فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

می‌دانی؟ اسم تو واژه های تماما؛ ...

 

 

 

نگاه کن!   چیزی عوض نشده فقط من قد کشیدم ، و چند تا خط کوچولو کنار  چشمهام  به چشم می خوره که اینها هم فقط به اندازه ی «یک خط» از  رنجهائی که کشیدم حرف می زنه! 

 

نگاه کن!  من هنوز همون دختر کوچولوی توام که وقتی از مدرسه می اومد خونه خستگی هاش رو می ذاشت روی زانوی تو و به خواب می رفت و تو مثل همیشه باید خستگی هاش رو به دوش می کشیدی ...   

 من هنوز اون دخترک کوچولوی توام که وقتی به خواب می رفت موهاش رو نوازش می کردی و آرام بوسه بر گونه اش می ذاشتی و اون در عالم خواب کودکانه ی خود، قشنگترین رویاها رو می دید.    

نخواه که وقتی نیستی بهانه ات را نگیرم، چیزی عوض نشده!  نگاه نکن به قد و قواره ی من ،‌ دل من همون دل کوچولوی اون روزاست ...  

وقتی که نیستی دیوارهای خونه خیلی بلندتر می شن، می رن بالای بالای بالا ... تا سقف آسمون و من هیچوقت نفهمیدم،   از وقتی تو رفتی  چرا دیوارهای خونمون اینقدر بلند شدند!  

  

می دونی!  آرزوهای من گاهی خیلی کوچولوان!‌ بذار برات بگم یکیشو ... آرزومه یه بار بگم : مامان و تو بگی :‌ جانم !   به نظر تو این خیلی زیاده ؟    

  

از وقتی تو رفتی عادت کردم  هی مسیر رفتنت رو مرور کنم!  این هم یه درده دیگه . دردی که از وقتی تو رفتی افتاد به دل من!  که چی؟! مرورش تو رو برمیگردونه؟!    

 

اولش از رفتنت دائما  دلم برای خودم می سوخت!  اما دیگه این روزها فقط فکر می کنم اگه یه لحظه می دونستی که داری میری برای همیشه ، آخرین نگاهت به من چقدر درد توش بوده!‌ و من اون درد رو نفهمیدم ... من خیلی چیزها رو نفهمیدم!  تو ببخش ... 

 

نبودنت هر روز روی دلم سنگین و سنگین تر می شد  اما بدتر از اون چشمان خیس بابا بود که ناشیانه می خواست از من پنهانش کنه و وقتی دیگه خیلی دردش می گرفت، می گفت : دوستش داشتم ... خیلی مهربون بود!  حیف که بی وفا شد و زود تنهام گذاشت...  

 

غصه ی تنهائی های بابا ته نداره!   می دونی؟ می رفتم توی حمام و مشت می کوبیدم به دیوار و میگفتم: باباجونم رو چیکارش کنم؟!

 

مامانی!   اینا خیلی درده ها!‌    اما ای کاش تو هیچکدومش رو  نفهمی !‌   

  

تو که رفتی آب از آب تکون نخورد ،‌خورشید مثل هر روز طلوع کرد بعدش هم مثل هر روز غروب کرد!  بهار که شد شکوفه ها در اومدند ، حتی ما لباس عید هم خریدیم!  تابستونا میوه های نوبرانه بود و هندوانه ی خنک و مزه ی شیرین شربت سکنجبین خیار توی دهن ها.  و من هیچوقت نفهمیدم که  وقتی  یه چیز به این بزرگی دیگه نیست چطور باز هم  همه چیز سر جاشه!    

مامانی!‌ من خیلی چیزا رو تا امروز نفهمیدم ... خیلی چیزا که دردش زیاد بود ...  

 

وقتی که خسته ام ... وقتی که غمگینم ... وقتی دلم رو می شکنند،  فقط دلم زانوهای تو رو می خواد که سر بزارم روش و آروم آروم واست اشک بریزم و تو با اون دستهای مهربونت موهام رو نوازش کنی و بهم بگی : عزیزم من هستم ... غصه ی چی رو می خوری؟    

 

یادت باشه !  حتی اگه تمام صورتم پر بشه از خط هائی که حرف زیاد دارن برای گفتن ... حتی اگه هشتاد سالم هم بشه یه روزی ... هنوز همون دختر کوچولوی توام، که دلش به اندازه ی تموم دنیا برات تنگه و بی تابانه تو رو می خواد!‌   

 

 

لابد خواب بودم که رفتی

چقدر نبودنت  

پریشان می کند  

اینجور خاطرات مرا. 

پرده را کنار بزنم   

در قاب پنجره کم کم پیدا می شوی  

آمدنت مثل طلوع خورشید تماشائیست .  

تو فقط از پشت پنجره  

سرک بکش تا ببینی چطور  بی تاب می شوم  

تمام راه می پروازم  

پله ها را سه تا یکی پر می وازم   

خدا کند خیالم زودتر از من تو را نبیند  

در خاطراتم دستکاری می کنم  

هر به ایامی هر جا دلم تنگ شد  

تو را می سازم   

چشمهام را که می بندم باز اینجائی  

همین روبروی من  ... به ساکتی خدا نشسته ای  

چشم هام را که باز می کنم   

اطاقم از نو متولد می شود بی تو .

حتما این اتاق مرا خواب می بیند  ... بی تو


 

پ ن : اول از همه تقدیم به ویس عزیزم که در سوگ مادرش (که خیلی دوستش داشتم) دل بزرگش غصه داره ... و بعد به مامانی خودم و همه ی مامانی هائی که دیگه نیستند!


پ ن : ویس عزیز از من خواست از تمام دوستان برای پیغامهای پر لطفشان تشکر کنم و عذرخواهی برای اینکه درحال حاضر مقدور به پاسخگوئی نمی باشد. 

نظرات 41 + ارسال نظر
پرنیان - دل آرام سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 13:12

دلم برای تو تنگ می شود مادر

برای وصف قافیه لنگ می شود مادر

بریدم از عالم و آدم , از این بختم

انگار قلب ثانیه سنگ می شود مادر

سپرده ام که مرا خاک کنند اینجا

که با خیال تو همرنگ می شود مادر

چه خاطره هایی به یاد دارم من

صدای تو که آهنگ می شود مادر

نشسته ام که بگویی دوباره قصه ی نو

دلم برای قصه تنگ می شود مادر

هوای دیدن تو کرده ام... نمی آیی؟؟

برای گریه سنگ قبر شانه می شود مادر ...


"افلاطونی"


آغوشم برای تمام دلتنگیات بازه عزیز
چقدر دوست دارم
خدا کند خیالم زودتر از من تو را نبیند

در خاطراتم دستکاری می کنم

هر به ایامی هر جا دلم تنگ شد

تو را می سازم

چشمهام رو که می بندم باز اینجائی

همین روبروی من ... به ساکتی خدا نشسته ای


و چقدر دوست تر دارم از درد نوشته هایت را
تو که رفتی آب از آب تکون نخورد ،‌خورشید مثل هر روز طلوع کرد بعدش هم مثل هر روز غروب کرد! بهار که شد شکوفه ها در اومدند ، حتی ما لباس عید هم خریدیم! تابستونا میوه های نوبرانه بود و هندوانه ی خنک و مزه ی شیرین شربت سکنجبین خیار توی دهن ها. و من هیچوقت نفهمیدم که وقتی یه چیز به این بزرگی دیگه نیست چطور باز هم همه چیز سر جاشه!

دلم می خواد می تونستم آرومت کنم و کنارت بودم و کنار دوست عزیزی که به تازگی مادرشون رجعت کردن
اما دلم اونجاست کنار دلهای بی تابی که بچه گانه نگاهشون سمت بالاست
و دلشون پیش کسیه که از بچگی گفتن بهمون
بهشت زیر پای اوناست

کاش اینقدر زود دیر نمی شد و وقتی هستن قدر نگاه نگرانشونو بفهمم

پرنیان مهربونم
مرسی
مرسی برای دل بزرگت . مرسی برای مهربونی هات . مرسی برای همدردی هات ...
و مرسی برای این شعر خیلی قشنگ.

آرومم کردی ...عزیزم .

آذرخش سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 13:15 http://azymusic.persianblog.ir/

مجددا سلام
ظاهرا نظرات باز شد
من نظرم رو توی پست قبلی نوشتم
اگه تونستید اینجا کپی کنین
خوش باشید

ببخشید آذرخش عزیز
یه اشکالی داشت برطرف شد. به زحمت انداختمتون ... عذر می خوام.

ممنون

آذرخش سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 13:16 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟
پ
متن متاثر کننده ای بود خصوصا که صبح اول صبح بخاطر شنیدن اون خبر بد(فوت مادر ویس عزیز) کلی ناراحت بودم
بهرحال رسم زمونه اس و کاری از دست ما آدما بر نمیاد
جز اینکه به خوبی ازشون یاد کنیم و یادشون رو گرامی بداریم
خدا رحمتشون کنه
بقای عمر شما باشه

سلام
ممنونم . امیدوارم خداوند نگهدار تمام کسانی که دوستشون داری باشه .


خیلی لطف کردی .

آفتاب سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 15:03 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز من .. خدا تو رو از همه ما نگیره مهربون ..
با تک تک جمله هات اشک ریختم .. خدا رحمت کنه مادر و پدر عزیزتون رو که همیشه از اونها به نیکی یاد میکنی ..
خبر درد ناک فوت مادر ویس عزیز همه ما رو در سوگ خودش فرو برد .. از دیشب همه دوستان نمی دونن واقعا چه جوری ابراز همدردیشون رو به ویس بگن تو وبش غوغاست ..
داشتم پستی که در مورد مادرش نوشته بود مرور می کردم از اون لحظه ای که با مادرش حرف می زد و اون با پلک جوابش رو داده بود .. خیلی درناکه می دونم ..می دونم برای تو نازنین همیشه همراه هم خیلی درناک بوده عزیزم .. چون یاد آوری عزیزانت برات شده که حق میدم بهت ..
نمی دونم پرنیان چی دارم می نویسم یه جوری دارم جمله بندی می کنم ..فقط تحسین می کنم این استقامت ویس نازنین رو که خدا شونه های قوی بهش داد تا بتونه دوام بیاره ..
از خدا برای ویس و پرنیان عزیزخودم طلب صبر دارم .

سلام آفتاب عزیزم
ازاینکه ناراحتت کردم ببخش منو. هیچوقت در مورد این مطالب جائی ننوشته بودم و حرفی هم نزده بودم ... کلمات آمدند خودشون پشت سر هم !

همینه زندگی آمدیم برای رفتن ... خوب! سخته تحمل رفتن عزیزان . باید قوی بود .

ممنونم برای دنیای محبتت. امیدوارم هیچوقت غم نبینی ، اگر هم بود کوچولو کوچولو باشه و گذرا و کم .

سایه سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 15:03 http://shadowplay.blogsky.com/

امیدوارم سوگ ویس عزیز زیاد آزارش نده ولی اینطور که تو نوشتی هر دلی می سوزه ...

بسیار زیبا و سوزناک !!

بالاخره از دست دادن عزیز سخته و زمان می بره تا یه کمی آدم آروم تر بشه.
ممنونم سایه عزیز

پرنیان - دل آرام سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 15:48

بگذار خاموشانه بنشینم
صبورانه نه، در کمین
و ساده نگاه کنم این آیند و روند امواج من جا مانده از تو را
این خسته ام ها واین دیگر همین ها را
بگذار ساده بگویم
این بازیهای بی پایان ، این دوستت دارم های ناگزیر ، این ...این ...این ها!
همه در بازی کودکان ساده اشارت یافته
بگذار بنگرم این امواج را
باشد که موجی بیگانه
در دام من افتد واز آن
نقشی ساده
از خستگی ناپذیری خاطرات کودکی امان بنگارم.
همین ......

قاسم اورنگی


پرنیان عزیز
این آدرس و برات می زارم
حوصله کردید برید مطلبشو بخونید
http://man-to-bazam-to.blogfa.com/

... باشد که موجی بیگانه در دام من افتد و از آن نقشی ساده از خستگی ناپذیری خاطرات کودکی امان بنگارم .
قشنگ بود . مرسی پرنیان عزیزم
لینکی که فرستادی خوندمش . مرسی ، درسته وقتی با خودت کنار اومدی ترسها خیلی کمرنگ می شن. لذت بردم از مطلب

یک زن سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 16:01

پرنیان جون نمی دونم چی بگم. ویس مهربون و با احساس درسوگ مادرشه و کاری از دستم برنمیاد جز همدردی. می دونم کنارش هستی وتنهاش نمی ذاری. از طرف من بهش تسلیت بگو.

همین همدردی یک دنیا ارزش داره . پیغامهای محبت شما رو من بهش رسوندم . ممنونم اعظم عزیزم

ایرج سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 17:28

خدا ایشون رو رحمت کنه
همینطور پدر و مادر و برادر شما رو
سایه شما مستدام

ممنونم . خداوند تمام رفتگان شما را هم رحمت کنه و سایه ی پدر و مادر را بر سر شما سالهای سال نگه داره.

دانیال دهقانیان سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 20:45 http://www.danyal.ir

تسلیت عرض میکنم به خانم ویس و همه فرزندان مادر از دست داده !

ممنون . لطف کردید

روی ماه خداوند را ببوس سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 22:31 http://saraab2012.blogfa.com

سلام
اسم نویسنده ی کتاب غیرمنتظره کریستین بوبن بود./

افتاد
آن سان که برگ
آن اتفاق زرد می افتد
افتاد
آن سان که مرگ
آن اتفاق سرد می افتد
اما
او گرم بود و سبز که افتاد...

تسلیت ./

سلام
ممنون از ذکر نویسنده کتاب
...
اما او گرم بود و سبز که افتاد ...

مرسی

مسافر سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 23:47

مادرم
زنده ائی مثل درخت
مثل پرواز پرستو در باد
مثل آواز قناری در باغ

نفس از پنجره باد صبا میگیری
چه کسی گفت که تو میمیری؟

آری ویس به سوگ نشسته
مادر زنده است مثل درخت و مثل پرواز پرستو ها در باد
و مثل آواز قناری ها در باغ

ویس عزیز
چه کسی گفته است که مادر میمیرد؟ هیچ مادری تا زمانیکه فزندانش زنده هستند نمی میرد و مطمئن باش مادر عزیزت در میان آسمان همیشه مراقب توست او تو را هیچوقت تنها نمی گذارد

سلام
ممنونم . پیغام شما را امروز به او حتماخواهم رسانید .

فریناز چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 00:06 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان جون

خیلی ناراحت شدم صبح که دیدم مادرشون رفتن پیش خدا
واسه مامانشون که امشب شب خوبیه اما واسه ویس عزیزو نزدیکان سخته

امیدوارم خدا صبر بده بهشون و مادرشون رو رحمت کنه

و متنتون که فوق العاده بود پرنیان جون

مرسی فریناز جونم
واقعا لطف کردی عزیزم . مراقب خودت باش

رها چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 06:39

سلام عزیزم اینقدر زیبا بود که با تمام کلماتش گریستم ....مادر عزیزترین هدیه عالم است و خدا راشکر که سایه مهربانش بر سرم هست وممنون از تو که یا داور شدی تا قدرش را بیشتربدانم ....به ویس عزیز هم تسلیت می گویم ..ادرس وبلاگش را ندارم ...خواهش میکنم تسلیت مرا هم به او برسانید ..خدا همه رفتان را ارامش دهدو همه زندگان را صبر ....

سلام رها جان
متاسفم اگه ناراحت شدی . کلمات همیجوری اومدند خودشون انگار اختیاری بر نوشتن و یا ننوشتنشون نداشتم ...

چشم حتما پیغام شما رو می رسونم و ممنون

فتح باب چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 08:25

سلام. متاسفم.حرفی دگر نمانده الا یک از هزاران.روحش شاد

سلام و ممنون

بهارِآرزو چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 10:34 http://www.bahar-e-arezoo.blogfa.com

بانو جان سلام .../

دلم می خواست همین الان اینجا بودی و محکم بغلت می کردم ...

اشکهامو نمیتونم کنترل کنم ...

سلام بهار تمام آرزوهای خوب

ببخشید عزیزم ... مرسی برای این همه احساس قشنگ.

سهبا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 14:13 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خداوند رحمت کند مادر ویس عزیز را و مادر شما را ! مادرها گنجی تکرار ناپذیرند ...
...

سلام سهبا جان
انشاالله . ممنونم از محبتت

ایلیا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 14:25

ای کاش مرده بودیم همه پیش از این ها مرده بودیم.انگار که هیچ وقت نبوده ایم.آنقدر دور که اثری از ما در یادها هم نماند.
این بغض درون این متن به قدری در گلو ماند که نمی توان تصور کرد با آخرین پانوشت بدل به قطراتی سفید و گرم و بی حاصل نشود.
هنوز زنده ایم پرنیان عزیز؟!

سلام ایلیا عزیزم
امیدوارم همیشه لبهات لبریز از خنده های شادی باشه ... مگر اینکه، چشمانت با اشک شوق...

مرسی .

فرخ پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 00:56 http://chakhan-2.blogsky.com

دلم یهو شکست . . . مادر ویس هم رفتنی شد؟
چند روز ازش بی خبر موندم و افسوس
خیلی داغون و افسرده ام کردی ... خیلی
چقدر این روزها دنیا بر روی قلبهای مهربون سنگینی میکنه

سلام فرخ عزیز
متاسفم و خیلی ممنونم از لطف و محبت شما .

بی یار پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 10:19

مادر تو هم...؟آه...آه بلند...
تو که رفتی آب از آب تکون نخورد ،‌خورشید مثل هر روز طلوع کرد بعدش هم مثل هر روز غروب کرد! بهار که شد شکوفه ها در اومدند ، حتی ما لباس عید هم خریدیم! تابستونا میوه های نوبرانه بود و هندوانه ی خنک و مزه ی شیرین شربت سکنجبین خیار توی دهن ها. و من هیچوقت نفهمیدم که وقتی یه چیز به این بزرگی دیگه نیست چطور باز هم همه چیز سر جاشه!
این تکه فوق العاده بود...

بقای عمر تو و ویس و همه آن هایی که دوستشان دارید...

پیروز باشی

ممنونم دوست عزیز برای همه چیز ...

آفتاب پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 14:49 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان دلسوز من .. روزت بخیر عزیزم .

سلام آفتاب عزیزم .
ممنونم ... روز تو هم خوش نازنین

غریبه پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 15:20 http://feelingofburn.persianblog.ir

پرنیان !!
پرنیان!!
چقدر این پست رو که خوندم دلم هوای مادرم رو کرد . که روز آخر توی بیمارستان وقتی رنگم از بغض سیاه شده بود و کنار تختش نشسته بودم با دستای نا توانش موهام رو نوازش کرد و گفت عزیزم من هستم غصه چی رو می خوری و منی که نمی تونستم بهش بگم غصه نبودنت و چقدر سخته که میبینی بعد از این اتفاق بزرگ دنیا کوچکترین تغییری هم نمیکنه . . . پرنیان !! پرنیان عزیز چقدر این پست به باریکنای بی مادری کشیدتم . برای ویس عزیز هم خیلی متاسفم . چون هیچ چیزی توی دنیا این غم رو تسلی نیست . خودت میدونی

سلام دوست عزیزم
متاسفم که خاطرات تلخت رو دوباره برات زنده کردم. خدا رحمت کنه مادر عزیزت رو براشون آرزوی آرامش و شادی دارم و برای تو صبر ...

مرگ تنها چیزیه که نمی تونی هیچ منطقی رو براش بپذیری . یک چیز سخت و سیاهیه که باعث می شه گاهی نسبت به زندگی کینه پیدا کنی . مرگ همیشه ما رو وادار می کنه که از خدا بپرسیم : چرا؟؟؟
اگرچه می دانیم همه ی ما یک روز باید بریم ولی بعضی رفتنها غیر قابل باور و پذیرش هستند زیرا به وقتش نبودند انگار و ما با از دست دادن اون عزیز مثل شاخه ی درختی که طوفان آنرا شکسته از بدنه ی درخت آویزان می مانیم.

احسان پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 15:47 http://WWW.BOJNOURDAN blogfa.com

خانم پرنیان ؛ غم از دست دادن مادر برای همه ی ما و ویس عزیز؛ غمی ست سنگین و جبران ناپذیر. تسلیت مرا پذیرا باشید.

سلام احسان عزیز
ممنونم از لطف و محبت شما. امیدوارم اگر مادر شما در قید حیات هستند خداوند سلامتی و طول عمر بهشون بده وگرنه که آرزوی شادی دارم براشون.
در بین این همه نوشته جای متنی در وصف مادر کم بود ...

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 16:53





متاسفم ...

فرید پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 18:20 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
اولش که خوندم ته دلم خالی شد...
به یاد دست نوشته زیبای "شیرین" افتادم...
غمی شاد وجودم را دربرگرفت.... و به یاد فردی که هیچ گاه با چشم سر ندیدمش اما فهمیده بودمش...
آرام... سکوت کردم.... سکوتی پر از آرزوی پرواز بی دغدغه.... هجرتی سبکبال و رها...
خداوند روح تمام مادران دنیا... که به حق جلوه ای از رحمت خداوندی هستند را قرین آرامش و رهایی قرار دهد... آمین

سلام فرید عزیز
سکوتتان قابل احترام است. خداوند مادر شما را حفظ کند سلامتی دهد و طول عمر و شادیه حضور و بودن ایشان را در دل شما و بقیه عزیزانش محفوظ نگه دارد.
آمین

خلیل پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 20:32 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام

چه زیبا نوشتی در سوک مادری که فرزندی فرزانه پرورش داده است. دستت درد نکند.

سلام
ممنون دوست عزیز. لطف کردید.

احسان جمعه 3 تیر 1390 ساعت 01:21 http://www.bojnourdan blogfa.com

مادر مهربانم سلام :

سال هاست که دیگر با ما نیستی و یاد و خاطره ات در همیشه ی زندگی مان جاریست .از اینکه مدتی ست به دیدنت نیامده ام ، حتماَ مرا خواهی بخشید . چرا که این بعد مسافت و دوری از یکدیگر، هیچ گاه به اراده ی خودمان نبوده و دست تقدیر بین ما جدایی افکنده ولی خوب می دانی که لحظه ای نبوده که به یادت نباشم .

آن روزها که ترکم کردی ، نوجوانی بودم که ذهن و اندیشه ام از وجود پر مهر تو لبریز بود . با تو نفس می کشیدم و با تو می زیستم . اما اینک از آن هنگام سال ها گذشته و برف سپیدی بر تارک سرم جا خوش کرده . ولی گذشت این همه ی عمر کمترین اثری بر میزان علاقه ام نگذاشته است . یادگاری آن روزگاران در حیاط قدیمی مان همچنان پا بر جاست. حوض قدیمی شش ضلعی آبی رنگ که ساخت ٌ استا صفر بنا ٌ بر دیواره ی آن نقش بسته ، جلوه ای خاص به دیوار های کاهگلی آن داده .

گل های شمعدانی در گلدان های سفالی و حلبی روی پله های سنگی ایوان در کنار هم ، جلوه گر زیبایی اند و یاد آور مراقبت دلسوزانه ی تو از آن ها .تیر های چوبی سقف اتاق ها ، هر یک نشانه ای از شیطنت روزهای کودکی ما را برخود دارد . چه روزهای خوشی با تو گذشت . حوض بزرگ را یک نفس با تلمبه از آب چاه پر می کردیم و چه شیرین بود ، دیدن نگاه های تحسین برانگیزیت و لبخندی از رضایت از کارهای ما .

راستی یاد آن روزهای سرد زمستانی بخیر – با بخاری هیزمی اتاق کوچک حیاط قدیمی در کوچه ی بن بست . چه لذتی می بردیم از گرم کردن کفش های یخ زده مان به هنگام رفتن به مدرسه در سرمای اولین صبح زمستانی . موقع برگشتن به خانه ، همیشه انتظارم را می کشیدی . اما روزهایی که نبودی ، خانه ی بی تو برایم تحملش سخت بود . به کمترین بهانه ای به یادت می گریستم و تو را می خواستم .

بی بی عزیزم : با گذشت هر سال و رسیدن نوروز ، غمی جانکاه احاطه ام می کند و در خلوت خودم به یاد روز های شیرین عید که برایمان زحمت می کشیدی و لباس نو بر تن ما می کردی ، فرو می روم و چه لحظاتی به یادگار در خاطراتم باقی ست . شب های رمضان برای خوردن سحری با نوازش بیدارم می کردی و در آخرین روز آن لذت حلول عید فطر را بین همه یکسان می بخشیدی. شادی عید غدیر برایم وصف ناشدنی بود همه می آمدند، کوچک و بزرگ و شادمانی کودکان برای گرفتن سکه ای براق تمامی نداشت . یادت هست همیشه هنگام غروب ، موقع خداحافظی نوه ها یرای ماندن و خوابیدن در کنار بی بی پر مهرشان با همدیگر چه گریه ای راه می انداختند و گاه تو با کلام مهربانانه ات بالاخره به رضایت راهی شان می کردی . ولی هنوز صدای لالایی مادرانه ات برای نوه ها ، همچنان طنین انداز اتاق کوچکم است .

اما کودکان من که حال جوانی شده اند هیچ خاطره ای جز عکسی در دل دیوار ، که به لبخندی ما را میهمان کرده ندارند و دلم برایشان سخت می سوزد . زیرا آن ها هیچ وقت لذت داشتن مادر بزرگی همچون تو را نچشیدند و صدای لالایی محزونت را نشنیدند . آن ها نمی دانند تو عاشق صبوری بودی که در همه ی وجودت مهر و مهربانی موج می زد و هیچ میهمانی به هنگام بدرقه ، بدون دعای خیر تو وتبسم شیرینت راه به سرمنرل خود نمی برد . چرا که همه را همچون فرزندانت دوست داشتی .

مادر مهربانم ؛ با گذشت سه دهه از آن روز تلخ که همگی برایت می گریستند ، نمی دانم چگونه بر اشک هایم غلبه کنم و بر این اندیشه ام آیا زمانی فرا خواهد رسید که آن روز بی من را فراموش کنم و چشم هایت را که به انتظار نشسته بودند و آسمانی که در آن لحظه همراه با همه گریستن را آغاز کرد تا اندوهشان را بشوید . اندوهی که با دیدن چهره ی پر دردت در همه ریشه دوانیده بود اما ان ها با تسلیم به بازی سرنوشت ، روان درپی تو بودند .

اینک سال های بسیاری از آن روز های بی تو بر ما گذشته و لحظه لحظه ی عبور زمان در آن خانه ی خاطره انگیز قدیمی سخن از تو می گوید . از نجوای شبانه ات به یاد همه ی آنانی که دوستشان داشتی و برایت عزیز بودند. و پاره های تنت که دوری شان تحمل ناپذیر بود . ولی گذشتن از کوچه ای که دیگر در آن نیستی ، سخت آزارمان می دهد و عبور از مقابل خانه ای که خشت خشت آن یادگارانی از تو را بر خود دارد .



ً در دلم ارزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ،اما آیا

باز بر می گردی

چه تمنای محال ، خنده ام می گیرد ً !( حمید مصدق )

+ نوشته شده توسط احسان حصاری مقدم در یکشنبه یازدهم اسفند 1387 و ساعت 0:4 | آرشیو نظرات

ممنونم احسان عزیز که باارزشترین و قشنگ ترین احساسات خصوصیتون رو با من و بقیه ی دوستان به اشتراک گذاشتین.
راستش اشکهام رو جاری کرد. اونقدر که توش احساسات قشنگ و دلتنگی و عشق پیدا می شد. چقدر دلم برای مادرتون تنگ شد یهو ...
چقدر خوب بودن ... مثل بقیه ی مادرها.
گاهی وقتها در مورد کسانی که بودند و دیگه امروز کنارمون نیستند فکر میکنم : اصلا آیا بودند؟ یا اینا رویاهای من هستند؟ اینا رو من توی ذهنم خلق کردم؟ آیا واقعا بودند یه روزی در کنار من و با من ؟؟؟؟

نمی دونم رفتگان عزیزمون الان کجا هستند ؟ و در چه حالی هستند؟ ای کاش می فهمیدم ... ولی همیشه برای همشون از صمیم دلم آرزوی آرامش و شادی می کنم و وقتی خیلی غمگینم بهشون میگم مثل من نباشین ... شما خوشحال باشین. و در مورد مادر بزرگوار شما هم همینطور در این ساعات نیمه شب و سکوت و تنهائی و خلوت خودم از صمیم دلم آرزوی آرامش براشون می کنم و امیدوارم دعای ایشون همیشه بدرقه ی راه شما باشه در زندگی.
از کامنت بسیار زیبا و با احساستون باز هم تشکر می کنم.

امیدوارم سالهای سال ... بسیار طولانی در کنار فرزندان گلتون شاد و پرامید زندگی کنید.

احسان جمعه 3 تیر 1390 ساعت 01:31 http://www.bojnourdan blogfa.com

خانم پرنیان؛ 28 سال است که هرروز یاد مادرم با من همراه است .اما پدرو مادرها می آیند که روزی ما را به هزاران خاطره از خود؛ تنها بگذارند.متنی را که برایتان ارسال کردم، لطفا اگر شخصا مایل بودید به نمایش بگذارید چون طولانی ست.

بسیار زیبا بود این متن و من حتما عمومیش می کردم .
زمان گاهی وقتها هیچ چیزی رو حل نمی کنه . این دیگه به من ثابت شد. درد از دست دادن هیچوقت تسکین پیدا نمی کنه . حداقل میتونم بگم خاطره ها دست از سرمون بر نمیدارن . این خاطره ها هستند که گاهی وقتها ما رو از دلتنگی به مرز جنون می رسونند.
ممنونم ازتون .

پرنیان - دل آرام جمعه 3 تیر 1390 ساعت 09:38

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!
( یغما گلرویی)


سلام خوب مهربان همیشگی من
آدینه تون به خیر
لحظه هاتون سپید

می خواهم تو را در خودم نگه دارم
چون جنینی که سر دنیا آمدن ندارد
چون زخم خنجری
که کسی جز من آن را احساس نمی کند...
نزار قبانی

سلام پرنیان عزیزم
ممنونم برای نوشتن این شعر قشنگ یغما گلروئی. ساده ولی در عین حال عمیق ...
یه حس عجیبی گرفتم ازش ... راستش این شعرش رو تا حالا نخونده بودم.

مراقب دل مهربونت باش...

آفتاب جمعه 3 تیر 1390 ساعت 10:24 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان من ..
دست نوشته احسان گرامی رو خوندم .. مطلبت انقدر عمیق
نوشته شده که هر یک از دوستان دلتنگی هاشون رو اینجا به نمایش گذاشتند.. این نوشته ها از نظر من قشنگ ترین احساسات ما انسانهاست که کنج دل تک تک ما خونه کرده عزیزم .

سلام آفتاب جان
خوندی ؟ خیلی قشنگ بود کامنت ایشون.
ممنونم از توجهت آفتاب عزیزم .

باران جمعه 3 تیر 1390 ساعت 11:33

نبودم!
پرنیان دل آرام بهم خبر داد..
دیر رسیدم باز..
وقتی خوندمت
خیلی گریه کردم
خیلی..

منم نوشتم تووی وبم از مادر،با اجازه ی شما!

دوسشون داشتم..همیشه براشون دعا میکردم
همیشه براشون دعا میکنم
سلام و تسلیت منو به ویس برسونین
پرنیان ِ خوب ِ خدا..

سلام
ممنونم باران عزیز
هر جا هستی سلامت باشی و شاد و پرامید.

لطف کردی ... مثل همیشه.

کوروش جمعه 3 تیر 1390 ساعت 12:25 http://korosh7042.blogsky.com/

چقدر احساس متناقضی دارم از سویی در سوگی عزیزان در همراهی نشسته اند وهریک به نوعی
یکی با پیامی ودیگری با پستی اینچنین مهربانانه اگرچه فراتر از یک متن ساده بلکه واژه واژه موج وار ابراز همدردی است
من تصوری از بانوی بزرگوار
در گوشه پارک
زانو زده جلوی ویلچر و مادر نشسته بران
را در ذهن دارم
و برای آن بانو
توان بپا خواستن
آرزومندم

سلام کوروش عزیز
امیدوارم خداوند به همه ی ما کمک کند تا بتوانیم نبودنها را کمی بیشتر تحمل کنیم.
ممنونم از محبت شما و بقیه دوستان ...

باران جمعه 3 تیر 1390 ساعت 13:51

...

مادر

همیشه بود!

مادر

همیشه هست..

ممنون باران عزیز

قندک شنبه 4 تیر 1390 ساعت 08:36

سلام و درود. صبح عالی متعالی و ایامتان پرتقالی باد

سلام ...
به به ! چه صبح به خیر شیرینی! مرسی
ایام شما هم به کام ... با هر طعمی که دوست دارید.

آذرخش شنبه 4 تیر 1390 ساعت 08:40 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حالتون چطوره؟
خوبید؟آخر هفته خوش گذشت؟؟
چند وقتیه که پنجشنبه ها تعطیل شدیم و منم که همه کارهام دقیقه نودی هست معمولا چهارشنبه ها سرم حسابی شلوغه و فرصت نمیشه بیام و یادآوری کنیم که پنجشنبه عزیز داره میرسه
بهرحال امیدوارم چه پنجشنبه و چه روزهای دیگه خوب و سلامت باشید

سلام آذرخش عزیز
واقعا از این همه محبت و مهربونیت سپاسگزارم . هر موقع که بیای خوشحالم می کنی فرقی نمی کنه چه روزی از هفته باشه .

سید داود ساجد شنبه 4 تیر 1390 ساعت 14:11 http://sajed.blogsky.com

با یک امضاء مظلومین بحرین را یاری کنید
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=164040

صریخ یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 21:22 http://www.razesarikh.blogfa.com

تلخ بود ! تلختر از هر چیز ....... وقتی که گفتند : مادرت دیگر نیست .............. انگار آسمان به زمین رسید .......
چند روزی که گذشت ....... تازه فهمیدم کجایم سوخته است که تا حال زجری نداشت .......... او رفت ....... و دلی ماند برایم که همیشه پیشش بود ....... مطلب بالا را که خواندم فقط خودم و خانواده ام و پدرم را مجسم کردم و دیگر نتوانستم نظری بدهم .............
************************************
مادر وقتی که رفتی فقط نگاه بود که هنوز هم آتش می زند ........ و یک دنیا از بی تو بودن برایم ماند و هر لحظه غصه جدایی ......... امیدوارم بر همه کسانی که مادرشان را از دست داده اند امیدوارم در این غم بزرگ صبور باشند .... صبور تر از صبور

متاسفم ...
تنها چیزی را که با هیچ منطقی نمی توانم بپذیرم مرگ های بی موقع است.

مریم دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 14:03 http://www.2377.blogfa.com

خدا مادر هر دوتون و همه ی گذشتگان را قرین رحمت کنه الهی .
همین الان از وب ویس میام و خیلی ناراحت شدم .
براشون آرامش آرزو می کنم .

ممنونم مریم عزیز
خداوند نگهدار مادر نازنینت باشه برای سالهای سال .

ویس سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 23:46

مهربونم،از اینکه توی این روزهای سیاه کنارم بودی ،و با گرمای حضورت دلم را آروم کردی،ممنونم.روزایی که حتی اگر در خواب می دیدم با گریه می پریدم،اکنون چه بی صدا مجبور به پذیرفتنش هستم.نه گریزی،نه گزیری.تسلیم درگاه دوست بودن را یاد گرفتم.همیشه برایم باش که نیازمند دوستیت هستم.گل همیشه بهارم.

فکر می کنم ، فقط باید سکوت کنم !

مهرباران چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 14:49 http://darya73.blogfa.com

خیبلی سخت هست اما واقعی... همه عزیزانمان خواهند رفت... ماندنی نخواهیم داشت...
پس با اجازه ادیبان و بزرگان... می خواهم جای لغات رو عوض کنم... از این پس به جای کلمه رفتن بنویسم... ماندن...
...
درود بر شما... درود بر قلم شما که از لایه های احساستان نشات میگیرند... به جرات می توانم بگویم این متن یکی از قویترین متنهای شماست... دست مریزاد...
درود و رحمت خدا بر پدر و مادرتان... که ماندنی شدند...
از همینجا به ویس گرامی سلام و تسلیت می گویم... از خداوند آمرزش و شادی روح آن عزیز را خواهانم...
در پناه حق
با احترام

وای مرسی!
الان حیف که اینجا آیکون خودشیفتگی نداره وگرنه چندتا اینجا ردیف می کردم.
ممنونم برای همه چیز.

قندک سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 09:16

سلام ودرود فراوان بر پرنیان خواهر مهربان.
فقط نگاه می کنم
برقرار باشی و پاینده

سلام قندک عزیز
ممنونم ...

ندا شنبه 1 مرداد 1390 ساعت 15:17

سلام
تسلیت میگم غم از دست دادن مادرتون رو

منم مادرم رو تازه از دست دادم اما جملات و متن هایی رو که
تو این وبلاگ خوندم انگار حرفهای دل منم بود

چیزی که همیشه ازش میترسیدم رو چه بیصدا مجبورم بپذیرم

سلام ندا جان
متاسفم ... واقعا متاسفم!
امیدوارم خداوند بهت پذیرشش رو بده.
همیشه در مورد یک اتفاق بد وقتی فکر میکنیم تصور میکنیم در صورت رخ دادن خواهیم مرد . اما جریان اونقدر ما رو با خودش می بره که غرق می شیم توش و یه جورائی انگار می پذیریمش .
تنها چیزی که در مقابلش همه ی ما به استیصال کامل می رسیم مرگه.
امیدوارم در کنار دیگر عزیزانت سالهای سال خوشحال زندگی کنی و بتونند یه کمی جای خالی مادر عزیزت رو پر کنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد