فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

شاعر و فرشته

 

 

 شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.  

خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ. 

فرشته دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند. شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بالهای فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند پر...

 فرشته پیش شاعر امد و گفت : می خواهم عاشق شوم.  شاعر گفت : نه تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت :‌ اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند. آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ 

اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قدر که شاعر به ناچار نشانی درخت ممنوعه را به او داد. فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آن گاه پیش خدا رفت و گفت : خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟  

پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی! پس تو هم نمی دانی تنها آن که عصیان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! 

و آن وقت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعر را دید که آنجا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !  فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!  

 

...
نمی دانم نویسنده ی این متن کیست!  اما می دانم که این قصه باور کردنیست...

نظرات 34 + ارسال نظر
فریناز یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 17:41 http://delhayebarany.blogsky.com

سلام پرنیان جون...
سبک نوشته های خانوم عرفان نظر آهاریه....
چون به گوشم آشنا بود...
حالا مطمون شدم بهت میگم....

ولی واقعا دوست دارم که باورش کنم...

سلام فریناز عزیزم

رسیدن به باورش مستلزم تحمل رنجهاست ...

من به تو می گویم باورش کن.

آفتاب یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 18:15 http://aftab54.blogfa.com

عشق رازی است مقدس . برای کسانی که عاشقند ، عشق برای همیشه بی کلام میماند ؛ اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست ...


سلام پرنیان عزیز
چقدر داستانت زیبا بود ...
جوگیر می شیم و دلمون می خواد شاعر باشیم !!!

سلام آفتاب جون

عاششششششقتم من!

عشق برای کسانی که معنای واقعی آن را نمی دانند گاهی به ابتذال هم کشیده می شود!

شعرهاتو واسه ی من هم بنویس خوب ... چه اشکال داره آفتاب عزیزم برای من شعرهای عاشقانه بنویسه؟!
دلم همیشه برای عاشقانه ها تنگ می شود ...

آفتاب یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 18:38 http://aftab54.blogfa.com

دل دیوانه من عاشق شیدای تو شد وقت دیدن همه تن چشم شد و خیره به دنبال تو شد آن زمانی که من از شوق وصال ذرق عشقم به دریای تو دادم قلبم از سینه برون گشت و چو لیلی غزل خوان تو شد غافل از موج بلا چون نتوانست بدید ذرقم صخره زد و غرق به دریای تو شد دل دری زده ام غرق تمنای تو شد وقت رفتن همه جان اشک شد و سیل به رویای تو شد...؟؟

خوبه عزیزم یا بازم بفرستم ؟!

باز هم بفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرست ... (آیکون پرنیانی که خودش رو لوس کرده)

حظی بردم از این عاشقانه ات و ناگهان جو گیر گردیدم و اشکهایم گوله گوله به بر روی کیبورد کامفولوترم سرازیر گردید!

باور کن

آفتاب یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 18:47 http://aftab54.blogfa.com

فدای این احساس قشنگ و پاکت برم من
.
.
.
هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم...
قربون اشک های قشنگت ...اشک نریزی ناراحت میشما !

خدا نکنه.

«این اشکها خونبهای عمر رفته ی من است ...»

کلا زیاد جنبه ندارم... شماخودتو اصلا ناراحت نکن

آفتاب یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 18:55 http://aftab54.blogfa.com

هنوز خانمی از صد تا گل زندگیت یکیش هم باز نشده !
عمرت با عزت و شادکامی باد نازنینم ...
.

.
.
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .



الان میگن جیگرکی شده اینجا !

مرسی برای اینهمه اعتماد به نفسی که میدی!!!

ممنونم عزیزم
در مقابل این همه حرفهای قشنگ چی می تونم بگم؟

خیلی ازت ممنونم ... آفتاب مهربان

جیگرکی چیه؟ حرفهای قشنگ حیفه که هیچوقت به زبان نیاد.

فرخ یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 19:16 http://chakhan-2.blogsky.com

من باور کردم ... چون عشق و رانده شدن و عصیان و همه ی
چیزهایی که در قصه بود در حقیقت کائنات است!!

بله

پیمانه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 19:45 http://peymanehjamshidi.blogfa.com

درود دوست عزیز،
به نظر من هم باور کردنی است!

بعد از مدتی که نمی دانم چقدر، آمدم! و... بی خواب شده ام!
منتظرتم!

سلام پیمانه عزیز

آفتاب یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 21:14 http://aftab54.blogfa.com

کتاب عاشقی را آرام باز می کنم

و ورق می زنم صفحات دلدادگی را

داستان خسرو و شیرین ...

افسانه ی لیلی و مجنون...

روایت ویس و رامین ...

قصه ی فرهاد و منیژه ...

وامق و عذرا ...

باز هم ورقی دیگر و برگی دیگر ...

و کهن عشقی دیگر ...

تو گویی لابلای هر برگ ...

با ظرافتی خاص...

دلی پیچیده شده ...

و چشمی نگران...

هنوز بر لب جاده عاشقی...

به انتظار نشسته ...

یار را می جوید ...




اینم آخریش !

آخریش هم خیلی قشنگ بود.
...
تو گوئی لابلای هر برگ / با ظرافتی خاص / دلی پیچیده شده و چشمی نگران / هنوز بر لب جاده عاشقی به انتظار نشسته / یار را می جوید.

مرسی آفتاب جان

کوروش یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 21:34 http://korosh7042.blogsky.com

بقول شما خانمها
وای چه کردی پرنیان عزیز

بهوش بودم کز اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم. نه عقل ماند و نه هوشم

یعنی اینکه شاعر هرگز ارام و قرار ندارد.روی زمین بند نمی شود
دائم بی قرار است
اسمان رادیده است؟


کسی که به اوج رسیده باشد دیگر خودش هم روی زمین نخواهد بود. و عشق است که آدمی را به اوج می رساند.

ممنون کوروش عزیز

اعظم یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 21:53

پرنیان عزیزم به نظرمنم عصیان و عشق مراحل رسیدن به کمالند. به قول کامو عصیان می کنم پس هستم. من عاشق می شوم پس هستم. واسه همینه من این روزا نیستم.
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا بینی عشق را ایینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه می خواهی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود

و البته خود عشق نیز هم هفت شهری دارد ...

پس عصیان کردی که نیستی!!!

مرسی اعظم جان و از شعر قشنگت هم ممنون

پرنیان - دل آرام یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 23:09 http://www.with-parnian.blogfa.com

پریزاد برکه نور به نور ابدی رفت
کنار دل آرام هم غصه شویم در سوگ مهربانترین مادر

دیشب چشمان ما با آسمان همراهی کرد و بارید ...
روحش شاد
تو نیستی که ببینی عطر تو چگونه در لحظه ها جاریست ...

ویس دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 00:50

منم فکر کنم نثر عرفان نظر آهاری باشه.ولی مهم نیست.مهم این است که بسیار زیباست و ممنون که انتخابش کردی.عصیان علیه روزمرگی های عاطفی اولین قدم در راه عاشقی است.خدا عشاق را دوست دارد.اصلا خلقت بر پایه عشق بوده.

و گویا خدا آنهائی را که بیشتر دوست دارد بیشتر با رنجها آشنایشان می کند.

مرسی

احسان دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 01:20 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سلام ِ؛ پرنیان گرامی
" من چه دارم تو را درخور هیچ"
اگر آفتاب تابان عزیز به ماهم افتخار بدن،چنین تصور کنید که سخن از زبان ما هم گفته اند.

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش ،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.


سلام احسان عزیز
خیلی لطف داری. در مقابل دنیای محبتت فکر کردم فقط می تونم چند خطی از حمید مصدق بنویسم برایت ... مرسی

میله بدون پرچم دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 01:24

سلام
هیچم جیگرکی نشده!!
متن قشنگیه و احتمالاً نویسنده اش هم قابل شناسایی نیست! یک وبلاگ نویس گمنام که از باب تو نیکی می کن و در دجله انداز ...
حالا اگر من این نوشته را باور نکنم یعنی آدم شدم
آدم شدن چه آسان

سلام حسین آقا عزیز
مرسی که هوای ما رو داشتید.

اول باید آدم، آدم بشه دیگه!


ممنون

اعظم دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 08:44

سلام وصبح بخیر
نه پرنیان عزیز این روزا عصیان نمی کنم واسه همین نیستم. چون انگار نه دل دارم نه احساس نه عشق. انگار دارم سنگ میشم واین رو دوست ندارم.

سلام اعظم عزیزم
باورم نمیشه که تو نه دل باشی و نه احساس و نه عشق ...
با این قلب بزرگ و مهربونی که داری ...
داری سنگهات رو باخودت می کنی یه جورائی!

آذرخش دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 09:12 http://azymusic.persianblog.ir/

منم باورم شد
سلام
حال شما؟
خوبید؟
چند روزی نبودم و نتونستم سر بزنم
اما امروز تلافی می کنم
شاد و سلامت باشید

سلام آذرخش عزیز
دیگه این غیبته داشت خیلی طولانی میشدا! حواسم بودا!

خوشحالم که اومدی. و خوبه که تو هم باور کردی

حریر دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:18 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان جان
زیبا بود
منم فکر می کنم از خانم نظرآهاری باشه
منم بهش اعتقاد دارم
وجود داره اما تعبیر آدما فرق می کنه
یکی فکر می کنه به عرش می رسه و دیگری دودمانش به باد ..
بستگی داره انتظارمو چی باشه و تو چه شرایطی تجربه اش کرده باشیم
اما آخرش همان عصیانگریست
قلمت سبز

سلام حریر جان
تعبیر تو هم خواندنی بود

ممنونم عزیزم

محمد دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:20 http://mohamed.blogsky.com

عشق و عصیان رو هرگز نمیتونم ادعا کنم چشیدم...

چقدر خوبه که با خودت صادقی! بعضی از آدمها در این رابطه با خودشون هم حتی صادق نیستند و هر احساسی رو راحت بهش می گن«عشق»!

قندک دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 11:57 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلااااام ودرود فراوان بر پرنیان که چون پرنیان می نویسد. امروز دل و دماغی نداشتم گرچه هوا بسی مطبوع بود. اما الان که خدمت رسیدم بسی کیف کردم. عالی بود. این نوع نوشته خوراک منه. عالی بود. دست شما ونویسنده اش درد نکند.سپاس

سلامی به همان گرمی سلام قندک عزیز

خدا نکند که شما روزی یا حتی لحظه ای دل و دماغ نداشته باشید.
می بینید هوا امروز چقدر محشره؟ من الان از برج دیده بانی خودم برای اطمینان باز هم به طور کارشناسانه نگاه کردم و باز هم تائید می کنم. تهرانی ها باید قدر این نعمت کم یاب و نادر رو بدونند.
امروز اگر خدا بخواهد می خواهم بزنم پیاده به کوچه و خیابان.
البته اگر بندگان خدا هم بخواهند!!!

خوشحالم که دوستش داشتید . خوب باشید

فرینوش دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 13:17 http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

افسانه ها
ریشه های باورمند حقیقتند

...

و من تمام آنها را
باور دارم!

حتی قصه ی فرشته هایی را که
لباس آدم می پوشند!

آره همینطوره

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
این جمله ی اول همه ی قصه هاست اما انگار واقعیت انتهای همه ی قصه هاست! همیشه آخر سر یکی هست و بعد یکی نیست و بعد فقط خدا هست و خدا! ...

و من همیشه کامنتهای تو رو دوست دارم ... چون خیلی قشنگ می نویسی فرینوش عزیزم

سحر دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 17:10 http://saharstar1.blogfa.com

ای کاش ما هم میتونستیم این احساس رو داشته باشیم...خیلی زیبا بود مثل خودت...موفق باشی...

مرسی عزیزم . لطف داری

محسن دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 17:51

سلام وصد سلام به همسایه ی ماه

بی راه ران است
لاکردار!
راه اسمان گمشده است
و عشق زمینی ارزن
افسوس
که سیبی واسطه ی
اسمان وزمین شد
نه دل
روزگاریست که عشق تنها مانده
وزمین شیرین وش
فرهاد به کام میگیرد
بی راه ران است
لاکردار !
صبح که نیامد
با قطار ستاره ها همراه شدم
اسمان اول
ایستگاه ما بود
پریزاده ای که بوی ادمی می داد
با دو بال سوخته وچشمانی بسته
در قفسی بلورین شعر می خواند
وبلند می گفت:
من از اواز تو شاعر شده ام
اسمانی بودم / لیک
زمینی شده ام

صبح که نیامد
راه اسمان را بستند
ایستگاه اول/نگهبانی با دو بال سیاه می پرسید
اسم؟ زمینی / شهرت ؟ عاشقی /پیشه ؟ دلدادگی
سن ؟ عمر زمین /مقصد ؟ عرش هفتم
نگاهی تلخ /چشمانی غضبناک
نگهبانی با دو بال سیاه
شما قادر به ادامه سفر در این مسیر نیستید
دهانتان بوی شعر می دهد
و روی کفشها تان خاک زمین
دیده می شود.
صبح که امد
دیگر کسی سراغ از اسمان وپریزاد نگرفت.
....محسن..... زمستان...۸۹...

پرنیان عزیز چند روزی دل از شهر گرفتم وبه کوه پناه بردم ونبود امکانات حتی برق وموبایل مانع ان شدکه نتوانم از وبلاگ شما استفاده ببرم ودر اولین لحظات ورود با این اثر زیبا وگمنام برخورد کردم و ویترین کلمات ذهن من درمقابل این اثر زیبا چیزی نبود.به هر حال انتخاب چنین نوشته های حال امثال مرا بکلی عوض میکند. وفرق فتح باغ ..در همین هاست.

تو اگر در تپش باغ خدا رادیدی !
همتی کن وبگو
حوض این ماهی ها بی اب است !
برایت بهترین ها را ارزو میکنم ماه نشین بی بال اسمان دوست.

سلام و صد سلام به دوست همسایه ی ....
خودخواهی ست بگویم ماه ! این لطف بزرگ شماست که مرا اینگونه می نامید.

اول اینکه مدتی که نبودید راستش نگرانتان شده بودم . من عادت دارم اگر از دوستانم بی خبر بمانم نگرانشان شوم. خدا را شکر که رفته بودید جائی دور از هیاهوی این زندگی و امیدوارم با آرامش و به سبکی برگشته باشید.

برداشتتان از این پست را دوست داشتم و گاهی پیش می آید کامنتهائی که دوستان خوبم می گذارند چندین بار می خوانم!


... و سوال کردید خدا را دیدم؟ من در تپش باغ خدا را دیدم ، انگار که خدا مرا در اغوش پرمهرش گرفته بود و من از زمین و زمان فارغ بودم . من در تپش باغ در روی همین زمین خاکی بهشت را تجربه کردم. من با خدا عشق می ورزیدم ... و هر روز زمینی بارها و بارها می گفتم خدای من .... پروردگار من نمی دانی چقدر عاشقت هستم ... می دانی! می دانم که می دانی!

سوال شما مرا برد با خودش به ....

کوروش سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 00:40 http://korosh7042.blogsky.com

نمیدانم چه جذبه ای در این حکایت بود که باز خواستم بخوانمش
شاید یکنوع همزاد پنداری نمیدانم

خوشحالم دوستش داشتید.

قندک سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 10:34 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود. صبح مطبوعتان بخیر.بنده امروز جای شمارا در تاریک و روشن صبح در کناره پارک ملت تا جردن خالی کردم و بیست دقیقه ای پیاده گز کردم

واااااااای خوش به حالتان!

یادم رفت سلام کنم! ببخشید

سلام و روز بارانی قشنگتان به خیر و خوشی.

و البته دیروز عصر من هم یک پیاده روی جانانه ای داشتم که خیلی خیلی خوش گذشت با این هوای معرکه و با همراهی یک دوست نازنین ...

ز-حسین زاده سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 10:44 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام . خیلی از خواندن این قصه خوشم آمد . خیــــــــــــــــــــلی . دستتان درد نکند. نکند شما همان شاعر این قصه باشید؟!

سلام جناب آقای حسین زاده
ممنونم خوشحالم دوستش داشتید. من شاعر این قصه نیستم اما ... باورش دارم.

ز-حسین زاده سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 10:47 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام ، از من رنجیده ای که به وبلاگم سر نمی زنی ؟

سلام ... اصلا این طور نیست . شما از دوستان خوب من هستید و همیشه از کامنتهای پر مهر و پر از لطف و زیبایتان مستفیض شده ام.
کم سعادت بوده ام.

آزاد سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 14:34 http://pirahan.blogsky.com

آدمها کمتر به بهشت واقعی می روند چون کمتر عشق می ورزند . حرف خدا هم همین سه حرف است . باید عشق ورزید ارزش رنج و عذابش را دارد پرنیان عزیز ......

به نظر من هم دارد ... ارزش رنجش را دارد.

مرسی

امیری سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 16:06 http://darya73.blogfa.com

سلام...
ما... هم فرشته ای را از دست دادیم و هم شاعری را...
.......
ممنون از پیام تسلیت و همدردیتون...
در پناه حق باشید همیشه

سلام

تو نیستی که ببینی چگونه جای تو در جان زندگی سبز است ...

و باز هم ابراز همدردی مرا بپذیرید

روحشان شاد.

آفتاب سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 16:30 http://aftab54.blogfa.com

سلام پرنیان عزیزم
خبر تاسف بار در گذشت پریزادخانم (زهرا پیشرفت ) را شنیدم و بسیار ناراحت شدم از اینکه باز هم فریهخته ای از میان ما رفت ...
این مصیبت اسف بار را به تو و جامعه فرهنگی کشورمون تسلیت میگم و آرزوی صبر برای بازماندگان آن مرحوم را دارم ...

سلام آفتاب جان
متاسفانه بله. خانم بسیار مهربانی بودند که من از مصاحبتشان خیلی لذت بردم . من هم به همه دوستانشان مخصوصا آنهائی که بسیار به ایشان وابسته بودند تسلیت می گویم و آرزوی شادی برای روح بزرگ این بانوی مهربان دارم.

خدا رحمتشان کند.

ممنونم آفتاب عزیزم

الهام تفرشی سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 21:00

سلام نازنین

ایام به کامت ..

به سفارش پاییز طلائی که خودش فعلا دستش از نت کوتاهه اومدم سراغت ..
خبرش بهت رسید که پریزادمون پر کشیده...
اما
باران ازم خواست تا ساعت مراسم فردا رو بهت اطلاع بدم .. شاید خواستی حضور داشته باشی ...

فردا همه ی همبرکه ای های پریزاد در مراسمش هستیم ...


برای دیدن اطلاعیه ش به برکه ی نور بیا :

http://senobare-sabr.mihanblog.com

ممنونم که اطلاع دادی به باران عزیز سلام منو برسون

روحشان شاد

احسان چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 01:16 http://www.bojnourdan.blogfa.com

سرکار خانم ؛ تسلیت بنده رو هم بپذیرید.
روحشان شاد ویادشان گرامی

ممنونم احسان عزیز
خیلی لطف کردی.

رها چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 07:27

سلام عزیزم ..این روزهای فرشته شاعر ما رفته و همه در غمی جانکاه سر میکنم با دلتنگی هامون ...همیشه سلامت باشی عزیز ..

سلام رها جان
نمی دونم چی بگم ... گاهی اونقدر حرفها زیادن اما سکوت شاید از هر کلامی زیباتر باشه ...
امیدوارم خداوند به همه ی بستگان و دوستانش هر چه زودتر قدرت پذیرش بده.
خیلی لطف کردی عزیزم

فرید پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 00:00

سلام
هدیه به انسان.... به خاطر اینکه به عادت، عادت نکرد...
چندی پیش که خیلی دلم از دست خیلی ها(یکی هم خودم) گرفته بود نوشتم از بدی انسان ها و شما هم مثل همیشه لطف داشتین و خواندیدش....
اما همان موقع که می نگاشتم آن دردواره را با خود به بعد دیگرش نیز می نگریستم و منتظر فرصتی بودم تا چبران کنم بی مهری بر حقم را....
بهشت عادت....آن چیزی بود که آدم از آن رانده شد... چون برنگزید عادت و تکرار را... حتا اگر همه اش نعمت باشد.... نعمت تکراری جایی برای فهمیدن کاستی ها و تلاش برای جبران ها نمی گذارد....
هر از چندگاهی که به درددل با بزرگ چد آدمیم در بهشت ازل می پردازم، می ستایمش.... به او می گویم آفرین که فرار کردی و رانده شدی.... رانده که نه.... انتخاب کردن را انتخاب کردی و مرا نیز به بازی تاریخی امروزم کشاندی....
خواستی تا خود انتخاب کنم بهشتم را.... و بهشتم را خو، آگاهانه بسازم.... بهشتی که همه خوبی ها و کمال ها در آنست.... نه بهشت موعودی که چندی برای گول زدن عوام ... با نهر شیر و نیازهای جسمانی این دنیایی وعده اش را به من دادند...
که اگر هبوطم در این دنیای کوچک نبود... شاید هم اکنون در اینگونه بهشتی دست و پا می زدم که اکنون درنظرم از جهنم هیچ کم ندارد....
و انسان اینگونه بهشت می آفریند....
طبقه به طبقه....
کیفیت بر کیفیت و آگاهی بر آگاهی....
****
متن بسیاری زیبایی بود.... از هر که بود زیبا بود... اما زیباتر آن بود که شما برگزیده بودیدش...
یا حق

سلام فرید عزیز

ممنونم شما همیشه به من محبت دارید.

عادت خودش چیز جالبی نیست دیگر چه رسد به عادت به عادت!
اتفاقا آخرین نوشته تان را که خواندم تعجب کردم شاید اولین بار بود که از وقتی با شما آشنا شده ام آنقدر دلتنگی از نوشته هایتان می خواندم. نه اینکه بگویم این بد است . اتفاقا این کاملا طبیعی ست . منتها ازشما تا به حال تلخ نخوانده بودم و کمی نگران شدم که چه چیزی ممکن است آنقدر شما را رنجانده باشد؟!
که البته باز هم این روزها رنجیدن و تلخ شدن هم چیز عجیبی نیست!

اما در مورد انتخاب، وقتی قدرت انتخاب به دستمان می دهند مسئولیت سنگین می شود. خداوند از وقتی قدرت اختیار به اشرف مخلوقاتش داد مسئولیتش را سنگین کرد.
اصلا اشرف مخلوقات بودن و اینکه بتوانیم آبرومندانه طوری که هم خود راضی باشیم و هم دیگران این سفر را به پایان برسانیم کار آسانی نیست!
مثلا من وقتی خیلی ادعا می کنم که آدم خوبی هستم یا اینکه بهتر است بگویم ادعا می کنم خیلی در تلاشم که آدم خوبی باشم خداوند یک آدم عجیب و غریب در مقابلم قرار میدهد که نه می توانم با صبوری از کنارش رد شوم و نه وقتی که پس می زنم آن آدم را یه جورائی، آرامشی برایم می ماند! دائما با خودم در تناقضاتم درگیرم و کار به جائی می رسد که از خودم نفرت پیدا می کنم. که چرا صبورتر نبودم و این آدم را بیشتر تحمل می کردم ولی منطقم به من می گوید: لزومی ندارد کسی که درکی از محبت و گذشتهای تو ندارد باز هم در ارتباط با او خودت و احساسات و عقایدت را زیر پا بگذاری! ما انسانها یک طرف قضیه مان منطقمان است و طرف دیگرش احساسمان و این دو همیشه با هم در جنگند که همدیگر را مغلوب کنند. و در این جنگ ما هستیم که دائما ضربه می خوریم و آسیب می بینیم و نگران این هستیم که چقدر از آن بهشتی که برایمان آرمانیست دور و دورتر می شویم.

می دانید مدتیست عمیقا دلم می خواهد فرار کنم بروم ... یک جای خیلی دور و فارغ از تمام دوست داشتنها ... تمام وابستگی ها و تمام دلخوری ها. فراموش کنم دوست داشتنهایم ، دلتنگی هایم و دلخوری هایم را . شاید یک دنیائی که نامش فراموشیست.

ز-حسین زاده پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 09:24 http://autism-ac.blogfa.com/

باز هم سلام.
ببار ای نم نم باران ، زمین خشک را تر کن . سرود زندگی سر کن ، دلم تنگه ، دلم تنگه . نشسته برف بر مویم ؛ شکسته صفحه ی رویم ؛ ندانم با چه کس گویم ، که سرتا پای این دنیا ، همه ش ننگه ، همه ش ننگه . بخواب ای دختر نازم ، به روی سینه ی بازم ، که همچون سینه ی سازم ، همه ش سنگه ، همه ش سنگه . (کارو)

سلام
شعر خیلی قشنگی بود و ممنونم از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد