فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

چه می شود اگر زندگی ، زندگی باشد!


اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند 

و نام تو را می پرسد  

بیا در گوش ات بگویم  

همین زندگی نیز زیبا بود . 

شمس لنگرودی  

 

وقتی هستی خیالشان راحت است که هستی با تمام خوبی هایت، با تمام مهربانی هایت، با تمام خشم های آشکار و پنهانت و با تمام گذشت هایت و یا حتی با تمام ضعف هایت ... اما کافیست که زمزمه ی رفتن کنی، انگار که جزئی از اشیاء مایملکشان هستی، حسابی شاکی می شوند و معترض ، انگار که تو هیچ حق مالکیتی بر خودت نداری.    و آن زمان که غیرمنتظره گذاشتی و  رفتی می مانند در بهت و ناباوری!   

گاهی وقتها فکر می کنم نه از جنس این زمانم و نه این مکان . مشکل دیگران نیستند ... مشکل من هستم که قادر نبوده ام خشونت های زندگی را تا امروز باور کنم. می دانم که می بایست همه ی باورهایم را تقویت کنم. همیشه در ذهنم یک مدینه ی فاضله است که در آن هیچ چیزی جز صداقت و مهرورزی نیست. من قدر با تو بودن را می دانم. دور باشی یا نزدیک، فرقی نمی کند!   همیشه با احساس گرمائی که در قلبم از حضورت به دست می آورم ، از صمیم دلم میگویم : خدایا ممنونم برای این بودن ها ، ممنونم برای این داشتن ها! نمی دانم پدرم به من آموخت که قدر لحظه لحظه بودن با کسانی که دوستشان دارم را بدانم یا مادرم قبل از رفتنش  و یا با رفتنش!  و در کنارش یاد گرفتم تا ته دوست داشتن باید رفت شاید به این شکل دین خود را به لحظه های مشترک خوب با هم بودن بتوان ادا کرد .

... 

ولی گاهی نیز دلم خیلی می گیرد از خشونت ها مردمم در کوچه و خیابان. مردمی که اصولشان را آنقدر فراموش کرده اند که دیگر به چیز زیادی پایبند نیستند. 

گاهی هم دلم می گیرد از ندیدنها، حس نکردنها، نشنیدنهای آدمها و از غرورهای حقیرانه و از رذالتهای پست، از بخل ها و از حسادتها و از قضاوت ها، از تعصبات کورکورانه،  از منم ها و از پله ساختن از یکدیگر برای رفتن به قله ها و از دوری دنیاها!  

 

 


 

انسانها در قلبهائی که عاشقشان هستند برای همیشه خواهند ماند حتی اگر دیگر نباشند... دور شوند... و یا حتی بعد از مرگ! زیرا آن کسی که می ماند قسمتی از قلبش به همراه او که رفته است می رود و یا در خاک دفن میگردد و آنچه می ماند از قلبش سرشار از آن قسمتی ست که نیست. اما گاهی انسانها تمام خاطرات شاد و غمگین مشترک خود را با دیگری با حذف شدن فیزیکی یکدیگر به راحتی به دست فراموشی می سپارند . تمام اینها بستگی به تاثیری که بر یکدیگر می گذارند دارد. می شود فراموش شد برای همیشه و می شود جاودان ماند در قلبها و یادها تا ابد.  بستگی دارد چقدر قلبی را گرم کرده ایم یا اینکه بستگی دارد به اینکه یک قلب چقدر عاشقمان باشد! 

 


 

چه می شود اگر زندگی  

زندگی باشد  

ما آسان باشیم

آسمان ، وسیع 

آوازها ،‌عجیب  

اصلا نگران نگفتن نباشیم  

برویم پشت سرمان را  

تا هفت پشت هر چه بی خیال  

نگاه نکنیم  

خیال کنیم رفته ایم، خل شده ایم 

داریم خیره به خواب خودمان  

خواب خودمان را می بینیم 

سید علی صالحی    

 

... گاهی رفتن هم خیلی خوب است!  ... آن زمان که جسارتش فرا می رسد!  

نظرات 40 + ارسال نظر
آفتاب دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 21:09 http://aftab54.blogfa.com/

عکسوووووووووووووووووووو!

عکسودیدم نظر یادم رفت !

سلاااااام
زاغ سیاه من رو چوب می زدی آفتاب جون ؟

آخه سر به زنگاه رسیدی .

خوش اومدی عزیزم .
اول شدیا
مرسی که تشویقم می کنی باز هم از این عکسها بذارم

گنجشکماهی دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 21:15

“The most beautiful people we have known are those who have known defeat, known suffering, known struggle, known loss, and have found their way out of those depths. These persons have an appreciation, a sensitivity, and an understanding of life that fills them with compassion, gentleness, and a deep loving concern. Beautiful people do not just happen.”
Elizabeth Kubler Ross

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان
داشتم می نوشتم، تمام که شد شا هم نوشتید. قلمتون سبز
---
خوشحالم که این جا بودم، هستم. خوشحالم که دوست ِ زیبا بین و زیبا دلی نصیب ِ لحظه های دلتنگی ام شده بود، لحظه هایی که در این باغ در حضور ِ دوستان ِ گل و در کنار ِطبع ِ روان و سبز و جاری شان، زیبا گذشت.
حضور ِ این گونه انسان ها به قول ِ الیزابت اتفاق نیست. بی شک هدیه است، یک هدیه ی زیبا و به یادماندنی تا ابد.
---
بر خلاف ِ عادت ِ مالوفم، این بار که حافظیه رفتم، بی دفتر و مداد رفتم. درست زیر ِ گنبد ِ مینا، رو به آسمان، فالی زدم. درست حدس زدید، همان شعری که در زیر گنبد نوشته اند.
بار ِ اول در دلم نبود که با مداد شعری تحریر کردم. این بار از خجالت ِ نی در اومدم.
بی شک چشم های شما باطن ِ کلمات رو می بینند، نه تنها کش و قوس های قلم، و گوش های شما، صریر جان رو می شنوند، نه تنها صدای قلم.
http://gonjeshkmahi.persiangig.com/image/fathebagh.jpg
---
پیشاپیش سال ِ نو رو به شما و اهالی این باغ ِ همیشه سبز و روان تبریک می گم. امیدوارم همیشه ی ایام برای شما عید باشه. امیدوارم همیشه برقرار باشه اینجا، که این جور مکان ها بی شک ِ قرارگاه دل های بی قرار ِ بسیاریست.

---
اینبار سخن درازی نمی کنم. دلم برای اینجا تنگ میشود.
کولی ِ _پا در کفش های سفر کرده_ که باشی، قسمت و روزگارت یک جا بسته نمی شود
شاید هم چون قسمت و روزگارت یک جا بسته نشده، کولی ِ _پا در کفش های سفر کرده_می شوی
همین حالا دارم بند کفش هایم را سفت می بندم،
کفش هایی که همیشه به راه ِ سفر جفت اند، به راه ِ رفتن
تا بعدی اگر بود...
---
خدا نگهدارتون باشه

سلام گنجشکماهی عزیز
ممنونم برای این متن زیبای لاتین.
من هم خوشحالم که شما هستید. خدا کند لحظه های دلتنگیتون تمامش به کوتاهی یک لحظه باشد ... بیاید و یک لحظه بماند و برود. اگر بگویم اصلا نیاید که محال است. کسی که دلش بزرگ است در دلش یک جاهائی همیشه هست برای دلتنگی.

و ... اما
فوق العاده بود ...
کلام آسمانی حافظ عزیزم با خط خوش دوستی هنرمند . آنقدر با او و اشعارش نزدیکم که هر گاه غیرمنتظره غزلی برایم و به سویم می آید محاله قطره اشکی از گوشه ی چشمم گویای قلیان درونم نباشه.
اگر زخون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم ...

دیشب این غزل را برای دوستی نوشتم و تا آخر شب می خواندمش و خدا می دونه به چه حالی می رسیدم
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید ...
این غزل من را بی قرار می کند . کلمه به کلمه اش برایم یک دنیا حرف دارد ... بگذریم .

به هر حال ممنونم سورپرایزم کردید.

خوب فکر نمی کنید الان خیلی زوده برای تبریک عید ؟ اگر چه از یک هفته پیش مشغول گرفتن اس ام اس تبریک عید هستم
و این کارها همیشه من را خوشحال می کنه . اینکه آدمهای دور و برم چقدر برای خوشحال کردن هم بهانه پیدا می کنند.
نکنه می خواین بربن تا شب عید ؟
کولی پا در کفش های سفر کرده ! هر موقع که فرصتی کردید سری به ما بزنید . از الان تا شب عید 28 روز دیگر مانده . 28 روز می دانید یعنی چی ؟ یعنی از یک حقوق ماهانه یک کارمند دولت تا یک حقوق ماهانه ی دیگر!
کفشهایتان را زیاد محکم نبندید تا گره اش برای بار بعد راحت تر باز شود. من تجربه دارم !
خدا نگهدار ... به امید حضور گرمتان

آفتاب دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 21:29 http://aftab54.blogfa.com/

((مشکل من هستم که قادر نبوده ام خشونت های زندگی را تا امروز باور کنم...دلم می گیرد از ندیدنها، حس نکردنها، نشنیدنهای آدمها و از غرورهای حقیرانه و از رذالتهای پست، از بخل ها و از حسادتها و از قضاوت ها، از تعصبات کورکورانه، از منم ها و از پله ساختن از یکدیگر برای رفتن به قله ها و از دوری دنیاها! ))

سلام پرنیان عزیزمن ..احساس کردم یه فرشته پاک اینو نوشته .. جدی می گم ...واقعیت رو بگم یه زمانهایی دلم می خواد این آدمهای به ظاهر متمدن رو اصلا نبینم ..چقدر قشنگ گاهی از انسانیت صحبت می کنند و چقدر قشنگ در مواقع خودش ماهیت اصیل خوشون رو نشون می دن .. واقعا باید به حالشون تاسف خورد یا سکوت کرد؟اینها انسانهای بدبختی هستند ...حتی معنای محبت و عشق رو نمی دونند چه برسه به حس انسان دوستی و وجدان ...
متاسفانه بعضی از اینها از لحاظ مادی بسیار غنی هستند اما از لحاظ درک و فهم صفر ..

دلم می خواد حسابی بنویسم اما به قول خودت یه جاهایی انسان این رفتار های ناپسند رو باید بذاره زمین و رهاشون کنه .

مرسی از پست های بسیار عالی و لطیفت نازنینم .

وقتی به حالی برسی که به حالشان تاسف بخوری قدرت سکوت کردن را هم پیدا می کنی.
راستش مدتیه دلگیرم ... برای تمام اون چیزهائی که گفتم و تو الان تکرارش کردی. نمیشه آدمها را خیلی فهمید خیلی چیزها برمیگرده به دوران کودکی یا تربیت خانوادگی و عوامل دیگه. برمیگرده به زمانهائی که ما در کنارشون نبودیم و نمی دونیم چه اتفاقاتی افتاده که الان باعث بروز این عکس العملهاست. اما من یک چیزی را خوب می دانم و اون اینه که اگر ما یک سری اصول داشته باشیم و معتقد به اصولمان باشیم حتی اگر در اثر ناراحتی یا عصبانیت یا نادانی اشتباهی کنیم که مسلما می کنیم چون انسان هستیم بلافاصله در صدد جبران کردن خواهیم بود. ولی وای به وقتی که اصولهایمان را به دست فراموشی سپرده باشیم ... تخته گاز می تازیم و دیگران را زیر چرخهای خودبینی و خودخواهی خود له می کنیم.
من همیشه به آدمهای اطرافم می گم ... شاید فردا یکی از ما نباشه اونوقت هرگز جائی برای جبران نخواهد ماند و تا ابد افسوس حرفهای نگفته و کارهای نکرده را خواهیم خورد. اما باور نمی کنند!
چند روز پیش دو تا پسر جوان توی خیابان برای تفریح و شادی خودشون مزاحم شدند و به عمد با سپر کوبیدند به در سمت من و در عقب ماشین من رو له کردند. مبهوت مونده بودم ... ولی چون می دونستم با این کار می خوان تفریح کنند و اگر بایستم این داستان ادامه داره و بیشتر درگیر می شم نه زنگ زدم به پلیس صد و ده و نه راهنمائی رانندگی با وجود تمام ناراحتی ام اومدم . حالا بذار فکر کنند که من یک ترسوی بی دست و پای بی سر و صاحب هستم و یا هر فکری که می خوان بکنند من نمی خواستم با چنین آدمهائی بیشتر از این زمانم را (ببخشید حرف زشتی می زنم ولی کلمه ای مناسبت تر از این پیدا نمی کنم) به لجن بکشونم. خیلی حرفها هست برای گفتن و خیلی دردها هست برای ناله کردن ... هر بار که چشمم به در آسیب دیده ی عقب می افته فقط با خودم میگم چرا ؟؟؟؟ چرا جامعه ی ما تبدیل شده به جنگل؟
این روزها دلم از یه سری چیزها یه کم پره ببخشید !

آفتاب دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 21:36 http://aftab54.blogfa.com/

نمی دونستم اول شدم !

قابل توجه دوستااااااااااااااااان !


مرسی فرشته خوب خدا

بله بله اول شدی

.
.
.
من هم ممنونم ...

باران دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 23:16

..

عجب عکس شگرفی!
من نمیتونم برم جلوتر ..

جدا؟ اشکال نداره شما فعلا عکس رو مطالعه بفرمائید

باران دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 23:29

...

" من قدر با تو بودن را می دانم.
دور باشی یا نزدیک،
فرقی نمی کند! "
.
.
.
سلام!
دارم فکر میکنم که بعضی وقتا دلتنگی هم میتونه چقدر قشنگ و موثر باشه!
خیلی قشنگ و به جا بود بانوی خوب!
ممنون ..
.
.
و سلام و ارادت خدمت جناب گنجشکماهی عزیز و آفتاب مهربان همیشه..

سلام
آره بعضی دلتنگی ها با تمام سنگینی هاشون خیلی خیلی شیرینند.
مخصوصا اگه امید به دیدار باشه توی اونا .

و البته قابل توجه گنجشکماهی عزیز .

ممنون ... یه عالمه

باران دوشنبه 1 اسفند 1390 ساعت 23:40

"خدایا ممنونم برای این بودن ها ، ممنونم برای این داشتن ها! نمی دانم پدرم به من آموخت که قدر لحظه لحظه بودن با کسانی که دوستشان دارم را بدانم یا مادرم قبل از رفتنش و یا با رفتنش! و در کنارش یاد گرفتم تا ته دوست داشتن باید رفت شاید به این شکل دین خود را به لحظه های مشترک خوب با هم بودن بتوان ادا کرد ..."

اینا کلمات شماست مهربون!
خدا قرین رحمت کنه بزرگاتون رو که اینطور جاری هستن تو روح کلمات راست تون..
بوسیدم دست مادر رو به افتخار نفس گرم شما همین الان!
فرمودن بگم به شما :
ندیده دوستتون دارن!!

آخی عزیزم ...
سایه اشون بالای سر عزیزانشون سالهای سال محفوظ باشه.
الهی آمین .
و ممنونم برای دعای خوبتون

آذرخش سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 09:42 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
خوبید
امیدوارم همیشه باشی و کسانی که دوستت دارند و دوستشون داری همیشه کنارت باشن
خوش باشی

سلام
ممنونم آذرخش عزیز ... خوبم امیدوارم تو هم خوب باشی .
از دعای قشنگت ممنونم . من هم همین آرزوی خوب رو برات دارم . لطف کردی .

ونوس سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 15:31 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام پرنیان عزیز
این مشکل خیلی از هم سن و سالهای ماست منم وقتی با دوستم صحبت می کنم آخر حرفهامون ختم میشه به همین جمله های زیبایی که تو نوشتی
کجاست اون مدینه فاضله ولی هیچوقت روی زمین نیست

راستی عکستم خیلی خوشگله به نظرم خیلی آشناست انگار توی یه فیلم این صحنه رو دیدم
مرسی

سلام ونوس عزیز
واقعا کجاست مدینه ی فاضله؟ ... توی رویاهای ما .

مرسی ونوس جان . مثل این که این عکس خیلی طرفدار پیدا کرد.

آفتاب سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 18:29 http://aftab54.blogfa.com/

بزرگترین غمها همیشه پشت خنده های دروغین گم می شود، زیباترین احساسها همواره با توقعات بیجا اشتباه می شود. در زمانه ای که بر لبها مهر سکوت خورده ، شادیها حتی واقعی ترینشان بوی غم می دهند، (((هستند کسانی که با حرفهایشان احساسهای فراموش شده را بیدار می کنند، کسانی که به معصومیت بره اعتقاد دارند، به عشقی که مثل باد در دل گندم می پیچد و آن را می لرزاند اعتقاد دارند.)))

.
.
.

مخاطب پرنیان عزیزمونه

سلام آفتاب جونم
خیلی قشنگ بود و مرسی عزیزم
خیلی لطف داری .
می بوسمت

باران سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 19:44

سلاملیکم!!!!
کجایین صاحبخونه؟!

سلام عرض شد قربان
توی خیابانهای شلوغ تهران در حال لرزیدن از سرما

مهتاب سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 20:13 http://mahtaban.limooblog.com

درود بر تو
به رویای سبز منم سر بزن بروزه
http://871310899.blogfa.com/
اینم آدرسش
در ضمن مترسکها هم بروز است

سلام مهتاب عزیز
خوندمش ... امیدوارم هیچوقت به این روزها نرسیم ... فکر نمی کنم به این شدت اوضاع تاسف برانگیز باشه .
ممنون .

نازنین سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 20:24


وقتِ رفتن است
یکی‌ از این مهتاب شب‌هایِ آرام
آرام میروم
میگذارم
زمان پر شود
از هیاهویِ کر کننده ی تنهایی‌ِ به جا مانده از هجرتِ زنی
که تمامِ سرمایه‌اش چشم‌هایی‌ بود در انتظارِ تبلورِ واژگانی نو
من ... هوسِ مژگانِ سیاهِ تو را در هوایِ بدیهه سازیِ دیگری ترک می‌‌کنم
من ... حضور شتاب زده تو را ترک می‌کنم
من ... تو را ... لیلی ... مثلِ یک مجنون ترک می‌کنم
میروم
و تو ... فی‌البداهه به زندگی‌ ادامه میدهی‌
تقصیرِ کسی‌ نیست
ما ، در کنار هم بودن را ، نیاموخته ایم
ما ، عشق را ، آنگونه که باید ، نیاموخته ایم
تقصیرِ تو هم نیست
من دوست دارم با کفش‌هایم بخوابم
من همیشه در فکرِ فرارم
من ... همیشه در فکرِ فرارم
نیکی‌ فیروزکوهی
پرنیان مهربون من امیدوارم خوب باشی. دلتنگت بودم همین..

سلام نازنین عزیزم
من هم همینطور . کجائی که اینقدر کم پیدا شدی ؟
امیدوارم همه چیز روبراه باشه .

ممنون برای این شعر قشنگت
داستان رفتن ...

فرید سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 20:37 http://fsemsarha.blogfa.com

گاهی باید رفت...
باید دور دور شد... آنقدر دور که کسی فریادت را نشنود...
آنقدر دور که همه چیز برایت کوچک شود... کوچکتر از همیشه...
همه چیز رنگ خودش را بگیرد...
تا در سکوتش فقط و فقط صدایی را بشنوی که باید...
حضوری بر قلبت وارد شود که باید....
تا دل بدهی و دیگر پس نگیری... بباری آنقدر تا تمام شوی از خودت.....
گاهی باید رفت....
باید دور شد... دور...
******
سلام بر شما
خیلی وقته که نیستم... اما همیشه خاطرم هست که اینجا هست... باور کنید...
حق یارتان

گاهی باید رفت ...

سلام
آره نیستین ... اما باور می کنم که اینجا را فراموش نمی کنید . ممنونم .

ایرج میرزا سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 23:02

سلام پری

وقتی ما هم مثل دیگران قاطی زندگی زمینی میشیم ناخودآگاه مثل آدم کوچولوها با دنیا ارتباط برقرار میکنیم ، مثل آدم کوچولوها از نداشتنها و از دست دادنها دلگیر میشیم و مثل آدم کوچولوها با اسباب بازیهای دوروبرمون شاد و شنگول میشیم . مثل آدم کوچولوها دنیامون کوچولو میشه و برای چیزای کوچیک دلهای بزرگ آدمها رو زیر پاهامون له میکنیم .
اما پری ...
وقتی که شب میشه و تو خلوت شب روزمونو مرور میکنیم توی همون تاریکی هم خجالت میکشیم . نه از دیگران ؛ بلکه از دل قشنگ خودمون . چرا ما باید از دست دیگران برنجیم ؟ چرا باید بین ده تا بدیشون اون یدونه قشنگیشونو نبینیم ؟ آیا این ایراد نیست که ما بتونیم توی جوی کثیف خیابون یه اسکناس رو ببینیم و دولا شیم برداریم ولی توی دل این آدمها که ظاهر و رفتار خوبی ندارن اون قشنگیهاشونو نبینیم ؟ آیا این کفران نعمت نیست ؟
آدمهای اطراف ما تقریبا همه خوبن ؛ ولی بلد نیستن خرجش کنن . بعضیها از بس کوچولو هستند باورشون شده باید گرگ بود تا خورده نشد . برای همین فقط دندونهاشونو نشون میدن . باید از آدمها نترسید و بغلشون کرد . آدمها سرشار از زیبایی و محبت هستند . باید بزور ازشون بیرون بکشی .
چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم اگر من جای رابینسون کروزو بودم و به من میگفتن یا تنها باش توی این جزیره یا فلان آدم بداخلاق با تو توی این جزیره باشه چیکار میکردم ؟ آیا رابینسون به جمعه که آدم اولیه بود نیاز نداشت ؟ ما همه همدیگه رو دوست داریم و به احتیاج ، ولی وقتی وفور نعمت باشه اسراف میکنیم .
همونطور که از آزار بچه کوچولوها لذت میبریم و به اشتباهاشون میخندیم با آدم کوچولوها هم باید صفا کرد و اشتباهاتشونو ندید گرفت .
همه اینها از جمله ی همون امتحاناتی هست که خودت میگفتی . باید هر چی که از خدا میرسه بگی الهی شکر .
" هر که از یار تحمل نکند یار مگویش"
همه اینها رو گفتم تا مبادا از کسی دلگیر باقی بمونی یا اینکه حتی به اندازه چند مگ از ظرفیت دل مهربوتو با کدورت دیگران پر کنی .
حالا یه شوخی... کاش میتونستیم مثل بوشوگ باشیم . مثلا اگه کسی عمدا زد به سپر ماشینمون بگیم : " وای خدای من ؛ چقدر این آقاهه منو دوست داره "
هنوز علم نتونسته کشف کنه ولی من تا وبلاگتو باز میکنم بوی گلتو میشنوم
مراقب رز زرد خودت باش
(علی کوچولو)

سلام ایرج میرزا عزیز و خوب و مهربان و شیطون

چه عجب !

منور فرمودید باغ رو

مطمئنم اگه اون روز شما بودی با این دو جوان درگیر می شدی. یه وقتهائی کارهای اشتباه دیگران همراه با شیطنت هائیه که زیاد قشنگ نیست. ما زنها توی کوچه و خیابان مشکلات خاص خودمون رو داریم. مزاحمتهای عجیب و غریب گاهی خیلی مودبانه که نمی دونی اصلا چطور باید باهاش برخورد کنی که البته من با هم روش مودبانه خودشون رد می شم از کنارشون یه وقتهائی هم به شدت بی ادبانه و گاهی همراه با عقده های درونی . یک موردش مثلا توی رانندگی وقتی یک زن راه می گیره یا توی اتوبان سبفت می گیره بعضی ها به مردانگی شون برمی خوره و تا مسیر زیادی می افتن دنبالت و خط و نشونهای مختلف می کشن برات. اولش با ملایمت میگی آقا لطفا مزاحم نشین ولی بعضی ها متاسفانه چیزی به اسم شخصیت در رفتارهاشون باقی نمونده اونوقت شیشه رو می کشی پائین و دیگه داد می کشی و میگی : گورت رو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس صد و ده ؟
حالا طرف یا از ابهت صدا یا از ترس پلیس دمش رو میذاره رو کولش و می زنه به چاک
مشکلات جنس ما یه کمی فرق می کنه ایرج میرزا جان . انشاالله توی زندگی بعدی که زن به دنیا اومدی بهتر درک می کنی من چی میگم
من خیلی محتاط شدم توی کوچه و خیابان و سعی میکنم تا اونجائی که ممکنه ارتباطم رو با افراد غربیه به حداقل برسونم چون یه وقتهائی یه رفتارهائی می بینم که تمام روزم رو می ریزه به هم .
من هم از تصور اینکه توی یک جزیره تنهای تنها باشم احساس مرگ بهم دست می ده با مردم بودن رو دوست دارم در کنار ادم ها زندگی کردن رو و لحظه های شادی من لحظه هائیست که با کسی مشترک باشه.

یاد این جمله های گاندی افتادم که جائی خوندمش و برای خودم نوشتم :
«برای کسی که اندیشه ی عدم خشونت را در خود پرورده است تمام عالم یک خانواده است نه ترسی به دل دارد نه کسی از او می ترسد»
اما من با اینکه اندیشه ی عدم خشونت را در خود پرورانده ام اما از این جامعه ی بی در و پیکر خیلی وحشت دارم ... !

از کامنت خوبت ممنونم ...

تولدت پیشاپیش مبارک . یک شاخه گل رز زرد خیلی خوشگل که از گل فروشی نزدیک خونه ام برات خریدم تقدیم به تو همراه با یک دنیا احترام و دوستی ...
آرزوی یک سال پربار برات دارم . سالی که به آرزوهای خوبت برسی ... آرزوهائی که فکر می کنی دست نیافتنی اند .
آمین .

باران سه‌شنبه 2 اسفند 1390 ساعت 23:23

ای بابا!
اگه به خدا راضی باشیم به خرید و عیدی و سوغاتی و اینا!
سرده هوا
زحمت میشه براتون!
چرا خجالت میدین آخه!!!!؟



خواهش می کنم .

خرید برای عزیزترینها هم قلب آدم رو گرم می کنه هم دستهای آدم رو.
من لذت می برم از اینکه برای دیگران چیزی بخرم که فکر کنم ممکنه خوشحالشون کنه.

اما راستش برای شما هنوز نخریدم
دروغ چرا ؟ تا مرگ فقط A ... A ... A !
شما برای من چی خریدین اونوقت ؟

علی چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 13:12 http://khoondaniha.blogsky.com/

سلام پرنیان خانوم گل.
بهانه زندگی

باران بهانه ای بود

که زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی !

کاش نه کوچه انتها داشت

و نه باران بند می آمد.

سلام علی آقا عزیز
ممنونم . شما خودتون گل هستید.

چه شعر قشنگی چه بهانه ی قشنگی ...

مرسی عالی بود

باران چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 23:12

نمیگیم که!
ولی خریدیم!!!
.
.
و سلاملیکم!
و اینکه
همیشه رفتن مبارک و خوبه
رفتن به سمت تجربه های جدید
آدمای جدید
زندگیای جدید
فتح باغای جدید ...

رفتن
همیشه رسیدنه
به باور من ..

خریدین ؟!!!


علیک سلاملیکم
رفتن خوبه ؟
برای اونی که می ره خوبه . اما برای اونائی که میذاره و می ره چی ؟
ولی رفتن خوبه ...

باید پوشید کفش های رفتن رو.

آیه ی باران.. پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 09:52 http://az-pile-ta-parvanegi.blogfa.com/

سلام بانو..
نوشته هاتون در عین سادگی واقعا زیبا و پر معنا هستند تحسینت میکنم ..

وقت نشد بقیه ی پست هارو بخونم ولی حتما بهتون سر میزنم .. خوشحالم با اینجا آشنا شدم ..

موفق بمونی

سلام آیه جون
اگه اشتباه نکنم از دوستان زهره جون و الهام جون هستید. به هر حال خیلی خوش آمدی عزیزم . خوشحالم که دوست داشتی
ممنونم ازت . خیلی لطف کردی

ارکید پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 09:57 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرینان عزیزم
پاراگراف دوم رو خیلی دوست داشتم
زیبا نوشتی مثل همیشه
ولی خیلی کم پیش میاد که اینطور بشه
جاودانگی رو میگم
شاد و سلامت باشی

سلام ارکید جون
خیلی ممنونم . لطف داری .
اما پیش می یاد . محال نیست . جاودانگی رو می گم

کوروش پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 16:23 http://www.korosh7042.com/

تندیسی ساختمت
نگاره های دبوار دلم شدی
اگر چه کلبه ام فقیرانه است
اما
گران ترین گالری دنیاست
(کوروش)

درود ها بر بانوی پرنیان خیال
شادیت قرین سلامت بادا

چه خوشگل ...

سلام کوروش عزیز
شرمنده ام که این روزها کمتر می یام پیشتون ولی شما خیلی بزرگوار و بامعرفتین . همیشه من رو شرمنده می کنید با کامنتهای قشنگتون

لحظه هاتون سرشار از امید

فریناز پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 17:49 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان جون

می دونین قضیه ی آدم ها چطوریاس؟! یادشون می ره که دلشون عاشق چی بوده...جدی میگما! یادشون می ره یه زمانی باعث شدی تا بخندن... تا شاد باشن... یادشون میره...

هر چند شاید ته ته دلشون یادشون بمونه ها...شاید عشق و دل رو نشه با عقل سنجید ولی شاید شاید شاید بشه قوانین علمی رو بر قوانین دلی حاکم کرد...مثل این که هیچ چیز از بین نمیره بلکه از حالتی به حالت دیگه تبدیل میشه...
مثل یاد ها که به فراموشی میرسن...اما بازم مهم نیستا
اونی که بخواد جاوید بشه میشه...اونی یم که بخواد عزیز بشه میشه...
اگه دلت رسم عاشقی بلد باشه تا ابد مدیون معشوقشه

راستی میدونستین چشمای ما عاشق فتح باغه؟

سلام فریناز عزیزم
اول از همه ازت عذرخواهی می کنم که دیر به دیر می یام بهت سر می زنم ولی امیدوارم باور کنی که به یادت هستم . تو یه دختر مهربون و بااحساس و نازنینی و من عمیقا" دوستت دارم.
فریناز عزیزم شاید آدمها یادشون نمی ره بلکه اندازه ی دوست داشتنهاشون عوض می شه ممکنه توی جوانی و سن کم دلبسته ی چیزی باشن که وقتی دورانش رو طی می کنه و لذت ها و رنجهای اون رو تجربه می کنند از نظر روحی یه کمی بزرگتر از قبل میشن و بعدش به دنبال یه معشوق یا یک دلبستگی عظیم تر هستند. بعضی ها از عشق های کوچولو کوچولو می تونند به عشق به خدا برسن . نمی دونم ! راستش آدمها با هم فرق می کنند بعضی ها هم اینطور که گفتم ممکنه نباشند و دائما دنبال تنوع هستند و براشون فرقی نمی کنه فقط می خوان سرگرم باشن و هر روز یه تجربه ی تازه داشته باشند. اگه یک زمانی با یک همچین کسانی برخورد داشتیم این جور آدمها ارزش نگه داشتن توی قلب و خاطر و یاد ما رو ندارند و بهتره که فراموششون کنیم.

عزیزم ... من هم تو و هم بقیه ی دوستانم تک تک دوستانم که اگه بخوام اسم بیارم خیلی می شه از صمیم دلم دوست دارم. و از کامنتهای خوبتون یک عالمه چیز یاد می گیرم و یک عالمه انرژی می گیرم.

چشمهای قشنگت همیشه روشن فریناز عزیزم

ایمان پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 18:26

توی این غروب دلتنگ ۵ شنبه خواندن متن تو با همراهی موزیک فرانسوی من رو برد به یه سری خاطره...به یه سری حرف و صدا...
؛می شود فراموش شد برای همیشه و می شود جاودان ماند در قلبها و یادها تا ابد. بستگی دارد چقدر قلبی را گرم کرده ایم یا اینکه بستگی دارد به اینکه یک قلب چقدر عاشقمان باشد! :

مواظب خودت و مهربانی هات باش پرنیان...کمیابن...

پیروز باشی

سلام ایمان عزیز
غروب دلتنگ پنج شنبه ... با یک موزیک فرانسوی و مرور خاطرات چقدر می تونه سنگین باشه !
امیدوارم واقعیتهای زیبا ... اونقدر زیبا درست مثل یک رویا جایگزین خاطراتی بشن که مرورش تو رو دلتنگ می کنه . از صمیم دلم این آرزو رو برات کردم .

مرسی ایمان عزیز ... از لطفت خیلی ممنونم
موفق باشی ...

باران پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 21:39

خریدیم!!!!!!

واقعا ؟

مچکرم

خانم و اقای بی لب پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 23:26 http://WWW.alefeyar.blogfa.com

زیباترین واژه ها را از درخت شعر چیدیم

تا به مهمانی تو بیایم

به فتح باغ

به کلماتی که تو باغبانشان بودی

....

شب بود

شب بود که به دنیایت امدم

فانوس گذاشته بودی میان کلمات

راه را که گرفتم

به روشنای صبح رسیدم

ما از تو سپاس گذاریم

که بردی ما را به نخستین روز،

نخستین روز خندیدن،دویدن میان زندگی......

کودکانه شاد بودیم

فتح باغ

باغ زیبای شیرینی های دل پذیر...

طنین ترنم زندگی میان سطرهایت...

حس لذت...



و ما که مشتاقانه پرواز کلمات را جشن گرفته ایم

......


افق همین جاست

نزدیک است

خداوند امده زیر اقاقیا

ما در فتح باغ داریم زندگی را می خندیم

انسان را می گرییم

و چه زیباست خنده شیرین عشق

به ما بچه های بازیگوش

باغ

پر است از انار

یک ایینه

و اندکی شعر که رود بالادست می اورد با خود

نگاهمان را شستیم

دنیا غرق پروانه و پرتغال شده است..

بیا بنشین روبروی من
روبروی این کاغذ خالی!
با هر ژستی که دوست داری
مدل من باش!
می خواهم تو را نقاشی کنم
نه ... هرگز نقاش نبودم
تو را خواهم نوشت ...

....


ممنونم خانم/آقای بی لب

علی جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 03:16

سلام و شب بخیر

آدمی همیشه روزگار دنبال یه مدینه فاضله بوده. جایی که طبق معیارهای خودش یه جای بی عیب و نقص باشه و همه چی در حد اعلای خودش.

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد

اما کجاست اون مدینه فاضله؟ همه آدمها، منطقی و بی منطق، با انصاف و بی انصاف، با معرفت و بی معرفت و ....به حق یا ناحق در همه دورانها از ناملایمات زندگی و از سختی هایی که بواسطه خودخواهی و شاید ندونم کاری هم نوعهاشون میکشند گله دارند.

و شاید آرامش ما زیر سایه همین کنتراست بین واقعیتهای زندگی باشه. شاید اگه خشونت های مردم کوچه و خیابان و یا عدم پایبندی بعضیها نبود ما نمیتونستیم قدر مهربونیا، حمایتها، از خود گذشتگیها و هزاران هزار حسهای با ارزشی رو که از طرف حتی یه عده محدودی از دوستانمون بهمون منتقل میشه بدونیم. شاید لازمه گاهی اوقات اتفاقاتی برامون بیافته که قدر داشته هامونو بیشتر بدونیم.

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟

شاید یکی پیش خودش فکر کنه پس لابد مردم سوییس یا فلان جا که مشکلاتی از این جنس رو ندارن قدر داشته هاشونو نمیدونن؟ بنظر من همه چی در مکان و زمان خودشه که معنی پیدا میکنه و واقعیتها اون چیزی نیست که ما در ظاهر میبینیم. ما ایرانیا نمیتونیم مثل خیلیهای دیگه فکر کنیم، عمل کنیم و زندگی کنیم. ماها خصوصیات خودمونو داریم. خوبی ها و صد البته ضعفهای نه چندان کم شمارمون رو.

پس شاید بهتر باشه سعی کنیم دلیل رفتارهای مردممون رو بفهمیم و اگه کاری ازمون بر میاد برای بهتر شدن جامعه ای که توش زندگی میکنیم انجام بدیم. با درک علت هر پدیده ای بهتر و راحت تر میشه اونو تحلیل کرد و باهاش کنار اومد. من فکر میکنم رفتن چاره کار نباشه.



آخر سر هم باید معذرت خواهی کنم که با بضاعت کم اینهمه حرافی میکنم.

بدرود

سلام
من باید تشکر کنم برای این همه حرف حساب.

وقتی غم هست شادی ها ارزشمند تر می شن. وقتی تنهائی آزار دهنده می شه دوست پررنگ می شه وقتی بی مهری و خودخواهی هست دوست داشتنها شیرینی لحظات می شوند.
پس زیاد بد نیست بودن چیزهائی که در مدینه فاضله پیدا نخواهد شد.

انتخابهای عالی شما از سهراب جواب خیلی از سوالها رو می ده .
من مطمئنم مردم سوئیس خیلی تنهاتر از ما هستند. ما دوست داشتنهامون یه جنس دیگه ست ... یه رنگ دیگه ست انگار که با تمام دنیا فرق می کنه. ما مردم سختی کشیده ی این مرز و بوم

مرسی علی آقای عزیز ... لذت بردم از خواندن نوشته هاتون

رها جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 06:12

سلام عزیزم اخر هقته به شادی و سلامتی ممنون از معرفی کتاب و فیلم بلاخره فیلم سال ۱۹۹۸ را دیدم و فیلم ۲۰۱۱ را هم سفارش دادم که برایم بیاید ...میدانی چیست دلم میسورد که یک شاهکار فرانسوی سوژه چندین قیلم میشود و جاودان و مثنوی ما یا شاهنامه ما با هزاران داستان مهجور در کناری خاک میخورند ....!!!:(...عضو یک سایت خیلی خوب شدم برای دیدن فیلم لطفا فیلمهایی را که میشناسی یا تعریقشون را شنیدی برایم بگو ممنون میشوم ...
اما این پست که عالی بود و زیبا ....و من زنده ام مادامی که عشق می ورزم و دوست دارم مهم نیست دیگران چقدر مرا یاد کنند و دوستم داشته باشند .....خوش باشی عزیز پرنیانی من ....

سلام رها جون
آفرین ... تو از من زرنگتر بودی . اما خوب ناگفته نماند که دسترسی ما اینجا به فیلمها یه کمی سخت تره .
فیلم HUGO «هیوگو» رو دیدم که کاندید اسکار امسال شده . تکه تکه هاش رو دیده بودم و علاقه مند شدم به دیدنش خلاصه بعد از کلی سفارش برام آوردند.
ببینش ... خیلی قشنگه .

مطمئن باش همه کسانی که دوستت دارن همیشه به یادت خواهند بود از جمله «من» .

تعطیلات آخر هفته ی خوب داشته باشی رها جونم

سایه جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 11:12 http://shadowplay.blogsky.com/

چه می شود اگر قلبها عاشق باشد ...ولی همیشه تو فکرم چرا قلبی که عاشقش هستم ترکم می کند...
و من فقط خواب خودم را می بینم !..

تو عاشق باش همیشه سایه عزیز . عشق خودش می دونه با تو چیکار باید بکنه.
قلبهائی که ترکت کردند ارزش ماندن نداشتند.

آفتاب جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 13:08 http://aftab54.blogfa.com/

من در توأم

شاید فقط به فاصله یک آه

یک نفس

مرا می توانی

هر جا که هستی باز بینی

در ژاله ی روی گونه های سرخ لاله عباسی

در شمیم اقاقیا که به نیایش ایستاده اند

در تبلور رنگین یک نگاه

در نرمی نسیم که می وزد پگاه

آنقدرها از تو دور نیستم

گوش که به قلبت بسپاری

مرا خواهی دید

مرا خواهی شنید

من در توأم

جاری در زندگی

یک نفر به من گفت هر موقع توی آینه نگاه کردی یادم کن .
و من تا قبل از اون هیچوقت متوجه نشده بودم اطرافم پره از آینه!

سلام آفتاب عزیزم

آه بکشم می یای کنارم؟

باران جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 13:47

آقا ما هم هیوگو میخوایم!
.
.
بعدشم تازه
سلاملیکم
اینجا چرا آپ نمیشه!!!!؟

چشم قربان ...

بعدشم اونوقت علیک سلاملیکم

نوشتنم نمی یاد ... همیشه همینطوره وقتی حرفهام زیاد میشه نوشتنم نمی یاد .

باران جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 14:41

...

یه حرفایی
همیشه هست ..

.
..

چشمتون سلامت
هروقت دوست داشتین بنویسین!
ما صبرمون زیاده ..

و کلمات ما رو جاری می کنند. یه وقتهائی باید جلوشون رو گرفت ... سیل می شیم و طغیان می کنیم .

می دونم چقدر همیشه صبورید با من ...
و ممنون

آفتاب جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 17:03 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز من .. تو جون بخواه .. بعدشم کی اذیتت کرده که آه بکشی هاااااااااااااااااااان ؟!

سلام آفتاب جون
قربونت ... هیچ کس اذیت نکرده . همینجوری خواستم یه کم دلبری کنم

عصبانی نشو

آفتاب جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 17:33 http://aftab54.blogfa.com/

دلبری هات هم قشنگه ..



این پستت رو بی نهایت دوست داشتم ... بارها و بارها خوندمش و یه قسمتهایی اش رو هم نوشتم برای خودم .. همیشه نوشته هات دلنشینن .. خوش به حال قلمی که صاحبش پرنیان عزیز منه
بنویس دوباره عزیزم .

.

چیکار کنیم ! گفتیم عصر جمعه ای یه دلبری هم کرده باشیم از آفتاب جونمون. شاید هم گرفت و یه آهی کشیدیم و دیدیم اومده !

مرسی آفتاب جونم
پس تو هم خاموش می یای و میری مثل بعضی ها!

خوشحالم دوستش داشتی عزیزم . خیلی لطف داری
چشم می نویسم ...

باران جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 22:43

...
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند ..

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده ..

و در این سکوت حقیقت ما نهفته است:
حقیقت تو و من ..


پیش از آنکه واپسین نفس را برآورم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند

تا دریابم،
شگفتی کنم،
بازشناسم
که ام؟
که می توانم باشم؟
که می خواهم باشم؟

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی است ناشناخته
پر خاک، نا هموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گل ها
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.-

اکنون مرگ می تواند
فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام

باران شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 00:47

...

برآن باش که زندگی کنی
برآن که عشق بورزی
که باشی ..

.
.

درود ..

هیچ سرمائی مرا به انجماد نخواند رسانید
پایداری خواهم کرد
با عشق ...
که وسیله ی دیگری نیست
جز عشق ...

و درود ...

قندک شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 11:52 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان همیشه عاشق و خوش ذوق و یلیقه. اولا از همه یک عدد صد خوشگل بخاطر انتخاب بسیار زیبایت بدهم.

سلام عرض شد قربان


صد گرفتم این بار ... مرسی !

قندک شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 11:57 http://ghandakmirza.blogfa.com

بله حرفتون درسته اما آدم دلش از بعضی ناملایمات میگیره. بخصوص از خودی ها که آدم ازشون انتظار داره.اونارو چیکار کنیم؟

می دونم چی می گید چون خودم این روزها خیلی درگیرش هستم. گاهی وقتها توی یک شرایط نه چندان دل چسب قرار گرفتن ، حداقلش اینه که ما رو صبور می کنه.
من با کسانی توی این سه سال اخیر کار کردم که به خاطر بدی هائی که بهم کردند ازشون بی نهایت ممنونم، چون تونستم چند تا واحد صبر رو توی زندگی خاکی ام پاس کنم.
و هر روز بیشتر درک کردم که آدمها هیچکدوم مثل هم نیستند، گاهی به شکل حقیرانه ای سقوط می کنند ، من باید مراقب باشم همراه با آنها به ته چاه سیاهی پرت نشم و با زباله های روحی آنها خودم رو الوده نکنم.
هر انسان که در کنار ما قرار می گیره قراره یک درس زندگی به ما بده.
قرار نیست همه خوب باشند گاهی خدا یک مسئله ی انحرافی می ذاره جلوت ببینه چطوری به راه حلش می رسی .

فریناز شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:26

عیب نداره بانو جان.میدونم سرتون شلوغه

همین که هنوز اسممو یادتونه خودش یه عالمه ست

معلومه که یادمه ... مگه می شه دوستای خوبی مثل تو رو فراموش کرد؟

پرنیان - دل آرام سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 00:28 http://www.with-parnian.blogfa.com

تا ته دوست داشتن باید رفت شاید به این شکل دین خود را به لحظه های مشترک خوب با هم بودن بتوان ادا کرد .


این پست رو خیلی دوسش داشتم
چند روزی می شد خونده بودمش اما همش دلم گیر کلمه هاش بود

دوست داشتن های واقعی هیچ وقت فراموش نمی شن کمرنگ میشن اما از بین نمیرن ته تهش آدم یه جای کوچیک تو دلش براشون پیدا می کنه که با هر بار خونه تکونی نگات می افته بهش و بی اختیار یه لبخند رو لبات می شینه
گاهی با حسرت
گاهی با غصه
گاهی با بغض

همش شیرینه
همش نشونه ی اینه که هنوز مهربونی تو وجودت نمرده
هنوز می تونی قدر دان آدما باشی
فراموش نکنی محبتاشونو
ببخشی اشتباهاتشونو
و بگذری از کنار کج فهمیاشون

ممنون برای این مطلب ارزشمند و دوست داشتنی برای من

پرنیان عزیزم کسی که وارد قلب ما شد و یه جائی رو توش برای خودش پیدا کرد دیگه خارج نخواهد شد. برای همیشه می مونه .
حتی اگه دیگه نباشه. در کنارش می مونه یه سری خاطرات تلخ و شیرین و یک سری درس ها. درسهائی که پله پله ما رو به خدا می تونه نزدیک تر کنه. اون درسها و تجربه ها رو نباید از دست داد. اونوقت ببین تا وقتی که بار سفر می بندیم چقدر کوله بار داریم با خودمون برای بردن .

می شه راحت زندگی کرد و درهای قلبمون رو به روی همه ببندیم و همیجوری که اومدیم همینجوری هم بریم اما با دست خالی خالی .

اینجا به نظر من خیلی مهم نیست . هر چی که هست اون طرفه... که چی با خودت ببری ...

رهگذر یکشنبه 21 اسفند 1390 ساعت 21:27

با عرض درود و خسته نباشی
قلم روانی دارید از خوندن مطالبتون لذت میبرم شاید یک سال باشه به وبلاگتون سر میزنم ولی تا کنون نطری ندادم اما دیدم بی انصافیه یه تشکر خشک خالی هم که شده حقتونه
وقتی فهمیدم دیگه وبلاگ نویسی نمیکنید و می خواین داستان بنویسین نمیی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت به هر حال خوشحالم که باز دست به قلم هستین قلمتون توانا باد ارزوی موفقیت هر چه بیشتر براتون دارم ....بدرود

سلام
ممنونم از لطف شما. یک ساله که می یاین اینجا و میرین بدون اثر و نشانه ای؟؟؟
به هر حال ممنونم که کامنت گذاشتین. قرار نیست داستان بنویسم ! تعجب کردم این جمله رو از شما خوندم .
هر کجا هستین سلامت باشید و شاد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد