فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

من از مصاحبت آفتاب می آیم ...

 

 
اگر روز بیست ویکم اردیبهشت , نیم ساعت پیش از طلوع آفتاب به شرق آسمان نگاه کنید , زهره و مشتری را میبینید که با حضور مریخ و عطارد با همدیگر ملاقات میکنند , اما یک افسانه قدیمی محلی میگوید : زهره ومشتری این دو عاشق دیرینه همدیگر هستند و ماهها در اسمان به دنبال همدیگر میگردند و وقتی همدیگر را پیدا کردند پیش از انکه به هم برسند خوابشان می رود و وقتی بیدار میشوند فرسنگها از هم دور شده اند , و اینست که میگویند " زهره ومشتری هیچ وقت به هم نمیرسند " 
 
- طفلکی ها !   
 .........
 
گاهی در صف انتظاری، داخل اتوبوس، داخل هواپیما و یا مطب پزشکی در لحظات با هم سهیم می شویم. و گاهی این سهم مشترک زمان آنقدر تاثیر گذار است که هرگز همسفر خود را فراموش نخواهیم کرد. در یکی از مسافرتهایم کنار ساحل،  تنها ، غروب آفتاب را تماشا می کردم. دختری تایلندی آمد کنارم نشست و در حالیکه به جز چند کلمه ی دست و پا شکسته تسلطی بر زبان انگلیسی نداشت تلاش زیادی می کرد برای برقرار کردن ارتباط . نزدیک به یک ساعت ما با لبخند و نگاه و چند کلمه ی دست و پا شکسته ی انگلیسی توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. زمانیکه کیفم را برداشتم به علامت اینکه باید خداحافظی کنم، به من گفت نرو!  و من باز نشستم و باز به سختی و با ایما و اشاره یک مکالمه ی پرسکوت اما شیرین را ادامه دادیم. از میان کلمات رد و بدل شده  کلا متوجه شدم همسرش  کمی دورتر در حال ماهیگیریست و خودش سه ماهه باردار است و کارمند یک هتل میباشد. سه سال از این ملاقات گذشته است و من خیلی وقتها به آن دختر  فکر می کنم و اینکه الان کودکش باید سه ساله باشد.  گاهی تعجب می کنم که این دختر و نگاه مهربانش چه تاثیری بر من گذاشته است که نتوانستم فراموشش کنم.  آنچیزی که می بایست می گرفتم از چشمانش گرفتم و آن چیزی نبود به جز مهری که سالها بر دلم نشست ...     سکوت ما به هم پیوست و ما «ما» شدیم. 

بعضی آدمها در زندگی ما مثل سایه می آیند و می روند!  اما تاثیرات حضور آنان حک می شود در روح ما برای همیشه .  یک نگاه ، تنها یک سلام  مکرر روزانه ، یک لبخند گاهی ماندگار ترین خاطرات ما می شوند. همه ی این ها به دل ماست و آنچیزی که دل باید بگیرد خواهد گرفت.    
 
گاهی این سایه ها  با من زندگی می کنند. با من حرف می زنند و حتی می توانند در دقایق تلخ زندگی آرامم کنند . سایه هائی که یک روزی آمدند و یک روز دیگر رفتند. سایه هائی که حضورشان از یک ساعت بوده و یا حتی حضوری ماندگارتر و چند سالی!  و من چقدر بزرگتر شدم ... و احساس می کنم  وسیع تر شد روح من با آنها.  
 
صدای پای تو آمد ،  
خیال کردم باد عبور می کند از روی پرده های قدیمی  
صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم ... 
کجاست جشن خطوط؟  
نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من  
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟   
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش کن ... 
 
یک ارتباط طولانی مدت و کسالت بار که تو در مریخ باشی و او در ونوس و فاصله ی دلها هزاران سال نوری باشد خسته ات می کند و نیاز داری به کسی که فقط «قلبت»  او را بپذیرد. 
 
شازده کوچولو گفت : آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغ می کارند ... 
و آن را که می جویند آنجا نمی یابند. 
در جواب گفتم:‌ ان را هیچ جا نمی یابند. 
و با این همه آنچه به دنبالش می گردند بسا در یک گل یا در اندکی آب یافت می شود... 
جواب دادم: البته! 
و شازده کوچولو باز گفت:  اما چشم نابیناست ، 
با دل باید جستجو کرد!‌
نظرات 61 + ارسال نظر
آفتاب جمعه 23 اردیبهشت 1390 ساعت 15:26 http://aftab54.blogfa.com/

من اگه نداشتمت چکار می کردم ؟!!
اون وقت هی میگن آفتاب ...

مرسی آفتاب جون .
نمی دونم چرا و برای چی ؟ من که کاری نکردم

محمد جمعه 23 اردیبهشت 1390 ساعت 19:52 http://mohamed.blogsky.com

آدمهایی که دور و برم میبینم تشنه ی رابطه اند و نمی یابند...چقققدر گاهی از هم دوریم و چققدر گاهی فقط یک نگاه یا یک ملاقات برایمان عزیز میشود.

ملاقاتای کوتاه مدت با کسایی که نمیشناسیمشون آدم رو یاد ماه عسل میندازه...

سلام محمد عزیز
ماه عسل تشبیه جالبی بود .

بی یار شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:08

واقعا درسته که گاهی آدم هایی توی زندگی ات پیدا می شن که فقط برای یک مدت کوتاه هم صحبت می شی باهاشون و بعد غیبشون می زنه و رد پاشون تا ابد باقی می مونه...

پیروز باشی

ممنونم . روزهای بسیار خوبی در پیش داشته باشید .

باران شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:31

۷
ببین حالا دو روز نبودیما!
این پرنیان و آفتاب هم شدن یه پا زهره و مشتری!
من اگه اخرش شما دو تا رو دعوا ننداختم!!

e e e e e !
تفرقه ؟؟؟!!!

باران شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:33

۸
و شازده کوچولو...
و گلش
و اهلی شدنش
و مسئول بودنش
و بودنش
موندنش!

شازده کوچولو
واقعی ترین داستان دنیاست..

یک داستان ساده و عجیب و ماندگار ...

باران شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:35

۹
و هیچی قشنگ تر از این نیست که بعد از دو روز خستگی بیای و ببینی یه ایمیل پاک و صادق و صمیمی داری از یه دوست که تو رو صدا میکنه...
و همه ی خستگیت در میره!
ممنونم پرنیان همیشه خوب..

یک هوای صاف ، یک گنجشک ، یک پرواز
...
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد ...

دوستان من هرکجا که هستند روزهایشان پرتقالی باد ...

مرسی باران عزیز

باران شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 01:36

۱۰
الهی به حق همه ی برکت خدا
همیشه آرامش باشه
و خوشبختی
و شادی
برای دل بزرگ و مهربونت..
در پناه خدا..

مرسی باران عزیز . لازم نبود اینقدر خودت رو به زحمت بندازی
یک بار هم که می اومدی می دونستم به یادم هستی .
من هم متقابلا برایت یک دنیا آرامش به همراهش سلامتی و امید و موفقیت آرزو می کنم .

یک زن شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 09:12

سلام عزیزم صبحت بخیر امیدوارم هفته ی خوبی داشته باشی.

سلام
مررررررررسی که همیشه به یادم هستی مهربون

باران شنبه 24 اردیبهشت 1390 ساعت 17:52

۱۱
!!!!

راستی عکس رو هم دیدیم عاقبت!
کی بود این خانوم...؟!!!! ها؟!!!

یازده تا شد ...

یه خانوم !

باران یکشنبه 25 اردیبهشت 1390 ساعت 14:28

خیلی خانوم هستن!
پیداست از سایه شون..

سایه تشکر میکند از جناب دوست ...

فرید دوشنبه 26 اردیبهشت 1390 ساعت 10:43 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام بر شما...
این دل نوشته تان آنقدر کامل بود که جای هیچ حرفی نمی گذارد...
اما....به گمانم روزی فرامی رسد که آدم ها... به جای اینکه اینقدر به خودشان فشار بیاورند که حرفی را بزبان بیاورند و احساسی را ابراز کنند... و در این بین خاطر و عمق احساسشان لابلای کلمات و وازه های الکن... گم شود...
فقط و فقط با واژگان برآمده از نگاهشان... که همه سرشار از نورست... با هم حرف می زنند....
با هم می مانند و می روند...
این روز خیلی زود فرامی رسد بنظرم.. خیلی زود...

سلام
رسیدن به خیر!
وقتی مدتی نیستید سعی می کنم نگرانتون نباشم و بپذیرم که گرفتاری های زندگی مشغولتان کرده است.

و اما در مورد جملات زیبای شما :
واقعا؟ نمی تونم باور کنم که چنین روزی بالاخره سر برسه! آدمها گاهی حتی یک زبان ساده و سلیس برایشان قابل درک نیست چطور می تونند از نگاهی که سرشار از نوره احساسات پاکش رو درک کنند؟
ولی من هم امیدوار خواهم بود ... به امید رسیدن چنین روزی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد