکنم گاهی کم کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدارا هم...
یک جور دیگر می‌پرستم

سلام
هشتم آبان که سالروز رفتن قیصر بود یادتان کردم .

و ممنون

مونا پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 19:39

بازم یه دونه ازاون سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم ای بی بهونه به خانمی نازنینم شادوبرقرارباشید

سلام به روی ماهت مونا جان

سلام چه بی بهانه چه با بهانه هر دو قشنگه
مرسی عزیزم

خلیل پنج‌شنبه 11 آبان 1391 ساعت 20:11 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

راه نو مبارک است و لذت بخش. با سپاس

سلام

حیلی ممنونم.

میله بدون پرچم شنبه 13 آبان 1391 ساعت 08:08

سلام
دلم اون تصویر برکه بالایی رو بدجور خواست
خیلی زیباست

سلام
مثل من .
مدتهاست تو حالش هستم ...

باران دوشنبه 15 آبان 1391 ساعت 19:04

آقا اجازه!
ما شرمنده ایم ..

باشه ... باشه ! خیلی خوب ...

دوستان قدیمی و اینقدر بی وفایی ؟!
نمی گین اصلا ما مرده ایم ، زنده ایم ؟!

آفتاب جمعه 19 آبان 1391 ساعت 11:03 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان جونم .. یادم باشه یه عکس خوشگل پاییزی گرفتم برات بفرستم تا انقدر این قیطریه رو به رخ ما نکشی عزیزمممم

من قلط بکنم !


بفرست

باران جمعه 19 آبان 1391 ساعت 14:24

به هرکسی دل نبازی چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 21:26 http://mojtaba23.blogfa.com




به هرکسی دل نبازی اسمشو عاشق نذاری

در به در غزل فروش منم که گیتار میزنم ...... با هر نگاه به عکست انگار من خودمو دار میزنم

.....


از ماجرای عشـق تــو


رو سفیــد درآمدند


موهایـم...!!





نوشته شده در جمعه 1 دی1391ساعت 10:52 قبل از ظهر توسط Mojtaba| 167 نظر

اری...

شب یلدای من آغاز شد


نه سرخی انار، نه لبخند پسته

و نه شیرینی هندوانه.

بی تو یلدا زجرآور ترین شب دنیاست

بی من یلدایت مبارک...



نوشته شده در چهارشنبه 29 آذر1391ساعت 9:14 بعد از ظهر توسط Mojtaba

فال...


دلیل این همه عذاب و آشفتگی ام


توئـــــی!!


اما... چرا هنوز برای ماندنت فال می گیرم؟؟






نوشته شده در یکشنبه 26 آذر1391ساعت 9:2 بعد از ظهر توسط Mojtaba| 217 نظر

گذشت آب از سرم دیگر...


بکش دل را

شهامت کن

مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق

مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور

نیابی از من عاشق تر

نمیترسم من از اغراق

گذشت آب از سرم دیگر




نوشته شده در چهارشنبه 22 آذر1391ساعت 9:0 قبل از ظهر توسط Mojtaba| 241 نظر

از شما چه پنهان...


هر شب

داستان عشق تو را

برایش مرور می‌کنم

تا کمی خوابش ببرد...

تنهایی‌ام

روز به روز

بزرگ‌تر می‌شود...





:ادامه مطلب:
نوشته شده در جمعه 17 آذر1391ساعت 9:30 بعد از ظهر توسط Mojtaba| 231 نظر

بازیچه دست بازیگـــر...


تـا بــود میدانستـــــم کارگـــــردان به بازی میگیرد بازیگـــر را ...


بازیچه دست بازیگـــر شدن هم چیز کمـــــی نیستـــــــــ ...


چه خوب به بازی گرفت احساســـــــم را ...





نوشته شده در دوشنبه 13 آذر1391ساعت 5:0 بعد از ظهر توسط Mojtaba| 241 نظر

دیدمت اما چه دیداری....


ها

می کنم

بر نگاه سردت

و

اه

می کشم تو را

حرفی نیست...

خودم سکوتت را معنا می کنم!

کاش می فهمیدی،

گــــــــــاهی....همین نگــــاه ســـــــــــــــــــردت...

روی زمستان را هم کم می کنـــــــــد

سلام
خلاصه ای از وبلاگتان را گذاشتید . جمله های با احساسی هستند . ممنون همیشه شاد باشید و پرامید

بیژن یکشنبه 1 بهمن 1391 ساعت 20:47 http://www.bijanshah.blogfa.com

سالهاست ساکن چشمان توام....

آواره ام مکم!

همان لحظه ی آغازین سکونت شروع آوارگی بود ...


سلام دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد