فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

مردی که به زندگی خندید!


چه خوب یادم هست 
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد 
«وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت» 
...
من از مصاحبت آفتاب می آیم ... 

ما از کنار هم عبور میکنیم، گاهی اصلا به هم نگاه نمی کنیم، گاهی خوب به هم نگاه می کنیم و با یک نگاه خوب به پاسخ سوالهای بی جوابمان می رسیم. گاهی خیلی خسته ایم از زندگی ، از انجماد قلبها، از نبود درک متقابل ، از سردی ها و از آینده ای که نگرانش هستیم. من نشستم و فکر کردم اگر جواب آزمایش دوره ایم را بگیرم و  در آن با تشخیص یک نوع سرطان پیشرفته مواجه شوم چه احساسی خواهم داشت؟ آیا خوشحال می شوم یا اینکه  دست به دامن خدا می شوم تا فرصتی دوباره به من بدهد تا دوباره طلوع زیبای خورشید را بی درد بارها و بارها ببینم!  یا از کنار کسانی که باعث آزارم می شوند آهسته و آرام عبور کنم و یا حتی دوست داشتن را به آنان بیاموزم؟ 
    
نشسته بودم تا رسیدن نوبتم برای رفتن به اطاق رادیولوژی . پیرمرد نحیف و لاغری با ظاهری مرتب روبرویم نشسته بود و لبخند شیرینی روی لبهایش نقش بسته بود،  به همراه آقای میانسالی  که پسرش بود.  سعی میکردم کمتر زل بزنم توی صورتش اما از طرفی دلم نمی آمد تماشای این تابلوی زیبای خلقت را از دست بدهم. یک جور خاصی معصوم ، مهربان ، بزرگ و قشنگ بود.  دستان لاغرش که رگهای آبی رنگ آن از روی پوست قابل دیدن بود برایم در آن لحظه دوست داشتنی ترین  دست دنیا بود.  فاصله ی من تا او شایدکمتر از دو متر بود . داخل یک راهرو نشسته بودیم و من در این فاصله راحت می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم. هربار نگاهم روی صورتش متوقف می شد مهمان یک لبخند مهربان و گرم بودم .  نمی دانم چه حسی بود ولی هر چه بود با این  که فرصت زیادی نداشتم و باید عکس رادیولوژی را سریع و قبل از تعطیل شدن مطب به دکتر می رساندم ولی دوست داشتم این دیدار کش بیاید . تا اینکه برای رفتن به داخل اطاق نوبت پیرمرد رسید. به سختی از جای خود بلند شد و با کمک همراه خود آرام آرام به سمت اطاق رادیولوژی رفت در حین رفتن با خنده ی شیرینی گفت :سالم باشی دخترم . راستش کمی جا خوردم ، شاید انتظار شنیدن این جمله را نداشتم یا اصلا انتظار مکالمه ای را نداشتم.   وقتی که رفت داخل اطاق در این فکر بودم چقدر این پیرمرد لاغر و نحیف سرشار از زندگیست ، انگار که هیچ غمی ندارد و یا هر چیزی دقیقا همانطوریست که باید باشد.   بعد از چند دقیقه از اطاق امد بیرون و من به احترام از جا بلند شدم . گفت بشین دخترم انشاالله که سلامت باشی همیشه و با همان لبخند دوست داشتنی خداحافظی کرد و رفت و این بود کل مکالمه ی من و این مرد پیر!  بعد از چند دقیقه پسر این آقا برگشت و به خانمی که مسئول رادیولوژی بود گفت : پدرم سرطان ریه دارند. من فقط همین جمله را شنیدم و دیگر یادم نمی آید چیزی شنیده باشم . دلم نمی خواست این جمله را می شنیدم ، اصلا دلم نمی خواست سرطان ریه داشته باشد،  بعد از کمی که خود را جمع و جور کردم فکر کردم پیرمردی به مرگ می خندد ، شاید هم به زندگی می خندد. مرد بزرگی را دیدم که با تمام دردهای بی پایان جسمیش می خندید . می دانم که دست زندگی برای او رو شده است .  می داند زندگی آنقدرها هم جدی نیست که ما بیشتر وقتها جدی می گیریم.  من خنده های شیرین این پیرمرد را فراموش نخواهم کرد  و می دانم خداوند انسانها را بی دلیل در کنار هم قرار نمی دهد ، می دانم شاید سالها تصویر زیبا و غم انگیز او در یاد من خواهد ماند. آن مرد بزرگ شاید به جائی رسیده بود که فکر می کرد  به زندگی باید خندید به تمام دردهایش و تمام تلخی هایش ، حتی اگر فکر کنی رسیده ای به آخر خط . 

آخر خطی وجود ندارد ... 
همیشه آخر یک خط شروع خطی دیگر است. نهایتش مرگ است و مرگ نیز آغازی دیگر است و یا تولدی دیگر.  
 
 
نظرات 45 + ارسال نظر
آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 20:34 http://aftab54.blogfa.com/

اخ جون !

بعد از مدتها اول شدم ... اینجا دربست مال خودمه !

الان می خونمت

من چرا پس هیچوقت اول نمی شم ؟!
همیشه یا اون وسط مسط هام یا اون ته ته ها !

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 20:43 http://aftab54.blogfa.com/

تحمل درد کشیدن یک انسان رو ندارم ...حتی برام رفتن به عیادتش خیلی سخته .. وقتی فکر می کنم این انسانی که روزی برای خودش برو و بیای داشته حالا باید تا چند وقته دیگه با این دنیا خداحافظی کنه اون هم با اطلاع خودش خیلی درد ناکه .. اما همه می دونیم راهی یه که باید بریم .. و این دنیا محل گذره !
تنها چیزی که از ما می مونه چه چیزیه ؟ نام خوب و یا اعمالی که از خودمون تو این دنیا گذاشتیم ..


این تصویری که گذاشتی خیلی عمیقه !
...

تصویری که گذاشتم خیلی به متن پست نزدیک نیست ولی خیلی دوستش داشتم به نظرم خود عکس یه عالمه حرف داره برای گفتن.

وقتی که انسانی رو می بینی که درد می کشه و هیچ کاری نمی تونی براش انجام بدی هزار بار می شکنی و من یاد پدرم می افتم وقتی که درد داشت و من می رفتم یه گوشه ای زار می زدم و از خودم بیزار می شدم که هیچ کاری نمی تونم برای تسکین دردهاش بکنم.
...
بگذریم .

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 20:45 http://aftab54.blogfa.com/

در ضمن دیدی حالا پست هات مخاطب خاص دارد !!!

تو این پست چی نوشتی ؟!

(من از مصاحبت آفتاب می آیم ... )

دیدی حالا ... نگی نگفت !


آره ... واقعا !

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 20:52 http://aftab54.blogfa.com/

خدا رحمت کنه عزیزانت رو .. دلم نمی خواد چیزی بنویسم که باعث ناراحتیت بشه نازنین .. ببخش منو .

نه آفتاب جون ... خواهش می کنم. تو باعثش نشدی
یه سری خاطرات هستند که هرگز از یاد نمی رن و تا آخرین نفس همراه آدم هستند. هر جا که بری جلوتر از خودت قدم برداشتند.
یک تصویر ، یک حرف ، یک خیابان ، یک لباس ... هر چیزی می تونه یه دنیا خاطره رو برای ما زنده کنه .
و من همیشه می گم ای کاش فقط خاطرات خوب از من برای همه ی آدمهائی که می شناسم باقی بمونه . این بزرگترین آرزومه.

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:02 http://aftab54.blogfa.com/

مونده و می مونه .. باور کن .. همه دوستت دارند بدون اغراق می گم .. ان شاالله همیشه باشی کنار دوستانت .. من یکی که

@@@@@######

مرسی آفتاب جونم . خیلی لطف داری
همیشه باشی ... همیشه باشی و از بودنت تمام کسانی که دوستت دارن گرم بشن .
شانس آوردیم باران سرش این روزها خیلی گرمه وگرنه یه چیزی بهمون میگفت !

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:07 http://aftab54.blogfa.com/

خوووووب پس تا نیست حسابی اینجا باید بترکونیم

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
... خوب است
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و
شمرده
شمرده
می‌بارد....

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:14 http://aftab54.blogfa.com/

این شعر هم در وصف مطلبی که گذاشتی ...



زندگی کوتاه است

پس بیایید بگوییم به هم

دوستت می دارم

کار دشواری نیست

و بیایید بخندیم به غم ها با هم

حیف از آن اوقاتی که غم و غصه شود همدم ما

من و تو می دانیم درد و رنج و غم و اندوه همه در گذرند

آنچه می ماند و زیباست وفای من و توست

زندگی یعنی عشق

عشق را تازه کنیم

عشق را با همه قلب خود اندازه کنیم

زندگی کوتاه است...

پیش بیا ! پیش بیا ! پیش‌تر !
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست‌ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش‌تر
دوست‌تر از آن که بگویم چه‌قدر
بیش‌تر از بیش‌تر ازبیش‌تر
...

خوبه ؟

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:24 http://aftab54.blogfa.com/

عاااااااااااالیه

امشب تا ده تا کامنت نذارم ول کن نیستم ..به قول باران خان می خوام اینجا رو جیگرکی کنم ..

مرسی آفتاب جون .
ولی خوب وقتی که باران نیست جاش خیلی خالیه ! امیدوارم هر جا که هست سلامت باشه و البته می دونم که خوشحاله

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:31 http://aftab54.blogfa.com/


این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم


کم آوردم آفتاب جون !

این دل خیلی هم از سر ما زیاد است !

آفتاب شنبه 3 دی 1390 ساعت 21:33 http://aftab54.blogfa.com/

بنده نیز در دهمین کامنتم اعلام می کنم که بسیار خوشحالم که امشب با سرکار خانوووم پرنیان عزیزم مصاحبت داشتم ..جای خیلی هاااااا خالی

می بوسمت تا بعد .
.
.
.
.
.

مرسی افتاب عزیزم
مراقب خودت باش . امیدوارم سرماخوردگیت هر چه زودتر خوب بشه .
می بوسمت .

فریناز شنبه 3 دی 1390 ساعت 22:40 http://delhayebarany.blogsky.com

یکی نیست به این آفتاب خانوم بگه آخه کی تو شب میتابه؟



راستی منم به این موضوع فک کردم پرنیان جون...اگه یه زمانی سرطان داشته باشم همینطوری که الان هستم زندگی میکنم.نه اخمو تر میشم و نه مهربون تر...

آدمک آخر دنیاست بخند...

آفتاب ماست که شبها هم می تابه و همه جا رو پر از نور و گرما می کنه!

سلام فریناز جون
خدا نکنه هیچوقت حتی به کوچکترین بیماریها دچار بشی. دختر به این مهربونی و پرانرژی باید همیشه سلامت باشه و همینطوری پرانرژی.

مرسی عزیزم .

علی شنبه 3 دی 1390 ساعت 22:54

سلام

براستی که خیلی زیباست این دوست داشتنهای بی دلیل...
مطمئن باشین تصویر شما توی ذهن دوستاتون و کسانی که شما رو می شناسن یکی از صمیمی ترین و زیباترین نصاویره.
تصویری از کسی که بلده زندگی رو با پاکترین احساسات انسانی تصویر کنه. حتی اگه بخش تلخش باشه.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ

سلام
مرسی برای این برداشت خوبتون و از این تصویری که ساختین . شرمنده کردین .
امیدوارم اطرافیان و شرایط بذارن که همیشه اون چیزی که از خودمون انتظار داریم باشیم و همیشه راضی باشیم از چیزی که هستیم.

شعرتون خیلی قشنگه . ممنونم .

پرنیان دل آرام یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 00:23

از زمستان آمده بودم

به هزار امید

تا بر تابستان شانه ات آشیان کنم

اما تنها چشم هایت را لحظه ای نوشیدم

در آن انبوه تن های غمگین اطرافت

جایی نبود برای آشیانم یا حتی نفسی نشستن

شرمسار سرهای آرام گرفته بر شانه هایت

بازگشتم !!!




سید علی صالحی


و من هم یه لبخند مهمونتون می کنم


دل خیلی بزرگی می خواد پرنیانم که از کنار تلخیای زندگیت رد شی و لبخند بزنی
یا به قولی شونه هاتو بندازی بالا نه اینکه روشون هوار کنی

اما باید خیلی دلت بزرگ باشه اونقدری که این چیزای کوچیک به چشمت بی ارزش بیان

آخر خطای زندگیت شروع شیرینی باشه برات عزیزم

می بوسمت

و ممنون از این پست ارزشمندتون

صبحم را با یک لبخند دوست داشتنی آغاز کردم و احساس کردم چقدر دلم تنگ شده برای صاحب این لبخند.
من هم همین آرزوی قشنگ رو دارم برات . امیدوارم هر خط پایانی برات شروع یک خط دلنشین تر باشه .
می بوسمت پرنیان مهربونم که قلبت به بزرگی دنیاست.

پرنیان دل آرام یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 00:24

آدم های ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمینشان می زند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.

بوی ناب “آدم” می دهند…

بشین تا یک دل سیر تماشات کنم .
عمرت طولانی ...

باران یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 01:01

جای ما واقعن خالی بوده انگاری!
میبینیم که جیگرکی آفتاب نشان باز نموده اند بعضی خوبان!
خوب کاری نموده اند البته! نوش جان!
.
.
سلام!!!!
ما برگشتیم!

نه! جای همه ما بیشتر خالی بوده اتفاقا

امیدوارم این روزهای قشنگ زندگیتون تا سالهای سال پایدار باشه . مثلا تا صد سال ! آخه دیگه بیشترش بی مزه می شه

باران یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 01:02

..

زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق ...

.
.
.

چقدر چسبید خوندن این متن!
پر از هوای تازه بود برای نفس کشیدن..

مرسی باران عزیز
خیلی لطف دارین شما.

آذرخش یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 08:28 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
ببخشید چند روزی نتونستم سر بزنم بهتون
آدمها اونقدری که از وقوع اتفاقات ناگوار می ترسن وقتی خدای نکرده اون اتفاق واسشون بی افته مشکل پیدا نمی کنن. یعنی وقتی مشکل واسمون پیش بیاد یه قدرت مضاعفی پیدا می کنیم و می تونیم ادامه بدیم
امیدوارم واست هیچ مشکلی پیش نیاد و همیشه شاد و خوشحال و سالم باشی
روز و روزگارت خوش

سلام آذرخش عزیز
ممنونم ... خوبم . امیدوارم شماهم خوب باشید.
راستش گاهی وقتها وقتی در گیر یه اتفاق بد میشیم اونقدر توش غرق می شیم که به عمق دردهاش بی توجه می شیم فقط تلاش می کنیم که دست و پا بزنیم تا بتونیم زنده بمونیم . البته به قول تو خدا بهمون یه قدرتی هم میده برای مقابله با مشکلات ولی وقتی از بحران رد می شیم تازه می فهمیم چقدر آسیب دیدیم و چقدر خسته ایم.

امیدوارم برای شما و هیچکدوم از دوستای عزیزم در اینجا همچین شرایطی پیش نیاد .
ممنونم ... با آرزوی یه هفته ی آروم .

باران یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 10:37

صدسال؟؟؟؟!!!
فقط صدسال؟!!!
.
.
حالا که اینطور شد
دعا میکنم ایشالا شما هم تا آخر عمرتون زنده و سلامت باشین!

بسه دیگه ! بیشترش دردسرهای زیادی بوجود می یاره !

عارفانه ترین دعائی بود که تا حالا شنیدم !

مرسی .

آفتاب یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 15:26 http://aftab54.blogfa.com/

وااااای اینارووووو!

ارکید یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 15:27 http://ashke-mahi.persianblog.ir

سلام پرنیان خانمی
خوبی؟

"آخر خطی وجود ندارد ...
همیشه آخر یک خط شروع خطی دیگر است. نهایتش مرگ است و مرگ نیز آغازی دیگر است و یا تولدی دیگر"
منم همیشه همینو به خودم میگم
بخاطر همین همیشه می خندم.

همیشه روزهات پر از خنده و بدون غم باشه

سلام ارکید جون
مرسی عزیزم ...
خیلی کار خوبی می کنی . همیشه بخند مطمئنا خیلی هم خوشگل تر می شی وقتی می خندی .

ممنونم من هم همین آرزو رو برات دارم .

نگار م یکشنبه 4 دی 1390 ساعت 21:02

چقدر زیباست که گاهی با آدم های خوب روبه رو می شویم...
بی دریغ و هدف لبخند می زنند ...
و هستی در یک لحظه قابل تحمل تر می شود...
چه اتفاق خوبی ست که هنوز بعضی ها هستند...
که خوبند...
.
.
.
همیشه آخر یک خط شروع خط دیگر است...
یادم می ماند
--------------------------------------------------------------------خیلی سخته یه مرد که یکی از سخت جون ترین انواع سرطان رو داره اونقدر -آروم- باشه که به دنیا بخنده... شاید هم به قول شما فهمیده زندگی اونقدرها هم که گاهی جدی میگیریمش جدی نیست...
کاش میشد ما هم آروم باشیم... آروم به معنای واقعی خودش... حتی برای یک لحظه...


عالی بود... مثل همیشه...
همیشه سرو... همیشه نویسا...

وقتی به یاد می آرم اون آرامشی که توی نگاهش بود ، یا اون رضایتی که توی کلامش بود وقتی با پسرش حرف می زد و اون خنده های شیرینش که بی دریغ هدیه می کرد به هر کسی ، فکر میکنم زندگی چقدر پوچه ! و برای این پوچی من بارها و بارها سخت گرفته ام . شاید هنوز خیلی مانده تا بزرگ شوم و هنوز مانده تا قوی شوم .
همین زندگی که هر خطش پایانی دارد ، قدرت می خواهد ، آنقدر که در نقطه ی هر پایانی ، هر بار زمین خوردی بایستی و باز ادامه دهی .
و مرور یک ملاقات کوتاه هر بار به من یادآوری می کند که قوی باش.


مرسی نگار عزیزم.

سلام. با خوندن مطالب این پستتون یاد پدر مرحومم افتادم. اونم سرطان ریه گرفته بود.
پدرم حدود ۵۰ سالی میشد که سیگار میکشید و تو سال ۱۳۸۳ یه دفعه حالش بد شد خیلی هم سرحال بود ولی دیگه . . . دیگه کار از کار گذشته بود و زمانی که سرطانش به اوج رسیده بود تازه مطلع شدیم
پدرم بعد از حدود ۴۰ روز دست و پنجه نرم کردن با سرطان در سن ۷۴ سالگی فوت نمودن.
اتفاقا تو روزهای آخر عمرشون یکبار زمانی که با هم تنها بودیم یه چیزهایی رو یواشکی بهم گفت ! ! !
چیزهایی که هیچوقت فراموششون نخواهم کرد .

از محدود دفعاتی بود که با هم اینقدر خلوت کرده بودیم "یاعلی"

سلام
فکر نمی کردم که پدرتون فوت کرده باشن. به هر حال متاسفم و امیدوارم روحشون شاد باشه . من از اون خانمی که مسئول رادیولوژی بود سوال کردم چند درصد ممکنه این آقا حالش خوب بشه ؟ گفت در این سن با نوع سرطانی که داره امکان برگشت وجود نداره معمولا !
این خاطره ای که از پدرتون دارین خاطره ای است که هرگز فراموش نخواهد شد . یه چیزهائی محاله که از ذهن آدم پاک بشه و اثر خودش را تا ابد بر روی ما گذاشته. امیدوارم دعای ایشون همیشه بدرقه ی راه شما باشه چون ایمان دارم به دعای پدر و مادر حتی وقتی در کنار ما نباشن.
خدا رحمتشون کنه.

علی دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 00:56

سلام

فضاپیمای وویجر عکسی از زمین گرفته بود که اونو توی فضای بیکران نشون میداد. توی این تصویر زمین به شکل یک نقطه مات آبی رنگ دید میشه.
کارل سیگن یک اختر شناس نویسنده بود که در رابطه با این تصویر یک کتاب با عنوان «نقطه آبی مات» نوشت. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی ابرستاره ها٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان٬ هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شود. زمین تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست٬ حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. مشاهدات بله٬ استقرار هنوز نه. خوشتان بیاید یا نه٬ زمین تنها جایی است که می توانیم روی پای مان بایستیم. گفته شده که فضانوردی تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این٬ غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من٬ این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با یکدیگر٬ و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ٬ تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم.

و بیشمارند نشانه های عقلانی و احساسی برای دوست داشتن یکدیگر.
همیشه اما می شود دوست داشت
بجای همه
بدون همه

شب خوش

سلام
بسیار زیبا بود این متن. از اون مطالبی که از خوندنش واقعا لذت می برم.
مرسی
و باید تصور کرد که در همین نقطه ی مات آبی رنگ من در کجای آن قرار دادم ! نقطه که هیچ ذره ای کوچک هم حتی نیستم!

روزهای سختی هستند ... و من هر چیزی که نگرانم می کنه دائم به خودم میگم اینجوری نمی مونه . مطمئنم که همه ی ما روزی به آرامش خواهیم رسید و فقط همین امیدواریه که من رو سرپا نگه می داره و بهم انرژی میده که لبخند بزنم ، خرید کنم ، به مهمانی برم و مهمان دعوت کنم ، مسافرت برم و دوست داشته باشم و .........

ممنونم .

مریم دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 17:37 http://www.2377.blogfa.com

چقد قشنگ نوشته بودی .
چقدر از این سرطان ریه و ... بدم می آد ! یکی از عزیزانم دچارشه !
سلام پرنیان جان. خوبی؟

سلام مریم جون
چطوری خانم معلم مهربون ؟ کوچولوهای دوست داشتنیت خوبن؟
متاسفم برای اون عزیزی که مبتلا به این بیماریه و امیدوارم خدا کمکش کنه و هر چه زودتر بتونه این بیماری رو طی کنه و به سلامتی برسه .
الهی آمین .

مرسی مریم جون

سایه دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 22:53 http://shadowplay.blogsky.com/

چقدر قشنگ نوشتی پرنیان عزیز تونستم کامل تجسمش کنم . پیش چشمم راه رفت ! پر از احساس بود ...فکر کنم اینقدر نگاهت قشنگ بوده که محبت اون پیرمرد و جلب کردی ...امید که همیشه سلامت باشی

سلام سایه عزیز
مرسی عزیزم . خیلی لطف داری . من هم برات آرزوی سلامتی و شادی دارم .

آرایش جان سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 00:17 http://abdossamad.blogfa.com

سلام
چقدر زیبا نوشتید این قصه پر غصه انسانها را .تا آخر با لذت خوندمتان . دست مریزاد

سلام
خیلی لطف دارید . ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و خوندید .

باران سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 10:21

سلام بر پرنیان همیشه ..

خدا قوت ..

سلام بر باران عزیز

قربان شما . مرحمت زیاد

قندک سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 14:26 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام. بله تولدی دیگر. همیشه به خدا میگم ببین خداجون من از مرگ و سرطان و اینا نمی ترسم.ولی از به دار آویخته شدن و تیربارون و شکنجه و سقوط و خفگی و شیمی درمانی می ترسم. از اینکه مدام زیر دست این دکتر و اون دکتر بیفتم و خونواده ام مجبور بشن برام الکی هزینه کنند می ترسم و بیزارم .خدا وکیلی یه کاری کن صاف و سریع قبضو بگیرم و یا علی از تو مدد. کسی اذیت نشه .خودم گرفتار رختخواب و باعث اذیت و آزار دیگران نشم .چیز زیادی نمیخوام به جان عزیزت.شب بخوابم و خلاص

خدا نکنه ...

انشاالله که پنجاه سال دیگه زنده و سلامت و سرحال باشید هیچوقت هم گرفتار هیچ بیمارستان و بیماری نشید. الهی آمین

می گم پنجاه سال چون خودم با عمر بیشتر از صد سال موافق نیستم

قندک سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 14:31 http://ghandakmirza.blogfa.com

انگاری کم کم باز دارید وارد اندوه رنگ می شوید ها؟!گفته باشم!

جدی می گین ؟؟؟!!!

هی وااااااااااااااای من ! حواسم نیست ...
شاید این روزها یه کم خسته ام ... از خیلی چیزها !
یک دوست عزیز هست که گاهی که بهم زنگ می زنه می گه :‌همه چی ردیفه ؟
می گم ردیفش می کنیمممممممممم !

هر چی ردیف نباشه بالاخره با هر طرفندی ردیفش می کنیم. اما خستگی رو کاریش نمی شه کرد.

یکتا سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 23:49

هی وااااای من
دیر رسیدم

سلام بانو
شرمنده ام ... عذر تقصیر دارم

می بخشید منو ؟؟؟

سلام یکتا جان
دیرش مهم نیست . مهم اینه که هر بار که می یای یا خودت یکدنیا عطر دوستی رو می یاری.
امیدوارم همه چیز روبراه باشه ... و حالت از هر جهت خوب خوب باشه.

باران چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 00:23

خستگی ها رو هم
ردیفففففففففففففففششششش میکنیم!

ما
همه با هم هستیم!

مگه نه قربان؟!

سلام عرض شد قربان
بله قربان ... محبت دارین همیشه .

امیدوارم خوب باشین و کارها به خوبی پیش برن .

قندک چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 10:31 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود. نه .شوخی کردم.فقط خواستم یادی از اون وبلاگ کرده باشم.همین. البته اینم عرض کنم ها از ۵۰ چهارسال هم سرریز کرده ! چوب خطمون پر پر شده. حالا میگی چیکار کنم؟!

سلام
به هر حال ممنونم به خاطر وفاداریتون. خوب با این حساب می شه 46 سال دیگه !
ارزو می کنم عمری طولانی همراه با سلامتی کامل و دل خوش و پر امید زندگی کنید ...

ژولیت چهارشنبه 7 دی 1390 ساعت 18:37 http://true-life.persianblog.ir

آخی چقدر دلم گرفت

عزیزم آرزو می کنم همیشه شاد باشی و هیچ چیزی دلت نازکت رو نتونه بشکنه .

سلام. حالتون چطوره؟ خوبید شما؟
امیدوارم خوب و سلامت باشید.
با موضوعی آپم که میدونم شما علاقه ای به اون ندارین
ولی ادب حکم میکنه که
با کــــمال افتخار شما را به بازدید از وبلاگم دعوت کنم.
در حال حاضر با عــــــنوان
"دردنامه یک دانشجوی نخبه ی دانشــــگاه شــــــریف "
آپـــــــم
آپــــــــم
آپـــــــــم
"یاعلی"

سلام آقای محمودی عزیز
نمی دونم موضوع پست دقیقا چیه ولی با کمال میل می یام و می خونمتون.
خیلی محبت کردید. ممنونم

آذرخش پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 10:21 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام پرنیان خانم
حال شما؟
خوبید؟
اوضاع احوال خوبه؟
اومدم رسیدن پنجشنبه رو خبر بدم
شنیدم اونطرفها برف اومده
خوشبحالتون
واسه ما فقط کمی سرد شده
روزهای خوب و خوشی داشته باشی و تعطیلات خوش بگذره

سلام آذرخش عزیز
ممنونم . از محبت همیشگیت سپاسگزارم.
یه کوچولو برف اومد ولی الان آفتاب آفتاب! جای شما خالی صبح رفته بودم کاخ نیاوران . برف نشسته بود روی چمنها و منظره ی قشنگی بود . چند تائی هم عکس گرفتم . یه عالمه طوطی سبز هم روی درخت ها چه سر وصدائی راه انداخته بودند !
پریروز صبح باران و برف خیلی قشنگی بارید و شهر یه نفسی کشید.
البته شما هم باید الان هوای خوبی داشته باشید الان .
باز هم مرسی یه عالمه ...
آخر هفته خوش بگذره.

باران پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 10:27

سلاملیکم!
ما خوبیم ولی شما انگار یه کم...
خسته نباشین
لطفن پست جدید!!!

سلام عرض شد
یه کم چی ؟
مرسی برای احوال پرسی . لطف فرمودید قربان
چشم .
راستی چه عجب شما نشستین سر جاتون !

ونوس پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 11:25 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام
پرنین جون بلادوره خانمی
امیدوارم چیز مهمی نبوده باشه

بیشتر آدمها میگن دوستی فضای مجازی به درد نمی خوره

اما من میگم اتفاقا از دوستی های دیگه عمیقتر میشه چون اینجا همه صادقانه بدون هیچ سانسوری حرف دلشون رو می زنن وتو واقعا با دل آدمها طرفی بدون هیچ سانسوری

مطلبی که نوشتی خیلی زیبا بود
واقعا اون پیرمرد به اینجا تو زندگی رسیده که هیچ چیز ارزش غصه خوردن رو نداره

با آرزوی سلامتی و شفا برای تمام مریضها
شادباشی خانمی

سلام ونوس جان
چیز خاصی نبود . یه کم از خودم زیاد کار کشیدم این اواخر . چیز مهمی نیست و ممنونم از احوالپرسیت .
آره من هم دوستی های وبلاگم برام خیلی ارزشمنده. هر کدوم از دوستهام یه جور خاصی عزیزند . یه جور خاصی باهاشون احساس نزدیکی میکنم و در مجموع لذت می برم از داشتن همشون .
خوشحالم که به جمع دوستای عزیزم پیوستی .
هر جا که هستی شاد باشی و سلامت عزیزم

منه تنبل و بی معرفت ! پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 18:00 http://elitata86.blogfa.com

سلی ی ی ی ی ی ی ی ی پرنیانیم

بالاخره رسیدم ..

چقدر پیردمرد ِ این پستت رو دوست داشتم .. اصولا هم پیرمردا رو دوست دارم .. شاید چون اغلبشون دارن به مرگ و زندگی و متعلقاتش با هم میخندن ...
یاد ِ دیالوگ ِ شفق، بابای ارغوان میافتم ! دیشب واسه چندمین بار دیدمش که میگفت ( من بهش قول دادم که ارغوانو بغل کنم و بهش بگم هیچی تو دنیا اندازه ی اون ارزش نداشت ، همین )

و البته یاد ِ رباعی ِ صفربیگی هم میافتم که میگه :

این سنگ مگر چه دیده که سنگ شده
در خود چقدر دویده که سنگ شده
این سنگ ... مگر سنگ شدن آسان است ؟!
بار چه غمی کشیده که سنگ شده ..

که البته منظورم از ارائه ی هر دو مطلب همون معرفتیه که پیرمرد ِ نوشته ی خودت با لبخند و مکالمه ش بهت نشون داده ..

از اینکه همیشه به نشونه ها توجه داری خوشم میاد .. شاید خدا خیلی خوشحال باشه که واسه فهموندن ِ منظورش به این بنده ش لازم نیست خودشو به در و دیوار بزنه ..

و اینکه
حضوریمم بزنید یادتون نره
هم اینجا هم دانشگا فک کنم یه ماهی میشد که نرفته بودم !!

سلی ی ی ی ی به روی ماهت
تنبل شاید ولی بی معرفتش رو قبول ندارم! وقتی کسی به یاد کسی باشه حتی اگه اونجور که دلش می خواد کنار اون آدم نباشه این بی معرفتی نیست. بی معرفتی یعنی فراموش کردن کسانی که برامون به دلیلی مهم بودن یه روزی .
اون بابای ارغوان رو که گفتی نمی دونم در مورد چه کسی داری صحبت می کنی . احتمالا یه سریال باید باشه . اون شعرصفر بیگی هم خیلی قشنگ بود .
در مورد توجه به اطراف رو که گفتی . راستش گاهی وقتها این توجه کردن ها خیلی رنچ برام بهمراه داره ولی در کنارش خیلی چیزها بدست می یارم .
حضوریت رو هم زدم ... مرسی الهام عزیزم
حالا اینجا اشکال نداره مواظب باش توی دانشگاه نمره انضباتت رو کم نکنن یه وقت !

تنبل ِ نا بی معرفت :)) پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 23:05 http://elitata86.blogfa.com

حالا یکی باید بیاد مارو از کلاس بندازه بیرون بریم سر خونه زندگیمون

بابای ارغوان..... فیلم ِ سینماییه پرنیانیم .. (به رنگ ارغوان) اگر ندیدی حتما ببین .. خیلی دوس داشتم این فیلمو ..

آهاااااان ! حمید فرخ نژاد بازی میکنه . خیلی قشنگ بود . دیدمش.
و چقدر خوب تموم شد فیلم . کمتر پیش می یاد .

ایضا همون قبلی :)) پنج‌شنبه 8 دی 1390 ساعت 23:54 http://elitata86.blogfa.com

هممممممم .. همونه ..

از معدود فیلماییه که نویسنده مخاطبو احمق فرض نکرده ! یه کم هوش به خرج داده ...

توی فیلمهای ایرانی فیلمهائی که بهرام بیضائی ، اصغر فرهادی و علی حاتمی کارگردانی کردند همشون فیلمهای قشنگی هستند و حرف برای گفتن دارن.
کارگردان این فیلم حاتمی کیاست . حاتمی کیا بعضی از فیلمهاش خوب هستند .

باران جمعه 9 دی 1390 ساعت 00:51

مملکته داریم؟!!!
تنبل بی معرفت ایضا خیلی،
حالا دیگه شده برا ما کارشناس سینمایی!!!!
یکی نیست بهش بگه:
پاشو برو همون رباعی هات رو غالب کن به روزنومه ها بابا!
وااااااااااااااااااالا!
.
.
سلاملیکم!
احوال پرنیان بانوی خوب ما چطوره؟
رفع خستگی شده انشالله؟
خوب باشین همیشه..

گیر دادین به الهاما!

سلاملیکم
مرسی . شما هم که خوبید دیگه

قندک شنبه 17 دی 1390 ساعت 10:20 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان و تجدید عرض ارادت.امیدوارم هفته خوبی را پیش رو داشته باشید.

سلام عرض شد قربان
بزرگواری کردید .

من هم متقابلا آرزوی هفته ای با آرامش برایتان دارم .

علی دوشنبه 19 دی 1390 ساعت 12:36 http://www.khoondaniha.blogsky.com

سلام.بالاخره مرگ برای همه هست ولی نوع نگرش ها به مرگ متفاوته.پیرمرد این قصه هم تا موقعی که زنده هست زندگی میکنه و مرگم براش خیلی عادیه انگار چند بار اونو تجربه کرده.
ولی دختره رو ندونستم که نوع نگاهش به مرگ چه جوری بود.
به نظر من آدم تا موقعی که زنده هست باید تو زمان فعلیش زندگی کنه و سعی نکنه وقتشو یه جوری بگذرونه که به فردای دیگه ای برسه.
بی خیال هیچ خودم نفهمیدم چی گفتم
ولی این قصه(یا مستند) درس خوبی رو به انسان ها میده.

سلام
کدوم دختره ؟؟؟
متوجه نشدم منظورتون کدوم دختره ست ؟ همون که راوی داستانه ؟
اگه منظورتون همونه ، اون خود من بودم .

نگاهتون به زندگی خیلی منطقیه و درست ترین نگاه.
من فهمیدم ولی چی گفتین .

مرسی

شبنم دوشنبه 19 دی 1390 ساعت 23:25 http://shabnambahar.blogfa.com/

هم زیبا بود و هم تلخ..زیبایی اش برای دل زیبایت..و تلخی اش تلخی مرگ..شاید هم تلخ نباشد..فقط یک عبور است..عبور به سمت نور

مرسی شبنم عزیزم . مرگ تلخ ترین حقیقت زندگیست ... فقط برای کسانی که می مانند.
و زندگی نو برای آن که می رود ... باید قوی بود.

فرید یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 15:18 http://fsemsarha.blogfa.com

درود بر شما
مگر می توان به زندگی دروغ گفت.... هر کار کنی چشم هایت اوج حقیقت رو می گویند... می بارند....
دستانت با من حرف می زند وقتی مشتاق شنیدن از استقامتم...
قدم هایت با من حرف می زند وقتی معنای ایستادن را تشنه ام....
سپیدی گیسوان پریشانت با من حرف می زند وقتی خواستگار لحظه لحظه تغییرم و تو...
با همه وجودت حرف می زنی... حتا وقتی خاموشی... حتا وقتی نیستی... که همه جاذبه حضورت همه جا هست و عاشق همه جایی ام کرده است... و چه سخنی گویاتر از زبان حضور... زبان بودن های واقعی وقتی هایی که باید... و خواستن های شیرین وقتی هایی که شاید....
چشمانم هدیه به لحظه لحظه های نورافشانی ات در زندگی...
گوشهایم هدیه به ذره ذره نجواهایی که عاشقانه پراکندی در لابلای ذرات هستی...
دست هایم و پاهایم عصا و ترکه ایستادنت حتا وقتی که نیستی... می ایستم که ایستادنت را معنا کنم....
همین که بزرگی کافیست... بهانه فرزند تو بودن را خیلی وقت ست ندارم... همین که هستی کافی ست... همین که به یادم آوردی می توان بود اینگونه و این سان، کافی ست....
من از یادت نمی کاهم.... نمی خواهم.... نمی توانم... چه بخواهی ...چه نخواهی... هر چند می دانم خوبی را نخواستن در قاموس تو معنا ندارد ای معنای بودن... ای بزرگ... ای تکیه گاه راه افتادن....ای تندیس محبت الهی (تقدیم به تمام پدران و مادران که هستند... که همیشه باید باشند نا هستم...)
****
چقدر سرشار بود نوشته تان... آنقدر سبز و زنده که جان بخشید به خشکیده رود کلامم... سپاس
حق یارتان

چه کرد این رود خشکیده !‌
شما به این جریان زیبا می گید رود خشکیده ؟

یه جورائی از خوندن این متن شما دلم خنک شد ... نمی دونم چرا این اصطلاح رو بکار بردم براش ولی یه حسیه که نمی تونم توضیحش بدم .

مرسی ... عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد