فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

باران که می بارد ... چقدر دلها هوائی می شود!

 

 

چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش!
همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست،
چه سرخ،چه سبز و چه غنچه



دیشب  زدم به کوی و خیابان. آسمان می بارید و هر بار که بیشتر هوائی می شدم رو می کردم به سویش و می گفتم:  مرسی آسمان ...
مرسی برای سخاوت و مهربانیت. دیگر نگران چکمه های چرمی که تازه خریده بودم هم نبودم و بی پروا قدم می گذاشتم بر حوضچه های گل آلود داخل پیاده رو ها . خود را رها کردم در زمین و  آسمان و آسمان بارید و بارید .... خوب که هوایم بارانی شد آمدم نشستم در ماشین و آرام آرام گریستم ... نمی دانم برای چه؟! شاید خواستم با آسمان همدردی کنم!  شاید هم برای دلتنگی هایم ... شاید!  
...

یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟

برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست

نظرات 28 + ارسال نظر
حریر چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 08:53 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیز
نمی دونم من این روزها بهانه گیر شدم یا این متنهای تو برای دل من نوشته میشه
نمی دنم چرا هر بار که میام تو وبلاگت بغض دارم حس می کنم اینجا یه جاییه که قبلا با یکی رفتم و یک عالمه خاطره دوباره برام زنده میشه
دیدی گاهی بعضی از خاطرات شیرین که میاد تو ذهنت باز دلت میگیره و گریه می کنی؟
لعنت به این روزگار که هر روزی به بازی برات داره
نوشته هات قشنگ بود پرنیان جان
دل ما را چلاند

سلام حریر جان
کسانی که پناه می اورند به نوشتن بهانه گیر نیستند . آسمان دلهایشان بارانیست!

اگر غمگینت کردم شرمنده! هیچوقت دوست ندارم باعث غمگین شدن کسی باشم ... ولی اگر دوست داری اینجا و این نوشته ها را ، خوب این حرف دیگریست. ممنونم ازت و برایت شادی های غیر منتظره و بی پایان آرزو می کنم.

احسان چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 19:15 http://www.bojnourdan.blogfa.com

" آن که را رخ زرد تر ، پردرد تر"
شاید درد انبوهی از کسانی که دلتنگند؛نبودن همانی ست که باید می بود و نیست.آنی که بیایدو دمی در کنارش بنشینی و سر بر دامانش بگذاری و گریه ساز کنی .
دیشب ؛ آسمان کوی ما هم گریست. با فریادی بلند از پهنای آسمانی تیره. گویی آسمان هم دلش گرفته بود و زار زار می گریست.

سلام احسان عزیز
بعضی وقتها ... بیشتر وقتها جای بعضی ها خیلی خالی میشه در کنار ما. من زیر باران احساساتم غلیان می کنه ... مخصوصا اگر تنها باشم!
و عاشق بارانم . یک جای خلوت و دنج می خواد که بدون نگاه کنجکاو و متعجب رهگذران آدم خودش را رها کند در باران و فراموش کند زمین و زمان را.

وای، باران
باران
شیشهء پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.


این شعر هم تقدیم به شما که حمید را خیلی دوست دارید.

احسان چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 22:51 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلم بانوِ، ممنون از شما و سپاس به خاطر شعر زیبای او. ادیشیدن به دلنوشته های حمید، از سال 62 که با آشنا شدم ، بخشی از زندگی من شده است. تا آن جا که در آن سال، به خاطر نایاب بودن کتابش ، دو منظومه را دفتری یادداشت کردم. دست نوشته ای از آن زنده یاد که تا امروز بسیاری آن را خوانده اند.با احترام به آن عزیز سفر کرده
" چه شبی بود و چه روزی افسوس!
با شبان رازی بود.
روزها شوری داست.......

سلام احسان عزیز

من عاشق شعر آبی خاکستری سیاهش هستم. هزاران بار هم که بخوانم باز هم برایم تازگی دارد.

و این هم شعر مبهوت ش. که مطمئنا" نمی گفتم هم می دانستید. گذاشتمش چون میدانم دوستش دارید.

در این جهان چون برهوت مبهوت
آه ای پدر مگر
گندم چه قدر شیرین بود ؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند ؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
آری عقاب شیطان را
من در بهشت دیدم
و نیز رنج آدم و حوا را
دراین زمین زندان
و رنج جاودانه انسان
دیدم مرا
این غرق در ملال
دیو محیط من این دوی اضطراب
می کاهد از درون چو چناران دیرسال
ناگه
مشام جان را
از باغ عشق رایح ای مست می کند
گفتی که باغ عشق بهشت است
در باغ عشق او
از پله های مرمر
با قامتی بلندتر از افرا
می آمد
و عطر روحپرور اندامش
ذرات نور را
در شور و شوق و وسوسه می آورد
دیدم که دستهای سپیدش
انبوه گیسوان سیاهش را
آشفته می کند
دیدم که انعطاف نگاهش
پرواز پاک چلچله ها بود
ناگاه دیدگان چو گشودم
چه وحشتی
دیدم فریب بود فروپوش دهشتی
دیدم که با تمام ظرافت او
ازهم گسیخت
ریخت فروریخت
هیچ شد
چه خوابهای نغز طلایی را
پنداشتم
نقش حقیقتی ست
چه جامه های فاخر
بر قامت بلند تمنا
در هاله های رویا
بردوخته
چه شعله های سرکش
در باغهای پندار افروخته
چه صادقانه و معصوم
در شعله های سرکش آن عشق
سوخته بودم

روحش شاد .

سحر پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 00:01 http://saharstar1.blogfa.com

سلام...خیلی قشنگ بود...
والله من هر وبلاگی میرم به بچه ما میگم نوشته هاتون دلگیره میگن دل خودت گیره!
البته دل خودم گیره ولی نوشته هاتون هی بهش پرو بال میده...
از خواندنش لذت بردم...
قلمت مانا باد...

سلام سحر جان
متاسفم که دلت اینجا گیر می کنه و دلگیرتر می شی!

اما خوشحالم که حداقل از خواندنش لذت می بری.

مرسی عزیزم

کوروش پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 01:15 http://korosh7042.blogsky.com

خوب که هوایم بارانی شد

جمله ی نهانی در دل پاراگراف ها فریادی بود زیبا که اگر هم در پایان نمی گفتی حاصلش جز بارانی بر گونه های ترک فاصله ها گرفت نبود

بی چتر باید رفت
وقتی که رهروی در مه داری



سلام بر تو و هزاران درود بر سحر کلام

سلام کوروش عزیز
ممنون از لطف شما

فرخ پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 01:19 http://chakhan-2.blogsky.com

گریه ی بی هنگام در شبی بارانی نشانه ی دلتنگی مبهمی
است که در لحظه ای غافلگیرت کرد .
شاید دلیل آن گریستن پدر بود و شاید .....
همین چیزها و همین دلتنگیهاست که باران را خاطره انگیز میکند!!

سلام فرخ عزیز
باران و دریا دو چیزی هستند که مرا منقلب می کنند ... یا خیلی آرامم می کنند و یا ویرانم می کنند!

اعظم پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 01:57

باران باشد تو باشی یک خیابان بی انتها باشد به دنیا می گویم...خداحافظ!
سلام عزیز دلم این روزا اینجا هم هوا بارونیه ودل من هم.
این پست پرنیان مهربون ودوست داشتنی هم مثل همیشه عالیه. چقدر من با پستات احساس نزدیکی می کنم این روزا اینجا تقریبا تنها جاییه که با هر حس وحال روحی که باشم دوست دارم بیام وگاهی ساعتها موزیک وبت ونوشته هات من رو درگیر می کنه.

سلام اعظم جان
مرسی عزیزم خیلی خیلی ازت ممنونم .
تو خیلی نسبت به من محبت داری

ز-حسین زاده پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 09:17 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام . دلی مملو از عشق برایت آرزو دارم.

سلام جناب آقای حسین زاده

خیلی خیلی ممنونم.

رضا شیخ سامانی پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 10:24 http://ghand-pahlu.blogfa.com/

درود.

مطالبتان را خواندم.
زیبا می نویسید و شاعرانه.
همین!

سلام
همین؟ این که یه عالمه است! یه عالمه لطف.

ممنونم

نرگس پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 10:32 http://w-infinite.blogsky.com/

برای آنکه باید باشد و نیست
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عجیبه ؟

فریناز پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 11:00 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان مهربون....
حس یکی شدن با بارون برای من بهترین حس دنیاست..
بارونو دوست دارم هنوز...
چون تو را یادم میاره....


امیدوارم همیشه به زلالی وطراوت بارون باشی عزیزم

سلام فریناز عزیز
پس تو هم دختر بارانی هستی!

قربونت عزیزم

آذرخش شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 09:08 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال شما؟خوبید؟

اینجا هم چند روزه که حسابی بارونیه. البته چون مث شما پایتخت نشین نیستیم حسابی گل و شلی شده خیابون ها و ماشین ها

اتفاقا من می خواستم بپرسم "اندوه تو از چیست؟..." که خودت زحمت سئوال وجواب رو کشیدی

سلام
ممنونم از احوالپرسیت.
خوب اینجا در عوض ما یک معجونی آمیخته از گل و شل و دوده داریم!‌

ولی باز هم خوبه وقتی که می باره حداقل هوائی که مردم تنفس می کنند کمی تمیز تر می شه.
مرسی آذرخش عزیز

یک زن شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 09:49

پرنیان عزیزم چند روزه نیستی نگرانتم.
کاش خوب باشی. دلم برات تنگ شده.

سلام
یه جورائی گرفتار بودم . ممنونم از اینکه به یادم هستی.

من هم دلم برات تنگ شده. حیف که وبلاگ نداری.
مواظب خودت باش عزیزم.

قندک شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 10:48 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود فراوان بر پرنیان عزیز. شما می خواهید هر طور شده از دست این کفشها خلاص شوید.من میدانم.
شما بادیدن باران هوایی می شوید ما با دیدن تصاویر هوایی شما هوایی می شویم.دست مریزاد

سلام جناب قندک عزیز
نه ... باور کنید نه! این کفشهای جدیدم رو دوستش دارم. خوشگلن

عکسها هم قابل شما رو نداره اصلا.

ممنونم

کوروش شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 13:07 http://korosh7042.blogsky.com

سلام به کوروش عزیز

فرینوش شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 14:52 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

باید باشد و ...

می خواهم باشد
پس هست
!

این هم حرفیست! اما فرینوش جان این بایدها را متاسفانه ما تعیین نمی کنیم .

سلام پرنیان عزیز

خوبی؟

ما هم اینگونه ایم:
آنچه می خواهم نمی بینم
آنچه می بینم نمی خواهم...!
سلام منو به بوی شرجی هم برسون./

سلام
غیبتتان طولانی شده بود و همگی نگرانتان!

انگار که دنیا چرخیده و چرخیده و ناگهان یک جائی ایستاده است که ندیدنیها را باید دائما دید و نخواستنی ها را مکررا" باید خواست!

....
قابل توجه بوی خوش شرجی!

محسن شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 18:09

پرنیان عزیز باز سلام

۳۲سال پیش چترهایم راکه پدرم با هزار گرفتاری برایم خریده بود را درراه مدرسه جا گذاشتم وسرزنش ها شنیدم همیشه از چتر بیزار بودم ودوست داشتم زیر باران خیس شوم ودوباره خشک حالا۳۲ سالی می شود که من بی چتر مانده ام وپدرم هنوز دلنگران بی چتریم.........

باران که می بارد
صبح ترو تازه به بار می نشیند
چتر های کهنه ی باران نخورده را
روی درخت گلابی اویزان می کنم
وقلبم را برمی دارم
و می روم کمی انسو تر
ومنتظر می نگرم به دوردست
رهگذری اشنا می گوید:
انسوی کوچه ها مه الود کسی می اید
ومن انتظار می کشم
تا بیاید
مسافر کوچه های بارانیم
ومن سر به شانه های خیسش تاب خواهم داد
وبه او خواهم گفت :
تمام دلتنگی های زمانه را
به او که باران را می فهمد
ومی داند سرزمین بارانیان کجاست
به او که چتری خواهد بود
برای عمری بی چتریم.
..................................

پرنیان عزیز باران که می بارد پناه من باغ است وجاده می پرم توی ماشین ویا زیر یک الاچیق /فنجانی چای /وبعدم زول می زنم تونفس بارون /نگاه می کنم به رفتار ادمها/دیدن بچه ها که تو بارون جست وخیز می کنن ومادراشون مرتب غور غور مکنن که بچه مریض میشی/نگاه می کنم به اونهای که دیر زمانی منتظر مانده اند وبه ساعتشان نگاه می کنند.
به انهای که از باران به تنگ امده اند وسراسیمه به این طرف انطرف می دوند. به انهای که مسیر زندگی شان جدا شده به انهای که تازه زیر یک چتر رفته اندوانقدر سردر سرفرو برده اند که اصلا باران را ندیده اند.
همسایه ی ماه به راستی اگر باران نبود بهانه هایمان برای این همه حرف چه بود.
لذت بردم از انچه امروز دیدم وخواندم.......محسن........

سلام
داستان بی چتریتان چقدر ساده و قشنگ بود و برای من هم تداعی یک خاطره شد.
گم شدن یک چتر یک روزی ...
اما یک خاطره ی چتری دیگر دارم . رفته بودم سفر و در اطراف یک معبد چترهای بزرگ و رنگارنگ خیلی زیبا توسط خانمی دستفروش فروخته می شد. خیلی از رنگهای شاد چتر خوشم آمد و خریدمش همسفرم گفت: چتر می خری؟؟؟ بد بار است و بردنش دردسر! اما من که دوستش داشتم گفتم یه جوری می آورمش . آنقدر دسته اش بلند بود که توی چمدان جا نشد مجبور شدم ببندمش روی چمدان و با چسب نگه ش دارم . توی فرودگاه وقتی بارم را تحویل دادم به آن خانمی که بار را تحویل گرفت گفتم لطفا چتر من نشکند خیلی دوستش دارم! با لبخندی گفت : نه نگران نباش.
همانطور که چمدان روی ریل می رفت سر پیچ دسته ی چتر گیر کرد به دیوار و همانجا جلوی چشمان من شکست . الان من یه چتر رنگارنگ بزرگ خوشگل دارم بدون دسته!!!
من حتی درخت گلابی ندارم که چتر خوشگلم را آویزانش کنم

و قلبم ...
تکه ای از قلبم آنقدر زوم کرده است به نقطه ای که نمی توانم تمامش را بردارم ببرم کمی آنسوتر انگار تمامش بسته است به همان تکه!
....
تماشای مردم را دوست دارم. دقیق می شوم به رفتارهایشان و عملها و عکس العملهایشان. هر آدمی یک دنیاست ... و باید دید.
مخصوصا که بارانی هم باشد ، آنوقت هم فال است و هم تماشا.

خیلی حرف زدم ... می دانم!

محسن شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 20:50

از جوابتان لذت بردم وگرفتم انچه میخواستید بگویید.

مرسی

آفتاب شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 20:59 http://aftab54.blogfa.com/

دلم برای کسی تنگ است


که آفتاب صداقت را


به میهمانی گلهای باغ می آورد


و گیسوان بلندش را به بادها می داد


و دستهای سپیدش را به آب می بخشید


دلم برای کسی تنگ است


که چشمهای قشنگش را


به عمق آبی دریای واژگون می دوخت


وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند


دلم برای کسی تنگ است


که همچو کودک معصومی


دلش برای دلم می سوخت


و مهربانی را نثار من می کرد


دلم برای کسی تنگ است


که تا شمال ترین شمال


و در جنوب ترین جنوب


همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت


که بود با من و


پیوسته نیز بی من بود


و کار من ز فراقش فغان و شیون بود


کسی که بی من ماند


کسی که با من نیست


کسی .... دگر کافی ست

آه ... این شعر ... خیلی دوستش دارم!
در یکی از پستهایم هم یک بار نوشتمش.
مرسی آفتاب جون .

آفتاب شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 21:01 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان من
خوبی نازنین ؟
ببخش منو علت دیر اومدنم را برات بعدا توضیح خواهم داد ...دلت نگیره عزیزم که منم دلم میگیره ...
همیشه به یادتم اینو باور کن

ســـــــــــــــــــــــــــلام
کجائی تو ؟ زود باش بگو کجا بودی نبودی؟؟!!!!
نه مهربانتر و کمی نگرانتر
و کمی دلتنگ تر
همه اینها من بودم

باور می کنم که به یادم بودی . مهربانی هایت غریب نیستند برایم.
من هم به یادت بودم.

آفتاب شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 21:14 http://aftab54.blogfa.com/

هزار سال در ین آرزو توانم بود...........
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان بست گشود .
پرنیان من



...
اما هزار سال برای یک آرزو چقدر زیاد است. چقدر وحشتناک است ...

فرید شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 21:14

سلام
فرصت همیشه هست برای دلتنگ شدن و دل بستن
فرصت همیشه هست برای دست از کار زندگی شستن
فرصت همیشه هست برای دیدن و دم بربستن و آسودن
برای از خود بی خود شدن و برخود سخت گرفتن....
اما همیشه برای بودن با آنکه باید هر دم بود با او.... فرصت ها کمیاب، رفتنی و نیامدنی هستند....
همیشه برای نیامدن می آیند....
همیشه ....

همیشه
و گویا همیشه برای رفتن ، می آیند.
مثل یک نسیم

سلام

آفتاب شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 21:33 http://aftab54.blogfa.com/

تمام این شکلک هات رو هم دوست دارم
عصبانیتت را هم دوست دارم
اصلا همه گزینه ها ت را دوست دارم
دووووووووووووووووووووووووووووستت دارم نازنینم هر چقدر هم از این آیکون ها بذاری

آخه می دونی ؟ من اینجا با کمبود آیکون مواجهم . آیکونی که بتونه احساسم رو بیان کنه اینجا کم می یارم. یه عالمه احساسم رو فقط باید با این ابراز کنم. یه عالمه مراتب سپاسگزاریم رو باید با این نشون بدم و بدتر از همه یک دونه آیکون «گل» نداره اینجا.

چقدر قشنگه که یک آفتاب خانم خوشگل مهربون و با وفا به آدم بگه «دوستت دارم» اون هم به این شدت!
من هم خیلی دوستت دارم .

میله بدون پرچم شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 22:11

سلام
چکمه های چرمی نو مبارک باشد

البته با تاخیر

سلام
مرسی . قابل شما رو نداره

کوروش یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 13:56 http://korosh7042.blogsky.com

سلام پرنیان مهربان

روانشناسان علت اغلب فجایع انسانی در جوامعه را حاصل دوری از طبیعت
و ورود به تمدن و شهر نشینی میدانند
من به عینه خود بارها این مطلب را دریافته و حتم دارم که برای دیگران هم
چنین بوده
ببخشید فلسفی شدو منهم بیسواد آن

ولی برای من عالی بود اگرچه شایدمدت زمان زیادی ادامه نداشته باشد
باز
تنهائی
ودلتنگی ها
و....

ممنون
امید که حس بارانی تو عزیز نیز چو من به احساسی برفی تبدیل شود

سلام کوروش عزیز
موافقم با شما. زندگی ماشینی بدجوری ما رو در خودش تنیده!
درگیرمون کرده و الکی الکی سرمون رو شلوغ کرده.
ترافیک ، سر و صدا ، بحث و جدل و یا حتی همین دیوارهای ساخته شده از آجر و سیمان و گج بی جان اینها روح آدمیزاد رو که زنده و پویاست تحت تاثیر آن هم به شکل منفی قرار می ده
من خودم وقتی به سفر می روم مخصوصا جائی که دریا داشته باشه و یا یک جنگل بکر و سکوت و صدای پرنده ها و یا جائی که پر از گل باشه احساس می کنم چقدر عاشقم ... احساس پرواز بهم دست میده.
اما خوب زندگی همینه دیگه . خیلی چیزها رو ما نمی تونیم انتخاب کنیم.
ما گاهی مجبوریم به خاطر افراد دیگر خانواده در جائی زندگی کنیم که دوستش نداریم و یا اونجائی رو که دوست داریم زندگی کنیم با شرایط ما سازگار نیست.

باران یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 15:31 http://baranjavid.blogfa.com

سلام می بخشی که غیبتم طولانی شد.ولی همه پست هاتو خوندم و لذت بردم
همیشه شاد و سلامت باشی

سلام آذر عزیز
خیلی خوشحال شدم اومدی .
خیلی خوش آمدی

ممنون

شبنم سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 23:36 http://shabnambahar.blogfa.com


یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست

پرنیان جان منم خسته شدم از بس همه گفتن چرا تلخ...چرا اندوه..تو چرا...و امشب این نوشته تو خیلی ......بغضم را ترکوند...باور کن

متاسفم ... ای کاش شادی برگردد به همه ی دلهای غمگین .
ای کاش ...
انگار نیاز به یک معجزه است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد