فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

تنهایی

 

در پیاده رو، انبوه جمعیت به هر سو روان است. جمعیت ، گاه آرام و گاه عجول، برای خود راه باز می کند. این جمعیت انبوه را در تصویرهای حاکی از سعادت امروزی هم می بینم، در نحوه ی با هم راه رفتنشان بی آنکه تماس داشته باشند، درتنها بودن هریک در میان جمع، در ظاهر عاری از سعادت ، عاری از اندوه و عاری از کنجکاوی ، با آن قدم برداشتنشان بی هیچ نشانی از راه رفتن، بی هیچ رغبتی به راه رفتن ، غرض فقط به جلو رفتن است، چه این سو و  چه سوی دیگر ، انبوهی از با همان تنهایان ، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست ، در میان جمع اما همیشه تنهاست ... !

عاشق / مارگریت دوراس  



آدمها خوبن ، عزیزن ، دوست داشتنی اند ، اما وقتی دنیاهای آدمها با هم فاصله دارد وقتی در جمع هم باشی احساس تنهایی می کنی . خیلی وقتها در تنهای هایم  احساس تنهایی نکردم چون دریچه هایی بر ذهنم باز می شد که هر کدام دنیایی از رویاها و آرزوهای شیرینم بودند ، خاطرات خوبم بودند و خاطرات تلخم . هر چه باشد تمام اینها جزیی از من است. خوب و بدش مهم نیست ، مهم این است که روزی در نفس های من جاری بوده اند. مهم این است که دیگر از من هرگز جدا نخواهند شد.  مهم این است که ارزش هر کدام را من خودم می دانم. و هر کدام از این تلخی و شیرینی ها گنجینه ای جدا ناشدنی هستند. از اینکه حرفی بزنم و یا کاری انجام دهم و مطابق با فکری یا سلیقه ای قضاوت شوم ، این برایم  آزار دهنده است . هر چقدر هم  بگویم بگذار هر جور دوست دارد فکر کند ، اما در نهایت یک سوال باقی خواهد ماند : که  چطور چنین فکری کرده است؟ نگاه آدمها را نمی توان تغییر داد و دست در افکارشان نمی توان برد.  فقط برای اینکه در آرامش بیشتر باشیم بسیاری از مواقع باید سکوت کنیم ...


پ ن : تعطیلات (توفیق اجباری) چند روزه تهرانی ها هم به تمام تهرانی های عزیز خوش بگذره . اگر چه بخش خصوصی حسابی شاکی ا ند . 

پ ن : اینجا را اصلا از دست ندهید. زیباست ...

نظرات 32 + ارسال نظر
کویر دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 09:19 http://faramushshodeh.blogfa.com

میشه پرنیان؟

سلام
سکوت ؟
اگه منظورت سکوته . آره میشه . من خیلی زیاد تجربه کردم.

فریناز دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 10:52 http://delhayebarany.blogsky.com

خلوت خودت با خودت و خدات شیرین ترین تنهایی یاس حتی اگه پره گله و غصه و درد و تلخی باشه...

تنهایی با آدما رو دوست ندارم.مخصوصا حالا که دیگه خیلی چیزا برام ارزششون رو از دست دادن

چه قدر به قدم زدن توی باغت نیاز داشتم بانو

مرسی

+راستی سلام
یه سلام از جنس دلتنگی

سلام فریناز جون
خوشحالم که باز هم اومدی اینجا . آرزو می کنم هیچوقت دلتنگ هیچ چیز و هیج کس نباشی . اگر هم بودی عمرش کوتاه باشه و با دیداری به شادی تبدیل بشه .

مرسی عزیزم

آذرخش دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 12:44 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوش میگذره؟
چه خبر با تعطیلات؟
امیدوارم حسابی حالشو ببرید
منم امروز از تعطیلات برگشتم
روزهای خوبی داشته باشید

سلام آذرخش عزیز
تعطیلات هم دیگه تمام شد و از فردا دوباره پیش به سوی زندگی ماشینی .
امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه .

زهرا دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 18:42 http://http://zahradelshad.blogfa.com/

سلام ... خوبی پرنیان جان؟اسمت چه قشنگه؟وبتم قشنگه بهم سربزن نظرتو راجع به ذاستانم بنویس ... ممنون

سلام دوست عزیز
حتما می یام و سر فرصت می خونمت . و ممنون

سایه دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 20:44 http://bluedreams.blogsky.com/

آدمها خوبن ، عزیزن ، دوست داشتنی اند ، اما وقتی دنیاهای آدمها با هم فاصله دارد وقتی در جمع هم باشی احساس تنهایی می کنی...

چقدر این حرف و خوب می فهمم پرنیان عزیز

کوه ها با همند وتنهایند . همچو ما با همان تنهایان ...

سلام سایه جون
سخته وقتی توی جمعی باشی که هیج حال مشترکی با اون جمع نداشته باشی. یه وقتهایی هم برعکس می شه . درست ا از همون آدمهایی می شه برات که وقتی هست بودنش رو باور نمی کنی . و وقتی دور می شه باز هم بودنش رو باور نمی کنی ...

امید دوشنبه 6 شهریور 1391 ساعت 21:14

سلام خسته نباشی.

نمیدونم چه جوری بیان کنم نظرمو درمورد نوشته هات که خوشت بیاد

تملقم توش نباشه ولی به خدا حرف دل خیلی هارو میزنی.

آفرین.

سلام
خواهش می کنم. هر جوری که دوست دارید بگید . تملق چیه ؟ ما اینجا نیازی به تعریف و تمجید نداریم . اینجا حتی اگر انتقادی هم باشه خوندنش برای من خالی از لطف نیست . ولی ممنونم از محبت شما و خوشحالم که حرف مشترک بود .
مرسی

ایرج میرزا سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 14:29

سلام [یه سبد گل]

متن زیباتو خوندم . مثل همیشه قشنگ و روان و عمیق .
اون قدیم قدیما از قضاوت دیگران نهی میکردی ولی از قضاوت شدن هم چندان ناراحت نمیشدی . امان از پیری . نارنجی شدی پری
جمله اولت به نظرم خیلی قشنگ و درست بود . بقول شاعر : در میان جمع احساس غریبی میکنم .
اما چرا ؟ دلیلش همونه که خودت گفتی . چون دنیای دیگران با دنیای ما متفاوته . حالا اگه کسی در اون جمع باشه که دنیاش به دنیای ما نزدیک باشه چی ؟ اونوقت دیگه گر تو باشی در برم زندان گلستان من است میشه .
توی این دنیای به این بزرگی شیرین ترین و دلچسب ترین نعمت خدا یه همدم زبون فهم و یکدله . همونی که بهار و تابستون و پاییز و زمستون براش فرق نکنه و هر وقت زنگ بزنی بخوای ببینیش فارغ از سرما و گرما و دوری و نزدیکی جز به دیدنت فکر نکنه .
حالا بگو ببینم . تو توی این جمعها چجوری این آدمو تشخیص میدی ؟ جز با قضاوت تک تک مردم . و اینکه یکی رو می پسندی معنیش این نیست که دیگران رو نپسندیدی ؟
ماها آگاهانه و ناخودآگاه همواره در حال قضاوت دیگران هستیم . محور گیتی هم خودمونیم . خودمونو مورد پسند دیگران نمیکنیم . میگردیم تا یکی رو که مثل خودمونه همدم خودمون کنیم . همه همینطورن .
بقول شریعتی بدترین درد درد تنهائیه و بالاترین لذت لذت داشتن یه دوست همدل و هم دنیا و برای یافتنش گریزی از نقد کردن نیست.
تعطیلات خوش بگذره

سلام ایرج میرزا عزیز
اوه ! مرررررسی . چه گلهای قشنگی

سرشار از عطر دوستی شده فضای اینجا ...
الان هم از قضاوت خوشم نمی یاد و همیشه هم خودم از قضاوت کردن دیگران پرهیز می کنم هم به اطرافیانم توصیه میکنم . همیشه هم گفتم هر انسانی در شرایط و در لحظه معنا می شه . وقتی کسی قضاوت کنه خوب طبیعیه که اگه قضاوتش اشتباه باشه خیلی تعجب کنم و شاید کمی هم دلگیر بشم اما به زودی فراموش میکنم . یعنی قضاوت اشتباه دیگران خیلی برام مهم نیست . شاید گذشت زمان خیلی چیزها رو ثابت کنه و یا شاید هم ثابت نکنه . مهم نیست . مهم اون چیزی هست که در قلب منه و بهش ایمان دارم و اصولی که بهش اعتقاد دارم . بذار هر کسی هر جوری که دلش می خواد فکر کنه . وسعت دید آدمها با هم خیلی متفاوته . نمیشه خیلی از همه انتظار داشت.
و اینکه چه طور اون آدم رو پیدا می کنم. من پیداش نمی کنم . خودش پیداش می شه. یک مکالمه ، یک رابطه ی کلامی ، نوع نگاه ، نوع رفتار و.... اینها آدمها رو معرفی می کنه به هم. بعضی از آدمها همون دقایق اول دوری دنیاشون رو به ما نشون می دن.
و ممنون

قندک سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 14:30 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر شما. بقول شاعر و خواننده گفتنی حرفت حرف من اگه بدونی.واقعا همینه.امروزه حتی همسران هم باهم اما تنهای تنهایند.چقدر بد

سلام قندک عزیز
وقتی دو نفر حرف هم رو نمی فهمند بهترین کار اینه که آروم از کنار هم رد بشیم . دیگه لازم نیست دائم خودمون رو توضیح بدیم برای هم و خودمون رو به هم ثابت کنیم. برای حفظ آرامش باید سکوت کرد و گذشت ...

آفتاب سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 19:33 http://aftab54.blogfa.com/

....نگاه آدمها را نمی توان تغییر داد و دست در افکارشان نمی توان برد. فقط برای اینکه در آرامش بیشتر باشیم بسیاری از مواقع باید سکوت کنیم ...

سلام پرنیان جون

خلوت و تنهایی لازمه یه وقت هایی برای ما .. برای رسیدن به جواب های سه نقطه های ذهنمون ..گاهی تو همین تنهایی ها نتایج خوبی می گیریم از رفتارهایی که موجبات آزار ما رو فراهم می کنه .


ممنونم بابت لینک مطلب وبلاگم در وبت .

سلام آفتاب جون
اونقدر مطلبت رو دوست داشتم که دلم خواست دوستهای خوبم هم شریک بشن در این زیبایی .

آره گاهی وقتها باید با خودمون ساعتهای تنهایی داشته باشیم و خودمون رو پیدا کنیم که کجا هستیم و چه کاره ایم . و یا حتی با دنیای خودمون ساعتی خوش باشیم . دنیایی که هیچ کس به ارزش واقعی اون آگاه نیست به جز خود ما .

مرسی ...

آفتاب سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 19:36 http://aftab54.blogfa.com/


خاطرت باشد؛
وقتی که دلت غمگین است،
بر دلت بارِ غمی سنگین است
یا تک و تنهائی
چهره‌ات از غم اندوه کسان پر چین است

بازهم غصه نخور!

عاشقان می‌دانند؛
زندگی شیرین است!
“عشق همسایه‌ی دیوار به دیوار خداست”
سنگ این خانه بهمراهی ما پا برجاست
با نم بارانی
زردی چهره‌ی دشت
سبز و شاداب چو گل خواهد گشت
جویبارش به درازای رسیدن جاری‌ست
رویش دانه‌ی جان منتظر هم‌یاری است
وقت آزادگی و پرواز است
گوش کن! خانه پر از آواز است
زندگی زندان نیست
ذره‌ها جان دارند،
هرکسی خواهد دید!
رویش سبزی این مزرعه در آغاز است
درِ این خانه به پهنای پریدن باز است....

مرسی لیلا جون
شعرت خیلی قشنگ بود و به جا .

لازم بود برای من خوندنش ... مرسی

فرزان سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 19:37 http://bimarz000.blogfa.com/

درود به پرنیان عزیزــ
خیلی وقتا ذهنم به اونهمه آدم میره که توی جمعیت پیاده رو ها توی هم می لولند .به زندگی فرد فردشون که هر کدوم دانیاییه برای خودش اما ما فقط احساس خودمونو صب تا شب ارزیابی می کنیم یا نهایتا زندگی نزدیکانمونو...
برای خصوصی ها وبرای آینده ی کشورم بخاطر تعطیلی های با هر بهانه ولحظه بلحظه ناراحتم اما همونطور که گفتی اینجا یه نفسی می کشیمــــ

سلام فرزان عزیز

من وقتی می رم کنار پنجره و چراغهای روشن شهر رو می بینم و یا گاهی که میرم بام تهران و تمام شهر رو از اون بالا می بینم فکر میکنم توی هر گوشه ای از این شهر که چراغی روشنه ، آدمها هر کدوم در چه حالی هستند یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی خسته ، یکی امیدوار ، یکی داره به دنیا می یاد ، یکی داره می میره و یکی شاید خیلی خیلی تنهاست ، و چقدر الان قصه توی این شهر در حال نوشته شدنه . قصه ی آدمها ...

و اما در مورد تعطیلی ها ، حق با تو هست. موافقم باهات
ولی فعلا که اینجوریاست .

ونوس چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 10:18 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام به تو هم خوش بگذره خانمی

سلام ونوس جان
ممنونم . مسافرتی رفتم و می تونم بگم یک سفر خوبی بود . جای تو و بقیه ی دوستای خوبم خالی ...

صادق (فرخ) پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 00:29 http://dariyeh.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز
بسیار درست فرمودی ... دنیای آدمها با یکدیگر فاصله دارد !
اما یکی از هیجان انگیزترین کارها این است که با تردستی و زیرکی و هوشیاری به دنیای آدمها با احتیاط وارد شوی .
اگر بلد باشیم ، تجارب فراوانی خواهیم اندوخت و دلهای بسیاری را به دست میآوریم . این خود هنر بزرگی است ... و من چقدر به این هنر علاقه دارم .

سلام فرخ عزیز
راستش رو بخوای من خیلی دوست ندارم وارد دنیای آدمها بشم مگر این که خودشون در دنیاشون رو به روم باز کنند . اونوقت با کمال میل تماشگر دنیاشون می شم.

گاهی وقتها دنیای بعضی از آدمها اونقدر می تونه ما رو به وجد بیاره که افسوس بخوریم چرا اینقدر دیر به این آدم رسیدیم.
دنیاشون پر از رنگ های قشنگ و صداهای دلنواز و هوای تازه است .
تجربه کردم فرخ عزیز .

محمد پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 17:53 http://mohamed.blogsky.com

تنهایی فقططط یه رویای شیرینه و تو واقعیت کمتر کسی میتونه طعم لذیذش رو بچشه... کللی ادم دور و بر مون هستن که چشم امیدشون به ماس.مثلا وقتیسکوت میکنم هزاار جور فک میکنن و ناراحت میشن.پس بااید انگار همیشه نقاب زد و چاره ای نیست جز تنها بودن در جمععععع....

گاهی وقتها می شه تنهایی رو دزدید . می شه یکی دوساعت رفت توی خیابون قدم زد به بهانه ای . می شه رفت یه گالری نقاشی ، یک موزه ، یک کنسرت ، اون هم تنهایی . یه وقتهایی می شه در رفت !
و من می فهمم این نقابها چقدر خسته کننده می شن وقتی که تکرار می شن.

مرسی . خیلی وقت بود نیومده بودی اینجا. به هر حال خوشحال شدم از اومدن دوباره ات

خلیل پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 19:35 http://tarikhroze.blogsky.com

سلام،

بی شک هر کسی " منحصر بفرد " است. مهم این است که نقاط مشترک را پیدا کنیم. این دریچه است برای درک عمیقر زندگیمان.

سلام
بله . کاملا درسته . ادمها منحصر به فرد هستند و هیچ کس مثل هیچ کس نیست و همین تفاوت هاست که ما از همدیگه خیلی چیزها رو یاد می گیریم . ولی اگه یکی پیدا بشه که حرفت رو بفهمه ، حالت رو بفهمه ، این دیگه یعنی دنیایی از ارزش .

ویس جمعه 10 شهریور 1391 ساعت 00:44 http://lahzehayenab.blogsky.com

سلام .امیدوارم در سفر حداقل نفسی بکشی.

من هم همیشه زمانی که در شلوغ ترین مهمانی ها بودم و یا دور وبرم چند نفری بودند تازه فهمیدم که تنهاییم مثل یک بیماری لاعلاج همیشه با من است.

سلام
ممنونم . جات خیلی خالی ...
اجلاس اگر برای میزبان چندان جالب تمام نشد ولی برای ما بد نشد . یه استراحتی کردیم و کمی دور شدن یه جورایی چسبید . البته به جز دور شدن از دوستان .

تنهایی هات شیرین ...

solar جمعه 10 شهریور 1391 ساعت 14:40


تو را بی دلیل دوست دارم
نه ادعای عاشقی کردی
نه کلمات را به بازی گرفتی
ولی عجیب
رخنه کردی میان هوای شعرهایم
با تو بارانیم
همان دور بمان
نزدیک که بیایی
قواعد بازی آدمها
مسمو مت میکند
بگذار بی دلیل دوستت داشته باشم
و بنویسم
تا بی خبر بخوانی مرا

"لیلا هژیر"

چقدر دوست داشتن بی دلیل قشنگه
چقدر رخنه شدن در شعرها هم قشنگه
با کسی بارانی شدن هم ...

خیلی قشنگ بود . چند بار خوندمش
مرسی

رها یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 09:53

سلام عزیزم ...امیدوارم خوب باشی ....
این روزها روزهایی که دارم به این باور میرسم که ادمها مهم نیست کجا باشند وقتی دلهاشون باهم هست انگار در کنار هم هستند ..مهم نیست در کنار ما در جمع چه کسانی هستند میشه در جمع تنها بود و میشه در خلوت و تنهایی تنها نبود این باور ماست که دنیا را برای ما میسازه چند روز پیش خیلی احساس دلتنگی میکردم ...باورت نمیشه در همون لحظه گوشی ام زنگ زد ...و تنها کسی که میتونست من را از ان همه دلتنگی نجات بده ....دنیا دنیایی که ما در باورمون میسازیم ..من در این ینگه دنیا و دوستانم در ان طرف ابها اما واقعا دلم با تگ تک انها میتپه پس تنهایی معنایی نداره وقتی شماها هستید ...

سلام رها جون
یه وقتهایی یک نفر در نبودنش اونقدر هست که حتی گاهی دلتنگش هم نمی شی و کاملا حسش می کنی . و من باور دارم به نزدیک بودن قلبها . کافیه به هم فکر کنیم اونوقت متوجه می شیم که چقدر داریم با هم زندگی می کنیم و لحظه هامون پر شده از هم.

باران یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 15:55

..

زیباست زندگی ..

.
.

سلام،
باز .. :)

سلام
حال شما ؟
خوش برگشتید قربان

سلام دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 01:24

دورم به صورت از در دولتسرا اگر
لیکن به جان و دل ز مقیمان آن درم
---

آن روی سکه چه نقشی ست؟
این بار می خواهم نقش یک آدم بد را بازی کنم،
البته اگر بشود گفت کسی که یک مشت واقعیت را می نویسد، آدم بدی است.
...
"همیشه" باید از خوبی گفت،
البته وقتی همیشه فقط خوبی باشد.
"هیچ وقت" نباید از بدی صحبت کرد،
البته وقتی هیچ بدی ای وجود ندارد.
من آدم بدی هستم، چون نمی خواهم بد باشم.
می گویم نمی خواهم بد باشم، پس باید بدی را بلد باشم. بدی را بفهمم.
لطفن به من گیر ندهید،
چون همیشه یک جواب برای گفتن دارم.
چه چیز هایی نسبی است، چه تعریف هایی؟
من بدم، شاید چون نمی توانم آنطور که می خواهم خوب باشم.
دراین باره دوباره حرف می زنم.
...
وقتی آدم نخواهد بفهمد، خب نمی خواهد...
...
بهتر نیست این حرف ها را ول کنیم؟
همه چیز ساده تر است از آنچیزی که به نظر می رسد.
مگر اینکه،
از آنچه ساده تر به نظر می رسد هم، ساده تر باشد.
...
همه خوب از عشق حرف می زنند. از عدالت هم مثلن.
کیست که خوب عاشقی کند. عدالت بورزد مثلن.
کیست که وقتی "باید"، تنها باشد،
وقتی "نباید"، تنها نگذارد.
چه قدر فاصله هست گاهی تا فهم سکوت؟
آنجا که باید سکوت کند.
سکوت گاهی پاسخ پیچیده ی سوالی ساده است،
گاهی پاسخ ساده ی سوال های پیچیده.
سکوت گاهی نام ِ مستعار تنهایی ست.
کیست که بفهمد از "یک من" نگاه، چه قدر حرف می شود گرفت.
بفهمد گاهی "صد من" سکوت، یک غاز هم نه.
گاهی سکوت یعنی، بیشتر به چشم هایم نگاه کن لعنتی.
(گفتم که آدم بدی شده ام، این حرف ها را جدی نگیر، می شود ساده گذشت از هر چه بدی، طوری که انگار نه انگار)
راستی ترس.
چه قدر ساده می خواست از دستم در برود، این واژه ی ترسناک.
ترس از عاشقی
ترس از سکوت
ترس از تنهایی
ترس از فهم
از وقتی سرم به سنگ خورد، دیگر نمی توانم درست جمله ها را بنویسم.
نمی دانم این اختلال ِ خوشایند، مربوط می شود به کدام قسمت از مغز.
ساده می نویسم، شاید ساده تر.
خیالم راحت است.
گاهی نیاز نیست جمله ها را کامل نوشت.
گاهی نیازی به فعل و حرف ربط و مخلفـّات نیست،
فقط کافیست چند واژه را درست سـِرو کرد.
...
راستی "شمای" عزیز، حال شما خوب است؟
جواب می تواند یک کلمه باشد.
اما همین یک کلمه یعنی کلی حرف بالقّوه برای زدن.
یعنی آستانه ی ورود به دنیایی از "زیرحرف ها" و "ریزحرف ها"،
وقتی
صداقت باشد در "شما" در "من"
وقتی
شناخت باشد از "شما" از "من"
(البته باید بگویم
این "من"، نوعیست
این "شما" هم، نوعیست)
...
فقط می نویسم،
ترس از سکوت، سکوت از ترس.
ترس از تنهایی، تنهایی از ترس.
ترس از فهم، فهم ِ ترس.
ترس از ترس.
کدام یک بهتر است؟
من خودم اکثر اوقات از ترسیدن می ترسم،
واین اصلن عجیب نیست.
من هم،
دوست دارم عاشق باشم.
دوست دارم گاهی هم بی دلیل سکوت کنم و تنها باشم.
اما راستش از شما چه پنهان درست همین لحظه به این نتیجه ی مرگبار رسیدم، که بی دلیل نمی شود...
هیچ چیز بی دلیل نمی شود.
حالا که این جمله را نوشتم، باز دارم می ترسم، نکند به نتیجه ی درستی رسیده باشم.
شاید دلیل مسخره ای وجود داشته باشد، اما بی دلیل نمی شود.
(اصرار من روی این جمله هم، کمی مرا می ترساند.)
(البته اینجا می شود دوباره از نظریه نسبیت استفاده کرد.
تا خیالم راحت شود می گویم،
چه عیبی دارد، "مسخره بودن" می تواند یک برداشت نسبی باشد.
حالا هم انگار نه انگار که حرف عجیبی زده باشم ادامه می دهم)
حالا دوباره می پرسم،
عاشقی ترس دارد
؟
(یک علامت سوال وقتی سر جایش قرار نگیرد، تمام معنا را عوض می کند)
سکوت چه طور
تنهایی چه

گاهی بله؟
گاهی خیر؟

(میشه گوشتون رو کمی بیارین جلو
اغلب وقتی کسی به کسی می گوید "من عاشق تو هستم"،
این یعنی،
من کمی بیشتر از دیگرانی که تو را نمی شناسند "دوست دارم".
آدم وقتی این را می فهمد یکّه می خورد.
اینکه می فهمد چقدر می شود "معصومانه دروغ" گفت.
حتا به خود.
البته باز هم می گویم، همه ی آدم ها حق دارند.
من، ولی نه.
قوانین بازی های اجتماعی را دوست ندارم.
و این یعنی احتمال ِ تنهایی، احتمال ِ سکوت، احتمال ِ نبرد، احتمال ِ مرگ
(البته مرگ انواع مختلفی دارد، و این را همه می دانند)
مثلن
(من یک کارگر ساده هستم
که عرق پیشانی ام زیر شعله آفتاب صورتم را آتش می زند
پدرم می گفت، این ها که از صورت تو می چکد، عرق نیست، نفت است.
و من هر روز پیشانی ام را حفر می کنم برای استخراج نفت.
اما چراغ خانه ام هنوز کم سوست.
نفت،
چه قدر از این واژه بدم می آید.
میشه گوشتون رو دوباره بیارین جلو، این حرف بهترست بین خودمان بماند.
هیچ کس نمی داند که نفت،
انتقام دایناسورهاست از نسل بشر.
حالا فقط شما می دانید و من.
و من از انتقام می ترسم)
(نفت واژه ی بدیست)
(من هم آدم بدی هستم، چون حرف های بدی می زنم، از واژه های بد زیاد استفاده می کنم)
خودتان که می دانید، قواعد را رعایت نمی کنم)
(گفتم شاید یادتان رفته باشد، دوباره تکرار کردم)
(ولی نه، می گویند آدم ها بدی ها را فراموش نمی کنند)
(این یعنی احتمال دارد، بدی هایی که فراموش می شوند، خوبی بوده باشند؟)
...
یعنی خودم را درست نمی فهم؟
شاید "احساس می کنم" کمی احمق شده ام.
شاید "فکر می کنم" که احمق شده ام.
من از این دو جمله ی کامل که همین یک لحظه قبل نوشتم، نمی ترسم.
حالا که همه فهمیده اند ممکنست حالم خوب نباشد،
به نظر "شما" باید سکوت کنم یا ادامه دهم؟
این را هم خوب می فهمم که گاهی باید حرف ها را نصفه نیمه رها کرد،
به خاطر یک مشت آرامش چرت.
اما مگر سکوت می گذارد که حرف ها نصفه نیمه بمانند؟
...
آنقدر گرفتار واژه ها شده ایم، که گاهی بدون آن ها ارتباط برایمان میسّر نیست.
آنقدر گرفتار که گاهی زیباترین مفاهیم، فقط لابلای کلافی از ذهنیات به طور نامحسوسی وول می خورند و ما را قلقلک می دهند.
آنقدر که خیلی دوست داشتن ها و عاشقی ها، خیالی شده اند و باید در نوشته ها دنبال آن ها دوید.
بیشتر عاشق جمله های پُر طمطراق می شویم.
عاشق گفتن ِ "من عاشقم"، نه عاشق عشق ورزیدن.
به نظر می رسد راحت تر باشد.
ترسی هم ندارد،
هر کس مثل آب خوردن از پسش بر می آید.
وقتی آدم عشق می ورزد هر کس بفهمد او را عاشق می داند.
اما وقتی فقط حرف می زند، معادله خیلی خیلی پیچیده می شود.
بعضی ها نمی دانند عشق حرمت دارد.
بعضی ها نمی توانند حرمت عشق را نگه دارند.
"عاشقی با پُز دادن جور در نمیاد"
یادم نمی آید این جمله را چه کسی به من گفت.
...
امروز تازه از زندان آزاد شدم
باور می کنید؟
هچ کس به ملاقاتم نیامد
جز خدا و ...
(اگر چه "من خراب ِ" "آن بیت حافظم"
اما نقطه چین را صلاح نیست فاش کنم)
آب و دانه ام شده بودند در آن حال بی پرندگی
آنجا بود که فهمیدم،
آدم ها چه قدر تنها هستند.
بعضی ها زور می زنند، دیگران را نگه دارند.
بعضی ها زور می زنند، تا دیگران نگه شان دارند.
بعضی ها زور می زنند، دیگران را از خود دور کنند.
بعضی ها زور می زنند، خود را از دیگران دور کنند.
بعضی ها فقط آرام نشسته اند و بعضی ها را نگاه می کنند.
بعضی ها سکوت می کنند در مقابل بعضی ها که حرف می زنند.
بعضی ها سکوت می کنند تا بعضی ها حرف بزنند.
بعضی ها حرف می زنند تا بعضی ها را سکوت کنند.
بعضی ها خسته اند از بعضی ها.
بعضی ها عاشقند بر بعضی ها.
بعضی ها، بعضی ها...
دنیا پُر شده از این بعضی های عجیب و غریب.
خیلی دوست دارم بفهمم من جزو کدام یک از بعضی ها "نیستم".
...
مدت هاست هی به "خودم" گیر می دهم.
به این جمله ی "بی دلیل دوست داشتن" هم.
فکر می کنم برخی اوقات این جمله خودش، بهانه ی کشنده ای است برای دوست داشتن.
از دوست داشتن های تکراری ... (بهتر است این بحث را بگذاریم برای دیگران)
اما تکرار ِدوست داشتن ها را دوست دارم.
می دانید "چه چیزی"، "چه قدر" بد است؟
اینکه آدم جزو نسل های "محکوم به صد سال تنهایی" باشد، "خیلی بد" است.
چون به قول مارکز، هیچگاه فرصتی دوباره برای زندگی روی زمین نخواهد داشت.
اما،
حتا اگر به من فرصت دوباره هم بدهند دوست دارم این بار ِآخرم باشد.
بار آخر می دانید یعنی چه؟
عاشق که می شوی، دوست داری بار آخرت باشد که به دنیا می آیی.
عاشق که نباشی، هزار بار هم برایت کم است.
(من دنیا را دوست ندارم،
ولی احترام خدا واجب است.
هر چه باشد او همه چیز را خوب می داند و تازه
خدا بزرگتر است
و احترامش واجب
و من عشق را، لااقل عشق را دوست دارم
و خدا عشق را آفرید)
یک روز پاییزی بود.
روی یک تکه کاغذ نوشتم.
غلامان عشق، پادشاهان سلسله های بی زوال اند.
و آن را در باد رها کردم.
سال ها بعد همان تکه کاغذ را افتاده در گوشه ی پارکی پیدا کردم.
حالا دیگر از تکّه کاغذ های جدا شده از دفترهایم نمی ترسم.
چون هیچ چیز در دنیا زوری گم نمی شود.
هیچ وقت.
و حتا نمی ترسم از آدم هایی که خیلی خوب می دانند تنهایی شان از چه جنسی ست،
و تفسیر سه نقطه ها را خوب می دانند.
"... یحول بین المرء و قلبه"
...
می دانم که جوهر حرف هایی که در بالا نوشتم، هنوز خشک نشده اند.
اما می خواهم تمام حرف هایم را پس بگیرم.
بعد شبیه آدم هایی که در پیاده روها از کنار هم می گذرند،
طوری از کنار خودم رد شوم،
که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، شبیه بی تفاوتی.
----------------------------------------

راستی چقدر زود دارد پاییز می شود
خیلی از درخت های این اطراف زرد شده اند
نخندید، ولی فکر می کنم به خاطر فکر ِ زیاد باشد
می دانید،
درخت ها از بسیاری آدم ها بیشتر فکر می کنند.
-----------------------------------------------------

ضمایر به شخص خاصی اشاره نمی کنند.
اولین متن ِ بدون علامت تعجب، خودش خیلی تعجب دارد.

---
امیدوارم حالتون خیلی خوب باشه






















سلام
آن روی سکه هم یا شیر است و یا خط! نگران نباشید.
واقعیت اگر تلخ است اما دلیل بر این نیست که کسی که یک مشت واقعیت را می گوید آدم بدی است !
کافیست که بدی را دیده باشید، لازم هم نیست آدم بدی باشید تا از بدی بگوئید.
.....
یعنی یه چیزی از شدت سادگی اینقدر پیچیده شده ؟

این قشنگ بود : گاهی سکوت یعنی ، بیشتر به چشمهایم نگاه کن لعنتی . حالا ما لعنتی ش رو حذف کنیم بهتر نیست ؟

آره عاشقی ترس داره ، سکوت هم یه کمی ، تنهایی ترسش از اون دوتا خیلی بیشتره و فهمیدن از تنهائی هم ترسناک تره .
......
گاهی وقتها هم پیش می یاد که جمله ها رو درست درست و بدون هیچ سه نقطه می گی و می نویسی اما باز هم ........... بگذریم !
شاید مشکل از ماست

از سنگ گفتید و من چند روزیه درگیر یک سنگم . یک انگشتر فیروزه ی شجر دارم که مدتی ست در طی روز توی دستمه . یک بار نگاهم بهش افتاد و متوجه شدم رنگ فیروزه کاملا تغییر کرده و نصف سنگ تیره شده بود ، فکر کردم که شاید عطر یا کرم یا یه ماده ی شیمیائی خرابش کرده و حقیقتا دلم سوخت براش ، اما با کمال تعجب چند ساعت بعد دیدم برگشت به رنگ قبلی خودش و همین باعث شد من روی این سنگ دقیق بشم متوجه شدم با حال من این سنگ تغییر رنگ می ده . رفتم سراغ گوگل و هر چیزی که در مورد فیروزه ی شجر بود خوندم . متوجه شدم سنگ فیروزه شجر با تغییر حال استفاده کننده تغییر رنگ می ده و من هر موقع به هم می ریزم این سنگ شروع می کنه به تیره شدن و وقتی عادی می شم رنگ طبیعی خودش رو پیدا می کنه . و فکر کردم که ما آدمها گاهی وقتها حتی از سنگ هم کمتریم !
و فکر کردم اگه کسی بهمون گفت : تو مثل سنگی ، زیاد هم جای دلخوری نداره . حالا اگر سرشما به سنگ هم خورده باشه مطمئن باشید اون سنگ بیچاره کمی کبود شده !!!
........
مشکل ما اینه که وقتی از «شما» نوعی می پرسیم حالت شما خوب است ؟ بسنده می کنیم به یک آره خوبم . در حالیکه به قول شما کلی حرف بالقوه بوده برای زدن . چشم بصیرت می خواد شاید !!!

.....
راستیا !‌ ترس از تنهایی یا تنهائی از ترس ؟؟ خیلی من رو به فکر برد این جمله .

دوست دارید عاشق باشید ؟ جسارتش رو هم دارید؟ تحمل دردش رو چی ؟ تحقیر شدن ؟ قضاوت شدن ؟ دلتنگی هاش رو چی ؟ فریادهای بی صداش ؟؟؟ فرارها ؟‌ فرار از خود ؟ از همه ؟
فکر کنید در موردش خیلی

اما باور کنید عشق خیلی وقتها دلیل نمی خواد . شاید بشینیم چند تا علت برای بوجود آمدنش پیدا کنیم اما من ایمان دارم که این دلایل خیلی حقیرتر از «عشق» هسنند.

.....
حالا شما گوشتون رو بیارید جلو یه چیزی می خوام یواشکی بگم :
راستش من یه کم ترسیدم ... از دایناسورها!‌ از نفت !‌ از فلسفیدنهاتون ... از یک چراغ کم سو ... و از انتقام .
اما از شما نترسیدم

ببینم یه سوال :‌ وقتی آدم به جایی می رسه که دیگه خودش رو نمی فهمه یعنی «احمق» شده ؟

..........
شاید فکر کنیم حرفهای نصفه نیمه رها شده یعنی رسیدن به آرامش، اما نه .... به نظر من نه! چون اون نصفه نیمه ی مانده می شه وبال گردنت و هر جا می ری باهاته . در سکوتت ، در نگاهت و ...
........
ادای عاشق ها رو درآوردن هم هنر می خواد . کار هر کسی نیست.
حداقل دروغ به خود گفتن کار ساده ای نیست .
.....
زندان ؟
من فکر می کردم توی این مدت در جزایر قناری در حال گرفتن حمام آفتاب هستین !

و از صبح که کامنت شما رو یک دور کامل خوندم و تا الان که ساعت نزدیک دو بعدازظهره دائما این بیت حافظ توی ذهنم می چرخه :
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

نمی دونم چرا!

خوب طبیعیه که توی هر زندانی هیچ کس به جز خدا نمی یاد ملاقات آدمها.
پس باید الان بگم آزادیتون مبارک ؟ آزادیتون مبارک.

نمی شد نقطه چین رو در گوشی بگین ؟

خیلی بده که کسی رو به زور نگه داریم . من متنفرم از این کار . هر کسی که دلش می خواد بمونه خوب می مونه . آدمها با تمام وجود باید همدیگه رو بخوان . خواستن و بودن و ماندن با اعمال شاقه یه چیز بی خوده. مگه زندگی چقدره کلا که ما هی زور الکی بزنیم برای همه چیز؟
این هم بگذریم ...

تصور صد سال تنهایی هم وحشتناکه . مارکز با این کتابش برای من یک کابوس درست کرد.

اما من فکر می کنم وقتی کسی عاشق باشه دلش می خواد هی بدنیا بیاد تعجب می کنم شما می گید دوست داره بار آخرش باشه . نمی دونم نگاه شما از یک زاویه ی دیگه ست حتما.

برگشتن اون تکه کاغذ رو باید به فال نیک بگیرم ؟

......
من عاشق پائیزم . زود پائیز شده ولی زود هم پائیز می ره . این خاصیت عشقه انگار . عاشق هر چیزی باشی میره. حالا اگه متنفر باشی از پائیز مگه تموم می شه ؟؟؟؟

پائیز شیراز ... قشنگه .

اولین متن بدون علامت تعجب ! آره یه کم تعجب داره

حال من هم خوب است . شما باور کن

ایمان دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 07:25

امان از آدم ها...
میدونی پرنیان،تنهایی می تونه آزاردهنده باشه اما خلوت نه...من خلوت رو به تنهایی ترجیح می دم...

پیروز باشی

خیلی قشنگ گفتی . خلوت یه چیزیه ، تنهایی یه چیز دیگه.
خلوت یه چیز دوست داشتنیه

ممنونم

فریناز دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 11:47

فقط
سلام

سلام فریناز جون

خوبی عزیزم ؟
مرسی برای سلام گرمت.

فرینوش دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 12:13

.
.
.

زیباست زندگی

هنوز

همیشه

در جمع

در خلوت

...

اطمینان دارم هر چیزی که انتخاب کردنی باشه، خوب هم هست!
اگر همیشه، هرجا، هروقت، جای "خودمون" باشیم، همه چیزیباتر هم می شه

اما یه اتفاقی هم هست ...
عادت کردن به این خلوت نگران کننده تر از خودش هست!
در خلوت باشید، با خودتون باشید، اما به این حال عادت نکنید لطفن!
دور و برتون خیلی ها هستن که دوستتون دارن و با عشق شما و به عشق شما، به زندگی شادتر و زیباتر نگاه می کنن

سلام فرینوش جون

راستش فکر میکنم دارم معتاد می شم

سلام دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 17:21

من ترکی بلد نیستم. اما ترکیو دوست دارم

اما یکبار یک جمله ای در کلیپی ترکی به گوشم خورد. (اینجور نگاه نکنین )
بر اساس تصویر ها، حدس زدم باید چه معنایی داشته باشه.
از دوستم پرسیدم، "میشه دقیق بگی این جمله چیه"
و اون جمله این بود، یورولدوم سودا لاردان ایکی اوزلو اینسان لاردان
اگر معنیشو نمی دونین، از جناب باران بپرسین، فکر کنم بتونن کمک کنن
قرن ها از او روز می گذره، اما من هنوز این جمله رو فراموش نکردم.
شاید اگر مشابهشو به فارسی می شنیدم، فراموشش می کردم!
---
گاهی طنز بیشتر جواب می ده

---
سکه های دو رو را برای بازی ساخته اند،
برای غمار...
برای خرید...
برای...
بذارید محض تنوع هم که شده، یک سکه بندازم.
اگر خط (عدد) اومد ، ادامه می دهم به نوشتن، اگر شیر (عکس) اومد، دیگه ادامه نمی دم و فعلن می رم.
باید اعتراف کنم، که خیلی دوست دارم ادامه بدم!
اما چه می شه کرد که سکه دو رو داره!
و من این بازی رو شروع کردم
.
.
.

چیه خوب ؟ کلیپ ترکیه دیگه ! بد نگاه کردم ؟

والا جناب باران رو اگه یافتید سلام بنده رو هم برسونید .
ببینید من رو به چه کارهای تحقیقاتی پژوهشی وامیدارین . حالا باید بگردم دنبال یک آذری زبان که این جمله رو برام ترجمه کنه.

ولی خوب جالبه . یک کار تحقیقاتی تازه

قرنها ؟؟؟؟
شما الان دقیقا چند قرن سن دارین ؟

انداختین ؟ سکه رو می گم
من اینجا حاضرم بندازم و خط بیادا ! بندازم ؟
جفت شش هم بلدم تازه

قندک سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 08:38 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان بانوی عزیز.چقدر حرف نگفته در این تصویر نهفته!

سلام
از این که دقت می کنید به تصاویر خوشحالم.

و ممنونم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 09:10

از این تنهایی هزارساله
خسته‌ام
از این که صدای تو را بشنوم
خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم
...می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
این قابلمه ها، ماهیتابه ها
این شراب که هنوز بازش نکرده ام
گیلاس های خاک گرفته
بشقاب های دلمرده
این فیلم که قرار بود با هم ببینیم
متکایی که سرت را می گذاشتی
خودم که بهانه جو شده
از این انتظار خسته ام
همینجا نشسته ام
بر زمین
و فکر می کنم
چه خوب! که زمین گرد است
عشق من!
می روی آنقدر می روی که باز
آنسوی زمین
می رسی به من.
سلام عزیزدلم. دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود ولی چند وقتی سفر بودم وقتی هم برگشتم درگیر . مراقب خودت باش. می بوسمت.

سلام نازنین عزیزم
این شعر قشنگ مال کیه ؟
من هم دلم برات تنگ شده بود و به دوست مشترکمان پیغام دادم که به شما بگه به یادت هستم. امیدوارم سفر خوش گذشته باشه.

مراقب خودت باش .
یادت رفت اسمت رو بنویسی

باران سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 13:03

من هم "سلام"!
و
چشم ما روشن!
.
.
بعدشم ما هستیم همیشه گرچه ترکی بلد نیستیم ولی میپرسیم براتون دوبلاژ میکنیم!
بعلللللللللللللللللللللله خلاصه!

به به ! ببین کی اینجاست.

سلام عرض شد قربان
من امروز از هر کسی که ترک زبان هم بود پرسیدیم آذری بودند و نتونستند ترجمه کنند . بعدش هم می پرسن خوب برای چی می خوای حالا ؟

دوبلاز کنید لطفا

باران چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 10:44

به ما چه اصلن!
مگه چقدر یارانه میدن که کلی هم فسفر بسوزونیم!
والاااااااااااااااااااااااااااه!

اوا!

پس این روزها رفاقت هم یارانه ای شده ؟

باشه ... باشه

جای بعضی از این ایکونهای یاهو الان واقعا خالی

نازنین چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 12:32

پرنیان جون این شعر زیبا مال آقای معروفی عزیزه.
ممنون عزیزم با اینکه زیاد نیستم دلم همیشه باهاته وبه یادتم.

یادم اومد. شعرهای آقای معروفی سبک خاص خودش رو داره .

مرسی عزیزم . هر جا هستی خوب باشی همیشه .

من هم همینطور .

نرگس(فانوس به دست) جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 14:08

من مطمئنم اینجا کامنت گذاشتم

والا از این وبلاگستان خوردن کامنت ها بعید نیست . سابقه اش خرابه .

به هر حال من کامنتها رو با دقت همیشه می خونم و جواب می دم . اگر نیست احتمالا مثل خیلی چیزهای دیگه رفت توی کائنات گم شد !

سلام یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 14:39

اگر هر دو روی سکه خط بود
من به آنچه دوست داشتم می رسیدم
اما واقعیت جور دیگری بود
و از آن تلخ تر اینکه من بازی کردم
می شد فقط به آنچه دوست دارم، بپردازم
و بی خیال ِ هر چه سکه و ...
---

ما نگران سکه های دو رو نیستم
چون ما محرمان ِ خلوت ِ انسیم....
---

حرف های بسیاری موند، اما وقت اندک و آسمان هم که بارانیست...
برای مدتی رخت بر می بندم و رفع زحمت می کنم.
---

هوا هست، اگر نفس نکشیم می میریم.
عشق هم هست.
اما چقدر از آدم ها، بر این باورند که اگر عاشقی نکنند می میرند
شاید نمی خواهند،
شاید هزار و دو دلیل دارد که من نمی دانم.
و من می ایستم و متعجبانه نگاه می کنم
تمام تعجب من از عاشقی هایست که از دست می روند
---

این پست رو باز خواهم گشت انشاا...
شاد و پیروز باشید
خدانگهدار

سلام
اگه دو روی سکه خط باشه ، اونوقت می شه قمار ؟؟؟
شما اینجا مختارید بر ماندن و رفتن و هر تصمیم قابل احترام خواهد بود. در مورد ماندن و رفتن یه چیزهایی نوشتم ولی بعد اومدم پاکش کردم . فکر کردم نکنه ممکنه سوء تعبیر بشه .
شاید هم قبل از پاک کردن خوندینش .

امروز توی یه کلاسی بودم استاد پرسید آیا هر که از دل برود از دیده رود ؟ یا هر که از دیده رود از دل برود؟
بهش گفتم : هیچ کس تا زمانی که در دل باشد از دیده نمی رود. هر جا که باشد با اویی ست که در دلش است .
اما اگر کسی قرار است از دل برود ای کاش هر چه زودتر از دیده هم برود. استاد کلی خندید.


یاد این جمله های شمس لنگرودی افتادم :

چه ساده لوح‌اند آنان که می‌پندارند
عکس تو را به دیوارهای خانه‌ام آویخته‌ام ،
و نمی دانند که من دیوارهای خانه‌ام را به عکس تو آویخته‌ام!
............

شیر و خط که فقط یک شوخی و یا یک بهانه است .
و اینکه
... ما محرمان خلوت انسیم !
حالا اگر شیر آمده خوب آمده دیگه . نمی شود یک شیر را به یک خط تبدیل کرد . می شود؟
-----------
باور نداریم که عشق گاهی هواست! و وقتی جسم می ماند و روح می می میرد اسم آن را می گذاریم زندگی !
حتی دلتنگی های دوست داشتن هم هواست و بهانه ای است برای زیستن.
وقتی دل خالی شد آدم فرو می ریزد. و من امیدوارم هیچوقت فرو نریزم.

parykateb چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 09:09

salam dokhtarjan
etefaghan deltangat budam
ba ma mehrbantar bash
dar morede katuni ham hamun ruz gereftam azizam
ama na az eskan

دوبار دوبار ! عاشق قرمز و سبز و زرد و آبی شدم اما بالاخره آبی خریدم. ولی چشمم دنبال اون قرمز و زردست هنوز
ماشالله به خودم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد