فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

با کدام بال میتوان از زوال روزها و سوزها گریخت؟


 

خانه ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت می گذارم و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم روانه کن 
- بسیارتاریکم –                              
منوچهر آتشی


چقدر شیرین است به آسمان نگریستن و از ته دل نفس عمیق کشیدن و گفتن این که : آه خدایا من چقدر خوشبختم!  اندازه ندارد ... شیرینی اش بی انتهاست! 

این هم قسمتی از زندگی بود ...


راه کدام سمت است؟!  در ظلمتی بی پایان قدم از قدم بر می دارم در حالیکه نمی دانم با گامی که برخواهم داشت، آیا لحظه ای دیگر در گودالی فرو خواهم رفت؟ گاهی آنقدر در کوچه پس کوچه های زندگی ره گم کرده ام و مات و حیران به دنبال راهی هستم برای رسیدن به مقصدی، که نه دیگر شعری در خاطرم می ماند برای سرودن خاطراتم نه حرفی برای گفتن دردهایم!  تا چشم کار می کند سراب است. و مصمم می شوم هر گاه رسیدم به جائی که ماوا و مامنی شد حتما شعری تازه خواهم سرود! 


می روم دسته ی گلی بخرم تا حال و هوایم عوض شود. تمام گل فروشی های دور و برم تعطیل اند بالاخره یک دکه ی گل فروشی پیدا می کنم و اندک گلی در دکه اش. رز زرد می خواهم مثل همیشه، اما با این تعطیلی چند روزه رز زرد هم انگار نایاب است! نمی توانم تصمیم بگیرم امروز ترکیبی از نرگس با داوودی می خواهم یا مریم با مارگریت! گل فروش نگاهم میکند و منتظر ... چه فرقی میکند یک دسته داوودی زرد با چند دسته نرگس! شاید ترکیب این دو حالم را خوبتر کند. می گذارم توی گلدانی روی میز یک حبه ی قند هم برای شیرین کامیشان ... می نشینم با یک فنجان قهوه ی تلخ اما گرم، نزدیک یک دسته ی گل معطر و زنده و زیبا ... آری زندگی زیباست!!!

  

امشب آخرین جمعه ی فصل پائیز سالی به نام یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!  

مثل هر جمعه دلگیر دیگر!   

این هم قسمتی از زندگیست!  

نظرات 39 + ارسال نظر
ققنوس خیس جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:17

در طول زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کشم از دل که آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
...
چقدر خوب که به یادمان انداختی آخرین جمعه ی این پاییز بود ... یادم رفته بود ... هم چون پاییز

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست!
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد! ...

عجب! شما چرا اینقدر فراموشکار شده اید ققنوس عزیز؟

اعظم جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:24

نمی دونم چرا قفل شدم نمی توانم چیزی بنویسم عین روزای اولی که می آمدم اینجا می خواندمت و بی هیچ ردی می رفتم. اینجا همیشه بهم آرامش می ده. شاید برگشتم و نوشتم.
ممنون برای نوشته هات و برای اینکه هستی.

شاید چون مثل یک فنجان قهوه غلیظ و بدون شکر، تلخ است!

مرسی عزیزم

ویس جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:36 http://lahzehayenab.blogsky.com

این چهارروز سخت ترین تجربه های زندگیم را داشتم.خیلی بد گذشت.مات مانده بودم.حتی نمی توانستم گریه کنم.الان که برگشتم فورا اومدم سراغت و بعد از خوندنت قهوه خوردم کاش الان همین الان اینجا بودی.

نگرانم کردی!

آفتاب شنبه 27 آذر 1389 ساعت 03:03 http://aftab54.blogfa.com/

خورشید من کجائی؟ سرد است خانه من...

سلام کاش ایکون گل داشتی تا برایت می گذاشتم...
این همه دوستانت دور و برت هستند دیگه نیازی به گل مریم یا مارگاریت نداری عزیز
.
.
.
خدا رو شکر که پاییز داره تموم میشه
من از اونایی هستم که وقتی تابستون میره غصه ام می گیره

پست قبلیت بسیار آزرده ام کرد
این مطلب شما رو شنیده بودم ولی باور نمی کردم تا اینکه خودم دیدم !

سلام آفتاب جان
قبول دارم که دوستای من اینجا همشون گل اند و باغ منو همیشه با حرفهای قشنگشون معطر می کنند.

اما من پائیز رو خیلی دوست داشتم گرچه روزها همه مثل هم شدند و فصلها دیگه خیلی با هم فرقی ندارند.

مرسی عزیزم «گل»

امیری شنبه 27 آذر 1389 ساعت 07:51 http://darya73.blogfa.com

نوشته هایی همیشه پر از انرژی... برای اول هفته...
امید که این هفته آخر پاییزتون بهتر از همه پاییزتون باشه...
شاد باشید و برقرار...
زندگی زیباتر از آن چیزی است که فکرش را بکنیم..
در پناه حق

سلام

ممنونم از محبت شما و من هم همین آرزو رو برای شما می کنم.

خوشحالم که زندگی رو زیبا می بینید. امیدوارم همیشه براتون زیبا باقی بمونه.

یک زن شنبه 27 آذر 1389 ساعت 08:53

سلام عزیزم
صبحت بخیر.
راستی پرنیان وبلاگ فرخ (چاخان) مشکل پیدا کرده؟؟

سلام عزیزم

الان رفتم نگاه کردم . متاسفانه بله!

رها شنبه 27 آذر 1389 ساعت 09:19

سلام عزیزم من هم یک چای با عسل و لیمو ریخنم و نشستن جلوی این جعبه جادویی ..اما الان شب جمعهاست و اصلا هم دلگیر نیست :):)چون این جا یکشنبه ها دلگیر میشه ....:):) فردا و پس فردا تعطیلیم و یک بارون قشنگ میباره و اهنگ بلاگ تو این قشنگی را چند برابر کرده ...اول هفته خوبی داشته باشی عزیزم ...

سلام رها جان
همیشه دلگیری عصرهای جمعه برایم جای سوال داشت و وقتی در یک فیلم شنیدم که در مورد دلگیری عصرهای یکشنبه صحبت می کردند فکر کردم خوب این دلگیری میتونه به خاطر آخرین ساعات تعطیلی باشه!
وای بارووون!‌ خوش به حالتون ... جای منو خالی کن

مرسی عزیزم

فرید شنبه 27 آذر 1389 ساعت 10:47

سلام
تک گل سرخ لیوان شیشه ای زیباییش را مدیون دو چیزست:
گرمای دست باغبان تن و خاطره هر لحظه گلستان در یادش...

نوشته تان خیلی چیزها را برایم آورد و نوشتم.... اما قطع لحظه ای شبکه ام نقش بر آبش کرد... همینش بیشتر در یادم نماند.... یا حق

سلام
چقدر دلم سوخت!

به هر حال مرسی اگر چه همین چند جمله هم زیبابود.

پاییزطلایی شنبه 27 آذر 1389 ساعت 11:35

آخرین جمعه ی فصل پائیز سالی به نام یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!
..
.
.
وای!!!!!!!!!!!!!!
چه زود گذشتم!

واقعانا! قدر خودتون رو بیشتر بدونید

میله بدون پرچم شنبه 27 آذر 1389 ساعت 12:00

سلام پرنیان جان
من که عجالتاٌ بال ادبیات داستانی را انتخاب کرده ام شاید از زوال روزها و سوزها پر بزنم! البته نه به سوی سرزمین شیر و عسل که در کامنت مربوط به پست پایینی گفتم!

سلام
بهترین بال را انتخاب کرده اید . امیدوارم هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر اوج بگیرید و از زوال روزها و سوزها دورتر و دورتر شوید.
و بی خیال سرزمین شیر و عسل...!

شما دیگران را هم تشویق می کنید و این عالیست.

ممنونم

قندک شنبه 27 آذر 1389 ساعت 12:01 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام و درود فراوان بر پرنیان عزیز
میدونی وقتی می بینم تصویری به این زیبایی و دلپسندی انتخاب کرده ای حس می کنم درونت پر نور و پر نشاط است. نور امید را دلت می بینم. چون اگر غیر از این بود باید بجای این عکس زیبا عکسی مثل آن اخمالو اینجابود! خدارا شکر که این هست و آن نیست. بیا و از ین پس لطفی بکن. هرگاه قصد خروج از خانه را داری از در که بیرون آمدی دو طرف ذهنت را کلکاری کن و از میان آنها حرکت کن تا با نشاط به مقصد برسی. حالا این مقصد می خواهد یک گلفروشی تعطیل باشد یا یک داروخانه. بهرحال از گلزار رد می شوی. اما اگر افکارت پریشان باشد مدام باید حواست را جمع کنی که مبادا پای در لجن بگذاری. کدام راه بهتر است؟!

سلام جناب قندک
اون خانم اخمالو هم طفلک در زندگیش خیلی رنج کشیده!
ممنونم از نظر لطفتان
چشم حتما به توصیه تان گوش خواهم کرد. اما اگردیگران هم مرحمت کنند و بگذراند ما با ذهن گلکاری شده ی خودمان خوش باشیم!
و لگدمالش نکنند!!!

مرسی

باران شنبه 27 آذر 1389 ساعت 15:32 http://baranjavid.blogfa.com

من هم امروز برای خودم گل می‌خرم.بهترین دسته گلی که به مناسبت تولد باشه
دوست خوبم شاد باشی و همیشه بهانه‌های حقیقی زیادی برای دیدن زیبایی های زندگی داشته باشی

سلام
تولدت مبارک
«گل - گل - گل - گل - گل» این هم به مناسبت تولدت.
و مرسی

فرخ شنبه 27 آذر 1389 ساعت 21:02 http://chakhan.blogsky.com

سلام پرنیان عزیز منو فیلتر کردند
شاید دیگه نتونی وبم رو ببینی!! کاش همه ی دوستان فیلترشکن داشتند

سلام فرخ عزیز
باعث تاسف است.

فرید شنبه 27 آذر 1389 ساعت 21:46

.... وقتی پاییز تمام شد تازه فهمیدم برگ ها چرا زرد شدند... به گمانم از چیزی ترسیده بودند، شاید...
زمستان وقتی عصایش را به گوشه اتاق دیوار این کره خاکی تکیه داد، انگار حاله حاله ها قصد اقامت دارد.... یادم می آید بابا یادش رفته بود که زمستان هم می گذرد....
بابا با زمستان با هم از من خداحافظی کردند....
زمستان مرا یاد پدرم می اندازد در آن دور دورها....

درست مثل قلب ما! که وقتی ازچیزی می ترسد به شدت می شکند!
و پس از آن یک زمستان طولانی و سرد و بی پایان ...

زمستان برای من هم فصل غمگینی شده است . مدتهاست سرمایش برایم طاقت فرسا شده ، تماشای برف به شدت غمگینم می کند و با کوچکترین سرما ، دندانهایم به هم می خورند.
غم غربتش زیاد است ... تلخ و سنگین و سرد!
تابستان را دوست دارم ... گرما و نور و روشنائی را و از زمستان بیزار شده ام.
طبیعت هم گاهی چه خوب با احساس ما بازی می کند!


خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را.

اعظم شنبه 27 آذر 1389 ساعت 22:05

سلام عزیزم

چقدر حس هات عمیقند دوست من!

بی ربط نوشت شاید: رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست!!!!

و این حس های عمیق مکررا می شکنند مرا ...

بی ربط نوشت با ربط نوشتتون هم : واقعا ؟؟!

ایلیا شنبه 27 آذر 1389 ساعت 23:43 http://no1but1.blogfa.com

جز آنکه تبریکتان بگویم این همه انرژی مثبت را و آرزو کنم روز افزونیش را؟!


سلام

سلام
ممنونم ایلیا عزیز

کوروش شنبه 27 آذر 1389 ساعت 23:44 http://korosh7042.blogsky.com

ودلگیر تراز هر جمعه ی دیگر
براستی که دلخوشی به تعطیلات برایمان چه پوچ است
و بی معنا
گل وجودمان می پژمرد در این شور زاری که خود نیز در تصور باغ سازیش دستی داشتیم
ملتی که افتخار خود را گریه میداند
دیگر به امید شادیش
واسفا

راستی غربمان نیز مشترک شده
اگرچه شاید فرسنگها بینمان فاصله باشد
در این حریم نامحرم استاده

ممنونم از همدلیتان کوروش عزیز

یک زن یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 09:51

به یادت هستم بی هیچ بهانه ای، شاید دوست داشتن همین باشد.
پرنیان خوبی عزیزم؟

و این قشنگ ترین بهانه ی خوشبختی ست.
مرسی عزیزم

...
آره عزیزم! شاید خستگی!
ممنونم ازت مهربان

ز-حسین زاده یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 12:50 http://autism-ac.blogfa.com/

سلام. چه زیبا نوشته ای ! لذت بردم از خواندن مطالب قشنگ ات. مثل همیشه . پایا باشی.
خانه ی دوست کجاست ؟
راستی دوست کجاست ؟ توی جنگل ؟ سرکوه ؟ یا که در دشت وسیع ده دور ؟ مادری می پرسد ؛ پدری می گوید ؛ دختری خسته جگر می نالد : خانه دوست کجاست ؟ کودکی خنده به لب با سر انگشت اشارت گوید : دوست آنجا ، آنجاست ؛ نزد آن سکه ی تابنده ی ماه ؛ یا که نه ؛ بالاتر از آن ؛ پیش ناهید فلک ؛ یا نپتون ؛ هرکه را می پرسی خانه ی دوست کجاست ؛ می گوید:کوچه ای بالاتر ، پایین تر ، یا که آن سوی کره ... شاید این خانه ی تاریک فقیر ، نیست اندرخور او ؛ آنطرفتر شاید ، مسکنی بگزیند ! ( هرکسی برحسب فکر گمانی دارد ) برخلاف دگران ، توی آن کوچه ی نور ، پیرمردی است که او می داند خانه ی دوست کجاست . پیرمرد می گوید : ( دوست اینجا ، اینجاست ) دوست در خانه توست ، خانه دوست دل پاک شماست

سلام
ممنونم آقای حسین زاده و سپاسگزار از شعر زیبائی که نوشتید.

ز-حسین زاده یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 12:52 http://autism-ac.blogfa.com/

امروز هم گذشت
فردا چه خواهد شد ؟
آیا چنین تلخ و غم انگیز است ؟
سرد است؟
دلگیر است؟
از غصه های درد لبریز است ؟ یا قصه های بهتری دارد؟
آیا همین امروز در فرداست ؟ آیا همین تکرار فرداهاست ؟ یا لحظه های بهتری دارد؟
امروز هم بگذشت .
فردا چه خواهد شد؟
در آرزوی مبهم فردا
امروز خویش را برده ایم از یاد
با درد می سوزیم
با آه می سازیم
یا خود را از این بند کنیم آزاد
یا در سکوتی سر به سر فریاد
زیر لب آهسته می گوییم :
ای روزگاران هرچه بادا باد
این شیوه ی هم آشیانی نیست
این راه و رسم زندگانی نیست !
امروز هم درگیر فرداهاست
درگیر این آینده ی پیچیده ی مبهم
درگیر بازی کردن با یک گروه آدم
سهم من اینجا چیست ؟
اینگونه باید زیست ؟
با ید چو مرغی مسخ دست آموز
با چند کلامی از مردم دیروز
امروز را از چشم خلق افکند؟
من خود اسیر هستی ام
با حکم بودن در قفس پابند
گر چه شعر فردا می کنم آغاز
سرگرم می کنم درون را با کلامی چند ...

مرسی برای این شعر قشنگ . از خواندنش لذت بردم

پاییزطلایی یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 16:26

صدایم کن...

حتما"!

پاییزطلایی یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 16:32

صدایم کن...

چند بار؟

حریر یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 17:23 http://harirestan.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیزم
امروز دیگه جمعه نیست اما پس چرا دلم اینقدر گرفته!!!!
نوشته ات رو خوندم و یه عالمه خاطره اومد تو ذهن مشوشم
از سراب گفتی... از گودالی که فکرت رو درگیرش کرده از اینکه شعرت نمیاد نوشتنت نمیاد....گفتی و دلمو طوفانی کردی
این روزا خیلی آشفته هستم و احساس می کنم هیچ کسی حالمو نمی دونه...
اما وقتی میام وبلاگ دوستانمو می خونم می بینم همه مثل هم شدیم
پرنیان تو می دونی مقصر کیه؟
تو می دونی کی این بلا رو سرمون آورده؟
واقعا خودمون مقصریم یا بزاریم به حساب جبر روزگار؟؟؟
ببخش اگر کامنت این دفعه ام تلخ بود

سلام عزیزم
این روزها زندگی ها لبریز شده. لبریز از حس تنهائی!
قلبها سرشار از مهره. اطراف هم پر از آدمهای مختلف ، آدمهائی که دنیاهاشون با ما خیلی فرق می کنه و تو هیچوقت موفق نخواهی شد خودت را به آنها ثابت کنی .
چون درد هر انسانی جنس خودشه! هیچکس به خوبی خودش دردش رو لمس نمی تونه بکنه مگر اینکه شرایط بسیار مشابهی داشته باشند.
معمولا افرادی که شروع می کنند به وبلاگ نویسی یکی از دلایلش همین احساس تنهائیه. دلش میخواد حرف بزنه و دوستانی که میان بهش سر می زنن و احساساتشون رو می نویسن انگار که مرهمی میشه بر تنهائی هاش. و فکر میکنه که خیلی هم تنها نیست. حداقل در احساس تنهائیش تنها نیست!

توی خیابان که مردم را نگاه می کنم و گاهی دقیق می شوم به آنها فکر می کنم آیا این خانومی که داره راه میره هم احساس تنهائی میکنه؟ یا اون آقا؟
کسی که احساس تنهائی میکنه آدم کوچکی نیست چونکه آدمهای کوچک و دم دستی خیلی راحت سرخودشون را با هر چیزی گرم می کنند و باری به هرجهت زندگی می کنند و هر چیز سطحی به سادگی راضیشون می کنه.
کسانی که قلبهاشون بزرگه دردهاشون هم بزرگ میشه.
اما باید غلبه کرد ... باید بر دردها غلبه کرد وگرنه مغلوب خواهیم شد.
زندگی پر استرس و آینده های گنگ و نا مشخص آرامش را از همه ی مردم گرفته. هر روز یک مشکل یا مورد اقتصادی تازه وارد زندگی مردم میشه و هر روز یک استرس تازه!
به یاد همدیگر بودن ،به همدیگر مهر ورزیدن و احساس داشتن، بی تفاوت از کنار یکدیگر عبور نکردن ،به دنبال خوشحال کردن یکدیگر بودن همه اینها شادی آوره ... شادی آور برای خود ما.

وقتی دلخوریم یا با کسی درگیر می شویم نه تنها شادی هامون رو از دست میدیم بلکه اون هاله ی خاکستری که دور روح ما رو فرا میگیره تمام انگیزه های مثبتمون را محو می کنه.

من در کنار دنیای تنهائی هام ، دوستهای نازنینی دارم که زندگی بدون اونها برام بی معنیه و همینطور در دنیای مجازی ، همینجا ، دوستهایی پیدا کردم که از بودنشون خیلی خوشحالم .
دوستهای مهربانی که گاهی با یک کامنت که لبریز از محبته دنیائی شادی و احساس به من هدیه می دن.
آرزو می کنم انسانهائی توی مسیر زندگیت قرار بگیرن که بتونن هر کدومشون خیلی زیبا گوشه گوشه ی تنهائی هات رو پر کنند.

پاییزطلایی یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 19:28

خیلی قشنگ بود
خیلی لطف کردین
ممنون برای همیشه...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد


خواهش می کنم

احسان دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 01:39 http://www.bojnourdan.blogfa.com

خانم پرنیان سلام ، دلتنگی حسی ست که همیشه با ماخواهد بود و رهایمان نخواهد کرد. پس بهتر آن که گاه با خرید شاخه گلی ، به احساسات درونی مان پاسخی کوتاه دهیم که به یادشان هستیم و برایتان بهار را آرزو می کنم که همیشه بهاری باشید.

سلام احسان عزیز

همیشه خریدن گل یک احساس خوبی به ما میده. حالا چرا گاهی برای خودمون گل نخریم؟

از دعاهای خوبتان ممنونم

اعظم دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 09:27

سلام عزیزم امیدوارم خسته نباشی و امروزت رو بدزدی. دوستت دارم.

سلام
مرسی ... امیدوارم

من هم همینطور

قندک دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 13:41 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام ودرود. الهی که هرگز غم نبینید پرنیان عزیز. اما اگر خدای نخواسته گلی خواست شما را اذیت کند فورا بسپاریدش به بنده تا جفت پا بروم در آن و حسابی گلش را ورز بدهم تا لایق دست کوزه گرانی ملهر و حاذق شود و با آن ابریقی بسازد بیاد ماندنی تا او باشد دیگر پرنیان عزیز ما را نیازارد.!

سلام جناب قندک عزیز

می دونید چیه؟ همیشه سرسازش با آدمها دارم. از تنش بیزارم و از دلخوری و از کدورت و از کینه و از حرفهای تلخ و تمام تلخی ها(به جز قهوه ) . اما گاهی وقتها آدمها نمی ذارن به حال خودمون باشیم و آروم آروم بریم جلو. بعضی ها از دوست داشتن های زیاد و غیر منطقیشون باعث آزار آدم میشن بعضی ها هم از کینه و حسادتشون. و من روزی که از دست کسی عصبانی باشم تحمل خودم برام خیلی دشوار می شه.
مرسی از این احساس ارزشمند برادرانه اتان نسبت به من.
الان چقدر احساس قدرت کردم با خوندن کامنت شما.

پاییزطلایی دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 13:51

خوش به حالتون اسم گل ها رو بلدین!
من که هر وقت میرم گل فروشی
میگم آقا از این گلا بدین!
خب چیه؟! چرا اینجوری نگا میکنین؟!یاد میگیرم خب!
.
.
سلام راستی
احوال بانو؟!

سلام مرسی خوبیم اگه بذارن

شما چطورین؟ می ذارن خوب باشین؟

چه صادقانه ی بامزه ای بود این کامنت!
آقا از این گلها بدین!!

من هم اسم همه ی گلها رو بلد نیستم. گلهائی که دوست دارم و زیاد می خرم رو خیلی بلدم

مخصوصا رز زرد رو خیلی خوب بلدم. اسم گلایل رو هم اصلا بلد نیستم

آفتاب دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:12 http://aftab54.blogfa.com/

سلام پرنیان عزیزم
ممنون از حضورگرمت
به منم کد آهنگ رو میدی ؟

سلام آفتاب جان
آره عزیز دلم چرا که نه.
تو جون بخواه

آفتاب دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:24 http://aftab54.blogfa.com/

آفتاب دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:25 http://aftab54.blogfa.com/

خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم ولی ....

ولی چی ؟ ... ولی چی ؟؟؟‌ هان؟

آفتاب دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:29 http://aftab54.blogfa.com/

پرنیان عزیزم ممنون از لطفت
تو وبلاگ آموزشیم گذاشتم کار کرد

http://aftab1975.blogfa.com/

(همراه با کودکان )

نمی دونستم!

م.ا.ح دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:41 http://esmaeelhabibi.persianblog.ir/

دلت را به خانه برگردان
سرما سرداست
حرف آفتاب را نمی زند....

من از سردی ها بیزارم.

اونقدر که حتی دیگه جسمم هم تحمل سرما رو نداره.

مرسی

پاییزطلایی دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:42

ببخشین گل رز مگه همون گلایل نیست؟!

ببینم مگه اصلا گلا با هم فرقیم دارن؟!

ممنونم از احوالپرسی شما!
حق با شماست ولی
نمیذارن خوب باشیم که!

از همین فرصت هم استفاده نموده
به آفتاب سلامی دوباره میکنیم!

نه!
گل رز خیلی قشنگه مخصوصا زردش اصلانا هم گلایل نیست
گلها با هم فرق دارن اما همشون قشنگن فقط گلایل به درد سر مزار میخوره فقط که من حتی برای سر مزار هم نمی گیرم. اصلا انگار لجم باهاش

شما رو هم نمی ذارن؟ اوف

آفتاب هم سلامتان را با گرمی پاسخ خواهد داد.

یک زن دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 15:18

منم از گلایل بدم میاد همیشه هم بهش می گم گل سرمزار.
خوبی عزیزم؟
چرا نمی ذارن پرنیان مهربون ما خوب باشه.

چه تفاهمی

مرسی عزیز دلم .
نمی ذارن دیگه

مرسی که دعواشون کردی

پ.ط دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 15:18

ببخشین گل رز همون شمعدونیه؟!!
.
.
.
هیچی بابا! خداحافظظظظظظظظظظظ!

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

خداحافظ

مومو دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 22:10 http://mo-mo.blogsky.com

انشا الله شاد باشید و سرزنده و شیرین کام مثل گل هایتان...با عمری بلند مثل درخت های جنگل های انبوه... دلگیری هم حال خوبیست ..گاهی دلم برای دلگیر بودن هم تنگ می شود!

دلگیری کمش خوب است زیادش خفه می کند آدمی را

مرسی موموجان .

مازیار چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 04:43 http://andisheye-mazyar.dil.ir/

سلام
خوشحالم از دیدار وبلاگتون
شاد باشید و عاشق

سلام
خوش آمدین
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد