فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

نگران آسمان اخم کرده بی کبوتر نباش. فردا حتما باران خواهد آمد!


بیش از دو سال است که اینجا می نویسم. روزهای شاد ، روزهای پرانرژی و گاهی روزهای غمگین . خیلی ها آمدند و ماندند ، خیلی ها هم آمدند و رفتند. عده ای هم آمدند و بعد از مدتی شدند خواننده ی خاموش . بعضی هم از ابتدا خاموش آمدند و خاموش رفتند. عده ای هم با اینکه به وبلاگشان سر نمی زنم ، آنقدر بزرگ و خوب هستند که باز هم مرا مورد لطف قرار داده اند و اینها برایم خیلی زیاد ارزشمند بوده است.  همیشه دوست داشتم نظرات خوانندگانم را بدانم. همیشه برایم مهم بوده . حتی اگر به اسم مستعار می آمدند باز هم خوشحال می شدم . مهم نگاه و نظر خوانندگانم بود. اگر هم با نام خود می نوشتند که چه بهتر. امشب تصمیم داشتم به جای عکسی که گذاشته ام ، تصویری از خودم برای این مطلب درج کنم. فکر میکردم حق خواننده هایم هست که بدانند نویسنده ی این مطالب با تصوراتشان چقدر دور یا نزدیک است. اما  منصرف شدم ، شاید  چهره و ظاهر کسی خیلی مهم نباشد. نگران این نخواهم بود که با دیدن عکس ، تمام آن چیزی که در ذهن خود ساختید به یکباره به هم بریزد. من هم مثل میلیونها آدم دیگر ، با یک کالبد جسمانی و با تفاوتهایی نه چندان مهم. اینجا روح انسانها ملاک است.  بسیاری از دوستانم از ابتدای تولد این وبلاگ همراهم بوده اند . تعدادی از دوستانم از وبلاگ قبل همراهیم کرده اند. اینجا دوستان دیده و ندیده ی من قسمتی از زندگی واقعی من شدند.  خیلی وقتها نگرانشان می شوم  و بسیاری مواقع با شنیدن خبر خوشی سرشار از شادی شده ام.  عادت دارم شبها قبل از خواب برای تمام کسانی که دوستشان دارم با خلوص و از صمیم دلم دعا کنم و برایشان از خداوند بهترین ها را بخواهم . خیلی وقتها نام بسیاری از دوستان وبلاگیم ناخودآگاه آمده بر ذهنم ، حتی بدون آنکه خودشان چنین چیزی را تصور کنند. انگار که می بایست آن لحظه من از خدا برایشان بهترین ها را بخواهم . و در آخر همیشه یک جمله پایان دهنده ی دعاهایم است : خدایا مرسی که حرفهام رو امشب هم گوش کردی . 

بارها تصمیم گرفتم دیگر ننویسم ، فکر می کردم یک انسان با یک نگاه و یک سری احساسات مشخص چقدر حرف برای گفتن دارد و فکر میکردم تکراری شده ام. اما کامنتهایی که می خواندم آنقدر برایم ارزشمند  بوده و زمان هایی را به هر کدام از آنها فکر کرده ام که ، مانع رفتنم شد.  بعضی از کامنتهای خصوصی دوستان آنقدر زیبا بوده و پر از لطف و مهربانی که اگر رسم امانت داری مانع نبود حتما عمومیش می کردم. من بر این باورم که انسانها را با قلبهایشان باید سنجید. بعضی از قلبها آنقدر بزرگ است و ما آنقدر کوچک که بین صدها نفر در گوشه کنار قلبی گم می شویم. بعضی قبلها آنقدر کوچکند که آدمها به سختی در آن جا می شوند. بعضی قلبها سخت و سیمانی شده اند. روزهای سخت زندگی، قلبها را هم سخت کرده است و نفوذ در آن به راحتی نخواهد بود و در بعضی از قلبها ، این ما هستیم که ملکه می شویم.  امیدوارم اگر ملکه قلبی نیستیم ، لااقل گوشه نشین دائمی آن باشیم . دوست داشتنها همواره  انرژی خواهد شد و گام های ما را محکم تر خواهد کرد برای صعودی بیشتر در زندگی. حتی یک احساس را می شود با وجود فاصله ها  لمس کرد. همان موقع است که دلت از یک شادی عجیب در غلیان است و تو نمی دانی دلیلش چیست. دلیل شادی را می دانم اما راستش  من هیچوقت معنای اندوه های بی دلیل را نفهمیدم . اندوه هایی که دلیل تازه ای برایش نمی یابی و چاره ای نیز.  اما چیزی که هست این است که همیشه اندوه از دلتنگی بهتر است. اندوه را می شود زارید و مویه کرد ، می شود ساعتها گوشه ای نشست و آرام گریست اما هیچوقت با دلتنگی نمی شود کنار آمد ، تمام وجودت می شود غم، بدون آنکه راهی بیابی برای درمانش و فکر می کنی هر چه هست از خودت است و باید از خودت رها شوی ، باید از خودت دور شوی تا شاید از این انبوه تیرگی رهایی یابی. بارها اتفاق افتاد که با یک شلوار گرم کن ورزشی و یک کتانی مخصوص دو ، یک ساعت تمام دویده ام ، تا خودم را یک جایی ، سر پیچی ، در یک سربالائی یا هر جای دیگر ، جا بگذارم . باشگاه انقلاب جاده ای دارد به نام جاده ی سلامتی، درختان آن جاده روزهای زیادی شاهد فرار کردن های من بوده اند. اما بی فایده بود . هیچوقت هیچ کس قادر نخواهد بود خودش را یک جایی گم و گور کند، خودش را یک جایی جا بگذارد. این قلب سرشار از دوست داشتن، این روح سرشار از دلتنگی ها، خاطرات، آدمها ... آدمهایی که از آنها و از یادآوری آنها در فرار دائم هستیم تا ابد در کنار ما خواهند بود.     ما نمی توانیم یک جایی خودمان را جا بگذاریم ... من هیچوقت موفق نشدم  خودم را یک جایی جا بگذارم و هیچوقت نتوانستم قلبم را سیمانی و سخت کنم . چیزی که گاهی آرزویش را داشته ام، درست لحظه هایی که دوست داشتنهایم به ویرانی ام کشانده بوده اند مرا ..........


ببخشید مرا برای این مطلب طولانی .


 

نظرات 53 + ارسال نظر
تنها سه‌شنبه 4 تیر 1392 ساعت 11:25

ممنون...حرفت رو درک میکنم؛
توخیلی آروم و مهربونی ممنون پرنیان عزیزم

خوشحالم که تونستی درکش کنی.

و مرسی دوست عزیزم

تنها سه‌شنبه 11 تیر 1392 ساعت 23:15

کسالتت چیه پرنیان عزیز؟میخوای کمکت کنم؟بگو تا راهنماییت کنم...هان؟؟
آخه چیکارکنم واست؟

مرسی مهربون .

تو دکتری مگه عزیزم ؟ ;)
چیز مهمی نیست . بیماری و کسالت مال موجودات زنده ست دیگه.

تا ما بیمار نشیم ، قدر لحظه های بی درد و سلامتی خودمون رو نمی دونیم .

تنها چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 00:36

من فقط میخواستم کمک کنم...چون نگرانتم
ببخشید

از بس که مهربونی عزیزم. مرسی می دونم که از مهربونیته
نگران نباشم همه چیز اوکی ه.
من هم باهات شوخی کردم . ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد